مشاور اداره سرش را تكان داد. مرد حس كرد كار از كار گذشته. مشاور گفت: «بيشتر از چند ماهي نمانده. شما بچه هم داريد.» با اين حال داود نامه را از مرد پشت ميز نشين گرفت و مهر كم رنگي روي آن كوبيد.
مرد مأيوس بود. بليت ايران را گرفت و براي صرف ناهار به يك رستوران ايراني رفت. آشپز شكم خود را جلو داد و منو غذا را دست مرد داد. داود در لاك خودش بود. چشمش به عكس دختر بچه تپلي افتاد كه روي ديوار چسبانده بودند. دلش غمباد گرفت. با عادتي كه داشت، آه عميقي كشيد و هواي گرفته را از دهان بيرون داد. نفسش صداي پف داد. از همان لحظه دلش براي پسرش تنگ شده بود. به خودش تلقين مي كرد كه پسرش تكه مادرش مي باشد. فايده اي ندارد كه دست او را بگيرد و وبال گردنش كند. آخرين حرفهايي كه به زنش زده بود را به ياد آورد. با داد و فرياد زنش را تهديد كرده و گفته بود: «نمي گذارم روز خوش ببيني. طلاقت نمي دهم. كاري مي كنم آب خوش از گلويت پايين نرود. فكر مي كني طلاق بگيري روز خوش مي بيني. ايران رفتم ممنوع الخروجت مي كنم. نمي گذارم پايت آنجا برسد. ديگر آب ايارن را نمي خوري، روي فاميل را نمي بيني. اين قدر اينجا تنهايي بكش تا گيسهايت مثل دندانهايت سفيد شود. ديگر نمي تواني شوهر كني و خوشبخت شوي. تو با لباس سفيد به خانه من آمده اي، با كفن سفيد هم بايد از خانه من بيرونت ببرند. خودم هم به ايران مي روم و ازدواج مي كنم تا چشمت كور شود و ببيني كه چقدر حماقت كرده اي.»
يادش افتاد كه روشنك بچه را مثل فرفره وسط اتاق چرخ داد. بعد هم دستي به موهايش كشدي و دستهايش را به كمر زد و فرياد كشان در جوابش گفت: «چه گلي به سر من زده اي؟ چي كارم كرده اي؟ خارج آمدن چه نفعي به حال من داشته؟ دست ا زكار و زندگي ام كشيدم. من را به اين هلفدوني آورده اي و اسمش را هم گذاشته اي اروپا. من دستم در جيب خودم بود. خروار خروار پول داشتم. بهترين لباس را مي پوشيدم. هر كاري دلم مي خواست مي كردم. من را اسير زندگي نكبتي خودت كرده اي و تازه منت هم سرم مي گذاري. آقاي دكتر، يادت رفته كه يك چوب كبريت هم برايم نگرفته اي؟»
«خودت چي بودي؟ مي دانستي من چي داشتم و چي نداشتم. پس آن حلقه انگشتر دستت چه كوفتي بود؟»
«همان كوفتي كه زنجير و طلا و الله را خريدم و به گردنت انداختم. بيا اين هم حلقه ات. فكر مي كني پيراهن خوني عثمان را برايم آورده اي كه تا چشمت به من مي افتد نق مي زني و ايراد مي گيري.»
حلقه روي ميز شيشه اي كه تازه از بازار دستفروشها گرفته بودند، قل خورد و روي پايه ميز به زمين افتاد. گوشه تيز ميز هنوز خوني بود. سر نيما به آن خورده بود. داود خم شد كه حلقه را بردارد. خون جلو چشم زن را گرفت. دست به زنجير طلايي دور گردن او برد. مرد جا خورد. سرش را عقب كشيد. زنجير پاره شد. سكه الله روي زمين افتاد.
صبري خانم چشمهايش را تنگ كرد. نمي توانست بيشتر از آن تحمل كند. دست بچه را گرفت و به اتاق خودش برد. نيما نمي خواست از پيش پدرش برود. ناله اي كرد و خودش را از بغل مادربزرگ بيرون كشيد. داود دست زنش را كشيد. آه از نهاد روشنك بلند شد. مچ دستش درد گرفته بود. دست مرد را گرفت . با هم درگير شدند .روشنك مثل پلنگ زخمي غريد. مرد رو به اتاق بچه كرد و با تشر به صبري خانم توپيد: «توئه پيرزن را اينجا آورده ام و آن وقت مي خوري و مي خوابي و بدتر به دخترت هرچه راهم نمي دانست ياد ميدهي. تو قرار بود به من كمك كني!»
صبري خودش را به نشنيدن زد و بيشتر كفر مرد را در آورد.
دوباره غريد: «بايد از اينجا بروي. من نمي خواهم در خانه ام باشي.»
زن سرش را بيرون آورد و گفت: «من از خدايم است كه زودتر گورم را گم كنم. من هم از اين وضعيت خسته شده ام. تو درست بشو نيستي. تو آدم مريضي هستي كه كله ات مثل پدرت باد دارد.»
مرد احساس حقارت كرد. اهانت و توهين مادرزنش را نبخشيد. چطور جرئت مي كرد سر سفره او بنشيند. از يك زن كلفت بخورد و كلفت بشنود. فرياد كشيد: «من اشتباه كردم تو را اينجا آوردم.»
زن گفت: «كم در تهران زحمتت را كشيده ام.»
«من اين حرفها را نمي فهمم. بايد از اينجا بروي.»
روشنك جلو شوهرش ايستاد وغضبناك گفت: «كم زحمتت را كشيده ام. اينجا خانه من هم هست. تو حق نداري به مادرم توهين كني.»
صبري خانم گفت: «گردن كلفتي مي كني. مردي كه دست روي زنش بلند كند، از زن كمتر است.»
