صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت اول

    حدود ساعت پنج بودکه به سمت خانه دایی به راه افتادم. دایی یوسف از من خواست داخل شوم تا آنها حاضر شوند. وقتی او و زن دایی مریم تابلویم را دیدند، خیلی خوششان آمد. دایی بعد ازکلی تعریف و تمجیدگفت:

    _باورکن با همه امیدی که بهت داشتم، هیچ وقت فکر نمی کردم چنین نقاشی از آب در بیای. این رو بدون که به داشتنت افتخار می کنم. نقاشی تو من رو میبره به گذشته، وقتی بچه بودم و لابلای این درختها ورجه و ورجه می کردم، و بعد هم اون وقتها که باید برای پیدا کردن تو و سهراب تمام این باغ رو زیر و رو می کردیم.

    _ قابلی نداره... برای شما... فقط اجازه بدید به استادم نشون بدم، بعد تقدیمتون می کنم.

    _نه عزیزم... تو برای این خيلی زحمت کشیدي ... حیفه!

    _نه چیه؟... حیف کدومه؟ شما برای من خیلی عزیزید، اگر جونم رو هم بخواید دو دستی تقدیم می کنم.

    نگاه قدر شناسانه و مهربان دایی یوسف وجودم را گرم کرد. اشکم بی اختیار سرازیر شد،مدتها بودکه دلم گرفته بود و می خواستم گریه کنم. دایی دستانش را بازکرد و مرا در آغوشش پذیرفت.

    _دایی بخدا خيلی دوستت دارم.
    دستان نوازشگرش پاسخی بودگویا.

    *** *** ***

    _من حاضرم ، بریم؟

    _ پس زن دایی و لیلا چی؟ مگه با اون ها نمیریم؟

    _نه، اون ها نمیان، ليلا كه گفت حوصله ندارم، زن داییت هم گفت ممکنه رضا که اونو ببینه خجالت بکشه. قراره بره خونه شما.

    _ پس بهتره بریم.

    هنگامی که سوار ماشین می شدیم، لیلا فریاد زنان از ما خواست منتظرشویم تا او هم بیاید.گفت که نظرش عوض شده و می خواهد همراه ما بیاید. لباس رنگ روشنش، آن هم برای مهمانی شام و آرایش غلیظش علاوه بر دامن کوتاه و یقه باز لباسی که تنش بود به نظرم خيلی جلف آمد و دایی را هم رنجاند. ولی او چیزی نگفت، دلم برایش بسیار سوخت و از لیلا بیشتر از پیش دلخور شدم.

    وقتی به آنجا رسیدیم، اقا رضا و مهرداد به استقبالمان آمدند وبا خوشرویی به ما خوش آمد گفتند. ساختمان با چهار پله از باغ جدا می شد، ابتدا وارد هال بزرگی شدیم که به راحتی می توانست به جای سالن پذیرایی استفاده شود. توی هال چهارگوش، دو دست مبل راحتی وجود داشت به همراه تلویزیون و چند مجسمه برنزی، آنجا از یک طرف به آشپزخانه راه داشت و از طرف دیگر به وسیله پله های مرمرین سفیدی به طبقه بالا که احتمالا اتاق خواب ها در آنجا قرار داشت متصل می شد. ما مستقیما از هال گذشتیم و بعد از چند پله کوتاه که صرفا برای زیبایی بیشتر بود، وارد سالن زیبا و بزرگی شدیم که بوسیله چند دست مبل پرشده بود. پرده های مخمل و لوسترهای ظریف کریستال به همراه مجسمه های گچی رنگ نشده ای ازفرشته ها وحیوانات، برزیبایی آن سالن اضافه کرده بود. به طور کلی خانه بسیار مجللی بود و زرق و برق وسایل لوکس وگران قیمت در همه جا به چشم می خورد.

    همسر آقا رضا که همه بانو صدایش می زدند، خيلی نظرم را جلب نکرد. برخوردش خوب بود ولی صادقانه نبود و نوعی تظاهر در آن به چشم می خورد. یک جور غرورکاذب و فخرفروشی در رفتارش مشاهده می شدکه خيلی هم واضح وگویا بود. اما کاملا برعکس او، رفتار دختر کوچکش مهری، که تقریبا همسن لیلا بود و پسرش مهرداد، خيلی صمیمانه و خودمانی بود ومن درصحبت با آنها خیلی راحت بودم و خيلی زود با آنها دوست شدم. وقتی که بعد از مراسم معارفه، هر یک روی مبلی نشستیم، متوجه لیلا شدم که گردنش مرتبا تکان می خورد و مثل بچه ها با دهان باز مرتب اینطرف و آنطرف را نگاه می کرد. از حسرتی که در نگاهش مشهود بود حسابی لجم گرفته بود، آخر لوازم خانه آنها هم دست کمی از آنجا نداشت و فقط خانه شان از نظر اندازه، قدری از آنجا کوچک تر بود؛ من واقعا دلیل آن رفتار لیلا را نمی دانستم.

    در تمام طول مهمانی لیلا را زیر ذره بین داشتم ولی باز هم چیزی دستگیرم نشد، تنها موردی که فهمیدم و بخوبی معلوم بود، این بودکه ازمهرداد خوشش آمده وسعی دارد خود را در دل او جاکند.البته حق هم داشت، مهرداد پسر زیبا، مؤدب و مهربانی بود، من هم اگر قبلا دلم را به کس دیگری نمی سپردم شاید عاشقش می شدم. به جای پسر، مادرش از لیلا بدش نیامده بود و آن دو برای هم، هم صحبت های خوبی شده بودند. لیلا از لندن و زمانی که در انگلستان بودند می گفت، بانو خانم هم از سفرهایش به پا ریس و شهرهای اروپایی تعریف می کرد. دایی هم سرگرم گفتگو با آقا رضا بود و در آن میان من و مهری هم با یکدیگر صحبت می کردیم. مهرداد فقط گوش می داد وگاهی وقتها که لازم می شد اظهار نظرمی کرد. با این حال حوصله مان خيلی سر رفته بود. مهردادکه متوجه شده بود ازمن پرسید:

    _فوتبال بلدی؟

    _فوتبال؟! چطور مگه؟

    _من عاشق فوتبالم، تا وقت شام بریم حیاط يه دست فوتبال بزنیم؟

    _ولی این بازی مال شما پسراست، زشته من فوتبال بازی کنم.

    _شما هم که مثل قدیمی ها فکرمی کنید. دخترو پسرنداره. ازبیکاری که بهتره . من و مهری همیشه با هم بازی می کنیم... حالا میای؟

    _امتحانش که ضرر نداره، بله میام!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت دوم

    با هم به حیاط رفتیم، حدود ساعت هفت و نیم - هشت بود و هوا کم کم داشت به تاریکی می گرایید، بنابراین چراغ های باغ را روشن کردند. من و مهری با هم یک تیم شدیم و اوهم به تنهایی نقش تیم مقابل ما را به عهده گرفت. ظرف چند دقیقه چنان هیجان زده شده بودم که صدای فریاد های توأم با خنده ام در تمام خانه پیچیده بود. مهرداد خيلی ماهر بود و به سختی می شد توپ را ازجلوی پایش دور کرد. مدتها بود که به آن شکل بازی نکرده بودم و خيلی مزه داد، با آنکه ما، ده بر سه باختیم. وقتی بازی تمام شد وهرکدام ازخستگی گوشه ای روی زمین نشستیم، تازه متوجه شدیم که بازی ما تماشاچی هم داشت است. آقا رضا وهمسرش به همراه دایی ولیلا مدتی بودکه به تماشای بازی ما ایستاده بودند. خجالت زده سرم را پایین انداختم و پیش خود فکرکردم آنها چه فکری در مورد ما خواهندکرد، بعد از اینکه مرا دیدند که چگونه به دنبال توپ این طرف و آن طرف می دویدم و بر سر تصاحب آن با پسرشان گلاویز می شدم. ولی مهم نبود چون خيلی خوش گذرانده بودم. آقا رضا با لحنی که بوی شوخی کاملا از آن به مشام می رسیدگفت:

    _یاسمن خانم اگر تمرین کنید با زیتون بد نمیشه، لااقل ازمهری ما بهتر میشه.

    تواناییش را هم دارید،گاهی وقتها احساس می کردم برای گرفتن توپ حتی می تونيد مهرداد رو به کشتن بدید.

    صدای خنده جمع در فضا پیچید. وقتی همگی برای صرف شام به داخل رفتیم، متوجه نگاه پرکینه لیلا به خودم شدم.
    برخلاف انتظارم شب خيلی خوبی را سپری کردم. هنگام خواب سرم را روی بالش نگذاشته به خوابی راحت و رویایی فرو رفتم. صبح با شوق وذوق زیادی از بستر بلند شدم. آنروز قراربود تابلوی عمارت را به استاد ماهان نشان دهم. خيلی اضطراب داشتم و برای دانستن نظر او بی تاب بودم. در کلاس بیشتر بچه ها کارهایشان را آورده بودند ومی خواستند به عنوان امتحان آخر ترم به استاد نشان دهند، آنها آثارشان را به هم نشان می دادند و نظر یک یگر را جویا می شدند. در آن میان تنها من بودم که علی رغم اصرار همکلاسی ها حاضر نشدم جلد کاغذی تابلویم را بردارم و آن را به آنها نشان دهم؛ زیرا می خواستم استاد ماهان اولین کسی باشدکه آن را به او نشان می دادم. بالاخره استاد واردکلاس شد و طبق معمول مستقیما رفت سراغ اصل مطلب وخواست که کارمان را ببیند. همگی تابلوها را به کنار میزش بردیم و رویهم به دیوار تکیه شان دادیم. اوبه ترتیب شروع به ورانداز آنها کرد. همچنان که او با دقت وصف ناپذیری به تابلوها نگاه می کرد، چشمان پراز امید، اما نگران ما به او دوخته شده بود و سعی می کردیم نظرش را از روی خطوط چهره اش بخوانیم. او خيلی سختگیر بود و ما می ترسیدیم که کارهایمان نتواند نظر او را جلب کند و نمره لازم را نگیریم. همه اسمشان را زیر تابلو به همراه امضایشان نوشته بودند و او بعد از بررسی های لازم صاحب تابلو را مخاطب قرار می داد و نظرش راخیلی صریح بیان می کرد. اغلب انتقاد می کرد تا تشویق، البته کارهای خوب هم در آن جمع زیاد بود و استاد به طور کلی راضی به نظر می رسید. نوبتی هم که بود بالاخره نوبت به من رسید. وقتی او به تابلو خیره شده بود، ازدلشوره دست دوستم را در دست یخ کرده ام گرفته بودم و با دست آزادم مرتب به زانویم می زدم. استاد در حالی که از چشمانش هیچ چیزی خوانده نمی شد، سر بلند کرد وگفت:

    _خانم شکیبا این نقاشی رو شما کشیدید؟

    _ بله استاد .

    _می تونم بپرسم چرا نوشتید «یاسمن تو»؟ برای شخص خاصی این تابلو را کشیدید؟

    همه نگاه ها به طرف من بود، نمی دانستم چه بگویم. استاد ماهان می توانست بعدا این سؤال را در یک جای خلوت تری بپرسد اما نمی دانم چرا در میان جمع پرسید. بنابراین راستش را گفتم:


    _ بله .

