«تو همه داستان را نمي داني. وقتي به خواستگاري آمد هر چه به من گفته، دروغ بوده. همه زندگي و ازدواج ما دروغ بزرگي بوده. حالا با سيلي مي كوبد روي صورتم و مي گويد كه من از روي عمد حامله شدم تا او را پابند خودم كنم و پايم به خارج باز شود. بيشتر ناراحتي من از خودم مي باشد كه آينده ام را خراب كردم. خواستگارهاي خوبي داشتم. با دست خودم، خودم را بدبخت كردم. شايد اگر برگردم ايران شانسي باشد.»
«فكر مي كني اگر برگردي ايران، آنجا را به تو مي دهند. همين يك ساله فرهنگ ما را فراموش كردي. فكر ميكني تو را نمي شناسند. آنجا اروپا نيست. اينجا بيشتر به كارها و شخصيت آدم نگاه مي كنند تا خودش. در ايران با خود آدم كار دارند و مهم نيست چي كاره باشي. زن طلاق گرفته حوري آسماني هم باشد، دست دوم حساب مي آيد.»
«كي گفته من مي خواهم شوهر كنم. مي خواهم طلاقم را بگيرم. دوباره ازدواج كردنم اشتباه محض است. داود كاري نمي تواند بكند. بچه اش را مي خواهد كه مي گيرد.»
«مي داني چقدر از شوهر من ايراد مي گرفت؟»
«آره، مي گفت ديوانه بچه را برده كه دست و پاي عسل باز شود و آن وقت دست و پاي خودش را بسته.»
«مادرم مي گويد بچه از پدر يتيم نمي شود، از مادر يتيم ميم شود. گور پدر داود كه چه گفته. تو احساس قلبي خودت را دنبال كن.»
روشنك با اكراه وسايل پسرش را جمع آوري كرد و به دنبال عسل راه افتاد. وقتي به خانه عسل رسيدند، روشنك پوشك بچه را عوض كرد. عسل با سيني صبحانه به اتاق نشيمن آمد. روشنك را نگاه كرد. زن دستهايش را روي ميز بالش كرده و سرش را روي آن گذاشته بود. چشمهايش از خستگي روي هم افتاد، اما خيال خوابيدن نداشت. مي خواست حرف بزند. لبهاي ترك خورده اش تكان خورد. زير چشمش كبود بود و تمام بدنش درد مي كرد. احساس كوفتگي مي كرد. نمي توانست روي پاهايش بند شود. عسل با ا صرار او را از روي صندلي بلند كرد و روي مبل نشاند. گفت: «حالت خوب نيست. همين جا روي مبل برايت جا مي اندازم. كمي بخواب، بعد با هم صحبت مي كنيم.»
روشنك چشمش را نيمه باز كرد و با صديا خش داري پرسيد: «دوستش داشتي؟»
عسل مردد بود كه درباره چه كسي مي پرسد.
زن دوباره گفتك «شوهرت را مي گويم.»
«نه، به وجود هم عادت كرده بوديم، همين. مادرش ما را به هم معرفي كرد. وقتي همديگر را از نزديك ديديم، كار از كار گذشته بود.»
«ازدواج تعارفي. اي مدلش را نديده بودم.»
«ايران كه بوديم ازدواجي در كار نبود. مادرش شايعه انداخت، ماهم استقبال كرديم.»
«چرا؟»
«نمي دانم. اسمش را خريت بگذار.»
«مي خواستم ببينم تو هميشه اين طوري به خودت مي رسيدي؟ يعني مرتب و شسته و رفته بودي و سر و وضعت مرتب بود؟»
عسل با بي حوصلگي گفت: «بگير بكپ. انگار اين كتكها را تو نخورده اي. چي كار به اين كارها داري.»
روشنك گردنش را نيم دايره چرخي داد وگفت: «چرا كمكم نمي كني؟ من مي خواهم اين مردها را درك كنم. اين طوري راحت تر مي توانم مشكلم را حل كنم.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «ميداني، خيانت و خبيث بودن هميشه دليل منطقي ندارد. گاهي عادت خطرناك و خوي حيواني مي ماند كه در ذات انسان رخنه مي كند. علاجي هم ندارد. طرف خبيث بود، همين.»
