فصل نهم
قسمت آخر

استاد این راگفت و راه افتاد. آرام گفتم: اتفاقا برای اون کشیدم ولی ای کاش بود و نظرش رو بهم می گفت. استاد که هنوز خيلی از من دور نشده بود برگشت و از روی شانه لبخندی زد. با خجالت سرم را پائین انداختم، فکر نمی کردم صدایم را بشنود ولی اوشنيد. درطول هفته بعد اصلا وقت نکردم به دیدن دایی و زن دایی مریم بروم تا اینکه اواخر هفته خودشان به خانه مان آمدند.کلی گله و شکایت که چرا به آنها سری نمی زنم. همان طورکه نشسته بودم، متوجه شدم هر وقت من رويم را از آنها برمی گردانم، آنها باچشم و ابرو چیزهایی به هم می گویند. بالاخره هم مادرم خواست که بروم و چای بیاورم. من هم با وجود اینکه همیشه زری این کار را می کرد چیزی نگفتم و تنهایشان گذاشتم. وقتی با سينی چای به نزدشان بازگشتم مادرم با بهانه های مختلف مرا به اتاقم فرستاد. خيلی کنجکاو شده بودم که بفهمم آن ها چه می گویند که من نبایدبدانم ولی به ناچاردراتاقم ماندم، چون آنها بعد از آمدن من در را بسته بودند. حدود یک ساعت بعد دایی رفت اما من همچنان از رفتن به نزد آنها خودداری کردم. از آنجا که می دانستم آقاجون و مادر می خواهند در مورد حرفهای دایی، حال هر چه که بود، صحبت کنند و ممکن بود حضورم مزاحم آنها شود. براي شام صدایم کردند ولی سرمیزساکت بودند و چیزی نگفتند. از چهره متفکر وجدی

آقاجون معلوم بود موضوع مهمی پیش آمده ، کم کم داشتم نگران می شدم اما باز هم سؤالی نکردم. بعد ازصرف شام همین که خواستم به اتاقم بازگردم، مادرصد ایم کرد و خواست که بمانم. روی مبلی نشستم و آقاجون و مادر هم روبرویم قرارگرفتند.

آقاجان کمی من من کرد وگفت:

_ داییت اومده بودکه بگه... یکی از دوستانش برای خواستگاری از تو، با خانواده شان می خوان بیان اینجا... .

سنگینی عجیبی در نگاهش وجود داشت که با همیشه فرق می کرد و دلم را به درد آورد. خواستم مطمئنش کنم بنابراین گفتم:

_اینکه مسئله تازه ای نیست، این یکی هم مثل بقيه. شما که می دونید من فعلا نمی خوام ازدواج کنم خوب جوا بشون کنید.

_می دونی کسی که می خواد بیاد خواستگاریت کیه؟

_نه،کیه؟

_ پسر آقا رضا، نوه ننه زیور خدا بیامرز.

_منظورتون مهرداده؟

_بله منظورم مهرداده، تو خودت خونواده اون رو از نزدیک دیدی و می دونی که وضعشون بد نیست. داییت هم خيلی ازمهرداد تعریف می کرد. تو دیگه دختر بزرگی شدی، نمیشه که هرکی بیاد بگی نه، نمی خوام هم تعارفه.

هر دختری بالاخره باید يه روزی ازدواج کنه. تا الان هرکی اومد گفتی نه، ما هم گفتیم نه. ولی می خوام این یکی رو بگذاریم بیان و راجع به اونها فکرکنی، چون پدرش رو که می شناسیم، داییتم پسندیده؛ وقتی هم که داییت این قدر تعریفشون رو می کنه ما چی می تونیم بگیم؟ داییت خودش صلاح تو رو می دونه.

_باشه من حرفی ندارم. اگه می خوان بیان خوب بیان، من هم قول میدم راجع به این موضوع فکرکنم. می تونم برم؟

آقاجون گفت بله و به اتاقم برگشتم. باید هرچه زودتر، قبل ازاینکه اشکم سرازیر می شد به اتاقم بازمی گشتم. احساس دلتنگی می کردم. آخردایی چرا؟ همیشه فکر می کردم دلش می خواهد من عروسش شوم ، فکر می کردم لااقل او صبر می کند تا سهراب بیاید، اما اکنون او خودش برایم خواستگار پیدا کرده بود، یعنی لیاقت پسرش را نداشتم؟ پسری که حالا یک پزشک بود؟

از لای دفتر خاطراتم عکس سهراب را برداشتم. آخرین عکسش بودکه دایی چهار سال پیش همراه نامه برایمان فرستاده بود. در آن عکس حدودا بیست ساله بود. در تمام آن مدت آن عکس مونس دلتنگی هایم بود،هروقت غصه ام می گرفت با او صحبت می کردم. او محرم اسرارم بود، محرم تنهايي هایم. خودم را روی تخت انداختم و سخت گریستم. جمعه از صبح زن دایی به خانه ما آمده بود تا به مادرم کمک کند. آخرقراربود عصر انروز آقا رضا وخانواده اش به خانه ما بیایند.من تابعد از ظهر ازاتاقم خارج نشدم. نزدیک آمدنشان بود. كفر مادرم حسابی در آمده بود، چون من هنوزحاضر نشده بودم. هرلحظه ممکن بود برسند که دایی در زد و وارد اتاقم شد:

_ تو چرا هنوز حاضر نشدی، الان میان!