    لبخندی زد و با خنده گفت: «هرکس که هست خوش به حا لش» و باگفتن «نظر شماها چیه؟» تابلو را به طرف بچه ها برگرداند. در یک لحظه دیدم که همه حیرت کرده اند و هرکس چیزی می گوید:

    _ « فوق العاده است... چقدر قشنگه... شکیبا این معرکه است... واقعا خودت کشیدی... خيلی عالیه... » .

    من از آنها بیشتر تعجب کرده بودم؛ می دانستم بد نشده ولی فکر نمی کردم آن طور که آنها می گفتند خوب شده باشد. یکی از همکلاسی هایم پرسید:

    _اینجا که تصویرش روکشیدی کجاست؟ چقدر رویايی و قشنگه!

    لبخندی زدم و با نوعی احساس غرور گفتم:

    _خونه مادریم، خونه کودکیم، خونه...

    _ یعنی الآنم اینجا زندگی می کنید؟

    _ نه يه چند سالی میشه که از اونجا رفتیم.

    استاد به دادم رسید و باگفتن «بچه ها دیگه وارد جزئیات نشيد» از جواب به سؤال های بعدی خلاصم کرد. وقتی کلاس تمام شد استاد از من خواست که بمانم وگفت:

    _ بهتون تبریک میگم،کارتون عالی بود. و به خودم هم تبریک میگم چون در مورد شما درست فکرمی کردم و انتخابمم راجع به تابلویی که بهتون دادم صحيص بود.

    _واقعا ممنونم، اما با ورکنید اصلا فکر نمی کردم که شما و بقیه این قدر کارم رو بپسندید. آخه يه زمانی يه نقاش ماهری بهم گفت «اگر تمرین کنی کارت بد نمیشه» ، اما از نگاهش می شد خواندکه نقاشیم خيلی افتضاحه!

    _همون طور که می دونید من سنی ازم گذشته و باید بگم به اندازه خودم تجربه دارم. فکرمی کنم شما نقاشی تون روبا تقلب کشیدید و يه چیز خیلی مهمی به شما کمک کرده اما این تقلب استثنائا اشکالی نداره.

    _اما استاد باورکنیدکسی به من کمک نکرد و تقلبی درکار نيست. استاد با لحن پدرانه اما جدی ای ادامه داد:

    _ چرا دختر جان هست، می دونی اون تقلب، اون چیزی که بهت کمک کرده چيه؟ عشقه دخترم عشق. تو نقاشی ات رو با عشق کشیدی و همینه که باعث شده کارت این قدر خوب بشه و به دل همه بنشینه عشق واقعی ، عشقی که پاک وخالص باشه می تونه آدم رو به مراتب بالا برسونه. پیشنهاد می کنم تابلو تو به همون کسی که فکر می کرد نقاشیت بده نشون بدی و حالا نظرش رو بپرسی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت آخر

    استاد این راگفت و راه افتاد. آرام گفتم: اتفاقا برای اون کشیدم ولی ای کاش بود و نظرش رو بهم می گفت. استاد که هنوز خيلی از من دور نشده بود برگشت و از روی شانه لبخندی زد. با خجالت سرم را پائین انداختم، فکر نمی کردم صدایم را بشنود ولی اوشنيد. درطول هفته بعد اصلا وقت نکردم به دیدن دایی و زن دایی مریم بروم تا اینکه اواخر هفته خودشان به خانه مان آمدند.کلی گله و شکایت که چرا به آنها سری نمی زنم. همان طورکه نشسته بودم، متوجه شدم هر وقت من رويم را از آنها برمی گردانم، آنها باچشم و ابرو چیزهایی به هم می گویند. بالاخره هم مادرم خواست که بروم و چای بیاورم. من هم با وجود اینکه همیشه زری این کار را می کرد چیزی نگفتم و تنهایشان گذاشتم. وقتی با سينی چای به نزدشان بازگشتم مادرم با بهانه های مختلف مرا به اتاقم فرستاد. خيلی کنجکاو شده بودم که بفهمم آن ها چه می گویند که من نبایدبدانم ولی به ناچاردراتاقم ماندم، چون آنها بعد از آمدن من در را بسته بودند. حدود یک ساعت بعد دایی رفت اما من همچنان از رفتن به نزد آنها خودداری کردم. از آنجا که می دانستم آقاجون و مادر می خواهند در مورد حرفهای دایی، حال هر چه که بود، صحبت کنند و ممکن بود حضورم مزاحم آنها شود. براي شام صدایم کردند ولی سرمیزساکت بودند و چیزی نگفتند. از چهره متفکر وجدی

    آقاجون معلوم بود موضوع مهمی پیش آمده ، کم کم داشتم نگران می شدم اما باز هم سؤالی نکردم. بعد ازصرف شام همین که خواستم به اتاقم بازگردم، مادرصد ایم کرد و خواست که بمانم. روی مبلی نشستم و آقاجون و مادر هم روبرویم قرارگرفتند.

    آقاجان کمی من من کرد وگفت:

    _ داییت اومده بودکه بگه... یکی از دوستانش برای خواستگاری از تو، با خانواده شان می خوان بیان اینجا... .

    سنگینی عجیبی در نگاهش وجود داشت که با همیشه فرق می کرد و دلم را به درد آورد. خواستم مطمئنش کنم بنابراین گفتم:

    _اینکه مسئله تازه ای نیست، این یکی هم مثل بقيه. شما که می دونید من فعلا نمی خوام ازدواج کنم خوب جوا بشون کنید.

    _می دونی کسی که می خواد بیاد خواستگاریت کیه؟

    _نه،کیه؟

    _ پسر آقا رضا، نوه ننه زیور خدا بیامرز.

    _منظورتون مهرداده؟

    _بله منظورم مهرداده، تو خودت خونواده اون رو از نزدیک دیدی و می دونی که وضعشون بد نیست. داییت هم خيلی ازمهرداد تعریف می کرد. تو دیگه دختر بزرگی شدی، نمیشه که هرکی بیاد بگی نه، نمی خوام هم تعارفه.

    هر دختری بالاخره باید يه روزی ازدواج کنه. تا الان هرکی اومد گفتی نه، ما هم گفتیم نه. ولی می خوام این یکی رو بگذاریم بیان و راجع به اونها فکرکنی، چون پدرش رو که می شناسیم، داییتم پسندیده؛ وقتی هم که داییت این قدر تعریفشون رو می کنه ما چی می تونیم بگیم؟ داییت خودش صلاح تو رو می دونه.

    _باشه من حرفی ندارم. اگه می خوان بیان خوب بیان، من هم قول میدم راجع به این موضوع فکرکنم. می تونم برم؟

    آقاجون گفت بله و به اتاقم برگشتم. باید هرچه زودتر، قبل ازاینکه اشکم سرازیر می شد به اتاقم بازمی گشتم. احساس دلتنگی می کردم. آخردایی چرا؟ همیشه فکر می کردم دلش می خواهد من عروسش شوم ، فکر می کردم لااقل او صبر می کند تا سهراب بیاید، اما اکنون او خودش برایم خواستگار پیدا کرده بود، یعنی لیاقت پسرش را نداشتم؟ پسری که حالا یک پزشک بود؟

    از لای دفتر خاطراتم عکس سهراب را برداشتم. آخرین عکسش بودکه دایی چهار سال پیش همراه نامه برایمان فرستاده بود. در آن عکس حدودا بیست ساله بود. در تمام آن مدت آن عکس مونس دلتنگی هایم بود،هروقت غصه ام می گرفت با او صحبت می کردم. او محرم اسرارم بود، محرم تنهايي هایم. خودم را روی تخت انداختم و سخت گریستم. جمعه از صبح زن دایی به خانه ما آمده بود تا به مادرم کمک کند. آخرقراربود عصر انروز آقا رضا وخانواده اش به خانه ما بیایند.من تابعد از ظهر ازاتاقم خارج نشدم. نزدیک آمدنشان بود. كفر مادرم حسابی در آمده بود، چون من هنوزحاضر نشده بودم. هرلحظه ممکن بود برسند که دایی در زد و وارد اتاقم شد:

    _ تو چرا هنوز حاضر نشدی، الان میان!

    _ می دونید داشتم به چی فکر می کردم؟ (او با اشاره سر جواب منفی داد) به اینکه اگه می دونستم مهرداد خواستگار از آب در میاد، باهاش فوتبال بازی نمی کردم و مثل دختر بچه ها، توی حیاط اینور اونور نمی دویدم. حتما پیش خودشون فکرکردند هنوز بچه ام!

    _ نه دایی جون اگه این جوری فکر می کردندکه پا پیش نمی گذاشتند. تازه از خداشون باشه که دخترمون رو به اون ها بدیم.

    _دایی اگر يه سؤالی بپرسم راستش رو بهم می گید؟

    _البته ، بپرس.

    _می خوام بدونم شما واقعا دوست دارید... یعنی می خواید من با اون ازدواج کنم؟

    _من فقط خوشبختی تو رو می خوام...

    _دایی جواب من رو بدین، جوا بتون برام خيلی مهمه.

    _خوب مهرداد پسرخوبی به نظر میرسه وگرنه من هیچ وقت به این خواستگاری رضایت نمی دادم... اما راستش رو بخوای... دلم می خواد... تو عروس خودم بشی... می خوام صبرکنی تاسهرابم بیاد اون وقت دیگه با خودتونه...ولی این رو بدون که من و مریم تو رو خيلی دوست داریم... حیفمون میاد تو رو از دست بدیم.

    گل خنده دوباره بر لبانم شكفت، پس اشتباه نمی کردم. نتوانستم خوشحالی خود را از دایی یوسف پنهان کنم. دلیلی هم نداشت چیزی را از اوکه با تمام وجودم دوستش داشتم مخفی کنم. با خوشحالی به بغلش پریدم و با شیطنت گفتم:

    _باشه صبرمی کنم اما شما هم به پسرتون بگید زودتر برگرده وگرنه مرغ از قفس می پره!

    او هم خنده ای از سر خوشی سرداد و خارج شد، اما نرفته بازگشت وگفت:

    _ ولی با همه این حرفها، خوب فکرکن، مهرداد پسر بدی نیست، نمی خوام به خاطر ما چشم بسته جواب بدی.

    _ نه دایی من از اولشم نمی خواستم به اونا جواب مثبت بدم. راستی من متعجبم آقا رضا که نمی خواست با ما رفت و آمد کنه مبادا خونوادش چیزی راجع به گذشته اون بفهمند، حالا می خواد با ما فامیل بشه؟ مایی که همه افراد خانوادمون تمام گذشته اون رو می دونند؟!

    _ من هم از همین تعجب کردم، ولی حتما نتونسته بهانه ای بیاره و در مقابل اسرار پسرش تسلیم شده.

    او رفت و من با خیال راحت آماده شدم؛ چند دقیقه بعد از رفتن من آنها آمدند. مهرداد کت و شلوار شیکی به تن کرده بود و دسته گل زیبایی به همراه داشت که می توان گفت تقریبا پشت آن مخفی شده بود. وقتی با من سلام و علیک می کرد صورت مسخ شده اش را به زیر انداخته بود. وقتی همه در جای خود نشستند، زری سينی چای رابه ترتیب جلوی همه گرداند. و از آنجا که این وظیفه عروس خانم بود و من باید این کار را می کردم، بانو خانم کمی دلخور شده بود ولی چیزی نگفت. بعد از کلی حاشیه رفتن و حرف های متفرقه ، بالاخره رفتند سر اصل مطلب و آقا رضاگفت:

    _ آقای شکیبا خودتون می دونید وضع ما بحمدا... بد نیست... مهرداد هم به تازگی مدرک لیسانسش روگرفته و الان هم با حقوق خيلی خوبی در یک شرکت دارویی کار میكنه... از نظرخونه هم مشکلی وجود نداره. خونه ما خيلی بزرگه، اگر بچه ها خواستند می تونند بیان با ما زندگی کنند، اگرهم دوست نداشتند براشون يه خونه مستقل می گیرم. در مورد اخلاقش هم من واقعا به عنوان پدر ازش خيلی راضی هستم و نمی تونم ایرادی از این نظر بگیرم به جز اینکه قلب خيلی رئوفی داره واین ممکنه برای یک مرد ایجاد مشکل کنه... ورزشکار هم هست ودرکنارکارهاش به ورزش هم می پردازه. دیگه چیزی به نظر من نمیرسه که بگم مگر اینکه شما سؤالی داشته باشید.

