فصل بيست و نهم...
عسل براي ديدن خانواده اش به ايران رفت . سه هفته اي كه آنجا بود، خودش را به سيروس نشان نداد و حرفي در مورد اينكه با او تماسي داشته به كسي نزد. خيلي سعي كرد كه پسرش را ببيند، اما مثل اينكه امكان نداشت. پسرش در خانه هاي سازماني پايگاه نظامي اهواز و پيش برادر شوهر سابقش زندگي مي كرد. محمود بچه اش را در آنجا زنداني و مخفي كرده بود. البته كارهاي محمود او را از زندگي نااميد نكرد، اما نديدن پسرش دل او را سوزاند. از موقعي كه وارد ايران شده بود، نااميد به تهران برگشت.
دانشگاه تهران پر از دانشجو بود. دفتر اداره امور دانشجويان هنوز باز بود و عسل توانست با چند تماس تلفني با اداره، اصل مدرك تحصيلي خود را بگيرد. لازمه اش هم پرداخت وامهاي تحصيلي بود كه زمان دانشجويي از صندوق دولت گرفته بود. بعد از گرفتن اصل مدرك و ريز نمراتش، با دوست قديمي اش رها تماس گرفت. در آن مدت چندين بار با هم نامه نگاري كرده بودند و يا تماس تلفني داشتند. در آن سالها همديگر را نديده بودند.
به مادرش گفت كه سري به دوستش آرزو خواهد زد. آرزو زن رنج ديده اي بود كه مثل خودش براي به چنگ آوردن زندگي آسوده، زحمت زيادي كشيد، ولي هيچ وقت به آنچه كه مي خواست نرسيد. او علي رغم توصيه عسل، با مردي كه به عقد موقت او درآمده بد، ازدواج كرد. در اين فاصله خانواده مرد، كه مادر و خواهرش بودند، آرزو را تحت فشار گذاشتند كه از شوهرش طلاق بگيرد و گرنه زندگي او را تيره و تار مي كنند. مرد او را طلاق داد و براي امرار معاش زندگي آرزو، داوطلبانه هر ماه مهريه او را پرداخت مي كرد. آرزو اينجا و آنجا پراكنده كار مي كرد و از طرف ديگر به خانه داري و بچه اش مي رسيد. از طرفي با مادرش همچنان درگير بود و اختلافات قديمي حل نشده بود. عسل گفت كه او بايد مي دانست كه شوهرش بچه سال بوده و مردي نبود كه بتواند تكيه گاه او باشد. با اين وضع آرزو محكم در مقابل سختيها ايستاده و پيه همه چيز را به تن خود ماليده بود.
وقتي پاي حرفهاي عسل نشست، با شنيدن سرگذشت دوست قديمي اش ناراحت شد. وقتي حرفها به سيروس رسيد، مكث كرد و وقتي درباره تماس ناگهاني سيروس و حرفهايش شنيد، اخمهايش درهم رفت. با لحن جدي رو به عسل گفت: «اين همان آدمي نبود كه زماني تو را مناسب ازدواج و زن زندگي نمي ديد، حال چطور شده كه مي خواهد زن و بچه اش را به خاطر تو به امان خدا در ايران ول كند و به خارج بيايد؟! من فكر نمي كنم او چنين تصميمي داشت باشد، مگر اينكه نيت ديگري داشته باشد.»
عسل با ترديد نگاهش كرد و پرسيد: «تو چه فكري مي كني؟»
«والله چه عرض كنم. به گمانم او بيشتر مي خواهد به خارج بيايد تا اينكه پيش تو. منظورم اينست كه او از زندگي در ايران سرخورده شده و فكر ميكند كه علاجش از ايران خارج شدنست. لابد به زنش هم وعده وعيدي داده. مثلاً اينكه دارم كارم را درست مي كنم كه به خارج بروم و از اين حرفها...»
عسل وا رفت. شايد آرزو حق داشت. او به آن جنبه قضيه فكر نكرده بود. شايد واقعاً سيروس قصد بازي دادن و سوء استفاده از او را داشت.
زن گفت: «من از همان اولش به عشق سيروس و خودخواهي او مشكوك بودم. حالا هم جاي تو بودم بيشتر احتياط مي كردم.»
احتياجي به احتياط نبو. عسل با دادن وعده اي تو خالي، او را براي هميشه از زندگي اش خارج كرده بود. آرزو او را در فكر ديد و گفت: «راست است كه مي گويند چوب خدا صدا ندارد.»
عسل پرسيد: «چطور مگر؟»
«يادت مي آيد كه وجيهه و خواهرش تو و مادرت را آواره دادگاهها كردند؟ حالا هر كدام سهمشان را از خدا گرفته اند.»
عسل آهي كشيد و گفت: «اي بابا، ما كه آنان را بخشيديم و رفت پي كارش. حالا بايد خدا ببخشد.»
«اختيار داري. مكافات تا قيامت نمي ماند. يادمه آن موقع گفتي كه تو و خانوده ات را شام به خانه شان دعوت كردند.»
«آره، وجيهه خانم كيك بزرگي درست كرده بود.»
«يادته زماني نفرينش كردي كه زمين گير بشود. خدا مثل اينكه دعايت را شنيده.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «آن موقعها عصباني بودم. تازه با سيروس به هم زده بودم. وقتي فهميدم چرا با من به هم زده، قاطي كردم يك چيزهايي گفتم. تو خوب اين چيزها يادت مانده.»
«بعضي چيزها از ياد آدم نمي رود.»
«سالها از آن زمان گذشته. بهترست ببخشيم و بخشيده شويم.»
