صفحه 16 از 17 نخستنخست ... 6121314151617 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #151
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل خنده اش گرفت. فكر مي كرد گوشهايش عوضي مي شنود. به چشمهاي پر از خشم مرد نگاه كرد. داود كاملاً جدي بود. نه شوخي اي در كار بود و نه سر به سر گذاشتني. پوزخندش را فرو خورد و پرسيد: «من كي همچين غلطي كردم كه خودم خبر ندارم.»
    «همين الان. همين چند دقيقه پيش. من شكايت مي كنم. پدرت را در مي آورم.»
    «آقا داود آرام باشيد. شما حالتان خوب نيست. من دم در ايستاده ام وشما آنجا نشسته ايد. بين ما چند متر فاصله است.»
    «تا مي تواني انكار كن. چرا پايت را از زندگي ما بيرون نمي كشي؟ چرا به خانه من مي آيي؟ كي به تو گفته كه اينجا بيايي؟»
    «آن هم به روي چشم، ديگر نمي آيم. من اگر به اين خانه خوش آمد نيستم، نمي آيم. براي گداي كه نمي آيم. به همديگر نياز و وابستگي نداريم. چرا به خاطر اين موضوع خودتان را ناراحت مي كنيد؟»
    «به خاطر اينكه تو زنيكه نفهم، پايت را از زندگي ما بيرون نمي كشي.» داود با عصبانيت از جايش بلند شد. روي پيشاني اش جاي خراش ناخن بود. زير چانه اش قرمز شده و روي بازويش هم جاي چند نيشگون و خراش بود.
    مرد از جايش بلند شد. عسل قدمي به عقب برداشت. انرژي منفي از در و پنجره مي باريد. جاي ماندن نبود، جاي صحبت هم نبود. عسل بايد از آنجا مي رفت، فرار مي كرد، گورش را گم مي كرد. به خودش جرئت داد، ولي نتوانست. شجاعت احمقانه اي در گلويش بغض كرد. غرورش تحريك شده بود، لطمه خورده بود، بايد مي ايستاد و از خودش دفاع مي كرد. مرد از فرط خشم به خودش مي پيچيد. زن گفت: «من ديروز عصر اينجا بودم. شما هم بودين. استكانهايي كه زنت ميخواست، برايش مي آوردم. اگر شما مي خواستين من اينجا نيايم، همان ديروز مي گفتين. پاي من اينجا نمانده كه بيايم و خودم را به مردم تحميل كنم. از آن گذشته، اينجا خانه روشنك هم هست. او مي خواهد كه من بيايم. البته من ديگر اينجا نخواهم آمد.»
    مرد غريد: «برو گورت را گم كن. محمود را بدبخت كردي. خودت تنها و بيچاره اي. دلت به طلاهايت خوش است. مي خواهي زن من را هم بدبخت كني. مثل خودت كني. اينجا آمده اي كه من را از راه به در كني. خودت را به من تحميل كني.»
    زن نيشخندي زهرباري زد و گفت: «تو انگار حالت خوب نيست. من مي روم، ولي اين را هم مي گويم كه ديگر اجازه نداري اسم من را به دهان كثيفت بياوري. از اين مزخرفات هم نگو كه خودم را به تو تحميل مي كنم يا چي. سگ محمود به تو شرف دارد. هزار بار بميرم و زنده بشوم به روي تو يكي نگاه نمي كنم. هيچي نيستي. تو...» تن زن داغ بود. چشمهايش دو كاسه خون بود. به راستي چيزي نمي ديد. حتي متوجه نشد كه داود چند قدم به او نزديك شد.
    دوباره غريد: «مي داني مشكل شما چيست؟ زني مثل جواهر دستت افتاده، هزار جور نازت را مي كشد، دوستت دارد، با سليقه و خوش ذوق است، تو ليافت او را نداري. لايق تو همان زنهاي تمبان گشاد ولايت خودتانست كه تو را ببينند فكر مي كنند از گُه منجوق پيدا كرده...» عسل مثل آتشفشان فوران كرده بود. كنترل خود را از دست داد. لحظه اي بعد داود سيلي محكمي بيخ گوش او كوبيد. بدجوري غافلگير شده بود. صداي دانگ و دينگ در سر زن پيچيد. گوشهايش گرفت. مثل اين بود كه بيخ گوش او طبل كوبيده باشند. چشمهايش سياهي رفت و گيج شد.
    هنگامي كه به خودش آمد، گفت: «فكر كردي من زن بدبخت تو هستم كه دست روي من بلند مي كني. پدر سگ خودت را گردن كلفت مي داني؟ فكر ميكني كي هستي؟» گيج و ويج با مرد گلاويز شد. حال خودش را نمي فهميد. داود با تخت دست او را هل داد و روي گوشه مبل پرت كرد. وقتي به خودش آمد كه دستهاي لرزان داود گلوي او را مي فشرد. به خودش آمد. ثانيه ها ارزش داشت. ياد پسرش افتاد كه جايي منتظرش بود. نمي خواست آنجا در خانه اي كه نمي بايد پايش را مي گذاشت، بميرد. پاهاي زن آزاد بودند و دستهايش زير بازوهاي مرد كليد شده بود. جفت پاهايش را زير شكم مرد كوبيد، جايي كه نبايد مي زد.
    داود عاصي شد. خشم در چشمهاي ريزش دو دو مي زد. مثل موشي كه در تله افتاده باشد، ترس در نگاهش موج مي زد. خدا خدا مي كرد يكي زن را از دستش بگيرد. نمي خواست آسيبي به او بزند. مي خواست بترساندش. خودش بدتر مي ترسيد. هنگامي كه طفل بود، پدرش زير گوشش را مي گرفت و كشان كشان سر كار مي برد. جثه ريزي داشت . اگر نامادري هم او را سرزنش نمي كرد و چغلي اش را پيش پدر نمي كرد، برادرهاي ناتني دخلش را در مي آوردند . در اين ميان همه به خواسته خود مي رسيدند، جز خودش. پدر يا نامادري يا نابرادري. او در خانواده چرخ پنجم بود، اضافي بود و خودش را در كنار زندگي حس مي كرد. دنياي كودكي او را جا گذاشته بود. همه چيز را وارونه مي ديد و لمس مي كرد. او در فكر مادر و دلتنگيهاي آرزوهاي ساده اش بود. به سادگي شلوار راه راهي كه زماني مال پدرش بود و حالا به او رسيده بود را به ياد مي آورد. دنياي بيرون براي او حالت مبارزه داشت. اگر نمي جنبيد، زير پا له مي شد. به نظرش زنان سگ جان بودند. چرا روشنك مثل او نبود. چرا مقاومت مي كرد. عسل هم از رو نمي رفت. پدرش هميشه مي گفت كه گربه را بايد دم در حجله كشت. به زن جماعت نبايد رو داد، آن هم زني كه عقلش پاره سنگ ور مي داشت و عقل ناقصي داشت. خدا زن را از دنده چپ مرد آفريده بود. زبان زن زبان تنبيه و كتك بود، در غير آن صورت پاهايش روي زمين بند نمي شد.
    عسل شك نداشت كه داود درد شديدي را تجربه مي كرد. گلوي زن را رها كرد. جفت پاهاي زن زير كمر مرد را به درد آورده بود. مرد با مشت گرده زده روي صورت ودهان زن كوبيد. مايع گرم لزجي از زير لبهايش بيرون زد، مثل اين بود كه جگر خام زير دندانش باشد گوش لب خودش بود كه در دهانش مي لغزيد. داود كلنجار مي رفت. زور زيادي نداشت. مثل زنان عمل مي كرد. گلوي زن را گرفته بود و تعارف مي كرد. زن مي دانست كه در باز است. بناي فرياد را گذاشت. «هلپ، هلپ مي » چند بار فرياد كشيد. روشنك تعريف كرده بود كه زن و شوهر همسايه هر دو الكلي بودند. با نااميدي فرياد ديگري كشيد. داود همچنان او را زير رگبار لگد و كتك داشت. مرد بلند قدي از در وارد شد. به دانماركي به داود گفت: «چرا سر و صدا راه انداخته اي؟ بگذار زن بيرون برود.»
    لحن شل و وارفته مرد نشان مي داد كه مست بود و با اين حال مي ديد كه داود زن را مورد ضرب و شتم قرار داده.
    داود بناي گريه را گذاشت. «اين زن كثيف، من را در خانه ام كتك مي زند. فكرش را بكن، در خانه خودم.»
    مرد در خانه را از پشت بسته بود وداخل آپارتمان با داود حرف مي زد.
    زن متوجه پاي برهنه و لنگه كفشش شد كه خانه مرد جا مانده بود. دوباره تلنگري به در زد. مرد با خشونت در را باز كرد و پرسيد: «ديگر چه مرگته؟»
    «يك لنگه كفشم كو؟ لنگ كفشم جا مانده.»
    مردكفش را بيرون انداخت. در با صداي بلندي بسته شد. عسل درهم بود. داغون بود و احساسش به او مي گفت كه آن مرد كه زن خودش را كتك مي زد، از داود حمايت مي كرد و به او حرف ياد مي داد. پايين پله ها كه رسيد، سرش بيشتر گيج رفت. تلوتلو مي خورد. بيرون ساختمان نشست. شال گردن بلندي از روي شانه اش آويزان بود. يكباره ترسيد و رعشه اي به تنش افتاد. اگر داود شال را دور گردن او مي ديد و با آن او را خفه مي كرد چي؟ چه بلايي سر او مي آمد؟ بچه اش بي مادر مي شد. خدا لعنتت كند زن. روشنك، خدا لعنتت كند. انسان دوستي يا كنجكاوي يا دخالت ميكني يا مسلماني؟! يكي نبود بپرسد، تو چي كار به كار مردم داري. خودش را سرزنش مي كرد. با وجود آشفتگي رواني و موهاي پريشانش كه عين جن زده ها شده بود، به روشنك فكر ميكرد. راستي كجا بود؟ آتش جهنم را روشن كرده و در رفته بود. خودش را شايسته آن رفتار توهين آميز نمي ديد. دلش شكست. بغض گلويش را گرفت. اشكها بي اختيار از چشمهايش فرو مي ريخت.
    نزديك ساختمان خودش رسيد. سرش همچنان گيج مي رفت. چشمش به دوچرخه اش افتادكه پنچر شده بود. لاستيكها چاقو خرده بودند. همان جا روي زمين نشست. مثل حلزوني كه از سرما در پوسته اش جمع شود، به خود پيچيد. دختر و پسر جواني از كنارش رد مي شدند. شنبه شب بود. جوانها دسته دسته راهي ديسكوتيك و دانسينگهاي شهر بودند كه خوشگذراني كنند. پسر نزديك عسل كه رسيد، مكث كرد. پرسيد: «طوري شده؟ چرا زمين نشسته اي؟»
    زن ناله اي كرد. از سرما مي لرزيد و دندانهايش به هم مي خورد. گفت: «حالم به هم مي خورد.»
    «چرا زمين نشسته اي؟»
    «سرم گيج مي رود. يكي سرم را به ديوار كوبيد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #152
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دختر با دلسوزي و با حالتي كه گربه اي را ناز كند، دست روي شانه زن كشيد و رو به مرد گفت: «لارس بايد كمكش كنيم. بايد او را به اورژانس ببريم.»
    لارس پرسيد: «كسي را داري تو را دكتر ببرد؟»
    عسل با چشمهاي اشكبار سرش را تكان داد. پسر و دختر زير بازوي زن را گرفتند. او را تا پاركينگ رسانده وسوار ماشين كردند. چند دقيقه بعد دم در بيمارستان زن را پياده كردند.لارس پرسيد: «مي تواني راه بروي؟»
    عسل حتم داشت كه شادي آنان را به هم زده. با سماجت گفت: «آره، حالم بهتر شده. ديگر سردم نيست.» از آنان تشكر كرد و به طرف بيمارستان به راه افتاد. تيرهاي آلومينيمي دو سره، راه باريك بيمارستان را نورافشاني كرده بودند. شب آمده بود كه بماند چشمهاي عسل سياهي مي رفت. لحظه اي روي نيمكت نشست. بعد از دقايقي به قسمت اورژانس رفت و شماره اي را از دستگاه كشيد تا اسمش را از زبان پرستار بشنود. پوزخندي لبهايش را رنگ كرد. به گمانش زندگي زن نيش بود.
    تا همين چند وقت پيش، براي ترجمه روشنك كتك خورده آنجا بود. دو ساعت در اتاق انتظار نشسته بود كه نوبتشان بشود. از پرستار كشيك، كهنه اي براي عوض كردن نيما گرفته بود. روز تعطيلي، روشنك او را از تلفن عمومي بيمارستان احضار كرده بود. دكتر بعد از كلي معاينه، شوك و كمي كوفتگي و كبودي در پرونده روشنك نوشته بود. پرونده اي كه به بايگاني خود او مي رفت تا روزي عليه شوهرش استفاده كند.
    آن شب برعكس شده بود. نقش ها عوض شده بود. اين عسل بود كه از دست شوهر روشنك كتك مي خورد. پزشك مرد جوان سفيد رويي بود. حرف نمي زد. غير از مواردي كه دختر چيزي مي پرسيد. كله سياه بود و دانماركي را به زحمت حرف مي زد. شايد به خاطر لهجه اش كم حرف بود. عسل با كنجكاوي پرسيد: «اهل كجائي؟»
    اين سؤالي بود كه اغلب از دهان يك خارجي مقيم به خارجي ديگر در مي آمد. مي خواست بداند از كدام كشور بود. مرد با لحن خشكي گفت: «عراقي هستم.»
    زن ول كن نبود. پرسش خود را ادامه داد: «صدمه جدي كه نديده ام؟»
    «چه صدمه اي؟» انگار هر ار كه حرف مي زد، روزه اش را مي شكست.
    زن گفت: «مثل اينكه ديوانه اي من را كتك زده و راهي اينجا كرده! چرا حالت تهوع دارم و سرم گيج مي رود؟»
    پزشك جوان سيم گوشي را از دور گردنش در آورد و آهسته گفت: «ضربه مغزي خفيفي بوده.» مرد دوباره چشمهاي او را باز كرد و نور چراغ قوه را در آن انداخت. انگشهايش را جلو چشمش گرفت تا بشمارد. پس گردن و سرش را معاينه كرد. با خونسردي و آهسته گفت: «برايتان سه روز استراحت مي نويسم. بهتر است كه در اين مدت فعاليت زيادي نكنيد تا اثرات ضربه خفيف مغزي رفع شود.»
    «زحمت مي كشي!» لحن زن كنايه آميز بود. پرسيد: «عراقيها هم دست روي زن بلند مي كنند؟»
    مرد لبهايش را جمع كرد. نمي خواست جوابي بدهد.
    زن تشكر سر زباني كرد و از در اورژانس بيرون آمد. وارد سالن شد. عقربه هاي ساعت ديواري، نه و نيم را نشان مي داد. پشت در جنوبي بيمارستان تاكسيها صف بسته بودند، اما او كيف پولي همراه نداشت. از در شمالي كه به خانه اش نزديك تر بود خارج شد. چراغهاي روشن اتوبوس توجهش را جلب كرد. ده كروني هم در جيبش نداشت. تا خانه يك ربعي پياده راه بود. نرم نرمك راه مي رفت. ساعت ده بود كه به خانه اش رسيد. لاستيك پاره دوچرخه به زمين چسبيده بود. از به ياد آوردن درگيري اش با مرد رواني دلش آتش گرفت. به خانه كه رسيد، تلفن يك ريز زنگ مي زد. گوشي را برداشت. مردي با صداي مؤدبي خودش را معرفي كرد و گفت: «من از ايستگاه پليس تلفن مي زنم. مي خواستم ببينم كه شما در خانه اتان هستين؟»
    «منظورتان را نمي فهمم. البته كه در خانه ام هستم.»
