فصل چهارم
یکی از همان شب های به یادماندنی تابستانی، وقتی همه دور دایی حلقه زده بودیم و مثل همیشه منتظر بودیم، او سهراب راکنار خود نشاند.کتاب را به دست او داد وگفت:
_ هر پسری بالاخره باید يه روزی عهده دار مسئولیت پدرش بشه... بنطر من سهراب به قدر کافی بزرگ شده و شایستگی این رو داره که از این ، بعد جای من شاهنامه خون خونوادش باشه. در ضمن این جوری می تونه برای مسئولیت های بزرگ تر در آینده هم آماده بشه.
آقاجون به سرعت از ان فکر استقبال کرد و خطاب به سهراب پرسید:
_ سهر اب خان پدرت پیشنهاد خيلی خوبی کرد، نظر خودت چيه بابا جان:
آن اولین بار بودکه آقاجون سهراب را با لقب «خان» صدا می کرد، به این ترتیب آقاجونم اولین نفری بودکه بزرگ شدن سهراب را تأيیدکرد. از آن شب به بعد سهراب به آقا سهراب و یا سهراب خان تبدیل شد و تمام اهل خانواده، حتی مستخدمین خانه نیز او را این گونه خطاب می کردند. فقط من بودم که همچنان اسم او را تنها و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا می زدم. همان طور که تنها او بودکه اسم کامل مرا به زبان می آورد و همیشه یاسمن صدایم می کرد. خود او هم می گفت این جوری راحت تراست و وقتی من او را آقا سهراب یا سهراب خان صدا می کنم خجالت می کشد. خلاصه اینکه انشب سهراب که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، با چشمانی سرشار از ذوق و سپاسگزاری به دایی یوسف نگریست وگفت:
_هر چی پدرم بگه.
و این گونه او شد قصه خوان هر شب محفل گرم و صمیمی ما. ناگفته نماندکه او هم در خواندن کتاب سنگینی چون شاهنامه ، علی رغم سن و سوادکمش به اندازه پدرش مهارت داشت. به خصوص اینکه او از صدای گرم وگیرایی هم برخوردار بود. دایی یوسف هم از آن به بعد با خیال راحت به آقاجونم پیوست و در حالی که دود قلیان را از بینی بیرون می داد، با افتخار به پسر خود که سرگرم خواندن بود می نگریست. با سهراب قرار گذاشته بودیم که هر شب قبل از شام خاطرات آن روزمان را بنویسیم؛ نوشته های من خصوصی بودند و اجازه خواندن آنها را به کسی نمی دادم ولی او همیشه بعد از اتمام هرنوشته اش آن را با صدای بلند برای من و لیلا می خواند. گاهی هم برای آنکه روخوانی من نیز مانند او خوب شود و بتوانم روان بخوانم ، آنرا به من می داد تا بلند بخوانم. مادر و زن دایی مریم که دیگر مثل دو خواهر صمیمی شده بودند، مرتب با هم بیرون می رفتند واغلب به ماهم نمی گفتندکه کجا می روند. ما هم که سرمان به بازی گرم بود اصلا متوجه حضور یا غیبت آنها نمی شدیم. روزی خیال می کردم که با آمدن سهراب و لیلا به این عمارت دیگرهرگز نخواهم توانست مثل گذشته در باغ آزادانه بازی کنم! اما می دیدم که اشتباه کرده بودم. ما به حدی با هم صمیمی و راحت بودیم که اصلا این مسائل برایمان بی معنی بود. حتی بیشتر ازگذشته وقتم را در باغ می گذراندم. اخلاقم هم خيلی تغییر کرده بود و بیشتر عادت های بد قدیمیم که آقاجون و مادرم نگران آنها بودند، در اثر معاشرت بادایی زاده هایم ازبین رفته بود. برای مثال من به تنهایی عادت کرده بودم، همیشه تنها بازی می کردم ، تا حدودی دختر گوشه گیری شده بودم و با همسن و سالهای خود اصلا راحت نبودم. حتی بازی هایم نیز دخترانه نبود و فقط با جانور های باغ، خود را سرگرم می کردم. این ها و مسائلی از این دست بودکه مادرم و آقاجان را نگران کرده بود! اما با آمدن بچه ها یادگرفتم که جمعی بازی کنم. دیگر کمتر به دنبال گرفتن حشرات بودم و فقط گاهی برای تنوع با بچه ها دنبال پروانه ها می کردیم.درطول روز من و لیلا با هم عروسک بازی می کردیم،سهراب به ما نقاشی یاد می داد یا برایمان شاهنامه می خواند. زن دایی به من قلاب بافی می آموخت و آقاجون هم که استعداد سهراب را در خوشنویسی کشف کرده بود، به او خط یاد می داد. خلاممه همگی سرمان حسابی گرم بود. به خصوص من که متوجه گذران شب و روز نمی شدم ونمی فهمیدم کی شب و روزجایشان را عوض می کنند و آن روزهای شیرین چگونه آن قدرسريع در پی هم می گذشتند. روزهای بسیارخوبی بودکه هر چه در موردش بگویم و بنویسم باز هم نتوانسته ام حق مطلب را در مورد احساس واقعی خودم و بقیه اعضای خانواده ام ادا کنم. ما خانواده گرم و صمیمی ای داشتیم که باعث حسرت خيلی از اطرافیانمان شده بود.
غیر ازحشمت، ما چند تا دیگر از آن بچه ها راکه در دعوای انشب نقش اساسی داشتند، _البته به جز مجید_ تک تک به دام انداختیم و درس خوبی به آن ها دادیم. خوشبختانه هیچ کدام از دعواهای ما از نظر خانواده هایمان جدی تلقی نشد و اختلافی دربین خانواده ها بوجود نیاورد. هردفعه نیزجایی را پیدا می کرديم که بعد از برگشتن دایی ازسرکار، سهراب شب را آنجا بگذراند. من و لیلا هم تا شب کنار او می ماندیم و بیشترشب ها نیز شام را با او می خوردیم تا احساس تنهایی نکند.
ناگفته نماند. روزهایی که سهراب در قرنطینه به سر می برد، من سمت او را به عهده می گرفتم و برای خانواده ام شاهنامه می خواندم. البته هیچ وقت نتوانستم مثل او بخوانم وبا تمام کمک هایی که به من می شد، درهمان سطح یک بچه کلاس سوم دبستانی می خواندم، طوری که خودم از خواندنم خوابم می گرفت؛ ولی آقاجون و بقیه تشویقم می کردندکه ادامه بدهم و اجازه نمی دادند که ناامید شوم. هنگامی که یک دور شاهنامه را تمام کردیم به پیشنهاد آقاجون شروع به خواندن حافظ کردیم. آقاجون بیشتر غزل های حافظ را از حفظ بود، به فالش هم خيلی اعتقاد داشت و قبل ازهرکارمهمی تفألی به حافظ می زد. ماکه از آن بیت ها و مصراع ها چیزی سر در نمی آوردیم و به قول دایی فهمش برایمان سنگین بود. ولی همیشه آقاجون و پاره ای از اوقات دایی آنها را برایمان بطور ملموسی توضیح میدادند و تفسیر می کردند و اگر داستان، حکایت و یا مطلبی در آن باره می دانستند برای ما تعریف می کردند تا منظور شاعر بهتر برایمان جا بیفتد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)