صفحه 17 از 17 نخستنخست ... 71314151617
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #161
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن همچنان با خودش كلنجار مي رفت. سعي مي كرد رفتن دخترش را به خانه زنان، آن هم براي چهارمين بار، توجيه كند. صداي گوش خراش تلفن باز هم افكارش را بريد. اين بار تك زنگ بود و بعد دو زنگ پي در پي شنيد. صبري گوشي را برداشت. روشنك بود. صداي جيغ و ويغ نيما را هم مي شنيد. ا زشنيدن صداي دخترش خوشحال شد. دلش نمي خواست چيزي درباره تلفن ساعت قبل به دخترش بگويد. روشنك با عجله گفت كه داود چندبار با او تماس گرفته، او حرف نزده و قطع كرده. زن اوقاتش تلخ شد و اعصابش درهم ريخت. يعني امكان داشت كه او به ايران نرفته باشد. از اين تصور به خودش لرزيد. اگر كليد به در خانه مي انداخت و داخل آپارتمان مي شد، چه جوابي داشت به او بدهد. آيا غيب شدن زنش را از چشم او نميديد؟ زن از تلفن عمومي استفاده مي كرد. سكه اي كه انداخت، سر خورد و از سوراخ ديگر بيرون افتاد. ارتباط مادر و دختر قطع شد.
    صبري خانم گوشي را كه گذاشت روسري سر كرد و با كليدي كه در دست داشت، در را قفل كرد و راهي آپارتمان عسل شد.
    دختر پشت كامپيوتر نشسته بود و با پروژه اي كه بايد مي نوشت، سر و كله مي زد. زنگ در او را به خود آورد. از سوراخي در صبري خانم را ديد. رنگ صورت زن در قالب روسري راه راه، تيره تر مي زد. پشت دستش را روي دهانش گذاشت و با افسوس گفت: «مي بينيد سرنوشت چه بر سر بچه نازنيم آورد!»
    عسل سعي كرد لبخند بزند. برايش سخت بود كه درباره سرنوشت ديگري نظر بدهد. كتري نيمه پر را روي اجاق گذاشت و گفت: «شام خورده اين؟»
    زن با تعجب پرسيد: «ساعت هنوز شش نشده. از حالا شام مي خوري؟»
    «بله. اينجا رسم بر اينست كه ساعت دوازده ظهر ناهار و شش بعدازظهر شام مي خورند. ما هم عادت كرده ايم.»
    زن سرش را جنباند و گفت: «ايده بدي نيست. غذاي شب، سر دل آدم جمع نمي شود. غذاهاي ايراني كه چرب هم هست.»
    «من كمي ماكاروني درست كرده ام. ميل دارين كمي برايتان بكشم.»
    «دستت درد نكند، اما من اشتها ندارم. راستي يادم رفت بگويم كه روشنك تلفن زد. گفت جابه جا شده و جاي نگراني نيست.» صداي زن مي لرزيد. گوشه مبل كز كرد و دستهايش را زير بغل زد.
    عسل حركات زن را زير نظر داشت. با ترديد گفت: «اما شما انگار هنوز هم نگران هستيد. مگر اتفاقي افتاده؟»
    زن چانه اش را خاراند و گفت: «راستش قبل از روشنك تلفن دوبار زنگ زد. مطمئن بودم كه دخترم نبود. مي خواستم ببينم تو كه به من تلفن نكردي؟»
    «نه. من از ظهر درگير نوشتن مقاله ام هستم. البته مي خواستم غروب سري به شما بزنم. من فكر مي كنم از مشتريهاي آرايشگاه و يا همكلاسيهاي روشنك باشد. مي دانيد كه او با هر كه از راه رسيده، دوست شده.»
    زن سرش را تكان داد. آه بلندي كشيد و گفت:« اي خانوم، كدام دوست؟! كدام آشنا؟! تو اين ديار غربت، تنها همدم آدم سايه خودش است و بس. اين را هم گفته باشم كه روشنك در رابطه با تو شانس آورد و گرنه اين دوستهاي كذايي كجا بودند كه به دادش برسند؟ اين آخريها داود به هر كي رسيده، آبروريزي كرده بود. پيش آقا منوچهر، شوهر همين دختر اروميه اي كه تازگي آرايشگاه باز كرده، چه حرفهاي كه نزده بود. باورت نمي شود كه تلفن كرده بود و به دختر من متلك مي انداخت و نخ مي داد. گفتم، دختر ساده اينها دوست نيستند، مار افعي و عقرب هستند، اما كو گوش شنوا!»
    عسل خنديد و گفت: «زن منوچهر را مي گويي؟ دختر كه چه عرض كنم، اين دومين شوهرش مي باشد. يك دختر دوازده ساله هم دارد.»
    «شما از كجا مي شناسيدشان؟!»
    «منوچهر شوهر همين اروميه اي را خوب مي شناسم، لنگه شوهرم محمود بوده و هست. منوچهر اهل بروجرد است و با افتخار خودش را لرستاني معرفي مي كند. خود من زن دانماركي او را مي شناختم. چند سال قبل كه به دانمارك پناهنده شد، جواب مثبت نگرفت. از بخت بد زن بيچاره دانماركي بود، كه سوار اتوبوس خط واحد شد. سرگذشت آوارگي اش را براي زن شرح داد. زن و بچه اش را در ايران قال گذاشته بود. خلاصه به گفته زن، اين قدر زبان ريخت تا قاب زن را دزديد. يكسال بعد، پسربچه اي رو دست زن گذاشت و خانه اي خريدند و كاري پيدا كرد. هر روز خدا با دوستهايش پاتوق بود. از مهماني و گپ زدن با دوستها و زنان ديگر هم نگذشت. وقتي كارت اقامت را گرفت، زن دمش را گرفت و از خانه بيرونش انداخت. وقتي دوباره دنبالش راه افتاد، زن خانه را با قرض و قوله اش به او بخشيد و خودش بچه را برداشت و آپارتمان ديگري گرفت.»
    زن با بي صبري گفت: «لابد او هم رفت و اين زن لوند را از ايران گرفت. الان هم دارند با يك قيچي و شانه پول پارو مي كنند.»
    عسل با صداي كش داري گفت: «نه خير، منوچهر يك مدت علاف بود. خانه را كه از زن خريد، بدجوري توي مخمصه افتاد. يك مدت قصابي كار كرد. گوشت استيك و چاقوي قصابي جيبش مي گذاشت. هر چي دم دستش مي آمد، بيرون مي آورد و به اين و آن مي فروخت. آنها هم فهميدند و بيرونش كردند. بعد هم كمپ پناهندگي ايرانيان را پاتوق كرد و به پر و پاي اين و آن مي پيچيد. زن بيوه اي پيدا كرد با دو بچه. همين زن و بچه هايش را به دندان گرفته بود و مي گرداند كه آدم دلش كباب مي شد. هر كسي هنر منوچهر را در بچه سازي و تخم افكني نمي ديد، فكر مي كرد كه عاشق خانواده مردم شده.»
    صبري خانم كه از حاشيه روي عسل صبرش لبريز شده بود، پرسيد: «از جان زن و بچه هايش چي مي خواست؟»
    زن خنديد و گفت: «هيچ، سر كيسه كردن. زن به هواي اروپا دو بچه اش را دندان گرفته و آورده بود تا مثلاً آزاد زندگي كند. اروپا مقدمش را گرامي نگرفت . يك مدت پول بچه گرفت و اين پيتزايي و آن ساندويچي جان كند و چهل و پنج هزار كرون پس انداز كرد. منوچهر هم از توبره مي خورد و هم از كاهدان. حال وحولش را با زن مي كرد و براي پولش نقشه مي كشيد. چشمهاي گريان زن را كه ديد، دلش به رحم آمد. پولهايش را گرفت تا ويزاي جعلي كانادا را برايش جور كند. همان روز كه زن و دو بچه اش را با پاسپورت جعلي به فرودگاه كپنهاك فرستاد، به پليس تلفن كرد و نشانيهاي زن را داد. پليس كه دنبالش آمد، زن هنوز خلاف نكرده بود. دو دستي به سرش زد و از فرودگاه بيرون دويد. خوشبختانه يكي دو نفر را مي شناخت كه به دادش برسند. از جمله يك لوطي گردن كلفت كه به منوچهر تلفن زد و گفت يا پول زن را پس بدهد و يا از فردا با محافظ بگردد، و گرنه تكه بزرگش گوشش خواهد بود. منوچهر كه مي دانست آن تهديدها از كجا آب مي خورد، با پوزش و شرمندگي چهل هزار كرون زن را پس داد. گويا نرسيده بود همه اش را خرج كند. خلاصه با اين اوصاف پول و پله اي به هم زد. به ايران رفت و با همين زن تحفه برگشت. همان روز هم جشن لختي براي زنش گرفت. خانوم با عكس نيمه لخت عروسي، مشتريها را به سالنش دعوت كرده بود.»
    حرفهاي عسل كه به اينجا رسيد، داغ دل صبري خانوم تازه شد. آه بلند و عميقي كشيد و گفت: «آي گفتي. دختر من و دامادم هم به اين مراسم كذايي دعوت شده بودند. روشنك قسم مي خورد و مي گفت همين زن با لباس دكلته و دامن ميني ژوپ و بزك غليظ راه مي رفت و براي مهمانها مشروب مي ريخت. همين آقا داود با حيا، زانو به زانوي خانوم نشسته بود و مشروب تو حلقش مي ريخت. اين حرفها به جهنم، نمي خواهيم غيبت مردم را بكنيم، اما اين از زن بيوه و آرايشگاهي كه مردك با دوز و كلك براي زنش جور كرد و اين هم از بخت سياه روشنك و مدرك آرايشگاهش و آن سالن پر عظمت، كه بر باد رفت. من مانده ام كه چه جوري توانست دو روزه مدركش را جور كند.»
    عسل از پشت ميز بلند شد و كش و قوسي به خودش داد. دو استكان چاي براي خودش و زن ريخت و كنار دست زن روي مبل نشست و گفت: «آن آرايشگاه متعلق به مرد ترك زباني بود كه مدركش را اينجا گرفته بود. در اصل سالن به نام او بود و زن منوچ خان را استخدام كرد. زن كه كارش گرفت، شوهرش سالن را از او اجاره كرد و عذر او را به هر كلكي بود، خواست. حالا هم كارش تيغ زدن مشتريهاي سر راهي است. آرايشگاه نزديك ايستگاه قطاره. هر كي از آنجا رد بشود كه بر نمي گردد. حالا بد شد و خوب ا زكار درآمد با خداست. به هر صورت زن از صبح تا شب جان مي كند. دو روز سر كلاس زبان رفت و حالا به جاي سلام، هاي مي گويد. حركات و لباس پوشيدنش هم كه انگار مادرش او را در خود اروپا زاييده بوده.»
    صبري با افسوس گفت: «درد من اينست كه زن را مردش زن مي كند. اين داود وامانده از همان اول با دختر من ناسازگاري داشت و الان هم كه پول درآوردن و اقامت گرفتنش به جهنم، من براي جان دخترم نگرانم. مي ترسم بگذارم بروم و اين مردك ديوانه، گوش تا گوش دخترم را ببرد.»
    عسل گفت: «من كه نمي دانم شما نگران چي هستين. روشنك خودش دايم به او تلفن مي زند و خط مي دهد، و گرنه چندبار تا حالا به خانه زنان رفته.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #162
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن با ناراحتي گفت: «دخترم ساده است.»
    زن كه قانع نشده بود، گفت: «باشد اين دفعه خودتان مي بينيد و تجربه مي كنيد. به عقيده من روشنك هم ثبات تصميم گيري ندارد. شما بي جهت داود را تنها گناهكار مي بينيد.»
    زن پشت دستش زد و گفت: «من نگران جان دختر و نوه ام هستم. زير ريشه درخت زندي دخترم كرم افتاده. ديگر نمي دانم چه كنم. شما از دل يك مادر چه خبر داريد؟ دلم براي آرزوهاي پر پر شده دخترم مي سوزد. خدا شانس بدهد. ديدي همين منوچهر آلاخون والاخون چطور زن بيوه اش را جمع و جور كرد. چه كسي فكرش را مي كرد؟ اما دختر من كجاست. به خدا من مانده ام. خارج، خارج، همين را مي گويند. مي خواستم صد سال سياه پايش به اروپا نمي رسيد.»
    عسل در حالي كه به استكان چاي كه سرد مي شد اشاره مي كرد، گفت: «شما جوش نزنين. از قديم گفته اند، آدم مي تواند براي تخت تخت بسازد، اما بختش با خداست. گاهي از چنگال سرنوشت، نمي توان فرار كرد.»
    زن با صداي خسته اي گفت: «اي كاش همه تقصيرها گردن سرنوشت بود. خامي و حرف نشنوي دختر من، كار را به اينجا رساند. دلم از اين مي سوزد كه عاشق مردك نبود. والله من پيرزن شوهر مرده، زن اين داود نمي شدم كه روشنك شل و ول وآب از لوچه اش سرريز شد. حتي صبر نكرد يارو به خانه ما بيايد و خودش براي پيشوازش به شمال رفت.»
    عسل سرش را تكان مي داد، ولي چشمش روي صفحه كامپيوتر دوران مي رفت. زن كه جواب حرفهايش را نشنيد، شاكي شد. با اعتراض گفت: «تو هم كه مادر سرت توي درس و كتاب غرق شده! چه خبره، خودت را خسته مي كني!»
    عسل كلافه سرش را بلند كرد. با لبخندي ساختگي به زن گفت: «من اين مقاله را بايد تا فردا تحويل بدهم. موضوع مشكلي انتخاب كرده ام و از طرفي تمركز حواس ندارم.»
    زن كمي فكركرد و گفت: «مي خواهي من بروم و بعد بيايم؟»
    عسل از خدايش بود. از طرف ديگر دلش به حال او مي سوخت. پيرزن بيچاره در خانه چه مي كرد. نه زبان مي دانست كه تلويزيون نگاه كند و نه كسي بود كه با او صحبت كند. در دل به روشنك لعنت فرستاد كه مثل هميشه فقط به فكر خودش بود.
    صبري خانم هم انگار مي دانست در خانه كسالت انتظار او را مي كشيد. مي خواست برود، اما نمي توانست. دلش رضا نمي داد. با اينكه عسل شام خاصي تدارك نديده بود و تمام مدت پشت كامپيوتر نشسته بود، باز هم ترجيح مي داد آنجا بنشيند. تا آخر شب نشست و گفتنيها را چندين و چند بار گفت تا دلش خنك شود.
    ساعت دوازده عسل جايي براي زن انداخت. ولي او قبول نكرد. مي خواست خانه دخترش باشد. شايد روشنك تلفن مي زد. اين را كه گفت، عسل كوتاه آمد. زن راهش را كشيد و رفت تا بخوابد.
    ماه در نيمه آسمان معلق بود و ستاره ها تك و توك در متن آسمان خودشان را نشان مي دادند. عسل ساعتي بعد از رفتن زن، پشت كامپيوتر نشست و باقي مقاله را سرهم بندي كرد. بعد دستگاه را خاموش كرد و چند دقيقه اي كه دور و برش را مرتب كرد و روي تختخوابش غلطيد. چاره اي نداشت. بايد صبح زود از خواب بيدار مي شد. تازه چشمش گرم شده بود كه تلفن زنگ زد. مستقيم فكرش به صبري خانم رفت كه لابد هوس آخرين درد دل به سرش زده است. يك دفعه نگران شد و مثل فنر از جا جهيد. او نمي توانست براي درد دل كردن زنگ زده باشد. مطمئناً دليل ديگري داشت. شايد اتفاقي برايش افتاده است.
    در جايش نشست و فاصله تخت تا تلفن را سه تا قدم يكي پريد و گوشي را قاپيد. با صداي خش دار پشت خط وارفت. چشمهايش گرد شد. آب دهانش ته كشيد و حس كرد كه زبانش به سق دهانش چسبيد. دستش پايين آمد. عضلات دستش شل شد و نمي دانست چه بگويد. با صداي گرفته اي كه تقريباً شنيده نمي شد، گفت: «آه، تويي؟ تو... تو... از جان من چه مي خواهي؟» و بدون اينكه منتظر جواب سؤالش شود، گوشي از دستش لغزيد.
    عسل مي خواست خودش را روي تخت بيندازد و مدتي ولو شود، شايد خودش را كمي جمع وجور كند. پاهايش سست بود. نتوانست راه برود. خودش را كمي جمع و جور كند. همان جا روي صندلي ننويي كنار تلفن نشست و صورتش را در كف دستهايش پنهان كرد. شانه هايش در هق هق گريه تكان مي خورد و پاهايش ناخواسته روي هم مي ساييد. سرش روي مبل افتاد و پاهايش روي كف چوبي.
    فكرش فرسنگها از او دور بود و نمي دانست چه كند. تنها چيزي كه در آن لحظه او را از خود بيخود مي كرد وجود پسرش بود، پسري كه ماهها او را نديده بود. او كجا بود و چه كرد؟ خداي، يعني امكان داشت كه او پسرش را هم با خودش آورده باشد يا باز هم ميخواست با استفاده از زور و اجبار وارد زندگي اش بشود و او را به خاك سياه بنشاند. مثل سالها قبل كه با تهديد و ارعاب خواسته اش را پيش مي برد، مثل كسي كه بخواهد با تمام شواهد ضد و نقيض با پنبه سر ببرد!
    عسل شوكه شده بود. هر چند مي بايست پيش بيني چنين روزي را مي كرد. بايد روزي سر و كله شوهرش پيدا مي شد. او كه فكر نمي كرد محمود در ايران ماندني باشد. او بدون مشروب و خوشگذراني كه دوام نمي آورد. ذاتاً آدم ترسويي بود و جرئت نمي كرد كه مثل بعضيها آشكارا مشروب بخورد. چند باري هم كه دزدكي گيلاسي زد، از ترس تأثيري در او نكرده بود.عسل غرق در گذشته و روزهايي شد كه محمود تجربه اش را به او داده بود.
