صفحه 15 از 17 نخستنخست ... 511121314151617 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #141
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «تو همه داستان را نمي داني. وقتي به خواستگاري آمد هر چه به من گفته، دروغ بوده. همه زندگي و ازدواج ما دروغ بزرگي بوده. حالا با سيلي مي كوبد روي صورتم و مي گويد كه من از روي عمد حامله شدم تا او را پابند خودم كنم و پايم به خارج باز شود. بيشتر ناراحتي من از خودم مي باشد كه آينده ام را خراب كردم. خواستگارهاي خوبي داشتم. با دست خودم، خودم را بدبخت كردم. شايد اگر برگردم ايران شانسي باشد.»
    «فكر مي كني اگر برگردي ايران، آنجا را به تو مي دهند. همين يك ساله فرهنگ ما را فراموش كردي. فكر ميكني تو را نمي شناسند. آنجا اروپا نيست. اينجا بيشتر به كارها و شخصيت آدم نگاه مي كنند تا خودش. در ايران با خود آدم كار دارند و مهم نيست چي كاره باشي. زن طلاق گرفته حوري آسماني هم باشد، دست دوم حساب مي آيد.»
    «كي گفته من مي خواهم شوهر كنم. مي خواهم طلاقم را بگيرم. دوباره ازدواج كردنم اشتباه محض است. داود كاري نمي تواند بكند. بچه اش را مي خواهد كه مي گيرد.»
    «مي داني چقدر از شوهر من ايراد مي گرفت؟»
    «آره، مي گفت ديوانه بچه را برده كه دست و پاي عسل باز شود و آن وقت دست و پاي خودش را بسته.»
    «مادرم مي گويد بچه از پدر يتيم نمي شود، از مادر يتيم ميم شود. گور پدر داود كه چه گفته. تو احساس قلبي خودت را دنبال كن.»
    روشنك با اكراه وسايل پسرش را جمع آوري كرد و به دنبال عسل راه افتاد. وقتي به خانه عسل رسيدند، روشنك پوشك بچه را عوض كرد. عسل با سيني صبحانه به اتاق نشيمن آمد. روشنك را نگاه كرد. زن دستهايش را روي ميز بالش كرده و سرش را روي آن گذاشته بود. چشمهايش از خستگي روي هم افتاد، اما خيال خوابيدن نداشت. مي خواست حرف بزند. لبهاي ترك خورده اش تكان خورد. زير چشمش كبود بود و تمام بدنش درد مي كرد. احساس كوفتگي مي كرد. نمي توانست روي پاهايش بند شود. عسل با ا صرار او را از روي صندلي بلند كرد و روي مبل نشاند. گفت: «حالت خوب نيست. همين جا روي مبل برايت جا مي اندازم. كمي بخواب، بعد با هم صحبت مي كنيم.»
    روشنك چشمش را نيمه باز كرد و با صديا خش داري پرسيد: «دوستش داشتي؟»
    عسل مردد بود كه درباره چه كسي مي پرسد.
    زن دوباره گفتك «شوهرت را مي گويم.»
    «نه، به وجود هم عادت كرده بوديم، همين. مادرش ما را به هم معرفي كرد. وقتي همديگر را از نزديك ديديم، كار از كار گذشته بود.»
    «ازدواج تعارفي. اي مدلش را نديده بودم.»
    «ايران كه بوديم ازدواجي در كار نبود. مادرش شايعه انداخت، ماهم استقبال كرديم.»
    «چرا؟»
    «نمي دانم. اسمش را خريت بگذار.»
    «مي خواستم ببينم تو هميشه اين طوري به خودت مي رسيدي؟ يعني مرتب و شسته و رفته بودي و سر و وضعت مرتب بود؟»
    عسل با بي حوصلگي گفت: «بگير بكپ. انگار اين كتكها را تو نخورده اي. چي كار به اين كارها داري.»
