صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت اول

    _ من نميام.مجبور كه نيستم جايي كه دوست ندارم بيام!

    _ يعني چي نميام؟! نميگي داييت ناراحت ميشه؟ بعد از مدت ها مي خوايم با هم يه مسافرت بريم ، ببين حالا چه فيلمي درآوردي. اصلا تو تازگي ها چت شده؟ تاچند وقت پيش سرتو ميزدن، دمت رو ميزدن خونه داييت بودي. مي دوني چند روزه دايي ات رو نديدي؟

    _خب من وقت نمی کنم، دایی چی؟ چرا اون ها نميان يه سر به ما بزنند؟ از اون موقعی که سهراب اومده دایی یوسف دیگه کاری به کار ما نداره، دور و برش حسابی شلوغه دیگه احتیاجی به ما نداره.

    _ اگر به فکر ما نبودند که ازمون دعوت نمی کردند همراهشون بریم شمال. خودشون می رفتن، به قول تو هم که دور و برشون شلوغه و حوصله شون سر نمیره. حالا چی میکنی؟ يه خرده هم به فکرما باش، پوسیدیم توی این خونه.

    _ نمیشه شما با آقا جون برید؟ من هم پیش ژاله می مونم.

    _نخیر اگر قرار باشه بریم همه با هم میریم.

    _حالاکی می خوان برن؟

    _ پس فردا، چی کار کنیم؟ میای؟

    _مجبورم!

    _ قربون دخترم برم، می دونستم روی من رو زمین نمی اندازی. یه زنگ بزنم به خان داداشم خبر بدم.

    برای من که سعی در فراموشی و فرار از عشق ناکام مانده ام داشتم، این بدترین چیز بود. در تمام طول سفر مجبور بودم درکنار معشوقی باشم که بودنش برایم هزاران باردردناک تر ازنبودنش بود. هرچندکه بودن درکنارش برایم آرزو بود، حتی اگربا بی اعتنایی هایش قلبم را تکه تکه می کرد. دل و عقلم مدتی بودکه با هم درجدال بودند و در این میان غرورم هم مزید بر علت شده بودکه در بیشتر مواقع به حرف عقلم گوش کنم.. اما با وجود این نتوانستم مادرم را از خود برنجانم و آن ها را قربانی خودخواهي هایم کنم و بدین گونه دلم برنده شد.

    وقتي خبر مسافرتمان را به مهرداد دادم ، ناراحتیش را در پشت چهره مهربانش پنهان کرد و به من توصیه کرد که سعی کنم این سفر به همه ما خوش بگذرد و از فرصت های احتمالی نهایت استفاده را بکنم و از من قول گرفت که سوغاتی آن ها را فراموش نکنم. نمی دانم چرا، ولی هنگامی که از او خداحافظی می کردم قطرات اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بودند. شاید به دلیل وابستگی زیادی بودکه در آن مدت به او پیدا کرده بودم، شاید هم به این دلیل بودکه او تنها همراز و امید دهنده ام بود. فقط این را می دانستم که هر چه بود خيلی دوستش داشتم؛ نه به اندازه سهراب ولی خيلی زیاد. او بودکه همیشه با شوخی هایش مرا به خنده وامي داشت و با آنکه دوستم داشت و روزی خواهان ازدواج با من بود، اما هیچ وقت از سهراب بد نگفت و از عشقش مرا برحذر نداشت، بلکه همیشه. به آينده ای زیبا و دوست داشتنی با او امید می داد.شب چمدانم را بستم و وسایل نقاشی ام را نیز کنار گذاشتم تا همراه خود ببرم. هر طور شده بود باید تابلو استاد را تمام می کردم چون تا چند هفته دیگر قرار بودکه نمایشگاه آثار استاد افتتاح شود و استاد ماهان می خواست حتما این اثر هم در نمایشگاه شرکت داشته باشد، (البته با نام خودم).

    نزدیک سحرمادرم آمد و مرا از خواب نازبیدارکرد. خيلی خوابم می آمد و اوکلی نازم را کشید تا بالاخره از جا برخاستم. دیر شده بود و فرصت صبحانه خوردن پیدا نکردیم زیرا آن ها می خواستند زود حرکت کنند تا براي ظهر در ویلای دایی یوسف باشيم که به تازگی خریداری کرده بود.

    ساعت نزدیک هفت بودکه خانواده دایی به ما ملحق شدند. به کمک دایی و سهراب تمام وسایلمان را به ماشین ها منتقل کردیم. زن دایی گفت که آن ها هم صبحانه نخورده اند و بین راه در جايی توقف خواهیم کرد و صبحانه می خوریم. سِرا چند روز قبل به انگلستان بازگشته بود و فقط ماریا وکیت مانده بودند. لیلا و دو دوستش سوار اتومبیل سهراب شدند و دایی و زن دایی هم با ما آمدند. خيلی اصرار داشتندکه من هم همراه بچه ها سوار اتومبیل سهراب شوم اما من به بهانه های مختلف نپذیرفتم وگفتم که می خواهم درکنار آن ها باشم، در حالی که قلبم چیز دیگری می گفت و دلم پیش بچه ها بود. ساعتی از حرکتمان گذشته بودکه همگی احساس گرسنگی کردیم وکنار محل سرسبز و زیبایی نگه داشتیم. همگی در آن فضا و درمیان طبیعت سبز، درکنارهم ازصبحانه خيلی لذت بردیم. اشتهای من دو برابرشده بود و تا جايی که می توانستم خوردم. وقتی زن دایی درکنار چشمه ای در همان اطراف لیوان ها و ظرف های کثیف را می شست، ما وسایلمان را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم. هنگامی که آماده حرکت شدیم و من می خواستم سوار ماشین آقاجون شوم، دایی اجازه سوار شدن به من نداد وگفت که آن ها حرف های خصوصی دارند و من باید همراه سهراب و لیلا بروم. ابتدا امتناع کردم اما ماریا خيلی اصرار داشت که همراه آنها باشم. بنابراین قبول کردم و سوار ماشین آنها شدم.کیت جلو نشسته بود و من، لیلا و ماریا هم پشت سر آن ها بودیم. رفتار سهراب خوب و صمیمی بود و من هم تا حدودی دست از تظاهر برداشتم. او چیزهای جالب و بامزه ای از اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف می کرد و همه ما را به خنده انداخته بود. من که آن حرف ها برایم تازگی داشت ازخنده دل درد گرفته بودم و اشک ازگوشه چشمانم جاری شده بود. وسط راه بودکه کیت از من خواست تا جايم را با او عوض کنم تا او کنار دوستانش بنشیند. جايم را با او عوض کردم و جلو رفتم. همگی خسته بودیم و دیگر حال خندیدن را هم نداشتیم. لحظه ای سر برگرداندم و دیدم که آن سه مانند بچه ها به خوابی شیرین فرو رفته اند و نمی دانم چه شد که خودم هم به خواب رفتم. وقتی چشم بازکردم هنوز در راه بودیم و بچه ها همچنان درخواب بودند. به سهراب که چهره اش خسته به نظرمی رسید گفتم:

    _ تو خسته شدی بگذار من رانندگی کنم. تو هم کمی می توانی استراحت کنی. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. سکوت او مرا به ادامه صحبت واداشت.

    _ نکنه از رانندگی من می ترسی؟ ولی نگران نباش به خاطر خودم هم که شده قول میدم سالم برسونمتون. قبول؟

    _من خيلی هم خسته نیستم،اما تومطمئنی از پسش برمیای؟ این جاده خيلی پرپیچ و خمه ها؟

    _اوهوم، مطمئن باش. دفعه اولم که نیست این راه رو میام.

    _ باشه ، فقط با احتیاط برون.

    کنار جاده ماشین را نگه داشت ومن کنترل اتومبیل را به دست گرفتم. هنوز چند دقیقه ای بیشترنگذشته بودکه سهراب درکنارم به خوابی عمیق فرو رفت. قیافه اش هنوز هم معصومیت گذشته را داشت و احساس می کردم با همه کارهایش حتی بیشتر ازگذشته دوستش دارم و اگر رفتارش را بهترکند می توانم غرور جریحه دار شده ام را فراموش کنم و همان که قبل از آن بوده ام بشوم.

    ماشین آقاجون از ما عقب تر بود و چون به ویلا نزدیک می شدیم من آهسته حرکت می کردم که آنها به ما برسند. همان طور هم شد و آنها خودشان را به ما رساندند وحتی جلوتر ازما قرارگرفتندومن هم پشت سر آنها حرکت می کردم تا آنها راه ویلا را نشان دهند. هنوزکمی راه در پیش داشتیم که سهراب چشمانش را بازکرد وگفت:

    _ببخش خسته ات کردم، این وظیفه من بود.

    _ نه من اصلا خسته نشدم، اون جوری حوصله ام سر می رفت. تو خوب خوابیدی:

    _ آره خيلی خوب. بچه ها هنوز بیدار نشدند؟!

    _ نه حتما خيلی خسته بودند.

    _ همین طوره، دیشب تا صبح داشتند حرف می زدند و اصلا نخوابیدند.

    _ تو هم نخوابیدی؟

    _ چرا من خوابیدم ولی کم. چقدر دیگه مونده؟

    _ نمی دونم، ولی فکر نمی کنم خيلی مونده باشه.

    _می تونم يه سوال خصوصی ازت بپرسم؟

    _ بپرس، سعی می کنم جواب بدم.

    _چرا تا حالا ازدواج نکردی؟

    _ يه جوری میگی تا حالا انگار من چند سالمه! نترس به این زودی نمی ترشم.

    _جواب منو نمیدی؟

    _ خب موقعیتش پیش نیومد. من هم می خواستم اول درسم رو تموم کنم.

    _مادرت می گفت مهرداد خواستگارت بوده، چرا قبول نکردی؟ اون که پسر خيلی خوبیه؟

    _من هم نگفتم بده ؛ منتها من درموقعیتی نبودم که بخوام با او ازدواج کنم. اون می تونست با بهترازمن ازدواج کنه،کسی که واقعا دوستش داشته باشه. بعدش هم به خودت وعده نده من اول تو رو زن میدم بعدا خودم ازدواج می کنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت دوم

    به ویلا رسیدیم و ما دیگرمجبور بودیم بچه ها را بیدارکنیم. آنها خواب آلوده بلند شدند و یکراست به اتاق خواب رفته و روی تختشان ولو شدند؛ و ما به کمک هم وسایل و چمدان هایمان را به داخل منتقل کردیم. مادرو زن دایی مریم مشغول تهیه ناهار شدند. من داوطلب شدم که بروم و از مغازه ای که نزدیک آنجا بود، برای ناهار ماست بخرم. آنها هم استقبال کردند و من برای خرید از ویلا خارج شدم. نزدیک مغازه بودم که باران شدیدی باریدن گرفت. به سرعت پايم را به مغازه رساندم اما با کرکره های پایین ودر بسته روبرو شدم. قطرات باران به چشمم می خورد وبه زحمت جلوی خود را می دیدم. در همین حین صدای چند بوق پیاپی مرا متوجه خود کرد. آن ماشین سهراب بود و خود او هم از داخل علامت می داد که سوارشوم. وقتی سوار ماشین شدم، خيلی خیس شده بودم.گفت:

    _ تو این بارون کجا می رفتی؟

    _اومده بودم ماست بخرم که يه دفعه بارون گرفت. مغازه هم بسته بود، توکجا می خواستی بری؟

    _من هم می خوام برم نون بگیرم. اما اول تو رو می رسونم ویلا.

    _نه دیگه نمی خواد دور بزنی، دیر میشه. من هم با تو میام.

    _ با این لباس های خیس که نمیشه ، سرما می خوری!

    _عیب نداره توی ماشین گرمه، مریض نمیشم.

    _خيله خب ، هر طور میل توست.

    _حالا می دونی نانوایی کجاست؟

    _راستش رو بخوای نه. ولی بابام اینا همین نزدیکی ها يه نانوایی دیده بودند. اگه پیدا نکردیم از مغازه های همین اطراف سؤال می کنیم. ببینم اینجا همیشه این طوری بارون میاد؟

    _ آره، تقریبا هوای اینجا همیشه بارونیه. اما توی این موقع سال چنین بارونی کمی غیرمنتظره است. ببین بهتره از یکی سؤال کنیم. داریم خيلی دور میشیم.

    _ باشه فقط باید یکی رو پیدا کنم، آهان الان از اون لبنیاتی سؤال می کنم.

    _ پس حالا که داری تا اونجا میری يه سطل ماست هم بخر.

    بعد ازچند دقیقه در حالی که ظرف ماستی در دست داشت بازگشت.

    _چی شد؟

    _ باید کمی برگردیم. اگفت دو تا خیابون پایین ترسمت چپ يه نانوایی لواشی هست.

    آنجا را پیدا کردیم و او پیاده شد. وقتی که بازگشت اوهم مثل من خیس شده بود.

    هنگامی که راه بازگشت را پیش گرفتیم از او پرسیدم:

    _می دونی سهراب! ازموقعی که اومدی این برای من سؤاله؛ توکه چندین ساله تو خارجی واز بچگی ایران رو ترک کردی، چه جوری این قدر خوب فارسی روحرف می زنی؟ در صورتی که لیلا وقتی برگشت به زحمت می تونست فارسی حرف بزنه. الانم همین طوره.