    تلفن دوباره زنگ خورد. گوشي را برنداشت. براي بار سوم كه زنگ خورد، با سرانگشت سيم را از پريز كشيد و چراغ را خاموش كرد. براي لحظه اي مردد شد كه در اتاق خواب بود يا نشيمن. در تاريكي مطلق اتاق، زير لب نجوا كرد: «پس اين لعنتي برگشته. از جان من چه مي خواهد؟»
    و يك دفعه ياد كامبيز افتاد. يعني امكان داشت او را هم با خودش آورده باشد. مي ترسيد به پاسخ سؤالش فكر كند. از محمود بعيد نبود كه بخواهد با او سر پسرش معامله كند. شايد هم با وجود بچه نتوانسته بود زن ديگري بگيرد. خودش كه يك بار پشت تلفن گفته بود، اين قدر دور و برش لعبت ريخته كه احتياجي به درگير كردن خودش ندارد. وانگهي از هر زني كه مي پرسيد خرت به چنده، شروع به شرط و شروط گذاشتن مي كرد. اين را به اسمم بكن و آن را برايم بخر! و ...»
    داخت دستشويي رفت. كليد برق را زد و در جا پشيمان شد. از ديدن قيافه رنگ پريده اش در آينه چندشش شد. نمي خواست آن كثافت آرامشش را به هم بزند. محمود براي او مرده بود و ديگر چه مي توانست بكند. بيرون هال صداي خش خش شيند. رعشه خفيفي در تنش نشست. يعني ممكن بود او پشت در باشد. البته زياد شجاعت نداشت و از شنيدن اسم پليس مي ترسيد. در گير و دار افكار خودش بود كه صداي تق تق شنيد. شير آب را بست. مشت آب كف دستش را به صورتش زد. قطره هاي آب را با سرانگشت گرفت. چراغ را خاموش كرد. همه جا تاريك شد.دوباره گوش تيز كرد. روي پنجه پا، آرام آرام پشت در رفت كه يكباره يكي با كف دست تاپ تاپ روي در كوبيد. زانوهايش سست شد. به زحمت چشمش را روي سوراخ در گذاشت و بيرون را پاييد. صورت سبزه و درشت صبري خانم را ديد كه از پشت ذره بين گلابي شده بود و چشمهايش كشيده با گونه اي برجسته كه قيافه اش را خنده دار مي كرد. آدم نبايد صورتش را به سوراخ پشت در بچسباند، چون از ريخت مي افتد.
    زن سراسيمه بود و اين دفه دستگيره در را با دستش چرخاند. خيال عسل از يك طرف راحت شد. نگراني اش بيخود بود. از محمود خبري نبود. از طرف ديگر نگران پيرزن شد. يعني چه اتفاقي افتاده بود؟ در را با شتاب باز كرد و صبري خانم يك وري به پهلو داخل اتاق قل خورد. عسل خنده اش گرفت: «مي خواستين پهلويتان را به در بكوبين؟ جاييتون كه درد نگرفت؟»
    صبري با عجله روسري كج شده اش را مرتب كرد. انگار ده تا نامحرم آنجا صف كشيده بودند. بريده بريده گفت: «مي بخشي مادر نصب شبي مزاحمت شدم. راستش از ترس زهره ترك شدم. من ... من نمي توانستم شب را آنجا بخوابم. اگر اجازه بدي من امشب را اينجا ميخوابم.»
    عسل تعجب كرد. او كه ديشب را تنهايي خوابيده بود. گفت: «من اميدوارم بودم شما ديشب را هم اينجا مي خوابيدين. حالا چي شده؟ چرا پريشان هستين؟»
    صبري اشاره كرد كه دختر در اتاق را كه رو به بالكن بود، باز ند. نفس بلندي كشيد و مشتي هواي تازه در ريه اش قورت داد و گفت: «نمي داني مادر زهره ترك شدم. اين مرتيكه ديوانه ايران نرفته. اينجاست. تو خود همين كشور پرسه مي زنه، و گرنه به اين سرعت كه بر نمي گشت. من شما را قسم مي دهم كه تا فردا من را راهي كنين. اگر شده يك بليط تازه بگيرين. من كه اينجا نمي توانم بمانم. دارم سكته مي كنم. ديگر نمي دانم چه كنم.»
    عسل نمي دانست بخندد يا گريه كند. اولش فكر نمي كرد كه صبري خانم اين قدر ترسو باشد. بعدش هم روشنك را تشويق به ماندن و مقابله با داود مي كرد. حالا چي شده بود كه خودش دو روزه مي خواست فلنگ را ببندد.
    صبري خانم تته پته مي كرد و مي خواست جريان امشب را تعريف كند. عسل به آشپزخانه رفت و كتري برقي را زد. دقيقه اي بعد ليواني آب نبات داغ براي او درست كرد و به دستش داد. زن با حركت دست تشكر كرد و گفت: «والله من به اين نتيجه رسيده ام كه اين دختر من ديوانه است. براي چي تو اين كشور غريب تك و تنها مانده؟ او كه در ايرانش هم زندگي شاهانه اي داشت. همش تقصير اوست كه با خودخواهي اش ما را تو اين دردسر انداخته.»
    عسل لبخند خواب آلودي زد و گفت: «مي بخشين ها، شما كه تا ديروز مي خواستين اقامت بگيرين و بمانين.»
    «آره مادر، اين درست. امكان زندگي اش خوبه، راحته. آدم نبايد دنبال مرغ و گوشت و برنج دو بزنه. آب و برقش دم به دم قطع نمي شود. بدبختيش تنهايي شه. آدم يك عمر تو تنهايي بماند و دلش براي سرنوشت خودش تنگ بشود.»
    عسل فهميد كه بحث با صبري خانوم در آن لحظه بي فايده است. پرسيد: «حالا چه اتفاقي افتاده؟»
    صبري خانم آهي كشيد و گفت: «هيچي، اين مردك تلفن كرده. نه يك بار و نه ده بار. آخرش هم آمد دم در و مي خواست وارد شود. خوشبختانه روشنك قفل را عوض كرده بود. او هم عصباني شد . كمي روي در كوبيد. مي خواست در را بشكند. نمي دانم نتوانست يا از تركيدن بخيه هايش ترسيد. بعد با تلفنش به جايي زنگ زد و فحش داد و دوباره در را لگد زد و رفت.»
    «كجا تلفن زد، چي گفت؟ چيزي يادتان مانده؟»
    «فكر ميكنم نگهباني بود. مردك بيايد و در را باز كند. فحش مي داد كه روشنك زندگي اش را دزديده و به تاراج برده و از اين حرفها. نيم ساعت پشت در كشيك دادم و از در پشتي بيرون زدم. مادرجان تو را به خدا فردا برو ساك من را بردار و بياور اينجا، من را راهي كن بروم سر خانه و زندگي ام. من اينجا سكته مي كنم.»
    عسل رختخواب زن را كنار دست خودش روي زمين انداخت و از او خواست كه كمي استراحت كند تا اعصابش راحت شود.
    آن شب تا نزديكي صبح صبري خانم حرف زد و از جواني اش و چند قلم بچه اي كه گردنش افتاده بودند، حرف زد. از دو پسر و دو دخترش كه به زحمت بزرگشان كرده بود. پسر اولش ازدواج كرده و نقش زيادي در زندگي آنان نداشت. روشنك بچه دوم خانواده بود و خيلي زحمت آنان را كشيده بود. تمام سالهاي جواني اش را كار كرده و به خانواده اش رسيده بود. پسر دوم در تهران شغل آزاد داشت. تو شركتي كار مي كرد و اوقات فراغتش را هم منبت كاري مي كرد. و دختر دوم، بچه چهارم خانواده، هم كه دانشجوي رشته مديريت بود. به گفته مادر، از ميان همه شان او را نجات داده بودند. رشته مديريت دولتي مي خواند. هر دو خواهر و برادر پيش مادرشان بودند. در آپارتمان روشنك، در تهران، حوالي صادقيه زندگي مي كردند.البته كرايه هم مي دادند.از وقتي داود فهميده بود، مي خواست بيرونشان كند. نمي خواست خانه را نگه دارد. به پولش چشم دوخته بود.»
    عسل روبه روي زن دراز كشيده بود و به درد دل او گوش مي داد. تعجب مي كرد كه روشنك از خانواده اش اجاره مي گرفت. خواهرش چندباري با او تماس تلفني گرفته بود. چقدر نگرانش بود. انگار كه او خواهر بزرگ تر باشد. دايم ا زسادگي روشنك مي گفت. اينكه هيچ تجربه عشقي را تجربه نكرده، مردي را دوست نداشته و زود گول مي خورد.
    صبري خانم گفت: «من كه خيري از جواني ام نديدم. همين پسر بزرگم دخالتي در ازدواج روشنك نكرد. كم زحمتش را كشيده بود. حالا براي زنش كرور كرور پول خرج مي كند. دريغ از اينكه يك بار بچه هايش يادش بكنند يا هديه اي براي روز مادر به او بدهند. دست كم نشان بدهند كه به يادش هستند.»
    آن روزها در اروپا روز مادر بود. عسل به فكر انگشتري افتاد كه از كسي هديه گرفته بود. حتي در سفر روشنك به ايارن، به او سپرد كه نگينش را كه افتاده بود، بيندازد. و بعد هم چقدر داود طعنه زد كه پول روشنك را نداده و البته آنان كه اين حساب و كتاب را با هم نداشتند. عسل انگشتري را همراه جعبه كوچكش به صبري خانم پيشكش كرد. او نمي خواست قبول كند. اما زن اصرار كرد. مال دنيا كه ارزش آن حرفها را نداشت. صبري خانم چشمهايش پر اشك شد و گفت: «وقتي شوهرش بد آورد، هر چي طلا و جواهر داشت، فروخت و به او داد. بعد از آن هم فرصت نشد چيزي براي خودش بخرد. يعني تنگ دستي امانش نداد. ديگر زندگي بچه هايش مهم تر بود.
    عسل گفت كه او هم مثل مادرش است.
    زن از خوشحالي عسل را در آغوش گرفت و هر دو خوشحال شدند. دست آخر، آمد و رفت صبري باعث شد كه در آن روزها خيلي به هم نزديك شوند.
    روز بعد، عسل شال و كلاه كرد. هر چه به خانه روشنك نزديك تر مي شد، بيشتر نگران از سر رسيدن داود به آپارتمان مي شد. با هر ترسي بود رفت و ساكهاي صبري خانم را آورد. روشنك چيزهايي را كه زن خودش از ايران آورده بود، همراه با چند دست لباس دست دوم تميز برايش كنار گذاشته بود. عسل هم هدايايي براي خواهر روشنك و زن گذاشت. بعد هم با شركت هواپيمايي ايران اير تماس گرفت و با اصرار و تمنا جايي براي پيرزن رزرو كرد و فردايش او را به فرودگاه رساند. از بخت بد، زن منوچهر را هم با دوازده قلم آرايش ديد كه به پيشواز مادرش آمده بود. ديگر مطمئن بود كه زن منوچهر به داود خبرچيني خواهد كرد، ولي اهميت نداشت.
    صبري خانم تا توانسته بود ساكش را پر از لباس كرده بود. بعد از سي و پنج كيلويي كه بالا فرستاد، هفت هشت كيلويي هم دستش گرفت تا با خودش داخل هواپيما ببرد و يك ساك ده كيلويي هم دست عسل اضافه ماند كه البته آن را با خودش برگرداند. زن در آخرين لحظه از عسل قول گرفت كه اجازه ندهد روشنك به سبك دانماركيها، بدون ازدواج و مدركي با داود زندگي كند. صبري خانم گفت: «اين مرتيكه بچه خودش را انكار مي كرد، حالا اگر به خاطر منافع مالي از زنش طلاق مصلحتي بگيرد و پيش او بماند، فردا صدها تهمت به او مي زند يا اگر عصباني شد، بلايي سرش مي آورد. پليس هم خبر ندارد آنان با هم هستند. اتفاقي هم افتاد چيزي گردن نمي گيرد.»
    عسل نمي دانست چه بگويد. هر چه بود، زندگي و تصميم روشنك بود. زن پا به سن گذاشته و خودش مي توانست تصميم زندگي اش را بگيرد. آن روز عصر صبري خانم با بار سنگينش به طرف ايران پرواز كرد. عسل نفس آسوده اي كشيد و درجا با روشنك تماس گرفت و گفت كه مادرش مقداري بار اضافي آورده كه آنها را در انباري خانه مي گذارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #163
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بيشت و هشتم....

    مي گويند عشق، عشق مي آفريند و نفرت پليدي. مي گويند عشق بزرگ مي كندو اعتماد مي دهد و نفرت كوچك و خوار و حقير مي كند. عشق عزت و احترام مي بخشد و نفرت بي احترامي و بي اعتباري مي دهد.

    عسل خسته و كوفته به خانه اش برگشت. پشت در خانه اش سايه اي را ديد كه روي چهار زانو نشسته و چمباتمبه زده بود. نزديك تر كه آمد، با ناباوري محمود را پشت در خانه اش ديد. وقتي از پايين پله ها بالا مي آمد، مرد چرت مي زد. به خيالش زن در خانه بود و در را باز نمي كرد. روشنك نگاهي پر از چندش به او انداخت. قيافه اش هيچ عوض نشده بود، غير از ريش مسخره اي كه مثل خط باريكي از بغل گوشش تا زير چانه اش ختم شده و موهاي ريخته و قيافه پف كرده اش.
    محمود گفت كه پسرشان پيش پدر و مادر او زندگي مي كند. او هم دنبالش آمده كه با هم به ايران برگردند.
    زن شانه بالا انداخت و خنده اش گرفت. پيشنهاد مرد ساده بود و فكر مي كرد كه دختر با شنيدنش به هوا مي پرد و شادي مي كند. عسل گفت: «چرا متوجه نمي شوي؟ من به گذشته ام، با تنهاييهايم و با نبودن عشق و شريك زندگي كنار آمده ام. حالا هدف من چيز ديگري است.»
    محمود با حالتي كه انگار زبان او را نمي فهميد، پرسيد: «مثلاً چي؟ چه چيزي مهم تر از شوه رو بچه ات است؟»
    «يادت رفته تو ديگر شوهر من نيستي. بچه را هم كه خودت برداشتي و سرپرستي كاملش را به عهده گرفتي. بي وجدان تو به من قول داد كه بچه ام را از من دور نكني. او را از من دزديدي.»
    «من بچه ات را دزديدم. من خواستم تو را آزمايش كنم و ببينم چه جور مادري هستي. آيا به خاطر او دست از اروپا بر ميد اري.»
    عسل با نيشخند گفت: «لابد از يادت رفته كه وقتي پايت به ايران رسيد و پشت دامن مادرت قايم شدي، چقدر خوشحالي كردي كه پاي من را از زندگي اش بريدي. درست همان موقع ميدان جنگ را خالي ديده بودي.»
    محمود تسبيح را دور دستش گرداند و آن را در مشت گرفت و با غيض فشرد و زير لب گفت:« مي بينم كه نبودن من و بچه جانت خوب بهت ساخته. عين گوسفند پرواري شده اي.»
    عسل خسته بود . دلش مي خواست كه او زودتر گورش را گم كند و برود. دسته ساك صبري خانم را در دستش جابه جا كرد . روي پله دوم ايستاد و پا به پا كرد. مي دانست كه كل كل كردن با او فايده اي ندارد. محمود را مي شناخت. مي دانست كه حرف دلش را بروز نمي دهد. حرفي را مي زند كه آدم انتظار شنيدنش را دارد. نگاهي طولاني به او انداخت . برايش كاملاً روشن بود كه محمود باز هم چيزي از او مي خواست، اما چه چيزي؟
    سعي كرد دستش را بخواند. كمي نرم شد. با لحن آرامي گفت: «من كه نمي فهمم تو از جان من چه مي خواهي. درست در موقعي كه گريه هاي من و اشكهايم ته كشيده و زندگي ديگري را شروع كرده ام، تو اينجا آمده اي و هو هو راه انداخته اي. اگر واقعاً مي خواهي درباره چيزي صحبت كنيم، آن هم پسرمانست. اگر دوست داري قراري بگذاريم و درباره او صحبت كنيم. اگر هم چيزي براي گفتن نداري، از تو خواهش مي كنم كه راهت را بكشي و از همان راهي كه آمده اي، برگردي.»
    محمود اداي او را درآورد و گفت: «مثلاً اگر از اينجا نروم چه مي كني؟»
    «باور كن پليس را خبر مي كنم. هر چند كه تو به آبروريزي عادت داري.»
    محمود نگاهش را روي او ميخ كرد. مي خواست تهديد زن را ارزيابي كند. ناگهان از دهانش در رفت وگفت: «پس نمي خواهي من را به داخل دعوت كني؟ مي داني از راه طولاني آمده ام.»
    «مطمئنم تو جايي براي ماندن داري، اما اينجا نمي شود. يادت باشد ما چند سالي است كه جدا شده ايم.»
    «مي خواهم بدانم كسي را پيدا كرده اي؟»
    «آن هم به خودم مربوط است و بس. به شما ربطي ندارد.»
    «آه، چه مؤدب شده اي. باشه من مي روم. فردا جلو مدرسه ات منتظرت هستم؟ چه مي گويي؟ ما بايد با هم صحبت كنيم.»
    زن تلفن همراهش را نظاره كرد. نفس راحتي كشيد و با اين وجود بي دليل احساس نگراني ته دلش چنگ مي انداخت. با شتاب از پله ها بالا رفت. در را با كليد باز كرد و پشت سرش بست. تلفن يك ريز نگ مي زد. گوشي را برداشت. روشنك بود. هنوز هم نفس نفس مي زد. روشنك خنديد و گفت: «چته؟ دو ماراتون زده اي. چرا نفس نفس مي زني؟»
    عسل نفس عميقي كشيد و گفت: «بله حق داري بخندي. من هم بودم مي خنديدم. مادرت را راهي كردم رفت. چهل و پنج كيلو بيشتر بار برد و باز هم چشمش دنبال ده كيلويي بود كه دست من اضافه مانده بود.»
    «تو چي كارش كردي؟»
    «يك مقدار كه داخل پلاستيك بود انداختم دور و باقي را هم با خودم آوردم.»
    يك دفعه روشنك پرسيد: «راستي پانصد كروني را كه به مادر داده بودم، خر ج كردي يا خودت كرايه را دادي؟»
    «من كه بليت داشتم. مادرت براي خودش بليت خريد.»