    آقاجون ودایی نگاهی به هم کردند وبعداز کمی مکث، این آقاجون بودکه گفت:

    _مهرداد جان شما چند سال تونه؟

    _ بیست و چهار سال، و اگر اجازه بدید می خواستم در مورد توضیحات پدرم، چیزهایی بگم.

    آقاجون با اشاره سر اجازه داد.

    _ من از پدرم خیلی ممنونم که سعی در تامین کردن نیازهای من داره ولی به نظرخودم،من به شرطی می تونم دختر شما را خوشبخت کنم وخرج خودم واون رو بدم که بتونم روی پای خودم بایستم. اگه قرار باشه که با یاسمن خانم ازدواج کنم، می خوام اون توی زندگی ای پا بگذاره که همه اش روخودم براش ساخته باشم.من در این یکسالی که سرکار رفتم بیشتر حقوقم را پس اندازکردم که مقدار قابل ملاحظه ای هم شده، فکر می کنم بشه با اون يه خونه خرید، هر چندکه به بزرگی خونه شما و پدرم نباشه. ولی حداقلش اینه که زندگی جدیدمون از جايی شروع میشه که از دسترنج خودمون بدست اومده و این می تونه پشتوانه خوبی برامون باشه.

    صحبت های پخته او همه را به سکوت واداشت و من به راحتی می توانستم تحسین را از نگاه دایی و آقاجون وافتخار را ازچشمان آقا رضا بخوانم.سرانجام دایی یوسف سکوت را شکست وگفت:

    _ فکر می کنم گفتنی هاگفته شد، مخصوصا اینکه آقا مهرداد آنها را به طرز زیبایی بیان کرد.حالا اگر شماها هم اجازه بدید این دو تاجوون برن حرفهاشون روبه هم بزنند تا ببینند تا چه اندازه بدرد هم می خورند.

    اجازه صادر شد و ما برای صحبت کردن به حوضخانه رفتیم. پدرم اصرار داشت که به پنج دری برویم اما من با اصرار خواستم که به آنجا برویم. چون در حوضخانه آرامش عجیبی به من دست می داد وبه من کمک می کرد تا بتوانم حرفهای سختی را که در فکرم بود، به مهرداد بگویم. بعد ازکلی من و من کردن جراتی به خود دادم و گفتم:

    _آقا مهرداد؟... می دونم که شنیدنش ممکنه برات مشکل باشه...گفتنش برای خودم هم سخت... اما... من... چه جوری بگم؟... من نمی تونم... نمی تونم با تو ازدواج کنم...

    چهره زیبا و جذابش را هاله ای از غم فرا گرفت و باکلام حزن انگیزی پرسید:

    _چرا... چرا نمی تونی با من ازدواج کنی؟ من اشکالی دارم؟

    _نه باورکن تو مشکلی نداری... تو پسر خوب و با لیاقتی هستی... ولی... اشکال از منه...

    _چه اشکالی؟

    _من... نمی دونم چه جوری بگم... من نمی تونم با تو ازدواج کنم... چون... چون کس دیگه ای رو دوست دارم... برای اینکه عاشق کس دیگه ای هستم... متاسفم.
    کمی هاج و واج نگاه کرد و پرسید:

    _اون کیه؟!

    _ نپرس... الان نمی تونم بگم... شاید يه روز همه چیز رو بهت گفتم... ولی الان نمیشه... با این وجود شرایط موجود هیچ چیزی از شایستگی های تو کم نمی کنند.
    با خنده گفت:

    _بسه دیگه فضا خيلی غم انگیز شد. راستش رو بخوای من هم خيلی به مثبت بودن جوابت مطمئن نبودم فقط خواستم شانسم رو امتحان کنم؟ تیری بود توی تاریکی. زیاد خودت رو ناراحت نکن.

    _می تونم ازت خواهش کنم حرفهای امروزمون پیش خودت بمونه؟

    _البته، مطمئن باش.

    _و اینکه اگر امکان داشته باشه می خوام باز هم ببینمت... من احساس خاصی نسبت به تو دارم... نمی دونم منظورم رو متوجه میشی یا نه... ولی تو بعد از اون دومین نفری هستی که احساس می کنم این قدر بهش اعتماد دارم.

    _ باکمال میل، من هم خيلی خوشحال میشم. فعلا بهتره تا صدای مامان و بابا هامون در نیومده بریم پیششون.

    وقتی نزد آنها بازگشتیم، آقاجون و آقا رضا پرسیدند چی شد و نتیجه را می خواستند بدانند. من نمی دانستم چه باید بگویم ولی مهرداد به راحتی گفت:

    _هیچی ، به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمی خوریم وهمون بهتره که باهم دوست و آشنا بمانیم.

    چند دقیقه بعد از آن ، هنگامی که آنها توانستند آن خبر غیرمنتظره را بپذیرند، خانواده آقا رضا خداحافظی کردند و رفتند. موقع رفتن چهره مهرداد اصلا ناراحت نبود و من از این جهت بسیار خوشحال بودم چون، دوست نداشتم او را ناراحت ببینم همان طور که به خودش هم گفته بودم ، احساس خاصی نسبت به او داشتم که برای خودم هم عجیب بود. او توانسته بود در همان چند برخورد، حسابی در دلم جای خودش را باز کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قسمت اول

    تابلو را از استاد تحویل گرفتم و به سمت خانه دایی یوسف حرکت کردم.

    استاد ماهان از من خواسته بود که تابلو را از دانشکده خارج نکنم و بگذارم که برای همیشه در موزه دانشگاه _که آ ثار ارزنده دانشجویان در آن نگهداری می شد _ بماند، اما من نپذیرفتم و به اوگفتم که آن تابلو متعلق به کسی است. چند وقتی بود خانواده دایی را ندیده بودم، تقريبا از همان روز خواستگاری. آنها با خوشحالی از من پذیرایی کردند و دایی با شور و شعف بسیار تابلو را به دیوار خانه اش آویخت. یکی دو روزی از آمدن دوستان لیلا به ایران می گذشت و او تمام هم و غمش این بودکه به آنها در اینجا خوش بگذرد و سعی داشت دوستانش را مرتبا شاد نگه دارد. البته این خيلی خوب و نشانه مهمان نوازی اش بود، اما متأسفانه همه کارهایش از روی ریا و تظاهر و نوعی خودنمائی بود. ازمیان سه دوست او فقط یکی از آنها انگلیسی بود «ماریا» . دو تن دیگر ایرانی های مقیم آنجا بودند که مانند خود لیلا ازبچگی در آنجا بزرگ شده بودند. سِرا (سارا) وكِیت، البته کیت دو رگه و از یک مادرکانادایی بود. در آن جمع از ماریا بیشتر خوشم آمد، ظاهر ساده ای داشت و دختر مهربانی به نظر می رسید. بعد از اینکه کمی باهم به زبان اوصحبت کردیم و در طی روزهای بعد بیشتر با هم آشنا شدیم، متوجه شدم اخلاق و رفتارش هم به اندازه ظاهرش ساده و متین است. او با وجود اینکه از آداب و رسوم ما کاملا بی اطلاع بود، ولی به آنها خيلی احترام می گذاشت و برای کارهای ما ارزش زیادی قائل بود درست برعکس لیلا. سِرا هم دختر بدی به نظر نمی رسید و رفتار بی آلایشی داشت اما کیت اخلاق و رفتارش همانند لیلا بود. آنها ازمن خواستند به عنوان راهنما، آنها را درگردش هایشان همراهی کنم. ولی من علی رغم میله باطنی ام درخواست آنها را رد کردم و آنها هم از دفتر ایرانگردی راهنماگرفتند. خيلی دلم می خواست همراه آنها قسمت های مختلف شهرمان را ببینم، به خصوص اینکه با ماریا و سِرا هم حسابی دوست شده بودم، ولی متاسفانه اصلا وقت نداشتم، با وجود این، هرگاه فرصتی می یافتم با آنها همراه می شدم و مهرداد و مهری هم بیشتر اوقات با ما می آمدند. در آن مدت رفتار لیلا هم خيلی تغییر کرده بود. اوکه می دید دوستانش چقدر با من صمیمی شده بودند، رفتار دوست داشتنی تری از خود نشان می داد. یک شب مادرم آن ها را برای شام دعوت کرد وماریا که کارهای مرا درخانه مان دیده بود، از آنها خوشش آمده و شوق و اشتیاق زیادی از خود نشان می داد. بنابراین آنها را با خود به یک گالری نقاشی که به همت بچه های دانشکده ما بر پا شده بود و چند تا ازکارهای من هم جزء آنها بود، بردم. بیشتر از همه سِرا از آمدن به آنجا استقبال کرد، چرا که خود او هم دراین زمینه دستی داشت. هرکدام از آنها تابلوهایی خریدند که به همراه خود به کشورشان ببرند ودر آن میان دو تا از تفاشی های من هم به چشم می خورد. من خواستم تابلو را به آنها هدیه کنم و پولش را نگیرم، اما آن ها با اصرار قبول نکردند و فقط به تخفیف در قیمت آن رضایت دادند. در آن گیرودارکه واقعا دیگر وقت زیادی هم نداشتم. خبر رسیدکه تا کمتر از یک هفته دیگرسهراب به خانه باز خواهدگشت. این خبر در افراد فامیل انعکاس غیر منتظره ای داشت و همه را شور و هیجان عجیبی فراگرفته بود. قرار بر این شد که ما شب ورود او جشن باشکوهی ترتیب دهیم و سهراب هم مستقیما از فرودگاه به جشن بیاید. این مهمانی، هم برای ورود مجدد خانواده دایی بود و هم به خاطر فارغ التحصیل شدن سهراب. دایي یوسف شکایت داشت که چرا سهراب آمدنش را زود تر خبر نداده و برای تلافی، موضوع جشن را به او نگفتند تا حسابی غافلگیرش کنند. در آن جمع که همه پر ازهیجان و امید بودند و برای رسیدن روز جشن و دیدن دوباره روی سهراب آن هم با قیافه غافگیرشده اش، ثانیه شماری می کردند و دوباره جنبش و زندگی جدیدی در آن خانه جان گرفته بود؛ من مانند انسان های مسخ شده بودم. انگار نه انگار که تا دیروز من از همه بیشتر انتظار ورودش را می کشیدم، وجودم پر از اضطرابی کشنده بود و هردقیقه که به آمدنش نزدیک ترمی شد، حال من دگرگون تر و به مراتب بدترمی شد. دلتنگ شده بودم و نمی دانستم دلم برای که و یا چه بی تابی می کند. تصمیم گرفتم به عمارت بروم، شاید اینگونه آرامش یابم. احتیاج داشتم با کسی صحبت و یا شاید درد و دل کنم. به مهرداد قول داده بودم که روزی او را ببرم و عمارت را نشانش بدهم بنابراین با او تماس گرفتم وگفتم « می خوام یک جای زیبا را نشونت بدم »، اوهم قبول کرد و با اتومبیلش به دنبالم آمد. وقتی که وارد باغ شدیم و او چشمش به بنایی سفید و زیبا، وسط یک باغ بزرگ و پر از درخت وگل های رنگارنگ و حوض جلوی عمارت افتاد، چند لحظه به اطرافش خیره شده، مات و مبهوت مانده بود و بقول خودش انگار که داشت یک رویا می دید. بعد با لحن تحسین آمیزی گفت:

    _ باورکردنی نیست همچین جاهایی هم وجود داشته باشه... بهت حسودیم میشه که توی يه همچین بهشتی بزرگ شدی... چطوری دلتون اومد که اینجا رو ول کنید و برید يه خونه ای که یک سوم اینجا هم نمیشه؟... نکنه اینجا روح داره؟

    _آره درست حدس زدی، اینجا روح داره!