    _ برای اینه که من وقتی از ایران رفتم خيلی هم کوچک نبودم. اون جا هم مرتب توی خونه فارسی حرف می زدیم، در ضمن دوستایی داشتم که ایرانی بودند و ما با هم به زبان مادری مون حرف می زدیم . فقط تو دانشکده و مدرسه مجبور بودم انگلیسی صحبت کنم. لهجه ای هم که دارم و شماها بعضی وقتها یواشکی به حرف زدنم می خندید برای همینه.

    _ بی انصافی نکن دیگه. من هیچ وقت به حرف زدنت نخندیدم اما تو هم قبول کن که تلفظ بعضی کلمه هات واقعا خنده داره.

    به ویلا که رسیدیم هر دوی ما از سرما می لرزیدیم. وقتی برای عوض کردن لباسمان به اتاق خوابهایمان رفته بودیم سهراب گفت:

    _به توصیه عمه دوش آبگرم حسابی حالمونو جا میاره. می خوای اول تو بری؟

    _نه ممنونم بهتره خودت بری، من الان اصلا حوصله حموم رو ندارم.

    _ پس يه پیرهن گرم بپوش مریض، نشی.

    _ چشم آقای دکتر!

    همان طور که حوله روی دوش به طرف حمام می رفت صدای خنده اش به گوش می رسید. وقتی بچه ها برای ناهار بلند شدندو دیدندکه به شدت باران می آیدخیلی ناراحت شدند. تصمیم داشتند بعد از آن خواب حسابی، به کنار دریا بروند و در آن اطراف گردش کنند اما آن باران بی موقع برنامه های آنها را به هم ریخته بود. بعد از ناهار ما که همگی خسته بودیم، برای خواب به اتاق خواب ها رفتیم. و لیلا،کیت وماریا که قبلا خوابشان را کرده بودند مشغول کارت بازی شدند. ازشانس من اتاقی که مال من و دخترها بود خيلی سرد بود و من تمام مدت لرزیدم. حوا لی عصر بودکه بیدار شدم وهنگامی که خواستم ازجا برخیزم احساس سرگیجه کردم. سرم سنگین شده بود و تمام بدنم درد می کرد. ازبیرون سردم بود و ازدرون می سوختم. چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم. سرو صدای بچه ها از پایین می آمد و می خواستم که به نزد آن ها بروم اما قدرت تکان خوردن نداشتم. چند بار سعی کردم که مادرم را صدا کنم اما تلاشم بیهوده بود وفقط خودم را خسته کردم. دوباره سعی کردم بلند شوم اما همین که ازجا برخاستم چشمانم سیاهی رفت و محکم و با صدا روی زمین افتادم. چند لحظه بعد از آن، آنها به دنبال صدایی که شنیده بودند به سراغم آمدند و با جسم بی حال من که برروی زمین افتاده بود مواجه شدند.وقتی چشمانم را بازکردم آنها را دیدم که همگی نگران به من خیره شده بودند. رطوبت دستمالی را بر روی پیشانی تب دارم احساس کردم و سهراب را دیدم که درکنارم نشسته و مشغول معاینه من بود. نبضم را می گرفت، فشار خونم را می سنجید باگوشی خود ضربان قلبم را شماره می کرد. سپس لبخندی زد وگفت:

    _جای نگرانی نیست، همه چیز طبیعیه. فقط بی احتیاطی کرده وسرما خورده. زمین خوردنش هم مربوط به فشار خونشه که يه کم پایین آمده . آقاجون پرسید:

    _سهراب جان احتیاجی نیست ببریمش دکتری، بیمارستانی، جايی؟

    _ نه نیازی نیست فقط این داروهایی که می نویسم باید براش از داروخانه بگیریم.

    چیزهایی روی کاغذ نوشت و به دست آقاجون داد. زن دایی برای تهیه سوپ به آشپزخانه رفت و مادرم هم همراه او رفت که چیزی برایم بیاورد تا بخورم، دایی هم بچه ها را بیرون کرد تا من استراحت کنم. هنگامی که تنها شدیم سهراب به شوخی گفت:

    _ ببخشید، می دونم که دوست نداشتی من معاینه ات کنم اما قول میدم نمیری، این قدرها هم ناشی نیستم.

    _گفتم نمی خوام تو دکترم بشی اما این استثنا بود. درهر صورت ازت ممنونم. مطمئنم که نمی خوای به کشتنم بدی ولی فکرنکن که می تونی همه داروهات رو به خوردم بدی .

    _مگه دست خودته؟ اینجا دیگه حرف، حرف منه. تا آخرش رو باید بخوری که زودتر خوب بشی. نمی خوام مامان و بابات دو روز اومدن مسافرت بنشینند مریض داری کنند.

    _ متشکرم که این قدر نگران منی! من ساده رو بگو که خیال می کردم تو به خاطر خودم میگی. آقای دکتر اگه بهمین ترتیب به بیماراتون روحیه بدین همه شون راهی قبرستون میشن!

    _دور از جون شما، خب اگه می گفتم برای خودت نگرانم قبول می کردی؟

    _معلومه که نه، ولی توی این مدت این قدر چیزهای عجیب و غریب دیدم که دلسوزی تو روهم مي گذارم روش.

    جرو بحث ما با بالا گرفته واوحسابی عصبانی شده بود. با فریادی که چهارده سال بود از او نشنیده بودم گفت:

    _تو تقصیری نداری، همه ش تقصیرمنه که نگران توبودم. لعنت به من اگه دیگه برای تو یکی دلسوزی کنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت سوم

    در همین موقع مادر و دایی به همراه زن دایی مریم وارد شدند و چهره متعجب خود را به ما دوختند و این دایی بودکه گفت:

    _شماها چه تون شده؟ چرا داد و بیداد راه انداختین؟ مثلا یاسی مریضه، نه؟

    سهراب با عصبانیت و بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد و همه را بهت زده برجای گذاشت ومن هم درمقابل سؤال های پیاپی آن ها کلمه ای حرف نزدم. در آن بعدازظهر دلگیر، هوای بارانی و بیماری من به اندازه كافی همه را ناراحت کرده بود، در آن میان دعوای بدهنگام من وسهراب هم مزید برعلت شده و همه را بی حوصله کرده بود.

    مادرم دارو هایم را به خوردم داد و ازاتاق خارج شد. نمی خواستم کسی را ببینم. بنابراین خودم را به خواب زدم. خيلی از خودم بدم آمده بودکه سهراب را آن قدر رنجانده بودم. همه چیز تقصیر من بود؛ اوکه داشت برایم دلسوزی می کرد، اوکه لحنش مهربان بود پس آخر چرا من نگذاشتم مهربان بماند؟ اما او هم هیچ گاه این طوری سرم فریاد نمی زد. آیا تا این اندازه ازمن رنجیده بود؟!

    با اینکه تمام بعد از ظهر خوابیده بودم ولی تحت تاثیر داروها باز هم به خواب رفتم. شب به نیمه رسیده بودکه ناگهان بیدارشدم. نوری که از تک چراغ روشن در حیاط به چشم می خورد، نظرم را جلب کرد. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم و با تعجب سهراب را دیدم که لبه باغچه نشسته و دستش را درموهایش فرو برده ، غرق تفکر بود. بعد از دقایقی برخاست و شروع به قدم زدن کرد. چهره اش غمگین به نظر می آمد. خودم را ملامت میکردم که آرامش را از اوگرفته بودم و باعث بی خوابی اش شده بودم. تصمیم گرفتم که فردا هرطورشده از او عذر خواهی کنم وازدلش درآورم. با این فکربه بسترم بازگشتم و سعی کردم بخوابم.

    صبح ازسر و صدای لیلا و دوستانش از خواب بیدار شدم، هوا آفتابی بود و آن ها برای رفتن به دریا بی قراربودند. حالم بهترشده بود و دیگر سردرد نداشتم. تب شب قبل هم به طور کامل از تنم رخت بربسته بود. اما هنوز بدنم کمی کوفته بود وگلویم هم درد می کرد. دیگر ازماندن در اتاق خسته شده بودم، بنابراین ازجای برخاستم و به طبقه پایین رفتم. آنها از دیدنم با هیاهویی که به راه انداختند، استقبال کردند.

    هنگام خوردن صبحانه گفتم که من هم همراه آنها به دریا خواهم رفت. اما مادرم به شدت مخالفت کرد وگفت ممکن است نسیم دریا حالم را بدترکند. بالاخره بعد از اصرارهای من و میانجی گری دایی و آقاجون راضی شد و من هم بعد ازاتمام صبحانه و خوردن دارو هایم عازم رفتن شدم. بچه ها زودتر از همه به ساحل رفتند. مادر و آقاجون هم همراه دایی و زن دایی مریم برای خرید وسایل لازم به بازار رفتند. من عمدا خودم را معطل کردم تا همه رفتند. فقط سهراب مانده بود که او هم مشغول جمع و جورکردن وسایلش بود تا به دریا برود. وقتی که از ویلا بيرون آمد ومرا دید با تعجب پرسيد:

    _ تو چرا هنوز اینجایی؟ چرا با بچه ها نرفتی؟!

    _کار داشتم... ضمنا اون ها عجله داشتند ومن نمی تونستم مثل اون ها سریع برم.

    _خب من الان میرم پیش اون ها. اگر کارت تموم شده می تونی بامن بیای بریم.

    _ آره کارم تموم شده بریم.

    هردو ساکت بودیم و درسکوت باهم ودرکنار هم قدم می زدیم. می خواستم به گونه ای ازاو دلجویی کنم ،هرچندکه آن قدر خوب بودکه ناراحت به نظرنمی رسید اما دلم نیامد تا آن سکوت که شاید نشانه آرامش لحظه ای مان بود، به هم بزنم. کم کم به ساحل نزدیک می شدیم و من دیگر فرصتی نداشتم، به ناچار و بی مقدمه گفتم:

    _سهراب می خواستم ازت عذر خواهی کنم... برای دیشب متاسفم... می دونم همش تقصیر...

    حرفم را قطع کرد وگفت: اصلا مهم نیست... معذرت خواهی هم لازم نبود... فراموش کن. و بعد زمزمه کرد: من دیگه عادت کردم!

    باگفتن این حرف سرعتش را بیشترکرد و به طرف دریا رفت .

    در ساحل نشسته بودم و با حسرت به مردمی می نگریستم که در آن گرما، تن خود را به خنکای آب سپرده بودند. لیلا و دوستانش به همراه سهراب هم در دریا مشغول آب تنی بودند. خانواده ای آمدند و با فاصله کمی ازمن قرارگرفتند. آن ها زن و شوهر جوانی بودند که دو فرزند کوچک داشتند. پدردست دخترش راگرفت وهمراه خود به آب برد. زن هم مشغول بازی با پسر کوچکش شدکه بیشتر از یک سال نداشت. رویم را به طرف دیگری برگرداندم و جوان هایی را دیدم که با سر و صدای زیادی والیبال بازی می کردند. درهمان حین چیزی به پايم خورد و وقتی برگشتم توپی را دیدم. توپ راکه برداشتم، پسربچه چهار دست و پا برای تصاحب توپش به طرفم آمد. نزدیک من که شد او را در آغوش گرفتم و توپش را به دستش دادم. مادرش لبخند بر لب نزدیک تر آمد وکاملا کنارم قرارگرفت. بوسه ای از لپ های پسرک گرفتم وگفتم:

    _چه پسرکوچولوی نازی! اسمش چيه؟

    _حمیدرضا.

    _خيلی خوشگله!

    _چشمات قشنگه، معلومه با يه همچین چشم های زیبایی همه چیز روخوشگل می بینی.

    _ممنونم، ولی از تعارف که بگذریم بچه های نازو بامزه ای دارید.

    _ من تعارف نکردم، چون اصلا اهل تعارف و این جور چیزها نیستم. چهره زیبایی داری که چشمات قشنگی صورتت رو چند برابرکرده.

    _ پس پسر دایی منو ببینید چی می گید؟ نظیر چشمهای اون رو تا حالا توی صورت هیچ مردی ندیدم، حتی داییم. من که میگم آهو، زیبایی چشم هاش رو از چشمهای اون گرفته.

    _چه جالب! اتفاقا همین چشمهاتون بودکه نظرمن رو جلب کرد. من کسانی رو می شناختم که همین دو الماس زیبایی روکه شما تو صورتتون دارید،اون ها داشتند.

    _کی؟!

    درهمین موقع سهراب آمد وحوله ای برداشت تا موهایش را خشک کند.حوله را که ازصورتش کنار زد و بچه را بغل من دید با تعجب پرسید:

    _بچه مال کیه؟ چقدر بامزه است.

    _اسمش حمیدرضاست، راستی معرفی نکردم. به طرف زن برگشتم وگفتم:

    _این پسرداییمه که گفتم و ایشون هم مادرحمیدرضا هستند که تازه با هم آشنا شدیم.

    _خوشبختم.

    _من هم همین طور.