    «اي كاش نمي گذاشتي آن پول را خرج كند.»
    عسل كه سطح توقع روشنك را مي شناخت، گفت: «اي كاش تو هم خودت مادرت را بدرقه مي كردي، به جاي اينكه بروي و در خانه زنان بست بنشيني. زن منوچهر من را ديد و ميدانم كه الان به شوهرت گزارش لازم را رسانده.»
    «نكند تو هم از او مي ترسي؟!»
    «خوبست كه خودت هم مي ترسي. دو شب قبل شوهرت مزاحمش شده بود.»
    «مادر كليد خانه را كه به تو نداد».
    «من كليد خانه تو را مي خواهم چي كار؟ حوصله شوهر ديوانه ات را ندارم.»
    صبري خانم به دستور روشنك كليد خانه را با خودش به ايران برد تا بعدها برايش پست كند.
    عسل از حُسن اعتماد آنان خوشحال هم شد و به هيچ وجه نمي خواست مورد مزاحمت داود قرار بگيرد. حالا روشنك به خودش زحمت نداد تا مادرش را دست كم در فرودگاه بدرقه كند. انسانها گاهي پوست خودخواهي را هم مي شكند و پا فراتر ا زحد خود مي گذارند.
    آن شب صبري خانم راهي ايران شد. محمود سر و كله اش پيدا شد و شايد يكي دو روز بعد بود كه همسايه عسل گفت كه روشنك را همراه محمود ديده است.اگر گفته زن را باور مي كرد، پايش به زمين مي چسبيد. حرف زن را نشنيده گرفت. روشنك كه در خانه اش نبود و در شهر دوري زندگي مي كرد. او اگر بر مي گشت، اول از همه سراغ او را ميگرفت. با اينكه گفته زن را باور نكرده بود، دلش چيز ديگري را گواهي مي داد. وقتي شماره تلفن خانه روشنك را گرفت، شستش خبردار شد كه زن زياد هم اشتباه نديده بوده.
    روشنك به خانه برگشته بود و به قول خودش دنبال شوهرش مي گشت. اول كه گوشي را برداشت، ريسه رفت و بعد از كلي خنديدن گفت كه خودش مي خواسته با او تماس بگيرد. راست يا دروغش مهم نبود. عسل منتظر شد تا زن حرف دلش را بزند. روشنك حاشيه مي رفت . با لحن خشكي گفت: «حالا فكر كن خودت تماس گرفته اي. حرف دلت را بزن.»
    صداي گريه نيما وادارش كرد كه حرفش را خلاصه كند. گفت كه پسرش بي تابي مي كند. هوا دارد سرد مي شود و او لباس زمستاني نداشت. آمده كه وسايل مورد نيازش را بردارد و به زودي برخواهد گشت.
    عسل با ناباوري به حرفهاي زن گوش داد و گفت:« يعني تو منتظر بودي كه مادرت برود و يكي ديگر راهي اش كند و بعد تو با خيال راحت برگردي خانه ات! يعني ديگر از شوهرت نمي ترسي و از تهديدهاي او باكي نداري؟!»
    روشنك از سين جين هاي او عصبي شد و گفت كه بايد برود، ولي بعد به او سر خواهد زد.
    عسل زير لب قر زد: «مي خواهم صد سال سياه سر نزني.»
    تازه داشت دستگيرش مي شد كه يك روده راست در شكم روشنك نبود. واقعاً هم نمي شد درباره آدمها قضاوت كرد. بعضي از آدمها وقتي در مقابل اختلاف زن و شوهري قرار مي گيرند، فكر مي كنند كه همه چيز را مي دانند. به راحتي طرف يكي را مي گيرند و طرف ديگر را انكار مي كنند. حقيقت اين بود كه روشنك هم مثل خود او يا همه زنان، ضعف خود را گردن ديگران مي گذاشت.اگر اين جور و آن جور نمي شد.، او جايش در صدر يك زندگي موفق بود. روشنك شوهرش را عامل عقب ماندگي خودش مي دانست، اما به راستي خود او براي رسيدن به موفقيتش چه قدمهايي برداشته بود.
    بعدازظهر، روشنك دوباره تلفن زد و او را براي چاي بعدازظهر دعوت كرد. ته دلش مايل به ديدن او نبود. خودش هم نمي دانست روشنك به چه چيزي فكر ميكرد و چه هدفي از برگشتن داشت. صداي پي در پي زنگ در، حواس او را پرت كرد. محمود را كه پشت در خانه اش ديد، وا رفت. تصميم نداشت در را به روي او باز كند. خودش گورش را گم مي كرد و مي رفت. صداي مرد را شنيد كه گفت: «دوچرخه ات را ديده ام. خانه هستي، در را باز كن!»
    پر رويي هم اندازه داشت. تازه تعيين تكليف مي كرد. مانده بود چه كند. تصميم نداشت كه او را به خانه دعوت كند. با عجله دسته كليد را برداشت و از در بيرون زد. محمود با ديدن زن، قدمي به عقب برداشت. خنده مضحكي كرد و گفت: «ا ... عجب تصادفي. پس تو هم مي خواستي بيرون بروي؟»
    زن با غيض گفت: «حالا چه كارم داري كه دست از سرم بر نميداري؟»
    محمود لحن مظلومي به خودش گرفت و گفت: «من از احساس مادرانه تو حيرت مي كنم. هيچ عين خيالت نيست. تو پسري داري وهيچ از او نمي پرسي. چه مي كند؟ بزرگ شده؟ درس مي خواند؟ فكر نمي كني روزي بزرگ مي شود و روي تو تف مي اندازد كه او را ول كردي؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #164
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل از پله ها سرازير شد. مرد پشت سرش مي آمد. گفت: «خيلي سعي مي كنم خودم را كنترل كنم. لابد مي داني كه من چقدر از نامردي تو حيرت مي كنم. نه، راستش تو هر بار بيشتر و بيشتر شوكه ام مي كني. پسرمان را گروگان گرفتي تا تن من را بلرزاني. به عنوان وسيله از او استفاده كردي تا بتواني زندگي من را كنترل كني. اما برايت مژده اي دارم. تو اگر اين بچه را مثل خودت تربيت نكني، يا به تو نرفته باشد، حتم دارم كه بيشتر به روي تو تف خواهد كرد تا من. اين تو بودي كه با زيركي و استفاده از قانوني كه به نفع تو بود، او را از مادرش جدا كردي. با وجودي كه مادرش زنده بود، او را از داشتن نعمت مادر محروم كردي. من با واقعيت كنار آمده ام. خودم را قانع كرده ام كه كاري از دست من بر نمي آيد. من توان مبارزه با تو را ندارم.»
    «گيريم راست مي گويي و پسرت را اين قدر كه ادعا مي كني،دوست داري. چرا نمي آيي يك شانس ديگر به زندگي مان بدهي؟ به خاطر پسرمان.»
    «من به خاطر پسرمان جدا شدم تا شاهد زد و خورد و جنگ لفظي ما و دروغهاي تو نباشد. تا مثل تو دروغگو و هرزه از آب در نيايد. حالا هم چششم را بسته ام كه تو چطور تربيتش مي كني. خوشبختانه مي بينم تو هم عين خيالت نيست و در واقع مادرت او را تربيت ميكند، درست مثل خودت! آدمي غير قابل اعتماد و دروغگو و خودخواه كه بايد عطايش را به لقايش بخشيد.»
    محمود پوزخندي زد گفت: «مي بينم مثل هميشه به من لطف داري. من مي گويم زندگي و اندوخته ام را با تو كه مادر بچه ام هستي، تقسيم مي كنم. حالا كه نمي خواهي، به جهنم. برو با هر كسي كه دوست داري حال كن. همين زن داود از خدايش است كه با من باشد. هم كار او را ه مي افتد و كارت اقامت مي گيرد و هم كار من راه مي افتد!»
    گوشهاي زن از شنيدن جمله آخر مرد تكان خورد. رويش را برگرداند و با حيرت گفت: «از قرار كار من هم راه مي افتد و از دست تو و او راحت مي شوم.»
    «جالبه! پس چرا قيافه متحير به خودت گرفته اي؟»
    «راستش مي خواهم بدانم تو كجا روشنك را ديده اي؟»
    مرد شانه هايش را بالا انداخت و با لحن بي تفاوت ساختگي گفت: «ديروز ناهار را با هم خورديم. جايت خالي در همان پيتزايي كنار خيابان.»
    عسل مي خواست بگويد كه هيچ خودت را در آيينه ديده اي؟ ولي فايده اي نداشت كه با او سر به سر بگذارد. سعي كرد تعجب خود را نشان ندهد. گفت: «آره. به من هم تلفن كرد. مي گفت كه شوهرش به ايران رفته و پسرش هم بي تابي او را ميكند. مي داني كه مادرش هم اينجا بود.»
    محمود سيگاري گوشه لبش گذاشت. با فندك طلايي رنگي آن را روشن كرد. پك محكمي به آن زد. هنوز دود سيگار را دنبال مي كرد. گفت: «نمي خواهد پرده پوشي كني. مي دانم كه داود ولش كرده. مثل اينكه او هم در به در دنبالش مي گردد. با كالسكه بچه اش علاف خيابان و بازار بود. دلم برايش سوخت. براي ناهار دعوتش كردم. ديدم بي خيال بچه را روي پايش گذاشت و شيرش داد. زنان ايراني پايشان كه به اروپا مي رسد پر رو مي شوند!»
    «آره مي دانم. تازه مي شوند عين مردان ايراني! راستش كمي نگران شدم. ديگر داري انسان مي شوي. دلت به حال زني مي سوزد و او را براي ناهار دعوت مي كني. قدم بعدي چيست؟ سازمان ملل هيچ از وجود تو در اين كشور خبر دارد؟»
    «نمي خواهد مزه بريزي. من خودم مي دانم چه مي كنم. زن داود مي گفت كه مردك نامه اي به وزارت خارجه قسمت امور خارجيان نوشته و مي خواهد كارت اقامت او را لغو كند. من خودم به او پيشنهاد دادم. بهش گفتم كه حاضرم با او ازدواج مصلحتي كنم تا بتواند اينجا بماند.»
    عسل از راه رفتن باز ايستاد. سرش را برگرداند و به صورت مرد زل زد. از حرفهاي او تكان خورده بود. گفت: «واقعاً كه ! داود يك هزارم كارهايي كه تو كردي و بلاهايي كه سر من آوردي، انجام نداده. يعني تو يكباره آدم شده اي؟! من مشكوك هستم كه تو كاسه داغ تر ازآش شده اي. حالا چرا دلت برايش سوخت؟»
    «تو هر چه مي خواهي زخم زبان بزن. شوهره ولش كرده. او هم گريه مي كرد.»
    عسل به نكته حساسي زد و گفت: «او به بچه اش شير مي داد و تو هم تن و بدنش را ديد مي زدي. اين دلسوزي تو بوي تعفن مي دهد.»
    «تو هر چه مي گويي بگو. من دلم مي خواهد از آن مردك انتقام بگيرم.»
    «كافي نبود كه ماشينش را خراب كرده بودي؟ تازه انتقام براي چي؟»
    «اونكه چيزي نبود. مي خواهم كاري كنم كه مثل سگ پشيمان شود. او بود كه زير پاي تو نشست تا از من طلاق بگيري. دست آخر زنش هم از او طلاق مي گيرد و مجبور مي شود با من ازدواج كند. آن وقت قيافه اش ديدني خواهد شد. انتقامي از مردك بگيرم كه خودش حظ كند!»
    عسل با ناباوري گفت:« تو هيچ خبر داري او خودش به خانه زنان رفته و مي خواهد از شوهرش جدا شود. البته مردك دست به رويش بلند كرده،كتكش زده و آبرويش را برده. هرچي باشد زماني دوست تو بوده و مثل خودت.»
    «من بيشتر دلم به حال زنش مي سوزد كه او لياقتش را ندارد.»
    عسل نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: «راستي كه من نمي دانم تو چرا سنگ زن مردم را به سينه مي زني، ولي اين قدرش را مي دانم كه سلام گرگ بي طمع نيست. چه فكري تو كله ات هست، خدا ميد اند. » عسل كه فكر مي كرد محمود كمي نرم تر شده، گفت: «مي شود از تو خواهشي بكنم. كامبيز را به من برگردان. اجازه بده پسرم پيش من باشه. قول مي دهم همه چيز مثل سابق بشود. تو هم مي تواني او را ببينيش.»
    نيش محمود باز شد. گفت: «به به! چه با گذشت و مهربان شده اي! نه خير لازم نكرده. كامبيز به تو احتياجي ندارد. دارد مدرسه مي رود. درس مي خواند و زبان فارسي را خوب ياد گرفته. اگر راست مي گفتي و مادرش بودي به خاطر او ايران مي ماندي. اما تو اروپا را ترجيح دادي. اگر پسرت را مي خواهي، بايد من را هم بخواهي. آش با جاش.»
    اخمهاي عسل درهم رفت. با عصبانيت ا زجايش بلند شد و گفت: «حساب تو از پسرم جداست. تو خودت اگر من را دوست نداشته باشي كه پسرت را هم فراموش نمي كني.»
    «نمي دانم. من چندين بار گفته بودم كه نميخواهم از تو جدا شوم.»
    «تو مثل اينكه متوجه نشده اي، نه؟ من از تو جدا شدم نه از بچه مان. آن بچه همان قدر كه حق تو بود، حق من هم بود. اما تو او را از دست من گرفتي، مثل همه چيز ديگر و بدتر از همه، عرضه نگهداري اش را نداشتي. پسرت را زير دست مادرت انداختي تا مثل تو تربيتش كند. خودت آمده اي پشت سر زن مردم موس موس مي كني و فكر ميكني كه از داود بهتر هستي. بگذار بگويم كه تو ا زاو بهتر نيستي.»
    محمود خونسرد راهش را كشيد و رفت. نيمه راه برگشت و به زن گفت: «تو نمي دوني كه جوجه را آخر پاييز مي شمارند.»
    زن چيزي از حرف او متوجه نشد. محمود مثل هميشه مرموز رفتار مي كرد. چيزي مي گفت و منظورش چيز ديگري بود.
    عسل اهميتي به پيغام پاكتي او نداد و براي شركت در جلسه امتحان، راهي مدرسه شد. هنگام برگشت چشمش به روشنك افتاد كه پا به پاي محمود از طرف بازار مي آمدند. زن كه ديروز منكر برخوردش با شوهرش شده بود، حال شانه به شانه او راه مي رفت. با تبسمي كه از ده تا فحش بدتر بود، به آنان سلام داد و رد شد. روز بعد روشنك به او تلفن كرد. صداي عسل سرد و بي خيال بود. روشنك هنوز هم مي خواست با عسل صحبت كند، اما درباره چه موضوعي، خدا ميدانست. زن علاقه اي به شنيدن حرفهاي او نداشت. او از شوهرش گلايه كرد. از قرار با دوستهايش دست به يكي كرده و مي خواست زندگي زنش را جهنم كند. عسل به بهانه درس خواندن از ادامه مكالمه سر باز زد. روشنك اصرار كرد كه مي خواست تا برگشت شوهرش به خانة از شهر خارج شود و براي همين مهم بود كه با او حرف بزند. عسل با دلخوري گفت: «تو منك تماس خود با محمود شدي. امروز با اينكه هر دو تان را به چشم خودم ديدم، باز هم حرف نمي زني؟»
    روشنك خنده كش دار ي كرد و گفت: «بگو ببينم نكند تو نسبت به من و آقا محمود حسادت مي كني؟!»
    عسل با لحن چندش آوري جواب داد: «تو از كجا چنين فكري به سرت زده؟ صد سال من به مرده اين نامرد بي تفاوت هستم، چه برسد به زنده اش. مسأله را پيچيده تر از اين كه هست نكن. محمود از چند روز قبل با من تماس گرفت. خودش با زبان الكنش اعتراف كرد كه مي خواهد با بي آبرو كردنت، از شوهرت انتقام بگيرد. حتي خراب كردن ماشين هم كار او بوده. او قصد انتقام جويي دارد و مثلاً مي خواهد به تو پيشنهاد ازدواج مصلحتي بدهد تا دل شوهرت را بسوزاند. اين را بدان تا شوهرت را ببيند هزار تا حرف و حديث درخواهد آورد. آن جانور را من مي شناسم. نگراني من به خاطر تو و شوهرت است. تو امكان هر گونه سازش و آشتي با شوهرت را از بين مي بري...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #165
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روشنك وسط حرف او پريد و گفت: «من اين دفعه كه از اين خانه رفتم، براي هميشه مي روم. مي داني كه حالا هم با هزار زحمت و خرج آمده ام تا لباسهاي زمستاني خودم و بچه ام را برداشته و قبل از برگشت شوهرم از اينجا بروم. تو نگران نباش من چشم داشتي به محمود ندارم.»
    عسل با لحن تمسخر آميزي گفت: «خواهش مي كنم، نه تو را به خدا بيا و چشم داشت داشته باش. يادت باشد مادرت موقع رفتن تو را نديد، ولي سفارش تو را به من كرد. گفت كه مواظب تو باشم. مي ترسيد تو باز هم سست و تسليم وسوسه داود شوي. مثلاً با عنوان طلاق مصلحتي تو را اسير كند، به خانه ات رفت و آمد كند و دست آخر هم مثل من پايت را به ايران بكشد و توي دام بيندازدت.»
    عسل مي خواست حرفش را ادامه بدهد كه زن غرولندي كرد. انگار غرورش زخم برداشته بود. گفت: «تو مي داني من آنجا چه بدبختي دارم. طلاهايم را دزديده اند. نمي توانم يك وعده غذاي درست و حسابي بخورم. لباس خوب ندارم. يك كرون دستم نميماند، آن وقت مجبورم تا گرفتن جواب اقامتم كوتاه بيايم. اين بچه امان من را بريده. بهانه پدرش را مي گيرد. مي گويي او را پيدا نكنم؟»
    «نمي دانم روشنك، من هيچ تو را درك نميكنم. از طرفي مي گويي شوهرت را دوست داري. از طرف ديگر ده جور توقع ازش داري. از يك طرف مادرت را در مملكت غريب ول كرده اي و به خانه زنان رفته اي. از آن طرف افتاده اي و از يك مرد غريبه گرفته تا فاميلهاي داود در ايران، در به در سراغ شوهرت را مي گيري. خودت مي گفتي كه او اهميتي به پسرت نمي دهد، ولي از طرف ديگر بچه را بهانه مي كني و مي خواهي گيرش بياوري.»