    «آقايي از همسايه هاي شما اينجا آمده اند و مي گويند كه شما به زور وارد خانه ايشان شده ايد و او را مورد ضرب و شتم قرار داده ايد. »
    «ببينيد، آنچه كه ايشان مي گويند صحت ندارد. خانم ايشان كه دوست من هستند، چندبار تلفن كردند و كمك خواستند. من نگران شدم. به آنجا كه رفتم، مرد در را به رويم باز كرد. بعد هم شروع به توهين كرد و سرم را به ديوار كوبيد. مرد همسايه به دادم نرسيده بود، من را خفه مي كرد.»
    مرد پليس گفت: «اين جور كه به نظر مي رسد، قضيه بغرنج تر از اينهاست.»
    «اين آقا چند بار همسر خودش را كتك زده و به بيمارستان فرستاده.»
    «مرد اينجا بود. چند جاي دست و صورتش خراش داشت.»
    «آن خراشها را من هم ديدم. كار من نيست.»
    «آيا شما مي خواهيد فردا صبح اينجا بياييد و توضيح دهيد؟»
    «اگر لازم بود، بايد از ايشان شكايت كنم.» دست و پاي دختر آشكارا مي لرزيد. با خودش بلند بلند گفت: «مرتيكه ديوانه تازه دست پيش مي گيرد كه پس نيفتد. از من شكايت ميكند. نشانت مي دهم. تو كه مي ترسي، غلط مي كني دست روي زن مردم بلند مي كني.»
    آن شب خبري نشد. فردايش به ايستگاه پليس رفت. ايستگاه به آن بزرگي، دو مأمور بيشتر نداشت. بقيه سر قرار بودند يا در مأموريت. دختر جواني از در وارد شد. لبخندي به لب و كيف پولي در دست داشت. موهاي سياه دختر نشان مي دادكه خارجي باشد. مأمور كيف را چپ و راست ديد زد و با خنده گفت: «تو اينكه سكه اي پيدا نمي شود.» دختر شانه بالا انداخت و گفت: «من داخلش را نگاه نكرده ام.»دختر بيرون رفت.
    مرد مدتي سرش را گرم كاغذهاي زير پيش خان كرد. حرص زن درآمد. مأمور ديگري كاغذ به دست وارد شد و او را به اتاق ديگر برد. زني پشت ميز منتظر او نشسته بود. بعد از كلي سؤال و جواب، وقتي زن متوجه شد كه داود خودش او را به داخل دعوت كرده و بعد هم با او دست به يقه شده، با پوزخندي گفت: «در حقيقت كتك كاري را خودش راه انداخته. بعد هم از ترسش به پليس زنگ زده و اينجا آمده.»
    «ميگويي من چه كنم؟»
    «شما مي گويي ما چه كنيم؟ پليس مثل فين لاي دماغ خارجي شده.»
    زن بربر نگاهش كرد.
    مأمور گفت: «مي توانيد عليه او شكايت كنيد. ما اين توضيحات شما را نوشته ايم. مي توانيد شكايت كتبي كنيد.»
    «مجازات داود چه خواهد بود؟»
    «تهديد به قتل و گواهي پزشكي براي ضربه مغزي خفيف، حدود چهار سال زنداني مي دهد.»
    «شما مي گوييد من شكايت كنم؟»
    «به عقيده من بهترست با پليس خارجيان مشورت كنيد.»
    «پليس خارجيان براي چي؟»
    «براي در نظر گرفتن موقعيت زن داود، با آنان صحبت كنيد.»
    دفتر پليس خارجيان آن طرف خيابان ايستگاه پليس قرار داشت. پليس خارجيان با ديدن زن لبخندي زد. مأمور زن، تلفني با او صحبت كرده بود. مرد توضيح داد كه اگر او شكايت خود را كتبي كند، داود ممكن است از روي لج با زنش تقاضاي طلاق كند، آن وقت ممكن است كه زنش نتواند كارت اقامت بگيرد.»
    عسل نمي خواست اين طوري بشود.
    پليس گفت: «پس بهترست كه از داود و زنش دوري كني. او وقتي با امثال شوهر تو مي گردد، يعني اينكه وضعش خرابست.»
    «من حوصله دخالت در زندگي آنان را ندارم. زنش تنهاست و حوصله اش سر مي رود.»
    «براي همين هيجان درست مي كنند. بعضيها از آشتي بعد از قهر بيشتر لذت مي برند. آنان بازي فوتبال دو نفره اي را شروع كرده اند، دنبال بازيكن مي گردند. شما در بازي خطرناك آنان شركت نكن.»
    زن به خانه كه رسيد، درهم كوفته بود. خودش هم نميدانست چه كند. چرا گرفتاريهاي او تمامي نداشت؟ تلفن زنگ زد. سيم آن را از پريز كشيد. خسته تر از آن بود كه با كسي صحبت كند. فردا ظهر در مسير بازار روشنك را ديد. نيش زن باز بود. ناخودآگاه ترش كرد و رويش را برگرداند. روشنك از رو نرفت. دنبالش راه افتاد و او را به اسم صدا زد.
    عسل برگشت و به تندي گفت: «چي از جانم مي خواهي؟ كم مانده بود من را به كشتن بدهي.»
    «من به تو هشدار دادم به خانه من نيايي.»
    «مي بيني كه اشتباه كردم. غلط كردم. تو هم دست از سرم بردار و برو قرباني ديگري پيدا كن. من يكي نيستم.»
    «من هم چيزي از تو نخواستم. مي خواستم از طرف شوهرم معذرت بخواهم.»
    عسل پوزخندي زد و گفت:«پس در حال حاضر شوهرت مي باشد. خدا را شكر. ما كه بخيل نيستيم.»
    روشنك لبخندي زد و گفت: «يادت نرود كه تو هم او را كتك زده اي.»
    «پيش تو گريه و ناله كرد؟»
    «نه خير، خراش بازو، دست و صورتش را ديدم.»
    «من از در وارد شدم مثل خروس جنگي به خودش مي پيچيد.»
    «يعني خودش را چنگ زده بود؟!»
    «مي خواهي بگويي كار تو نبوده؟»
    «البته كه نه. ما كمي بحث كرديم. بعد هم من كالسكه را برداشتم و به قدم زدن پرداختم. برگشتم، بند را آب داده بود.»
    «گيريم تو راست مي گويي. چرا مي خواهي من را هم وارد دعواهاي بچگانه خودتان كني؟ من هم مشكلات زندگي خودم را دارم.»
    «من متأسفم و شوهرم عذر مي خواهد.»
    «اگر راست مي گويد، اول بگويد چه كسي دست و صورتش را خراش و چنگ انداخته. من از دست دراز و قلدري او بگذرم، از توهينهايش نمي گذرم.»
    «برو شكايت كن. چرا معطلي؟»
    «شكايت را واگذار مي كنم به زنش. فقط مي خواهم پي زندگي خودم بمانم.»
    «مي خواهي مثل بچه ها قهر كني؟»
    زن گردنش را كه دور تا دور كبود شده بود به روشنك نشان داد و گفت: «تو فكر ميكني من شوخي مي كنم. كم مانده بود كه من راهي قبرستان و شوهر مهربانت راهي زندان ابد شود. مي داني پليس گفته كه تهديد به قتل، جرم جدي است و شايد چهارسالي آب خنك بخورد.»
    «مي خواهي ما را بترساني؟»
    «نه، من به ترساندن كسي كاري ندارم. فكر تو را ميكنم كه مهر باطله روي پيشاني ات مي كوبند و راهي ايران مي شوي.»
    «من حوصله ام سر رفته. هر كاري دلت ميخواهد بكن.»
    «ببين، ديگه آن روي من را بالا نياور. دوست ندارم به من تلفن كني.»
    «باشه، ديگه تلفن نمي زنم.»
    عسل با عصبانيت راهش را كشيد و رفت.
    روشنك نگران به خانه آمد. شوهرش منتظرش بود تا خبرهاي جديد را بشنود. از تهديد عسل خوشش نيامد. گفت: «برود هر غلطي دلش مي خواهد بكند.»
    روشنك همراه شوهرش، سه روز در هفته بعدازظهر را تا نصفه شب، سر كار پيتزايي عرق مي ريختند. كار و رفت و آمد وقت آنان را مي گرفت. برادرش جاي ديگري زندگي مي كرد. فقط در مغازه همديگر را ميديدند. دو روز هفته هم تعطيل بودند.
    يك هفته گذشت. داود در اين فكر بود كه عسل به نوعي زهر خود را خواهد ريخت. نيمه شب يكي از روزهاي هفته، چهار چرخ ماشين را پنچر ديدند. مجبور شدند شب را در مغازه بخوابند. داود گفت: «ديدين گفتم او انتقامش را مي گيرد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #153
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن گفت: «او حتي آدرس اينجا را ندارد.»
    مرد به شك خود اعتماد داشت. چند روز بعد كسي ماشين او را درب و داغون كرده بود. وقتي مرد خشمگين به خانه آمد، مي خواست به پليس شكايت كند. زن گفت: «تو مدركي هم داري؟»
    «من شوهرت هستم. تو چرا از دوستت دفاع مي كني؟»
    «من از او دفاع نمي كنم. عسل را مي شناسم. اهل اين حرفها نيست.»
    «پس بگو كار كيه؟ كي با من دشمني دارد؟ تلافي دوچرخه لكنته اش را مي كند.»
    «حالا كه اصرار مي كني، از خودش مي پرسم.»
    «تو چقدر ساده اي. فكر مي كني گردن مي گيرد.»
    «اگر خواسته دلش را خنك ند، عيب ندارد.»
    وقتي صداي روشنك را از پشت خط تلفن شنيد هيچ تعجب نكرد. سكوت كرد. ترجيح ميداد گوشي را بگذارد. روشنك اصرار كرد.او با بي ميلي پرسيد:
    «چه مي خواهي؟ مگر قرار نبود ما تماسي نداشته باشيم؟»
    «مي دانم.اتفاقي افتاده كه مي خواستم از تو بپرسم.»
    «منظورت چيه؟ من اطلاعت عمومي نيستم.»
    «كسي ماشين ما را خراب كرده. مي داني، چرخهايش و شيشه اش را شكسته.»
    «من نمي دانم شما ماشينتان را كجا پارك مي كنيد، رنگش را هم ببينم نمي شناسم. اصلاً چرا بخواهم ماشين شما را خراب كنم؟»
    «شوهرم مي گويد براي انتقام جويي.»
    «او اشتباه مي كند. بهتان مي زند. من آدم انتقام جويي نيستم.»
    «حاضري قسم بخوري؟»
    «به خدا، به پيغمبر و به قرآن. هر چه كه بخواهي. اين اولين بار نيست كه شوهر تو به من بهتان مي زند. راستي من مي خواستم چيزي از تو بپرسم.»
    «چه چيزي؟»
    «يك خانم افغاني به خانه من تلفن كرد و تو را خواست. دو بار هم تلفن كرد. اسم تو را خطاب كرد و گفت شماره را تو داده اي. چرا شماره من را به اسم شماره خودت داده اي. آن هم به زنان خارجي. وقت و بي وقت به من زنگ مي زنند.»
    روشنك با ناباوري گفت:« تو فكر ميكني من شماره تو را به كسي داده ام؟ چرا بايد اين كار را بكنم؟ دليلي ندارد شماره تلفن تو را به مشتري بدهم.»
    «تو هم فكر مي كني من ماشين شما را خراب كرده ام. هيچ چيزدر اين دنيا بعيد نيست.»
    روشنك شانه اش را بالا انداخت و گفت: «من نمي گويم تو ماشين را خراب كرده اي، داود مي گويد. وانگهي اين موضوع فرق مي كند. من فقط پرسيدم كه تو خبري داري.»
    عسل گفت: «جاي شكرش باقي است و گرنه از ترس قالب تهي مي كردم.»
    روشنك سرش را تكان داد. مي خواست تلفن را قطع كند كه عسل داد زد: «قضيه تلفنها را تمام كن.»
    روزها مي آمدند و از پي هم مي گذشتند. روزي وقتي عسل از سر كار بر مي گشت، آيلان، همسايه زن ترك، را ديد. از او پرسيد: «از روشنك خبر داري؟»
    عسل گفت: «يك ماه و خرده اي است ما رفت و آمدي با هم نداريم. قطع رابطه كرده ايم.»
    زن خنديد و گفت: «مي داني كه شوهر من زماني پيتزايي آنان كار مي كرد. چند روز پيش ديدمش پريشان بود، دستپاچه از آن طرف خيابان مي آمد. شوهرش كتكش زده بود. شب بعد شوهرم تعريف كرد كه روشنك قهر كرده و به خانه زنان رفته است.»
    عسل با تعجب در جواب حرفهاي زن گفت: «تازه از آنجا آمده بود. دو هفته اي نمي شود.»
    «لابد بهش خوش گذشته. مردك دست بزن دارد. عادي نيست.»
    هر دو خنديدند.
    زن ادامه داد: «گفتم كه يكي دو روز قبل ديدمش كه با چشم گريان مي آمد. زياد هم زبان دانماركي نمي داند، تركي هم بلند نيست. با ايما و اشاره فهماند كه به بازار دست فروشي رفته بودند. او يك اسباب بازي دو كروني كهنه براي پسرش خريده. شوهره هم توي سرش زده كه چرا به اين دو كرون مي دهي.»
    عسل انگشت حيرت به دهان گرفت و گفت:« داود مي گفت كه در خيابان ده كروني ديده و خم نشده آن را بردارد.»
    «لابد آن موقع جيبش پر بوده. بيچاره روشنك زن خوبيه. شوهرم از او تعريف مي كرد.»
    عسل ياد حرفهاي روشنك افتادكه درباره شوهر آيلان مي زد. ويسكي خور و قمارباز حرفه اي است. مرد پولي را كه از اتحاديه مي گرفت، به حساب زنش مي ريخت. در تركيه تريلي خريده بودند. درآمد كار سياه بدون ماليات را هم در جيب خودش مي ريخت. مرد هزي بود، از چشم چراني بدش نمي آمد. زني را كه ميديد، دو چشم داشت،دو تاي ديگر هم قرض مي كرد.
    آيلان ناليد: «مردهاي شرقي همين طوري هستند. هر كدام ما يك جوري گرفتاريم.»
    عسل تا حدي او را مي شناخت. گفت: «تو چرا تو كه گفتي در اين كشور بزرگ شده اي، پس راحت تر مي تواني تصميم بگيري. نمي خواهد كه به تركيه برگردي. ديگر چه مشكلي داري؟»
    «روزي كه مي خواستند شوهرم بدهند، با خانواده به تركيه سفر كرديم. پدرم متعصب بود. يكي از جوانهاي فاميل را انتخاب كرد. مي ترسيدند با غيرمسلمان دوست بشوم. با اصرار و زور شوهرم دادند.اولهاش بد نبود. پايش كه به اينجا رسيد رويش باز شد. بچه دار شديم. گفتند درست مي شود، نشد. نقشه بچه دوم هم به جايي نرسيد. قيد ادامه تحصيل را هم زدم و شدم زن خانه دار با چند بچه قد و نيم قد. كمر درد هم كه امان نمي داد. شكر خدا شوهر من هر چي باشه دست بزن ندارد. جرئت نمي كند و اهل خيانت نيست.»