    _داشتید می گفتید اون هایی كه تعریفشون رو می کردید کی بودند؟

    _خب سالها پيش، موقعی که من يه دختر بچه بودم، برای کار پدرم، برای چند ماهی به تهران رفتیم. تو محله اعیان نشینش پدرم يه خونه اجاره کرد.درهمسایگی ما عمارت خيلی بزرگی بودکه از این سرکوچه تا اون سرکوچه فقط دیوار باغ این خونه بود. توی اون خونه چند تا بچه تقریبا همسن و سال من هم بودند، اما اون ها هیچ وقت بیرون نمی اومدن وهمیشه توی باغ باهم بازی می کردند. يه شب به همراه پدر و مادرم برای اشنایی به اونجا رفتیم. تا اون موقع يه همچون جايی رو ندیده بودم. مدتی بعد از رفتن ما به اونجا بچه ها هم اومدن. غیراز دخترکوچولویی که از اول بغل مادرش نشسته بود، دو تا بچه دیگه هم بودند. خيلی مودب وارد شدند و سلام کردند.دست هم روگرفته بودند وگوشه ای نشستند. یکی شون دختر هشت - نه ساله خوشگلی بودکه لباس قشنگی هم به تن داشت. اون یکی يه پسر بود. من فقط به چشماش خیره شده بودم. دست خودم نبود، چون زیبایی اون ها به حدی بودکه آدم رو خیره می کرد. بعدا که دقت کردم دیدم قشنگی چشمهای دختره هم دست کمی از پسره نداره، با این تفاوت که چشمهای اون دختر مشکی وبادومی بود ولی چشمای پسره عسلی رنگ وکمی هم درشت بود. به خاطر همینه که این قدر چشمهای شما توجه من رو جلب کرد. بعد از یاسمن وسهراب، همون دو تا بچه، این دومین باره که يه همچین چشمهایی مثل مال شما رو می بینم. اتفاقا مثل شماها دختر عمه، پسردایی بودند.

    من وسهراب بادهان گشوده به هم خیره شده بودیم. آن زن بدون آنکه بداند ازما برای خودمان تعريف می کرد. خندیدم وگفتم:

    _ ازکجا معلوم شاید خودمون باشيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت چهارم

    لبخند، لحظه ای از لبان زن محوشد وبه فکرفرو رفت.خیره به من وسهراب نگاه می کرد؛ انگار که داشت مارا با آن دو کودک مقایسه می کرد. اشک ازگوشه چشمانش جاری شد وگفت:

    _ باورکردنی نیست... یعنی شماها همون... همون سهراب و یاسمن هستید؟... انگار هرچی بزرگ ترمی شید زیبايیتون هم بیشترمیشه!

    او را در آغوش گرفتم و همه کینه ام را از او فراموش کردم.گفت:

    _ همیشه بهتون حسودی می کردم. شما دو تا همیشه و همه جا با هم بودید. اصلا به اطرافیانتون توجه نشون نمی دادید فقط خودتون بودید. الان هم که بعد از سال ها هنوزبا همید؛ ازدواج کردید دیگه؟

    سهراب رویش را به طرف دیگری برگرداند و درجواب فقط سکوت کرد. به جای او من پاسخ دادم:

    _ نه ازدواج نکردیم. سهراب تازه برگشته، توی انگلیس بود و درس می خوند. الان هم برای خودش دکتر شده. ولی توی فکرش هستیم می خواهیم زنش بدیم، دنبال يه دختر خوب می گردیم.

    سهراب برگشت و نگاه غمگینش را به من دوخت سپس آهی کشید و بچه را از بغلم گرفت. چنان قشنگ با او حرف می زدکه بچه از خنده ریسه می رفت و با صورتش بازی می کرد.ملوس پرسید: خودت چی؟ تو چه کارمی کنی؟

    _من هنرمی خونم. اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه يه نیمچه نقاشی میشم.

    _ تو چرا ازدواج نکردی؟ معلومه خواستگار زیاد داشتی.

    _آره ولی من هم يه مسافرداشتم که منتظر اون بودم،اما اون هیچ وقت برنگشت و خیال هم نمی کنم که دیگه برگرده. حالام دیر نشده اول پسرداییم بعد هم خودم. تو بگوکی ازدواج کردی؟

    _من مثل شماها نتونستم درس بخونم. بعد ازاینکه به شهرخودمون برگشتیم، پدرم ورشکست شد. اصلا وضع خوبی نداشتیم، هنوز نوجوون بودم که فرهاد اومد خواستگاریم، پدرم هم مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم. مرد خوبی بود و اوایل زندگی بدی نداشتیم، اما کمی بعد، بعد از اینکه دخترم به دنیا اومد، فهمیدم که شوهرم دوباره ازدواج کرده، خواستم ازش جدا بشم اما پدرم نگذاشت.گفت بایدهر طور شده بمونی و باهاش زندگی کنی. موندم، سوختم و ساختم. با همه اینها دوستش داشتم چون نه دست بزن داشت و نه بی احترامی می کرد، فقط به من بی توجه بود. حتی دخترم را هم خيلی دوست داشت. خلاصه آن قدر گریه کردم. آن قدر نذرو نیاز، آن قدر دعا کردم تا فرجی شد. زنش ولش کرد و رفت. بعد از اینکه بچه دومم به دنیا اومد اخلاقش به کلی عوض شد. همه زندگیش شدیم ما، ملوس جان از دهنش نمی افته. حالا هم به اصرار آوردمون شمال.گفت بریم آب و هوایی عوض کنید.

    _خب خدا رو شکر. حیف بود زندگی تون ازهم می پاشید مخصوصا با این دست گلهایی که دارید.

    دختزبچه ای به طرفمان دوید و تن خیسش را درآغوش ملوس انداخت. اوهم به سرعت حوله ای برداشت و به دور دخترش پیچید. به دنبال آن شوهرش هم آمد و کنارش قرارگرفت. ملوس ما را به یکدیگر معرفی کرد:

    _فرهاد جان این یاسمن ازدوستهای قدیمیمه وایشون هم آقاسهراب پسردایی یاسمنه؟ این هم فرهاد همسر منه.

    _ بله از آشنایی تون خوشبختم، دوستان ملوس هم مثل دو ستهای خود من فرقی نمی کنه.

    _ممنون شما لطف دارید. ماهم خيلی خوشحال شدیم که ملوس جون وشما رو دیدیم.

    _ یاسمن واقعا ازدیدنتون خيلی ذوق زده شدم، اما با اجازه تون ما دیگه باید بریم بچه ها سرما می خورند.

    _حالاکجا؟ شام با ما باشید، مامان و بابا خيلی خوشحال میشن. آقا فرهاد! يه شب هم بد بگذرونید.

    _ممنون، بحث این حرفها نیست، اتفاقا خيلی دلمون می خواد بیشتر پیشتون می موندیم، ولی امشب باید برگردیم، خیلی وقته اینجاییم. به خانواده حتما سلام ما را برسونید.

    باردیگر یکدیگر را در آغوش گرفتیم وخداحافطی کردیم. بچه هایش را بوسیدم و آنها ازما جدا شدند.

    سهراب دخترها را صدا کردکه به ویلا برگردیم، اما آنها خیال آمدن نداشتند بنابراین خودمان به تنهایی بازگشتیم. در راه ازمن پرسید.

    _واقعا از دیدنش خوشحال شدی یا...

    _معلومه که خوشحال شدم، چطور مگه؟ طور دیگه ای باید می شد؟

    _ آخه من همیشه فکر می کردم تو از اون بدت میاد، توقع نداشتم این قدر صمیمانه رفتارکنی.

    _ درسته، من قبل از این ازش خیی خوشم نمی اومد ولی با دیدنش همه دلخوری ها رو فراموش کردم. دیگه اون غرورکاذب گذشته تو چهره اش دیده نمی شد. طفلک تو زندگيش رنج زیاد کشیده.

    _آره ولی خدا رو شکرکه فعلا راحت زندگی می کنه. خيلی وقت ها پیش میادکه آدم متوجه میشه در تمام طول مدت در مورد یک مسئله ای اشباه فکر می کرده. اشتباهی که زندگی خودشو و دیگران رو برباد میده.

    _سهراب چرا این قدر باکنایه حرف میزنی؟ ازوقتی اومدی همین طور بوده، من این کنایه های تو رو نمی گیرم. اگر می خوای حرفهات رو بفهمم درست حرف بزن.

    _مگه برای تو اهمیتی هم داره؟

    _البته که داره، تو راجع به من چی فكر می کنی؟! فکرمی کنی من کی هستم؟!

    _اصلا ولش کن.

    _نه حرفت روبزن، ازچی می ترسی؟ اینجا فقط من و تو هستیم، چرا حرف دلت رو نمیزنی؟

    _ خیله خب، خیلی دلت می خواد بدونی راجع به تو چی فکرمی کنم؟ پس گوش کن، به نظرمن تو يه آدم دمدمی مزاجی هستی، الان با یکی خوبی بعدکه دلت روزد میری با یکی دیگه، همه رو به دیده تحقیر نگاه می کنی، فقط خودت رو می بینی، آدم ازت می ترسه، از اینکه الان چه عکس العملی نشون میدی، همه رو برای سرگرمی می خوای، یاسمن! تو خودت هم تكليف خودت رو نمی دونی. ولی دیگه بس کن، هرکی روگول بزنی، من رو دیگه نمی تونی، دلم برای اون هایی می سوزه که تو رو دوست دارن، نمی دونن تو چه آدم سنگدلی هستی؛ اصلا دل داری که سنگ باشه؟

    قطرات درشت اشک از چشمانم جاری می شد و او بدون توجه به قلب شکسته ام با بی رحمی تمام ادامه می داد. باورکردنی نبودکه اودر مورد من آن گونه فکرمی کرد. تا آن موقع کسی آن طور و با چنان کلماتی با من صحبت نکرده بود. احساس خفگی می کردم و نفسم بالا نمی آمد، نزدیک خانه بودیم،گریه کنان به طرف خانه دویدم و وارد ویلا شدم. مادرم و زن دایی در آشپزخانه بودند که ازصدای هق هق من به سالن دویدند. روی کاناپه رها شدم و زن دایی هراسان لیوانی آب به دستم داد. مادرم با نگرانی به چهره رنگ پریده ام نگاه می کرد. در همن حال سهراب هم وارد شد. خودش هم ترسیده بود و فکر نمی کرد چنین ضربه ای به من واردکرده باشد.کنارم نشست و سعی کرد آرامم کند اما بی فایده بود چون فشارم زیادی پایین آمده بود و بیهوش شده بودم. وقتی چشم بازکردم، دیدم در رختخوابم هستم و او با نگرانی بر بالینم نشسته است. با لحن دلجویانه ای گفت:

    _متاسفم من نباید اون حرف ها رو به تو می زدم... راستش فکر نمی کردم این قدر بهت بر بخوره...

    _ خيلی بی رحمی سهراب... خيلی... اما عیب نداره... تو حرف دلت رو زدی... دیگه بقیه اش مهم نیست... چه اهمیتی داره که با حرف هات چه بلایی سر من آوردی... حالا تنهام بگذار... نمی خوام کسی رو ببینم.

    _ باشه من میرم اما بازم متاسفم... خودم هم می دونم بد حرف زدم... سعی کن فراموشش کنی.

    تا شب در را به روی خودم بستم وکسی را به اتاق راه ندادم. از طرفی وجدانم ناراحت بودکه مسافرت را به همه تلخ کرده بودم و از طرف دیگر قلب تکه پاره و عشق سركوب شده ام به من این اجازه را نمی دادکه درجمع آنها حاضرشوم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است. تا صبح بیدار ماندم و فکرکردم.گاهی چنان در رویا فرو می رفتم که فراموش می کردم چه بر سرم آمده است. « رویای خوب کودکی ».

    با خود می گفتم « ای کاش هیچ گاه بزرگ نمی شدیم،کاش همان طور کودک باقی می ماندیم و در نهایت صمیمیت با هم زندگی می کردیم،کاش سهراب همچنان درفرنگ مانده بود تا لااقل با خیالش سر می کردم ». اشکهایم را از روی گونه پاک و گردنبندم را ازهم بازکردم. دو قلب که ازهم بازشدند ، در یک طرف عکس او پدیدار گشت و در طرف دیگر اسمش. اسمی که سال ها پیش با خط بچگانه اما زیبایش در پای نقاشی ام نوشته بود: « دسهراب » . چقدر این اسم را دوست داشتم و چه اندازه صاحب اسم را عزیز می شمردم.

    بالاخره هنگامی که سپیده صبح نمودار گشت و خورشید با انگشتان ظریفش به پنجره ها زد تا مردم خواب آلود شهر را برای آغاز روزی نو بیدارکند، تصمیم خود را گرفتم. عکسش را بوسیدم و قلب را بستم. باید همانی می شدم که او می خواست ؛ سرد و بی تفاوت. دفعه قبل موفق نشده بودم اما این بار می بایست موفق می شدم. جلوی آینه رفتم و موهایم را شانه کردم، دستی به سرو رویم کشیدم وکلید را در قفل چرخاندم ودررا بازکردم. هنوز کسی بیدار نشده بود چایی را دم کردم و میز صبحانه را چیدم.کمی انتظارکشيدم تا یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. با خوشرویی سلام کردم،خیلی تعجب کرده بودند اما آنها نیزبا خوشحالی پاسخم را دادند. سهراب هم آمد و این بارمن بودم که رویم را برگرداندم وسرم را به کاری مشغول کردم. با صدای بلند سلامی به جمع داد وهمه سلامش را جواب دادند جز من. جلوتر آمد وگفت:

    _سلام عرض کردم خانوم.

    _سلام.

    _اگر به در و دیوار سلام مي کردم بهتر جوابم رو می دادند.

    _هنوزم دیر نشده؛ لطفا از این به بعد به جای من به اون ها سلام کن!

