فصل يازدهم
قسمت اول

او نگاهش را برگرفت و با بی تفاوتی و حتی بدتر از آن سرش را به طرف دیگری برگرداند. عرق سردی بر بدنم نشست، روی زمین نشستم. قدرت تکان خوردن نداشتم وهمان طورخشکم زده بود. در همان حال دستی به شانه ام خورد وکسی گفت:

_ یاسمن!... چرا اینجا نشستی؟!... حالت خوبه؟

این مهرداد بود که بدنبالم آمده و کمکم کرد تا بلند شدم. رنگ پریده ام او را نگران کرده بود، به همین جهت پرسید:

_ تو چت شده دختر؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ فکر می کردم الان تو ازهمه خوشحال تری، مگه ندیدیش؟

_ چرا.

_اون چی؟ او هم تو رو دید؟

_ آره او هم من رو دید، اما روش روکرد اون طرف! انگار که از من متنفر باشه حتی نخواست نگاهم کنه.

_ پرت و پلا نگو، حتما تو رو نشناخته. بعد از چهارده سال معلومه که تو همون نگاه اول نمی شناسدت، حالام بیا بریم تو، مادرت دنبالت می گرده.

همراه او داخل شدم و مادرم با دیدن من گفت:

_کجايی مادر جون؟ چرا با سهراب سلام علیک نکردی؟ عیب نداره، الان برو خوش آمد بگو، همه اونجا نشستند.
وبعد غرغر كنان داد زد:

_ زري ... زري اين شربت چي شد؟

سهراب درگوشه ای از سرسرا روی مبلی نشسته بود و جمعیت زیادی به دورش حلقه زده بودند.گویی باهمه رودربايستی پیدا کرده بودم و انگار نه انگار که آنجا خانه خودمان بود، رویم نشد نزد او بروم وسلام کنم. خوشبختانه زری مشغول پذیرایی از دیگر مهمانان بود و سفارش مادرم را نشنیده بود. از فرصت استفاده کردم و به آشپزخان رفتم. شربت آماده را در لیوان ها ریختم و با سينی شربت به نزد آن ها رفتم، تا لااقل اینگونه بهانه ای برای رفتنم وجود داشته باشد! دستانم و به دنبال آن لیوان ها به لرزه در آمده بودند. اگر شربت در سينی ریخته می شد خيلی بد بود، بنابراین نفس عمیقی کشیدم و از خدا کمک خواستم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. نزدیک آنها که رسیدم آهسته سلام کردم، اما همه این قدر مجذوب صحبت های سهراب شده بودند که توجهی به اطراف نداشتند و صدای مرا نشنیدند. بلندتر از قبل سلام کردم، این بارهمه به طرف من برگشتند. مادر با تعجب گفت:

_ اوا... چرا تو شربت آوردی؟!... پس زری کجاست؟

_اون کار داشت من آوردم... اشکالی نداره.

مادر به سرعت سینی را از دستم گرفت و خودش آن را جلوی تازه واردین گرداند. دایی هم بلند شد، دستش را دورشانه ام انداخت و خطاب به پسرش گفت:

_سهراب جان، این یاسيه ... دختر عمه یلدا... دختر عمه ات رو که فراموش نکردی؟

تا آن لحظه به او نگاه نکرده بودم. سرم را به طرفش برگرداندم. با لحن سردی در پاسخ پدرش گفت:

_ نخیز فراموش نکردم. همون اول که توی حیاط دیدم شناختمشون... حالتون چطوره؟

_ممنونم ، به خونه تون خوش آمدید. از اینکه پسر داییم حالا يه دکتر شده و به کشورش برگشته خيلی خوشحالم.

_ از خوش آمد گویی تون ممنون ولی من هنوز به خونه ام نرفتم، اینجا خونه شماست؛ هر وقت رفتم يه دوش آب گرم گرفتم و تو تختم خوابیدم و فهمیدم واقعا به خونه برگشتم اونوقت به خوش آمدگویی تون فکر می کنم. در مورد خوشحالی تون از دکتر شدنم، دلیلی نمی بینم مگه اینکه بخواید مفتی ویزیت بشید.

لحن مسخره و حرف هایی که درجواب خوش آمدگویی صادقانه من بیان کرد همه را به خنده انداخت. از برخوردش حسابی مایوس و ناراحت شده بودم اما از آن بیشتر،عصبانی بودم، سريع گفتم:

_ شما حق داریدکه در مورد حرفهای من فکرکنید، اما مطمئن باشید من هیچ وقت برای معاینه پیش شما نمیام. لااقل اجازه می دادید مهر مدرک پزشکی تون خشک بشه و یا از خجالت مادرم در می اومدید، آن وقت به فکر حق ویزیتتون می افتادید.