    عسل به ياد تعريفهاي دلخوش كن شوهر روشنك از آيلان افتاد. خدا حفظش كند چه خانم نجيبي است اين خانوم. زن مهربان و ستم كشيده اي است.
    زن حرفهايش را ادامه داد: «عمر و زندگي ما اين طوري گذشته. چندوقت پيش شوهرش به ما تلفن كرد كه به خانه شان برويم. مي خواست شريكي، پيتزايي باز كنيم. من چشمم از شرايط مغازه آب نمي خورد. قبلاً زن و شوهر چيني آنجا را مي گرداندند. غذاي فاسد به مردم دادند و مشتريها را مسموم كردند.مغازه شهرت خوبي ندارد. نزديكش هم يك ديسكوتيك هست. با اين وجود فروش خوبي ندارد.»
    عسل گفت: «من كه ديگر دوست ندارم كاري به كار آنان داشته باشم. چند نفر تلفن كرده اند و مي گويند شماره تلفن روشنك را گرفته اند و با او كار دارند.»
    «پس چرا به تلفن تو زنگ مي زنند؟»
    «عجيبه،نه؟! به خودش هم گفته ام. بايد ببينم چطور مي شود.»



    فصل بيست و هفتم....

    مي گويند اگر مي خواهي آزاد باشي و برده افكار و عقايد ديگران نباشي، بايد عاشق بشوي. عاشق خودت و اول از همه بايد زندان بلورين درونت را بشكني. بايد خودت را از بند نگاههاي ديگران آزاد كني. براي خودت و آزادي زندگي كني.
    چند روزي از آخرين صحبت روشنك با عسل مي گذشت. از دست عسل ناراحت بود. خودش هم نمي دانست تحت تأثير حرفهاي شوهرش قرار گرفته بود يا اينكه واقعاً ريگي تو كفش عسل بود. روشنك دلش نمي خواست با او تماس بگيرد يا ارتباط ديگري با هم داشته باشند.
    مرد وقتي از سر كار برگشت، به اتاق خواب رفت و لباسهايش را درآورد. در خانه سكوت برقرار بود. فكر كرد كه زنش خانه نيست. چشمش به گوشي سيار تلفن افتاد كه روي ميز بود. شماره تلفن همراه زنش را گرفت. روشنك در اتاق ديگر مشغول باري با پسرش نيما بود. تلفن روشنك در كيفش بود و زنگي نمي خورد.
    در اين طرف ساختمانها، تلفن آپارتمان عسل يك ريز زنگ مي زد. شماره عجيبي روي صفحه افتاده بود. زن با ترديد گوشي را برداشت و از شنيدن صداي داود جا خورد. او منتظر شنيدن صداي روشنك بود. مرد ديگر از جان او چه مي خواست؟!
    داود گفت: «من شماره تلفن همراه خانمم را گرفته ام.»
    «يعني شماره روشنك روي تلفن من افتاده.»
    «بازي را بگذار كنار و گوشي را به زنم بده.»
    «والله اين كار را مي كردم، اما من اينجا تنهام.»
    «گفتم مي خواهم با زنم صحبت كنم.»
    «من چي كار كنم؟»
    «اگر روشنك آنجا نيست، مي خواهم بدان تلفن همراه پيش تو چي كار مي كند؟»
    «تلفن خانم شما پيش من نيست. شما با تلفن من تماس گرفته ايد.»
    داود از كوره در رفت و عربده كشيد. «من به شما مي گويم كه اين شماره خانم من است، اگر خودش آنجاست مي خواهم با خودش صحبت كنم. آن وقت من را دست مي اندازي؟!»
    «من خيلي وقت پيش دُم خانوم شما را قيچي كرده ام.»
    «پس نبايد گوشي او را بگيري.»
    «آقا من خودم تلفن دارم.» اين را گفت و با عصبانيت گوشي را گذاشت. تلفن دوباره زنگ خورد. حدسش دشوار نبود كه چه كسي پشت خط بود. گوشي را كه برداشت، مرد عربده كشيد و گفت: «من به پليس شكايت مي كنم. پدرت را در مي آورم...ـ»
    زن سيم تلفن را از پريز كشيد. كمي بعد داود دم در خانه او آمد. دستش را روي زنگ گذاشته بود و بر نمي داشت. قصدش اين بود كه عسل در خانه باشد، عصباني شده ودر را باز كند. زن كه دست او را خوانده بود، به طرف بالكن رفت تا زنگ ممتد در او را آزار ندهد. عسل مي دانست اگر در را بازكند، داود حرف درست مي كند كه لابد از او خوشش مي آيد. مرد قابل اعتماد نبود. در را باز نكرد.
    نيم ساعت بعد به محض اينكه تلفن را وصل كرد، دوباره زنگ زد. عسل با اكراه گوشي را برداشت. اين بار روشنك بود كه او را به استنطاق كشيد. با كنجكاوي پرسيد: «تو شماره تلفن همراه من را داري؟»
    «نه خير ندارم. اين را چند بار به شوهر كله شقت هم گفته ام.»
    «پس چرا من شماره خودم را مي گيرم، تو جواب مي دهي.»
    «ببينم تو پول تلفن اضافي داده اي؟»
    «نه. همان صورت حساب معمولي بوده.»
    «پس من چرا بخواهم از آن استفاده كنم. من كه خودم تلفن دارم.»
    «نمي دانم. من كه سر در نمي آورم.»
    عسل با نيش و كنايه پرسيد: «شنيدم باز هم ييلاق و قشلاق كرده اي.»
    «آها. شوهرم بهت گفته، نه؟ مي گفت كه به تو تلفن زده. كلي با هم حرف زده اين.»
    «آره، كلي داد و بيداد كرد تا من پريز تلفن را كشيدم.»
    «مي گفت تازه دم در خانه آمده. تو هم داخل تعارفش كرده اي. مي گفت اين دوستت از من بدش نمي آيد. از خدايش است كه من را قاپ بزند.»
    عسل كه حسابي كفرش در آمده بود، با ناراحتي گفت: «يابو، اگر زندگي خصوصي شوهرت و اينكه كجا مي رود و با كي حرف مي زند اين قدر برايت مهم است، چرا مثل بچه هاي كوچك قهر ميكني و به خانه زنان مي روي؟ بنشين خانه و مراقب شوهرت باش.»
    روشنك كه فهميد خراب كاري كرده و عسل عصباني شده است گفت:« مرده شور ببردش. من نمي خواهم از او مراقبت كنم. در ثاني، اين آدم خر، من را با سؤال و جوابهايش ديوانه كرده. مي گويد كه تلفن من دست توست. انكار ميكنم. من را مي زند. بعد هم مي نشيند و مثل بچه ها گريه مي كند كه غلط كردم و ديگر تكرار نمي شود. من ديگه نمي توانم تحمل كنم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #154
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «اگر اين جوري است نبايد سر خود بلند شوي به خانه بيايي. تا زماني كه تو شرايط او را همان طور كه هست قبول كني، او هم عوض نمي شود و لزومي هم نمي بيند كه خودش را تغيير بدهد.»
    «مي گويد دست خودش نيست.»
    «شوهر تو پر از خشم است و وقتي مي بيند كه تو هم مثل خانواده اش او را باور نداري و قبولش نمي كني، عصباني مي شود. او احتياج به روان درماني و مشاوره دارد. شما بايد زوج درماني كنيد. ياد بگيريد بدون اينكه عصباني بشويد، حرفهايتان را بزنيد.»
    روشنك كه انگار حرفهاي او را نمي شنيد بي خيال پرسيد: «من كه نمي فهمم چرا شماره تلفن من با تلفن تو قاطي شده .»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «مگر من به تو نگفتم كه مشتريهاي آرايشگاهي تو به من زنگ مي زنند؟»
    «تو چرا نگفتي كه شماره من را گرفته اي. داود مي گويد تو با تلفن من تماس مي گيري.»
    «شوهرت خيلي حرفها مي زند. مي گفت كه شماره تلفن يك مرد را در تلفن تو پيدا كرده. مرده به تو زنگ مي زند؟»
    زن كمي مكث كرد، بعد با خونسردي گفت: «بيجا مي كند. اينها نتيجه بدبيني اوست. كسي اشتباهي به من تلفن كرده. او هم صاحب صدا را به ريش من مي بندد.»
    «حالا از من چه مي خواهي؟»
    «با شركت تلفن تماس بگيري و بپرسي كه چرا شماره من با شماره تو يكي شده. هر كسي به تلفن همراه من زنگ مي زند، گوشي را تو بر مي داري.»
    «فكر ميكنم خودت تلفنت را دستكاري كرده اي. تو كه بلد نيستي چرا تلفن مي خري؟ من هم حمال تو نيستم كه منتظر دستورت بايستم.»
    «پس مي گويي من چه كار كنم؟»
    «اول مزاحم من نشوي. بعد هم تلفن را به مغازه اي كه آن را خريده اي نشان بدهي، تا آنان آن دستوري را كه به تلفن داده اي لغو كنند.»
    «منظورت را متوجه نمي شوم.»
    «تو سر در نمي آوري چرا شماره ها قاطي شده، چون دكمه ها و كاركردش را دستكاري كرده اي.»
    بازي موش و گربه عسل و روشنك ادامه داشت. از قرار روشنك موضوع را جدي گرفته بود و خيال برگشت به خانه اش را نداشت. بعد از چند روز، زني به خانه عسل تلفن كرد. گفت كه مي خواهد با روشنك حرف بزند. عسل گفت كه روشنك پيش او نيست. زن كه حرفش را باور نكرده بود، گفت پس چرا تلفن او آنجاست. عسل با بي حوصلگي گفت: «من چند بار قضيه تلفن را به شما توضيح بدهم. من هزار بار گفته ام كه از اين قضيه خبر ندارم.»
    صداي داود را از پشت تلفن شنيد.
    زن با لحن وقيحي كه انگار فكر ميكرد عسل دروغ مي گويد، گفت: «من اين حرفها سرم نمي شود، گفتم كه مي خواهم با روشنك خانوم حرف بزنم.»
    «خانوم شماره را اشتباه گرفته ايد.»
    «شماره تلفن خودش است. امكان ندارد و حتماً خودش آنجاست.»
    «اگر خيلي نگراني، پاشو با داود خان براي بازرسي به اينجا بيا.»
    داود گوشي را از دست زن گرفت و با غيض به او توپيد: «باشه، مي آييم. من به شما نشان مي دهم يك من ماست چقدر كره بر مي دارد.»
    زن گوشي را گذاشت و سيم تلفن را از پريز كشيد. عسل مي دانست كه داود آنجا نخواهد آمد.
    چند روز از اين ماجرا نگذشته بود كه زن روشنك را در خيابان ديد. مثل هميشه تلفن همراه روشنك همراهش بود. به بهانه دلتنگي بچه گاهي با آن تماس مي گرفت و يا شوهرش به او تلفن مي زد. براي عسل مثل روز روشن بود كه زن و شوهر هر دو مشكل داشتند و از آنان ديوانه تر هم در دنيا پيدا نمي شد. در حقيقت خودش هم گفته پليس دانمارك را كه اين زن و شوهر كمدي بازي مي كردند را باور كرده بود. داود با خريدن ادكلن ارزان قيمت و وعده وعيدهاي دكتر رفتن و خانه خريدن مي خواست دل زن را به دست آورد. روشنك دلش به اين چيزها خوش نبود.
    زن اين بار به خانه زنان در جزيره ديگري رفته بود. چشمش ترسيده بود.داود مددكار قبلي را شناخته بود و او را تهديد مي كرد. فيلمي كه روشنك بازي مي كرد بد نبود، ولي حفره هاي اساسي هم در نقشهايش بود كه نمايان شدن آنها خيليها را ناراضي مي كرد. زن بارها با شوهرش تماس مي گرفت كه او را دوست دارد. مرد اظهار مي كرد دلش براي بچه تنگ شه و وجود نيما مثل توپ فوتبال آنان را سرگرم مي كرد. به اين ترتيب قصد جلب توجه همديگر را داشتند.
    روشنك با قطار خودش را به كپنهاك رسانده بود تا شوهرش را در رستوراني ببيند. از قرار حرفهاي وكيلش، دُم زن را لاي در و روي يخ گير داده بود، چون نمي خواست شانس اقامت دايم را از دست بدهد.
    مرد مي خواست او را راضي به برگشت به خانه كند. حضور بچه در اين وسط فراموش شده بود. روشنك مي گفت كه پسرش ميلي به ديدن پدر نشان نمي دهد. مرد هاي هاي گريه مي كرد و مي گفت زنش بچه اش را دزديده. او در رفتارهايش با مشاورين و مددكاران شهرداري مؤدب و حساب شده رفتار مي كرد. كسي فكر نمي كرد كه چنين مرد نازنين و بچه دوستي، دست به روي زنش بلند كند. پيش مشاور زنش گريه و التماس كرد تا زن، مسئولين ديگر را وادار كرد داود را به ديدن پسرش ببرند. اشكال كار در اين بود كه روشنك با ادعاي دوستي هم كوتاه نمي آمد. هنوز حساب شخصي خودش را داشت. پول بچه را كه به صورت چك ماهيانه مي گرفتند براي پسرش خرج مي كرد و بيشتر از هميشه كفر مرد را در مي آورد.
    اين بار داود قول داد كه زنش را غافلگير كند. مرد دعوت نامه اي همراه بليط رفت و برگشت به تهران فرستاد. مادر روشنك بايد مي توانست دخترش را پند دهد و او را متقاعد به برگشت بكند. خودش هميشه تعريف مي كرد كه مادرزنش وفادار بود. سالها، تنها به پاي بچه هايش نشست و شوهر نكرد. چه كسي بهتر از مادر مي توانست دخترش را قانع كند كه قدر زندگي و شوهرش را بداند. داود براي آخرين بار با عسل تماس گرفت و از او معذرت خواست. گويا با شركت مخابرات هم صحبت كرده و اشكال از تلفن زنش بوده. تماسهاي تلفني زن در صورت بسته بودن به شماره اي وصل مي شد كه زن به آن به عنوان شماره بعدي زنگ زده بوده، كه از بخت بد شماره تلفن خانه عسل بود.
    عسل خودش هم بو برده بود كه اشكال كار از كجا بود. حيف كه آنان متوجه نمي شدند. زن و شوهر از كاركرد تلفن همراه سردر نمي آوردند.
    داود به هر ترتيبي بود روشنك را راضي به بركشت به خانه كرد. شايد همان روز بود كه براي آوردن مادر به فرودگاه رفتند.
    عسل خبر نداشت كه مادر روشنك به ديدنشان آمده بود. روزي او را از دور ديد كه با كالسكه نوه اش، نيما، مي آمد. يعني حدس زد كه بايد مادر روشنك باشد. راهش را كج كرد و از خياباني ديگر رفت. متأثر بود. نمي خواست اين جوري شود. ولايت غربت بود. هر دو ايراني بودند. او مي توانست مهربان تر رفتار كند. با زن احوالپرسي كند. ته دلش چيز ديگري بود. از فكر خود منصرف شد. تازه با هزار مصيبت از شر مزاحمتهاي روشنك و شوهرش راحت شده بود. نمي خواست دوباره پاي روشنك در زندگي اش باز شود. عسل از كار خودش شرمنده شد كه چرا با مادر روشنك احوالپرسي نكرده، اين شرمندگي زياد طول نكشيد!