    _چی فکر کردی، همین کارم می کنم. آهای در و دیوار! سلام، صبحتون بخیر! و بعد با شیطنت به من دهن کجی کرد. هم ازحاضرجوابیش حرصم گرفته بود و هم ازاداهای اوخنده ام گرفته بود. ولی چیزی به رویم نیاوردم؛ به جای من این مادر و دایی یوسف بودند که تو هم رفتند. مادرم با عصبانیت گفت:

    _ این کارا چيه اول صبحی؟! بس کنید دیگه، از سنتون خجالت بکشید. فکر کردید هنوز کوچولوییدکه این جوری به هم می پرید؟

    و باز هم او بودکه به شوخی اما جدی گفت: من بی تقصیرم عمه جون به ایشون بگید. من بیچاره که مثل بچه های خوب اومدم عرض ادب کردم.ایشون تحویل نمی گیرند.

    _برای اینکه طویله ام پرشده.

    _ اِ .. ببین عمه.

    _ بسه ديگه... خجالت بکشید... زشته. قدیم ها بچه ها يه خورده پیش بزرگترها حیا داشتند، الان که هیچی سرشون نمیشه. بیایید صبخونه تون روبخورید... ازاین به بعد هم لازم نکرده اصلا با هم حرف بزنید.

    دایی این راگفت و با عصبانیت به طبقه بالا رفت. من و سهراب هر دو خجالت زده، سر را پایین انداختیم و دیگر چیزی نگفتیم. سر میز صبحانه نگاه شماتت بار آقاجون لحظه ای رهایمان نکرد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت پنجم

    برای ناهار قرار شد غذایمان را بیرون ببریم و در جنگل بخوریم. ساعت نزديك ده بودکه بار و بندیلمان را در ماشین هاگذاشتیم و آماده حرکت شدیم. وقتی در ماشین آقاجون نشستم چهره ام به قدری جدی شده بودکه کسی جرات نکرد به من پیشنهادکندکه به ماشین سهراب بروم. پس از نیمساعت در راه بودیم و بعد از مدتی پیاده روی، محل مناسبی را در تپه ها یافتیم. به محض مستقر شدن، بچه ها برای گردش در جنگل به راه افتادند و سهراب هم همراهشان رفت تا خطری آنها را تهدید نکند یا راه راگم نکنند. من هم بوم و دیگر وسایلم را برداشتم و برای پیدا کردن سوژه مناسبی به جستجو پرداختم.

    مدتی راه رفتم تا منظره زیبایی برای کشیدن یافتم. چشمه کوچکی در وسط جنگل که چندین اردك ریز و درشت در آن مشغول شنا بودند. فضا را برای نقاشی مناسب دیده و دست به کار شدم. بوی مخصوص شیره درختان تناور، بوی علف باران خورده و بوی سبزه در دماغم پیچیده ومرااز خود بیخود کرده بود. بدون اینکه متوجه گذشت زمان باشم به کارم ادامه می دادم. این یکی از خصلت های بد من بود که وقتی مشغول نقاشی می شدم گذشت زمان را فراموش می کردم. آن روز هم همین حالت برایم به وجود آمد تا اینکه گرسنگی به من فشار آورد و آن وقت بودکه فهمیدم ساعت ها است که همانجا نشسته ام و با بی خیالی نقاشی می کنم. ساعت از دوگذشته بود درصورتی که ما قرار گذاشته بودیم که همگی ساعت يك برای خوردن ناهار دور هم جمع شویم. با عجله وسایلم را جمع کردم و به راه افتادم. خيلی اضطراب داشتم و می دانستم که آقاجون و بقیه را حسابی نگران کرده ام. از بخت بد هر چه بیشتر پیش می رفتم به این حقیقت بیشتر نزدیک می شدم که، راه راگم کرده ام و در دل جنگل تک و تنها مانده ام. آسمان هم غرش کنان شروع به باریدن کرد تا سمفونی شانس بد مرا تکمیل کرده باشد.باران هرلحظه شدت می گرفت ومن چاره ای ندیدم جز اینکه سرپناهی پیدا کنم و تابند آمدن باران آنجا بمانم.باران مثل شلاق بر تنم می نشست و باد موهایم را با وحشی گری در چنگش گرفته بود. دیگر داشتم از پا می افتادم که صخره ای یافتم و درزیر آن پناه گرفتم. ازسرما دندان هایم به هم می خوردند و از ترس بندبند تنم می لرزید. نمی دانم چه مدت گذشت که صدای آشنایی که نامم را می خواند،گرمای امید را دوباره در رگ هایم تزریق کرد. از پناهگاه بیرون آمدم و با سر و صدا جايم را به او نشان دادم. آن شخص از لابلای بوته ها و درختان بیرون آمد و من او را شناختم. او سهراب بودکه مدت ها به همراه بقیه به دنبالم می گشت. با دیدن او بغضم ترکید و مانند دختر بچه ای که مادرش را پیدا کرده، خودم را در بغلش انداختم وگریستم. ابتدا کتش را درآورد و تنم کرد. شانه هایم را می مالید و می گفت که اتفاقی نیفتاده است و همه چیز روبراه است. خواستم که زودتر برگردیم اما باران خيلی شدید بود وبا رعد وبرقی هم که در آسمان می زد راه رفتن در میان درختان کار بسیار خطرناکی بود، بنابراین همان جا در زیر صخره پناه گرفتیم. با درماندگی گفتم:

    _لطفا منو ببخش... همه تون رو به دردسرانداختم... من خيلی بی فکرم.

    _عیب نداره، خدا رو شکرکه سالمی، بارون که کم بشه با هم برمی گردیم. تو هم این قدر گریه نکن وقتی برگشتیم يه دوش آب داغ و يه خواب حسابی حال هر دو مون رو جا میاره.

    دستی به موهای خیسم کشیدکه آرام ترم کرد. سرم را بر شانه هایش گذاشتم و با گرمی وجودش سرمای هوا را فراموش کردم. درکنارش احساس امنیت می کردم و فکر می کردم که تا آخر دنیا هم می توانم همراهش بروم. به شرطی که دستم را رها نکند و لبخندش را از من دریغ نکند.

    صداهای عجیبی ازمیان درختان به گوش می رسید. صدایی که به نظرمی رسید متعلق به نوعی حیوان باشد. هر دو ترسیده بودیم اما او چیزی بروز نمی داد و برای اینکه حواس مرا نیزبه چیز دیگری جلب کندگفت:

    من میگم بیا آواز بخوانیم... این جوری هم گرممون میشه هم ممکنه کسی صدامون رو بشنوه و به کمکمون بیاد.

    _ اُووم... یادته وقتی بچه بودیم... آقاجونت يه شعری یادمون داده بود...که تو راه مدرسه همیشه می خوندیم؟

    _آره ، فکرمی کنم یادم باشه.

    _ پس با علامت من شروع می کنیم.

    چانه لرزانم را در دستش گرفت تا لرزش آن کمترشد، سپس چشمکی از روی شیطنت زد و با انگشت تا سه شمرد و هر دو شروع به خواندن کردیم.

    در این دنیا تک و تنها شدم من
    گیاهی در دل صحرا شدم من
    چو مجنونی که از مردم گریزد
    شتابان در پی لیلاشدم من
    چه بی اثر می خندم چه بی ثمرمی گریم
    به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
    چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
    چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
    من آن دیر آشنا را می شناسم
    من آن شیرین ادا را می شناسم
    محبت بین ماکار خدا بود
    از این جا من خدا را می شناسم
    چه بی اثرمی خندم چه بی ثمر می گریم
    به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
    چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
    چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
    خوش آن روزکه این دنیا سرآید
    بگیرم دامن عدل الهی
    بپرسم جان عاشق کی برآیی؟
    چه بی اثرمی خندم چه بی ثمرمی گریم
    به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
    چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
    چرا رسوا در این دنیا شدم من؟

    دوباره هر دوکودک شده بودیم و باکلام بچگانه، شعر مورد علاقه مان را می خواندیم. دفعه پنجم بودکه آن را از نو می خواندیم و دیگر خسته شده بودیم. وقتی که ساکت شدیم گفت:

    _حیوونای بیچاره ازشنیدن صدای ما دررفتند، دیگه سروصداشون نمیاد. فکر نمی کردم صدامون این قدر بد باشه!

    هر دو خندیدیم و آسمان هم به رویمان لبخند زد. باران بند آمد و خورشید از پس ابر به در آمد و زیباترین رنگین کمانی که درعمرم دیده بودم در آسمان پدیدار گشت.

    سريع به راه افتادیم و خود را به خانواده مان رساندیم. وقتی به محل اسکانمان بازگشتیم ازصحنه ای که دیدیم هم خنده مان گرفت وهم دلمان به حالشان سوخت. آن ها برای فرار از باران، زیر انداز را روی سرشان انداخته بودند و از سرما به یکدیگر چسبیده بودند. با دیدن ما همگی از جا پریدند و به طرفمان دویدند. مادرم مرا سخت در آغوش کشید و خدا را شکر کرد، بقیه هم بدین ترتیب. از همگیشان عذر خواهی کردم که نگرانشان کرده بودم و آنها هم گفتندکه با دیدن ما که صحیح و سالم بودیم، همه چیز را فراموش کرده اند. دخترها که انگار هیچ چیز نمی توانست ناراحتشان کند می خندیدند و می گفتندکه در زیر باران به آن ها حسابی خوش گذشته است. خلاصه آن روز نهار ماهی خوردیم در حالی که ماهی ها در زیر باران حسابی خیس شده بودند و برنجمان هم سرد شده بود با این حال اوقات خوبی را در کنار هم سپری کردیم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت ششم

    به ویلا که بازگشتیم، طبق وعده ای که سهراب داده بود، حمام وخواب بعد از آن خستگی را از تنم زدود. از آن اتفاق به بعد رابطه ماحسنه شد و دیگردرطی سفرمان جر و بحثی بین ما رخ نداد اما دعواهای قبلی تأثیرخودش را روی افکار اطرافیانمان گذاشته بود و پدر و مادرهایمان را از ما ناامید کرده بود. حتی آشتی ما هم نتوانست نظر آن ها را عوض کند و آن ها تصمیم خودشان را گرفته بودند. هرچند برای خودشان نیزناراحت کننده بود.

    روی پله ها نشسته بودم و به آسمان شب نگاه می کردم که حضورکسي را احساس کردم. سرم راکه برگرداندم سهراب را دیدم که کنارم نشسته بود، و مانند من به آسمان نگاه می کرد. لبخندی زدم و سرم را دوباره بلند کردم. با صدای آرامی که بیشتر به لالایی می ماند گفت:

    _خيلی قشنگه ، اینطور نیست؟

    _اوهوم، واقعا حیرت انگیزه. مدت زیادی بودکه چنین آسمون پرستاره ای ندیده بودم.

    _ تو خودتی، چته؟ ازچیزی ناراحتی؟

    _دلم برای تابلوم می سوزه... خيلی قشنگ شده بود... همچین منظره ای تا حالا توی عکس ها هم ندیده بودم... دیگه فکر نمی کنم بتونم چنین چیزی بکشم.

    _کدوم تابلو؟ همون که برای کشیدنش به وسط جنگل رفتی؟

    _ آره همون که به خاطرش گم شدم. زیر اون صخره جاگذاشتمش ، هرچندکه اگرهم می آوردمش فایده نداشت، چون خیس شده بود.

    کمی فکرکرد وگفت: خب اینکه ناراحتی نداره...فردا صبح زود قبل از اینکه بقیه از خواب بیدار بشن... میریم پیداش می کنیم... فکرخراب شدنشم نکن... چوبش رو عوض می کنیم... باکمک هم رنگ هاش رو هم درست می کنیم... دیگه اگه خيلی خراب شده بود... از روی اون یکی دیگه می کشیم... تو دست های هنرمندی داری... مشکلی نداره.

    _ یعنی میشه؟!

    _ آره، چرا که نشه. حالا بخند و چیزی به کسی نگو. هر دو لبخندی زدیم و او برخاست و داخل رفت. با لبخندی که هنوزازلبانم محو نشده بود، باردیگر به آسمان نگریستم. در دل احساس شعف می کردم،گویی به تمام آرزو هایم رسیده بودم. این هم خصلت عاشقان یا حداقل من یکي بودکه به کوچك ترین لبخند از معشوقم راضی می شدم و وجودم را لبریز از احساس خوشبختی می کرد.

    طفلک لیلا و ماریا سرمای سختی خورده بودند و یکسره عطسه می کردند اما با این حال هنوز هم اعتقاد داشتندکه آن روز خيلی به آنها خوش گذشته بود. اخلاق لیلاخیلی بهترشده بود و در جمع دوستانش دختر شاد و بذله گویی بود و اصلا با آن آدمی که مدتی قبل تازه به ایران آمده بود، قابل مقایسه نبود. برخوردش با ما هم به مراتب بهتر شده بود مخصوصا با من که مورد علاقه دوستانش نیز واقع شده بودم.

    این را هم بگویم که حسابی در دل مادرم جا بازکرده بود و با شیرین زبانی هایش نظر همه را به خود جلب کرده بود و دیگرکمترکسی او را به خاطر رفتار اولیه اش سرزنش می کرد.

    با آنکه خوابم نمی آمد ولی زودتر به رختخواب رفتم که صبح بتوانم به راحتی بلند شوم. حال بگذریم از آنکه تا صبح لحظه ای هم پلک روی هم نگذاشتم. طبق قرارمان با اولین اشعه طلایی رنگ خورشید از جا برخاستم. تا دست و صورت می شستم او هم بیدار شد. مختصر صبحانه ای خوردیم و به راه افتادیم. تجربه روز قبل باعث شده بودکه لباس مناسبی به تن کنیم وفریب آسمان صاف وهوای آفتابی را نخوریم. من کلاه تزئینی زیبایی به سرگذاشته بودم که موهایم را در زیر آن جمع کرده بودم.کفش اسپرت به پا داشتم باکوله پشتی ای که در آن طناب،چراغ قوه، چاقو و سایر وسايلی که ممکن بود به کارمان بیاید، قرار داشت. جاده خلوت بود و خيلی زود به پایین تپه رسیدیم. ماشین را در محلی پارک کردیم و به تپه نوردی پرداختیم. هوای خيلی خوبی بودکه انرژی را دو دستی تقدیم ما می کرد. به جنگل که رسیدیم پرسیدم:

    _ حالا می دونی ازکدوم طرف باید بریم؟ نریم دوباره راه روگم کنیم.