    روشنك كه عاصي شده بود گفت: «مي شود دست از سفسطه برداري و حرفت را بزني.»
    عسل گفت: «حرفم را زده ام. از اول نمي بايست در كار تو دخالت مي كردم. مادرت ا زمن قول گرفته، اگر شوهرت برگشت و تو خواستي مصلحتي با او آشتي كني، من با مشاور شهرداري صحبت كنم.»
    «بهترست كه من را تهديد نكني. هر كاري دوست داري بكن. در ضمن، من فكر مي كنم محمود فكرهايي در كله اش دارد. من به او گفتم كه شوهرم را دوست دارم و نمي خواهم از او طلاق بگيرم تا مردك دست از سرم بردارد.»
    حرفهاي روشنك ضد و نقيض بود. مي خواست با زرنگي شرايط را به نفع خودش جور كند و عسل به اين زرنگيها خوش بين نبود.
    يك هفته بعد سر و كله داود در شهر پيدا شد. هيچ كس نفهميد در اين مدت به ايران رفته بوده يا نه. محمود با دوستهاي او تلفني تماس گرفته و گفته بود كه زن داود را قانع كرده با او ازدواج كند و رابطه خوبي با هم دارند.
    روشنك لباسهايش را برداشت و رفت. آپارتمانش تا مدتي خالي از سكنه بود. هر از گاهي كه عسل از آنجا رد مي شد، مي ديد كه پرده خانه اش تكان مي خورد و كسي در آپارتمان رفت و آمد مي كند. از قرار داود با شنيدن شايعه دوستي محمود و زنش از كوره در رفته و حاضر شد كه طلاق او را در خارج بدهد. اما گفته بود كه روشنك براي گرفتن طلاق ايراني بايد به ايران برگردد و به پاهايش بيفتد و دار و ندارش را خرج كند. آنان بدون زد و خورد و با خونسردي وسايل خانه را تقسيم كردند. روشنك آپارتماني در نزديكي كپنهاك گرفت . وسايلي را كه مال خودش بود برداشت، و از خانه رفت. سرپرستي نيما هم با او بود. ظاهر قضيه نشان مي داد كه روشنك و داود هم به جمع زوجهاي طلاق گرفته ايراني پيوسته اند.
    عسل براي خداحافظي كردن به روشنك تلفن زد. كسي گوشي را برنداشت. پيامگير جوابي را كه در ذهنش داشت به او ثابت كرد. روشنك چندباري خودش را نشان داده بود. از قرار زن بدون اينكه به او خبر داده باشد، باز به خانه زنان برگشته بود.
    داود با عسل تماس گرفت و گفت كه به خاطر كسالتي در بيمارستان بستري شده بوده و كارش به جراحي كشيده شده است. چه فايده كه زنش در آن شرايط سخت و در مملكت غريب او را رها كرده و رفته بود. وسايل آپارتمانشان درب و داغون شده و زن بي وفاي اش را نشان داد.
    عسل با بي اعتنايي گفت: «من براي شما و خانواده تان متأسفم، ولي فكر نمي كنم كاري از دستم بربيايد.»
    داود گفت: «محمود با دوستانم تماس گرفته و شايعه كرده كه با روشنك رابطه دارد و شايد با هم ازدواج كنند.»
    عسل كه از اين حرفها تعجبي نكرده بود، پرسيد: «زن شما روشنك چه توضيحي داده؟ محمود آدم دروغگويي است.»
    داود نفس بلندي كشيد كه صداي پف مي داد وگفت: «والله زنم منكر ملاقات با محمود شده. گفت كه مرتيكه خواب ديده و دروغ به ناف او مي بندد.»
    عسل گيج شده شود. اين درست كه محمود آدم دروغگويي بود، ولي خودش محمود را ديده بود كه شانه به شانه روشنك از بازار مي آمدند. زن همسايه آنان را در پيتزايي شهر ديده بود. با خودش فكر كرد كه آيا روشنك ذاتاً زن دروغگويي بود يا اينكه از ترس شوهرش همه چيز را انكار كرده بود.
    داود دلش مي خواست با زن درددل كند.
    عسل علاقه اي به ادامه گفتگو نشان نداد. با اين حال نتوانست به او نگويد كه در همان روزهاي اول در رابطه با زنش چه توصيه اي به او كرده بود. گفت: «داود خان، بنده به شما گفتم كه زن شما دختر چهارده ساله چشم و گوش بسته نيست. بايد به اواستقلال عمل بدهيد. شما حرف من را جدي نگرفتيد و همش مي خواستيد زندگي من را با زندگي خودتان مقايسه كنيد. نتيجه اش را هم ديديد.»
    «من بايد اعتراف كنم خدمتهايي كه شما در اين چندساله به آن مرد نمك نشناس كرديد، يك دهم آن را هم زن من به من نكرد.»
    «اشتباه شما در همين جاست كه زن خودتان را با من يا ديگران مقايسه مي كنيد. به عقيده من آدم بايد هر كسي را با خودش، از گذشته به زمان حال، مقايسه كند. مثلاً شما مي توانيد رفتار و عمل پارسال زن خودتان را با رفتار و عمل امسال او مقايسه كنيد. اين درست نيست كه آدمها با هم مقايسه بشوند. هر كسي حد و مرز خودش را دارد. من هر موقع خواستم به روشنك بگويم كه كمي كوتاه بيايد، به من تشر زد كه مگر خودت كوتاه آمدي نتيجه اش چه شد؟»
    «بله متوجه هستم كه زن من از اول قصد بلوا داشت. او مي خواست پايش به اروپا برسد، و گرنه حرفهايش بهانه بود و بس.»
    «به هر حال من اميدوارم كه مشكلات شما هم حل شود، ولي هنوز هم ترجيح مي دهم دخالتي نداشته باشم.»
    «اما شما مادرش را به فرودگاه رسانديد، با مشاور زنم تماس گرفتيد و به شهرداري رفتيد، ديگر چه دخالتي مي خواستيد بكنيد؟!»
    «اگر در اين موارد دخالت كردم، به خاطر كمك به وضع نابسمان و ناراحتي روشنك بود كه زندگي پسرتان نيما را هم تحت تأثير خود قرار داده بود. كمك من بر عليه شما و دخالت مخرب نبود، بلكه يك جور كمك انساني بود كه خود من هم چنين كمكي را از هر كسي انتظارش را دارم. آيا شما زن بي پناهي را در اينجا ببينيد، كمكش نمي كنيد؟ روشنك مادرش را در شرايط بدي تنها گذاشت و به خانه زنان رفت. خود من با اين كارش موافق نبودم.»
    «اي كاش كار به اينجا نمي كشيد.»
    «هنوز هم دير نشده. شما باز هم مي توانيد او را به خانه برگردانيد، به شرطي كه كوتاه بياييد.»
    «نه، فكر نمي كنم. روشنك بي وفايي خودش را نشانم داد. من فقط دوست دارم نيما را ببينم. زندگي من با روشنك به پايان رسيده.»
    عسل با عجله خداحافظي كرد و گفت كه مجبور است براي مرتب كردن يك سري از كارهايش به ايران سفر كند. او بعد از آن داود را يك بار در شهر ديد كه با عصا راه مي رفت و گويا تازه از بيمارستان مرخص شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #166
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و نهم...
    عسل براي ديدن خانواده اش به ايران رفت . سه هفته اي كه آنجا بود، خودش را به سيروس نشان نداد و حرفي در مورد اينكه با او تماسي داشته به كسي نزد. خيلي سعي كرد كه پسرش را ببيند، اما مثل اينكه امكان نداشت. پسرش در خانه هاي سازماني پايگاه نظامي اهواز و پيش برادر شوهر سابقش زندگي مي كرد. محمود بچه اش را در آنجا زنداني و مخفي كرده بود. البته كارهاي محمود او را از زندگي نااميد نكرد، اما نديدن پسرش دل او را سوزاند. از موقعي كه وارد ايران شده بود، نااميد به تهران برگشت.
    دانشگاه تهران پر از دانشجو بود. دفتر اداره امور دانشجويان هنوز باز بود و عسل توانست با چند تماس تلفني با اداره، اصل مدرك تحصيلي خود را بگيرد. لازمه اش هم پرداخت وامهاي تحصيلي بود كه زمان دانشجويي از صندوق دولت گرفته بود. بعد از گرفتن اصل مدرك و ريز نمراتش، با دوست قديمي اش رها تماس گرفت. در آن مدت چندين بار با هم نامه نگاري كرده بودند و يا تماس تلفني داشتند. در آن سالها همديگر را نديده بودند.
    به مادرش گفت كه سري به دوستش آرزو خواهد زد. آرزو زن رنج ديده اي بود كه مثل خودش براي به چنگ آوردن زندگي آسوده، زحمت زيادي كشيد، ولي هيچ وقت به آنچه كه مي خواست نرسيد. او علي رغم توصيه عسل، با مردي كه به عقد موقت او درآمده بد، ازدواج كرد. در اين فاصله خانواده مرد، كه مادر و خواهرش بودند، آرزو را تحت فشار گذاشتند كه از شوهرش طلاق بگيرد و گرنه زندگي او را تيره و تار مي كنند. مرد او را طلاق داد و براي امرار معاش زندگي آرزو، داوطلبانه هر ماه مهريه او را پرداخت مي كرد. آرزو اينجا و آنجا پراكنده كار مي كرد و از طرف ديگر به خانه داري و بچه اش مي رسيد. از طرفي با مادرش همچنان درگير بود و اختلافات قديمي حل نشده بود. عسل گفت كه او بايد مي دانست كه شوهرش بچه سال بوده و مردي نبود كه بتواند تكيه گاه او باشد. با اين وضع آرزو محكم در مقابل سختيها ايستاده و پيه همه چيز را به تن خود ماليده بود.
    وقتي پاي حرفهاي عسل نشست، با شنيدن سرگذشت دوست قديمي اش ناراحت شد. وقتي حرفها به سيروس رسيد، مكث كرد و وقتي درباره تماس ناگهاني سيروس و حرفهايش شنيد، اخمهايش درهم رفت. با لحن جدي رو به عسل گفت: «اين همان آدمي نبود كه زماني تو را مناسب ازدواج و زن زندگي نمي ديد، حال چطور شده كه مي خواهد زن و بچه اش را به خاطر تو به امان خدا در ايران ول كند و به خارج بيايد؟! من فكر نمي كنم او چنين تصميمي داشت باشد، مگر اينكه نيت ديگري داشته باشد.»
    عسل با ترديد نگاهش كرد و پرسيد: «تو چه فكري مي كني؟»
    «والله چه عرض كنم. به گمانم او بيشتر مي خواهد به خارج بيايد تا اينكه پيش تو. منظورم اينست كه او از زندگي در ايران سرخورده شده و فكر ميكند كه علاجش از ايران خارج شدنست. لابد به زنش هم وعده وعيدي داده. مثلاً اينكه دارم كارم را درست مي كنم كه به خارج بروم و از اين حرفها...»
    عسل وا رفت. شايد آرزو حق داشت. او به آن جنبه قضيه فكر نكرده بود. شايد واقعاً سيروس قصد بازي دادن و سوء استفاده از او را داشت.
    زن گفت: «من از همان اولش به عشق سيروس و خودخواهي او مشكوك بودم. حالا هم جاي تو بودم بيشتر احتياط مي كردم.»
    احتياجي به احتياط نبو. عسل با دادن وعده اي تو خالي، او را براي هميشه از زندگي اش خارج كرده بود. آرزو او را در فكر ديد و گفت: «راست است كه مي گويند چوب خدا صدا ندارد.»
    عسل پرسيد: «چطور مگر؟»
    «يادت مي آيد كه وجيهه و خواهرش تو و مادرت را آواره دادگاهها كردند؟ حالا هر كدام سهمشان را از خدا گرفته اند.»
    عسل آهي كشيد و گفت: «اي بابا، ما كه آنان را بخشيديم و رفت پي كارش. حالا بايد خدا ببخشد.»
    «اختيار داري. مكافات تا قيامت نمي ماند. يادمه آن موقع گفتي كه تو و خانوده ات را شام به خانه شان دعوت كردند.»
    «آره، وجيهه خانم كيك بزرگي درست كرده بود.»
    «يادته زماني نفرينش كردي كه زمين گير بشود. خدا مثل اينكه دعايت را شنيده.»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «آن موقعها عصباني بودم. تازه با سيروس به هم زده بودم. وقتي فهميدم چرا با من به هم زده، قاطي كردم يك چيزهايي گفتم. تو خوب اين چيزها يادت مانده.»
    «بعضي چيزها از ياد آدم نمي رود.»
    «سالها از آن زمان گذشته. بهترست ببخشيم و بخشيده شويم.»
    «براي مجازات هنوز دير نيست. تو هم بگذري، خدا نميگذرد. چرا بايد ببخشي؟»
    «براي اينكه كينه خود آدم را هم خراب مي كند. عداوت قلبها را سياه مي كند.»
    عسل در حالي كه به ساعت مچي اش نگاه مي كرد، با عجله از دوستش خداحافظي كرد. سوار تاكسي شد و آدرس دادگاه را داد. در ميدان انقلاب پياده شد. احضاريه شعبه بيست و چهار دادگاه حقوقي را از كيفش درآورد و در دستش فشرد. پاي رفتن نداشت. از پله هاي ساختمان دادگستري بالا رفت. تابلوي كوچك روي در را خواند. تقه اي به در زد. صدايي گفت كه وارد شود. مردي با عينك سياه درشت و ته ريشي كه قيافه اش را زمخت نشان مي داد، پشت ميز نشسته و پرونده اي را در دستش مي خواند. با ديدن زن اشاره اي كرد كه بنشيند. بعد از لحظاتي سرش را بلند كرد و سرتاپاي زن را برانداز كرد. عينك را از روي دماغش برداشت و گفت: «شما مهريه خودتان را به اجرا گذاشته ايد. ما دوبار دنبال شوهر شما احضاريه فرستاده ايم، از ايشان خبري نشده. مجبور شده ايم كه دستور جلب او را صادر كنيم، ولي مي دانيد كه كشور ما بزرگه. هر شهرش سوراخ و سنبه زياد دارد و هنوز گيرش نياورده ايم. شايد جايي پنهان شده.»
    عسل پرسيد: «ميخواستم بدانم اگر حكم جلبش صادر شده، يعني طرف ممنوع الخروج هم شده، پس چطوري از كشور خارج شده.»
    مرد سرش را تكان داد و گفت: «بله،ايشان تا روشن شدن وضعيت شان در دادگاه، نمي تواند از كشور خارج بشوند. قانون كه اين طور مي گويد.»
    عسل با تعجب از جايش بلند شد و گفت: «اما اين امكان ندارد. شوهر من از ايران خارج شده و هم اكنون در كشور دانمارك به سر مي برد.»
    داديار سرش را تكان داد و گفت: «لابد قاچاقي از كشور خارج شده.»
    «پس من چي كار كنم؟»
    «بايد صبر كنيد تا دوباره به ايران برگردد.» عسل مي دانست كه جواب بهتر از آنجا نخواهد گرفت.
    بدون اينكه از جزئيات ملاقاتش در دادگاه حرفي به خانواده اش بزند، ايران را ترك كرد. از همان لحظه اي كه هواپيما از روي باند فرودگاه بلند شد، بند دل عسل هم پاره شد. دل توي دلش نبود. زنگ خطر را پشت گوشش حس مي كرد. اشتهايش كور شده بود و نتوانست به شام شب دست بزند. فنجاني چاي خورد. چشمهايش را بست. سرش را روي لبه صندلي تكيه داد.
    بايد كاري مي كرد. بايد به ديدن پسرش مي رفت. او فكر مي كرد اگر كامبيز را ببيند هر دوشان هوايي مي شوند، ولي چاره اي نداشت. ديگر دل توي دلش نبود و طاقت نداشت. روزي مادرش به او گفته بود، چطور كه دل عاشق براي ديدن معشوق مي لرزد، دل مادر هم براي بچه اش مي تپد و مي لرزد. چه لرزشي! چه هيجاني! قلبش از دهانش بيرون مي آمد.
    هر روز سر راهش كمين مي كرد.بايد او را ميديد. سرانجام موفق مي شد. مادرش گفته بود كه پدر و مادر محمود بچه را به مدرسه اش مي برند و مي آورند. آنان در شهر ديگري زندگي مي كردند. روزي پشت يكي از درختها مخفي شد. كامبيز با چشمهاي عسلي تر، لي لي كنان ا ز راه دور مي آمد. دل زن لرزيد. زانوهايش تا شد . پشت به تنه درخت تكيه داد و پايين سريد. سرش گيج رفت. كمي تأمل كرد و لحظه اي كوتاه چشمهايش را روي هم گذاشت. بايد خودش را كنترل مي كرد و مثل مادران محكم و سخت رفتار ميكرد، اما دل نرم تر از ابرش امان نمي داد. آخ كه چقدر سخت بود. وقتي از جايش بلند شد، در آن طرف خيابان كامبيز را ديد كه كيف به دست از مدرسه مي رفت. ناگهان گوشه خيابان ايستاد. پسرش پشت سرش را نگاه مي كرد. انگار حس مي كرد كه كسي روحش را احضار مي كرد. زن او را به اسم صدا زد و آغوش خود را باز كرد. پسر تأمل كرد و بعد به طرفش دويد. كامبيز مردد ايستاد. صورت زن را از نزديك ديد و ترديد كرد. شايد با عمه اش اشتباهي گرفته بود. روي پايش سر خورد و افتاد. مي خنديد و كيفش را روي شكمش گذاشته بود. غش غش مي خنديد وريسه مي رفت. قدمهاي مادر بلندتر مي شد. هرچه بيشتر سعي ميكرد، كمتر موفق مي شد. دستش به پسرش نمي رسيد. مثل اين بود كه او عقب تر مي رفت و دستي او را دور مي كرد.