    _ نگفتی یکهو از ترس سکته می کنم، می افتم می میرم؟ دلت اومد؟! اونوقت خونم می افتادگردن تو...ازشوخی گذشته این حرفها و روح بازی ها دیگه ازمن و تو گذشته، راستش رو بگو.

    در این موقع آقا خلیل برایمان شربت آورد و مرا ازجواب به سؤال او رهاند. اما بعد تصمیم گرفتم که همه چیز را برایش تعریف کنم. وقتی که در آلاچیق نشستیم گفتم:

    _می خوام برات يه قصه بگم، قصه يه عشق، قصه يه زندگی.

    خنده بامزه ای سر داد و همان طور که می خندیدگفت:

    _داره جالب میشه، خب ادامه بده.

    _ چند سال پیش اینجا دو تا خونواده زندگی می کردند که خيلی همدیگر رو دوست داشتند. اون قدرکه طاقت دوری هم رو برای یک لحظه هم نداشتند و شب به این امید می خوابیدندک صبح دوباره همدیگر رو ببینند. این دو تا خونواده که میشه گفت درواقع يه خونواده بودند، سه تا بچه داشتند، دو دختر و يه پسر. یکی از دخترها که با اون يه پسر، خو اهر و برادربودن، دخترکوچولوی شیرین و بلبل زبونی بودکه همه دوستش داشتند و اگه يه روز اون بلبل مریض می شد و دیگه شیرین زبونی نمی کرد، همه غصه دار می شدند. اون یکی دختره که دختر عمه بچه های دیگه بود، دختر قشنگ اما خيلی مغروری بود و خودش رو از اون دو تا برتر میدونست. ولی پسره که برعکس خيلی متواضع و مهربون بود، بالاخره شکستش داد. اون رو اول عاشق و اسيرش کرد بعد غرورش رو زیر پاهاش خرد کرد. اون دختر کوچولو که يه روزی پرنده آزاد و مغروری بود، حالا يه پرنده دست آموز شده بود و طوری به اون پسروابسته شده بودکه بدون اون حتی آب هم نمی خورد. تا اینکه يه روزكه دختره مریض شده بود وبیشتر ازهمیشه به اون احتیاج داشت، يه روزکه هوا بارونی بود، يه روزکه دختره تو رختخواب افتاده بود، پسره پرنده اسيرش رو،مریض و شكسته بال گذاشت و رفت. از اون روز به بعد دیگه اون دختر نتونست توی هوایی نفس بکشه که پسره توش نبود. این جوری شد که پرنده کوچولوی ما مریض و مریض ترشد تا اینکه خانواده اش دیدند اگراز اون بهشت که حالا يه قفس، يه جهنم بود بیرون نرن، اون می میره. پس به ناچار همه شون از اینجا کوچ کردند.

    وقتی که قصه ام به اتمام رسید با تعجب دریافتم که تمام صورتم ازاشک خیس شده و تعجبم وقتی بیشتر شدکه رویم را به طرف مهرداد برگرداندم و دیدم او نیز گريه کرده و چشمانش از اشک مرطوب و سرخ شده. با بغضی که سعی درکنترل آن داشت پرسید:

    _ اون پسر، اونی که عاشقشی سهرابه، نه؟

    _ بله ، و اون دخترکوچولوی دوست داشتنی هم لیلاست. می بینی، باورکردنی نیست که این همه عوض شده باشه.

    من تو رو تحسین می کنم یاسمن... این همه سال عاشق موندن و انتظار كشيدن خيلی باارزش و سخته. اما آیا اون لیاقتش روداره؟... اونی که این همه به تو ظلم كرد؟...اونی که درسخت ترین لحظات تورو ترک کرد آیا ارزش عشق تو رو داره؟

    _نه مهرداد... نه... اشتباه نکن...اون ظالم نیست...اون مهربون ترین موجودیه که تا حالا دیدم ...اون خيلی خوب و پاک بود...همه ش تقصیرمن بود... این من بودم که اذیتش می کردم نه اون...کسی که لیاقت این عشق رو نداشت من بودم نه اون...

    _ خيله خب...کسی که تو این قدر ازش تعریف می کنی پس حتما تعریف هم داره... قبول... اما یاسمن به این فکرکن... اگر اونم مثل لیلا عوض شده باشه، چی؟... اون ها جفتشون بچه بودند که از ایران رفتند... چهارده سال هم مدت کمی نیست... می تونه هرکسی رو تغییر بده.

    _من هم ازهمین می ترسم... یعنی ممکنه... ممکنه اون هم مثل خواهرش همه چیز رو فراموش کرده باشه؟... حتی من رو؟... مهرداد تو بگو چه کارکنم؟... اگر این جوری بشه که من می میرم... یعنی این همه انتظار الکی بود؟

    _حالا تو خودت رو این قدر اذیت نکن... هنوز که اتفاقی نیفتاده... من فقط خواستم این احتمال رو هم بدی... اگر خدای نکرده این اتفاق افتاد آمادگیش رو داشته باشی... ولی انشاا...که احتمالمون غلط از آب در بیاد.

    _ مهرداد تو واقعا... از ته قلبت اینها رو میگی؟ آخه اگر سهراب نبود تو می تونستی...

    _آره، همه اینها رو از ته ته قلبم میگم. درسته که سهراب نبود من می تونستم با تو ازدواج کنم...اما با تمام اینها... من تو و سهراب رو دوست دارم و به عشقتون احترام می گذارم، باورکن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قسمت دوم

    روزها برای من بخاطر اضطراب و هیجانی که داشتم به کندی سپری می شد اما برای افراد خانواده ام که تا آخر هفته باید ترتیب یک جشن بزرگ را می دادند و فرصت کمی داشتند به سرعت می گذشت. در همین موقع خبردار شدم که با تمام شدن امتحانات، دانشکده از متقاضیان برای یک سفرسه روزه به اصفهان ثبت نام می کند. ومن که دیگر ازخانه ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بودم برای این سفر ثبت نام کردم و با موافقت خانواده ام به همراه ژاله و دیگر دوستانم روز دوشنبه اول وقت، تهران را به قصد شهر اصفهان ترک کردیم. البته برای آقاجونم و بقیه عجیب بودکه در آن موقعیت من هوس مسافرت کرده بودم اما کسی چیزی نگفت. خودم هم وجدانم ناراحت بودکه در آن موقعیت که آنها آن قدر گرفتار بودند، تنهایشان می گذاشتم، ولی بودنم هم فایده ای نداشت،چون دست و دلم اصلا به کار نمی رفت. آن سه روز برایم خیلی خاطره انگیز وبیادماندنی بود وکمتر به سهراب فکرکردم.هر موقع هم غمگین و افسرده می شدم و باز ترس و دلشوره به سراغم می آمد، ژاله و دوستانم به سرم می ریختند و با شوخی هایشان مرا از فکر وخیال می رهاندند. در آن مدت من و ژاله خيلی شیطنت کردیم و حسابی هم خوش گذراندیم. روزها برای دیدن جاهای تاریخی شهر بیرون می رفتیم و شب به خوابگاه بازمی گشتیم. شب ها هم در خوابگاه برنامه هایی داشتیم. بچه ها، مخصوصا ژاله، از هر استادی که کینه داشتند، انتقام گرفتند. هر شب صدای جيغ یکی از خانم های استاد بلند می شد. یکی توی تختش سوسک پیدا کرده بود دیگری جیرجیرک و دیگری هم رتیل پلاستیکی. آقایان استاد هم صبح ها باکراواتهای قیچی شده،کت وشلوار خیس و یا پیراهنهای کثیف مواجه می شدند. بیچاره ها در بیشتر مواقع سکوت می کردند. در این میان من فقط خدا را شکرمی کردم که استاد ماهان در آن سفرهمراهمان نبود، وگرنه سالم به خانه اش بازنمی گشت. نکته جالب دیگر که مثل بمب درخوابگاه صدا کرد و قبل ازما خبر آن به تهران رسید خواستگاری یکی ازاستادهایمان از ژاله بود. استاد مذکورکه ایمان فتحی نام داشت حدود 28 ساله بود، جوانی خوش تیپ و به قول ژاله خيلی هم باکلاس بود. درمیان دانشجویان هم هواخواه زیاد داشت که قرعه به نام دوست من افتاد. قیافه ژاله بعد ازخواستگاری استاد فتحی حسابی خنده دار شده بود. آخر، شب قبل از آن، این او بود که کراوات گرانقیمت خواستگارش را پاره پاره کرده بود و استاد هم مچش را گرفته و فردا صبح، خاطرخواه از آب درآمده بود! چهارشنبه نزدیک غروب بودکه اتوبوس ما واردشهرمان شد. وقتی وارد حیاط شدم لحظه ای فکرکردم خانه را اشتباه آمده ام. ولی بعد به یاد آوردم که فردا چه روزیست. تمام حیاط آذین بندی و لامپ های رنگی بر روی همه درختها و دیوارها بسته شده بود. پلاکاردی به درحیاط و در ورودی ساختمان نصب شده بودکه ورود سهراب و دکتر شدنش را تبریک می گفت. میز و صندلی ها ردیف به ردیف در حیاط چیده شده بود. وارد اتاق که شدم، مادرم و زن دایی مریم را دیدم که همراه زری و عمه فخری ام کارهای باقیمانده را انجام می دادند. تا مرا دیدند همه با خوشحالی به طرفم آمدند و به شدت مورد استقبال آن ها قرارگرفتم. بعد ازکمی احوال پرسی بسته های گز را به مادرم تحویل دادم، آخر او می خواست برای فردا سر هر میز بشقابی گز بگذاد و برای این کار سفارش زیادی به من کرده بود. با اصرارآنها را راضی کردم که بگذارند من هم درکارها کمکشان کم، آنها ابتدا نمی پذیرفتند ومی گفتند که تو خسته هستی، اما بالاخره قبول کردند. ساعتی بعد آقاجون و دایی یوسف هم که برای آخرین سفارشات نزد شیرینی فروش و میوه فروش رفته بودند، به خانه بازگشتند. شام را درکنار هم خوردیم و همگی ازخستگی گوشه ای خوابیدیم؛ بعد از اندکی استراحت خانه را مرتب کردیم و سپس برای خواب به اتاق هایمان رفتیم. عمه فخری نیز آنشب در خانه ما با دخترکوچولويش ماند. اوکوچک ترین عمه ام بودکه خيلی دوستش داشتم، شوهرش کارمند اداره برق بود و سه فرزند داشت که هر سه دختربودند ولی آنشب فقط ماهرخ دختر چهارساله اش را به همراه آورده بود. بعد از اینکه به اتاقم رفتم، نمی دانم چگونه خوابم برد فقط می دانم نیمه های شب بودکه یکدفعه ازخواب بیدارشدم. خوابی که دیدم از جلوی چشمانم رژه می رفت، بارها و بارها آن را درذهن مرور کردم. برای آخرین بار آن را یکبار دیگرازنظرگذراندم و بعد از روی تخت بلند شدم. خواب یک محل زیبا و سرسبزی را دیدم. همه جا پرگل بود، چندکودک که بیشتر به سایه یا شبح شباهت داشتد، در میان گل ها مشغول بازی بودند و فقط كه گاهی صدای خنده های شادمانه شان بگوش می رسید. سرم را بلند کردم و دسته ای پرنده مهاجر را دیدم که با شروع فصل گرما به لانه هایشان باز می گشتند؛ یکدفعه یکی از آنها از دسته اش جدا شد و به طرف من آمد. وقتی کاملا نزدیک شدو مقابلم قرارگرفت باکمال تعجب دیدم آن پرنده به یک بچه تبدیل شده است که با آمدن او عطر خوشی تمام فضا را پرکرد. آن بچه که صورتش را نمی تو انستم ببنیم یک گل به طرفم گرفت، «گل یخ » بود! گل رابه دستم داد، اما تا من آن راگرفم گل در دستانم پرپرشد. قطره اشکی ازچشمانم چکید و درهمان لحظه باد تندی وزید و گلبرگ ها از دستانم رها شدند. باد آنها را با خود برد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قسمت آخر