    _نه از این جهت خیالت راحت باشه. ببین این قطب نما دیروز هم همراهم بود؟ اون صخره ای که ما زیرش بودیم در شمال بود در صورتی که اینجایی که ما ایستاده ايم شمال شرقیه. الان ما باید از اون سمت مستقیم بریم. این طناب رو ببند به کمرت تا اگر فاصله مون با هم زیاد شد، نگران نشیم.

    یک سر طناب را به من داد و سر دیگر را به کمر خودش بست. در جهتی که او می کفت به پيش رفتیم وبه جستجو پرداختیم.درراه اومرتب ازمن سؤال می کردکه آنجا به نظرم آشنا هست یا نه وجواب من هم منفي بود چون اصلا یادم نمی امدکه دیروز از چه راهی رفته بودم. همین طور که پيش می رفتیم و به نتیجه ای نمی رسیدیم، من بیشتر مایوس می شدم اما او امید خود را از دست نمی داد و مرا تشویق به ادامه جستجو می کرد. راه زیادی را رفته بودیم و برای رفع خستگي تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم.کنار درخت قطوری نشستیم؛ در حین خوردن آب ناگهان چیزی دیدم وبه خاطرعجله ای که درگفتن آن ازخود نشان دادم آب درگلویم گیر کرد و به شدت به سرفه افتادم. او همین طور که به پشتم می زد با خنده گفت:

    _آروم تر،این چه وضع آب خوردنه دختر؟ نگفتی خدای نکرده خفه میشي ما رو راحت می کنی؟

    _اونجارو... اون گل سرمنه که دیروزگمش کردم.

    _خب ثواب شد...گل سرتم پیدا کردی.

    _نه خنکه! به خاطر گل سر خوشحال نیستم که... ببین دیروز وقتی گل سرم به اون درخت گیرکردوگم شد... من به خاطر اینکه اونور درخت زیاد بود... راهموعوض کردم و از این طرف رفتم...کمی بعد هم به اون چشمه رسیدم.

    _اولا خنگ خودتی که به من میگی خنگ... دوما من تو دانشگاه شاگرد اول بودم... سوما معطل چی هستی؟... راه بیفت دیگه.

    این حاضرجوابی هایش بودکه مرا بیش از پیش شیفته اومی کرد.من جلوتر رفتم و راه را به او نشان دادم. خوشبختانه حدسم درست بود وکمی بعد به چشمه مورد نظر رسیدیم. سهراب در نگاه اول حیرت زده شده و مات و مبهوت زیبایی خلقت را می نگریست. بعدگفت:

    _فوق العاده است... توحق داشتی که ناراحت باشی...مطمئنم که نقاشي زیبایی شده بود...کمی اینجا بمونیم بعد میریم دنبال تابلوت... قبول؟

    -قبول.

    درکنار چشمه نشسته بودیم و با اردک های روی آب ، بازی می کردیم که ناگهان سهراب سرش را در میان دستانش گرفت و بر روی زمین خوابید. از زور درد نفسش بند آمده بود و رنگ به چهره نداشت. خيلی وحشت کرده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم. چند لحظه بدین منوال گذشت تا خودش بهتر شد و بلند شد. دردش کمتر شده بود یا اینگونه وانمود می کرد. با نگرانی از او سؤال کردم :

    _ حالت خوبه؟... سرت درد می کنه؟... آخه يه دفعه چت شد؟

    _چیزی نیست... حالم خوبه... فقط کمی سرم دردگرفت... همین.

    _کمی.! آدم باکمی سردرد این جوری میشه؟ رنگ و روت رو دیدی؟

    _ باورکن چیزی نیست... مدتیه سردرد دارم... ولی اصلا مهم نیست.

    _از کجا می دونی مهم نیست... سهراب اينی که من دیدم خيلی مهم تر ازهیچیه.

    _من میگم چیزی نیست چون خودم يه دکترم.. اگر مسئله ای بود حتما متوجه می شدم... حالا اخمتو بازکن... بهت قول میدم که من حالم خوبه.

    حرفهایش به من اطمینان داد و سعی کردم آنچه را دیده بودم فراموش کنم. کمی دیگر آنجا ماندیم و بعد برای پیداکردن صخره به راه افتادیم. برای پیداکردن آن خيلی جستجو کردیم چون با وجود بارانی که روز قبل به چشمانم خورده بود محل آن را درست ندیده بودم! اما هر چه بود بالاخره پیدایش کردیم. خيلی خوشحال شدم که تابلو را در زیر صخره دیدم. آسیب زیادی ندیده بود و می شد ترمیمش کرد. تابلو را برداشتیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم.

    وقتی به ویلا رسیديم دیگر ظهر شده بود. دخترها به همراه آقاجون و دایی به ساحل رفته و فقط مادر و زن دایی مریم در خانه مانده بودند. سهراب صبح برای آنها یادداشتی نوشته بود و از رفتنمان آنها را باخبر کرده بودکه نگران نباشند با این حال با دیدن ما به سراغمان آمدند و سؤال پیچمان کردند. بعد از پاسخ دادن به سؤالات مادرانمان و خوردن ناهار به اتاق من رفتیم تا تابلو را درست کنیم. تا عصر از اتاق خارج نشدیم و وقتی بعد از ظهر بیرون آمديم، تابلویی به همراه داشتیم که زیبایی تصویر درون آن همه را متحیرکرده بود. در زیر آن به پیشنهاد من و با خط او نوشته شده بود:

    « تقدیم به تمام عاشقان که در برکه زندگی شناورند » ی. س


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت هفتم

    آن تابلو خواهان زیادی پیدا کرد و همه می خواستند آن را بخرند. حتی پیشنهادهای خيلی بالایی هم داشتم اما همه را ردکردم چون آن را قبلا پیشکش کس دیگری کرده بودم. هنگامی که به تهران بازگشتیم سهراب آن را به اتاقش برد و روبروی تختش به دیوار نصب کرد تا خاطره آن روز بارانی در جنگل را هميشه به خاطر داشته باشد. این را خودش گفته بود اما بعدا اقرارکردکه دلش می خواست یکی از تابلوهای مرا برای خودش داشته باشد و چه چیزی بهتر از آن نقاشی که هم زیبا بود و هم یادآور تلاش دونفریمان برای احیای دوباره آن.

    صبح فردا همه شوق و ذوق زیادی داشتیم چون قرار بود آن روز برای خرید سوغاتی به بازار برویم.

    خریدکردن همیشه برای من جذاب بود مخصوصا در مسافرت. از همان ابتدا راهمان را از بزرگترها جدا کردیم. آنها به بازار سبزیجات و ماهی رفتند و ما هم به قسمت صنایع دستی. برای لیلاو دوستانش صنایع دستی کشورما خیلی جذاب بود و تا می توانستند وسایل چوبی مختلف خریدند. من برای ژاله یک جعبه جواهرات خریدم که به صورت یک صندوقچه چوبی بود، برای شوهرش یک جا سیگاری خيلی خوشگل و برای مهری یک بادبزن چوبی. اما مانده بودم که برای مهرداد چه بگیرم و برای این کار از سهراب کمک گرفتم. خيلی گشتیم تا چیزی پیداکردیم که هر دو پسندیدیم. یک پوست دیوار کوب که عکس لیلی و مجنون در باغ به صورت مینیاتوری روی آن نقاشی شده بود. چیزجالبی بود و البته قیمتش هم گران بود اما تنها مورد مناسبي بودکه لیاقت او را داشت. همین طور که از جلوی مغازه ها می گذشتیم، یک دفعه جلوی ویترین مغازه ای ایستادم و دست سهراب را هم کشیدم. او با تعجب نگاهی به من کرد وگفت:

    _نکنه می خوای بری توی مغازه ؟!

    _اوهوم، قشنگه نه؟

    _ آره قشنگه ولی مگه تو هنوز هم عروسک بازی می کنی؟!

    _ بازی که نه، ولی هنوز اگه يه عروسک نظرم رو مثل این بگیره می خرمش. عروسک که فقط مال بچه ها نیست، دخترها حتی اگر بزرگ بشن بازهم يه دخترند ، این رو فراموش نکن.

    با هم داخل مغازه شدیم. همه جا پر بود از عروسك های بزرگ وکوچک. مثل دختربچه ها ذوق می کردم و دلم می خواست همه آنها مال من باشند. نزد فروشنده رفتیم و عروسک مورد نظرم راکه یک خرس پشمالو بود نشان دادم. وقتی فروشنده عروسک را آورد پرسید:

    _ بچه تون دختره یا پسر؟
    سهراب خنده ای کرد وگفت:

    _ هیچ کدام، خانوم عروسک رو برای خودشون می خوان!
    مرد هم خندید اما تعجب نکرد و ادامه داد:

    _اتفاقا خانوم من هم هردفعه میاد در مغازه دلش يه عروسک می خواد. هر دفعه هم یکی از بهترین عروسکها رو با خودش می بره خونه.
    من گفتم:

    _ پس حتما تو خونه تونم يه اسباب بازی فروشی دارین؟
    خنده مرد در فضا پیچید:

    _همین طوره.

    فروشنده خيلی تعارف می کرد که پولش را نگیرد اما سهراب قبول نکرد و عروسک را هم خودش خرید. وقتی بیرون آمدیم پرسیدم:

    _چرا نگذاشتی پولش رو خودم بدم؟

    _تو به من يه هدیه دادی، من هم خواستم يه یادگاری به تو داده باشم.

    _ پس خواستی جبران کنی.

    _هر طور دوست داری فکرکن، اما همون طورکه گفتم خواستم از من یک یادگاری داشته باشی همین.

    _خيله خب، ناراحت نشو، ازهدیه قشنگت ممنون.

    وقتی بچه ها عروسک من و هدیه ای که برای مهرداد گرفته بودم را دیدند، حسودیشان شد.کیت خيلی اصرار داشت مغازه ای که آن پوست را از آنجا خریده بودم نشانش دهم امامن ازگفتن نشانی خودداری کردم و اظهار کردم که یادم نیست ازکدام مغازه خریده ام که بعدا سهراب آن کارم را نوعی بدجنسی خواند.

    شب همان روز دایی یوسف گفت وسایلمان را جمع کنیم که فردا به تهران بازگردیم. علی رغم مخالفت های بچه ها اوگفت که فقط برای همان چند روز مرخصی گرفته و باید پس فردا سرکارش حاضر باشد.

    ما هم هر چندکه دلمان نمی خواست به آن زودی برگردیم، اما به ناچار قبول کردیم و مشغول جمع آوری وسایلمان شدیم. شب، قبل از خواب همگی برای آخرین بار به ساحل رفتند اما سهراب که خيلی خسته بود و فردا باید رانندگی می کرد همراهشان نرفت و ترجیح داد زودتر بخوابد. من هم که بدون او قدم زدن برایم لطفی نداشت خستگی را بهانه کردم و در ویلا ماندم.

    صبح با آنکه چندان هم زود نبود اما بلند شدن برایم خيلی دشوار بود و به شدت خوابم می آمد. وقتی که پایین رفتم متوجه شدم ، فقط این من نیستم که خوابم می آید بلکه بقیه از من بدترند. مخصوصا اینکه آنها دیرتر هم خوابیده بودند. خواب آلوده تمام وسایلمان را به ماشین ها بردیم و ساعتی بعد به قصد بازگشت به شهرمان راه افتادیم. این بار من آخرین نفری بودم که سوار ماشین می شدم، چون منتظر بودم که کسی پیشنهاد کند در اتومبیل سهراب سوار شوم و من با کوچک ترین بهانه ای به نزد بچه ها بروم. اما کسی کلمه ای حرف نزد ومن مجبورشدم علی رغم میلم سوار ماشین آقاجون بشوم و تمام راه حسرت بخورم. برای اینکه کمتر حرص بخورم، سرم را روی شانه های مادرم گذاشتم و تا تهران خوابیدم. هنگامی که چشم بازکردم دیدم که جلوی در خانه دایی هستیم و آقاجون دعوت دایی را در ورود به خانه رد می کند.کمی بعدهم خداحافظی کردیم و به خانه بازگشتیم. با اینکه تمام راه را خوابیده بودم اما بازهم خوابم می آمد و به محض رسیدن به خانه به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت رها کردم. به قول معروف «خواب، خواب میاره».

    صدای زنگ تلفن اعصابم را بهم ریخته بود.این بار سومی بودکه زنگ می زد و این بار ناچار شدم جواب بدهم.

    گوشی راکه برداشتم صدای ژاله را شنیدم:

    _ سلام، رسیدن بخیر.کی برگشتید؟

    _ چند ساعتی میشه. توکه هیچ وقت این وقت ظهر زنگ نمی زدی؟ چی شده ، استاد عادت هات رو تغییر داده؟

    _اولا ظهرنیست و ساعت پنج بعدازظهره،دوما اتفاقی افتاده که باید بهت خبرمی دادم.

