عسل از پله ها سرازير شد. مرد پشت سرش مي آمد. گفت: «خيلي سعي مي كنم خودم را كنترل كنم. لابد مي داني كه من چقدر از نامردي تو حيرت مي كنم. نه، راستش تو هر بار بيشتر و بيشتر شوكه ام مي كني. پسرمان را گروگان گرفتي تا تن من را بلرزاني. به عنوان وسيله از او استفاده كردي تا بتواني زندگي من را كنترل كني. اما برايت مژده اي دارم. تو اگر اين بچه را مثل خودت تربيت نكني، يا به تو نرفته باشد، حتم دارم كه بيشتر به روي تو تف خواهد كرد تا من. اين تو بودي كه با زيركي و استفاده از قانوني كه به نفع تو بود، او را از مادرش جدا كردي. با وجودي كه مادرش زنده بود، او را از داشتن نعمت مادر محروم كردي. من با واقعيت كنار آمده ام. خودم را قانع كرده ام كه كاري از دست من بر نمي آيد. من توان مبارزه با تو را ندارم.»
«گيريم راست مي گويي و پسرت را اين قدر كه ادعا مي كني،دوست داري. چرا نمي آيي يك شانس ديگر به زندگي مان بدهي؟ به خاطر پسرمان.»
«من به خاطر پسرمان جدا شدم تا شاهد زد و خورد و جنگ لفظي ما و دروغهاي تو نباشد. تا مثل تو دروغگو و هرزه از آب در نيايد. حالا هم چششم را بسته ام كه تو چطور تربيتش مي كني. خوشبختانه مي بينم تو هم عين خيالت نيست و در واقع مادرت او را تربيت ميكند، درست مثل خودت! آدمي غير قابل اعتماد و دروغگو و خودخواه كه بايد عطايش را به لقايش بخشيد.»
محمود پوزخندي زد گفت: «مي بينم مثل هميشه به من لطف داري. من مي گويم زندگي و اندوخته ام را با تو كه مادر بچه ام هستي، تقسيم مي كنم. حالا كه نمي خواهي، به جهنم. برو با هر كسي كه دوست داري حال كن. همين زن داود از خدايش است كه با من باشد. هم كار او را ه مي افتد و كارت اقامت مي گيرد و هم كار من راه مي افتد!»
گوشهاي زن از شنيدن جمله آخر مرد تكان خورد. رويش را برگرداند و با حيرت گفت: «از قرار كار من هم راه مي افتد و از دست تو و او راحت مي شوم.»
«جالبه! پس چرا قيافه متحير به خودت گرفته اي؟»
«راستش مي خواهم بدانم تو كجا روشنك را ديده اي؟»
مرد شانه هايش را بالا انداخت و با لحن بي تفاوت ساختگي گفت: «ديروز ناهار را با هم خورديم. جايت خالي در همان پيتزايي كنار خيابان.»
عسل مي خواست بگويد كه هيچ خودت را در آيينه ديده اي؟ ولي فايده اي نداشت كه با او سر به سر بگذارد. سعي كرد تعجب خود را نشان ندهد. گفت: «آره. به من هم تلفن كرد. مي گفت كه شوهرش به ايران رفته و پسرش هم بي تابي او را ميكند. مي داني كه مادرش هم اينجا بود.»
محمود سيگاري گوشه لبش گذاشت. با فندك طلايي رنگي آن را روشن كرد. پك محكمي به آن زد. هنوز دود سيگار را دنبال مي كرد. گفت: «نمي خواهد پرده پوشي كني. مي دانم كه داود ولش كرده. مثل اينكه او هم در به در دنبالش مي گردد. با كالسكه بچه اش علاف خيابان و بازار بود. دلم برايش سوخت. براي ناهار دعوتش كردم. ديدم بي خيال بچه را روي پايش گذاشت و شيرش داد. زنان ايراني پايشان كه به اروپا مي رسد پر رو مي شوند!»
«آره مي دانم. تازه مي شوند عين مردان ايراني! راستش كمي نگران شدم. ديگر داري انسان مي شوي. دلت به حال زني مي سوزد و او را براي ناهار دعوت مي كني. قدم بعدي چيست؟ سازمان ملل هيچ از وجود تو در اين كشور خبر دارد؟»
«نمي خواهد مزه بريزي. من خودم مي دانم چه مي كنم. زن داود مي گفت كه مردك نامه اي به وزارت خارجه قسمت امور خارجيان نوشته و مي خواهد كارت اقامت او را لغو كند. من خودم به او پيشنهاد دادم. بهش گفتم كه حاضرم با او ازدواج مصلحتي كنم تا بتواند اينجا بماند.»
عسل از راه رفتن باز ايستاد. سرش را برگرداند و به صورت مرد زل زد. از حرفهاي او تكان خورده بود. گفت: «واقعاً كه ! داود يك هزارم كارهايي كه تو كردي و بلاهايي كه سر من آوردي، انجام نداده. يعني تو يكباره آدم شده اي؟! من مشكوك هستم كه تو كاسه داغ تر ازآش شده اي. حالا چرا دلت برايش سوخت؟»
«تو هر چه مي خواهي زخم زبان بزن. شوهره ولش كرده. او هم گريه مي كرد.»
عسل به نكته حساسي زد و گفت: «او به بچه اش شير مي داد و تو هم تن و بدنش را ديد مي زدي. اين دلسوزي تو بوي تعفن مي دهد.»
«تو هر چه مي گويي بگو. من دلم مي خواهد از آن مردك انتقام بگيرم.»