    در اين حال صدايي در گوشش پيچيد: «خانم شام ميل نداريد؟» مهماندار هواپيما بود كه با لبخندي وطني، سيني را جلو روي او گرفته و منتظر جواب بود. زن با اشاره سر جواب نه داد. مهماندار سراغ مسافر بعدي رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #167
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بارها اين خواب را ديده بود. عسل غرق در فكر، با سر و صورت عرق كرده به تجزيه و تحليل خوابش پرداخت. چقدر دلش براي پسرش تنگ شده بود. معده اش مي سوخت. از ديروز چيزي نخورده بود. دلش گواهي بدي مي داد. دلش مي خواست تفسيري از زندگي اش بكند. از عشقي كه مثل گلي جوانه زده، پا گرفته و او را تا نيمه راه زندگي با خودش كشانده بود.
    معشوق او يك هم سفر نيمه راه بود. هرگز به مقصد نرسيده بود. همسفر بعدي را با شتاب انتخاب كرد. بدون تحقيق و شناخت درست، راهي مقصدي نامعلوم شده بود. آرزو دوستش مي گفت كه از عشق نبايد هم انتظار ديگري مي داشت. عشق يك سفر بود، ولي مقصدي در كار نبود. خدا زندگي را به آدمها مي داد، ولي تضميني براي خوشبختي و بدبختي نمي داد. باقيش به خود آدم بستگي داشت. اما چگونه؟ وقتي كه بناي اول كج گذاشته مي شد، تا آخر ديوار و بناي زندگي كج و معوج پيش مي رفت.
    تفسير كلمه بدبختي زياد هم براي عسل آسان نبود. اگر حسرت جگر گوشه اش را نمي خورد، شايد زندگي راحتي داشت. هدف او گرفتن مهريه نبود. هر چند محمود ناجوانمردانه دار و ندار زندگي مشتركشان را بالا كشيده بود. باز هم جاي اما داشت. زن زندگي خودش را مي چرخاند . زياد دربند پول نبود. مي توانست كار كند و خرج خودش را در بياورد. دست كم زندگي در اروپا اين امنيت مالي و آرامش را به او مي داد. درد او كمبود روحي و دلتنگي پسرش بود. هر چه بيشتر سعي كرده بود كه به اين وضعيت خاتمه بدهد، كمتر موفق شده بود. هر چه بيشتر سعي كرده بود كه به اين وضعيت خاتمه بدهد، كمتر موفق شده بود. هر بار كه مي خواست چيزي را حس كند، از درون خالي بود.
    هنوز هم اسم محمود را در شناسنامه ايراني اش يدك مي كشيد. مانده بود كه چگونه آزادي خود را به دست آورد. با پيش كشيدن قضيه مهريه، مي خواست با او وارد معامله بشود. يك طوري محمود را وادار به جدايي كند و مهريه اش را با پسرش معامله كند.اگر قوانيني كه در سيستم حقوقي مملكت وضع شده بود، به خوبي اجرا مي شد، احتياجي براي اين كار نبود. اگرها را كاشته بودند و در نيامده بود.
    او پسرش را مي خواست. كامبيز هم به مادرش احتياج داشت. او بايد فرصتهاي از دست رفته را جبران مي كرد و براي پسرش مادري مي كرد. گذشت زمان و تجربه هايش نشان داد كه عسل هنوز هم در خواب بود و آن طور كه بايد و شايد به هدفهايش نزديك نشده بود. از قرار در ايران كاري نتوانست بكند. نه بيشتر از آنچه كه از دستش بر مي آمد. تقاضايش را نوشت، در دفتر شماره زد و به بايگاني تحويل داد. پدر و مادرش او را تشويق كردند كه در ايران بماند. دورادور پسرش را ببيند، با مرد خوبي ازدواج كند و مثل همه زنان زندگي معمولي داشته باشد. اما او چشم و دلش از مردان خوب و بد سير بود. او نمي توانست تقاص سالهاي از دست رفته را از كسي بگيرد و براي همين به زمان حال و به پسرش اكتفا مي كرد. مي خواست دستهاي كوچك او را بگيرد و زير سايه خودش ببرد. پسري كه گروگان پدر ومادر محمود بود تا محمود ديگري را تربيت كنند!
    در فرودگاه از تك تك اعضاي خانواده اش خداحافظي كرد. روي پدر و مادرش را بوسيد و وقتي دست آنان را مي بوسيد. پدرش اشك ريخت و مادرش درنا او را در آغوشش فشرد. دلهره عجيبي داشت.دلشوره جدايي از دختر عزيزش، هيچ كدام نمي دانستند كه شايد عسل ديگر پايش به خاك ايران نمي رسيد و براي آخرين بار خانواده اش را در آغوش مي گرفت. زندگي روي سختش را به او نشان داده بود. طعم تلخ تنهايي وشكست را با تمام وجودش حس مي كرد.
    هواپيمايي كه عسل مسافرش بود، ظهر همان روز از فرودگاه به دانمارك برگشت. پرواز آرامي را گذرانده بود. وقتي به خانه برگشت، متوجه شد كه زندگي همان روال سابق خودش را در هواي غربت داشت. روشنك باز هم به خانه اش برگشته و با شوهرش آشتي كرده بود. زن در رابطه با زندگي و شناخت مردم چقدر كم تجربه و خام بود.
    او را در خيابان ديد. روشنك سعي داشت آشتي خود را با داود جوري توجيه كند. فقط به او توصيه كرد كه به خاطر پسرشان هم شده، براي مشاوره گرفتن و راهنمايي حساب شده، داود را راضي كند كه پيش روانشناسي بروند. زن خنده اي كرد وگفت: «داود مي گويد كه او ديوانه نيست و هيچ مشكلي ندارد.»
    «كسي هم نگفته او ديوانه است، ولي مشكل دارد. داود سر تا پا مملو از مشكال و عقده هاي گره خورده رواني است. رفتار خشونت آميزش، كتك كاريها و حرفهاي خام و نسنجيده اش و بعد هم مثل بچه كوچك گريه كردنش نشان مي دهد كه چقدر بي ثبات و پريشانست. احساس امنيت ندارد و از رابطه نزديك مي ترسد و نمي تواند خودش را كنترل كند. خلاصه از من گفتن، بعد پشيمان نشوي.»
    روشنك گفت: «البته زياد هم بي ربط نمي گويي. راستش من داشتم به يك چيز ديگر فكر مي كردم. مي توانم چيزي بپرسم؟»
    «بعد از اين همه وراجي، هنوز حوصله داري بپرسي؟»
    «مي خواستم ببينم چرا تو به سيروس رو دادي كه باهات تماس بگيرد. او بايستي احساسي را از طرف تو تجربه كرده باشد، كه فكر كند هنوز دوستش داري. منظورم اينه كه شايد خودت به او نخ داده اي.»
    «من مي فهمم چه مي گويي. من در اين همه سالها كنجكاو بودم. احساسي مثل خوره وجودم را مي خورد. مي خواستم بدانم چرا سيروس زير قول و قرارش زد و ناگهان از دوست داشتن من زده شد؟ چرا ما نتوانستيم ازدواج كنيم؟»
    «جواب سؤالهايت را گرفتي؟»
    «اولش كه اصرار كردم، اسم همسايه اي كه در مورد ما دشنام گفته بود را فاش كرد. در مورد باقيش زير بار نرفت. همش گفت كه قسمت هم نبوده ايم و سرنوشت يك جور ديگري مي خواسته و همه را گردن تقديرمان گذاشت.»
    «تو چي فكر مي كني؟ آيا واقعاً سرنوشت مقصر بود؟»
    «نمي دانم. لابد حالا كه مي خواهد به خارج بيايد، سرنوشت دست به كار شده و مي خواهد ما به هم برسيم. من فكر مي كنم بعضي چيزها دست خداست. خدا مهربانست و بنده هايش را دوست دارد. گاهي دري را براي ما مي بندد و آن وقت در بهتري را به رويمان باز مي كند. بعدش اراده خود ماست . قدم برداريم و خودمان بخواهيم، قسمت مان مي شود و اگر نخواهيم كه از همان قسمتي كه خدا براي ما در نظر گرفته، دور مي مانيم.»
    روشنك آهي كشيد و گفت: «حرفهات قشنگه، اما افسوس كه ما چشم بينا براي اين جور چيزها نداريم. فكر مي كنيم خدا ما را به حال خودش رها كرده و چرا كمك مان نمي كند كه به خواسته مان برسيم...»
    عسل حرفش را ادامه داد و گفت: «در حالي كه خواسته ما، مصلحت ما نيست. راستي تو امروز براي چي اينجا آمدي؟ با من كاري داشتي؟»
    روشنك گفت: «يادت رفته ديروز تلفني قرار گذاشتيم بيايم وسايلم را ببرم؟ در ضمن دوست دارم بدانم به كي تلفن زدي و صحبت نكردي.»
    «به كسي كه زماني من را سر كار گذاشته بود. مي خواستم محبتش را جبران كنم. طرف حالا بعد از گذشت سالها، مي خواهد زن و بچه اش را ول كند و بيايد اينجا. من هم ميخواستم حالش را بگيرم. همه حرفهايش را ضبط كرده بودم تا زنش گوش كند و حالش را بگيرد.»
    روشنك نگاه سرزنش باري به عسل انداخت و گفت:« من كه نمي فهمم. تو زن خوشگلي هستي. چرا دنبال مرد زن دار مي روي كه دست آخر مجبور شوي از او انتقام بگيري. هر چي باشد بنا كردن خانه روي آشيانه ويران، سعادت نمي آورد. به نظر من بايد يك مجرد را پيدا كني. مي داني همه پشت سرت صفحه گذاشته اند كه دنبال مردان زن دار هستي.»
    عسل با چشمهاي گشاد نگاهش كرد و گفت: «تو را باش كه با مرد زن دار دوست شده اي و گردن نمي گيري.»
    روشنك نگاهش كرد و با ترش رويي پرسيد: «من كي دنبال مرد بوده ام. من مرد دارم و حالا هم مي خواهم براي هميشه از شرش راحت شوم. نكند تو زندگي خودت را در ديگران مي بيني؟»
    «نه خير، من آن نامرد را مي شناسم و با او زندگي كرده ام. هنوز خيلي مانده تو آدم خودت را بشناسي. بعدها نگويي كسي بهت حرفي نزد. خودت خوب ميداني من از چي حرف مي زنم. تو با شوهرت كنار آمده اي، ولي در خفا چند باري محمود را ملاقات كرده اي.»
    روشنك خنده عصبي بلندي سر داد و گفت: «اگر در خفا بوده، پس تو از كجا ميداني؟»
    «چون خود محمود گفته. من هم يك بار شما را با هم در خيابان ديده ام.»
    «تو آن داستان كهنه را تكرار مي كني. ما در خيابان تصادفي همديگر را ديديم، ولي تا آنجا كه من يادم مي آيد تو هميشه مي گفتي كه محمود آدم دروغگو و چاپلوسيه، حالا آفتاب از كدام طرف درآمده؟»
    «از همان طرفي در آمده كه خودت خوب ميد اني.»
    روشنك از كوره در رفت. خنده از صورتش پاك شد و گفت: «خيلي مي بخشي ها، اما تو خودت را با من اشتباه گرفته اي. يادته مي خواستي سيروس زن دار را تور كني. راهش دور بود نشد. بعد هم قلابت را در خانه ما انداختي، مي خواستي داود را شكار كني...»
    عسل با دلخوري حرف آخرش را تكرار كرد: «من بخواهم مرد تو را تور كنم. حرفهاي مسخره اي مي زني. شوهر خودم براي من چي گذاشته كه بخواهم خودم را دوباره درگير كنم، آن هم با داود كه مثل خودت خالي بنده. مردك يك روده راست در شكمش نيست و كم دارد.»
    روشنك لب ورچيد و گفت: «من مي خواهم از اينجا بروم. كارهايم را هم درست كرده ام.»
    «كجا انشاءلله؟»
    «به اينش كار نداشته باش. عيب تو اينه كه هميشه مي خواهي همه چيز را بداني.» روشنك پوزخند معني داري تحويل زن داد و با حركت دست از او دور شد. در حالي كه مي خنديد گفت: «در ضمن تو اشتباه مي كني، من و داود با هم مصالحه كرده ايم تا او راحت بيايد و پسرش را ببيند، و گرنه آشتي نكرده ايم و با هم نيستيم. اگر نقشه اي برايش داري وارد گود شو!»
    عسل زن را برانداز كرد. يك چيزي در روشنك عوض شده بود و آن فقط رنگ موي شرابي و قهوه اي يش نبود كه هر روز به رنگي در مي آمد. خودش هم نفهميد كه چرا روشنك با بي ادبي و كينه با او برخورد كرد. با بي ميلي زن را از پشت سر صدا زد و گفت:«خيلي ممنون كه دست و دلبازي مي كني. اما نپرسيدي كه مادرت چه چيزي برايت فرستاده؟»
    روشنك خنديد و گفت: «لابد مقداري ليموترش تازه، سبزي خوردني كه مي گويي دير آمدم و خراب شد و يك مشت هم سبزي خشك و ديگر هيچ. و همه شان سلام رساندند.»
    عسل گفت: «يك تك پا بيا آنها را بدهم ببري.»
    «نيما خانه تنهاست. تا بيدار نشده بايد بروم.»
    «چه فرق مي كند، تو كه اينجا ايستاده اي و وراجي مي كني. در ضمن اين را هم بگويم كه خانواده ات خيلي به من محبت كردند. كلي با هم صحبت كرديم. ترس آنان از اين بود كه داود با زبان بازي تو را فريب بدهد. خواهرت، پگاه، فكر ميكند تو سادهتر از سن خودت هستي. دلواپس تو هستند. مي گويند زياد از كله ات استفاده نمي كني. البته به عقيده من، تو بيشتر لج مي كني. صبح زود ساعت چهار برادرت ميخواست من را به فرودگاه برساند كه اجازه ندادم و تاكسي تلفني گرفتم. شب هم آنجا بودم. در ضمن كار خوبي كردي كه آپارتمانت را در اختيارشان گذاشتي.»
    «حرفي در مورد من به خواهرم نزدي كه؟»
    «مادرت همه چيز را به چشم خودش ديده. خواهرت هم از تو هشيارتره. به او گفتم كه با حرفهاي تو خر نشود و خودش را بدبخت نكند. او هم گفت تا تمام شدن درسش نمي خواهد خارج بيايد، چه براي ازدواج چه براي ديدار تو. از آن گذشته، داود آنجا رفته و كلي هم تلفني مزاحمت ايجاد كرده و چرت و پرت گفته است. مادرت مي گفت حيف از آن همه خوبي كه در حق آن مرد كردم!»
    «منظورت اينه كه خانواده ام نمي خواهند من با او آشتي كنم.»
    «نه ديگه. آنان از اولش هم راضي نبودند.»
    روشنك گفت:« خوشمزه اينه كه من از ترس آنان نمي خواستم از شوهرم جدا شوم.»
    «اول اشتباه مي كني و بعد جبران مي كني. از اول به حرفشان گوش مي دادي و با اين مرد ازدواج نمي كردي.»
    «از اين حرفها گذشته. مادرم چه مي گفت؟ از من و داود؟»
    «تو نگران مادرت نباش. با تشكر از شوهرت، مادرت جهنم را با چشم خودش ديده.»
    روشنك داخل آپارتمان شد و با عجله وسايلش را برداشت و در راه خروج گفت: «نيما بيدار بشود گريه مي كند. من بايد بروم. بعد براي خداحافظي تلفن مي زنم.»
    اما تلفن نكرد. روشنك رفت و پشت سرش را هم نگاه نكرد. به ظاهر از شوهرش جدا شد و از آن شه رفت. شوهرش آپارتمانشان را تحويل داد و آپارتمان يك نفره ديگري بالاي خيابان گرفت ظاهر امر نشان مي داد كه همه چيز به روال روز اول برگشته بود.
    عسل تصميم خود را گرفت. ديگر نمي خواست جواب نامه سيروس را بدهد. با همان سبك خودش كه وعده هاي تو خالي مي داد، پاسخ او را مسكوت گذاشت تا جوابش را بگيرد. كاست كوچك را شكست و همراه نامه قبلي و عسل وي دور ريخت. ديگر نمي خواست يادگاري هم از او داشته باشد. به دين ترتيب بود كه پرونده او را براي هميشه بست.
    گاهي اوقات نمي شود زمان را به عقب برگرداند، ولي براي از نو شروع كردن هميشه وقت هست. او مطمئن بود كه ديگر آينده مشتركي با محمود يا سيروس نخواهد داشت و شايد ديگر هيچ وقت ازدواج نمي كرد. آتش عشق او خاموش شده بود و ديگر هوس به دلش راه نمي يافت. او يك عمر دنبال عشق گشته بود. حالا مي توانست براي هميشه تصوير سيروس را از روي تخته سياه دلش پاك كند. حالا ديگر فهميده بود كه چقدر در انتخاب آن موقعش هم ساده لوحي به خرج داده بود. او تمام باورهاي ساده عشق را در سيروس يافت و پذيرفت و مهرش را به دل گرفت. دريغ از آنكه نه در انتخاب خود شانس داشت و نه در ازدواج چشم بسته عجولانه اش با محمود، از عقلش استفاده كرد و بخت هم يارش نبود. آدم عاقل چه احتياجي به شانس داشت. او تازه مي فهميد كه به هر دو آنها نياز داشت. او چه انتظاري از بخت خودش داشت وقتي كار زيادي انجام نداده بود. مادرش، دُرنا، حق داشت بگويد كه دخترش در انتخاب شريك زندگي اش چشمهايش را بسته و دستهايش را باز كرده بود. به اين حساب كه قسمت خدا هر چي باشد، خودش را راحت كرده بود.
    مدتي از ماجراي اسباب كشي ناگهاني و بي خبر روشنك نگذشته بود كه يكي از همسايه هاي قبلي افغاني، روشنك را همراه شوهرش ديد كه به خانه مرد مي آمدند. داود و روشنك آن روز در لباسشوييهاي سكه اي با هم لباس مي شستند. وقتي روشنك چشم شوهرش را دور ديد از زن درباره عسل پرسيد. او هم گفت كه خبري از او ندارد.