«چرا گذاشتي كار به اينجاها بكشد؟»
عسل گفت: «روزي رفته بودم كتابخانه. يك سي دي داشتم كه باز نمي كرد. مسؤلش مرد مهرباني بود. با صبر و حوصله برنامه فوند فارسي را روي كامپيوتر خود سوار كرد و سي دي هم باز شد. بعد هم با خونسردي به من گفت كه مردها هم مثل كامپيوتر هستند، بايد از آنها استفاده كرد و كار كشيد، نبايددركشان كرد. مي داني روشنك جان، آن مرد دانماركي با اين حرفش درباره احساس مردها مي گفت. مثل كامپيوتر دقيق و صحيح كار مي كنند و زياد چيزي از خودشان بروز نمي دهند.»
«باور كن سعي خودم را كردم. نمي توانم ديگر نمي توانم.»
حقيقت اين بودكه روشنك از دست عسل دلخور بود. در دلش فكر مي كرد و مطمئن نبود كه حرف دلش را به زبان جاري سازد يا نه. داود مدام سركوفتش ميزد كه عسل مي خواسته به او پول قرض بدهد. به طور قعط به اين خاطر كه زن به او نظر دارد. و گرنه چرا زن خودش حاضر نيس خانه اش را بفروشد و به او قرض بدهد. روشنك تحت تأثير حرفهاي شوهرش نسبت به عسل و انگيزه او بدبين بود. حرفهايش را زياد سبك و سنگين مي كرد. با بدبيني به او مي گفت كه حوصله دارد كه بخواهد به حرفهاي داود گوش كند. با عسل حرف مي زد، ولي دلش با او نبود. مدام در رفتار او دقت مي كرد كه چرا فلان كلمه و اشاره را به زبان آورده. وقتي به خودش آمد كه عسل او را مورد خطاب قرار داده و گفت: «تو از من مي پرسي به خودم مي رسيدم. دشواريهاي زندگي مشترك و مشكلات زناشويي كه سياه و سفيد نيست. من هم به خودم مي رسيدم، هم به بچه ام و هم به شوهرم و زندگي مان. بپرس با قناعت، خركاري من و تلاش و كار محمود به كجا رسيد. در اصل وقتي ازدواج به بن بست مي رسد، مقصر يك نفر نيست.»
روشنك پوزخندي زد و گفت: «اتفاقاً شوهر من هميشه تو و محمود را مثل مي زند. البته بستگي به اين دارد كه اين سركوفت زدن به چه كارش بيايد. اوايل كه مي گفت عسل به وسيله شوهرش به اروپا آمد و بعد از چند سال دم درآورد. الان هم مي گويد، ببين چطور عسل چند سال كار كرد و عرق ريخت. اولين سال كه با محمود مسافرت مي رفتم، تي شرتش را پشت رو كرد و پوشيد. يكي ديگر نداشت كه عوض كند. بعد از زن گرفتنش بود كه ماشين صفر كيلومتر زير پايش گذاشت، در دل تهران آپارتمان خريد، براي مادرش خانه خريد، فقط براي زن بيچاره هيچ كاري نكرد.»
داغ دل زن از شنيدن اين حرفها تازه شد. ساعت از نيمه مي گذشت. وقت صحبت كردن نبود. داود هم مثل محمود ثبات فكري نداشت و سرگردان بود. مي خواست طرفدار حق باشد، ولي نميتوانست.
عسل پرسيد: «مي توانم بپرسم چطوري با داود آشنا شدي؟»
روشنك سر روي بالش گذاشت و روي تشك لميد. گفت: «آخ دست روي دلم نگذار كه خونست. داستان زندگي من هم طولاني است.»