    وقتی بیدار شدم، آن خواب عجیب فکرم را خيلی به خودش مشغول کرده بود.

    پنجره را بازکردم و مقداري هوای تاره استنشاق کردم، می خواستم دوباره بخوابم اما دیگر خواب به چشمانم باز نگشت. برخاستم وکتاب حافظ را در دست گرفتم، فاتحه ای خواندم و نیت کردم. شعر زیبا و پر معنایی امدکه بعضي از بیت هایش اینها بود:

    ای پــادشــه خـــوبان داد از غـــم تـنـهـایـی
    دل بــی تو بجان آمـد وقت است که بـازآیی
    دیشــب گــلـه زلـفش، با باد هـمی کـــردم
    گــفتا غلطی بگـذر، زیـن فـــکرت ســودایی
    در دایـــره قسـمـت ما نــقــطـه تســـلـیمیم
    لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تـو فرمایی
    حافظا شب هجران شدبوی خوش وصل آمد
    شـادیـت مـبـارک بـاد ای عـاشـق شـیدايی


    مثل همیشه حافظ با شعرهایش و تفأل های خویش آرامم کرد. به تختم رفتم و سعی کردم بخوابم. صبح با تمام سروصدایی که ازحیاط و خانه می آمد، بازهم بلند نشدم وبرای فرار ازهیاهوی آن ها بالش را روی سر وگوش هایم گذاشتم. درخواب ناز بودم که کسی با صدای بچه گانه ای گفت:
    _خاله... خاله یاسی... بلند شو دیگه... خسته شدم... خاله یاسی...

    چشمم را که بازکردم ماهرخ نازنینم را دیدم. او ازوقتی که زبان بازکرد مرا خاله صدا می زد، و من که خواهری نداشتم که خواهر زاده ای داشته باشم، دلم برای خاله خاله گفتن او ضعف می رفت و مرتب قربان صدقه اش می رفتم. آن دختر کوچولوی دوست داشتنی جای خوبی برای خودش در دلم دست و پا کرده بود و طبق گفته عمه ام او هم مرا خيلی دوست داشت. در جايم نشستم و او را در بغل گرفتم و بوسه های فراوانی نثارش کردم. طفلک مدتی بودکه آنجا ایستاده و مرا صدا کرده بود. لباسم را عوض کردم و همراه او پایین رفتم. صبحانه ام آماده بود، در حین خوردن، صبحانه ماهرخ را هم به او می دادم. مادرم و بقیه زن ها، میوه ها را شسته و خشک می کردند، عده ای مشغول حمل جعبه های شیرینی به داخل بودند و چند نفر هم روی میزها گل می چیدند. مادر با دیدن من خواست به آنها کمک کنم تا میوه ها را درون ظرفها بگذاریم. باکمال میل قبول کردم و مشغول شدم؛ ماهرخ هم که تا آن موقع به من چسبیده بود و لحظه ای از من دور نمی شد، کنارم نشسته بود و میوه های مختلف را امتحان می کرد! بعد از چیدن میوه ها که کار خسته کننده ای هم بود، نوبت به شیرینی ها رسید، آنها را درون دیس های کوچکی قرار دادیم و رویشان را با نایلکس پوشاندیم که تا شب خشک نشوند. ساعت از دوگذشته بودکه ناهار خوردیم، سرپایی و با عجله چند لقمه خوردیم و به سرکارمان بازگشتیم. وقتی که با صدای زنگ در، اولین گروه میهمانان وارد شدند، تازه ما متوجه گذشت زمان شدیم. خوشبختانه کارهایمان تمام شده بود، همگی با عجله به اتاق بازگشتیم تا لباسمان را عوض کنیم و بلوز میهمانی را به تن کنیم. لباسی که من به تن داشتم بلوز و دامن شیری رنگ و زیبایی بودکه همراه کلاه همرنگش درمسافرتمان، ازاصفهان خریده بودم. نمی دانم چرا، ولی آن شب لباس های روشن به تن کردم که باعث شده بود همه را به یاد عروس بیندازد و آنها با کلماتی چون: « شکل عروس خانوم ها شدی... انشاا... عروسی یاسی جون... یاسی امشب می خواد عروس مجلس بشه،گل سر سبد...» نظرشان را ابراز می کردند. مهمانان دسته دسته وارد می شدند و حیاط وداخل اتاقها کاملا پرشده بود.درمیان مهمانان ژاله، مهرداد ومهری کسانی بودند که ازدیدنشان بیش از دیگران خوشحال شدم. جوان ها ازهمان ابتدا جایشان را از بزرگ ترها جدا کردند. دختران و پسران جوان درداخل حیاط ماندند وبه رقص وشادی پرداختند و بزرگ ترها هم به سرسرا، میهمان خانه و اتاق پنج دری رفتند و مشغول گپ وگفتگو شدند. نوازندگان و خوانندگانی که در حیاط استقرار یافته بودند، آهنگ های دلخواه جوانان را می نواختند و همه را به وجد آورده بودند. لیلا و دوستانش به همراه ژاله و مهری یک گروه شاد را تشکیل داده بودند و حسابی خوش می گذراندند. از بخت بد من مجید هم در آنجا بود ودست از سرم برنمی داشت. مهرداد یکبار به دادم رسید و با حضورش مرا از دست او خلاص کرد. اما لیلابه سرعت بدنبالش آمد و او را به میان جمع خودشان برد و من مجبور شدم برای فرار از دست او به سرسرا نزد مسن ترها بروم. آقاجان ،دایی یوسف و حسن آقا (شوهر عمه فخری) برای آوردن سهراب به فرودگاه رفته بودند. هیجان عجیبی داشتم واحساس می کردم قلب پر تپشم بزودی از حلقم بیرون می زند. دیدن معشوق بعد از سالها حِس خوب اما در عین حال پراضطرابی بود. به لیلا و ژاله حسادت می کردم که با بی خیالی مشغول تفریح بودند. در یک لحظه بوی خوبی تمام وجودم را در برگرفت و به درستی دریافتم این همان عطری بودکه شب قبل در خوابم نیز بود. به دنبال آن بو به حیاط رفتم ، هرلحظه که می گذشت آن عطر بیشتر و بیشتر می شد. چشمانم را بستم و بوی خوب وصال را استنشاق كردم.هنگامی که آن بو به حد اشباع رسیده بود، صدای بوق پیاپی ماشین پدرم از پشت در به گوش رسید وبه دنبال آن فریادهای مدعوین که: «آمدند... آمدند» میگفتند شنیده شد. همه برای استقبال از آن ها به طرف دردویدند و من که زودتراز همه به استقبال او رفته بودم،گوشه ای ایستادم تا جلوی دست و پای آن جمعیت مشتاق نباشم. چشمانم همچنان بسته بود و جرات بازکردن آن را نداشتم. سر و صدا و هیاهوی شادی در حیاط به اوج رسیده بود ، بعضی گریه می کردند و عده ای دیگر میخندند. آرام آرام مانند افراد نابینا که تازه چشمانشان را عمل کرده اند و برای بازکردن آن ها و دیدن دنیایی که تا آن موقع از دیدن آن محروم بوده اند، هیجان دارند، چشمانم را بازکردم. دلم می خواست اولین کسی را که می دیدم او باشد. اما چشمانم این خواسته ام را انجام نداد ولی با دیدن او بی اختیار خنده ام گرفت، درست مثل سالها پیش،منتها این بار نه پسر بچه خجالتی ای بودکه تازه ازشهرستان آمده باشد، و نه چهره اش متعجب و سرخ شده بود. هنوزهم ازچشمان درشتش شیطنت می بارید، اما دیگر آن را با تعجب مخفی نکرده بود و با شوخی با اطرافیانش، آن را ابرازمی کرد. کت وشلوار شیک وبرازنده ای به تن داشت، از ریش وسبیل خبری نبود و صورتش كمي آفتاب سوخته شده بود. اما هنوز مثل سایر پسران هم وطنش پوستی گندمگون داشت که گاهی کاملا سفید به نظر می رسید، فکر می کنم موهایش را تازه اصلاح کرده بود اما با آن حال هنوز هم تارهایش وحشی بود و تكه هایی از آن روی پیشانی اش ریخته شده بود.گونه هایش با هلالی زیبا و نرمشی خاص برصورتش کشیده شده بودند و چهره جذاب و مردانه ای پیدا کرده بود. برای خودش مردی شده بود. جذاب تر از قبل و به طور کلی خواستنی شده بود. احساس ضعف می کردم و برای اینکه نیفتم به دیوار پشت سرم تكيه دادم. در دل به التماس افتاده بودم، چرا سرش را بالاتر نمی آورد؟ چرا مرا نمی بیند؟ بعد از اینکه سهراب با تک تک میهمانان احوالپرسی کرد به طرف اتاق راه افتادکه به داخل برود. بعضی در همان حیاط ماندند و به کارشان ادامه دادند و بقیه همراه او به داخل رفتند. هنگام ورود، ناگهان سرش را برگرداند و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد، اما... .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    قسمت اول

    او نگاهش را برگرفت و با بی تفاوتی و حتی بدتر از آن سرش را به طرف دیگری برگرداند. عرق سردی بر بدنم نشست، روی زمین نشستم. قدرت تکان خوردن نداشتم وهمان طورخشکم زده بود. در همان حال دستی به شانه ام خورد وکسی گفت:

    _ یاسمن!... چرا اینجا نشستی؟!... حالت خوبه؟

    این مهرداد بود که بدنبالم آمده و کمکم کرد تا بلند شدم. رنگ پریده ام او را نگران کرده بود، به همین جهت پرسید:

    _ تو چت شده دختر؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ فکر می کردم الان تو ازهمه خوشحال تری، مگه ندیدیش؟

    _ چرا.

    _اون چی؟ او هم تو رو دید؟

    _ آره او هم من رو دید، اما روش روکرد اون طرف! انگار که از من متنفر باشه حتی نخواست نگاهم کنه.