    سه مشت كوتاه روي در آپارتمانش كوبيده شد. از دريچه نگاه كرد. روشنك بود. با قيافه اي درهم شكسته، پشت در ايستاده بود. دو برگ كاغذ هم در دستش بود. مي خواست بار ديگر به در بكوبد كه عسل قفل را باز كرد و دستگيره را چرخاند. روشنك با كله داخل سالن افتاد.
    ابروهاي عسل با ديدن دستپاچگي او بالا رفت. اخم كرد. لبهايش را به هم دوخت و دستهايش را به علامت سؤال چه مي خواهد از هم باز كرد. روشنك از زير دستهاي زن رد شد و داخل اتاق آمد. عسل در آپارتمان را پشت سرش بست. از بي خيالي روشنك خنده اش گرفته بود. او همين طوري از آسمان آبي و از هوا با او آشتي كرده بود.
    بدون تعارف لبه مبل نشست. سرفه اي كرد و گفت: «مي خواستم اين نامه را برايم بخواني و ترجمه كني.» صدايش گرفته بود. انگار همان دقيقه از تشييع جنازه برگشته باشد.
    عسل با همان قيافه گرفته كاغذ را از دستش گرفت. در سكوت آن را خواند. سرش را تكان داد و گفت: «فكر مي كنم خودت هم حدسهايي زده اي، نه؟»
    «آره. دعواي سختي كرده ايم.»
    «و الآن كجاست؟»
    «حدس مي زنم در ايران باشد.»
    «يعني با تو تماسي نگرفته؟»
    «چرا. خود من با خانواده اش تماس گرفتم. برادرش گفت كه چه از جانش مي خواهم. من و خانواده ام را تهديد كرد.»
    «فهميدم. همين برادر قلدرش كه اينجا بوده به ايران برگشته.»
    «تو از كجا مي داني؟»
    «چون كه به خانواده من تلفن زده و درباره تو بد و بيراه گفته.»
    «از كجا مطمئني كه او بوده.»
    «چند تا ترياكي مفنگي مي شناسي كه به تازگي اينجا بوده و به ايران برگشته؟ آن هم نصفه شب به تلفن خانه مردم زنگ بزند و با حالت مستي و بيشعوري دري وري بگويد.»
    «چه حرفهايي گفته؟»
    «مهم نيست چي گفته. تو فكر خودت باش!»
    «مي گويي چه كنم؟»
    «ببينم مگر شما با هم آشتي نكرده ايد؟»
    «در ظاهر بله، ولي پيش مادرم آبرويي براي من نگذاشت.»
    «خيلي خب، تو همه چيز را براي من تعريف كن تا بتوانم درست راهنمايي ات كنم.»
    روشنك آهي كشيد و گفت: «نيما را پيش مادرم گذاشته ام. ممكن است بيتابي كند. اگر دوست داري به خانه ما بيا.»
    عسل شانه اش را بالا انداخت.در آن لحظه با خودش حرف مي زد. سعي مي كرد خودش را براي رفتن راضي كند. فكر كرد در زندگي خودش كه اتفاق خاصي نمي افتاد، شايد اين هم تكليفي بوده كه خدا برايش فرستاده تا هم سرگرمش كند و هم قابليتهايش را در جهت رسيدن به يك انسان خوب بودن آزمايش كند. انسان بودن و خوب بودن در كنار هم معني مي گرفت. سختيهايي كه به نوبت سراغ هر كدام از آدمها مي آمد. حالا باز هم نوبت روشنك بود كه دستش را بگيرد. مسأله اينجاست كه خود زن هم در اين وسط نقش داشت. آيا او با من و تو كردن از يك طرف و ادعاي دوست داشتن از طرف ديگر، كارت تبريك دنبال گرفتاريهاي زندگي نمي فرستاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #155
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هر دو زن از خانه بيرون آمدند. پسرك دانماركي، با تفنگ آبي پلاستيكي، از پنجره باز طبقه دوم خم شد و به موزات طبقه بالا تا پايين، خط مستقيمي از نوار آب را به طرف بچه هايي كه پايين ايستاده بودند پاشيد. آب به صورت روشنك پاشيد. زن سرش را بالا كرد. پسرك خنديد. زن فحشي داد و به راهش ادامه داد. بچه ها هو مي كردند و ريسه مي رفتند. يكي شان گفت: «آب را بپاش. چرا معطلي؟» بعد هم از آنجا دور شدند.
    مادر روشنك در سالن به پيشواز آنان آمد. با عسل احوالپرسي و روبوسي كرد. نيما ونگ مي زد. مادر گوشش را كشيد و به اتاق خواب برد. چاي و كيك روي ميز بود. عسل با شرمندگي گفت: «من دلم نمي خواست اين جوري خدمت برسم.»
    زن براي دلگرمي عسل گفت:« اشكال ندارد مادر، به ظاهر در خارج همه چيز و هر رفتاري رواست. البته منظورم به شما نبود، دامادم را مي گويم.»
    عسل نامه را به دستش گرفت و بعضي جمله ها را كلمه به كلمه خواند و معني كرد. گفت: «آن جوري كه از متن نامه مي آيد، آقاي داود خودش به ايران رفته و از تو تقاضاي طلاق كرده است.»
    مادر دست روي دست زد و با افسوس گفت: «اين آدم با اين حركات و حرفها چه مي خواهد بگويد؟»
    عسل گفت: «او مي خواهد به وزارت امور خارجه و شهرداري بفهماند كه او با زنش زندگي نمي كند. يعني دفعه ديگر كارت اقامت تو مهر نمي شود.»
    روشنك با قيافه غم زده اي گفت: «فكر مي كنم يكي دو هفته ديگر نوبت مهر كارت اقامتم باشد.»
    مادرش گفت: «بهتر بود كه اين مدت هم مي گذشت و تو تحمل مي كردي. حالا هم خيالت راحت بود.»
    روشنك گفت: «من مي دانم او همش دنبال بهانه بود تا من كارت اقامت نگيرم.»
    مادر سه استكان چاي پر رنگ ريخت و روي ميز گذاشت. مادر روشنك زني تنومند و چاق و چله بود. رنگ تيره صورتش نشان مي داد كه اهل جنوب باشد. چيزي كه توجه عسل را جلب كرد و با لبخند به زن نگاه كرد، موهاي خيلي كوتاه و شرابي رنگ او بود. صبري خانم، مادر روشنك، متوجه كنجكاوي عسل شد. گفت: «كار اين روشنك بود كه موهاي من را اين ريختي در آورد.»
    عسل گفت: «اي كاش دختر شما اين عادت را كنار مي گذاشت. ما نمي توانيم براي ديگران تصميم بگيريم. هر كسي جوري لباس مي پوشد، يكي غذا دوست دارد، ديگري به ظاهرش اهميت مي دهد. روشنك فكر مي كند همه بايد مثل او شيك و پيك باشند.»
    مادر نگاه سرزنش باري حواله دخترش كرد و گفتك «والله، چه بگويم. صدبار گفم دندان روي جگر بگذارد. زياد لي به لالايش نگذارد. نه آنكه مردك را روي سرش مي گذارد و نه آنكه يكباره او را به زمين مي زندش.»
    روشنك گفت: «مادر يادتان رفته كه چه كسي با او كلنجار مي رفت. من هم شده بودم چوب لاي ديوار. به اين مي گفتم كوتاه بيا، به او مي گفتم ملاحظه كن. آخرش هم كه اين طوري شد.»
    بحث و جدل مادر و دختر ادامه داشت. عسل يك قلپ چاي را لب زد. صورتش درهم رفت. چاي طعم ليموعماني مي داد. نيما خنديد. عسل با خودش فكر كرد. به گذشته ها برگشت. به رضا برادر و جيهه فكر كرد. فاصله بين عشق و نفرت يك چشم به هم زدن بود. دو عاشق و معشوق مي توانستند تا پاي مرگ همديگر را بخواهند و با اين حال از هم برنجند و روي برگردانند. اين نوع دوست داشتن مي توانست براي عسل سؤال برانگيز باشد.
    روشنك گوشه مبل نشسته بود. دستمال كاغذي را در چشمش فشرد و اشكهايش را پاك مي كرد. مي گفت كه شوهرش را دوست دارد. نمي توانست بفهمد كه چرا نمي توانستند با هم بسازند و زبان همديگر را بفهمند. هر دو ادعاي عاشق بودن داشتند، ولي هيچ كدام حاضر نبودند، يك ذره از منيت و خواستهاي خودشان بگذرند. عشق يعني فداكاري، همه تن چشم شدن و معشوق را ديدن و خود را فراموش كردن. دست كم مي توانستند بگويند كه از روي عقل تصميم مي گرفتند و سيم ارتباطي احساس را از پريز كشيده بودند. اما زن و شوهر با هم تعارف داشتند. زبانشان چيزي مي گفت، دلشان جور ديگري مي خواست و دست و پايشان هم متفاوت عمل مي كرد. اينها از هم نفرت نداشتند، چون عاشق هم نبودند. آنان هم مثل صدها زن و شوهر ديگر بودن كه اول عمل مي كردند و بعد قدم به قدم حركاتشان را زير ذره بين مي بردند. از هم انتقاد مي كردند، توهين و سرزنش مي كردند و دست آخر مي گفتند، ما با ديگران فرق داريم، ما عاشق هم هستيم. كسي كه آدرس ديگري را داشت و به سراغش رفته بودع با مشتي دروغ و وعده وعيد همديگر را پر كرده بودند، چه انتظار ديگري داشتند؟ چطور روشنك مي توانست موهاي ريز ابرويش را بچيند، ولي نمي توانست اشكال به آن درشتي را ببيند. اينها فرصت نكرده بودند به هم عادت كنند، عادتي كه دير يا زود گريبان زوجها را مي گرفت. روشنك از نگرفتن كارت اقامت مي ترسيد. داود از اين مي ترسيد كه زنش كه جوان تر از او بود اگر جواب اقامت را هم مي گرفت، به خيل زنان طلاق گرفته ايراني مي پيوست و پشت سرش را هم نگاه نمي كرد. او تنها مي ماند و از حالا متوجه انتخاب اشتباه خودش شده بود. خانواده اي كه تا ديروز او را طرد كرده بود، چپ و راست در گوشش مي خواندند كه آن زن به درد او نمي خورد.
    داود فكر بكري كرد. روشنك با پسرش در خانه زنان زندگي مي كرد و براي بقيه روزهايش نقشه مي كشيد. شوهرش به ايران رفت و با گرفتن ويزاي ضرب العجل اضطراري، مادر زنش را به دانمارك آورد. برداشت اين بود كه صبري خانم زن با گذشتي بود.شوهرش را دوست داشت و بعد از سالها كه از مرگ او مي گذشت، به تنهايي بار سنگين خانواده را به دوش كشيده بود. او مي توانست با پند و اندرز به دخترش بگويد كه در زندگي چيزي با ارزش تر از پول و حساب بانكي مستقل هم وجود دارد. آن هم وفاداري زن به شوهرش است. داود انتظار داشت روشنك در آشپزخانه بايستد و پخت و پز كند. بساط صبحانه، ناهار و شام برقرار باشد. مگر زندگي چيز ديگري بود؟ خواب و خوراك درست و سالم. هر چه مي خريد آب معدني بود و غذاهاي طبيعي. باقيش هم حرص مي خورد. دندان روي دندان مي ساييد و گوشت روي گوشت مي آورد. مجبور بود بدود. ورزش روشنك چيزي نبود كه به مذاق او خوش بيايد. با چاق شدن زنش مشكلي نداشت. جاه طلبي زنش را هم دوست نداشت. او مي خواست اين كار را بكند، آن كار را بكند، درس بخواند، سالن باز كند. بدون رودربايستي بختك به دلش افتاد و نرم نرمك وجودش را فرا گرفت. چطور مي توانست اطمينان كند كه چشم و گوشش باز نشود و زندگي شان را به م نزند.
    چشمش از عسل هم مي ترسيد. او يك مار زخمي بود. قسمي از شكست زندگي اش را از چشم او مي ديد. از راههاي مختلفي وارد مي شد تا ميانه او و زنش را به هم بزند. شايد زنگ خطري بود بيخ گوش زن. مي توانست شوهر او را كش برود. داود از خودش شكي نداشت، ترس او باز شدن چشم گوش زنش بود كه به آن آساني زير بار نمي رفت. هر چه مرد مي گفت، موافق نبود. شاخ و شانه مي كشيد و رو در رويش مي ايستاد. داود دلش نمي خواست حرفي بزند، كاري كند كه دست به روي زنش بلند كند. نمي خواست زنش را كتك بزند. اما وقتي ديو حرص وجودش را مي بلعيد، از كوره در مي رفت. حال خودش را نمي دانست. روي زمين بود يا زيرزمين. سرتاپاي وجودش گر مي گرفت، آتش مي گرفت و نمي دانست چه كار مي كند. وقتي تكه اي از گوشت زن زير مشت او مي لغزيد و سياه و كبود مي شد، چشمهايش باز مي شدند. موهايش سيخ مي شد و خرخره زن را مي جويد. خدا خدا مي كرد كه كسي زنش را از دست او بگيرد. سر و صداها بخوابد. زندگي در صلح و صفا بگذرد. تنها انتظاري كه داشت اين بود كه زنش در خانه بنشيند، سرش به خانه دار و پخت و پز گرم باشد. ماهواره اي هم خريه بود. تلويزيونهاي بيست و چهار ساعته ايران در امريكا را بگيرد و حال كند. پاي آن زن طلاق گرفته را هم از خانه اش ببرد. امان از موقعي كه زنش از او مي خواست كه لباس نو بخرد و خودش را نو نوار كند. مگر كاپشن او چه عيبي داشت؟ ده تا جيب ته دراز و بلند داشت كه مي توانست مثل بايگاني سيار، مداركش را در آن بگذارد و صدايش در نيايد. مشكل ديگر، مسافرت خواستن زن بود. هنوز يكسال نبودكه به اروپا آمده بود، مي خواست اروپا را بگردد. روياهاي رنگي داشت. داود نه از روياهاي زن و نه از رنگشان خوشش مي آمد. بدتر از همه حقوق من، مال من بود. انتظار داشت سوار ماشين شوهرش بشود و همه جا برود، ولي در خرجش شريك نشود چون ماشين به اسم شوهرش بود. انگار اگر آن ماشين را مي فروختند چقدر مي شد كه سهمي هم به او بدهد. زن هم همن زنان قديم ايراني كه جا و منزلت خودشان را مي شناختند.
    حالا نوبت صبري خانم بود كه دخترش را سر جايش بنشاند و چند و چون زندگي و زن ايراني را به دخترش خاطرنشان كند. ظاهراً زيادي روي مادر روشنك اميد بسته بود. داود فكر كرد، بيخود نبود كه از قديم مي گفتند اول مادر را ببين و بعد دختر را بگير. پس اين جوري بود. چقدر او درباره مادر روشنك اشتباه كرده بود.
    صبري خانم در فرودگاه آن روي دامادش را شناخت. مرد با عربده كشي خودش را نشان داد. زن فكر مي كرد كه داود آدم كم جنبه و بي شخصيتي است. تصور داود اين بود كه آنان فكر مي كردند او نوكرشان است و بايد جلوشان دولا و راست مي شد.