    _ چه اتفاقی؟... حرف بزن دیگه.

    _مگه تو فرصت میدی؟... مهرداد تصادف کرده...

    _ چی؟! تصادف کرده؟حالش چطوره؟ جونمو به لبم رسوندی حرف بزن.

    _ یاسی جان تو مهلت بده... این قدر عجول نبودی که... مهرداد حالش خوبه... فقط دستش شکسته... الانم تو بیمارستان داره استراحت می کنه... چون سر اغتو مي گرفت،گفتم بهت خبر بدم که بری دیدنش.

    _ البته که میرم... ممنون بهم خبر دادی، يه سرم با آقاتون بیاید اینجا سوغاتیاتون را تحویل بگیرید.

    _ چشم... حالا که پای سوغاتی در میونه حتما میاییم.

    _ خیلی بدجنسی!

    _تو بیشتر... بعدا می بینمت... فعلا خداحافظ.

    _ سلام برسون خداحافظ.

    گوشی راکه گذاشتم به سرعت حاضر شده و به بیمارستان رفتم. وقت ملاقات نبود و خيلی با نگهبان کلنجار رفتم تا اجازه داد داخل شوم. از اطلاعات شماره اتاقش را سوال کردم و وقتی به اتاقش رفتم تنها روی صندلی نشسته بود واز پنجره بیرون را نگاه می کرد. آرام به سویش رفتم و از پشت سر چشمانش راگرفتم. چندین اسم ردیف کرد اما چون هیچ کدام درست نبود، دستم را از روی چشمانش برداشتم و دسته گل را جلوی دیدگانش گرفتم.گل را گرفت و سرش را برگرداند، تا مرا دید با خوشحالی از جایش پرید. خيلی تعجب کرده بود و اصلا انتظار دیدن مرا نداشت.

    _ کی برگشتید؟

    _ظهر، نیم ساعت قبل هم ژاله زنگ زد وگفت اینجایی. خیلی ناراحت شدم، چه اتفاقی افتاد؟

    _ بي احتياطي ، داشتم بر مي گشتم خونه كه يه ماشين از فرعي پيچيد جلوي ماشينم. فقط خدا را شكر كه كسي آسيب جدي نديد. تو تعريف كن، مسافرت خوش گذشت ؟

    _خیلی، جات خالی. بیشتر خوش می گذشت اگر شماهام بودید. حتما يه سفر باید دسته جمعی با ژاله اینا بریم. اون جوری مزه اش بیشتره.

    _میانه ات با سهراب چطور بود؟ دعوا که نکردید؟

    _ چرا، روزهای اول دعوا زیادکردیم ، اما این آخری ها با هم خوب شده بودیم که اونم زود برگشتیم.

    _ تقصیر خودتونه... با سوء تفاهم فرصت هارو از دست میدید... بعد می نشینید افسوس می خورید... اینطور که توی این چند وقته سهراب رو شناختم خيلی از تو عاقل تره... تعجب می کنم اون چرا این کارها رو می کنه؟

    _ ازت خيلی ممنونم. لازم نبود این قدر از من تعریف کنی، چشم می خورم. در مورد سهراب هم فقط خدا دلیل رفتارش رو می دونه، اصلا این پسر از وقتی رفته فرنگ و برگشته يه چیزی افتاده تو جونش که نمی گذاره همیشه خوب باشه، بگذریم. اگه بدونی چی برات سوغاتی آوردم؟

    _ چی؟

    _ اِ... زرنگی؟... اینجا نمیشه، باید زودتر خوب بشی بیای خونه مون، اون وقت بهت میدم. فعلا این رو بگیر بده به مهری، سلام من رو بهش برسون بگو برگ سبزیست تحفه درویش.

    _ اختيار دارید، شما و درویشی؟ کاش همه درویش ها مثل شما بودند. اون که اینجا نیست ولی من جای اون تشکرمی کنم، لطف کردی می تونم بازش کنم ببینم چيه؟

    _نه خودش اگه خواست نشونت میده. من دیگه باید برم تا صدای پرستارها در نیومده، آخه قاچاقی اومدم. توکی مرخص میشی؟

    _ یکی دو روز آینده .

    _ پس من منتظرتم. بهت زنگ می زنم، فعلا خداحافظ.

    _خداحافظ ، ممنون که اومدی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت آخر

    وقتی به خانه آمدم و قضیه مهرداد را برای پدر و مادرم گفتم، آنها نیز خيلی ناراحت شدند وگفتند فردا حتما برای عیادت به بیمارستان خواهند رفت. آن شب هنگام خواب برایش دعا کردم تا هر چه زودتر بهبود یابد. صبح به بیمارستان زنگ زدم تا با مهرداد صحبت کنم ولی پرستار بخش گفت که یک ساعت پیش مرخص شده است. خيلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم.

    به سرعت با منزلشان تماس گرفتم. مهری گوشی را برداشت ، بعد از احوالپرسی از سوغاتی ای که برایش آورده بودم خيلی تشکر کرد. هنگامی که سراغ برادرش را گرفتم با تعجب شنیدم که به خانه ما آمده است.گوشی را گذاشتم و سريع به اتاقم برگشتم تا لباسم را عوض کنم. مادر و آقاجان هم ابتدا تعجب کردند، اما بعد خود را آماده پذیرایی از میهمانمان کردند.کمی بعد سرو کله او هم پیدا شد. دستش هنوز درگچ بود و در پیشانیش آ ثار زخم دیده می شد، اما به طور کلی حال معمومی اش خوب بود. آقاجونم بعد از اینکه احوالش را پرسیدگفت:

    _مهرداد جان! شما چرا زحمت کشیدید؟ وظیفه ما بودکه به دیدنت بیاییم.

    _ ممنون شما به من لطف دارید؛ یاسمن بهم گفت که می خواستید امروز به بیمارستان بیایید.

    _ بله، تصمیم داشتیم که بیاییم عیادتت اما خدا را شکرکه حالت خوبه ، اصلا دوست نداشتم که تورو، روی تخت بیمارستان ببینم. بابا اینا چطورند؟ خوبندکه انشاا..؟

    _بله اون ها هم خوبند، اتفاقا داشتم می اومدم، بابا سلام زیادی رسوند. گفت که به کلبه درویشی ما هم سری بزنید...من صحبت آنها را قطع کردم وگفتم:

    _آقاجون، اگربا مهردادکاری ندارید، بیاد توی اتاقم. می خوام يه چیزی نشونش بدم.

    _نه کاری ندارم. (بعد رو به مهرداد)گفت: فقط برای ناهارکه می مونی؟

    _نه دیگه مزاحمتون نمیشم، برای ناهار برمی گردم.

    _چی چیو برمی گردم؟ مگه من می گذارم بری؟ باید بمونی، يه عالمه گفتنی برات دارم.

    مادر گفت:

    _ آقا مهرد اد، حالا که یاسمن این قدر اصرار می کنه بمونید، ناهار يه چیزی دور هم می خوریم.

    _ با اینکه نمی خوام مزاحمتون بشم اما چشم. رو حرف یاسمن که دیگه نمیشه حرف زد، فعلا با اجازه .

    باهم به اتاقم رفتیم. اول تابلوی استاد را که تمام کرده بودم نشانش دادم و بعدکه حسابی در انتظارش گذاشتم ، به اوگفتم که چشمانش را ببندد. سوغاتی اش را که جلویش گرفتم ، چشمانش را بازکرد. ازفرط زیبایی آن دهانش باز مانده بود. از اینکه توانسته بودم غافلگیرش کنم، خيلی خوشحال بودم.

    _ واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم. خيلی قشنگه، همچین چیزی تا حالا ندیده بودم باز هم ممنونم.

    _ خواهش می کنم، قابل شما رو نداره، تو به گردن من خيلی حق داری. خبر نداری ، جنابعالی برام خيلی عزیزی... بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.

    تا موقع ناهار خيلی پرحرفی کردم، از اتفاقاتی که در شمال برایمان افتاده بود تعریف می کردم ، از دیدن دوباره ی ملوس، از دعواهایم با سهراب، ازگم شدنم در جنگل و... او هم با حوصله تمام به حرفهايم گوش می داد. هنگامی که برای صرف ناهار پایین می رفتیم، ژاله تماس گرفت وگفت بعد از ظهربه همراه شوهرش سری به خانه مان می زنند. سر میز ناهار خيلی خندیدیم. مهرداد حرفهای بامزه ای می زدکه همه را به خنده می انداخت. حتی صدای خنده زری هم از اتاق بغلی به گوش می رسید. پس از صرف نهار، ماشین آقاجون راگرفته و مهرداد را به خانه شان رساندم، البته با اسرار زیاد چون او قبول نمی کرد و فکر می کرد باعث زحمت من خواهد شد.

    ساعت حدود شش بعد از ظهر بودکه ژاله و همسرش آمدند. آقاجون و مادرم از دیدنشان خيلی خوشحال شدند و حسابی تحویلشان گرفتند.

    _ پس از سلام و احوالپرسی گفتم:

    _ ژاله، به تو هم میگن دوست؟ نمیگی ببینم یاسی مرده یا زنده است؟ خيلی بی معرفتی.

    _از توکه خیالم راحته، بادمجون بم آفت نداره، از این گذشته... يه جوری حرف میزنی که هرکی ندونه فکر میکنه تو هر روز به من سر می زنی. حالا میگم من شوهر دارم، وقت ندارم، تو چی تنبل خانوم؟

    _خيلی خب تسلیم ولی اگه يه باردیگه تکرار بشه شکایتت رو به استادم می کنم.

    _ این دفعه من باید بگم تسلیم. و دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد.

    _راستی آقا ایمان شما از استاد ماهان خبری ندارید؟

    _چرا، توی کانادا نمایشگاه زده. فکرمي کردم شما می دونید، آخه استاد با شما خيلی صمیمی بود.

    _ استاد هیچ وقت باکسی صمیمی نبود ایمان جان، بنظرتون چرا با این سن هنوز ازدواج نکرده؟ با یاسمن هم ادعای صمیمیت می کرد تاکارهاشو بیندازه گردن اون.

    _ژاله! يه بار دیگه هم بهت گفته بودم پشت سر استاد این جوری حرف نزن.

    _ یاسی راست میگه ژاله، استاد به کسی نیازی نداره، برای همه افتخاره که شاگردی چنین شخصی رو بکنن. حالا تو میانه ات باهاش خوب نیست، يه بحث ديگه است.

    _فقط من موندم چرا بی خبر رفته؟ آخه یکی از تابلوهاش رو داده بود به من که تکمیلش کنم، می گفت می خواد همراه خودش ببره.

    _اتفاقا چند بار از من سراغ شما روگرفت، وقتی می رفت مثل اینکه با شما کار داشت اما اون موقع شما شمال رفته بودید حالا يه سر به دانشگاه بزنید شاید براتون پیغامی گذاشته باشه.

    _بله همین کار رو باید بکنم.

    آنها ساعتی خانه ما ماندند و بعد ازگرفتن سوغاتی هایشان قصد رفتن کردند و دعوت مادرم را برای شام درکمال ادب ردکردند.

    چند روز بعد وقتی برای با خبر شدن ازاستاد وهمچنین گرفتن جواب امتحانات به دانشگاه رفتم، آنها را دیدم. جواب ها را پشت شیشه زده بودند. هنگامی که دربین اسامی قبول شدگان اسم ژاله را پیدا نکردیم، با همسرش حسابی خندیديم. او از درس استاد ماهان مردود شده بود و استاد نمره لازم را به کاراو نداده بود. بیچاره ژاله خيلی عصبانی بود و به قول خودش می خواست استاد را خفه کند! اما کار به آنجاها نکشید و ایمان به او قول داد تا درطی مدتي که به ترم جدید مانده بود با اونقاشی کار کند تا دیگر از تخصصی ترین واحد، یعنی کار عملی رد نشود. بالاترین نمره هم در کلاسهای استاد مشتركا به من و یکی دیگر از دانشجویان با نمره هیجده تعلق داشت. از آنجا به دفتر مشاور رفتم تا ببینم استاد برايم پیغامی گذاشته یا نه که آقای محسنی (مشاورمان) پاکتی به دستم دادکه از طرف استاد بود. به حیاط دانشکده رفتم، روی یک صندلی نشستم و پاکت را بازکردم. نامه ای در آن بودکه متنش دقیقا اینگونه بود:

    « خانم شکیبا! همان طور که شاید بعدا مطلع بشويد من فردا به مدت دو ماه، یا شاید هم بیشتر به کشور کانادا خواهم رفت. در آنجا دوستان زیادی دارم و هنرمندان سرشناسی را مي شناسم که مي توانم در ایام تعطیلات از مصاحبت و هنرشان در جهت بهبود کارم استفاده کنم. مي دانم که از شما خواسته بودم تابلو را تمام کنید تا در نمایشگاه از آن استفاده کنم، اما بهتر دیدم آن تابلو که بی شک بسیار هم زیبا شده نزد خودتان بماند. چرا که ارزش آن بیشتر از این است که در نمایشگاه های خارجی و صرفا برای تمجید افراد بیگانه به نمایش درآید. من از سپردن آن تابلو به شما هدف خاصی داشتم که امیدوارم به آن رسیده باشم. شما هنرجوی با استعداد و کوشایی هستید و من دلم می خواست مانند هر استاد با وجدان دیگری شاهد پرورش و رشد هنری شما باشم. به همین دلیل از شما خواستم تا با استفاده از ذوق و استعداد هنريتان آن را کامل کنید تا تخیلتان پرورش یابد و بتوانید با الهام از واقعیت ها، تصاويرزببایی همچون همان باغ و عمارت خودتان خلق كنید.
    من این استعداد را در شما مي بینم و مطمئن هستم که اگر همچنان با پشتکار، کارتان را ادامه دهید، روزی نقاش موفق و بزرگی خواهید شد. بسیار خوشحال می شدم اگر خودتان را مي دیدم واین حرفها را حضوری به شما مي گفتم اما امیدوارم صحبت هایم به کارتان آید و ترم آینده نیز درکلاسهایم شاهد حضور پرشور شما باشم. در ضمن ممکن است از نمره ای که به تابلوی امتحانتان دادم راضی نباشید. بله من هم می پذیرم که استحقاق شما نمره بیست بود اما به این دلیل آن نمره را به شما ندادم که اعتقاد دارم شما توان آن را داريد تا کارهای بهتری بکشید و بدین ترتیب خواستم جايی برای پیشرفت شما گذاشته باشم. تابستان خوبی را همراه با خلق تابلوهای زیبا برایتان آرزو مي کنم.
    ماهان»

    ازسرقدرشناسی سوزش و قطره اشکی را در چشمم احساس کردم. می دانستم استاد ماهان،کمتر چنین نامه هایی برای دانشجویانش مي نوشت و از این نظر به خودم افتخار می کردم اما مراقب بودم که گرفتار غرور نشوم. با خیال راحت با یک جعبه شیرینی که دردست داشتم، به خانه بازگشتم. از قضا دایی و زن دایی هم در خانه ما بودند. از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم و آنها مرا بخاطر نمراتم و البته با موفقیت گذراندن تمام واحدهای آن ترم، بسیار تشویق کردند.

