فصل دهم
قسمت آخر
وقتی بیدار شدم، آن خواب عجیب فکرم را خيلی به خودش مشغول کرده بود.
پنجره را بازکردم و مقداري هوای تاره استنشاق کردم، می خواستم دوباره بخوابم اما دیگر خواب به چشمانم باز نگشت. برخاستم وکتاب حافظ را در دست گرفتم، فاتحه ای خواندم و نیت کردم. شعر زیبا و پر معنایی امدکه بعضي از بیت هایش اینها بود:
ای پــادشــه خـــوبان داد از غـــم تـنـهـایـی
دل بــی تو بجان آمـد وقت است که بـازآیی
دیشــب گــلـه زلـفش، با باد هـمی کـــردم
گــفتا غلطی بگـذر، زیـن فـــکرت ســودایی
در دایـــره قسـمـت ما نــقــطـه تســـلـیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تـو فرمایی
حافظا شب هجران شدبوی خوش وصل آمد
شـادیـت مـبـارک بـاد ای عـاشـق شـیدايی
مثل همیشه حافظ با شعرهایش و تفأل های خویش آرامم کرد. به تختم رفتم و سعی کردم بخوابم. صبح با تمام سروصدایی که ازحیاط و خانه می آمد، بازهم بلند نشدم وبرای فرار ازهیاهوی آن ها بالش را روی سر وگوش هایم گذاشتم. درخواب ناز بودم که کسی با صدای بچه گانه ای گفت:
_خاله... خاله یاسی... بلند شو دیگه... خسته شدم... خاله یاسی...
چشمم را که بازکردم ماهرخ نازنینم را دیدم. او ازوقتی که زبان بازکرد مرا خاله صدا می زد، و من که خواهری نداشتم که خواهر زاده ای داشته باشم، دلم برای خاله خاله گفتن او ضعف می رفت و مرتب قربان صدقه اش می رفتم. آن دختر کوچولوی دوست داشتنی جای خوبی برای خودش در دلم دست و پا کرده بود و طبق گفته عمه ام او هم مرا خيلی دوست داشت. در جايم نشستم و او را در بغل گرفتم و بوسه های فراوانی نثارش کردم. طفلک مدتی بودکه آنجا ایستاده و مرا صدا کرده بود. لباسم را عوض کردم و همراه او پایین رفتم. صبحانه ام آماده بود، در حین خوردن، صبحانه ماهرخ را هم به او می دادم. مادرم و بقیه زن ها، میوه ها را شسته و خشک می کردند، عده ای مشغول حمل جعبه های شیرینی به داخل بودند و چند نفر هم روی میزها گل می چیدند. مادر با دیدن من خواست به آنها کمک کنم تا میوه ها را درون ظرفها بگذاریم. باکمال میل قبول کردم و مشغول شدم؛ ماهرخ هم که تا آن موقع به من چسبیده بود و لحظه ای از من دور نمی شد، کنارم نشسته بود و میوه های مختلف را امتحان می کرد! بعد از چیدن میوه ها که کار خسته کننده ای هم بود، نوبت به شیرینی ها رسید، آنها را درون دیس های کوچکی قرار دادیم و رویشان را با نایلکس پوشاندیم که تا شب خشک نشوند. ساعت از دوگذشته بودکه ناهار خوردیم، سرپایی و با عجله چند لقمه خوردیم و به سرکارمان بازگشتیم. وقتی که با صدای زنگ در، اولین گروه میهمانان وارد شدند، تازه ما متوجه گذشت زمان شدیم. خوشبختانه کارهایمان تمام شده بود، همگی با عجله به اتاق بازگشتیم تا لباسمان را عوض کنیم و بلوز میهمانی را به تن کنیم. لباسی که من به تن داشتم بلوز و دامن شیری رنگ و زیبایی بودکه همراه کلاه همرنگش درمسافرتمان، ازاصفهان خریده بودم. نمی دانم چرا، ولی آن شب لباس های روشن به تن کردم که باعث شده بود همه را به یاد عروس بیندازد و آنها با کلماتی چون: « شکل عروس خانوم ها شدی... انشاا... عروسی یاسی جون... یاسی امشب می خواد عروس مجلس بشه،گل سر سبد...» نظرشان را ابراز می کردند. مهمانان دسته دسته وارد می شدند و حیاط وداخل اتاقها کاملا پرشده بود.