قهقهه خنده ای سر داد و با همان حالت سر خوشی ادامه داد:

_حالا چرا این قدر زود جوش آوردین؟.. خيله خب ناراحت نشید ویزیت اول مهمون من.

جر و بحث با او فایده ای نداشت انگار از دست انداختن من خيلی لذت می برد. لیوان های شربت همه خالی شده بود بجز مال اوکه هنوز دست نخورده بود. بی توجه به پر بودن لیوان، لیوان او را نیز همراه بقیه در سينی گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. صدای مادر را شنیدم که گفت:

_لیوان سهراب را کجا می بری؟ اون هنوز شربتش رو نخورده. بدون اینکه سرم را برگردانم با حاضر جوابی گفتم:

_لازم نیست شربت بخوره... سردیش می کنه!

و دوباره صدای خنده از پشت سرم به گوش رسید. با عجله به اتاقم رفتم. اشکم هایم آماده ریختن بودند اما به آن ها گفتم صبركنید. همین که میهمانی امشب تمام شد می توانید تاخود صبح برای دل شکسته، قلب مجروح و آبروی برباد رفته ام سوگواری کنید. برای فرار از هر آنچه آزارم می داد به سراغ نقاشی رفتم. نمی دانستم چه می کشم و یا چه باید بکشم ، فقط دلم می خواست نقاشی کنم تا شاید بدینگونه ناراحتی ام را فراموش کنم.کمی بعد از آن آقاجان به سراغم آمد.

_ تو چرا آمدی بالا آقاجونم؟ برو تو حیاط پيش بچه ها. دوستات دنبالت می گشتند.

_حوصله ندارم ترجیح میدم اینجا بمونم.

_از چی ناراحتی؟ بخاطر حرفهای سهراب؟

و چون سکوت مرا دید:

_ازدست اون ناراحت نشو شوخی می کرد. اون تازه برگشته ، به اخلاق و روحیات ما آشنا نیست.

_ یعنی آقاجون هرکی بره خارج و برگرده این جوری میشه؟ همه ارزش ها، اعتقادات و حتی گذشته خودش رو فراموش می کنه. اون از لیلا این هم از این سهراب چرا؟ اون که يه آدم تحصیل کرده است چرا؟ یعنی اونجاکه اون بزرگ شده مسخره کردن يه دختر اونم جلوی این همه آدم اشکال نداره؟

_ آخه قبل ازاینکه توبیای مادرت و زن داییت داشتن گریه می کردن، فضا خيلی غم انگیز شده بود. اونم خواست يه خورده با تو شوخی کنه تا فضا يه خورده عوض بشه. حالا عیب نداره، بیا برو پیش دوستات. زشته مهمون دعوت کردی اونوقت خودت اینجا نشستی. پاشو بابا جان، پاشو.

آقاجونم رفت و من کمی به حرف های او فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره نزد بقیه بروم. چون دوست نداشتم سهراب بفهمدکه توانسته آن قدر مرا برنجاندکه حتی دیگر نمی خواهم در میهمانی حضور داشته باشم. تصمیم گرفتم که من هم مثل او، خود را بی تفاوت و سرد نشان دهم. با اعتماد به نفس، آرام و موقر از پله ها پایین آمدم و به جمع دختران و پسران شادی پیوستم که با هر آهنگی که نواخته می شد، می رقصیدند و برایشان مهم نبود اگر رقص مخصوص آن آهنگ را هم نمی دانستند. ازهمان ابتدا که وارد حیاط شدم بازی ملموس نگاه پسران را بر روی چهره ام حس می کردم اما تنها چیزی که برایم مهم بود سهراب بودکه او هم همراه بقیه می رقصید. باورکردنی نبود آن پسر بچه محجوب و خجالتی به این زیبایی برقصد. آنهم با دخترهایی که درگذشته اصلا از آنها خوشش نمی آمد وکوچک ترین توجهی هم به آنها نمی کرد. واقعا اوگذشته اش را به طور کامل به باد فراموشی سپرده بود یا من توقع بی جا داشتم و هنوز درگذشته سيرمی کردم؟ درهمین فکرها بودم که کسی جلو آمد و پیشنهاد کرد که همرقصش شوم. چهره اش برایم خيلی آشنا بود اما به یاد نمی آوردم که او کیست. ژاله که فهمیده بود من او را نشناخته ام جلو آمد وگفت:

_ این برادرزاده خانم بزرگه دیگه، حمید. خونه مون که دیدیش.