    کمی بعد شیرینی هایشان را که خوردند،عازم رفتن شدند. هنگام خداحافظی با هم پچ پچ می کردند و چهره هایشان کمی درهم بود. آخرین کلامشان را شنیدم که دایی گفت: « روزش که مشخص شد، بهتون خبرمیدم ». وبعد رفتند. با آنکه اصولا در کار بزرگ ترها دخالت نمی کردم، اما آن بار خيلی دلم می خواست بدانم موضوع چیست؟ مهمان ها که رفتند از آقاجون پرسیدم:

    _جايی قراره برین؟

    _خواستگاری!

    _خواستگاری؟! برای کی؟

    _برای سهراب.

    دنیا روی سرم خراب شد. آنها می خواستند با من چه کنند؟ به نظر می رسید تصمیمشان جدی است. به خودم مسلط شدم و گفتم.

    _مبارکه!... پس بالاخره تصمیم گرفتید آستین بالا بزنید، حالا عروس خانوم کيه؟

    به جای آقاجون مادر با قیافه عبوسی پاسخ داد:

    _نوه پسرعمو بزرگم.

    _منظورتون پرویزخانِ؟... اون که نوه بزرگ نداره.

    _ چرا داره... مژگان.

    _ مژگان؟!... هیچ معلومه دارین چی کار می کنین؟... اون که فقط شونزده سالشه... یعنی حدودا نه سال از سهراب کوچک تر... مگه سهراب می خواد عروسک بازی کنه؟

    مادر با عصبانیتی که از او بعید بود سرم داد زد:

    _کوچک تره که باشه... دختر باید تو همین سن شوهر کنه... ما هم اشتباه کردیم... باید همون موقع که این همه خواستگارای خوب،می اومدن ومی رفتن تورو شوهرمی دادیم... (وبعد زمزمه کرد) دخترمثل دسته گلم اینجاست... اونوقت برادر زاده ام... پاره تنم باید بره کی رو بگیره... میگن دختره قشنگه... باکمالاته... ولی همه شون قبول دارندکه نه از خوشگلی به پای دختر من میرسه... نه از سواد و کمالات. خونواده دختر از وقتی فهمیدن سر از پا نمی شناسن هنوز هیچی نشده همه جا نشستن وگفتن دومادمون دکتره تازه از فرنگ اومده نجیب زاده است. نوه فلان الملکه. این هم شانس منه دیگه... برادرزاده دسته گلم باید بره با غریبه ها وصلت کنه... .

    آقاجونم هم که ناراحت بود فریاد زد:

    _ بسه دیگه خانم... این حرف ها چيه که میزنی؟... حالا انگار دخترمون رو دستمون مونده، خوبه خواستگارها امانمون نمیدن، تو ناراحت نباشی بابا جان، حرفهای مادرت را هم به دل نگیر.

    مادر گریه کنان به آشپزخانه دوید و آقاجون سیگاری روشن کرد.به اتاقم رفتم و متعجب به حرفهای آنها اندیشیدم، «آنها چه مي گفتند؟... از چی این قدر ناراحت بودند؟...ازدواجی صورت نخواهدگرفت، سهراب هرگز قبول نخواهدکرد. اون من رو دوست داره، من مطمئنم. اون باکس دیگری ازدواج نمي کنه، اینها بیخودی نگرانند».

    من هنوزهم به سهراب امید داشتم وهمین بودکه نمي گذاشت حرفهای مادرم نگرانم کند. بعد از اتفاقاتی که در شمال افتاده بود من دیگر مطمئن شده بودم که او هنوزهم مرا مانند گذشته دوست دارد، اما به دلیلی که نمی دانستم سعی داشت این موضوع را از همه پنهان کند. ولی در مورد من زیاد موفق نبود. با خیال راحت با مهرداد تماس گرفتم و خبر قبولیم را به او هم دادم اما به حدی به سهراب اطمینان داشتم که چیزی از موضوع خواستگاری به او نگفتم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت اول


    استاد فتحی از طرف دانشگاهی در ایتالیا برای گذراندن یک دوره شش ماهه برای اخذ مدرک دکترا پذیرش گرفته و ژاله برای این موفقیت همسرش مهمانی کوچکی ترتیب داده بود. برای شرکت در مهمانی حاضر شده بودم و می خواستم از در خارج شوم که تلفن زنگ زد. برگشتم وگوشی را برداشتم.

    دایی یوسف بود و با مادرم کار داشت.

    _ متاسفانه دایی جون کسی خونه نیست. مامان و آقاجون رفتن مهمونی، یکی از دو ست های آقاجون برای شام دعوتشون کرده بود.

    _ پس چرا تو نرفتی؟

    _ آخه من هم جای دیگه دعوت داشتم، نتونستم همراهشون برم.

    _ خوش بگذره بهت عزیزم... مزاحمت نمیشم، فقط مامان و بابا که اومدن بهشون بگو دایی گفت قرار خواستگاری افتاد برای فردا شب ساعت شش... بگو زودتر بیان که می خوایم بریم سر راه گل و شیرینی هم بگیریم.

    _ چشم، حتما بهشون میگم.

    _ ممنون، فعلا با من کاری نداری؟

    _ نه، به زن دایی و بچه ها سلام برسونید.

    _ چشم سلامت باشی ایشاا... به خدا سپردمت.

    گوشی را که گذاشتم به سرعت راه افتادم، خيلی دير شده بود. به خانه ژاله که رسیدم، بیشتر مهمان ها آمده بودند. مهرداد هم حضور داشت. بعد از سلام و علیک با میزبان، یکسره به سراغ مهرداد رفتم. یکی از دخترهای مجلس با اوگرم گرفته بود. کمی صبر کردم چون نمی خواستم مزاحمشان شوم اما بعد حسادتم گل کرد و دیگر نتوانستم صبرکنم. از دیدنم خيلی خوشحال شد وگله می کردکه چقدر دیر آمده بودم. آن دخترکه دید دیگر جايی برای او نیست از ما جدا شد و به جمع دیگری پیوست. با خنده گفتم:

    _مزاحم شدم؟

    _نه خواهش می کنم شما سرور مایی.

    _کم زبون بریز. مخ دختر مردم رو برای چی کارگرفته بودی؟ داری ازخوشگلیت سوء استفاده می کنیا.

    _من بیچاره... اون مخ منوکارگرفته بود چه کار کنیم دیگه... خوشگلی هم برای ما درد سر شده.

    _ بسه این قدر نمک نریز... نمکهات تموم میشه، بی مزه میشي ها.

    _من هر چقدر بی مزه بشم، برای تو یکی نمک دارم!

    _ يه خورده ازخودت تعریف کن... خوب نیست این قدرمتواضعی!

    با قهقهه ای که سر داد همه را متوجه ماکرد. پرسیدم:

    _راستی مهری رو چرا نیاوردی؟

    _خودش نیومد، يه کم سرش درد می کرد.گفت حوصله اومدن نداره.

    _خوب کردی خودت اومدی... فکرنمی کردم با این دست گچ گرفته ات بیایی.

    _ راستش رو بخوای نمی خواستم بیام... اما وقتی ژاله گفت که تو هم هستی... نتونستم نیام.

    _ ممنون که به خاطرمن اومدی کاش اونم مثل تو بود اونوقت خدا می دونه که چقدرخوشبخت بودم.

    _ کم لطفی نکن دیگه یاسمن اون خيلی بیشتر از من به فکر توئه... فقط بروز نميده.

    _ تو از كجا این قدر مطمئنی ؟

    _ برای اینکه توی چشمهاش نگاه کردم، توی چشمهاش عشق موج میزد. اون تورو دوست داره، خيلی زیاد.

    _ ازت ممنوم مهرداد، می دونستم ولی شک داشتم، مثل همیشه بهم امید دادی، به خاطر دلگرمی هات ممنونم .

    شب خوبی را درکنار دوستانم گذراندم. وقتی ژاله گفت که قصد دارد همراه همسرش تا مدتی دیگر به ایتالیا برود، هم خوشحال شدم و هم ناراحت. به خاطر خودشان خوشحال شدم و برای خودم ناراحت، چون بهترین دوستم را از دست می دادم. هنگام خداحافظی برای خوشبختی وموفقیتشان دعا کردم. مهرداد مرا تا خانه رساند اما هرچه اصرار کردم داخل نشد. مادر و آقاجون هم تازه برگشته بودند. پیغام دایی را به آنها دادم و برای خواب به اتاقم رفتم. آن هم چه خوابی! تا صبح فقط کابوس دیدم. صبح که از خواب برخاستم، علی رغم خواب بد شبانه، بسیار سرحال بودم و نمی دانستم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید. اتاقم خيلی بهم ریخته شده بود، تصمیم گرفتم آن روز به نظافت بپردازم. تا وقتی که برای خوردن ناهار صدایم کردند، مشغول جمع آوری اتاقم بودم. سر میز ناهار مادر از میهمانی دیشب شان تعریف می کرد و می گفت که جای من خالی بوده است. هنگامی که آنها را از تصمیم ژاله و ایمان باخبر کردم، خيلی خوشحال شدند و آنها نیز آرزوی خوشبختی شان را کردند. از آقاجون پرسيدم:

    _ آقاجون من يه سری وسایل اضافه دارم که اتاقم رو خيلی شلوغ کرده اند، ممکنه بعد ازظهر اینها رو تو انباری بگذارید؟

    _ بعداز ظهرکه نه، می خوایم بریم خواستگاری، باشه برای فردا، صبح یادم بینداز ببریمشون توی انباری.

    ساعت،کمی ازچهار گذشته بودکه آقاجون و مادر آراسته ومرتب به خانه دایی رفتند. اول که کمی سرگرم بودم، متوجه نشدم. اما عقربه ها هر چه بیشتر به ساعت شش نزدیک می شدند، افکار پریشان هم بیشتر به من حمله ور می شدند. مثل دیوانگان به ساعت خیره شده بودم و با خود حرف می زدم .

    _ «الان رفتن شیرینی فروشی، الان توی گل فروشی هستند، رسیدند پشت درخونه شون، خدایا الان دختره چای میاره، جلوی سهراب گرفته، اون سرشو بلند می کنه، لبخند میزنه، چشمشون تو چشم هم افتاده و... خيلی دلم می خواد ببینم سهراب چه شکلی شده... حتما خوش تیپ تر از همیشه شده، شونه به موهاش نمیاد... وقتی موهاش وحشی هستند خوشگل تره... ولی حتما موهاشو شونه کرده... ولی چرا خوش تیپ کرده؟... چرا عطر زده؟... چرا خواسته مرتب باشه؟... اون که اون عروس رو نمی خواد... اون که نمی خواد با اون خونواده وصلت کنه... پس چرا؟!».