«كافي نبود كه ماشينش را خراب كرده بودي؟ تازه انتقام براي چي؟»
«اونكه چيزي نبود. مي خواهم كاري كنم كه مثل سگ پشيمان شود. او بود كه زير پاي تو نشست تا از من طلاق بگيري. دست آخر زنش هم از او طلاق مي گيرد و مجبور مي شود با من ازدواج كند. آن وقت قيافه اش ديدني خواهد شد. انتقامي از مردك بگيرم كه خودش حظ كند!»
عسل با ناباوري گفت:« تو هيچ خبر داري او خودش به خانه زنان رفته و مي خواهد از شوهرش جدا شود. البته مردك دست به رويش بلند كرده،كتكش زده و آبرويش را برده. هرچي باشد زماني دوست تو بوده و مثل خودت.»
«من بيشتر دلم به حال زنش مي سوزد كه او لياقتش را ندارد.»
عسل نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: «راستي كه من نمي دانم تو چرا سنگ زن مردم را به سينه مي زني، ولي اين قدرش را مي دانم كه سلام گرگ بي طمع نيست. چه فكري تو كله ات هست، خدا ميد اند. » عسل كه فكر مي كرد محمود كمي نرم تر شده، گفت: «مي شود از تو خواهشي بكنم. كامبيز را به من برگردان. اجازه بده پسرم پيش من باشه. قول مي دهم همه چيز مثل سابق بشود. تو هم مي تواني او را ببينيش.»
نيش محمود باز شد. گفت: «به به! چه با گذشت و مهربان شده اي! نه خير لازم نكرده. كامبيز به تو احتياجي ندارد. دارد مدرسه مي رود. درس مي خواند و زبان فارسي را خوب ياد گرفته. اگر راست مي گفتي و مادرش بودي به خاطر او ايران مي ماندي. اما تو اروپا را ترجيح دادي. اگر پسرت را مي خواهي، بايد من را هم بخواهي. آش با جاش.»
اخمهاي عسل درهم رفت. با عصبانيت ا زجايش بلند شد و گفت: «حساب تو از پسرم جداست. تو خودت اگر من را دوست نداشته باشي كه پسرت را هم فراموش نمي كني.»
«نمي دانم. من چندين بار گفته بودم كه نميخواهم از تو جدا شوم.»
«تو مثل اينكه متوجه نشده اي، نه؟ من از تو جدا شدم نه از بچه مان. آن بچه همان قدر كه حق تو بود، حق من هم بود. اما تو او را از دست من گرفتي، مثل همه چيز ديگر و بدتر از همه، عرضه نگهداري اش را نداشتي. پسرت را زير دست مادرت انداختي تا مثل تو تربيتش كند. خودت آمده اي پشت سر زن مردم موس موس مي كني و فكر ميكني كه از داود بهتر هستي. بگذار بگويم كه تو ا زاو بهتر نيستي.»
محمود خونسرد راهش را كشيد و رفت. نيمه راه برگشت و به زن گفت: «تو نمي دوني كه جوجه را آخر پاييز مي شمارند.»
زن چيزي از حرف او متوجه نشد. محمود مثل هميشه مرموز رفتار مي كرد. چيزي مي گفت و منظورش چيز ديگري بود.
عسل اهميتي به پيغام پاكتي او نداد و براي شركت در جلسه امتحان، راهي مدرسه شد. هنگام برگشت چشمش به روشنك افتاد كه پا به پاي محمود از طرف بازار مي آمدند. زن كه ديروز منكر برخوردش با شوهرش شده بود، حال شانه به شانه او راه مي رفت. با تبسمي كه از ده تا فحش بدتر بود، به آنان سلام داد و رد شد. روز بعد روشنك به او تلفن كرد. صداي عسل سرد و بي خيال بود. روشنك هنوز هم مي خواست با عسل صحبت كند، اما درباره چه موضوعي، خدا ميدانست. زن علاقه اي به شنيدن حرفهاي او نداشت. او از شوهرش گلايه كرد. از قرار با دوستهايش دست به يكي كرده و مي خواست زندگي زنش را جهنم كند. عسل به بهانه درس خواندن از ادامه مكالمه سر باز زد. روشنك اصرار كرد كه مي خواست تا برگشت شوهرش به خانة از شهر خارج شود و براي همين مهم بود كه با او حرف بزند. عسل با دلخوري گفت: «تو منك تماس خود با محمود شدي. امروز با اينكه هر دو تان را به چشم خودم ديدم، باز هم حرف نمي زني؟»
روشنك خنده كش دار ي كرد و گفت: «بگو ببينم نكند تو نسبت به من و آقا محمود حسادت مي كني؟!»
عسل با لحن چندش آوري جواب داد: «تو از كجا چنين فكري به سرت زده؟ صد سال من به مرده اين نامرد بي تفاوت هستم، چه برسد به زنده اش. مسأله را پيچيده تر از اين كه هست نكن. محمود از چند روز قبل با من تماس گرفت. خودش با زبان الكنش اعتراف كرد كه مي خواهد با بي آبرو كردنت، از شوهرت انتقام بگيرد. حتي خراب كردن ماشين هم كار او بوده. او قصد انتقام جويي دارد و مثلاً مي خواهد به تو پيشنهاد ازدواج مصلحتي بدهد تا دل شوهرت را بسوزاند. اين را بدان تا شوهرت را ببيند هزار تا حرف و حديث درخواهد آورد. آن جانور را من مي شناسم. نگراني من به خاطر تو و شوهرت است. تو امكان هر گونه سازش و آشتي با شوهرت را از بين مي بري...»