_ می دونید داشتم به چی فکر می کردم؟ (او با اشاره سر جواب منفی داد) به اینکه اگه می دونستم مهرداد خواستگار از آب در میاد، باهاش فوتبال بازی نمی کردم و مثل دختر بچه ها، توی حیاط اینور اونور نمی دویدم. حتما پیش خودشون فکرکردند هنوز بچه ام!

_ نه دایی جون اگه این جوری فکر می کردندکه پا پیش نمی گذاشتند. تازه از خداشون باشه که دخترمون رو به اون ها بدیم.

_دایی اگر يه سؤالی بپرسم راستش رو بهم می گید؟

_البته ، بپرس.

_می خوام بدونم شما واقعا دوست دارید... یعنی می خواید من با اون ازدواج کنم؟

_من فقط خوشبختی تو رو می خوام...

_دایی جواب من رو بدین، جوا بتون برام خيلی مهمه.

_خوب مهرداد پسرخوبی به نظر میرسه وگرنه من هیچ وقت به این خواستگاری رضایت نمی دادم... اما راستش رو بخوای... دلم می خواد... تو عروس خودم بشی... می خوام صبرکنی تاسهرابم بیاد اون وقت دیگه با خودتونه...ولی این رو بدون که من و مریم تو رو خيلی دوست داریم... حیفمون میاد تو رو از دست بدیم.

گل خنده دوباره بر لبانم شكفت، پس اشتباه نمی کردم. نتوانستم خوشحالی خود را از دایی یوسف پنهان کنم. دلیلی هم نداشت چیزی را از اوکه با تمام وجودم دوستش داشتم مخفی کنم. با خوشحالی به بغلش پریدم و با شیطنت گفتم:

_باشه صبرمی کنم اما شما هم به پسرتون بگید زودتر برگرده وگرنه مرغ از قفس می پره!

او هم خنده ای از سر خوشی سرداد و خارج شد، اما نرفته بازگشت وگفت:

_ ولی با همه این حرفها، خوب فکرکن، مهرداد پسر بدی نیست، نمی خوام به خاطر ما چشم بسته جواب بدی.

_ نه دایی من از اولشم نمی خواستم به اونا جواب مثبت بدم. راستی من متعجبم آقا رضا که نمی خواست با ما رفت و آمد کنه مبادا خونوادش چیزی راجع به گذشته اون بفهمند، حالا می خواد با ما فامیل بشه؟ مایی که همه افراد خانوادمون تمام گذشته اون رو می دونند؟!

_ من هم از همین تعجب کردم، ولی حتما نتونسته بهانه ای بیاره و در مقابل اسرار پسرش تسلیم شده.

او رفت و من با خیال راحت آماده شدم؛ چند دقیقه بعد از رفتن من آنها آمدند. مهرداد کت و شلوار شیکی به تن کرده بود و دسته گل زیبایی به همراه داشت که می توان گفت تقریبا پشت آن مخفی شده بود. وقتی با من سلام و علیک می کرد صورت مسخ شده اش را به زیر انداخته بود. وقتی همه در جای خود نشستند، زری سينی چای رابه ترتیب جلوی همه گرداند. و از آنجا که این وظیفه عروس خانم بود و من باید این کار را می کردم، بانو خانم کمی دلخور شده بود ولی چیزی نگفت. بعد از کلی حاشیه رفتن و حرف های متفرقه ، بالاخره رفتند سر اصل مطلب و آقا رضاگفت:

_ آقای شکیبا خودتون می دونید وضع ما بحمدا... بد نیست... مهرداد هم به تازگی مدرک لیسانسش روگرفته و الان هم با حقوق خيلی خوبی در یک شرکت دارویی کار میكنه... از نظرخونه هم مشکلی وجود نداره. خونه ما خيلی بزرگه، اگر بچه ها خواستند می تونند بیان با ما زندگی کنند، اگرهم دوست نداشتند براشون يه خونه مستقل می گیرم. در مورد اخلاقش هم من واقعا به عنوان پدر ازش خيلی راضی هستم و نمی تونم ایرادی از این نظر بگیرم به جز اینکه قلب خيلی رئوفی داره واین ممکنه برای یک مرد ایجاد مشکل کنه... ورزشکار هم هست ودرکنارکارهاش به ورزش هم می پردازه. دیگه چیزی به نظر من نمیرسه که بگم مگر اینکه شما سؤالی داشته باشید.

آقاجون ودایی نگاهی به هم کردند وبعداز کمی مکث، این آقاجون بودکه گفت:

_مهرداد جان شما چند سال تونه؟

_ بیست و چهار سال، و اگر اجازه بدید می خواستم در مورد توضیحات پدرم، چیزهایی بگم.