«پس دست كم تعريف كن كه چرا سلماني باز كردي؟»
«بگذار ببينم... بعد از ديپلم گرفتن، ادامه تحصيل ندادم. يعني مشكلات زندگي مجال نداد. زندگي براي من يك جور مبارزه بود. پدرم جوان از دنيا رفت. مادرم با پنج بچه محصل تنها ماند. برادر بزرگم را سر كار گذاشت و بعدهم نوبت برادر كوچكم و نوبت من بود. نمي توانستم بي خيال به دانشگاه بروم. به شاگردي آرايشگاهي درآمدم. براي از صبح تا شب روي پا ايستادن، هم حقوقي جزئي مي گرفتم و هم هنري ياد مي گرفتم. از سن جواني تا اوان سي وسه سالگي در سالن آرايشگاه بالا و پايين رفتم. بوي دهان مردم ، نفس سير و پياز روي صورتم پخش مي شد. مو كوتاه مي كردم، ابرو بر مي داشتم، صورت بند مي انداختم و عروس آرايش مي كردم. عاشق آرايش و رنگها بودم. هر نوع مدل مو و آرايش نظرم را جلب مي كرد و مي توانستم ساعتها درباره شان صحبت كنم. خودم هم از تأثير جادوي رنگها محروم نبودم. از رنگ و روي بشاش خوشم مي آمد. خيلي زود كارم گرفت. براي خودم سالني باز كردم. يك طرف سالن را پر از لباس عروس و وسايل آرايشي كردم. فروش خوبي هم داشتم. اواخر كارم بالا گرفت. براي گذراندن انواع دوره هاي به تهران مي آمدم. براي همين آپارتماني هم براي خودم خريدم. خواهر و مادرم هم مي آمدند و با هم خوش بوديم. مانتو فلان قيمت و هر چي دلم مي خواست مي خريدم. پول برايم مثل علف خرس بود. مثل ريگ، كف دستم پول مي ريخت. حسرت چيزي را نداشتم. استقلال مالي زير دهانم مزه داده بود. مي داني كه آرايشگاهها خبرگزاري آسوشيتدپرس هم هستند. از بس داستانهاي عجيب و غريب زندگي به گوشم مي خورد و زنها با آب و تاب، دهان به دهان تعريف مي كردند كه از ازدواج منصرف شدم. يادم مي آيد زني بود كه هاي هاي گريه مي كرد كه شوهرش پنهاني از او زن ديگري گرفته بود. دختري با يك خروار قر و اطوار كه پول مرد را كرور كرور خرج مي كرد، بدون اينكه خم به ابرو بياورد و زن اول دلش مي سوخت. مي گفت چقدر براي خاطر شوهرش پا روي هوسهايش گذاشته و صرفه جويي مي كرده...»
عسل حرفش را بريد و گفت: «به عقيده تو كار درستي كرده كه براي پولدار شدن شوهرش به خودش نرسيده؟»
«نه، من كه نگفتم كار درستي كرده. فرهنگ ما در هر زمينه اي سابقه تاريخي دارد، حتي فرهنگ اجتماعي ما . خيلي از زنان از احساس فداكاري، روراستي و قدرداني كه به زنگدي زناشويي حس مي كنند، به خودشان نمي رسند و پول خرج نميكنند تا شوهر پول جمع كند و نمي دانم ماشين و وسايل خانه را بخرد. تازه انتظار دارند كه شوهر ممنو هم باشد.»
«دقيقاً. شوهر نه تنها متشكر نمي شود، بلكه دلسرد هم مي شود.»
«و دنبال زني مي رود كه هوسهاي پنهان او را اشباع كند. آن موقع من اين طور نگاه نمي كردم. زن دوم و معشوقه گرفتن را به حساب خيانت، تنوع طلبي و بي وفايي و بي فرهنگي مردان مي گذاشتم و چشمم ترسيده بود. مادرم فشار مي آورد كه سنم مي گذرد و پير مي شوم و بايد يكي را انتخاب كنم. من هم كه سرم به كار گرم بود ودوست پسري نداشتم. مردان را از طريق كتابها و رمانهاي جين استين و چند نويسنده رمان عاميانه ايراني مي شناختم كه البته آنان با شخصيتهاي ناپخته، تعبير شكست خورده و ناقصي از عشق ارائه مي دادند كه بيشتر تن من را مي لرزاند. يكي براي برادرش كه در كانادا زندگي مي كرد از من خواستگاري كرد. از قيافه پسره خوشم نيامد. از من جوان تر بود و اجق وجق لباس پوشيده بود. احساس خاصي به او نداشتم. خواهر يكي از مشتريهايم در دانمارك زندگي مي كرد. كلي از زندگي در اسكانديناوي و البته هواي سرد و بادهاي خنك جزيره تعريف كرد. گفت كه خانواده اش دوستي در آنجا دارند كه دنبال يك دختر ايراني مي گردد. خودش هم سنش بالاست. داود خودش را پزشك سي و هشت ساله موفقي معرفي كرد. كمي با هم صحبت كرديم. احساس كردم شباهت زيادي به هم داريم. من پدرم را در خردسالي از دست داده بودم و او مادرش را . وقتي تعريفك كرد كه كتك زيادي از پدر و نامادري اش مي خورده، دلم برايش سوخت. به عواقب آن فكر نكردم كه چه معني مي توانست براي من داشته باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)