درمیان مهمانان ژاله، مهرداد ومهری کسانی بودند که ازدیدنشان بیش از دیگران خوشحال شدم. جوان ها ازهمان ابتدا جایشان را از بزرگ ترها جدا کردند. دختران و پسران جوان درداخل حیاط ماندند وبه رقص وشادی پرداختند و بزرگ ترها هم به سرسرا، میهمان خانه و اتاق پنج دری رفتند و مشغول گپ وگفتگو شدند. نوازندگان و خوانندگانی که در حیاط استقرار یافته بودند، آهنگ های دلخواه جوانان را می نواختند و همه را به وجد آورده بودند. لیلا و دوستانش به همراه ژاله و مهری یک گروه شاد را تشکیل داده بودند و حسابی خوش می گذراندند. از بخت بد من مجید هم در آنجا بود ودست از سرم برنمی داشت. مهرداد یکبار به دادم رسید و با حضورش مرا از دست او خلاص کرد. اما لیلابه سرعت بدنبالش آمد و او را به میان جمع خودشان برد و من مجبور شدم برای فرار از دست او به سرسرا نزد مسن ترها بروم. آقاجان ،دایی یوسف و حسن آقا (شوهر عمه فخری) برای آوردن سهراب به فرودگاه رفته بودند. هیجان عجیبی داشتم واحساس می کردم قلب پر تپشم بزودی از حلقم بیرون می زند. دیدن معشوق بعد از سالها حِس خوب اما در عین حال پراضطرابی بود. به لیلا و ژاله حسادت می کردم که با بی خیالی مشغول تفریح بودند. در یک لحظه بوی خوبی تمام وجودم را در برگرفت و به درستی دریافتم این همان عطری بودکه شب قبل در خوابم نیز بود. به دنبال آن بو به حیاط رفتم ، هرلحظه که می گذشت آن عطر بیشتر و بیشتر می شد. چشمانم را بستم و بوی خوب وصال را استنشاق كردم.هنگامی که آن بو به حد اشباع رسیده بود، صدای بوق پیاپی ماشین پدرم از پشت در به گوش رسید وبه دنبال آن فریادهای مدعوین که: «آمدند... آمدند» میگفتند شنیده شد. همه برای استقبال از آن ها به طرف دردویدند و من که زودتراز همه به استقبال او رفته بودم،گوشه ای ایستادم تا جلوی دست و پای آن جمعیت مشتاق نباشم. چشمانم همچنان بسته بود و جرات بازکردن آن را نداشتم. سر و صدا و هیاهوی شادی در حیاط به اوج رسیده بود ، بعضی گریه می کردند و عده ای دیگر میخندند. آرام آرام مانند افراد نابینا که تازه چشمانشان را عمل کرده اند و برای بازکردن آن ها و دیدن دنیایی که تا آن موقع از دیدن آن محروم بوده اند، هیجان دارند، چشمانم را بازکردم. دلم می خواست اولین کسی را که می دیدم او باشد. اما چشمانم این خواسته ام را انجام نداد ولی با دیدن او بی اختیار خنده ام گرفت، درست مثل سالها پیش،منتها این بار نه پسر بچه خجالتی ای بودکه تازه ازشهرستان آمده باشد، و نه چهره اش متعجب و سرخ شده بود. هنوزهم ازچشمان درشتش شیطنت می بارید، اما دیگر آن را با تعجب مخفی نکرده بود و با شوخی با اطرافیانش، آن را ابرازمی کرد. کت وشلوار شیک وبرازنده ای به تن داشت، از ریش وسبیل خبری نبود و صورتش كمي آفتاب سوخته شده بود. اما هنوز مثل سایر پسران هم وطنش پوستی گندمگون داشت که گاهی کاملا سفید به نظر می رسید، فکر می کنم موهایش را تازه اصلاح کرده بود اما با آن حال هنوز هم تارهایش وحشی بود و تكه هایی از آن روی پیشانی اش ریخته شده بود.گونه هایش با هلالی زیبا و نرمشی خاص برصورتش کشیده شده بودند و چهره جذاب و مردانه ای پیدا کرده بود. برای خودش مردی شده بود. جذاب تر از قبل و به طور کلی خواستنی شده بود. احساس ضعف می کردم و برای اینکه نیفتم به دیوار پشت سرم تكيه دادم. در دل به التماس افتاده بودم، چرا سرش را بالاتر نمی آورد؟ چرا مرا نمی بیند؟ بعد از اینکه سهراب با تک تک میهمانان احوالپرسی کرد به طرف اتاق راه افتادکه به داخل برود. بعضی در همان حیاط ماندند و به کارشان ادامه دادند و بقیه همراه او به داخل رفتند. هنگام ورود، ناگهان سرش را برگرداند و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد، اما... .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)