داود از شنيدن حرفهاي زن براق شد و به تندي از جايش بلند شد. نگاه ترسان زن قدمهاي او را از پشت سر دنبال كرد. در اتاق نيما را به هم كوفت. اشك در چشمهاي نيما جمع شد. زن زير لب چيزي گفت كه مرد را بيشتر عصباني كرد. داود در كمد را باز كرد. كتاب قرآن را بيرون آورد. گرد و خاك روي آن را فوت و شروع به ورق زدن كرد.
رستوران ايراني خلوت بود. چند تابلوي مينياتور ايراني روي ديوارهاي عريان سالن دهن كجي مي كرد. روي يكي از تابلوها با خط خوش نوشته شده بود: مي بخور منبر بسوزان، مردم آزاري مكن! با افسوس سرش را تكان داد. اين دو روز زندگي را در چه هچلي افتاده بود. آشپز دستي به شكم برآمده اش كشيد و گفت: «مي بخشيد جناب. گارسون ما امروز مريضه، بنده خدمت رسيدم. چي ميل داريد؟»
داود دست زير چانه برد و با ترديد گفت: «يك سير دل خوش!»
آشپز خنده بريده اي كرد و گفت: «شرط مي بندم دل خوش ما را همسرت به غارت برده.»
«مگر كس ديگري هم مي تواند؟!»
«آقا جان بي كاري. قدر مجردي را بدان.»
«تو مي گويي مجردي بهترست، من تجربه كرده ام.»
«سري را كه درد نميكند، نبايد دستمال بست.»
داود با اكراه پرسيد: «شما ديگر چرا؟» حوصله صحبت نداشت.
مرد پياله ماست و ليوان دوغ را كنار دستش گذاشت و گفت: «خدمتتان عرض كنم، ما هم غلط كرديم و زني از ايران آورديم. نزديك پنجاه سالمان بود و آواره اين كشور و آن كشور. اين قدر دوست و آشنا، كه نگو با ما دشمني داشتند، در گوشمان خواندند كه چرا تنها مانده ايم، تنهايي مال خداست و در پيري كسي ليواني آب دستمان نمي دهد. ما هم وسوسه شديم و فكر كرديم، اين همه تنها مانده ايم و غلطي نكرده ايم، چه عيبي دارد كه كاري براي خودمان كرده باشيم. خلاصه، در ايران فاميل زيادي نداشتيم. دوستي كه دست بر قضا غرضي هم با ما داشت، خانومي را معرفي كرد. آدرس ايران، تهران و ... را داد. گفتند زن وطني خوبست، وفادار و قانع است. ما هم ياد ستمهايي كه مادرمان از اول زندگي با پدرمان كشيده بود افتاديم و گفتيم، حقيقتي در آنست. آدرس را گرفتيم. بليتي خريديم و خودمان را شيك و پيك كرديم و به سوي آسمان ايران پريديم.
بعد از دو روز رفتيم نشستيم در يك رستوران ايراني و شروع كرديم به گپ زدن.زن قيافه اش بدك نبود. از همان لحظه اول شروع به رجز خواني كرد. زندگي تو را مي سازم. كاري مي كنم سري تو سرها در بياوري و ... ما هم گفتيم عيب ندارد، لابد اول كار هميشه اين طوريه ديگر! بعد هم سه پسر گردن كلفت خود را آورد و معرفي كرد. خدايي بعدها به ما رسيد و جاي مهر گذاشت و جاي تسبيح برداشت. ما هم از خدا خواسته شرايط مان را گفتيم و خودمان را علاقمند نشان داديم. خلاصه رفتيم سفارت دانمارك در ايران و كار را تمام كرديم. نمي دانم شانس بد ما بود يا خوش شانسي خانوم كه در جا ويزاي نامزدي را دادند. دوازده هزار كرون خرج كرديم. بليت يك طرفه به دانمارك را گرفتيم. اين را خريديم و آن را خريديم و به قول بچه ها هنوز هم قيافه مان به تازه دامادها نمي خورد. هر چي خريديم و نخريديم و هر كاري كرديم و نكرديم، افاقه نكرد. از همان روز اول بهانه تراشيد و قانون و قاعده گذاشت. ما اينجا مشغول آشپزي و جلز و ولز كردن روزهايمان بوديم. زن و بچه هاي عاريتي ما هم مشغول چاپيدن ما بودند. زن اين را مي خريد و آن را مي گرفت. وقتي صورت حساب تلفن آمد، تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده. يك روز هم خبر شديم، پليس پسرش را در حين دزدي در فروشگاه بزرگي گرفته، و چون زير هچده سال بوده تا دم در خانه آوردنش. همان روزها بود كه ماسكهاي ملاحظه فرو افتاد. ما اعتراض كرديم. زن گرفته بوديم يا بلا. خانوم گفتند كه خواب ديديم خير باشد. ايشان كجا به ما افتخار مي دادند. در اصل قصد كانادا رفتن داشتند. حالا هم موقعيت پيش آمده و اينجا آمده اند. تازه دو ريالي ما افتاد كه اي دل غافل! آن تلفنهاي طولاني به كانادا، نشان داد كه قصد مهاجرت به آنجا را دارند و دست به دامان فاميلشان در آنجا شده اند. ما هم مجبور شديم كاغذ عقد دانماركي را در كاسه آب خيس كنيمو. خانم و بچه هايش با پول و پله ما راهي كانادا شدند. از اين ازدواج فقط قبض خريدهاي كلان، تلفن و بليط هواپيما براي ما يادگار ماند. آمديم سراغ اين دوستمان و تشكر كرديم.»
داود در حالي كه با سر انگشتانش سر و چانه اش را مالش مي داد، پرسيد: «حالا چرا اينها را به من مي گوييد؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)