    صبري خانم روبه روي عسل پشت ميز نشست. نيما را از پشت در بغل گرفت. نيما مي خنديد. اسباب بازي بچه را دستش داد كه بازي كند. زن گفت: «عسل خانم، فاصله فرودگاه تا خانه را بق كرد. هر چه من از كپنهاك پرسيدم و از پل دريايي بزرگ كه بين سوئد و دانمارك زده شده سؤال كردم، جوابي نداد. مرد مثل برج زهرمار بود. به خانه كه رسيديم، حالش بهتر شد. اين طفل را مي بيني، عين وحشيها بود. نه بازي بلد بود، نه درست و حسابي غذا مي خورد. اين دو تا هم (به روشنك اشاره كرد) به جان هم افتادند . اين قدر بچه را بغل گرفتم، برايش لالايي و شعر خواندم تا آرام شد. باهاش حرف زدم تا زبان باز كرد. غذاي قوت دار، سوپ و سبزي با ماهيچه برايش درست كردم كه بچه پا گرفت و به رنگ و رو آمد. هر روز دوساعت در كالسكه اش راه مي برم تا هواي تازه بخورد. تا خانه مي آمدم، داود از سركار مي آمد و اخبار راديو اسرائيل و امريكا را گوش مي كرد. روشنك همش در آشپزخانه سرپا بود. نه به درسش مي رسيد و نه به مشقش. اين زندگي كه دخترم در آن دست و پا مي زند، بيشتر به چاه فاضلاب مي ماند تا آن آرزوهايي كه در دل داشت. اگر صد سال سياه در سالن خودش جان مي كند، بهتر از اين شوهر كوفتي و خارج آمدن بود. باور كن روز اول در سكوت تلخي گذشت. هنوز يك هفته نگذشته بود كه منت گذاري و بگو مگو شروع شد. اين دختر هم كه انگار مغز خر خورده. دايم راه رفت و هيس كرد. مامان حرف نزن. مامان كوتاه بيا. بعدش هم شنيدم كه مي گفت كه بايد من به ايران برگردم. خودش بريد و خودش دوخت. تصميم گرفت من را به ايران برگرداند، ولي روشنك مثل هميشه علم مخالفت را برافراشت. فكر كرد خوشبخت مي شود. نه خير اين خمير زيادي آب مي برد. مردم چي مي گفتند، بچه هايم را بگو. برادرهايش همه شان خط و نشان كشيده اند. حالا من دو هفته نيست اينجا آمده ام بايد دست از پا درازتر برگردم...» زن مثل آتشفشان مذاب فوران مي كرد. سنگهاي گداخته و آتشين همچنان بر بدنه قله مي ريخت و مي سوزاند. اگر براي خاطر نيما نبود، كه اسباب بازي اش را زمين انداخت و بناي گريه را گذاشت، او همچنان حرف مي زد.
    روشنك لبهايش را جمع كرد. رو به عسل گفت: «مي بيني حال و روز من را . شده ام صفحه اي زنگ زده لاي دو اره برقي. از بالا مادرم مي سايد و از پايين شوهرم. روز اول گفت كه مادرم را دعوت كرده. از خوشحالي همه چيز يادم رفت. او را هم بخشيدم. يادمه داود كه فكر مي كرد همه چيز درست شده، به خودش زحمت داد و با يك بسته كادو شده دنبالم آمد. بگذريم كه اسپري از اين بيست كرونيهاي دم كيوسكهاي بود. از آمدن مادرم خوشحال شدم. فكر كردم تا مدتي از شر نق زدن پدر و پسر راحت مي شدم. و مادرم هم مي توانست نيما را بگرداند من هم سر كلاس درس برگردم و اين زبان بي سر و ته را ياد بگيرم. ا زآن طرف مي دانستم كه داود در اين فكر خام بود كه مادرم طرف او را خواهد گرفت. توقع اين طوري نداشت. مادرم بي احترامي و پرخاش او را كه ديد، گفت اين مرد براي من شوهر نمي شود. او هم حرف مادر را شنيد و به سرش زد. من گفتم منتظرم اين كارت لعنتي را بگيرم تا دست كم مشكل اقامت را نداشته باشم. داود هم حسابي قاطي كرده و مي خواهد كاري كند كه من را بيرون بيندازد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #156
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر ابرويش را بالا كشيد و گفت: «والله اگر بيرونت هم بكنند، بهتر از اينست كه به اين مرد محتاج باشي.»
    روشنك نه گذاشت و نه برداشت، اشاره اي به عسل كرد و گفت: «بيا. نگاهش كن. دختر به اين قشنگي . چند ساله شوهرش رفته. چرا شوهري پيدا نكرده؟ اينجا شوهر خوب كجا بود؟»
    عسل تبسمي كرد و گفت: «خودت كه براي دوتايش خواستگار بودي. دوست شوهرت كه مهندس دكه اي بود. بعد هم براي خواهرت لقمه اش را گرفتي. مردي كه بيست سال با خواهرت فاصله داشت.»
    صبري خانم پرسيد: «دوميش كي بود؟»
    «برادر ناتني شوهر روشنك.»
    عضلات صورت صبري خانم منقبض شد و با خشم گفت: «اين مارمولك ترياكي را ميگويي. او كه در ايران هم زن و بچه دارد.»
    هر سه زير خنده زدند.
    روشنك گفت: «مگر قبلاً نگفتم كه در مدرسه زبان چه مي گفتند. عسل به بهانه كتابخانه به مردان متأهل ناخنك مي زده.»
    مادر با حيرت دست به صورتش زد و چشمهايش باز و بسته شد. گفت: «چرا نسنجيده حرف مي زني. اين زن تنها دوست توست. دارد كمكت مي كند. آن وقت مزخرفات او را تكرار مي كني.» بعد هم رو به عسل گفت: «من شرمنده ام. روشنك خامست. گاهي از روي ناداني، حساب نشده حرف مي زند.»
    عسل خنده اي كرد و گفت: «اين جمله را صدبار گفته و من هم جوابش را داده ام. روشنك فكر مي كند همه مثل خودش هستند. سي سال سرش را داخل برف كند و كسي را نبيند، آن وقت يكي مثل داود تورش بيفتد و فكر كند كه ديگران مي خواهند از دستش بقاپند. روز اول هم كه از من پرسيدي چرا شوهر نمي كني، گفتم هر مردي كه شوهر نمي شود. داود اعتماد به نفس تو را ضعيف كرده. خودت را دست كم ميگيري و او را تحفه فرض ميكني. در صورتي كه قبل از تو كسي او را آدم حساب نمي كرد. از زور تنهايي خانه اين و آن حمالي مي كرد. داشت مي پوسيد. از اين واهمه داشت كه بميرد و كسي پشتش نباشد. خانواده و برادري در كار نبود. حالا ديگر خواهر زاده ناتني از روشنك، مادر پسرش، جلو زده.»
    صبري خانم دستش را زير چانه اش ديرك كرد وگفت: «شما مي گوييد چه كار كنيم؟ اين مردك به سرش زده و رفته. روشنك هم كه هنوز خودش را گول مي زند و دم از دوست داشتن مي زند.»
    عسل رو به زن جوان كرد و پرسيد: «روشنك جان، تو از چي مي ترسي؟»
    «از اين مي ترسم كه او با طلاق كشي و كشمكش، كار من را لنگ كند.»
    «به مشاورت تلفن كردي؟»
    «مشكل همين جاست. زنگ كه زدم ليلا گفت شوهر تو اينجا بود. آدم خيلي مؤدبي است . خوش برخورد و مهربان. شوهرت گفته كه شما به خاطر گرفتن اقامت در كشور با او ازدواج كرده ايد و از روزي كه پايتان اينجا رسيده، بناي ناسازگاري را گذاشته ايد. او تلاش كرده با شما مدارا كند، ولي بي فايده بوده. حالا هم مي خواهد از شما جدا شود.» حرفهاي روشنك كه به اينجا رسيد، آه عميقي كشيد و گفت: «اين مرد با دورويي موقعيت من را خراب كرده. مانده ام چه كنم.»
    عسل گفت: «مي دانم الآن موقع سرزنش نيست. استيفن كه يادت مي آيد، رئيس من و داود را مي گويم. درباره تو و شوهرت با او صحبت كردم. پرسيدم كه آيا امكان دارد كه تو بتواني اقامت بگيري. او گفت كه اگر بار اول كه آنان تو و نيما را به خانه زنان بردند بر نمي گشتي، تو را از كشور بيرون نمي كردند. خودشان در جريان كار تو و ديوانگيهاي شوهرت بودند.»
    اشك در چشمهاي سياه روشنك غوطه مي خورد، با حالت عذرخواهانه اي پرسيد: «مي گويي من چه خاكي روي سرم الك كنم؟ راهي براي من نمانده.»
    عسل با پوزخندي جواب داد: «اگر مي خواهي موهاي سرت تقويت شود، خاك رس الك كن.»
    مادرش به تلخي گفت: «الان كه وقت شوخي نيست.»
    روشنك گفت: «راه حلي براي من نمانده. پاك گيج شده ام.»
    عسل با لحن سرزنش باري گفت: « خيلي عذر مي خواهم، ولي اين فريادهاي تو مثل داد و بي دادهاي چوپان دروغگو شده. اينها هم شرطي شده اند. دوبار تو را از خانه بيرون برده اند . دولت اين همه هزينه مي كند تا كساني كه در زندگي زناشويي دشواريهايي دارند، مسايل خود را حل كنند. تو دو هفته آنجا هستي، دلتنگ خانه و شوهرت مي شوي و شروع به تلفن بازي مي كني. داود هم از فرصت استفاده مي كند كه با تو و احساس تو باز ي كند. گاهي وقتها من حس مي كنم او واقعآً سعي مي كند خودش را عوض كند و روي خودش كار كند، اما تغيير عادت سخت است. بعد از مدتي حوصله اش سر مي رود و بر مي گردد اول خط. با اين تفاوت كه اين بار از خودش نااميد و از دست تو عصباني تر مي شود. او اين طور برداشت مي كند كه تو مي خواهي او را عوض كني.»
    روشنك با عصبانيت گفت: «تو حرفهايي مي زني كه آدم فكر مي كند من چه كرده ام. من كي خواسته ام او را عوض كنم. بد گفتم كه لباس آبرومند بپوشد. آپارتمان جادار بگيريم. اين بد بود كه از سوراخ موش در بياييم. پس آدم براي چه كار مي كند جان مي كند و پول روي پول مي گذارد كه روزي از آن استفاده كند.»
    عسل يك قلپ چاي را هورتي بالا كشيد. صورتش درهم رفت. رو به روشنك گفت: «نه عزيزم. تو متوجه نمي شوي. اين رفت و آمدها به خانه زنان به ضرر تو تمام شده. انگار بخواهي سر به سر قانون بگذاري. كسي باور نمي كند كه به دستگيري احتياج داري و شوهرت مي خواهد تو را سر به نيست كند.»
    عسل حس كرد حالش از خوردن چاي ليمو عماني به هم خورده. اجازه گرفت به دستشويي برود. در چهار ديواري كوچك دستشويي، غرق در افكار خودش بود كه صداي گريه روشنك رشته افكارش را بريد. دستهايش را شست و به شاخه مصنوعي شكوفه هاي گيلاس زل زد. روشنك زن خوش سليقه اي بود. روحيه خوبي داشت. به رنگهاي شاد علاقه داشت. حيف كه مي خواست ديگران را هم عوض كند. فكر مي كرد كه چون شوهرش ادعاي دوست داشتن مي كند، مي تواند از علاقه اش استفاده كند. داود اوركت ارتشي را كه انگار به تنش دوخته بودند و سالها به تن داشت، به خاطر او كنار گذاشت. مي گفت از جيبهاي گل و گشاد آن خوشش مي آمد. مرد توجيه معقولي نداشت. اوركت با دوام و سبك بود و جيبهاي زيادي داشت. حساب و كتابهاي روشنك عوضي از آب در مي آمد.
    داود از مد پيروي نمي كرد. بيشتر به آينده فكر مي كرد. دوست داشت پس انداز قابل توجهي كنار بگذارد و مثل پشتي به آن تكيه بدهد. زمان حال در خورد و خوراك خوب تفسير مي شد. براي روشنك، كم خرج كردن و نشخوار كردن زندگي، نوعي مرگ تدريجي محسوب مي شد. داود فكر نمي كرد غير از خورد و خوراك از چيز ديگري هم بشود لذت برد. عسل تجربه زيادي را بار كرده بود. او مي گفت كه زندگي رقص دو نفره است و در زمين باير ازدواج، خوشبختي را نمي شد خلق كرد، مگر اينكه هر دو زوج بيل مي زدند و عرق مي ريختند.اين طوري بود كه نهال زندگي مشترك رشد مي كرد. خون قرمز عشق در تار و پودش ريشه مي زد. اين حرف و حديثها و حدس و گمانها پاياني نداشت.
    روشنك روي خوشه هاي آرزويش اشك مي ريخت. با صداي بغض آلود گفت: «قبل از اينكه مادرم بيايد با من دست به يقه شد. اين قدر عصباني بود كه ترسيدم. بچه را برداشتم و رفتم بيرون ساختمان كه همه جا غرق در تاريك بود، مثل زندگي من . نمي دانستم چه كنم. كجا بروم. بچه در بغلم طرف خانه تو آمدم. رويم نشد بالا بيايم. شايد تو راهم نمي دادي. شايد هم او آنجا مي آمد و درگيري پيش مي آمد. نگران بودم دنبالم آمده باشد. زير پله ها خزيدم. خدا خدا مي كردم بچه گريه نكند. دلشوره اين را داشتم كه دنبالم بيايد. تهديد كرد، دمار از روزگارم در بياورد. »
    دو ساعتي مادر نوچ نوچ مي كرد. دست روي دست مي كوفت و اشك مي ريخت.
    عسل از دم در برگشت. خودش را ناچار ديدكاري كند.دل سوخته بود. ياد حرفهاي او افتاد. پشت ميز نشست. گوشي تلفن را برداشت. مشاور روشنك را مي شناخت. زن، مشاور قبلي او بود. روشنك هاي هاي گريه مي كرد. زن مشاور گوشي را برداشت. با خونسردي به توضيحهاي عسل گوش سپرد و با همان متانت گفت: «من فكر نمي كنم داود مشكلي داشته باشد. او بسيار خوش زبان و خوش برخورد با ما تا كرده و كسي كه در اين وسط ناسازگاري ميكند، همان خانمش مي باشد. ما سه بار اين خانم را از خانه دور كرده ايم، اما بي نتيجه بوده. هر چند محور اصلي اين معضل پسربچه اي بوده كه نه پدر و نه مادر در نظرش گرفته اند.»
    عسل بدون اينكه حرفي بزند، نفس در سينه حبس كرد و گفته ها يزن را با گوش شنوا بلعيد. عسل گفت: «چندين ماه پيش اتفاقي افتادكه مجبور هستم آن را جزء به جزء توضيح بدهم. بعد از آن شما مي توانيد قضاوت كنيد.»
    او با حوصله، جزئيات مسايلي كه بين او و شوهر روشنك پيش آمده بود را شرح داد. در پايان گفت اگر شكايتي رسمي از طرف آنان نشده، به دليل مسأله اقامت اين مادر و پسر بوده.»
