عسل با خونسردي، نگراني خود را از بهبودي ناگهاني رابطه او با شوهرش عنوان كرد. نگراني خانواده روشنك و مسؤليتي را كه خودش در اين رابطه داشت، گفت.
گوش روشنك بدهكار نبود. با داد و بيداد گفت كه نمي خواسته باور كند كه عسل به دوستي او خيانت كرده و با مشاور شهرداري تماس گرفته. او متوجه مشكلات او با داود نبوده و نيست و بهتر بود كه دماغش را آلوده نكند. روشنك گفت كه براي گرفتن طلاق ايراني و به خاطر پسرش مجبور بوده كه كوتاه بيايد.
عسل نمي توانست ادعاي او را باور كند و زن را محكوم به دروغگويي و ضعف اراده كرد. روشنك هم به او توپيد كه عقايدش را براي خودش نگه دارد و دخالت و تلفن كردن او را هم حمل بر حسادت و دورويي اش گذاشت.
تلفن آن روز روشنك با عصبانيت قطع شد. زن كينه عسل را به دل گرفت. به خودش قول داد كه در آن شهر و مملكت نماند و حرف از آدمهاي بيكار و از خودش كمتر را نشنود. او با عسل قهر كرد و مدتهاي مديدي با هم ارتباطي نداشتند. همان طور كه عسل حدس مي زد، قضيه هنوز براي روشنك تمام نشده بود.
يك روز روشنك دوباره با او تماس گرفت و گفت كه داود ادعا كدره كه زن را در كتابخانه شهر ديده و عسل مي خواسته با او طرح دوستي بريزد. روشنك با لحن تمسخر آميزي به عسل گفت كه داود آدم مناسبي براي دوستي نيست و او هيچ وقت شوهر خوبي براي او نبوده است.
عسل معني حرفها و طعنه هاي او را نمي فهميد. براي اينكه شوهر او را نديده بود و روحش از آن حرفها خبر نداشت.
به نظر مي رسيد روشنك يك جوري دو پهلو حرف مي زد. به طور غيرمستقيم تهديدش مي كرد. به او گفته بود كه جواب كارهايش را خواهد گرفت و به سزاي عملش خواهد رسيد. بعد از آن تلفن و حرفهاي بي سر و ته زن، عصبي شد. عسل از او خواست كه هيچ وقت با او تماس نگيرد، چرا كه دوستي شان با پايان بدي به آخر رسيده و بهتر بود كه هر كسي پي سرنوشت خودش برود. عسل مجبور شد دوچرخه اش را در جاي ديگر پارك كند. شماره تلفن هماره تازه اي گرفت و شماره تلفن خانه اش را هم عوض كرد.
مدتها بود از محمود خبري نبود. عسل نمي دانست غيب شدن او را به فال نيك بگيرد و يا اينكه نگران باشد. آيا واقعاً محمود موذيانه نقشه انتقام از او را مي كشيد؟ آن روزها امتحان ميان ترم بود و نمي خواست انرژي خود را با اين چيزها هدر بدهد. يك شب پاي درس و كتاب نشسته بود كه تلفن زنگ زد. در آن روزها از روشنك خبري نبود و آن جور كه نشان مي داد حسابي از او رنجيده بود. عسل هم ترجيح مي داد رابطه اش را با او قطع كند. روشنك غير از دردسر، چيز ديگري براي او نداشت و وقتي كارش گير مي كرد ياد آدم مي افتاد، و گرنه در روزهاي خوشي زير زمين مي رفت و از خود خبري نميداد. در اين فكرها بود كه اگر روشنك پشت خط بود گوشي را بگذارد و جوابش را ندهد. با بي ميلي گفت: «بفرماييد!» از شنيدن صداي مرد متعجب نشد.
«سلام خانوم خانوما! چرا اين قدر بي حوصله اي؟ چي شده؟»
«آه تويي؟! چه مي خواهي آقا محمود؟»
«عليك السلام. چيه، توپت پره؟»
«نه، فردا امتحان دارم. حوصله درد دل با تو را هم ندارم.»
مرد با دلخوري جواب داد: «من هم نخواستم درد دل كنم. امروز صبح نامه اي از سفارت به دستم رسيده كه اعصاب من را به هم ريخته.»
«تو كه از ايران فرار كرده اي، چطور سفارت آدرس تو را پيدا كرده؟»
«تو به اوناش كاري نداشته باش. كي گفته من فرار كرده ام؟»
«حرفت را بزن و گرنه گوشي را مي گذارم.»
«اگر يادت باشه در دادگاه ايران تقاضاي مهريه كرده اي. گفتم اگر حال داشتي بنشينيم رو در رو درباره اش با هم صحبت كنيم.»
«من از حرف زدن با تو تا به حال چه نتيجه اي گرفته ام؟ تو بچه ات را مي خواستي كه به ناحق او را گروگان نگه داشته اي.»
«پسر مال پدره. دختر بود مي سپردمش دست تو.»
«اگر راست مي گويي چرا پسرت را پيش خودت نگه نمي داري؟ دست اين و آن سپرده اي. حق را غصب نمي كنند.»