    _ پرت و پلا نگو، حتما تو رو نشناخته. بعد از چهارده سال معلومه که تو همون نگاه اول نمی شناسدت، حالام بیا بریم تو، مادرت دنبالت می گرده.

    همراه او داخل شدم و مادرم با دیدن من گفت:

    _کجايی مادر جون؟ چرا با سهراب سلام علیک نکردی؟ عیب نداره، الان برو خوش آمد بگو، همه اونجا نشستند.
    وبعد غرغر كنان داد زد:

    _ زري ... زري اين شربت چي شد؟

    سهراب درگوشه ای از سرسرا روی مبلی نشسته بود و جمعیت زیادی به دورش حلقه زده بودند.گویی باهمه رودربايستی پیدا کرده بودم و انگار نه انگار که آنجا خانه خودمان بود، رویم نشد نزد او بروم وسلام کنم. خوشبختانه زری مشغول پذیرایی از دیگر مهمانان بود و سفارش مادرم را نشنیده بود. از فرصت استفاده کردم و به آشپزخان رفتم. شربت آماده را در لیوان ها ریختم و با سينی شربت به نزد آن ها رفتم، تا لااقل اینگونه بهانه ای برای رفتنم وجود داشته باشد! دستانم و به دنبال آن لیوان ها به لرزه در آمده بودند. اگر شربت در سينی ریخته می شد خيلی بد بود، بنابراین نفس عمیقی کشیدم و از خدا کمک خواستم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. نزدیک آنها که رسیدم آهسته سلام کردم، اما همه این قدر مجذوب صحبت های سهراب شده بودند که توجهی به اطراف نداشتند و صدای مرا نشنیدند. بلندتر از قبل سلام کردم، این بارهمه به طرف من برگشتند. مادر با تعجب گفت:

    _ اوا... چرا تو شربت آوردی؟!... پس زری کجاست؟

    _اون کار داشت من آوردم... اشکالی نداره.

    مادر به سرعت سینی را از دستم گرفت و خودش آن را جلوی تازه واردین گرداند. دایی هم بلند شد، دستش را دورشانه ام انداخت و خطاب به پسرش گفت:

    _سهراب جان، این یاسيه ... دختر عمه یلدا... دختر عمه ات رو که فراموش نکردی؟

    تا آن لحظه به او نگاه نکرده بودم. سرم را به طرفش برگرداندم. با لحن سردی در پاسخ پدرش گفت:

    _ نخیز فراموش نکردم. همون اول که توی حیاط دیدم شناختمشون... حالتون چطوره؟

    _ممنونم ، به خونه تون خوش آمدید. از اینکه پسر داییم حالا يه دکتر شده و به کشورش برگشته خيلی خوشحالم.

    _ از خوش آمد گویی تون ممنون ولی من هنوز به خونه ام نرفتم، اینجا خونه شماست؛ هر وقت رفتم يه دوش آب گرم گرفتم و تو تختم خوابیدم و فهمیدم واقعا به خونه برگشتم اونوقت به خوش آمدگویی تون فکر می کنم. در مورد خوشحالی تون از دکتر شدنم، دلیلی نمی بینم مگه اینکه بخواید مفتی ویزیت بشید.

    لحن مسخره و حرف هایی که درجواب خوش آمدگویی صادقانه من بیان کرد همه را به خنده انداخت. از برخوردش حسابی مایوس و ناراحت شده بودم اما از آن بیشتر،عصبانی بودم، سريع گفتم:

    _ شما حق داریدکه در مورد حرفهای من فکرکنید، اما مطمئن باشید من هیچ وقت برای معاینه پیش شما نمیام. لااقل اجازه می دادید مهر مدرک پزشکی تون خشک بشه و یا از خجالت مادرم در می اومدید، آن وقت به فکر حق ویزیتتون می افتادید.

    قهقهه خنده ای سر داد و با همان حالت سر خوشی ادامه داد:

    _حالا چرا این قدر زود جوش آوردین؟.. خيله خب ناراحت نشید ویزیت اول مهمون من.

    جر و بحث با او فایده ای نداشت انگار از دست انداختن من خيلی لذت می برد. لیوان های شربت همه خالی شده بود بجز مال اوکه هنوز دست نخورده بود. بی توجه به پر بودن لیوان، لیوان او را نیز همراه بقیه در سينی گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. صدای مادر را شنیدم که گفت:

    _لیوان سهراب را کجا می بری؟ اون هنوز شربتش رو نخورده. بدون اینکه سرم را برگردانم با حاضر جوابی گفتم:

    _لازم نیست شربت بخوره... سردیش می کنه!

    و دوباره صدای خنده از پشت سرم به گوش رسید. با عجله به اتاقم رفتم. اشکم هایم آماده ریختن بودند اما به آن ها گفتم صبركنید. همین که میهمانی امشب تمام شد می توانید تاخود صبح برای دل شکسته، قلب مجروح و آبروی برباد رفته ام سوگواری کنید. برای فرار از هر آنچه آزارم می داد به سراغ نقاشی رفتم. نمی دانستم چه می کشم و یا چه باید بکشم ، فقط دلم می خواست نقاشی کنم تا شاید بدینگونه ناراحتی ام را فراموش کنم.کمی بعد از آن آقاجان به سراغم آمد.

    _ تو چرا آمدی بالا آقاجونم؟ برو تو حیاط پيش بچه ها. دوستات دنبالت می گشتند.

    _حوصله ندارم ترجیح میدم اینجا بمونم.

    _از چی ناراحتی؟ بخاطر حرفهای سهراب؟

    و چون سکوت مرا دید:

    _ازدست اون ناراحت نشو شوخی می کرد. اون تازه برگشته ، به اخلاق و روحیات ما آشنا نیست.

    _ یعنی آقاجون هرکی بره خارج و برگرده این جوری میشه؟ همه ارزش ها، اعتقادات و حتی گذشته خودش رو فراموش می کنه. اون از لیلا این هم از این سهراب چرا؟ اون که يه آدم تحصیل کرده است چرا؟ یعنی اونجاکه اون بزرگ شده مسخره کردن يه دختر اونم جلوی این همه آدم اشکال نداره؟

    _ آخه قبل ازاینکه توبیای مادرت و زن داییت داشتن گریه می کردن، فضا خيلی غم انگیز شده بود. اونم خواست يه خورده با تو شوخی کنه تا فضا يه خورده عوض بشه. حالا عیب نداره، بیا برو پیش دوستات. زشته مهمون دعوت کردی اونوقت خودت اینجا نشستی. پاشو بابا جان، پاشو.

    آقاجونم رفت و من کمی به حرف های او فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره نزد بقیه بروم. چون دوست نداشتم سهراب بفهمدکه توانسته آن قدر مرا برنجاندکه حتی دیگر نمی خواهم در میهمانی حضور داشته باشم. تصمیم گرفتم که من هم مثل او، خود را بی تفاوت و سرد نشان دهم. با اعتماد به نفس، آرام و موقر از پله ها پایین آمدم و به جمع دختران و پسران شادی پیوستم که با هر آهنگی که نواخته می شد، می رقصیدند و برایشان مهم نبود اگر رقص مخصوص آن آهنگ را هم نمی دانستند. ازهمان ابتدا که وارد حیاط شدم بازی ملموس نگاه پسران را بر روی چهره ام حس می کردم اما تنها چیزی که برایم مهم بود سهراب بودکه او هم همراه بقیه می رقصید. باورکردنی نبود آن پسر بچه محجوب و خجالتی به این زیبایی برقصد. آنهم با دخترهایی که درگذشته اصلا از آنها خوشش نمی آمد وکوچک ترین توجهی هم به آنها نمی کرد. واقعا اوگذشته اش را به طور کامل به باد فراموشی سپرده بود یا من توقع بی جا داشتم و هنوز درگذشته سيرمی کردم؟ درهمین فکرها بودم که کسی جلو آمد و پیشنهاد کرد که همرقصش شوم. چهره اش برایم خيلی آشنا بود اما به یاد نمی آوردم که او کیست. ژاله که فهمیده بود من او را نشناخته ام جلو آمد وگفت:

    _ این برادرزاده خانم بزرگه دیگه، حمید. خونه مون که دیدیش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    قسمت دوم

    _اوه بله، ببخشید نشناختمتون. تازگی ها خيلی حواس پرتی پیدا کردم.

    _ دیدم خيلی تو فکری، قنبرک زدی یک جا نشستی؛ گفتم حمید رو بفرستم سراغت. توکه باکسی حاضر نشدی برقصی، شاید با حمید برقصی.

    حمید سرش را با خجالت پایین انداخته بود. دیگر نمی توانستم درخواست این یکی را رد کنم. از طرفی خودم هم دیگر از یکجا نشستن و دیگران را تماشا کردن خسته شده بودم و علاوه بر این، اوهم با آن ظاهر شیک ومرتبش همراه خوبی برایم بود. همان طور که بلند شدم تا بروم، ژاله با شیطنت درگوشم گفت:

    _ چون خودت می دونی امشب چقدر خوشگل شدی این قدر برای همه ناز می کنی؟ فکرکنم امشب به حدی تلفات بدی که مجبور بشیم همه را با آمبولانس از اینجا ببریم.

    جواب من به او لبخندم بود. من و سهراب هر یک با فرد دیگری درکنار هم مي رقصیدیم و در ظاهر هیچ توجهی به یکدیگر نداشتیم. باورکردنی نبود وکسی چنین پیشگویی را نکرده بود. آن دور رقص به پایان رسید و نوبت به رقص «تانگو» رسید. این بار ترجیح دادم با مهرداد همراه شوم. ارکستر آهنگ ملایمی را شروع کرد. کمی که گذشت متوجه شدم سهراب هر چند دقیقه یکبار همرقصش را عوض می کند تا هم به کسی برنخورد و به عنوان میزبان و صاحب جشن با همه رقصیده باشد و هم اینکه کسی نتواند او را به دام اندازد. همین طور که او داشت به ترتیب پیش می آمد تاچند دقیقه دیگر نوبت من میشد. اگربه من برسد وبخواهد مثل سایر دخترهای مجلس با من هم برقصد چه کارکنم. اگر قبول نمی کردم خیلي بد می شد، آن هم در بین فامیل ما که همه چیز زود یک کلاغ چهل کلاغ می شد، ازطرفی اگر هم قبول می کردم او فکرمی کرد که رفتارش را فراموش کرده ام و با کو چک ترین اشاره او همراهش رقصیده ام. در یک دو راهی گیرکرده بودم که انتخاب برایم کار دشواری بود. یا غرور و یا آبرو. تردیدم را با مهرداد درمیان گذاشتم و اوگفت:

    _حق با توئه ، اگه باهآش نرقصی ممکنه حرف و حدیث پشت سرتون زیاد بشه. خب همه دنبال دلیلش می گردند و چون نمی دونند از خودشون در میارن و یا حدس می زنند و آب و تابش میدن. پس بهتره دعوتش رو رد نکنی.

    _ اون وقت نمیگی اون پیش خودش چی میگه؟ فکر می کنه هر رفتاری که دوست داره می تونه بامن داشته باشه ومن آن قدر بدبخت شدم که به روی خودم هم نميارم .

    _خوب قبول کن اما بهش بگو که به چه علت پذیرفتی که باهاش برقصی.

