فصل سوم
قسمت سوم
حرفهای سهراب و اظهار پشیمانی او مثل آب روی آتش مرا آرام کرد. چون می دانستم حرفهای او راست بود و او واقعا ناراحت بود. به اوگفتم:
_همه حرفات قبول ولی تو هم زود قضاوت کردی. من آن قدرها هم دختر بی فکری نیستم، من خيلی خوب بلدم از درخت بالا برم و پایین بیام. مطمئن باش اگر احتمال می دادم که بیفتم هیچ وقت اون بالا نمی رفتم.
به ظاهر حرف مرا قبول کرد ولی چون مطمئن بودم که حرفم را باورکرده باشد، با سماجت ازاو خواستم که بامن مسابقه بدهد تا معلوم شود چه کسی دربالارفتن از درخت مهارت بیشتری دارد. او ابتدا قبول نمی کرد وادعا می کرد حرف مرا باورکرده است. اما وقتی گفتم اگر حاضر نشود با من مسابقه بدهد با او قهر می کنم ، بناچار پذیرفت ولی تا آخرین لحظه سعی در منصرف کردنم داشت. باشروع مسابقه هر دو شروع کردیم به بالا رفتن از دو درخت که کنارهم قرارداشتند. لیلا هم به عنوان داور نظاره گر تلاش ما بود. سهراب در حينی که بالا می رفت حواسش به من نیز بود تا مبادا ازدرخت به پایین پرت شوم. مسابقه پایان یافت و باکمی بدشانسی من ،نتیجه تلاش ما به تساری انجامید؛ ما بعد از اینکه تا فاصله ای مساوی که ازقبل تعیین کرده بودیم بالا رفتیم، در برگشت هر دو با هم به زمین رسیدیم. اوکه حالا به حرف من رسیده بود، در حالی که بوی صداقت ازگفتارش کاملا به مشام می رسید به من تبریک گفت و اظهارکردکه اگربا چشمان خودش نمی دید باور نمی کرد.
پیش از آن هیچ کس مرا درحین بالا رفتن از درخت ندیده بود. هنگام بالارفتن از درخت قیافه ام به انداره ای مضحک می شدکه غرورم اجازه نمی داد بگذارم کسی مرا در آن حالت ببیند! اما درکنار سهراب این چیزها معنای خود را برايم از دست داده بود و مهم نبودکه او مرا چگونه ببیند. تنها جيززی که برایم اهمیت داشت این بودکه او با من بسیار مهرپان و با محبت بود و هرگاه کارهای عجیب و غریب و غیر دخترانه مرا می دید تو ذوقم نمی زد وگاهی اوقات جسارتم را تشویق نیز می کرد.
خيلی زود ناراحتی خود را از او به فراموشی سپردم. انگار نه انگار که تا ساعتی پیش می خواستم سر به تن او نباشد! او به قدری مهربان و در حرکاتش به اندازه ای صادق ومعصوم بودکه کسی نمی توانست مدت زیادی از او دلخور باشد. حالامن که جای خود داشتم. من حتی دیگر از آن بچه هایی که شب چشن با ما درگیر شده بودند و سهراب را زخمی کرده بودند هم کینه ای به دل نداشتم! فقط بدم نمی امدکه رویشان را کم می کردم تا فکر نکنندکه می توانند بزنند و دربروند وکسی هم کاری با آنها نداشته باشد. دست بر قضا، شب همان روز هنگامی که در اندرونی نشسته بودیم، مادر گفت که دختر عمویش با او تماس گرفته و از ما وخانواده دایی یوسف دعوت کرده تا شب همان جمعه برای شام و شب نشینی به منزل آنها برویم. (آن موقع تلفن تازه وارد شده بود و فقط در ادارات و مراکز مهم، منزل رجال و افراد سرشناس و پولدار شهرخط تلفن وجودداشت). اتفاقا حشمت الله که ما او را حشمت صدا می زدیم پسر همین دختر عمو زینت بود. پدر حشمت یکی از صاحب منصب های دولتی بودکه خيلی هم به شغل و ثروت خانوادگیش می نازید. حشمت یکی ازهمان بچه هایی بودکه آن شب دردعوا شرکت داشت. در آن شب کذایی بعد از اینکه مجید با سنگ به سر سهراب زد و او دیگر نتوانست از خودش دفاع کند، حشمت اولین نفری بودکه به طرف او آمد و شروع به زدن اوکردکه مجروح روی زمین افتاده بود. در مورد دعوت آنها، آقاجون که با شوهر دختر عمو زینت خيلی اُخت بود زودتر ازبقیه موافقت خود را اعلام کرد. دایی یوسف و زن دایی هم حرفی نداشتند، بنابراین با موافقت هم قرار شد دعوت آنها را بپذیرند. از آن شبی که خبر دعوت آنها را شنیدیم، من و سهر اب مشغول نقشه ای شدیم تا بتوانیم درس خوبی به اون پسرک بدهيم؛ لااقل آنکه به او می فهماندیم که نمی بایست آن قدر نامرد باشد. تا پنجشنبه جلسات متعددی در باغ به اتفاق هم تشکیل دادیم تا بالاخره به نتیجه رسیدیم. حوالی عصر بود و ما بچه ها آماده و حاضر جلوی در باغ منتظر بودیم تا پدر و مادرهایمان هم بیایند.ما برای زود رفتن عجله داشتیم ، چون برای اجرای نقشه مان به زمان زیادی نیازداشتیم.خانه آنها زیاد ازمنزل ما دورنبود و فقط چند کوچه فاصله داشت؛ بنابراین خيلی زود به آنجا رسیدیم. چند دقیقه از ورودما به آنجا گذشته بود ولی هنوز از حشمت خبری نبود. آنها نیزدر یک عمارت زندگی می کردند ولی خانه آنها به مراتب کوچک تر از عمارت ما بود. علاوه بر این باغی که درخانه ما وجود داشت درهیچ یک ازمنازل آن اطراف وجود نداشت.حیاط خانه آنها فقط با چند درخت و باغچه ای کوچک و تاب راحتی ای که گوشه ایوان قرار داشت تزئین شده بود. با این حال درون ساختمان از زیبایی خاصی برخوردار بودکه برخلاف عمارت ما نوساز و دارای معماری ای جدید بود. بالاخره سر وکله حشمت در حالی که کت و شلوار مسخره ای به تن داشت پیدا شد. او اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و باکمال پررویی روبروی ما نشست. ماهم به روی خودمان نیا وردیم؛ انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده بود. در آن میان تکان های کله لیلا اعصابم را خرد کرده بود. او مرتب یک نگاه به ما و یک نگاه به اون پسره، حشمت می کرد و باهر نگاه سرش نیز تکان می خورد. آخر هم مجبور شدم نیشگونی از او بگیرم. بیچاره از درد چنان فریادی کشیدکه اگرصدایش گوشمان راکرنکرد شانس آوردیم. زن دایی مریم که مشغول گپ زدن و احوالپرسی های معمول با دختر عموی شوهرش بود، متعجب روکرد به لیلا و برسید:
_چی شد؟!... چرا الکی جیغ می زنی؟!
تا لیلا آمد دهان به شکایت بازکند، من قبل از اوگفتم:
_چیزی نشده زن دایی... فقط چایش داغ بود و دهنش سوخت!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)