«مي خواهم بدانم چرا مهريه ات را به اجرا گذاشته اي؟ كه چه بشود؟»
«من هم حق خودم را مي خواهم. آن چيزهايي كه به خاطرش عرق ريخته ام.»
«خيلي خب شلوغش نكن. حالا عالم و آدم خبر شده اند كه تو عرق ريخته اي. مطمئن باش حقت را هم مي گيري.»
«داري من را تهديد مي كني؟»
«اي بابا، هر چه من مي گويم توچيزي تعبير مي كني.»
«ببين محمود، من وقت روده درازي ندارم. حرفت را بگو و زحمتت را كم كن.»
«مي خواهي به خانه ات بيايم و صحبت كنيم. خيلي مهمه. نمي توانم پاي تلفن بگويم.»
زن كه اصرار او را نمي توانست تحمل كند، قبول كرد كه او را در انظار و يك جاي عمومي ببيند. مثلاً در همان رستوران تركها. يادش بود كه محمود هنوز هم آدم غير قابل اعتمادي است و ممكن بود در خانه مواد مخدر جاسازي كند يا اينكه بلايي سرش بياورد و با اين حال دلش شور مي زد.
مرد فكري كرد و ناچار پيشنهاد او را قبول كرد.
روز بعد ساعت دوازده ظهر همديگر را در رستوران ديدند. محمود زودتر آمده بود و با فنجان قهوه اش بازي مي كرد. عينك دودي به چشم و كلاهي كه تا لبه پيشاني بلندش را مي پوشانيد به سر داشت.
عسل از قيافه جديد او تعجب كرد. زن هم دستور قهوه داد. بعد از سلام و احوالپرسي اجباري، محمود صورت عسل را كاويد. نگاهش خريدار بود. گفت: «هنوز هم خوشگلي. چرا از اين خوشگلي ات استفاده نمي كني؟»
«چشم، حتماً. اگر پيشنهاد ديگري نداري.»
«نه والله، راست مي گويم، چرا بدت مي آد؟»
«بدم كه نمي آد. اين خوشگلي براي من جز رنج و مصيبت ارمغاني نداشت.»
«چرا ؟ مگر طوري شده؟»
«نه. انگار يادت رفته كه آدمي مثل تو را سر راهم سبز كرد.»
مرد نيشخندي زد وگفت: «هيچ عوض نشده اي. فقط كمي زير گلويت چين افتاده، و گرنه هنوز هم نگاهها را به طرف خودت مي كشاني.»
عسل با لحن تهديد آميزي گفت: «من جاي ديگر كار دارم و بايد بروم. اگر حرفهايت تمام شده بروم.»
«اي بابا، چرا يك دفعه به هم مي ريزي. خواستم كمي گرمت كنم.» بعد هم سر اصل مطلب رفت. دنبال چيزي آمده بود كه حالا مي خواست به زبان بياورد. با كمي تعلل گفت: «من مي خواهم تكليفم را با تو روشن كنم. بيا برويم سفارت ايران. من طلاق تو را مي دهم و تو مهريه ات را مي بخشي. چه مي گويي؟ هان؟»
عسل لبخند معني داري زد و گفت: «چه خبره؟ عجله داري؟ نه به آن زمان كه دم به تله نمي دادي و نه به الآنش كه دست و پايت را گم كرده اي و چپ و راست پيشنهاد مي دهي.»
«بد مي كنم كه به زندگي در تنهايي ات خاتمه مي دهم.»
«نه، حرفهاي مادرت چه مي شود. او كه مي خواست روي من را كم كند و كامبيز را از من دور كرد.»
«از چشم او نبين. من خودم به او سپرده بودم مواظب بچه باشد.» محمود نمي خواست زياد آنجا در رستوران بنشيند و همراه زن ديده شود. گفت كه تازگيها با يكي آشنا شده و قصد ازدواج دارد. مي خواهد كامبيز را از ايران بياورد و دست او بسپارد و خودش هم با زن مورد علاقه اش ازدواج كند. بهتر اينست كه او هم كوتاه بيايد و براي خودش مهريه اش را بگيرد و يا سرپرستي پسرشان را قبول كند و قضايا بي سر و صدا حل شود.
زن به گوشهاي خودش شك كرد. محمود يك دفعه كوتاه آمده بود و مي خواست با او معامله كند. فكر بدي نبود. در آن حال كه آنان صحبت مي كردند، گارسون از زن پرسيد كه براي ناهار چه سفارش مي دهند. محمود هنم از زن پرسيد كه چه دوست دارد ميل كند؟
عسل گفت كه چيزي نمي خورد.
محمود اصرار كرد ناهار مهمانش شود.
زن يك پيتزاي سبزي سفارش داد و براي شستن دستهايش به دستشويي رفت. كيف دستي زن روي ميز بود. محمود با عجله آن را باز كرد. مقداري از گرد را داخل شيشه نوشابه نيمه زن ريخت و آن را با سر خودكارش هم زد. مقداري كمي از گرد را هم روي غذايش پاشيد. خودش هم مشغول خوردن شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)