    فکر خوبی بود و من تصمیم گرفتم که همان کار را انجام دهم. او همان طور که جلوتر می آمد با همه مدت کوتاهی رقصید تا بالاخره نوبت به من رسید. با لبخندی که به لب داشت گفت:

    _دیگه نوبتی هم که باشه نوبت دختر عمه ام شده.

    و دستش را جلو آورد، من هنوز هم مردد بودم ولی مهرداد با سر اشاره کردکه عجله کنم، بنابراین دستم را در دستش گذاشتم و او جایش را بامهرداد عوض کرد. با اینکه خود راکاملا خونسرد نشان مي دادم اما احساس می کردم که صدای تپش قلبم را می شنوند. لبخند زیبایی بر صورتش نقش بسته بود و بسیار مهربان می نمود. در دل ملامتش می کردم که چرا نمی توانست از اول آن قدر خوب باشد، چرا در اولین برخورد همه چیز را خراب کرده بود؟ خودش گفت:

    _از شوخی که بگذریم جدا تو مریض بشی پیش من نمیای؟

    _اولا بگو خدا نکنه مریض بشی، دوما مگه از جونم سیر شدم که بیام پیش تو؟
    خنده ای کرد وگفت:

    _ چه قوت قلبی بهم دادی! از اعتمادت نسبت به خودم خيلی ممنونم فقط در تعجبم که چرا قبول کردی که الان دست در دست من ، با من برقصی.

    به همه اطرافیان با سر اشاره کردم وگفتم:

    _ بخاطر اینها، نمی خواستم فردا هرجا می نشینند، بگن چه دختر عمه، پسر دایی خوبی. آن قدر به هم علاقه دارندکه بعد از این همه سال حتی حاضرنشدند با هم برقصند.

    _ فکرمی کردم همچین فامیلی که این قدر ادعا داره، دوست نداره مسائلی از این دست که نشانه اختلافه به بیرون درز کنه.

    _ درسته به بیرون درز نمی کنه اما بین خودشون که میگن، بدش هم همین جاست..ماشاا.. تعدادشون هم كه كم نیست.
    با دلسوزی گفت:

    _مثل اینکه خيلی ازدستشون دلخوری. چی کارکردن؟

    دلخوری ها فراموش شده بود و برای آن چند دقیقه که صمیمانه تر از همیشه کنار هم قرار گرفته بودیم، دوباره به همان دختر عمه و پسر دایی دوست داشتنی تبدیل شده بودیم. صحبت های كنایه آمیزما به درد دلی دوستانه مبدل گشته بود، بدون آنکه متوجه گذشت زمان باشيم. تا اینکه بالاخره نواختن آن آهنگ پایان یافت و ما هر دو به مانند سیندرلا که با شنیدن زنگ ساعت ازخواب بیدارشده بود وقصر رویاهای خود را ترک کرده بود، به خود آمدیم و همان هایی که پیش از آن بودیم، شدیم.گویی عاملی وادارمان می کرد، آن کسی باشيم که دلمان نمی خواست، مثل «سرنوشت».هنگامی که مرا برای پیداکردن همرقص دیگری ترک می کرد، برگشت و درگوشم زمزمه کرد:

    «راستی امشب خيلی خوشگل شدی ، قشنگ تر از همه و زیباتر از قبل».

    چه کسي می توانست حال مرا درک کند وقتی معشوق خود را باکس دیگری می دیدم، می دیدم که چگونه خنده ها و نگاه های خود را تقدیم دیگران می کند _ مخصوصا بعد ازاینکه محبتش را درک کرده بودم _مگر آن خنده ها و نگاه ها به من تعلق نداشت؟ مگر این من نبودم که این همه سال انتظارش را کشیده بودم؟ حال چرا باید به رایگان آن ها را پیشکش دیگران می کرد؟ بعد از آن صحبت ها دلخوریم را از او فراموش کردم اما به دلیل رفتار اومن هم متقابلا نسبت به او بی توجه بودم ولی چه کسی خبر داشت که دردرونم، دل حسرت دیده ام چه زجری می کشید؟ در آن میان مهرداد، ژاله، مهری وحمیدکسا نی بودند که تنهایم نمی گذاشتند و سعی می کردند با شیطنت ها وشلوغ کاری هایشان نگذارند شکوفه های خنده برلبانم پژمرده شود، با این حال تنهاتر از همه بودم. لیلا و دوستانش لحظه ای ازکنار سهراب تکان نمی خوردند، مخصوصا کیت که به شکل زننده ای خودش را به او چسبانده بود. دخترها هر یک بدشان نمی امدکه جای کیت باشند. آنها از قبل در انگلستان با هم آشنا شده بودند و سهراب هم مخالفتی ازخود نشان نمی داد، انگار که به رفتار جلف کیت عادت داشت. بد ازصرف شام دایی یوسف همه را گرد هم آورد و بعد ازکمی صحبت و تشکر از حضور میهمان ها، سهراب را فراخواند. دستش را دور شانه های پسرش انداخت و به او تبریک گفت و هدیه اش را که سوئیچ يك اتومبیل بود برای فارغ التحصیل شدندش در رشته پزشکی به او داد. هر یک از حاضرین هم به نوبه خود به او تبریک گفتند و هدایایی تقدیمش کردند. آن شب خوب یا بد، هرچه بود تمام شد و مهمانان به خانه هایشان عزیمت کردند. از آن جا که دیر وقت بود و همه خسته، قرار شد که خانواده دایی شب را در منزل ما بمانند. به اتاتم که رفتم فکر می کردم بایدگریه کنم، اما همین که سرم را روی بالش گذاشتم به قدری خسته بودم که به سرعت خوابم برد وجایی برای غصه خوردن باقی نماند. نیمه های شب بودکه ازشدت تشنگی ازخواب بیدار شدم. خسته بودم و حوصله بلند شدن نداشتم. اما به ناچار ازجا برخاستم و به اشپزخانه رفتم. لامپ را روشن کردم و پارچ آب را برداشتم. سر میز غذا خوری نشستم و همین که آب را خوردم همان جا سرم را روی میز گذاشم و خوابیدم. نمی دانم چه مدت گذشت؛ صدایی مرا بیدار کرد كه می گفت:

    _ یاسمن... یاسمن!... تو چرا اینجا خوابیدی؟... اونم با چراغ روشن !

    او سهراب بود، چشمان خواب آلودم را به او دوختم و در جوابش گفتم:

    _اومده بودم آب بخورم نمی دونم چی شدکه خوابم برد.

    _ تو از بچگی خوش خواب بودی، پاشو برو توی جات بخواب.

    خواب مثل برق از سرم پرید. پس او هنوز هم کودکی هایمان و روزهایی را که با هم داشتیم به خاطر دارد؟ خدایا نمی فهمم آخردلیل آن رفتارش چه بود؟ لیوان را از روی میز برداشت و قدری آب برای خودش ریخت. در صندلی روبرویی من جا گرفت و بعد ازخوردن آب با طعنه گفت:

    _راستی مبارکه!

    _چی مبارکه؟

    _ ازدواجت... اون جوری نگاه نکن... نگو که نمی دونی... مجید خودش امشب می گفت که قراره با تو ازدواج کنه... يه عروسی افتادیم ديگه؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    قسمت آخر

    _سهراب دیگه از تو توقع نداشتم... من امشب این همه با تو راجع به عمه تاج الملوک و فک و فامیل ها صحبت کردم... اون ها الان دو ساله من رو عروس خودشون می دونن... هر دفعه که جواب منفی می شنوند یکی دو ماه قهر می کنند، بعد دوباره روزازنو،روزی ازنو... بگذریم... سهراب تو مجید رو یادته... اون شب...شب جشن رو یادته که شما تازه ازشهرستان اومده بودید... یادته مجید با سنگ زد تو سرت؟

    _ آره يه چیزایی یادمه، چطور مگه؟

    _ هیچی آخه دیدم امشب خيلی با هم صمیمی هستید.

    _ خوب معلومه... نمی تونم ازش کینه به دل داشته باشم یا ناراحت باشم که چی...که پونزده سال پیش از روی شیطونی و بچگی با هم دعوامون شده... و حالا توی اون دعوا سرمن شکسته... اون موقع ما همه مان کوچک بودیم... ازروی نادونی و بچگي ، يه وقتها چیزهایی می گفتیم و یا کارهایی انجام می دادیم که الان که بزرگ شدیم به نظرمون مضحک میاد...گذشته رو فراموش کن یاسمن... نمیشه کارهای اون موقع، حرف های اون وقتها را ملاک کار قرار داد... هرچی بوده تموم شده... همه عوض شدیم، حتی خود تو... این دختری که الان روبروی من نشسته کجاش شبیه اون یاسمن شیطون و مغروریه که تنها همبازیهاش جک و جونورهای باغشون بودند؟

    _آره عوض شدیم وبیشتر ازهمه هم تو تغییر کردی. معرفت ومحبت چیزهایی نیستندکه گذشت زمان بتونه تغییرشون بده یا ازکسی بگیره، این ها توی دل آدمه. موندم چرا هنوز یاسمن صدام می کنی؟

    باگفتن این حرف بلند شدم و به اتاقم برگشتم چون دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم همه چیز مثل گذشته باقی مانده است. او راست می گفت و حق با او بود، همیشه اودرست می گفت. ديگران هم درست مي گفتند. آخر چگونه ممکن است بچه هفت - هشت ساله عاشق بشه. ولی من از خودم مطمئن بودم، من واقعا عاشقش بودم اما در مورد او دچار اشتباه شده بودم. خيلی ها به من گفته بودند که بعضی وقتها واقعا سنگدل می شوم؛ حال می خواستم این سنگدلی را به خودم ثابت کنم. تصمیم خودم را گرفته بودم؛ از آن به بعد چون زندانبان بی رحمی بالای سر دلم می ایستادم. دیگر نمی بایست کوچک ترین حرکتی که نشان دهنده علاقه من نسبت به او بود ازمن سرمی زد. قلبم را که شکسته بود، لااقل این گونه غرورم نمی شکست. ازصبح آن شب زندگی عادی ام را از سرگرفتم. انگار نه انگار که کسی به اسم سهراب در نزدیکی من وجود دارد. من هنوز هم او را دوست داشتم اما او برای من همان عکسی بودکه به آن انس گرفته بودم. از آن شب دیگر آن ها را ندیدم تا هفته بعدکه برای صرف شام به خانه آنها دعوت شدیم. ابتدا از رفتن طفره می رفتم و به هر بهانه ای از رفتن، شانه خالی می کردم ، ولی مادرم آن قدر اصرارکردکه مجبور به رفتن شدم. از طرفی دلم هم برای دایی و زن دایی تنگ شده بود.

    هنگامی که ما به آنجا رسیدیم هیچ کدام از بچه ها خانه نبودند. سهراب با اتومبیل، لیلا و دوستانش را به گردش برده بود. با آنکه می دانست آن شب مهمان دارند و قرار است ما برای شام به خانه شان برویم. ساعتی از حضور ما در آنجا می گذشت که آنها به خانه بازگشتند. معلوم بودکه حسابی خوش گذرانده بودند و فقط به خاطر سفارش دایی زود با خانه برگشته اند.

    هنگام پهن کردن سفره برای کمک به زن دایی به آشپزخانه می رفتم که سهراب صدایم کرد. مقابل تابلویی که من از عمارت کشیده بودم ایستاده بود و به آن نگاه می کرد. وقتی کنارش قرارگرفتم، همان طورکه به تابلو خیره شده بودگفت:

    _کارت واقعا عالیه، شنیده بودم که هنر می خونی اما فکر نمی کردم استعدادی توی زمینه نقاشی داشته باشی. شاید اگر عمارت رو ندیده بودم به عمق کارت پی نمی بردم، با نگاه کردن به این تابلو احساس می کنم الان دارم توی باغ قدم می زنم.