    يك روز عسل با چشم خودش روشنك را ديد كه دست در دست شوهرش از انباري خانه مرد، وسايل مي آوردند. از آنچه كه مادر روشنك مي ترسيد، سر دخترش آمده بود. داود او را قانع كرده بود كه بعد از طلاق مصلحتي به روابط خودشان ادامه بدهند. روشنك نمي خواست داود را به طور كامل از دست بدهد يا او را به حال خودش بگذارد.
    عسل احساس كرد در مقابل مشاور و قولي كه به مادر روشنك داده بود، مجبور است كاري بكند. بعد از كلي فكر كردن، بر خلاف ميلش تصميم گرفت با مشاور شهرداري تماس بگيرد. به مشاور گفت كه زماني براي فرار كردن روشنك از دست شوهرش كه عصبي و خطرناك بود، ضمانت كرده و حالا به چشم خودش مي بيند كه زن و مرد علي رغم جدايي، هنوز با يكديگر هستند. نگراني او از اين بود كه جان زن و پسرشان به خطر بيفتد. حتي تأكيد كرد با شناختي كه از داود دارد، داد و بيداد و عربده كشيهاي او تمامي ندارد.
    مشاور زياد از تلفن او استقبال نكرد و گفت كه اگر دوست روشنك بوده كه نمي بايست او را لو مي داده.
    عسل گفت كه علتش دروغهاي خود روشنك به او و خانواده اش بوده. آن دو زن و شوهر همه را سر كار گذاشته اند. بهتر است كه مشاور شهرداري حقيقت را به آنان بگويد كه از آشتي شان با خبر شده و بهترست به خاطر سلامتي روحي بچه شان يا با هم كنار بيايند و شهرداري از زندگي آن دو زير يك سقف با خبر باشد و يا اينكه با دولت رو راست باشند و با استفاده از امكانات زن و شوهر طلاق گرفته، فيلم بازي نكنند.
    مشاور كه زياد از حرفهاي عسل و نگراني او و مادر روشنك سر در نمي آورد، با اعتراض گفت: «شما بايد خودت بهتر از اينها بداني كه جدا شدن از يك مرد بداخلاق به اين راحتيها نيست!»
    عسل جواب داد: «مسأله اينست كه اين آدم با تصميم غلط خودش، جان خود و بچه اش را به خطر مي اندازد. اگر شما از دروغهاي او خبر نداشته باشيد يك چيز، ولي بنده دارم مي گويم كه اين خانم با ندانم كاري اش خانواده اش را در ايران نگران كرده و امنيت جان خود و بچه اش را هم به خطر مي اندازد.»
    مشاور زن با بي حالي پرسيد: «شما از كجا اين قدر مطمئن هستيد؟»
    «من شوهر اين خانم را مي شناسم و در جريان زندگي شان بوده ام. بايد گفته باشم كه شما هم در اين ميان مسؤل هستيد.» عسل كه خودش هم حال و حوصله ادامه بحث را نداشت با گذاشتن گوشي تلفن، زن را گيج و منگ به حال خودش گذاشت.
    روز بعد روشنك با عسل تماس گرفت. به قدري عصباني بود كه نمي توانست جملاتش را درست ادا كند. با ناراحتي گفت كه يك نفر به او خيانت كرده و به مشاور شهرداري تلفن كرده و همه چيز را گفته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #168
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل با خونسردي، نگراني خود را از بهبودي ناگهاني رابطه او با شوهرش عنوان كرد. نگراني خانواده روشنك و مسؤليتي را كه خودش در اين رابطه داشت، گفت.
    گوش روشنك بدهكار نبود. با داد و بيداد گفت كه نمي خواسته باور كند كه عسل به دوستي او خيانت كرده و با مشاور شهرداري تماس گرفته. او متوجه مشكلات او با داود نبوده و نيست و بهتر بود كه دماغش را آلوده نكند. روشنك گفت كه براي گرفتن طلاق ايراني و به خاطر پسرش مجبور بوده كه كوتاه بيايد.
    عسل نمي توانست ادعاي او را باور كند و زن را محكوم به دروغگويي و ضعف اراده كرد. روشنك هم به او توپيد كه عقايدش را براي خودش نگه دارد و دخالت و تلفن كردن او را هم حمل بر حسادت و دورويي اش گذاشت.
    تلفن آن روز روشنك با عصبانيت قطع شد. زن كينه عسل را به دل گرفت. به خودش قول داد كه در آن شهر و مملكت نماند و حرف از آدمهاي بيكار و از خودش كمتر را نشنود. او با عسل قهر كرد و مدتهاي مديدي با هم ارتباطي نداشتند. همان طور كه عسل حدس مي زد، قضيه هنوز براي روشنك تمام نشده بود.
    يك روز روشنك دوباره با او تماس گرفت و گفت كه داود ادعا كدره كه زن را در كتابخانه شهر ديده و عسل مي خواسته با او طرح دوستي بريزد. روشنك با لحن تمسخر آميزي به عسل گفت كه داود آدم مناسبي براي دوستي نيست و او هيچ وقت شوهر خوبي براي او نبوده است.
    عسل معني حرفها و طعنه هاي او را نمي فهميد. براي اينكه شوهر او را نديده بود و روحش از آن حرفها خبر نداشت.
    به نظر مي رسيد روشنك يك جوري دو پهلو حرف مي زد. به طور غيرمستقيم تهديدش مي كرد. به او گفته بود كه جواب كارهايش را خواهد گرفت و به سزاي عملش خواهد رسيد. بعد از آن تلفن و حرفهاي بي سر و ته زن، عصبي شد. عسل از او خواست كه هيچ وقت با او تماس نگيرد، چرا كه دوستي شان با پايان بدي به آخر رسيده و بهتر بود كه هر كسي پي سرنوشت خودش برود. عسل مجبور شد دوچرخه اش را در جاي ديگر پارك كند. شماره تلفن هماره تازه اي گرفت و شماره تلفن خانه اش را هم عوض كرد.
    مدتها بود از محمود خبري نبود. عسل نمي دانست غيب شدن او را به فال نيك بگيرد و يا اينكه نگران باشد. آيا واقعاً محمود موذيانه نقشه انتقام از او را مي كشيد؟ آن روزها امتحان ميان ترم بود و نمي خواست انرژي خود را با اين چيزها هدر بدهد. يك شب پاي درس و كتاب نشسته بود كه تلفن زنگ زد. در آن روزها از روشنك خبري نبود و آن جور كه نشان مي داد حسابي از او رنجيده بود. عسل هم ترجيح مي داد رابطه اش را با او قطع كند. روشنك غير از دردسر، چيز ديگري براي او نداشت و وقتي كارش گير مي كرد ياد آدم مي افتاد، و گرنه در روزهاي خوشي زير زمين مي رفت و از خود خبري نميداد. در اين فكرها بود كه اگر روشنك پشت خط بود گوشي را بگذارد و جوابش را ندهد. با بي ميلي گفت: «بفرماييد!» از شنيدن صداي مرد متعجب نشد.
    «سلام خانوم خانوما! چرا اين قدر بي حوصله اي؟ چي شده؟»
    «آه تويي؟! چه مي خواهي آقا محمود؟»
    «عليك السلام. چيه، توپت پره؟»
    «نه، فردا امتحان دارم. حوصله درد دل با تو را هم ندارم.»
    مرد با دلخوري جواب داد: «من هم نخواستم درد دل كنم. امروز صبح نامه اي از سفارت به دستم رسيده كه اعصاب من را به هم ريخته.»
    «تو كه از ايران فرار كرده اي، چطور سفارت آدرس تو را پيدا كرده؟»
    «تو به اوناش كاري نداشته باش. كي گفته من فرار كرده ام؟»
    «حرفت را بزن و گرنه گوشي را مي گذارم.»
    «اگر يادت باشه در دادگاه ايران تقاضاي مهريه كرده اي. گفتم اگر حال داشتي بنشينيم رو در رو درباره اش با هم صحبت كنيم.»
    «من از حرف زدن با تو تا به حال چه نتيجه اي گرفته ام؟ تو بچه ات را مي خواستي كه به ناحق او را گروگان نگه داشته اي.»
    «پسر مال پدره. دختر بود مي سپردمش دست تو.»
    «اگر راست مي گويي چرا پسرت را پيش خودت نگه نمي داري؟ دست اين و آن سپرده اي. حق را غصب نمي كنند.»
    «مي خواهم بدانم چرا مهريه ات را به اجرا گذاشته اي؟ كه چه بشود؟»
    «من هم حق خودم را مي خواهم. آن چيزهايي كه به خاطرش عرق ريخته ام.»
    «خيلي خب شلوغش نكن. حالا عالم و آدم خبر شده اند كه تو عرق ريخته اي. مطمئن باش حقت را هم مي گيري.»
    «داري من را تهديد مي كني؟»
    «اي بابا، هر چه من مي گويم توچيزي تعبير مي كني.»
    «ببين محمود، من وقت روده درازي ندارم. حرفت را بگو و زحمتت را كم كن.»
    «مي خواهي به خانه ات بيايم و صحبت كنيم. خيلي مهمه. نمي توانم پاي تلفن بگويم.»
    زن كه اصرار او را نمي توانست تحمل كند، قبول كرد كه او را در انظار و يك جاي عمومي ببيند. مثلاً در همان رستوران تركها. يادش بود كه محمود هنوز هم آدم غير قابل اعتمادي است و ممكن بود در خانه مواد مخدر جاسازي كند يا اينكه بلايي سرش بياورد و با اين حال دلش شور مي زد.
    مرد فكري كرد و ناچار پيشنهاد او را قبول كرد.
    روز بعد ساعت دوازده ظهر همديگر را در رستوران ديدند. محمود زودتر آمده بود و با فنجان قهوه اش بازي مي كرد. عينك دودي به چشم و كلاهي كه تا لبه پيشاني بلندش را مي پوشانيد به سر داشت.
    عسل از قيافه جديد او تعجب كرد. زن هم دستور قهوه داد. بعد از سلام و احوالپرسي اجباري، محمود صورت عسل را كاويد. نگاهش خريدار بود. گفت: «هنوز هم خوشگلي. چرا از اين خوشگلي ات استفاده نمي كني؟»
    «چشم، حتماً. اگر پيشنهاد ديگري نداري.»
    «نه والله، راست مي گويم، چرا بدت مي آد؟»
    «بدم كه نمي آد. اين خوشگلي براي من جز رنج و مصيبت ارمغاني نداشت.»
    «چرا ؟ مگر طوري شده؟»
    «نه. انگار يادت رفته كه آدمي مثل تو را سر راهم سبز كرد.»
    مرد نيشخندي زد وگفت: «هيچ عوض نشده اي. فقط كمي زير گلويت چين افتاده، و گرنه هنوز هم نگاهها را به طرف خودت مي كشاني.»
    عسل با لحن تهديد آميزي گفت: «من جاي ديگر كار دارم و بايد بروم. اگر حرفهايت تمام شده بروم.»
    «اي بابا، چرا يك دفعه به هم مي ريزي. خواستم كمي گرمت كنم.» بعد هم سر اصل مطلب رفت. دنبال چيزي آمده بود كه حالا مي خواست به زبان بياورد. با كمي تعلل گفت: «من مي خواهم تكليفم را با تو روشن كنم. بيا برويم سفارت ايران. من طلاق تو را مي دهم و تو مهريه ات را مي بخشي. چه مي گويي؟ هان؟»
    عسل لبخند معني داري زد و گفت: «چه خبره؟ عجله داري؟ نه به آن زمان كه دم به تله نمي دادي و نه به الآنش كه دست و پايت را گم كرده اي و چپ و راست پيشنهاد مي دهي.»
    «بد مي كنم كه به زندگي در تنهايي ات خاتمه مي دهم.»
    «نه، حرفهاي مادرت چه مي شود. او كه مي خواست روي من را كم كند و كامبيز را از من دور كرد.»
    «از چشم او نبين. من خودم به او سپرده بودم مواظب بچه باشد.» محمود نمي خواست زياد آنجا در رستوران بنشيند و همراه زن ديده شود. گفت كه تازگيها با يكي آشنا شده و قصد ازدواج دارد. مي خواهد كامبيز را از ايران بياورد و دست او بسپارد و خودش هم با زن مورد علاقه اش ازدواج كند. بهتر اينست كه او هم كوتاه بيايد و براي خودش مهريه اش را بگيرد و يا سرپرستي پسرشان را قبول كند و قضايا بي سر و صدا حل شود.
    زن به گوشهاي خودش شك كرد. محمود يك دفعه كوتاه آمده بود و مي خواست با او معامله كند. فكر بدي نبود. در آن حال كه آنان صحبت مي كردند، گارسون از زن پرسيد كه براي ناهار چه سفارش مي دهند. محمود هنم از زن پرسيد كه چه دوست دارد ميل كند؟
    عسل گفت كه چيزي نمي خورد.
    محمود اصرار كرد ناهار مهمانش شود.
    زن يك پيتزاي سبزي سفارش داد و براي شستن دستهايش به دستشويي رفت. كيف دستي زن روي ميز بود. محمود با عجله آن را باز كرد. مقداري از گرد را داخل شيشه نوشابه نيمه زن ريخت و آن را با سر خودكارش هم زد. مقداري كمي از گرد را هم روي غذايش پاشيد. خودش هم مشغول خوردن شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #169
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن با عجله برگشت. متوجه شده بود كه محمود به كيف او دست زده. با لبخند فروخورده اي گفت كه چيز قابلي در كيفش نداشت. با اين حال نظري به آن انداخت.
    مرد با بي تفاوتي جواب داد كه كيفش را جابه جا كرده. مي خواسته براي غذاها جا باز كند.
    در حين صرف غذا، عسل به او قول داد كه هفته ديگر به سفارت بروند و برگه طلاق را امضاء كنند. هر موقع كه او با كامبيز دم در خانه او برگشت، زن هم از مهريه اش بگذرد و تكفل پسرشان را به عهده بگيرد. عسل باور نمي كرد. شايد او هم عاشق كسي شده و عقلش سر جايش آمده بود و مي خواست زندگي آرامي را بگذراند و با او هم صلح كند. او هم از خدايش بود. سرانجام زندگي به روي او هم خنديده بود. شايد همه چيز به خوبي و خوشي نتيجه داده بود و او هم به خواسته قلبي اش مي رسيد.
    در ظاهر هر دو خوشحال شدند. عسل تكه اي از پيتزا را نخورده بود كه احساس كرد سرش گيج مي رود حالش خوب نبود. مثل آن بود كه جلو چشمهايش پرده نازكي كشيده باشند. فكر كرد به خاطر كم خوابي روزهاي امتحان مي باشد. گفت كه بايد به خانه برود. فردا امتحان دارد و بايد استراحت كند. كيفش را برداشت.
    محمود از فكر او استقبال كرد و گفت كه فردا براي قرارش زنگ مي زند.
    عسل بدون خداحافظي از مرد، سوار دوچرخه اش شد و در حالي كه چشمهايش خط سفيد دوچرخه را تشخيص نمي داد راهي خانه شد.
    وقتي محمود تنها شد تلفن همراهش را درآورد و شماره اي را گرفت. اوه سلام عزيزم، خوبي؟ آره. همه چيز خوب پيش مي رود. آره جواب ويزاي امريكا هم آمده. بليتها را براي دو هفته ديگر رزرو كرده بودم. دوباره با آنان صحبت كردم. مي توانيم فردا از خود كپنهاك، براي عصر فردا بليت بگيريم و راهي شويم.
    زن جا خورد. تعجب مي كرد كه همه چيز به اين سرعت درست شده. او هنوز خيلي از وسايل را نفروخته بود.
    محمود از زن قول گرفت كه فردا صبح همديگر را در ايستگاه مركزي كپنهاك ببينند.
    محمود با لبخندي مسرت آميز، باقي پيتزاي عسل و خودش را در بسته اي پيچيد و چند خيابان آن طرف تر در سطل اشغال انداخت. تنها نگراني او تلفن گاه و بيگاه و مزاحمتهاي داود بود كه پشت خط تهديدش مي كرد. به زودي از شر او هم خلاص مي شد.

    * * *

    زن گوشي را گذاشت و سخت در فكر فرو رفت. اوايل در انتخابش شك داشت و حالا در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود. براي عقب كشيدن دير بود. او در اين مملكت آينده اي نداشت. به خصوص با آن شوهري كه دايم موي دماغش بود. همه اتفاقاتي را كه در روزهاي آخر به سراغش آمده بود را به فال نيك گرفت، و به خودش قول داد به خاطر خوشبخت كردن پسرش هم شده تا آخر راه را برود.
    آن روز بعدازظهر به بانك رفت و همه پولهايش را بيرون كشيد. يكي دو دست لباس مناسب براي خودش و پسرش خريد. بعد هم خانه اش را درجا به كانتينهاي انباري يك ساله سپرد تا اگر تا آن موقع كارش در امريكا جور نشد و خواست برگردد، دست كم وسايل خانه اش را داشته باشد. اگر كسي مي خواست از كشور بيرون برود و آدرس عوض كند، تغيير آدرس خود را به مركز آمار و جمعيت خبر ميداد. روشنك اين كار را نكرد. نمي خواست هيچي نشده شوهرش را دنبالش راه بيندازد. اگر داود خبر داشت كه او مي خواهد از كشور خارج شود، يك لشكر را پشت سرش قشون مي كرد. به جرم اينكه پسرش را دزديده. بايد هر طور شده آهسته مي رفت و مي آمد تا گاوه شاخش نزند.
    وقتي گوشي را سرجايش گذاشت، لبخندي از رضايت روي لبش نشست. از يك چيز مطمئن بود. عسل قصد آشتي كردن با شوهرش را نداشت و نمي خواست با او زندگي كند. اين مسأله به او راحتي خيال مي داد كه هيچ كار اشتباهي نمي كند و به كسي هم چيزي مقروض نيست. شايد هم خواست خدا اين بود كه او طور ديگري خوشبخت شود. همه چيز طبق برنامه پيش مي رفت.