    مشاور در بازي شطرنجي خود كيش بود. من و من كرد و گفت: «من روي گفته هاي تو حساب مي كنم، اما بايد در نظر بگيريد كه شهرداري نمي تواند دم و دقيقه در زندگي خارجيها دخالت كند.اين چه فرهنگي است كه شما شرقيها داريد. چرا اين زن از شوهرش كه ادعا مي كند دست به زن دارد، دل نمي كند؟! خوبست كه ازدواج مصلحتي بوده و موضوع عشق بهانه. شما مي توانيد حدس بزنيد كه شهرداري متحمل چه هزينه هايي مي شود. اگر قرار باشد سر هر مسأله خانوادگي، زن يا مرد تهمت بزند و گردن ما بيفتد، نه به داد آنان كه مشكل دارند رسيده مي شود و نه ما مي دانيم كه چه كار مي كنيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #157
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل گفت: «اين زن مشكل زبان دارد. تنهاست. هنوز در فرهنگ اينجا جا نيفتاده . برايش سخت است كه در برابر شرايط دشوار طاقت بياورد. من او را بيشتر از شما درك مي كنم. وجدان انسان حكم مي كند كه بگويم جان اين زن و بچه اش در خطر است. داود مرد بدي نيست، اما به هيچ عنوان نمي تواند خشم خود را كنترل كند. اگر اتفاقي براي او افتاد شما مسؤل هستيد، اين را هم گفته باشم.»
    عسل با گروهي از زنان خارجي مشكل دار كار مي كرد. در اين رابطه تجربه داشت. حرفهايش براي زن حجت بود. مشاور پرسيد: «پس شما مسؤليت مساعدت ما را هم به عهده مي گيريد. اين خانم بايد به فكر سلامتي جان خود و بچه اش باشد و نه اقامت و طلاق. من بايد تحقيق كنم تا ببينم چه مي شود. من با همكارم صحبت مي كنم و تا بعدازظهر سراغ ايشان مي آيم.»
    وقتي زن گوشي را گذاشت، روشنك لبخند رضايت زد. كم و بيش گفته هاي او را متوجه شده بود. عسل صحبت مشاور را براي صبري خانم ترجمه كرد.
    روشنك با خوشحالي شروع به جمع آوري وسايلش كرد. با خونسردي رو به عسل گفت: «مادرم دو هفته ديگر به ايران مي رود. تا آن وقت مي تواند پيش تو بماند؟»
    زن هنوز با عسل تعارف داشت. گفتك «من نمي توانم مزاحم او بشوم. اگر شوهرت دم در آمد و ناراحتي ايجاد كرد، مي توانم با تو تماس بگيرم.»
    عسل تلفن هواپيمايي ايران اير را گرفت و شرايط مادر روشنك را توضيح داد. خانم مسؤل بليت گفت كه فصل تابستان تمام جاها رزرو شده و به سختي مي تواند صندلي خالي گير بياورد.
    روشنك گفت كه اگر دوست دارد خودش تنها خانه بماند و اگر موردي پيش آمد مي تواند پيش عسل برود.
    عسل از خودخواهي روشنك كه مادرش را در آن شرايط تنها مي گذاشت، حيرت كرد. پس چي مي گفتند چاقو دسته اش را نمي برد. روشنك غير از كاه خودش، براي كسي تره خرد نمي كرد. داود كه دم در خانه نيامده بود و مزاحمتي براي او ايجاد نكرده بود، دليلي براي دستپاچه شدن نبود. چطور مي توانست مادر را در مملكت غريب تنها بگذارد. عسل نتوانست جلوي زبانش را بگيرد. روشنك را سرزنش كرد و گفت: «من با مشاور قرار گذاشته ام. لازم نيست كه تو مادرت را تنها بگذاري. مي تواني تا آمدن شوهرت در خانه بماني. وقتي او آمد و موردي پيش آمد مي تواني به خانه زنان بروي. تازه تا مادرت اينجاست كه او نمي تواند كاري بكند. من در چند روز آينده امتحان دارم و نمي توانم به مادرت برسم. اما قول مي دهم با دفتر هواپيمايي تماس بگيرم. اگر لازم شد، خودم بليت يك طرفه برايش مي گيرم.»
    گوش روشنك به اين حرفها بدهكار نبود. به قول معروف هر كس كچل خود را مي خاريد. مادر دلش ميخواست در دانمارك ماندگار شود. يادش رفته بود كه دختر و پسر جوان و مجردي در خانه چشم به راه او هستند. بليت يك ساله گرفته بود. حتي يك بار هم روشنك گفته بود كه داود مرد بيوه اي را پيدا كرده كه با مادرش ازدواج كند و كارت اقامت بگيرد. بعدها ميتوانست براي خواه روشنك شوهري پيدا كند. عسل را هم براي برادر ترياكي خودش در نظر گرفته بود. وقتي زن جواب دندان شكني به خواهش بي مورد اوداد، گفته بود كه مي تواند با برادر روشنك ازدواج كند. عسل نمي توانست بفهمد چه بر سر ايرانيها آمده بود. چرا مي خواستند با آتش بازي كنند. خودشان را به آب و آتش بزنند و به هر قيمتي شده آن طرف مرز بيايند. چه كسي مي توانست ثابت كند كه چمن آنجا سبزتر بود يا آسمانش آبي تر. چرا ايرانيها ازدواج، سنت پيامبر ، را به بازي گرفته اند و احترامي به خود و ديگران قايل نبودند. ازدواج وسيله اي براي رسيدن به هدف شده بود.
    داود وقتي با دوستهايش صحبت مي كرد، مي گفت كه امكان نداشت كه او به خاطر اينكه زني كارت اقامت بگيرد، ازدواج مصلحتي كند. روشنك از احساسات او سوء استفاده كرده و براي منظور ديگري با او ازدواج كرده بود. خيلي از زن و شوهرها هم بودند كه طلاق مصلحتي مي گرفتند. آنان براي گرفتن پول اضافي و امكانات رفاهي از صندوق شهرداري، از هم جدا مي شدند. او زنش را متهم مي كرد كه براي اينكه پايش به اروپا برسد، با او ازدواج كرده. از روزي كه پايش به خارج رسيد، بناي ناسازگاري با او را گذاشت. حساب بانكي جدا باز كرد. تلفن همراه گرفت و شماره اش را به مرد و زن غريبه باد. از همان روزهاي اول فاتحه ازدواج آنان خوانده شده بود. زندگي اش بوي تلخ نفاق گرفت و همه اش تقصير زنش بود. زندگي كه بايد براساس رفاقت، صداقت و احترام بنا مي شد، به زودي بوي گنداب گرفت. عشق و دوست داشتن حربه اي بيش نبود كه زنش به كار مي گرفت. چند ماه نگذشته بود كه اختلاف نظرها و بگو مگوها شروع شد. زن زورگو و ناسازگار بود. از اول اين را مي خواست و آن را مي خواست. به هيچ چيز رضايت نمي داد و زير حرف نمي ماند. ارزشي براي شوهرش قايل نمي شد. خب او هم آدم بود، دست خودش نبود. حساب كار از دستش در مي رفت. قاطي مي كرد و نمي توانست خودش را كنترل كند. از كجا مي دانست اين طوري مي شد. صبر و تحمل خود را از دست مي داد و دست روي مادر بچه اش بلند مي كرد. شايد زخم كهنه گذشته بوده، كه دهن باز كرده و به زندگي اش عفونت ريخته بود. ضربه هايي كه دست پدر ونامادري بر سر و پيكرش فرود آورده بود، باز هم درد آفريد. به خودش تلقين كرد كه هم چيز درست خواهد شد، اما اين طور نشد. زنش پر رو شد. حرفهايش بوي خيانت داد. شايد فاصله سني بود كه بين آنان خط جدايي انداخت. سعي كرد جبران كند. خودش را نشان بدهد و به روشنك ثابت كند كه هنوز هم مي تواند . خودش را به او نزديك تر كرد. هميشه آماده خدمت و نزديكي بود. مي خواست رابطه شان شكفته شود. زنش اعتراض كرد. چه كسي گفته بود رابطه فيزيكي، نشانه دوست داشتن بود. زن حرف نشنو بود. يك روز سرما را بهانه ميكرد و روز بعد دل درد را. بوي خيانت مي آمد. داود ديوانه شد. يادش مي آمد كه شوهر عسل هم از نافرماني زنش در رختخواب حرفهايي زده بود. فكرهايش را كرد. معلوم بود كه منشأ اختلاف آنان از كجا بود.كار، كار زن محمود بود كه زنش را از راه به در مي كرد. به روشنك التيماتم داد. گفت كه بايد پاي آن زن را از خانه اش ببرد. روشنك مي دانست كه فكر مرد بيراهه مي رود. دنبال گناهكاري مي گشت و دوست او دم دستش بود. برعكس، عسل سعي مي كرد او را راهنمايي كند، ولي بي فايده بود.
    داود عاجزتر شد. ديگر بايد چه مي كرد. باز هم سعي كرد. خودش را جلوي زن انداخت. مثل عروسك روي صندلي نشست و گذاشت زن از او داود بدل بسازد. به قول زنش چند تار شويد پشت سر مردش را رنگ زد. يكي دو دست لباس نو برايش خريد و گاهي هم براي قدم زدن بيرون مي رفتند. اما هر چه بيشتر سعي كرد كمتر موفق شد. زندگي براي هر دو خسته كننده و تحمل ناپذير شده بود. مرد احساس كرد جلوي دوستها و برادر ناتني خيط شده و زن فكر مي كرد كه داود كرون ته جيبش را بيشتر دوست دارد.
    داود دلش پر بود. اينجا و آنجا كه مي نشست درد دل مي كرد. با خانواده اش هم كه تماس مي گرفت از زنش گله مي كرد و طولي نكشيد كه ناگهان خانواده اش هم عليه روشنك بسيج شدند. برادر ناتني داود به حمايت ا ز او و كمك به خودش، دور و برش پلكيد و به گوشش خواند كه آن زن به درد او نمي خورد. زن بايد مثل زن او بود كه جرئت اعتراض نداشت. مادر بچه هايش بود و به يك تومان و دو كروني كه برايش حواله مي شد قناعت مي كرد. صداي تحكم مردش را كه مي شنيد، احساس درماندگي مي كرد. زبون مي شد. ترس برش مي داشت. داود بايد كاري مي كرد كه روشنك مطيع مي شد و از او فرمان مي برد. بايد به او مي فهماند كه دنيا دست كيست. يك من ماست چقدر كره داشت. جاي گله نبود. جان روشنك عزيزتر از جان زن پدرش نبود. پدر هميشه مي گفت زن حرف نشنو را بايد ادب كرد و سر جايش نشاند. كسي كه زنش را نزند، روزي مجبور مي شود خودش را بزند. داود ته دلش راضي نبود. مي دانست كه آن همه راهش نبود. كشور دانمارك جايي نبود كه بشود دست روي كسي بلند كرد يا يكي را كتك زد. دانمارك بهترين كشور براي زنان بود و خيلي از مردان شرقي، ايران و عربي مي دانستند كه زن در دانمارك قدرت بسيار بالايي دارد. از طرفي رفتارهاي خشونت آميز عليه كسي عاقبت خوشي نداشت. آدم ريسك مي كرد كه از شش ماه تا چهار سال حبس بيفتد. خبرش را داشت كه زنش چندين بار به بيمارستان و دفتر اورژانس رفته و گواهي پزشكي گرفته. ترس از دست دادن كارت اقامت و خروج ا زكشور راه او را سد كرد كه به پليس شكايت نكند. چاره اي نبود. بارها مجبور شد خشم خود را كنترل كند. نمي خواست سر و كارش به دفتر پليس بيفتد. هر بار كه به خودش قول مي داد، عصبانيت كار خودش را مي كرد.
    بار آخر بيشتر از هر بار كفرش درآمد. شنيدن اسم عسل زندگي را به كامش تلخ مي كرد. بدتر از همه، فضوليهاي او و توصيه هاي روانشناسي ته جيبي بود كه به زنش مي كرد. يادش مي آمد كه چقدر عصباني شد وقتي شنيد كه روشنك گفت: «عسل گفته داود را وادار كن كه پيش روانشناس برود. داود به روان درماني احتياج دارد. چرا پيش مشاور خانوادگي نمي رويد؟» همين مانده بود كه يك زن شكست خورده عقده اي، براي او تعيين تكليف كند. با شنيدن نسخه عسل از كوره در رفت و گفت: «من رواني نيستم. عيبي ندارم. اگر كسي بايد تيمارستان برود تو هستي.»
    زد و خورد شروع شد و كار به جاهاي باريك كشيد. هنگامي كه روشنك براي بار دوم به خانه زنان رفت، مرد تسليم شد. التماس كرد. قول داد كه با هم پيش روانشناس بروند. گردنش باريك تر ا زمو شده بود. حاضر بود هر كاري بكند تا دل زنش را به دست بياورد. مغازه را كه فروخت، برادرش را هم جواب كرد و به او گفت: «كار ديگري پيدا كن و يا به ايران برگرد!» خودش هم به كپنهاك رفت. در بانك مركزي پولها را به دلار تبديل كرد. از آنجا هم به دفتر وزارت خارج رفت و نامه اي به قسمت امور خارجيان داد. مي خواست زنش را سر جايش بنشاند و يادش بياورد كه چه كسي پاي او را به خاك اروپا رساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #158
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مشاور اداره سرش را تكان داد. مرد حس كرد كار از كار گذشته. مشاور گفت: «بيشتر از چند ماهي نمانده. شما بچه هم داريد.» با اين حال داود نامه را از مرد پشت ميز نشين گرفت و مهر كم رنگي روي آن كوبيد.
    مرد مأيوس بود. بليت ايران را گرفت و براي صرف ناهار به يك رستوران ايراني رفت. آشپز شكم خود را جلو داد و منو غذا را دست مرد داد. داود در لاك خودش بود. چشمش به عكس دختر بچه تپلي افتاد كه روي ديوار چسبانده بودند. دلش غمباد گرفت. با عادتي كه داشت، آه عميقي كشيد و هواي گرفته را از دهان بيرون داد. نفسش صداي پف داد. از همان لحظه دلش براي پسرش تنگ شده بود. به خودش تلقين مي كرد كه پسرش تكه مادرش مي باشد. فايده اي ندارد كه دست او را بگيرد و وبال گردنش كند. آخرين حرفهايي كه به زنش زده بود را به ياد آورد. با داد و فرياد زنش را تهديد كرده و گفته بود: «نمي گذارم روز خوش ببيني. طلاقت نمي دهم. كاري مي كنم آب خوش از گلويت پايين نرود. فكر مي كني طلاق بگيري روز خوش مي بيني. ايران رفتم ممنوع الخروجت مي كنم. نمي گذارم پايت آنجا برسد. ديگر آب ايارن را نمي خوري، روي فاميل را نمي بيني. اين قدر اينجا تنهايي بكش تا گيسهايت مثل دندانهايت سفيد شود. ديگر نمي تواني شوهر كني و خوشبخت شوي. تو با لباس سفيد به خانه من آمده اي، با كفن سفيد هم بايد از خانه من بيرونت ببرند. خودم هم به ايران مي روم و ازدواج مي كنم تا چشمت كور شود و ببيني كه چقدر حماقت كرده اي.»
    يادش افتاد كه روشنك بچه را مثل فرفره وسط اتاق چرخ داد. بعد هم دستي به موهايش كشدي و دستهايش را به كمر زد و فرياد كشان در جوابش گفت: «چه گلي به سر من زده اي؟ چي كارم كرده اي؟ خارج آمدن چه نفعي به حال من داشته؟ دست ا زكار و زندگي ام كشيدم. من را به اين هلفدوني آورده اي و اسمش را هم گذاشته اي اروپا. من دستم در جيب خودم بود. خروار خروار پول داشتم. بهترين لباس را مي پوشيدم. هر كاري دلم مي خواست مي كردم. من را اسير زندگي نكبتي خودت كرده اي و تازه منت هم سرم مي گذاري. آقاي دكتر، يادت رفته كه يك چوب كبريت هم برايم نگرفته اي؟»
    «خودت چي بودي؟ مي دانستي من چي داشتم و چي نداشتم. پس آن حلقه انگشتر دستت چه كوفتي بود؟»
    «همان كوفتي كه زنجير و طلا و الله را خريدم و به گردنت انداختم. بيا اين هم حلقه ات. فكر مي كني پيراهن خوني عثمان را برايم آورده اي كه تا چشمت به من مي افتد نق مي زني و ايراد مي گيري.»
