فصل دهم
قسمت دوم

روزها برای من بخاطر اضطراب و هیجانی که داشتم به کندی سپری می شد اما برای افراد خانواده ام که تا آخر هفته باید ترتیب یک جشن بزرگ را می دادند و فرصت کمی داشتند به سرعت می گذشت. در همین موقع خبردار شدم که با تمام شدن امتحانات، دانشکده از متقاضیان برای یک سفرسه روزه به اصفهان ثبت نام می کند. ومن که دیگر ازخانه ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بودم برای این سفر ثبت نام کردم و با موافقت خانواده ام به همراه ژاله و دیگر دوستانم روز دوشنبه اول وقت، تهران را به قصد شهر اصفهان ترک کردیم. البته برای آقاجونم و بقیه عجیب بودکه در آن موقعیت من هوس مسافرت کرده بودم اما کسی چیزی نگفت. خودم هم وجدانم ناراحت بودکه در آن موقعیت که آنها آن قدر گرفتار بودند، تنهایشان می گذاشتم، ولی بودنم هم فایده ای نداشت،چون دست و دلم اصلا به کار نمی رفت. آن سه روز برایم خیلی خاطره انگیز وبیادماندنی بود وکمتر به سهراب فکرکردم.هر موقع هم غمگین و افسرده می شدم و باز ترس و دلشوره به سراغم می آمد، ژاله و دوستانم به سرم می ریختند و با شوخی هایشان مرا از فکر وخیال می رهاندند. در آن مدت من و ژاله خيلی شیطنت کردیم و حسابی هم خوش گذراندیم. روزها برای دیدن جاهای تاریخی شهر بیرون می رفتیم و شب به خوابگاه بازمی گشتیم. شب ها هم در خوابگاه برنامه هایی داشتیم. بچه ها، مخصوصا ژاله، از هر استادی که کینه داشتند، انتقام گرفتند. هر شب صدای جيغ یکی از خانم های استاد بلند می شد. یکی توی تختش سوسک پیدا کرده بود دیگری جیرجیرک و دیگری هم رتیل پلاستیکی. آقایان استاد هم صبح ها باکراواتهای قیچی شده،کت وشلوار خیس و یا پیراهنهای کثیف مواجه می شدند. بیچاره ها در بیشتر مواقع سکوت می کردند. در این میان من فقط خدا را شکرمی کردم که استاد ماهان در آن سفرهمراهمان نبود، وگرنه سالم به خانه اش بازنمی گشت. نکته جالب دیگر که مثل بمب درخوابگاه صدا کرد و قبل ازما خبر آن به تهران رسید خواستگاری یکی ازاستادهایمان از ژاله بود. استاد مذکورکه ایمان فتحی نام داشت حدود 28 ساله بود، جوانی خوش تیپ و به قول ژاله خيلی هم باکلاس بود. درمیان دانشجویان هم هواخواه زیاد داشت که قرعه به نام دوست من افتاد. قیافه ژاله بعد ازخواستگاری استاد فتحی حسابی خنده دار شده بود. آخر، شب قبل از آن، این او بود که کراوات گرانقیمت خواستگارش را پاره پاره کرده بود و استاد هم مچش را گرفته و فردا صبح، خاطرخواه از آب درآمده بود! چهارشنبه نزدیک غروب بودکه اتوبوس ما واردشهرمان شد. وقتی وارد حیاط شدم لحظه ای فکرکردم خانه را اشتباه آمده ام. ولی بعد به یاد آوردم که فردا چه روزیست. تمام حیاط آذین بندی و لامپ های رنگی بر روی همه درختها و دیوارها بسته شده بود. پلاکاردی به درحیاط و در ورودی ساختمان نصب شده بودکه ورود سهراب و دکتر شدنش را تبریک می گفت. میز و صندلی ها ردیف به ردیف در حیاط چیده شده بود. وارد اتاق که شدم، مادرم و زن دایی مریم را دیدم که همراه زری و عمه فخری ام کارهای باقیمانده را انجام می دادند. تا مرا دیدند همه با خوشحالی به طرفم آمدند و به شدت مورد استقبال آن ها قرارگرفتم. بعد ازکمی احوال پرسی بسته های گز را به مادرم تحویل دادم، آخر او می خواست برای فردا سر هر میز بشقابی گز بگذاد و برای این کار سفارش زیادی به من کرده بود. با اصرارآنها را راضی کردم که بگذارند من هم درکارها کمکشان کم، آنها ابتدا نمی پذیرفتند ومی گفتند که تو خسته هستی، اما بالاخره قبول کردند. ساعتی بعد آقاجون و دایی یوسف هم که برای آخرین سفارشات نزد شیرینی فروش و میوه فروش رفته بودند، به خانه بازگشتند. شام را درکنار هم خوردیم و همگی ازخستگی گوشه ای خوابیدیم؛ بعد از اندکی استراحت خانه را مرتب کردیم و سپس برای خواب به اتاق هایمان رفتیم. عمه فخری نیز آنشب در خانه ما با دخترکوچولويش ماند. اوکوچک ترین عمه ام بودکه خيلی دوستش داشتم، شوهرش کارمند اداره برق بود و سه فرزند داشت که هر سه دختربودند ولی آنشب فقط ماهرخ دختر چهارساله اش را به همراه آورده بود. بعد از اینکه به اتاقم رفتم، نمی دانم چگونه خوابم برد فقط می دانم نیمه های شب بودکه یکدفعه ازخواب بیدارشدم. خوابی که دیدم از جلوی چشمانم رژه می رفت، بارها و بارها آن را درذهن مرور کردم. برای آخرین بار آن را یکبار دیگرازنظرگذراندم و بعد از روی تخت بلند شدم. خواب یک محل زیبا و سرسبزی را دیدم. همه جا پرگل بود، چندکودک که بیشتر به سایه یا شبح شباهت داشتد، در میان گل ها مشغول بازی بودند و فقط كه گاهی صدای خنده های شادمانه شان بگوش می رسید. سرم را بلند کردم و دسته ای پرنده مهاجر را دیدم که با شروع فصل گرما به لانه هایشان باز می گشتند؛ یکدفعه یکی از آنها از دسته اش جدا شد و به طرف من آمد. وقتی کاملا نزدیک شدو مقابلم قرارگرفت باکمال تعجب دیدم آن پرنده به یک بچه تبدیل شده است که با آمدن او عطر خوشی تمام فضا را پرکرد. آن بچه که صورتش را نمی تو انستم ببنیم یک گل به طرفم گرفت، «گل یخ » بود! گل رابه دستم داد، اما تا من آن راگرفم گل در دستانم پرپرشد. قطره اشکی ازچشمانم چکید و درهمان لحظه باد تندی وزید و گلبرگ ها از دستانم رها شدند. باد آنها را با خود برد.