روشنك وسط حرف او پريد و گفت: «من اين دفعه كه از اين خانه رفتم، براي هميشه مي روم. مي داني كه حالا هم با هزار زحمت و خرج آمده ام تا لباسهاي زمستاني خودم و بچه ام را برداشته و قبل از برگشت شوهرم از اينجا بروم. تو نگران نباش من چشم داشتي به محمود ندارم.»
عسل با لحن تمسخر آميزي گفت: «خواهش مي كنم، نه تو را به خدا بيا و چشم داشت داشته باش. يادت باشد مادرت موقع رفتن تو را نديد، ولي سفارش تو را به من كرد. گفت كه مواظب تو باشم. مي ترسيد تو باز هم سست و تسليم وسوسه داود شوي. مثلاً با عنوان طلاق مصلحتي تو را اسير كند، به خانه ات رفت و آمد كند و دست آخر هم مثل من پايت را به ايران بكشد و توي دام بيندازدت.»
عسل مي خواست حرفش را ادامه بدهد كه زن غرولندي كرد. انگار غرورش زخم برداشته بود. گفت: «تو مي داني من آنجا چه بدبختي دارم. طلاهايم را دزديده اند. نمي توانم يك وعده غذاي درست و حسابي بخورم. لباس خوب ندارم. يك كرون دستم نميماند، آن وقت مجبورم تا گرفتن جواب اقامتم كوتاه بيايم. اين بچه امان من را بريده. بهانه پدرش را مي گيرد. مي گويي او را پيدا نكنم؟»
«نمي دانم روشنك، من هيچ تو را درك نميكنم. از طرفي مي گويي شوهرت را دوست داري. از طرف ديگر ده جور توقع ازش داري. از يك طرف مادرت را در مملكت غريب ول كرده اي و به خانه زنان رفته اي. از آن طرف افتاده اي و از يك مرد غريبه گرفته تا فاميلهاي داود در ايران، در به در سراغ شوهرت را مي گيري. خودت مي گفتي كه او اهميتي به پسرت نمي دهد، ولي از طرف ديگر بچه را بهانه مي كني و مي خواهي گيرش بياوري.»
روشنك كه عاصي شده بود گفت: «مي شود دست از سفسطه برداري و حرفت را بزني.»
عسل گفت: «حرفم را زده ام. از اول نمي بايست در كار تو دخالت مي كردم. مادرت ا زمن قول گرفته، اگر شوهرت برگشت و تو خواستي مصلحتي با او آشتي كني، من با مشاور شهرداري صحبت كنم.»
«بهترست كه من را تهديد نكني. هر كاري دوست داري بكن. در ضمن، من فكر مي كنم محمود فكرهايي در كله اش دارد. من به او گفتم كه شوهرم را دوست دارم و نمي خواهم از او طلاق بگيرم تا مردك دست از سرم بردارد.»
حرفهاي روشنك ضد و نقيض بود. مي خواست با زرنگي شرايط را به نفع خودش جور كند و عسل به اين زرنگيها خوش بين نبود.
يك هفته بعد سر و كله داود در شهر پيدا شد. هيچ كس نفهميد در اين مدت به ايران رفته بوده يا نه. محمود با دوستهاي او تلفني تماس گرفته و گفته بود كه زن داود را قانع كرده با او ازدواج كند و رابطه خوبي با هم دارند.
روشنك لباسهايش را برداشت و رفت. آپارتمانش تا مدتي خالي از سكنه بود. هر از گاهي كه عسل از آنجا رد مي شد، مي ديد كه پرده خانه اش تكان مي خورد و كسي در آپارتمان رفت و آمد مي كند. از قرار داود با شنيدن شايعه دوستي محمود و زنش از كوره در رفته و حاضر شد كه طلاق او را در خارج بدهد. اما گفته بود كه روشنك براي گرفتن طلاق ايراني بايد به ايران برگردد و به پاهايش بيفتد و دار و ندارش را خرج كند. آنان بدون زد و خورد و با خونسردي وسايل خانه را تقسيم كردند. روشنك آپارتماني در نزديكي كپنهاك گرفت . وسايلي را كه مال خودش بود برداشت، و از خانه رفت. سرپرستي نيما هم با او بود. ظاهر قضيه نشان مي داد كه روشنك و داود هم به جمع زوجهاي طلاق گرفته ايراني پيوسته اند.
عسل براي خداحافظي كردن به روشنك تلفن زد. كسي گوشي را برنداشت. پيامگير جوابي را كه در ذهنش داشت به او ثابت كرد. روشنك چندباري خودش را نشان داده بود. از قرار زن بدون اينكه به او خبر داده باشد، باز به خانه زنان برگشته بود.