    گوشه ای مچاله شده و سرم را میان دو دست گرفته بودم. صحنه های خواستگاری از جلوی چشمانم دور نمی شدند. من مژگان را زیاد دیده بودم و می دانستم او دختری زیبا و دوست داشتنی حتما بهترین لباسش را پوشیده و موهایش را بر روی شانه هایش پریشان کرده است. این دختر بدجنس قصد داره سهراب را اسیر خودش کنه. مگر او نمی داندکه سهراب باکسی جز من ازدواج نمی کند؟مهم نیست، به زودی خواهد فهمید. وقتی که سهراب از ازدواج با او وکسان دیگری سر باز زد، همه می فهمند؛ می فهمند که او چقدر عاشق من است. چند ساعت بعدکه برای من بسان چند سال گذشت، مادر و آقاجون برگشتند. نه خوشحال بودند و نه ناراحت. وقتی مرا دیدند، ظاهر بهم ریخته ام وحشت زده شان کرد اما خیالشان را راحت کردم که چیزی نیست وفقط يه سردرد ساده است. جرأت نکردم چیزی بپرسم چرا که از جوابشان می ترسیدم؛ تا اینکه مادر ناگهان زد زیر گریه. شجاعت به خرج دادم وگفتم:

    _ چی شده؟... چرا گریه می کنید؟... قبول نکردند؟... خواستگاری بهم خورد؟

    _ نه مادرجون برای چی بهم بخوره؟... خونواده دختر سر از پا نمی شناختن... حق هم داشتن، پسره دکتره...نجیبه...اصل ونسب داره. پولداره...چقدر آرزو براتون داشتیم... زن داییت لحظه شماری می کرد پسرش برگرده... زودتر شما را به عقد هم درآوریم... همه اش می گفت یاسی عروس منه... به کسی ندیدش ها!... داییت وقتی داشت از ایران می رفت توی گوشم گفت مواظب عروسم باشید تا ما برگردیم. ای خدا... چه جوری این دو تا بچه تمام آرزوهامون رو به باد دادند... ازهمون اول شروع کردید به لجبازی... مثل بچه ها همه اش به هم پریدید... این آخریا داداشم گفت... يه سفر ببریمشون شمال... شاید بهتر بشن... بهترکه نشدید هیچ ، بدتر هم شدین... دیگه گفتند فایده نداره... این دو تا به درد هم نمی خورند. نمی تونن با هم زندگی کنند... بیچاره زن داداشم... چه گریه هایی می کرد... می گفت حیف یاسی که از دستمون بره... دیگه کجا همچین دختری پیدا می کنیم...کی فکرمی کرد اون دو تا بچه ای که جونشون به جون هم بسته بود،... يه لحظه هم نمی شد ازهم جداشون کرد يه روزی این جوری بشن...

    مرثیه های مادرم تمامی نداشت، من خودم ناراحت بودم و اوهم با حرفهایش به زخمم نمک می پاشید. دیگرنتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بغضم ترکید؛ درمیان گریه ام گفتم:

    _ شما فکر می کنید من از اینکه اون داره باکس دیگه ای ازدواج می کنه خوشحالم؟... فکر می کنید من دوسش ندارم؟... چرا دارم، بخدا دارم... اما گناه من چیه؟... خودتون شاهد بودیدکه از اول خودش شروع کرد... اون ازدست انداختنش توی شب جشن... اون از بی محلی هاش... من چقدر می تونم غرورم رو به خاطر اون زیر پا بگذارم... این همه سال انتظارش روکشیدم... بخاطر اون مجبور شدیم از خونه مون بریم... پس من چی باید بگم؟... منی که باید شاهد ازدواجش باشم و دم بر نیارم...

    آقاجون و مادر با تعجب به حرفهایم گوش می دادند. دانستن آن حقیقت برای آنها هم خيلی سخت بود. پی بردن به انتظاری که تنها دخترشان سالها می کشیده است. انتظاری دردناک اما شیرین.

    دیگرنتوانستم ادامه دهم؛ آغوش آقاجون به موقع بازشد و من درمیان دستان پدرم سخت گریستم. مادرم که هنوز امیدوار بودگفت:

    _ نمیشه کاری کرد؟ اگر داداشم بفهمه يه لحظه هم معطل نمی کنه.

    آقاجون در حالی که دلسوزانه موهایم را نوازش می کرد، سری از تاسف تکان داد و باکلامش تنها روزنه امیدمان را بست:

    _نه دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. اونا قرار عقد را هم گذاشتند، همین پنجشنبه هم شیرینی خورونشه. و در میان گریه های من و مادرم افزود: بهتره این موضوع پیش خودمون بمونه ، دیگه صلاح نیست کسی بدونه؛ حتی یوسف و خونواده اش، هیچکس نباید بفهمه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت دوم

    آن شب خيلی زجر کشیدم. سخت تب کرده بودم و مرتب هذیان می گفتم. باور نمی کردم که سهراب قبول کرده وتن به آن ازدواج داده باشد. ازسهراب چنین کاری بعید بود. آن هم ازدواج با دختر نوجوانی که سالها از اوکوچک تر بود. هر چندکه همه سنشان را مناسب می دیدند، اما او نباید زیربار می رفت. شاید هم خودش خواسته بود و مژگان واقعا دلش را برده بود. آخر چگونه باید باور می کردم؟

    کابوس های کودکی ام دوباره به سراغم آمده بودند اما به نوعی دیگر. موجود سفیدی را می دیدم که در آب حوض بالا و پایین می رود. به داخل آب می پرم و سهراب هم برای کمک به داخل آب می پرد. اما به جای من آن جسم سفید رنگ را از آب بیرون می کشد. اومژگان بودکه در لباس سفید عروسیش به دست سهراب نجات پیدا کرده بود. فریاد می زدم وکمک می خواستم اما آن دو فقط به من می خندیدند.

    _ یاسمن جان... دخترم!... بیدار شو عزیزم... چیزی نیست خواب دیدی... آروم باش بابا... آروم باش.

    مادر کمی آب دردهانم ریخت. وحشت زده شده بودم و تصاویر آن کابوس جلوی چشمانم رژه می رفت.

    _آقاجون کمکم کن... داشتم غرق می شدم... مثل بچه خرگوشم...اماکسی نبود بهم کمک کنه... سهراب و زنش به من می خندیدند... خيلی ترسیده بودم... فریاد می زدم اما کسی توجهی نمی کرد...

    _چیزی نیست دخترم خواب دیدی، يه خواب بد، من همیشه مواظبتم، لازم نیست ازچیزی بترسی من نمی گذارم آسیبی بهت برسه. اونی که بهت می خندیده سهراب نبوده اشتباه دیدی، سهراب دوست نداره تو آسیبی ببینی، یادت نیست وقتی افتادی توی حوض چه جوری برای کمک به تو پرید توی آب. یادت نیست توی شمال که مریض شده بودی چقدرنگرانت بود؟ ما همه مون تورو دوست داریم. تو عزیز مایی. حالادیگه گریه نکن، ببین چشمهای قشنگت چقدرکوچولو شده... از بس که بابایی گریه کردی. آروم بگیر بخواب، من پیشت می مونم تا خوابت ببره ، مواظبم دیگه اون خواب لعنتی به سراغت نیاد. بخواب عزیزم.

    آقاجون همان طور که گفته بود،کنارم ماند و من مانند دخترکوچولویی آرام و راحت خوابم برد. همان طوركه او وعده داده بود دیگرکابوس ندیدم و تا نزدیکی ظهر خواب بودم. وقتی بیدار شدم خوشبختانه ازکابوس های شب قبل چیز زیادی خاطرم نبود. و آقاجون و مادرم هم اشاره ای به آن نکردند. بعد از ظهر به كمك هم وسایل اضافی ام را در انباری گذاشتیم و به پیشنهاد آقاجون برای گردش بیرون رفتیم و شام را در یکی از معروف ترین رستوران های شهر خوردیم. وقتی به خانه بازگشتم تا نیمه های شب نقاشی می کردم. تصمیم داشتم که عکس کودکی های سهراب را درکنار تصویر بزرگيش بکشم، درحالی که گل یخی در بینشان قرار دارد. برای این کار مجبور بودم شب ها کارکنم، چون نمی خواستم کسی متوجه شود. چه شب هایی که تا صبح بیدار می ماندم و با عشق، عکس او را می کشیدم. یکی دو روز بعد مهرداد تماس گرفت وگفت که به همراه خانواده اش برای چند روزی به کاشان می روند و می خواهنددر فصل گلاب گیری آنجا باشند تا ازنزدیك تماشا کنند. ازمن هم دعوت کردند تا همراهشان بروم. مهری خيلی اصرار می کرد و پدر و مادرش هم اشتیاق زیادی از خود نشان می دادند. آقاجون هم که این سفر را برای روحیه ام مناسب می دانست، اجازه داد تا با آنها به مسافرت بروم. واقعا هم آن چند روز به من خوش گذشت و از خدا ممنون بودم که اجازه نداد در خانه بمانم و فکر و خیال دیوانه ام کند. قدم زدن در میان گلها در حالی که تمام وجودت از عطرگل ها پر شده است و تا چشم کار می کند فقط گل های رنگارنگ و زیبا می بینی، خيلی مسرت بخش بود. مهرداد همسفر خيلی خوبی بود و لذت سفر را برایم چندبرابر کرده بود.به هرمغازه وفروشگاهی که پا مي گذاشتیم ما را زن وشوهرمی پنداشتند و اظهار می کردندکه زوج خيلی مناسبی هستیم. هنگامی که من از حرف هایشان عصبانی می شدم و نگاه ملامت باری به مهرداد می انداختم، او فقط می خندید و با اشاره دست اظهار بی گناهی می کرد. در طی سفر، مرتب از لاغر شدن ناگهانی ام، گودی چشمانم و رنگ و رویم شکایت می کرد و علتش را جویا می شد اما من که نمی خواستم سفر او را خراب کنم، چیزی نمی گفتم؛ تا اینکه هنگام برگشت همه چیز را برايش گفتم. حالش خراب شده بود و اوهم مانند من باور نمی کرد و می گفت درشناخت سهراب اشتباه نکرده است و چنین کاری از جانب او بعید بوده است:

    _می بینی مهرداد. می بینی چه به روزم اومده.کی فکرش رو می کرد، حتی توی کابوس ها هم همچین چیزی رو ندیده بودم، حتی دیگه توان گریه کردن هم ندارم، یعنی جرأتشم ندارم. طفلک آقاجون خيلی غصه من رو می خوره. نمی خوام با گریه هام عذابش بدم، باورت میشه فردا شب نامزدیشه؟ من که هنوز باورم نشده... چطور قبول کنم که فردا او را ازمن می گیرند؟ بعضی وقتها فکرمی کنم آدم ترسویی هستم، همیشه دم بزنگاه می گذارم میرم. اون دفعه که ول کردم رفتم اصفهان... این دفعه هم که اومدم اینجا.

    _کاری نمی تونستی بکنی، می خواستی بمونی غصه بخوری؟ فکر می کنی اگر می موندی طاقتش روداشتی بری برنج عروسی پاک کنی؟ یا همراشون بری لباس و حلقه بخری؟

    _ نه معلومه که نه... دق می کردم اما این جوریم ممکنه که ناراحت بشن... طفلک سهراب که يه دختر عمه بیشتر نداره... نه دختر خاله ای، نه پسر عمویی، نه دختر دایی... هیچی فقط من و خواهرش، لیلاکه فقط فکر قربتی بازیهای خودشه.کاش اونجا بودم، مهرداد خواهش می کنم تندتر برو، من باید الان اونجا باشم. چطور به خودم اجازه دادم توی این موقعیت تنهاشون بگذارم، زن داییم دست تنهاست.

    _ خيله خب تو آروم باش تندتر میرم... تا یکی دو ساعت دیگه پیش اون ها هستی، فقط باید قول بدی که خونسردیت رو حفظ کنی.

    _راستی مهری ناراحت شد فرستادیش توی ماشین بابات اینا؟

    _نه فکرنمی کنم... اون تورو خیلی دوست داره... اگرهم ناراحت شده باشه بعدا از دلش در میارم.

    دل توی دلم نبود ومی خواستم هرچه زودتر برگردم. دلم شورمی زد و احساس دلتنگی می کردم. مهرداد به قولش عمل کرد و حدود یک ساعت بعد مرا جلوی در خانه مان پیاده کرد.کسی درخانه نبود! وسایلم را گذاشتم، لباسم را عوض کردم و او مرا به خانه دایی ام رساند. آنجا هم کسی نبود و خدمتکار شان گفت که همه به خانه عروس رفته اند تا آنجا را آماده کنند. بنابراین راه خانه پدر مژگان را در پیش گرفتیم.

    هر چه به آنجا نزدیک ترمی شدیم اضطراب من هم بیشترمی شد. در خانه آن ها جنب و جوش زیادی حاکم بود. تعدادی کارگر مشغول ریسه بندی کوچه و حیاط بودند. در حیاط عده ای مشغول شستن میوه ها بودند، عده دیگری میز و صندلی ها را می چیدند. داخل که شدم ابتدا سالن بزرگی را دیدم که با چند پله به سمت پایین می رفت. دیوار انتهای سالن سرتاسر تا سطح زمین شیشه بود و جلوی آن، پرده های تور آویخته بودند.گویا یک باغ نیز پشت منزل بود. پنجره ها باز بودند و تا چشم کار می کرد، چمن،گل های رنگارنگ و ردیف های درخت بود.کف پوش سالن از سنگ سفید و روی آن قالیچه های ابریشمی قیمتی انداخته شده بود و مجسمه های برنزی، به اشکال مختلف گوشه وکنار سالن چیده بودند. مادرم و زن دایی مریم را دیدم که ازاین طرف به اون طرف می رفتند و خودشان هم گیج شده بودندکه چه کار باید انجام دهند. مژگان که حالا اصلاح هم کرده بود و با رفتن موهای صورتش و مرتب شدن ابروهای پرپشتش زیباترشده بود،خودش را برای همه لوس می کرد و تا می توانست دستورات جورواجور صادر می کرد. نازش هم خریدار داشت و همه لبخند زنان می گفتند: چشم عروس خانم... چشم خوشگل خانم! هنوز کسی متوجه حضورم نشده بود. پیش خودم فکر می کردم الان بجای مژگان من باید خودم را برای همه لوس می کردم. با دقت، عروس سهراب را ورانداز می کردم؛ پس خودش کجاست؟ او همیشه رفتارش با دخترها خيلی خوب بود و همیشه با نرمی با آن ها سخن می گفت، حال مژگان که جای خود داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/