«براي مجازات هنوز دير نيست. تو هم بگذري، خدا نميگذرد. چرا بايد ببخشي؟»
«براي اينكه كينه خود آدم را هم خراب مي كند. عداوت قلبها را سياه مي كند.»
عسل در حالي كه به ساعت مچي اش نگاه مي كرد، با عجله از دوستش خداحافظي كرد. سوار تاكسي شد و آدرس دادگاه را داد. در ميدان انقلاب پياده شد. احضاريه شعبه بيست و چهار دادگاه حقوقي را از كيفش درآورد و در دستش فشرد. پاي رفتن نداشت. از پله هاي ساختمان دادگستري بالا رفت. تابلوي كوچك روي در را خواند. تقه اي به در زد. صدايي گفت كه وارد شود. مردي با عينك سياه درشت و ته ريشي كه قيافه اش را زمخت نشان مي داد، پشت ميز نشسته و پرونده اي را در دستش مي خواند. با ديدن زن اشاره اي كرد كه بنشيند. بعد از لحظاتي سرش را بلند كرد و سرتاپاي زن را برانداز كرد. عينك را از روي دماغش برداشت و گفت: «شما مهريه خودتان را به اجرا گذاشته ايد. ما دوبار دنبال شوهر شما احضاريه فرستاده ايم، از ايشان خبري نشده. مجبور شده ايم كه دستور جلب او را صادر كنيم، ولي مي دانيد كه كشور ما بزرگه. هر شهرش سوراخ و سنبه زياد دارد و هنوز گيرش نياورده ايم. شايد جايي پنهان شده.»
عسل پرسيد: «ميخواستم بدانم اگر حكم جلبش صادر شده، يعني طرف ممنوع الخروج هم شده، پس چطوري از كشور خارج شده.»
مرد سرش را تكان داد و گفت: «بله،ايشان تا روشن شدن وضعيت شان در دادگاه، نمي تواند از كشور خارج بشوند. قانون كه اين طور مي گويد.»
عسل با تعجب از جايش بلند شد و گفت: «اما اين امكان ندارد. شوهر من از ايران خارج شده و هم اكنون در كشور دانمارك به سر مي برد.»
داديار سرش را تكان داد و گفت: «لابد قاچاقي از كشور خارج شده.»
«پس من چي كار كنم؟»
«بايد صبر كنيد تا دوباره به ايران برگردد.» عسل مي دانست كه جواب بهتر از آنجا نخواهد گرفت.
بدون اينكه از جزئيات ملاقاتش در دادگاه حرفي به خانواده اش بزند، ايران را ترك كرد. از همان لحظه اي كه هواپيما از روي باند فرودگاه بلند شد، بند دل عسل هم پاره شد. دل توي دلش نبود. زنگ خطر را پشت گوشش حس مي كرد. اشتهايش كور شده بود و نتوانست به شام شب دست بزند. فنجاني چاي خورد. چشمهايش را بست. سرش را روي لبه صندلي تكيه داد.
بايد كاري مي كرد. بايد به ديدن پسرش مي رفت. او فكر مي كرد اگر كامبيز را ببيند هر دوشان هوايي مي شوند، ولي چاره اي نداشت. ديگر دل توي دلش نبود و طاقت نداشت. روزي مادرش به او گفته بود، چطور كه دل عاشق براي ديدن معشوق مي لرزد، دل مادر هم براي بچه اش مي تپد و مي لرزد. چه لرزشي! چه هيجاني! قلبش از دهانش بيرون مي آمد.
هر روز سر راهش كمين مي كرد.بايد او را ميديد. سرانجام موفق مي شد. مادرش گفته بود كه پدر و مادر محمود بچه را به مدرسه اش مي برند و مي آورند. آنان در شهر ديگري زندگي مي كردند. روزي پشت يكي از درختها مخفي شد. كامبيز با چشمهاي عسلي تر، لي لي كنان ا ز راه دور مي آمد. دل زن لرزيد. زانوهايش تا شد . پشت به تنه درخت تكيه داد و پايين سريد. سرش گيج رفت. كمي تأمل كرد و لحظه اي كوتاه چشمهايش را روي هم گذاشت. بايد خودش را كنترل مي كرد و مثل مادران محكم و سخت رفتار ميكرد، اما دل نرم تر از ابرش امان نمي داد. آخ كه چقدر سخت بود. وقتي از جايش بلند شد، در آن طرف خيابان كامبيز را ديد كه كيف به دست از مدرسه مي رفت. ناگهان گوشه خيابان ايستاد. پسرش پشت سرش را نگاه مي كرد. انگار حس مي كرد كه كسي روحش را احضار مي كرد. زن او را به اسم صدا زد و آغوش خود را باز كرد. پسر تأمل كرد و بعد به طرفش دويد. كامبيز مردد ايستاد. صورت زن را از نزديك ديد و ترديد كرد. شايد با عمه اش اشتباهي گرفته بود. روي پايش سر خورد و افتاد. مي خنديد و كيفش را روي شكمش گذاشته بود. غش غش مي خنديد وريسه مي رفت. قدمهاي مادر بلندتر مي شد. هرچه بيشتر سعي ميكرد، كمتر موفق مي شد. دستش به پسرش نمي رسيد. مثل اين بود كه او عقب تر مي رفت و دستي او را دور مي كرد.
در اين حال صدايي در گوشش پيچيد: «خانم شام ميل نداريد؟» مهماندار هواپيما بود كه با لبخندي وطني، سيني را جلو روي او گرفته و منتظر جواب بود. زن با اشاره سر جواب نه داد. مهماندار سراغ مسافر بعدي رفت.