داود با عسل تماس گرفت و گفت كه به خاطر كسالتي در بيمارستان بستري شده بوده و كارش به جراحي كشيده شده است. چه فايده كه زنش در آن شرايط سخت و در مملكت غريب او را رها كرده و رفته بود. وسايل آپارتمانشان درب و داغون شده و زن بي وفاي اش را نشان داد.
عسل با بي اعتنايي گفت: «من براي شما و خانواده تان متأسفم، ولي فكر نمي كنم كاري از دستم بربيايد.»
داود گفت: «محمود با دوستانم تماس گرفته و شايعه كرده كه با روشنك رابطه دارد و شايد با هم ازدواج كنند.»
عسل كه از اين حرفها تعجبي نكرده بود، پرسيد: «زن شما روشنك چه توضيحي داده؟ محمود آدم دروغگويي است.»
داود نفس بلندي كشيد كه صداي پف مي داد وگفت: «والله زنم منكر ملاقات با محمود شده. گفت كه مرتيكه خواب ديده و دروغ به ناف او مي بندد.»
عسل گيج شده شود. اين درست كه محمود آدم دروغگويي بود، ولي خودش محمود را ديده بود كه شانه به شانه روشنك از بازار مي آمدند. زن همسايه آنان را در پيتزايي شهر ديده بود. با خودش فكر كرد كه آيا روشنك ذاتاً زن دروغگويي بود يا اينكه از ترس شوهرش همه چيز را انكار كرده بود.
داود دلش مي خواست با زن درددل كند.
عسل علاقه اي به ادامه گفتگو نشان نداد. با اين حال نتوانست به او نگويد كه در همان روزهاي اول در رابطه با زنش چه توصيه اي به او كرده بود. گفت: «داود خان، بنده به شما گفتم كه زن شما دختر چهارده ساله چشم و گوش بسته نيست. بايد به اواستقلال عمل بدهيد. شما حرف من را جدي نگرفتيد و همش مي خواستيد زندگي من را با زندگي خودتان مقايسه كنيد. نتيجه اش را هم ديديد.»
«من بايد اعتراف كنم خدمتهايي كه شما در اين چندساله به آن مرد نمك نشناس كرديد، يك دهم آن را هم زن من به من نكرد.»
«اشتباه شما در همين جاست كه زن خودتان را با من يا ديگران مقايسه مي كنيد. به عقيده من آدم بايد هر كسي را با خودش، از گذشته به زمان حال، مقايسه كند. مثلاً شما مي توانيد رفتار و عمل پارسال زن خودتان را با رفتار و عمل امسال او مقايسه كنيد. اين درست نيست كه آدمها با هم مقايسه بشوند. هر كسي حد و مرز خودش را دارد. من هر موقع خواستم به روشنك بگويم كه كمي كوتاه بيايد، به من تشر زد كه مگر خودت كوتاه آمدي نتيجه اش چه شد؟»
«بله متوجه هستم كه زن من از اول قصد بلوا داشت. او مي خواست پايش به اروپا برسد، و گرنه حرفهايش بهانه بود و بس.»
«به هر حال من اميدوارم كه مشكلات شما هم حل شود، ولي هنوز هم ترجيح مي دهم دخالتي نداشته باشم.»
«اما شما مادرش را به فرودگاه رسانديد، با مشاور زنم تماس گرفتيد و به شهرداري رفتيد، ديگر چه دخالتي مي خواستيد بكنيد؟!»
«اگر در اين موارد دخالت كردم، به خاطر كمك به وضع نابسمان و ناراحتي روشنك بود كه زندگي پسرتان نيما را هم تحت تأثير خود قرار داده بود. كمك من بر عليه شما و دخالت مخرب نبود، بلكه يك جور كمك انساني بود كه خود من هم چنين كمكي را از هر كسي انتظارش را دارم. آيا شما زن بي پناهي را در اينجا ببينيد، كمكش نمي كنيد؟ روشنك مادرش را در شرايط بدي تنها گذاشت و به خانه زنان رفت. خود من با اين كارش موافق نبودم.»
«اي كاش كار به اينجا نمي كشيد.»
«هنوز هم دير نشده. شما باز هم مي توانيد او را به خانه برگردانيد، به شرطي كه كوتاه بياييد.»
«نه، فكر نمي كنم. روشنك بي وفايي خودش را نشانم داد. من فقط دوست دارم نيما را ببينم. زندگي من با روشنك به پايان رسيده.»
عسل با عجله خداحافظي كرد و گفت كه مجبور است براي مرتب كردن يك سري از كارهايش به ايران سفر كند. او بعد از آن داود را يك بار در شهر ديد كه با عصا راه مي رفت و گويا تازه از بيمارستان مرخص شده بود.