    _از تمجید کنایه آمیزت ممنونم. اگر تو با این قوت قلب و اعتماد به نفسی که به من میدي پیشم بودی، الان لااقل پیکاسو شده بودم.

    براه افتادم که به طرف آشپزخانه بروم با صدایی که به نظرم کمی حزن آلود آمد گفت:

    _ میشه بپرسم این مسافری که اینجا ازش نام بردی كيه؟ کیه که این قدر برات عزیزه؟

    دلم می خواست واقعیت را به او می گفتم. می گفتم این مسافرم که هنوز هم باز نگشته تو هستی اما نمی شد. به کنارش برگشتم وگفتم:

    _ کسی بودکه عاشقش بودم، همه چیزم بود، عزیزترین چیزی که يه آدم می تونه داشته باشه.

    _ خب حالا کجاست؟

    _ مرده! رفت و برای همیشه تنهام گذاشت.

    علی رغم آنچه فکر می کردم، سهراب بعد از اینکه فهمید من درظاهر عاشق کس دیگری هستم، یا حداقل بوده ام؛ کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نداد. بعد از شام هم، هم صحبت من بیشتر ماریا بود و ما در مورد موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم

    با ژاله به تمام فروشگاه های لباس عروس سر زدیم. طفلک استاد فتحی که چند روز بود دنبال ژاله راه افتاده بود، از این مغازه به آن مغازه، حسابی خسته شده بود اما چیزی هم نمی توانست به نو عروس مشکل پسند و پر توقعش بگوید. دیگر شب شده بود ومغازه هادرحال تعطیل شدن بودند که او دلش به حال ما سوخت و لباسی را انتخاب کرد که الحق هم خيلی زیبا بود وما اصلا انتظار نداشتیم که در آن وقت شب چنان چیزی را پیدا کنیم. ایمان لااقل در مورد همسر آينده اش بی نهایت دست و دلبازی ازخود نشان می داد و درمقابل هیچ کدام از خواسته های ژاله جواب منفی نداد؛ دقيقا همان بودکه او می خواست اما نمی دانم تا کی می توانست ولخرجی های دوست گرامی مرا تحمل کند. در طول آن هفته همه خرید های لازم را انجام دادند وکارت های عروسی راهم بین آشنایان توزیع کردند. آنها کارت دعوتی هم به خانواده دایی دادند. ژاله تقریبا هیچ کس را نداشت. تنها کسی که دلش برای او سوخته بود و به کمک آمده بود. حمید، برادرزا ده مادر خوانده ژاله بود، بنابراین من و مهرداد هم همراه مهری و حمید دنبال کارهای آنها بودیم ، به طوری که روزهای آخر آرزو می کردم زودتر پنجشنبه برسد و آنها عروسی کنند، تا شاید بدین گونه کمی بتوانم استراحت کنم. درهمان حال که ما مشغول تدارک ازدواج آن ها بودیم، سهراب هم بیکار نبود و صبح برای تفریح وگردش با خواهر و دوستان خواهرش از خانه خارج شده و شب باز می گشتند.

    در آن گیر و دار ژاله و همسرش دو روز به من مرخصی دادند و از من خواستند تصویری از آنها بکشم تا شب عروسی به دیوارسالن و بعداز آن درخانه شان بیاویزند. برای ا ین کار، یکبار قبل از عروسی لباس جشنشان را پوشیدند و عکس گرفتند تا من از روی آن عکس، آن ها را به تصویر بکشم. برای تمام کردن آن تابلو تا روزعروسی تمام وقتم را گذاشتم؛ بطوری که شب و روزم یکی شده بود. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندم و صبح با اولین تلالو خورشید از خواب بیدار می شدم. مادرم از بی خوابی و گودی زیر چشمانم گله مند بود، اما وقتی تابلوی تکمیل شده را دید دلخوریش را فراموش کرد و یک خسته نباشید جانانه به من گفت که خستگی آن چند روز از بدنم بیرون رفت. از قضا همان شب سهراب برای دیدن عمه اش به خانه مان آمد. نیم ساعتی نشست و با مادر و آقاجون خوش و بش کرد. هنگامی که برای رفتن خداحافظی می کرد صدایش کردم و از او پرسیدم:

    _ هنوزم دستخط تو مثل گذشته خوبه؟

    _ بهترهم شده، چطور مگه؟

    روکش تابلو را برداشتم ، آن را نشانش دادم وگفتم:

    _می خوام يه چیزی گوشه این بنویسی.

    _خيلی خوبه ، آفرین. اما از رنگ زدنت معلومه با عجله کشیدی اینطور نیست؟

    _ آ ره هرطور بود باید برای فردا آماده اش می کردم، معلومه هول هولکی شده؟

    _ نه اون قدرها هم معلوم نیست. این عروسه به نظرم خيلی آشنا میاد، من می شناسمش؟

    _ فکرکنم بشناسی. یکی از دوست های منه که اون شب توی مهمونی با یکی از فامیلهاش بود.

    _ يه چیزهایی یادم میاد، فامیلشون همون نبودکه با تو رقصید؟

    _ چرا همون بود.

    _خب چی بنویسم؟

    _بنویس:

    « ایمان و ژاله عزیزم، آرزو می کنم که همیشه همین طور عاشق بمانيد »

    هنگامی که این جمله با خط زیبای سهراب درگوشه ای زیر تابلو نوشته شد، قشنگی آن دو را در لباس عروسیشان چند برابر کرد. پنجشنبه صبح ساعت هشت با مهرداد قرار داشتم تا به دنبالم بیاید و همراه هم به خانه ژاله برویم.

    حدود ساعت هفت بود که برخاستم، صبحانه خوردم. تابلو را همراه لباس های مهمانیم برداشتم و منتظر او نشستم. خوشبختانه انتظارم زیاد به طول نینجامید و مهرداد به موقع رسید. آخرین سفارش ها را به مادرم کردم که مبادا شب دیر کنند و همراه او به راه افتادم. ابتدا نزد ژاله رفتیم و باکمال تعجب دریافتم که آن ها هنوز اتاق عقد را آماده نکرده اند، بنابراین برای تزئین اتاق عقد به محل جشن رفتیم. جشن آن شب در باغ یکی ازدوستان ایمان برگزار می شد. وقتی به آنجا رسیدیم چندین کارگر مشغول چیدن میز و صندلی ها در باغ بودند. به داخل ساختمان و اتاقي که قرار بود به عنوان محل عقد استفاده شود رفتیم. خوشبختانه تمام وسایل تزئینی از قبل خریداری شده بود و در جعبه ای درگوشه اتاق قرار داشت. با مهرداد مشغول شديم؛ او بالای نردبان رفته بود و طبق سلیقه و توصیه های من دیوارها و سقف را درست می کرد. من هم تزئیناتی را که به نردبان نیاز نداشت انجام می دادم. بعد از تزئین اتاق نوبت به چیدن سفره عقد رسید. همه چیز بود غیر از نان. مهرداد را دنبال نان فرستادم و سفارش کردم که یک نان سنگک کنجدی بگیرد و سریع برگردد. در چیدن سفره، دختر صاحبخانه که حدودا دو - سه سالی از من کوچک تر بودکمکم کرد. بعد از برگشتن مهرداد، تابلو را هم - بالای محلی که آن ها قرار بود بنشینند - به دیوار زدیم. دیگر کاری برای ما در آن جا نبود بنابراین نزد ژاله بازگشتیم. نزدیک ظهر شده بود که ناهار خوردیم و همراه او به آرایشگاه رفتیم. چند ساعتی آنجا بودیم تا ایمان با ماشین گل زده اش به دنبالمان آمد. طفلک ژاله خيلی نگران بود و من تمام سعیم این بودکه به او اعتماد به نفس بدهم. هوا تاریک شده بودکه ما به باغ رسیدیم. حیاط مملو از میهمان بود و هنوز هم تعدادی از آنها نیامده بودند. وقتی وارد اتاق عقد شدیم تا عاقد خطبه عقد را بین آن ها جاری کند، عروس و داماد برای اولین بار چشمشان به تابلویی افتاد که تصویر آنها را نشان می داد و بر دیوار خودنمایی می کرد. قطره اشکی ازچشمان ژاله برگونه اش چکیدکه به پاکی دوستی بینمان بود. با اشاره سر از من تشکرکردند و در جایشان مستقر شدند. در هنگام عقد، من، آقاجون و مادرم که نقش پدر و مادرنداشته ژاله را بازی می کردند به همراه مهرداد، حمید، پدر،خواهروشوهرخواهرایمان دراتاق حضورداشتیم. حتی خواستگاری از ژاله در خانه ما انجام شده بود و خانواده داماد از شهرستان به خانه ما آمده بودند. آقاجون با پدر داماد صحبت کرد و چیزهایی را از خانواده استاد فتحی خواست و شرایطی را گذاشت که ممکن بود برای من مقرر کند. ژاله سومین بار بله را با اجازه بزرگ ترها گفت و رسما به خانه رویاها و آرزوهایش قدم گذاشت. شبی به یاد ماندنی برای همه ما بود مخصوصا برای آن دو کبوتر زیبا. من و مهرداد به عنوان صمیمی ترین دوستان آنها و همچنین ساقدوش عروس و داماد همه جا همراه آن ها بودیم. دایی یوسف و زن دایی مریم هم آمدند و درکنار مادرو آقاجون جای گرفتند. برای عرض سلام و خوش آمدگویی به نزدشان رفتم وگفتم:

    _سلام خوش اومدید، اما چرا این قدر دیر؟

    _من بی تقصیرم خودت که خانومی، می دونی این خانوما چقدرمعطلی دارند تا حاضر بشن.

    _باشه قبول. پس بچه ها کجان، اونا نمیان؟

    دایی با مِن و مِن گفت: راستش... اونا با هم قرار گذاشته بودند که امشب برن سینما... ازاون ورهم شام رو تو رستوران بخورند،گفتند نمی تونن قرارشون روبه هم بزنند... اگر رسیدند حتما میان.

    دلخوریم را پنهان کردم و چیزی نگفتم. ولی پیش خودم گفتم که آن ها می توانستند یک شب دیگر به سینما یا رستوران بروند. باخود فکرکرده بودم که آن شب سهراب با قرارگرفتن در آن جمع ناآشنا، به ناچار هم که شده مجبور می شد توجه بیشتری به من نشان دهد؛ اما او نیامد تا با نیامدنش نقشه ها و امیدهایم را نقش برآب کند.مهرداد با مهربانی هایش و لطفی که نسبت به من داشت کمک کرد تا جای خالی او را کمتر احساس کنم. ژاله از خوشی سرشار بود و با خنده های شیرینش ما را هم لبریز ازشور و شوق می کرد. آن دو در میان دوستدارانشان سرود خوشبختی سر داده بودند و ما هم با آنها همخوانی می کردیم تا احساس نکنندکه تنهایند و ما نیز این را باورکنیم که ما هم عاشقیم. عاشق بودن و زیستن و به خوشبختی رسیدن. آن شب خاطره انگیز به پایان رسید و آنها با دعای خیر ما که بدرقه راهشان کرده بودیم، قدم در جاده جدید زندگی شان گذاشتند که دورنمایی زیبا داشت و آينده ای روشن را نوید می داد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/