    زن افتان و خيزان به خانه رسيد. اين قدر نا داشت كه خودش را روي مبل برساند.
    احساس تنگي نفس مي كرد. به زحمت از جايش تكان خورد. كمي از نوشابه را نوشيد. حس كرد حالش بدتر مي شود. سر سخت تر از آن بود كه به دكتر زنگ بزند. از جايش بلند شد. هنوز چشمهايش سياهي مي رفت و گيج بود. چشم دواند. خودش هم نمي دانست دنبال چه مي گشت. مي خواست به دستشويي برود، سكندري رفت. پايش به ميز خورد. تلو تلو خوران به راه رفتن ادامه داد. اهميتي به صداي ريزش محتوي شيشه نداد. نوشابه روي زمين افتاد و باقي آن روي موكت ريخت. چند دقيقه اي جلوي آيينه ايستاد و عق زد.
    چشمش به خودش افتاد. رنگ به صورت نداشت. فكر كرد مسموم شده. بايد مقداري ماست مي خورد. يادش افتاد كه قرص دل درد و معده در يخچال دارد. به اتاقش برگشت. قرصها را فراموش كرد. نزديك ميز رسيد. جاي ريزش نوشابه موكت را لكه دار كرده بود. خم شد تا آن را از روي زمين بردارد، دوباره سرش گيج رفت. اتاق دور سرش چرخيد و همه چيز جلوي چشمش تيره و تار شد. همان جا روي زمين نشست. نفس نفس مي زد. مي خواست سركارش تلفن كند، نتوانست. احساس كرد خوابش مي آيد. خواب پنجه تيز خود را روي پلكهايش مي كشيد. بدون اينكه كنترلي روي خودش داشته باشد، چشمهايش روي هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت.
    آن شب وقتي محمود از باجه تلفن عمومي به خانه عسل تلفن زد، كسي گوشي را برنداشت. مي دانست كه او شبها جايي نمي رود، چون با كسي رفت و آمد ندارد. لبخندي فاتحانه روي لبهاي باريكش نشست. مدتي پاي پياده رفت تا با خودش كنار بيايد. به نظرش اين تنها راهش بود و چاره ديگري نداشت. زهر انتقام، خون رگهايش را مسموم كرده بود و چشم منطقش را كور. بايد حسابش را با زن تسويه مي كرد. نيمه شب به خانه دوستش رسيد. مدتها بود كه اتاقي در خانه او اجاره كرده بود و تا پس فردا بايد آنجا را تخليه مي كرد. تا فرداي آن روز در خانه بود. سعي كرد خبري از اخبار محلي يا اينترنت بگيرد.موفق نشد. از تلفن همگاني سر خيابان چندبار شماره عسل را گرفت، همچنان جواب نمي داد. مطمئن شد كه تيرش به هدف خورده است.
    فردا صبح زود از جايش بلند شد. صورتش را اصلاح كرد. دوش گرفت. سوت زنان صبحانه مفصلي آماده كرد و خورد. در نهايت به شهر رفت و در ايستگاه سوار قطار شد. بعد از يك ساعت، نزديك ظهر به آنجا رسيد. وقتي زن را در فرودگاه ديد، دستهايش را به هم زد و خوشحال با قدمهاي بلند به طرفش رفت. زن بچه در بغل قدمي به طرفش برداشت و مردد ايستاد. نگران چشمهاي آشنايي بود كه شايد آنان را بپايد. مرد ساك او را برداشت و با هم به طرف ايستگاه تاكسي راه افتادند. مرد گفت: «قرار نبود ساك همراه نياوري؟»
    «مگر مي شود؟ با بچه كوچك. وسايلش را كجا بگذارم؟»
    «خب از سر راهمان مي خريديم. من قول ميدهم بيشتر آن خرت و پرتها مال خودته.»
    زن با اخم نگاهي به او انداخت. هر دو زير خنده زدند. مثل زن و شوهرها جر و بحث مي كردند. در خيابان اُستوو پورت بليتها را خريدند. سر ظهر فرودگاه بودند. ساعت چهار بعدازظهر پرواز داشتند . هر دو تلفن همراهشان را بسته بودند. ساعت سه و نيم هر سه به طرف در خروجي راه افتادند. محمود در پوست خودش نمي گنجيد. هيچ مشكلي برايش پيش نيامد. گذرنامه اش اشكالي نداشت. زن هم خرسند بود. بدون هيچ ناراحتي سدها را شكسته و خودش را آزاد كرده بود.
    بعد از يك، هفته روزنامه حوادث اخبار خارجيان، چند خبر داغ جنايي را با اين عنوان نوشت:
    به گزارش پليس محلي شهر:
    يك مرد عراقي بعد از طلاق زنش، او را با ضرب دو گلوله آتشين به قتل رساند. تلاش برادر اين زن كه سعي كرده بود در رابطه با مزاحمت شوهر خواهرش با پليس تماس بگيرد و پليس شكايت برادر قرباني را جدي نگرفته بود، به جايي نرسيد. تلاش خانواده براي نجات دخترشان به جايي نرسيد. مرد عراقي در محل حادثه كه درست روبه روي خانه زن اتفاق روي داده ب ود، دستگير شد!
    يك دختر جوان ايراني كه در آپارتمان خودش تنها زندگي مي كرد، مورد ضرب و شتم دو مرد مسلح قرار گرفت. در درگيري پليس با اين مردان، مشخص شد كه نامبردگان پدر و برادر مضروب بودند. آنان به زعم خود سعي داشتند كه دختر هجده ساله فراري را به زور به دامن خانواده برگردانند. پدر و پرادر دختر در اين رابطه دستگير شدند.
    جسد زني بعد از غيبت يك هفته اي در آپارتمانش پيدا شد. با مراجعه همسايه و با بوي تعفني كه در سالن خانه پيچيده بود، پليس محلي در جريان گذاشته شد. قطره هاي خون تا بالاي سقف و روي ديوار پاشيده شده بود. بدن زن زير حملات مكرر چاقو متلاشي شده بود!
    در ادامه خبر نوشته شده بود: از شوهر سابق زن،خبر درستي در دست نيست.
    پليس شهري در گزارشي اعلام كرد كه زني در كافه حالش به هم خورده بود. بعد از رفتن به خانه اش، با قسمت سوانح و اتفاقات ضروري بيمارستان تماس گرفت و با آمبولانس صد و دوازده به بخش فوريتهاي پزشكي منتقل شد.اين زن بعد از بيست و چهار ساعت تب و لرز، به طرز مشكوكي جان خود را از دست داد. جسد اين زن كه ايراني تبار و مسلمان مي باشد جهت به دست آوردن اطلاعات بيشتر به پزشكي قانوني منتقل شد. با اجازه كتبي دادستاني، اجازه كالبد شكافي زن مسلمان صادر شد. پزشكي قانوني علت مرگ را نوعي مسموميت مرموز با نوعي سم گياهي ناشناس و احتمالاً خودرو اعلام كرد.
    آخرين سر نخ پليس اشاره به ملاقات وي با مردي مي كند كه با احتمال قوي زن را از قبل مي شناخته است! پليس جنايي كپنهاك به لحاظ سري بودن تحقيقات، حاضر به افشاي نتايج جزئيات كالبد شكافي نشده است. بعضي از اسناد اشاره به خودكشي زن دارد.
    و در آخر سطرهاي روزنامه، اشاره كوتاهي به ادعاي يكي از مسئولين سفارت ايران در كشورهاي اسكانديناوي شده بود. يكي از مقامات سفارت كه احتمال مي رود دبير سوم سفارت ايران باشد، بعد از خواندن اخبار حوادث شهر با تأسف سرش را تكان داد و گفت كه آنان روزانه شاهد ده ها مورد خشم و خشونت مردان ايراني عليه زنانشان هستند. يكي از دلايل بدرفتاري شوهران ايراني، تغيير رويه زندگي صد و هشتاد درجه اي خانواده هاي ايراني در اروپا مي باشد.
    زنان ايراني در چالشگري نقشهاي خود در خانواده و جامعه بر خلاف سنت و قوانين وطن، اول به راه خود مي روند. شوهران نمي خواهند نقش مردسالاري خود را از دست بدهند و براي نگهداري قدرت تصميم گيري خود در خانواده دست به هر گونه خشونت و بدرفتاري مي زنند. متأسفانه دست سفارت در اين مورد بسته است.
    داود كم كم عصا را كنار گذاشت و روي پاي خودش راه مي رفت. آن روز براي خريد روزنامه وارد كيوسك سر خيابان نزديك خانه اش شد. يك بسته شكلات خريد. هنوز در آن را باز نكرده بود كه چشمش به خبرهاي صفحه حوادث افتاد. با خواندن كلمات پناهنده ايراني كنجكاوي اش گل كرد. خبرها را در يك نگاه از نظر گذراند. بعد از چند لحظه مثل مسخ شده ها چشمش روي كلمات صفحه ثابت ماند. با دهان نيمه باز و هاج و واج روزنامه را نگاه كرد. فكر كرد اشتباهي خوانده. عينك مطالعه را روي بيني اش جابه جا كرد. روزنامه را تا كرد و سراسيمه به خانه دويد. چندين و چند بار شماره تلفن خانه روشنك را گرفت، ولي كسي جوابي نداد. در يك چشم به هم زدن، لباسش را پوشيد. ماشين را از پاركينگ درآورد و راهي خانه روشنك شد. ماشين را كنار راه باريك ساختمان پارك كرد. پايين پله ها با دو مرد نقاش روبرو شد كه نردبان و سطل رنگ را از آپارتمان زن بيرون مي آوردند. داود حيرت زده از نقاش پرسيد: «چرا اين خانه را رن گ مي كنيد؟ اينجا كه تازه درست شده.»
    مرد با صداي كلفتي جواب داد: «شما وكيل اينجا هستيد؟ به شما چه؟»
    داود من من كنان گفت: «اما اينجا خانه بچه منست.»
    مرد شانه بالا انداخت و گفت: «متأسفم. مي بيند كه خانه تازه خالي شده و بايد رنگ بشود.»
    چشمش سياهي رفت . دست روي سرش گذاشت. زير پاي داود حفره اي باز شد. تخت پشتش را به ديوار تكيه داد تا پس نيفتد. دست و پايش سست شد. روزنامه لوله شده از زير بغلش پايين سريد و پيش پايش زمين افتاد. دقيقه اي روي زمين نشست. قدرتي در زانوهايش نداشت. با خودش فكر كرد: چطور امكان دارد؟
    آپارتمان روشنك خالي شده بود. اما بي اطلاع او كجا رفته بود. بي اختيار ياد پسرش نيما افتاد و چشمهايش پر از اشك شد. با خودش عهد كرد اگر گيرش بياورد، نيما را براي هميشه از دستش خواهد گرفت. دستپاچه خودش را به كامپيوتري كه در خانه داشت رساند. هيچ آدرس و نشانه اي از او نبود. احساس كرد از روشنك رو دست خورده است. خشم صورتش را پر كرد. دندانهايش را به هم ساييد و مشت گره خورده اش را روي ديوار كوبيد.
    داود نتوانست آدرس زنش را پيدا كند. زن هيچ آدرس مشخصي در كشور نداشت. پليس گفت كه به احتمال زياد مادر و پسر كشور را ترك كرده اند. بلافاصله شكايت نامه اي عليه زنش تنظيم كرد و با عكس و تشكيلات آن را به دست پليس بين المللي سپرد. از روشنك به اتهام دزديدن پسرش شكايت كرد. زن و مرد حق سرپرستي نيما را مشتركاً با هم داشتند. او حق نداشت بدون اجازه پدر او را از كشور خارج كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #170
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل سي ام.....
    مي گويند عشق همه رنگ است و اگر از من بپرسند، مي گويم رنگ سياهي است. رنگ نبودن، رنگ سوختن و رنگ نااميدي و رنگ شكستن است. يكي از رنگهاي عشق هم رنگ ندامت است...

    محمود تبسمي روي لب داشت. تبسمي مملو از غرور و توأم با احساس رضايت خاطر، ولي مثل اين بود كه ته دلش از چيزي راضي نبود. دندانشهايش را به هم ساييد.در ته چشمهايش برقي نشسته بود كه فقط خودش علت آن را مي دانست. هواپيما روي باند فرودگاه به حركت درآمد. بچه ناآرامي مي كرد و سرش را با بي تابي عقب و جلو مي برد. محمود گفت: «بيا. اين آدامس را بده بجود. دهانش پر باشد فشار هوا گوشهايش را اذيت نمي كند.»
    روشنك لبخني زد و گفت: «آدامس جويدن بلد نيست.»
    «ا، مگر چند سالش است كه نمي تواند آدامس بجود؟»
    «دو سالش نشده.»
    «باشه ياد مي گيرد.»
    اما چيز ديگري فكر زن را مشغول كرده بود. بچه را روي صندلي خواباند و دست روي شكم بچه ماليد. با دست ديگرش به آرنج مرد زد و پرسيد: «فكر مي كني عسل موضوع را بشنود، چه عكس العملي از خود نشان خواهد داد؟»
    مرد تبسم موذيانه اي كرد و گفت: « نگران نباش، او ديگر تو را اذيت نخواهد كرد.ز
    زن متعجب گفت:« چطور مگر؟»
    مرد لبهايش را جمع كرد. مي خواست خودش را بي اعتنا نشان دهد. گفت: «هيچ، همين جوري. او تو را نخواهد ديد كه بخواهي توضيحي بدهي.»
    روشنك بدون اينكه به جواب مرد فكر كند، دوباره پرسيد: «راستي چطور شد كه تو به دانمارك برگشتي؟»
    مرد دستش را جلوي صورتش گرفت و پنج انگشت دستش را نگاه كرد. انگار جواب در دستش نوشته شده بود. گفت: «خب عزيز دلم، مي خواستم تو را پيدا كنم. چون كه تو قسمت من بودي، نه آن مردك الدنگ!»
    روشنك عشوه اي آمد. بعد قيافه اش جدي تر شد. جواب مرد قانعش نكرده بود. پرسيد:« اما با عسل چي كار داشتي؟ مي گفت چندين بار دم در خانه اش رفته و حتي پيشنهاد آشتي هم داده بودي.»
    «نه خير جانم، از اين خبرها نبود. او مهريه اش را از من مي خواست كه آن را هم گرفت. بايد يك جوري به مصالحه مي رسيديم. اين همه سال فكر و ذكرش، دين و ايمانش با يكي ديگر بوده، تازه از من طلبكار شده بود.»
    روشنك گفت:«اين جوري هم كه تو فكر مي كني نيست. او سيروس را دوست نداشت. يعني ديگر دوستش نداشت. او فقط عاشق يك تصوير از گذشته بود. خودش هم اعتراف كرد. درست كه كمي دير فهميده بود.»
    «اما دير فهميدن كمكي به او نكرد، نه؟ تو فكر مي كني مرد خوشش مي آيد كه بشنود زنش در طول ازدواجشان، به يكي ديگر فكر كرده و گذشته اي داشته.»
    «اگر من داستاني را كه او خودش برايم تعريف كرده بود براي تو گفتم، به خاطر اين بود كه حقيقت را درباره اش بداني نه اينكه در مورد او قضاوت كني.»
    محمود كه داشت از كوره در مي رفت، گفت: «من خودم او را مي شناختم. مي دانستم كه اينجا آمدم بايد انتظار چه چيزي را داشته باشم.»
    روشنك خواست از عسل دفاع كند. در يك لحظه كارش را احمقانه دانست ودهانش را بست. مي دانست كه يك جورهايي به عسل خيانت كرده بود. با شوهر سابقش روي هم ريخته بود. درست كه عسل شايد با محمودي كه الآن كنار دست او نشسته بود، آينده مشتركي هم نداشت. هر چي نباشد مرد قول داده بود كه زندگي بي دغدغه اي در آن طرف آبها و در سرزمين روياها براي او و نيما درست كند. كسي چه مي دانست، شايد هم محمود به قول خودش وفا و او را درك مي كرد. با هم به توافق مي رسيدند و خوشبخت مي شدند. و گرنه مي توانست از او هم جدا شود. اين يكي را مطمئن بود كه به دوستش خيانت نكرده. هر چي نباشد از زبان خودش شنيده بود كه عسل هيچ گاه احساسي به محمود نداشته و قصد آشتي كردن با او را هم نداشت. پس نمي توانست به او خيانت كرده باشد. زن در افكار خودش غوطه مي خورد كه نيما پسرش چنگ به صورتش انداخت. بچه ناآرام بود و مدام سراغ پدرش را مي گرفت. زن او را بغل كرد و با كف دستش آرام به پشتش زد و سعي كرد او را آرام كند.
    محمود كنار دستش نشسته بود و او را نظاره مي كرد. خواست چيزي بگويد كه از هيجان زن كم كند. گفت: «نمي خواهم در مورد چيزي كه ديگر متعلق به گذشته است بحث كنم. او از من حقش را مي خواست، در ايران كه نمي توانستم حقش را بدهم. آمدم اينجا كه او را از خودم راضي كنم. هر چي نباشد زنم بود و سالها زحمت من را كشيده بود!»
    «يعني مهريه اش را دادي؟»
    «آره، باور كن خيلي بيشتر از آن چه حقش بود از من گرفت. فكر ميكنم الآن حالش خوب باشد. اين قدر راحت و خوب كه جاي من و تو را هم خالي كند!»
    سه ماه بعد، پليس اينترپل، روشنك و پسرش را در يك كودكستان در مونترال كانادا پيدا كردند. زن براي بردن پسرش به خانه، آنجا آمده بود. با پرس و جوي كوتاهي او از دادن هر گونه توضيح درباره محمود خودداري كرد. وقتي پليس سماجت زن را ديد، گفتند كه اسم آنها را از ليست مسافرين عازم امريكا به مقصد كاليفرنيا پيدا كرده اند و او بايد بداند كه اگر حقيقتي را كتمان كند، به ضرر خودش خواهد بود. محمود مشكوك به قتل زنش، فراري و تت تعقيب بود.