    حلقه روي ميز شيشه اي كه تازه از بازار دستفروشها گرفته بودند، قل خورد و روي پايه ميز به زمين افتاد. گوشه تيز ميز هنوز خوني بود. سر نيما به آن خورده بود. داود خم شد كه حلقه را بردارد. خون جلو چشم زن را گرفت. دست به زنجير طلايي دور گردن او برد. مرد جا خورد. سرش را عقب كشيد. زنجير پاره شد. سكه الله روي زمين افتاد.
    صبري خانم چشمهايش را تنگ كرد. نمي توانست بيشتر از آن تحمل كند. دست بچه را گرفت و به اتاق خودش برد. نيما نمي خواست از پيش پدرش برود. ناله اي كرد و خودش را از بغل مادربزرگ بيرون كشيد. داود دست زنش را كشيد. آه از نهاد روشنك بلند شد. مچ دستش درد گرفته بود. دست مرد را گرفت . با هم درگير شدند .روشنك مثل پلنگ زخمي غريد. مرد رو به اتاق بچه كرد و با تشر به صبري خانم توپيد: «توئه پيرزن را اينجا آورده ام و آن وقت مي خوري و مي خوابي و بدتر به دخترت هرچه راهم نمي دانست ياد ميدهي. تو قرار بود به من كمك كني!»
    صبري خودش را به نشنيدن زد و بيشتر كفر مرد را در آورد.
    دوباره غريد: «بايد از اينجا بروي. من نمي خواهم در خانه ام باشي.»
    زن سرش را بيرون آورد و گفت: «من از خدايم است كه زودتر گورم را گم كنم. من هم از اين وضعيت خسته شده ام. تو درست بشو نيستي. تو آدم مريضي هستي كه كله ات مثل پدرت باد دارد.»
    مرد احساس حقارت كرد. اهانت و توهين مادرزنش را نبخشيد. چطور جرئت مي كرد سر سفره او بنشيند. از يك زن كلفت بخورد و كلفت بشنود. فرياد كشيد: «من اشتباه كردم تو را اينجا آوردم.»
    زن گفت: «كم در تهران زحمتت را كشيده ام.»
    «من اين حرفها را نمي فهمم. بايد از اينجا بروي.»
    روشنك جلو شوهرش ايستاد وغضبناك گفت: «كم زحمتت را كشيده ام. اينجا خانه من هم هست. تو حق نداري به مادرم توهين كني.»
    صبري خانم گفت: «گردن كلفتي مي كني. مردي كه دست روي زنش بلند كند، از زن كمتر است.»
    داود از شنيدن حرفهاي زن براق شد و به تندي از جايش بلند شد. نگاه ترسان زن قدمهاي او را از پشت سر دنبال كرد. در اتاق نيما را به هم كوفت. اشك در چشمهاي نيما جمع شد. زن زير لب چيزي گفت كه مرد را بيشتر عصباني كرد. داود در كمد را باز كرد. كتاب قرآن را بيرون آورد. گرد و خاك روي آن را فوت و شروع به ورق زدن كرد.
    رستوران ايراني خلوت بود. چند تابلوي مينياتور ايراني روي ديوارهاي عريان سالن دهن كجي مي كرد. روي يكي از تابلوها با خط خوش نوشته شده بود: مي بخور منبر بسوزان، مردم آزاري مكن! با افسوس سرش را تكان داد. اين دو روز زندگي را در چه هچلي افتاده بود. آشپز دستي به شكم برآمده اش كشيد و گفت: «مي بخشيد جناب. گارسون ما امروز مريضه، بنده خدمت رسيدم. چي ميل داريد؟»
    داود دست زير چانه برد و با ترديد گفت: «يك سير دل خوش!»
    آشپز خنده بريده اي كرد و گفت: «شرط مي بندم دل خوش ما را همسرت به غارت برده.»
    «مگر كس ديگري هم مي تواند؟!»
    «آقا جان بي كاري. قدر مجردي را بدان.»
    «تو مي گويي مجردي بهترست، من تجربه كرده ام.»
    «سري را كه درد نميكند، نبايد دستمال بست.»
    داود با اكراه پرسيد: «شما ديگر چرا؟» حوصله صحبت نداشت.
    مرد پياله ماست و ليوان دوغ را كنار دستش گذاشت و گفت: «خدمتتان عرض كنم، ما هم غلط كرديم و زني از ايران آورديم. نزديك پنجاه سالمان بود و آواره اين كشور و آن كشور. اين قدر دوست و آشنا، كه نگو با ما دشمني داشتند، در گوشمان خواندند كه چرا تنها مانده ايم، تنهايي مال خداست و در پيري كسي ليواني آب دستمان نمي دهد. ما هم وسوسه شديم و فكر كرديم، اين همه تنها مانده ايم و غلطي نكرده ايم، چه عيبي دارد كه كاري براي خودمان كرده باشيم. خلاصه، در ايران فاميل زيادي نداشتيم. دوستي كه دست بر قضا غرضي هم با ما داشت، خانومي را معرفي كرد. آدرس ايران، تهران و ... را داد. گفتند زن وطني خوبست، وفادار و قانع است. ما هم ياد ستمهايي كه مادرمان از اول زندگي با پدرمان كشيده بود افتاديم و گفتيم، حقيقتي در آنست. آدرس را گرفتيم. بليتي خريديم و خودمان را شيك و پيك كرديم و به سوي آسمان ايران پريديم.
    بعد از دو روز رفتيم نشستيم در يك رستوران ايراني و شروع كرديم به گپ زدن.زن قيافه اش بدك نبود. از همان لحظه اول شروع به رجز خواني كرد. زندگي تو را مي سازم. كاري مي كنم سري تو سرها در بياوري و ... ما هم گفتيم عيب ندارد، لابد اول كار هميشه اين طوريه ديگر! بعد هم سه پسر گردن كلفت خود را آورد و معرفي كرد. خدايي بعدها به ما رسيد و جاي مهر گذاشت و جاي تسبيح برداشت. ما هم از خدا خواسته شرايط مان را گفتيم و خودمان را علاقمند نشان داديم. خلاصه رفتيم سفارت دانمارك در ايران و كار را تمام كرديم. نمي دانم شانس بد ما بود يا خوش شانسي خانوم كه در جا ويزاي نامزدي را دادند. دوازده هزار كرون خرج كرديم. بليت يك طرفه به دانمارك را گرفتيم. اين را خريديم و آن را خريديم و به قول بچه ها هنوز هم قيافه مان به تازه دامادها نمي خورد. هر چي خريديم و نخريديم و هر كاري كرديم و نكرديم، افاقه نكرد. از همان روز اول بهانه تراشيد و قانون و قاعده گذاشت. ما اينجا مشغول آشپزي و جلز و ولز كردن روزهايمان بوديم. زن و بچه هاي عاريتي ما هم مشغول چاپيدن ما بودند. زن اين را مي خريد و آن را مي گرفت. وقتي صورت حساب تلفن آمد، تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده. يك روز هم خبر شديم، پليس پسرش را در حين دزدي در فروشگاه بزرگي گرفته، و چون زير هچده سال بوده تا دم در خانه آوردنش. همان روزها بود كه ماسكهاي ملاحظه فرو افتاد. ما اعتراض كرديم. زن گرفته بوديم يا بلا. خانوم گفتند كه خواب ديديم خير باشد. ايشان كجا به ما افتخار مي دادند. در اصل قصد كانادا رفتن داشتند. حالا هم موقعيت پيش آمده و اينجا آمده اند. تازه دو ريالي ما افتاد كه اي دل غافل! آن تلفنهاي طولاني به كانادا، نشان داد كه قصد مهاجرت به آنجا را دارند و دست به دامان فاميلشان در آنجا شده اند. ما هم مجبور شديم كاغذ عقد دانماركي را در كاسه آب خيس كنيمو. خانم و بچه هايش با پول و پله ما راهي كانادا شدند. از اين ازدواج فقط قبض خريدهاي كلان، تلفن و بليط هواپيما براي ما يادگار ماند. آمديم سراغ اين دوستمان و تشكر كرديم.»
    داود در حالي كه با سر انگشتانش سر و چانه اش را مالش مي داد، پرسيد: «حالا چرا اينها را به من مي گوييد؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #159
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مرد محتويات سيني را روي ميز چيد و گفت: «به قول ملانصرالدين، خواستيم كوتاهي آنان كه زن گرفته بودند و به ما نگفتند را جبران كرده باشيم، تا بعد از اين اگر كسي مي خواهد از ايران زن بياورد، بيايد از ما هم پرس و جو كند.»
    «فكر مي كنم براي صلاح و مشورت من يكي خيلي دير شده.»
    «پس متأسفم، از دست من كاري بر نمي آيد.»
    داود نفس خود را پوف بيرون داد و گفت: «زنان ما ظرفيت آزادي از نوع غربي را ندارند. بايد با آنان با مقررات خودمان رفتار كنيم.»
    مرد همچنان ساكت بود.
    داود پرسيد: «انگار با من موافق نيستيد. شايد به خاطر ديدي است كه به آزادي دارم. مي توانيد كه آزادي را بايد ياد گرفت، فرقي هم نمي كند آموزنده مرد باشد يا زن. ما ايرانيها ظرفيت آزادي غربي را نداريم. آزادي را بايد ذره ذره ياد گرفت نه يك دفعه در ديگش افتاد. براي همينه كه خودمان را خفه مي كنيم.»
    نگاه كنجكاوي مرد همچنان صورت او را مي كاويد. پرسيد: «مي توانم بپرسم عازم كجا هستيد؟»
    «ايران. از دست زن و مادرزنم فرار مي كنم.»
    هواپيماي ايران اير به مقصد تهران، روز يكشنبه پرواز داشت. سه روز وقت داشت. تا آن موقع مي خواست پيش يكي از دوستهايش برود. از جايش كه بلند شد، بختك شك روي وجودش افتاد. باز هم به ياد روشنك و انگشتهاي لرزانش افتاد. مي خواست بداند چه بر سر پسرش و بقيه آمده. حسابي كه روي مادرزنش كرده بود، پوچ در آمد. او لب از لب باز نكرد، غير از زماني كه از دخترش طرفداري كرد. آب سرد روي داود ريخت. ديگر چه انتظاري مي توانست داشته باشد. آن هم خرج و زحمت و در نهايت همه تقصيرها گردن او افتاد. زن لج او را در مي آود. چقدر از شوهر پوسيده اش تعريف مي كرد، انگار با زنبيل از آسمان افتاده بود. يك بار هم نديد كه دخترش را به خاطر آن هم دريدگي و زبان درازي، سرزنش كند. اميدوار بود كه هر چه زودتر سر خانه خودش برگردد، ولي روشنك زياد هم از بودن مادرش ناراضي به نظر نميرسيد. حالا ديگر زن با خيال راحت آنان را دق مرگ مي داد و لب و دهان مي تكاند.
    داود نزديك تلفن عمومي كه رسيد، ايستاد. وسوسه شديدي به جانش افتاد كه تلفن بزند. ميخواست ببيند در غيابش چه اتفاقي افتاده. هنوز يك روز كامل از خانه خارج نشده بود. نميخواست حرفي بزند. نفس در سينه حبس مي كرد و سكوت مينمود، مثل يك مزاحم تلفني. مسخره به نظرش مي آمد. به خانه خودش تلفن بزند و حرفي نزند. در دلش قار و قور افتاد. مي توانست صداي قلبش را بشنود. علتش را خودش هم نمي فهميد. شايد هم با پسرش صحبت مي كرد. مي گفت كه به زودي بر مي گشت. كارت را در مغز تلفن فرو برد. تكاني به خودش داد. شماره را گرفت. بعد از چند بوق آزاد، اشغال زد. بيشتر تعجب كرد. چرا كسي گوشي را بر نمي داشت. آيا روشنك با او بازي مي كرد يا دليلي براي ناراحت شدنش وجود نداشت.
    داود خودش هم مانده بود كه چرا تلفن خانه اش را كسي بر نمي دارد. روشنك جايي را نداشت برود. بليت مادرش هنوز ماهها جا داشت و به آن راحتي جواب نمي گرفت. فصل تابستان ايران اير شلوغ بود. بايد براي رزرو كردن جا هفته ها قبل تماس مي گرفتند. خودش هم به زحمت يك صندلي خالي گير آورده بود. با هزار تا چاكرتم و نوكرتم متصدي باجه كه همشهري او بود و ريش گرو گذاشته بود، توانست جاي خالي گير بياورد. حالا چرا روشنك و مادرش گوشي را بر نمي داشتند، خدا مي دانست . ناگهان لبخندي روي لبش نقش بست. شايد پليس خارجيان، اقامت زنش را باطل كرده و مادرزن را هم با تمبر باطله اي راهي ايران كرده بودند. بعيد به نظر مي رسيد و كمي براي چنين اقدامي زود بود. اين درست كه او نامه جدايي، آدرس خانه و طلاق از همسرش را به دست مشاور مسؤل اداره امور خارجيان داد، آنان كارهايشان خرچنگي بود. كُند، ولي محكم كار مي كردند. آدم فكر نمي كرد كه دستشان به كسي برسد، ولي مي رسيد ودر جا حكم اجراء مي شد.
    فكر ديگري هم در ذهنش نشست. شايد هم روشنك براي خريد رفته باشد. يا يك فكر معمولي تر از آن، شايد به خانه عسل رفته باشند. زنش در ظاهر با او صحبت نمي كرد. خدا نمي كرد كه احساس عجز كند، غرور و مرور را كنار مي گذاشت و خودش را عين يك شاخه تر، زير توفان باران مي شكست و همه چيز را مي بخشيد. از روشنك بعيد نبود كه به خانه عسل پناه برده باشد. حالا آن زن خودسر چه غلطي مي توانست بكند، خدا مي دانست . مشكل آنان، عسل يا مادر روشنك نبود. گره رابطه شان به مادي گري و خودخواهي زنش بر مي گشت كه در اوايل آشنايي خودش را آدم معنوي و قانعي جا زده بود، و بعد از آنكه خرش از پل گذشته و پايش به اروپا رسيد و شاه تخمي هم در شكمش كاشت، مي دانست كه شيشه عمر مرد را در دست داشت و هر موقع اراده مي كرد او را زمين مي زد و از خود بيخود مي كرد. داود درهم و برهم مي شد وزخمي و نميدانست به خودش يا به مادر بچه اش ضربه بزند. ديگر چه مي توانست بكند.
    دوستش جواد و زنش هم به او گفته بودند كه آقاجان، اين زن لقمه دهان تو نيست. شما به هم نمي خوريد. تازه دوست خود روشنك هم گفته بود كه باباجان زور نزن. مُسكن نخور. دندان لق و فاسد را بايد كشيد و دور انداخت. زن جوان گفته بود: «زن به اين زورگويي نوبره. با اينكه عسل و شوهرش هر دو آدمهايي مزخرفي بودند، باز هم صد رحمت به آنان، اين يكي صبر نكرد كارت اقامتش درست شود. براي ما اداي دختر ترشيده هاي قرتي را در مي آورد.»