آقاجون با اشاره سر اجازه داد.

_ من از پدرم خیلی ممنونم که سعی در تامین کردن نیازهای من داره ولی به نظرخودم،من به شرطی می تونم دختر شما را خوشبخت کنم وخرج خودم واون رو بدم که بتونم روی پای خودم بایستم. اگه قرار باشه که با یاسمن خانم ازدواج کنم، می خوام اون توی زندگی ای پا بگذاره که همه اش روخودم براش ساخته باشم.من در این یکسالی که سرکار رفتم بیشتر حقوقم را پس اندازکردم که مقدار قابل ملاحظه ای هم شده، فکر می کنم بشه با اون يه خونه خرید، هر چندکه به بزرگی خونه شما و پدرم نباشه. ولی حداقلش اینه که زندگی جدیدمون از جايی شروع میشه که از دسترنج خودمون بدست اومده و این می تونه پشتوانه خوبی برامون باشه.

صحبت های پخته او همه را به سکوت واداشت و من به راحتی می توانستم تحسین را از نگاه دایی و آقاجون وافتخار را ازچشمان آقا رضا بخوانم.سرانجام دایی یوسف سکوت را شکست وگفت:

_ فکر می کنم گفتنی هاگفته شد، مخصوصا اینکه آقا مهرداد آنها را به طرز زیبایی بیان کرد.حالا اگر شماها هم اجازه بدید این دو تاجوون برن حرفهاشون روبه هم بزنند تا ببینند تا چه اندازه بدرد هم می خورند.

اجازه صادر شد و ما برای صحبت کردن به حوضخانه رفتیم. پدرم اصرار داشت که به پنج دری برویم اما من با اصرار خواستم که به آنجا برویم. چون در حوضخانه آرامش عجیبی به من دست می داد وبه من کمک می کرد تا بتوانم حرفهای سختی را که در فکرم بود، به مهرداد بگویم. بعد ازکلی من و من کردن جراتی به خود دادم و گفتم:

_آقا مهرداد؟... می دونم که شنیدنش ممکنه برات مشکل باشه...گفتنش برای خودم هم سخت... اما... من... چه جوری بگم؟... من نمی تونم... نمی تونم با تو ازدواج کنم...

چهره زیبا و جذابش را هاله ای از غم فرا گرفت و باکلام حزن انگیزی پرسید:

_چرا... چرا نمی تونی با من ازدواج کنی؟ من اشکالی دارم؟

_نه باورکن تو مشکلی نداری... تو پسر خوب و با لیاقتی هستی... ولی... اشکال از منه...

_چه اشکالی؟

_من... نمی دونم چه جوری بگم... من نمی تونم با تو ازدواج کنم... چون... چون کس دیگه ای رو دوست دارم... برای اینکه عاشق کس دیگه ای هستم... متاسفم.
کمی هاج و واج نگاه کرد و پرسید:

_اون کیه؟!

_ نپرس... الان نمی تونم بگم... شاید يه روز همه چیز رو بهت گفتم... ولی الان نمیشه... با این وجود شرایط موجود هیچ چیزی از شایستگی های تو کم نمی کنند.
با خنده گفت:

_بسه دیگه فضا خيلی غم انگیز شد. راستش رو بخوای من هم خيلی به مثبت بودن جوابت مطمئن نبودم فقط خواستم شانسم رو امتحان کنم؟ تیری بود توی تاریکی. زیاد خودت رو ناراحت نکن.

_می تونم ازت خواهش کنم حرفهای امروزمون پیش خودت بمونه؟

_البته، مطمئن باش.

_و اینکه اگر امکان داشته باشه می خوام باز هم ببینمت... من احساس خاصی نسبت به تو دارم... نمی دونم منظورم رو متوجه میشی یا نه... ولی تو بعد از اون دومین نفری هستی که احساس می کنم این قدر بهش اعتماد دارم.

_ باکمال میل، من هم خيلی خوشحال میشم. فعلا بهتره تا صدای مامان و بابا هامون در نیومده بریم پیششون.

وقتی نزد آنها بازگشتیم، آقاجون و آقا رضا پرسیدند چی شد و نتیجه را می خواستند بدانند. من نمی دانستم چه باید بگویم ولی مهرداد به راحتی گفت:

_هیچی ، به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمی خوریم وهمون بهتره که باهم دوست و آشنا بمانیم.

چند دقیقه بعد از آن ، هنگامی که آنها توانستند آن خبر غیرمنتظره را بپذیرند، خانواده آقا رضا خداحافظی کردند و رفتند. موقع رفتن چهره مهرداد اصلا ناراحت نبود و من از این جهت بسیار خوشحال بودم چون، دوست نداشتم او را ناراحت ببینم همان طور که به خودش هم گفته بودم ، احساس خاصی نسبت به او داشتم که برای خودم هم عجیب بود. او توانسته بود در همان چند برخورد، حسابی در دلم جای خودش را باز کند.