    وقتي روشنك فهميد محمود زنش را مسموم كرده، شوكه شد. شستش خبردار شد كه عسل در تمام مدت راست مي گفته. محمود آدم قابل اعتمادي نبود. او با زبان بازي و فريبكاري سرانجام زهرش را به او ريخته و زن بدبخت را به قتل رسانده بود. چشمهايش از حدقه درآمد. پاهايش به زمين چسبيد و زبانش كليد شد. باور نمي كرد كه او اين قدر بدشانس باشد كه از چاله درآمده و به چاه افتاده باشد. حتي تصورش را هم نمي كرد كه محمود قادر به انجام چنين كار پستي باشد و مادر بچه اش را به قتل برساند. ياد چشمهاي خندان و پر از زندگي عسل افتاد. دهاني كه او را سرزنش مي كرد. روزي به او گفته بود: «تو هنوز در راه زندگي، خيلي بچه اي و خيلي مانده تا پخته شوي، راه زندگي و مردان را بشناسي.»
    هنوز از عواقب كاري كه كرده بود، خبر نداشت. نمي دانست كه به عنوان دزديدن پسرش تحت تعقيب پليس بود و اگر گير مي افتاد شايد كه امكان سرپرستي پسرش را، براي هميشه از دست ميداد.
    وقتي مرد گوشي را گرفت، درنا هنوز پشت تلفن گريه مي كرد. هر دو متأثر بودند. سكوت تلخي ميانشان افتاد و اين به مرد فرصت داد تا كلماتي كه در ذهنش مي چرخيد را مرتب كند.
    زن گفت: «آقا شما را به خدا، خواهش مي كنم. من اميد ديگري ندارم. نمي دانم با كي صحبت كنم.زبان آنان را هم كه نمي دانم. تنها پناه من شما هستين.»
    منصور از دوستهاي قديمي محمود بود. بعد از ازدواج چندبار با خانواده او رفت و آمد كرده بود و بنا به دلايلي كه محمود هم در آن بي تقصير نبود، پايش را از آنجا بريد و پشت سرش را هم نگاه نكرد. تا مدتها از آنان خبر نداشت. روزي تصادفي عسل را در خيابان ديد و فهميد كه آن دو طلاق گرفته اند. منصور به او گفت كه هر موقعي مشكلي داشت به او بگويد و خيلي سعي كرد او را به مجالس ايرانيان دعوت كند.
    عسل زياد اهل رفت و آمد نبود و تا آنجا كه مي توانست از شركت در مهمانيها خودداري مي كرد و خودش را كنار مي كشيد. منصور با اينكه همشهري عسل بود و خواهرش در ايران آشنايي قديمي با مادر درنا داشت، تا به آن روز و بعد از جدايي زن از شوهرش، هيچ وقت خبري از او نگرفته بود.
    درنا شماره تلفن منصور را از خواهر او گرفت و دست به دامنش شد. وقتي از طريق ابلاغ سفارت دانمارك فهميدند كه عسل به طور مرموزي مسموم شده و از دنيا رفته است، به هزار دليل نتوانستند به خارج بيايند و جنازه دخترشان را به ايران برگردانند.
    خواهر منصور گفت كه برادرش همراه گروهي ايراني در امور خيريه شركت مي كند. از جمله چندي قبل جسد يك پسر جوان ايراني را به ايران فرستادند تا در قبرستان شهرشان كفن و دفن شود. پسر بيجاره اعتياد به مواد مخدر داشت. وقتي در بيمارستان بستري شد، به علت تزريق بيش از اندازه جانش را از دست داد. جسدش خشك شده بود. بعضي گفتند كار قاچاقي بوده كه او را لو ندهد، و گرنه او مواد را از كجا گير آورده كه تزريق اضافي هم بكند.
    خواهر منصور با بردارش تماس گرفت و از طرف مادر عسل خواهش كرد كه جنازه دخترش را به ايران بفرستد. بعضي زمزمه ها از خودكشي عسل مي گفتند. باور كردنش آسان نبود. زني كه براي دانشگاه تقاضا داده بود. زني كه از دادگاه ايران تقاضاي مهريه و پسرش را كرده بود، چرا بايد خودش را مي كشت؟ اين معمايي بود كه بايد پليس آن را حل مي كرد.ايرانيان مقيم دانمارك پولي جمع كردند و به عنوان امر خير پيش قدم شدند. پرواز ايران اير آخرين سفر عسل به ايران بود. همه چيز به آن راحتي تمام شده بود. سفري در سكوت تلخ و قهرآميزي كه انتهايش به گورستان ختم مي شد.
    در يك روز باراني كه آسمان مات و خاكستري بود، تشييع شد. در همان شهري كه به دنيا آمده و بزرگ شده بود، زير خروارها خاك دفن شد. همسايه ها و دوست و فاميل در مراسم شركت كردند. هر كسي چيزي مي گفت. دهان مردم را كه نمي شد بست. يكي مي گفت خودكشي كرده. ديگري مي گفت بيچاره سرطان گرفته و از بي كسي در تنهايي جان داده و بعضيها كه ميخواستند پياز داغ قضيه را زياد كنند، مي گفتند كه دزدي به خانه اش زده و چون عسل را در خانه تنها ديده او را به قتل رسانده است. حرف و حديث زياد بود، ولي كسي چيزي به روي مادرش نمي آورد. همه مهر سكوت به لب زده و آرام آرام اشك مي ريختند.
    درنا نگاهي به دور و برش انداخت. تنها دلخوشي اش اين بود كه دختر در ايران خاك مي شد. تشييع جنازه در وطن لطف خودش را داشت. چادر سياه درنا روي سرش چروكيده و خيس بود. بال چادر را هرازگاهي روي چشمش مي فشرد. از روزي كه خبر از دنيا رفتن دخترش را شنيده بود، گريه مي كرد. بعد از چند هفته ديگر اشكي براي ريختن نداشت. زن دل سوخته اي بود. چقدر روزگار با او نامهربان بود. خودش هم نمي دانست تا كي مي خواهد او را روي زمين بكشاند. سالها قبل وقتي دخترش را خارج فرستاده بود، اشك ريخته و گريه هايش ته كشيده بود.
    نزديك غروب شد. گورستان هم از آدمها خالي شد. تنها پرندگاني كه روي شاخه هاي لخت درختان نشسته بودند، قبرها را نگاه مي كردند. طولي نكشيد كه تشييع جنازه به آخر كشيد. همه به خانه هايشان رفتند. باد خزان، برگهاي خشك را روي قبر تازه پر شده عسل بازي مي داد.
    آخرين كسي كه دم غروب مهمان خاك او بود، سيروس بود. خودش كه اين طور فكر مي كرد. او كه عادت به گريه كردن نداشت، سنگ ريزه اي بالاي قبر او كوفت و فاتحه خواند. سيروس شاخه اي گل گلايل دستش داشت و آن را روي قبر عسل گذاشت. سيروس نمي دانست كه عسل به بوي گلايل حساسيت داشت. غرق در فكر گذشته بود و كاغذي را در دستش مي فشرد. سرش را بلند كرد، چشمش به سلمان افتاد كه دو دستش را در جيبش تپانده بود و به او نگاه مي كرد. معلوم بود كه حواسش جاي ديگري بود. سيروس پرسيد: «تو از كجا خبردار شدي؟»
    سلمان پوزخند تلخي زد و گفت: «مگر نمي داني خبر مرگ زودتر در گوشها مي پيچد. نه، شايد به اين خاطر كه مادرش را چند وقت پيش در خيابان ديدم و او گفت كه چه اتفاقي افتاده. خيلي دلم برايش سوخت.»
    سيروس گره ابرويش را باز كرد و گفت: «باور كردني نيست، نه؟!»
    «نه، مگر آدم با چشم خودش ببيند. زندگي چه زود مي گذرد. انگار همين ديروزها بود كه كتاب بغل از كوچه رد مي شد و مدرسه مي رفت. حالا همان دختر سرزنده با چشمهاي روشن عسلي، زير اين خاك سياه خوابيده و به زندگي نيشخند مي زند.»
    «زندگي همين است ديگر!»
    «نه سيروس. من فكر مي كنم زندگي به عمل ما بستگي دارد. اگر تو آن موقع دلش را نمي شكستي، او هم به خارج نمي رفت تا اين بلا سرش بيايد. تو به اندازه كافي دلش را شكستي و حالا گردن سرنوشت مي گذاري.»
    سيروس از جايش تكان خورد. حرفهايش تحريك كننده بود. گفت: «تو از كجا مي داني من دلش را شكستم؟ او خودش هواي رفتن داشت. مي توانست همين جا بماند و شوهر كند، مثل اين همه آدم.»
    «چون من مفهوم دل شكستن را تجربه كرده ام. مي دانم كه شكست در عشق يعني چه و نااميد شدن چه طعمي دارد. اما تو بي خيال هستي، مثل آن موقعها. تو نبايد سر راهش سبز مي شدي.»
    «به نظرم تو ناراحتي و آن را سر من خالي مي كني. اگر قرارست كسي را مورد سرزنش قرار بدهي، بايد مادرش را پيد اكني. او بود كه جلو دخترش را نگرفت و او را خوب تربيت نكرد.»
    چند روز پيش، آرزو براي شركت در آخرين دادگاه شوهر دومش به شهر آمده و مهمان خانه عمه اش بود. خيل تصادقي يكي از همسايه هاي قديمي درنا را ديد و بعد از احوالپرسي سراغ عسل را گرفت. وقتي شنيدكه چه بلايي سر دوستش آمده، پاهايش به زمين چسبيد. زندگي خودش هم آلاخون والاخون بود. شوهرش با وسوسه مادر و خواهرش مجبور شده بود او را طلاق بدهد و مهريه اش را تمام و كمال پرداخت كند. آرزو شكايتي نداشت. دست كم مي توانست قسمتي از مخارج زندگي خود و دخترش را تأمين كند. شوهر دومش هنوز دست بردار نبود و هنوز مايل بود او را به عنوان زن صيغه اي يدكي نگه دارد. همسايه درنا از شنيدن حرفهاي او سرش را تكان داد و گفت كه او هم نمي فهمد آن ديگر چه صيغه اي است، و اگر دوستش دارد چرا طلاقش داد. آرزو روز دقيق تشييع جنازه را پرسيده بود. آن روز ديرتر از بقيه سر خاك آمد. شاهد دور شدن آدمها از گورستان بود. آنجا ايستاد، ولي جرئت نكرد جلو چشم مادر عسل ظاهر شود. او مي خواست دورادور در مراسم شركت كند. پشت يكي از درختها، گوشه اي ايستاده و منتظر بود كه سر خاك خلوت شود. پايين قبر ايستاد و فاتحه اي خواند. متوجه سايه دو مرد شدكه به آن طرف مي آمدند. وقتي مطمئن شد سر خاك عسل مي آيند، به سرعت از آنجا دور شد و پشت نرده هاي آرامگاه كناري مخفي شد.
    مردان دست در جيب، با قيافه درهم ريخته، بالاي سر قبر ايستاده و با هم بگو مگو مي كردند. وقتي حرفهاي آنان را گوش كرد، متوجه شد كه يكي از آنان بايد سيروس باشد، ولي نفر بعدي را نشناخت. با خودش گفت كه عسل در او چي ديده بود كه آن قدر دوستش داشت. نصف بيشتر موهاي سرش ريخته بود، آن هم با آن ريخت و قيافه عبوس. گوشهايش را تيز كرد تا حرفهايشان را بهتر بشنود.
    سيروس با صداي آهسته اي به همراهش مي گفت، خود كرده را تدبير نيست. نبايد با كسي كه نمي شناخت ازدواج مي كرد. نبايد نديده و نشناخته خارج مي رفت يا زنش مي شد. بيخود نبود خوشبخت نشد كه هيچ، جانش را هم از دست داد. بعضي از حرفهايي كه از دهان سيروس بيرون مي آمد، به قدري برايش سنگين بود كه مجبور شد از مخفيگاهش بيرون بياد و توي دهان او بكوبد. وقتي نزديك تر آمد، رو به سيروس گفت: «من فكر مي كنم اگر درنا اين حرفها را از دهن تو بشنود، با انگشتهايش چشمهايت را از حدقه در مي آورد.»
    سيروس بي حوصله نگاهي به زن انداخت و پرسيد: «تو ديگه كي هستي؟»
    آرزو پوزخندي زد و گفت: «مهم نيست من كي هستم، ولي تو بايد همان سيروس بي بخار باشي.»
    سيروس به تندي گفت: «برو خانوم، حوصله ندارم. وقت گير آوردي.»
    آرزو زير لب مصرع از شهريار خواند: «آمدي جانم به قربانت، ولي حالا چرا. حال كه از پاي افتادم، چرا...»
    سيروس با عصبانيت پرسيد: «مي شه، بگي تو كي هستي؟»
    آرزو گفت: «عسل اين همه مدت با تو دوست بود، نتوانستي او را بشناسي، چطور مي خواهي من را بشناسي؟»
    «مي تونم بپرسم من چي كارش كرده بودم؟»
    «ديگه مي خواستي چه كني؟ دلش را شكستي و آبرويش را بردي. تازه مي خواستي دوباره ازش استفاده كني. دروغ پشت سر دروغ تحويلش دادي. تازه گله هم داري؟»
    سيروس دستش را روي پيشاني اش گذاشت تا از كوره در نرود. گفت: «تو كه از هيچي خبر نداري. خودش هم مقصر بود. همين بي احتياطي اش بلاي جانش شد. شما كه هيچ چيز درباره دوستي من و او نميدوني، پس دهنت را ببند.»
    «عسل دفتر خاطراتش را نوشته. من همه چيز را درباره او و رابطه كثيف تو مي دانم. همه چيز را. اين قدر مي دانم كه اگر عسل نصف علاقه اي را كه به تو داشت. به خودش مي داشت، الآن اينجا نخوابيده بود.»
    سيروس نگاهي عميق و طولاني به زن انداخت وسرش را تكان داد. گفت: «اين دفتر كه مي گويي، كجاست؟»
    «مي خواهي چه كار؟ به تو چه ربطي داره؟»
    «ربطش اينه كه من دوستش داشتم. سالها بود مي شناختمش. دختر باهوشي بود. آدمها را خوب مي شناخت و پيش بيني هايش درست در مي آمد.»
    «نمي دانم پس چرا در مورد تو يكي اشتباه كرد. عشق چشمهايش را كورد كرده بود.»
    سيروس سرش را عقب برد و زير لب استغفرلله گفت. نمي خواست با زن درگير شود. ميلي به جر و بحث با او نداشت. آرزو هم نمي خواست صداي او و حرفهايي را كه يك من غاز نمي ارزيد بشنود.
    سيروس با غيض پشتش را به زن كرد. رو به سلمان گفت: «گذشته ها گذشته و اتفاقي كه افتاده. تو فكر ميكني من او را دوست نداشتم يا دلم مي خواست تار مويي از او كم بشود؟ فكر مي كني به اين تقدير تلخ راضي بوده ام؟ در ثاني، هر كسي سرگذشتي دارد و ما قسمت هم نبوديم.»
    سلمان هم دوست نداشت آن بحث را كش بدهد. در سكوت فاتحه اي خواند. كمي به دور و برش نگاه انداخت. دليلي براي ماندن در آنجا نداشت. وقتي به راهش ميرفت، زير لب گفت:« تو اشتباه مي كني. قسمت ما همين است كه خودمان ميخواهيم. بخواهيم، قسمت مان مي شود و نخواهيم، از قسمت خارج مي شود.»
    «شايد. ديگه براي اين حرفها و برگرداندن آب رفته به جوي، دير شده. يادمه روزي به خود عسل گفتم كه زندگي ما آدمها مثل يك خوشه انگور مي ماند. خوشه اي از دل شاخه هاي آويزان با غوره هاي سبز و ترش، شيرين و آبدار، درشت و ريز. بعضي از حبه ها زود مي رسند، برخي ديگر دير مي رسند و دانه هايي هم كال مي مانند و هرگز نمي رسند. زندگي آدم همين است و نمي شود كسي را سرزنش كرد. اين كاغذ را كه مي بيني، برگ شعري است كه همراه آخرين نامه اش برايم فرستاده بود. خود شعرش يك دنيا حرف است و به تو هم خواهد فهماند كه ما چرا هيچ جوابي از عشقمان نگرفتيم.
    دستهايم از دامن زندگي آويخته
    آويخته از شاخه هاي نازك درخت زندگي و
    من دست نجات مي جستم و
    آن هنگام كه چشمهايم زندگي را جستجو مي كرد،
    تو را ديدم
    كه با سرانگشتانت از دستهاي ترديد، آويخته بودي.
    دستهايي كه زماني
    هديه اي بودند براي زندگي.
    دستهايي كه ديرگاهي برايم شكوفه هاي عشق مي چيد!
    و بر گيسوان شب رنگم مي نشاند.
    و من تو را در پس آيينه آروزهايم مي ديدم،
    كه برايم دست مي تكاندي و
    خودم را مي ديدم.
    خدايا چقدر قشنگ شده بودم!
    خاطره ات شيرين تر از رطب
    در جانم قطره قطره فرو مي ريخت
    دستهاي كه مرا لمس مي كرد
    و يك بغل بوسه در تن احساسم مي پاشيد
    من تو را در امتداد شب مي ديدم و
    از پشت پنجره هاي خواب زده حسرت
    كه براي خواب رفتن غرور ثانيه ها مي شمرد
    من تو را در امتداد شمارش نفس هاي زنده ي باغ آرزوها مي ديدم،
    تو را در اوج نخوت خودپرستي مي يافتم
    كه بي صدا و با غمي قير اندود
    دانه دانه واژه هاي محبت را خاك مي كرد
    و خوشه چيده شده از شاخه مرده درخت زندگي
    كه با آه حسرت زده، مي پژمردند
    من و تو مي دانستيم كه عشق دو روي يك سكه بود
    من سرگشته تر از دل هر عاشق
    و تو نادم تر از هر جفاكاري
    خورشيد عشق را در قتلگاه غروب سرخ
    بدرقه مي كرديم.
    و دستهاي انتقامجوي تو
    هنوز هم از دامن خودپسندي آويخته بود.
    وه كه چقدر از هم دور شده بوديم!

    سال 83 كپنهاك
    علم ناز حسن زاده


    پـــــــــــــايـــــــــ ــــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 17 از 17 نخستنخست ... 71314151617

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/