    ديگر چه مانده بود از دهان اين و آن بشنود. زندگي اش عين روزنامه تايمز صبح، مشغوليت اين و آن را فراهم كرده بود و هر كسي نظري مي داد. كسي از حال گرسنه بدبخت خبر نداشت. بيچاره پدري كه دلش خون بود و براي ديدن بچه اش پرپر مي زد. روشنك را هم دوست داشت. شايد ته دلش نمي خواست جدا شوند، اما چه خاكي به سرش مي ريخت. چطوري به او ثابت ميكرد كه چه كسي در زندگي مشترك آنان بايد تصميم مي گرفت و مملكت دست كي بود. مگر نه اينكه مورچه ها هم رئيس داشتند.
    روشنك سر خود بود. هر كاري دلش مي خواست انجام داده بود. حتي نخواست براي دلخوشي او هم با زنك، عسل، قثطع رابطه كند. تقي به توقي مي خورد سراغ او مي رفت، انگار مادرش باشد. براي او مثل روز روشن بود كه حالا هم سراغ او رفته. افكار درهم و برهم دانمارك خواب را از چشمش رماند. جالب اينجا بود كه هواپيمايش اوج مي گرفت و او را از مملكت لعنتي كه زنان در آن خدايي مي كردند دور مي كرد، ولي فكر و ذكر او هنوز آنجا بود. روشنك با ديدن نامه چه كرده بود. نيما در چه حالي بود و مادرزنش چه خيالاتي در سر داشت. سرش را روي صندلي گذاشت و چشمهايش را بست. ونگ ونگ نوزاد شير خواره اي كه مثل بسته اي دست مادرش خوابيده بود، آرامش او را گرفت. به خودش گفت: لعنت به اين شانس. از قرار تا خود فرودگاه تهران آرامشي در كار نخواهد بود. بي قراري به سراغش آمد. سفر كردن ودوري از خانه چيزي از سنگيني بار او كم نكرده بود. چشمش آب نمي خورد كه در ايران و نزد خانواده خودش هم پاسخي براي پرسشهاي بي پايانش پيدا كند. چطور مي توانست آرام و قرار گيرد وقتي كه زن و بچه اش در كنارش نبودند. كسي در فرودگاه تهران و پشت شيشه هاي پيشواز آمده ها، منتظر او نبود. او حتي براي مردن در ايران هم جايي نداشت. خانواده اش اعلام همبستگي كرده بودند. نه براي خاطر خودش، بلكه براي اسكناسهاي نارنجي كرون كه در دستش ديده بودند، و گرنه اگر از همان اول آغوششان براي او باز بود سراغ زني نمي رفت كه دوستي او را معرفي كرده باشد. اگر پدر دلش براي او مي سوخت، دختر باب طبع او را پيدا مي كرد و پشتش مي ايستاد. اي مرده شور زندگي را ببرد كه زير و زبرش با هم فرق مي كرد و آدمها خودشان را يك جوري نشان مي دادند و جور ديگري عمل مي كردند.
    اي كاش كه عشق را مي شناخت و دختري را پيدا مي كرد كه واقعاً دوستش داشت. سالها قبل در جزيره اي آرام با دختر دانماركي مو بوري آشنا شد. دوستهايش به او هشدار دادند كه از دختران موبور و چشم گربه اي حذر كند. او هم مثل بچه خوب، حرفشان را به گوش گرفت. از كجا مي دانست زن وطني هم مثل كالاهاي ساخت وطن، عمر كوتاهي خواهند داشت. بعد از آن بود كه فهميد دوستها حسادت كرده اند و او هرگز بعد ا زآن آرامش نگرفت.
    از روزي كه پاي روشنك در زندگي اش باز شد، خلوتش به هم خورد. نه مي توانست كتاب دلخواهش را بخواند و نه يك دل سير اخبار گوش كند و يا اينكه با دوستهايش خلوت كند. زن مثل كنه به او چسبيده بود و آرام و قرار او را مي گرفت. اگر زن ايراني اين بود، همان بهتر كه تا آخر عمر عذب مي ماند. نيما را هم به مادرش مي بخشيد و گاهي به ديدارش مي رفت. از طرفي دلش نمي خواست كه روشنك از وجود نام و اقامت او استفاده كند و در كشور بماند و دست در دست ديگري پيش چشم او راه برود و قر بدهد وحرصش را در بياورد. طاقت اين يكي را نداشت . همان بهتر كه بچه را بر مي داشت و گورش را از كشور گم مي كرد. در دانمارك براي هر دو آنان جا نبود. يا جاي او بود و يا جاي روشنك. اگر روشنك سرش به سنگ مي خورد، عقلش سر جايش مي آمد و منطقي فكر مي كرد كه يك چيز، و گرنه بايد بقچه اش را مي بست و از آن كشور مي رفت.
    زن آشفته در آپارتمان سه خوابه، اين طرف و آن طرف مي رفت و وسايل ضروري خود را جمع و جور مي كرد. عسل با چشمهاي ناباور، دستپاچگي روشنك را تماشا مي كرد. آب دهان و دماغ نيما قاطي هم شده بود. با چشمهاي اشكبار از اين اتاق به آن اتاق دنبال مادر مي رفت و گريه مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #160
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صبري خانم دويد و از دست بچه كشيد و با دلسوزي گفت: «نيما جان بيا بشين بغل خودم. مامان هم الآن مي آد.»
    عسل گفت: «من كه نمي فهمم تو چرا الآن مي خواهي از خانه ات بروي. شوهرت كه اينجا نيست تو را اذيت كند. وقتي از ايران برگشت. خانه را ترك كن.»
    روشنك گفت: «مگر نمي بيني تقاضاي طلاق داده. اگر من دست روي دست بگذارم، نمي گذارد اجازه اقامت دايم بگيرم.»
    «اين كارها چه ربطي به اجازه اقامت تو دارد. بهتر نيست تو مادرت را راهي ايران كني و بعد به فكر خودت باشي.»
    «كار من از اين مرحله گذشته. من مجبورم به خانه زنان بروم. مادرم يا پيش تو مي آيد، يا اينكه منتظر ميشود كه بليتش درست شود.»
    صبري خانم در حالي كه نيما را روي قلبش مي فشرد و قربان صدقه اش مي رفت، گفت: «من مزاحم عسل خانم نمي شوم.همين جا مي مانم تا بليتم حاضر شود. او هم زندگي خودش را دارد.»
    زن حرف دل عسل را مي زد. او در آن هفته امتحان داشت و بايد مقاله اي مي نوشت و تحويل مي داد. حوصله و وقت شنيدن حرفهاي تكراري زن و شوهر را از زبان صبري نداشت. گفت: «من باز هم با دفتر ايران اير تماس مي گيرم. در اولين فرصت كه بليت شما درست شد، شما را راهي ايران مي كنم. اگر داماد شما برگردد بهترست كه شما را اينجا، آن هم تنها نبيند.»
    صبري خانم چشمهايش را تنگ كرد. رنگ سبزه صورتش بيشتر از قبل به تيرگي مي زد. گفت: «شما فكر مي كنيد من از مردك مي ترسم. هيچ غلطي نمي تواند بكند.»
    عسل گفت: «داماد شما آدم عصبي است. به سرش كه بزند اين حرفها حاليش نميشود. شما كه نمي خواهيد با هم دست به يقه شويد؟»
    «من با او كاري ندارم.»
    «او رفتن روشنك را از چشم شما خواهد ديد. داود كسي نيست كه اشتباهات خودش را ببيند و اصلاح كند. فكر مي كند كه شما زير پايش نشسته ايد.»
    صبري خانم گفت:« همين طوريش هم من گناهكار هستم.»
    عسل مي ديد كه تعارف فايده اي ندارد. مادر و دختر تصميم خودشان را گرفته بودند. كتابهايي كه روي هم انبار شده بود او را وادار كرد تا خداحافظي كند. صلاح نميديد بيشتر از اين آنجا بماند.
    روشنك درگير بستن ساك خودش بود. ظهر آن روز با مشاور حقوقي شهرداري تماس گرفت و به اتفاق پسرش به يكي از خانه هاي زنان در نزديكي جزيره آهوس رفت.
    صبري خانم كيسه هاي نايلون را پر از نانهاي پخته كرد و در فريزر چيد. دم غروب غذاي مانده از ظهر را گرم كرد و شروع به خوردن نمود. از بخت بد ماهواره هم خراب شده بود و ديگر نمي توانست كانالهاي ايراني را بگيرد. چند كانال خارجي به زبان انگليسي و دانماركي را از آخر به اول گرداند و باز هم سر جاي اولش برگرداند. مردي خبرهاي عصر را مي خواند. چيزي از اخبار متوجه نشد. صداي تلفن سكوت اتاق را شكست. كمي هول كرد. منتظر بود تا تلفن يكبار زنگ بخورد و قطع شود. آن وقت مي فهميد كه روشنك به مقصد رسيده، اما تلفن قطع نشد. چندبار زنگ خورد. مردد بود. اگر عسل بود كه مي توانست پشت در بيايد. حوصله سر و كله زدن با دواد را نداشت. اگر صداي او را مي شنيد، به طور قطع مي خواست با روشنك صحبت كند و بهانه نيما را مي گرفت. دخترش پاسخگو را به تلفن وصل كرده بود كه ميتوانست بعد از چهار بار زنگ خوردن قطع شود. هر كس بود پيغام نگذاشت.
    زن پشت پنجره نشست و به تك و توك سايه هايي كه از جلو ساختمان رفت و آمد ميكردند، چشم دوخت. نمي دانست چطوري خودش را سرگرم كند. به جمله اي فكر كرد و خنده اش گرفت. آدمها بايد بيشتر با خودشان حرف مي زدند تا با ديگران. اگر آدم در كشوري غريب بود و زبان نمي دانست، بايد هم اين جوري فكر مي كرد. دليلش هم واضح بود، چون كس ديگري را نمي شناخت. چقدر زبان در زندگي آدمها مهم بود. به راستي كه اگر دو زبان بلد بود، دو آدم هم به حساب مي آمد. نه زبان همسايه را بلد بود و نه كسي را كه تلفن مي كرد. همسايه پاييني سگ كوچكي داشت. صداي چپق چپق پنجه سگ را در راه پله ها مي شنيد. زن لاغر و باريكي قلاده سگ را دور دستش پيچيد. همراه مرد لاغرتر از خودش بود. دماغش را مي گرفتي، جانش در مي آمد. روشنك گفته بود هميشه با هم جنگ و دعوا دارند. مرد زياد مشروب مي خورد و زن مدام سيگار دود مي كند. گويا خدا در و تخته را جور كرده بود. صداي پنجه ها دورتر شد.
    زن گوشهايش را تيز كرد. تنها بود و غم عالم سنگين تر از هميشه روي دلش نشسته بود. حق هم داشت. خدا روي عيال حرف نشنو را سياه كند. اگر روشنك به همان سبزي فروش محله قانع مي شد، او الآن آن سر دنيا چه غلطي مي كرد. از اول زندگي جاه طلب بود. فكر مي كرد زندگي اش با ديگران فرق مي كند. زن روي دستش زد و دوباره آه كشيد. وقتي پدرشان از دنيا رفت، يك خيل بچه روي دستش ماند. روشنك بچه دوم و دختر اولش بود دختر زحمت كشي بود، اما چه فايده كه هميشه چشمش به آن بالاها بود. چرا بايد باور مي كرد كه يك دكتر از ناف اروپا بلند شود و بيايد يك آرايشگر، يك دختر يتيم و نيمه ترشيده را بگيرد. به گفته پسرش، اگر آن آدم راست مي گفت و ريگي به كفشش نداشت، تا به حال هم زن داشت و هم بچه. اما روشنك خوش بين تر از اين حرفها بود. كم مانده بود كه خانواده اش را متهم به حسادت كند. بدبيني هم اندازه داشت.
    داود يك مرد تك افتاده مادر مرده اي بود، كه سرش به درس و كار مشغول بود. بعد از سالها، هوس ازدواج كرده بود و مي خواست تشكيل خانواده بدهد. اين چه عيبي داشت؟ حالا مي فهميد كه يك عيبي داشت. طرف مثل سگ دروغ مي گفت. نه پزشك بود و نه سواد درست و حسابي داشت. يك آدم نديد بديد تازه به دوران رسيده بود. چشم به چكيده سالها دسترنج روشنك، دخترش، داشت و بدتر از آن دست بزن هم داشت. تا مي توانست ليچار مي گفت و توهين مي كرد و انتظار دشات كه كسي حرفي نزند. ديگر چه مانده بود كه دخترش بچه بغل زير راه پله هاي مردم پنهان شود. تف سربالا بود، نه مي توانست قورت بدهد و نه بيرون بيندازد. اي مرده شورش ببرد. به راستي كه راست گفته بودند، آواي دهل شنيدن از دور خوشست. مردم در خانه هاي گرم و نرمشان در ايران نشسته اند و حسرت خارج را دارند. آره شايد خارج كمي آزادي فلان و بهمان داشته باشد، شايد كمي ارزان بخرند و زياد بخورند، آخرش چي نه مملكت خودشان است و نه كسي آنان را قبول دارد. تازه در آنجا هم بايد جان بكنند و عرق بريزند، پس انداز كنند و كرون روي كرون بگذارند. دلشان هم خوش باشد كه در خارج زندگي مي كنند. ايرانيهايي كه با قيافه هاي اجق و جق و آرايش سر و صورت در فرودگاه ظاهر مي شوند، بدتر از همه حرص ايران رفتن را مي زنند. يكي نيست بگويد پدرت خوب و مادرت خوب، مگر تو همان نبودي كه ديروز براي خارج رفتن له له مي زدي. دختر خودش روشنك هم دست كمي از آنان نداشت. قرآن بي زبان را از دست شوهر گرفته و پاره كرده بود، چرا در سوره چند درباره اطاعت زن و از مرد فلان نوشته شده. زن مي دانست كه شوهرش اهل نماز و نياز نبود و فقط براي اينكه او را بكوبد، به آيه قرآن استناد مي كرد.
    اشكال اينها نبود. مشكل بزرگ تر از آن حرفها بود. اين زن و شوهر با هم تفاهم نداشتند و زبان هم را نمي فهميدند. چه فايده كه عقل هيچ كدام هم نمي رسيد. داود حاضر نبود براي كنترل اعصابيش اقدامي بكند. هيچ قبول نمي كرد مشكلي دارد و بايد پيش دكتر برود. روشنك هم كوتاه نمي آمد. زن حق داشت. با هزار اميد و آرزو ازدواج كرده و حالا به سراب رسيده بود. هيچ دلخوشي در كار نبود. از صبح تا شب فكر تهيه صبحانه، ناهار و شام آقا وقتش را پر كرده بود. به ندرت وقت مطالعه داشت. تا پايش به كشور رسيد، عذاب حاملگي او را خانه نشين كرد و بعد هم بيمارستان بستري شد. زودتر از وقت زاييد و شش ماه بعد كه دوباره سر كلاس زبان نشست، شوهرش بلوا راه انداخت. هر بار كه فصل امتحان رسيد، شوهر جا رو جنجالي به راه انداخت و خلاصه نگذاشت كه زن امتحان بدهد. روشنك با گوش خودش شنيده بود كه داود در توالت پيتزايي با دوست ايراني اش درد دل مي كرده. مرد سفارش كرده بوده كه مبادا زنت پايش به مدرسه زبان باز شود و قانون و قاعده مملكت را ياد بگيرد و باصطلاح دم در بياورد. آن وقت ديگر خواهد فهميد كه به قول قديميها، مسجد جاي خر بستن نيست. ديگر نمي توان جلودار زن شد و يا با او زندگي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 16 از 17 نخستنخست ... 6121314151617 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/