    روشنك گردنش را نيم دايره چرخي داد وگفت: «چرا كمكم نمي كني؟ من مي خواهم اين مردها را درك كنم. اين طوري راحت تر مي توانم مشكلم را حل كنم.»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «ميداني، خيانت و خبيث بودن هميشه دليل منطقي ندارد. گاهي عادت خطرناك و خوي حيواني مي ماند كه در ذات انسان رخنه مي كند. علاجي هم ندارد. طرف خبيث بود، همين.»
    «چرا گذاشتي كار به اينجاها بكشد؟»
    عسل گفت: «روزي رفته بودم كتابخانه. يك سي دي داشتم كه باز نمي كرد. مسؤلش مرد مهرباني بود. با صبر و حوصله برنامه فوند فارسي را روي كامپيوتر خود سوار كرد و سي دي هم باز شد. بعد هم با خونسردي به من گفت كه مردها هم مثل كامپيوتر هستند، بايد از آنها استفاده كرد و كار كشيد، نبايددركشان كرد. مي داني روشنك جان، آن مرد دانماركي با اين حرفش درباره احساس مردها مي گفت. مثل كامپيوتر دقيق و صحيح كار مي كنند و زياد چيزي از خودشان بروز نمي دهند.»
    «باور كن سعي خودم را كردم. نمي توانم ديگر نمي توانم.»
    حقيقت اين بودكه روشنك از دست عسل دلخور بود. در دلش فكر مي كرد و مطمئن نبود كه حرف دلش را به زبان جاري سازد يا نه. داود مدام سركوفتش ميزد كه عسل مي خواسته به او پول قرض بدهد. به طور قعط به اين خاطر كه زن به او نظر دارد. و گرنه چرا زن خودش حاضر نيس خانه اش را بفروشد و به او قرض بدهد. روشنك تحت تأثير حرفهاي شوهرش نسبت به عسل و انگيزه او بدبين بود. حرفهايش را زياد سبك و سنگين مي كرد. با بدبيني به او مي گفت كه حوصله دارد كه بخواهد به حرفهاي داود گوش كند. با عسل حرف مي زد، ولي دلش با او نبود. مدام در رفتار او دقت مي كرد كه چرا فلان كلمه و اشاره را به زبان آورده. وقتي به خودش آمد كه عسل او را مورد خطاب قرار داده و گفت: «تو از من مي پرسي به خودم مي رسيدم. دشواريهاي زندگي مشترك و مشكلات زناشويي كه سياه و سفيد نيست. من هم به خودم مي رسيدم، هم به بچه ام و هم به شوهرم و زندگي مان. بپرس با قناعت، خركاري من و تلاش و كار محمود به كجا رسيد. در اصل وقتي ازدواج به بن بست مي رسد، مقصر يك نفر نيست.»
    روشنك پوزخندي زد و گفت: «اتفاقاً شوهر من هميشه تو و محمود را مثل مي زند. البته بستگي به اين دارد كه اين سركوفت زدن به چه كارش بيايد. اوايل كه مي گفت عسل به وسيله شوهرش به اروپا آمد و بعد از چند سال دم درآورد. الان هم مي گويد، ببين چطور عسل چند سال كار كرد و عرق ريخت. اولين سال كه با محمود مسافرت مي رفتم، تي شرتش را پشت رو كرد و پوشيد. يكي ديگر نداشت كه عوض كند. بعد از زن گرفتنش بود كه ماشين صفر كيلومتر زير پايش گذاشت، در دل تهران آپارتمان خريد، براي مادرش خانه خريد، فقط براي زن بيچاره هيچ كاري نكرد.»
    داغ دل زن از شنيدن اين حرفها تازه شد. ساعت از نيمه مي گذشت. وقت صحبت كردن نبود. داود هم مثل محمود ثبات فكري نداشت و سرگردان بود. مي خواست طرفدار حق باشد، ولي نميتوانست.
    عسل پرسيد: «مي توانم بپرسم چطوري با داود آشنا شدي؟»
    روشنك سر روي بالش گذاشت و روي تشك لميد. گفت: «آخ دست روي دلم نگذار كه خونست. داستان زندگي من هم طولاني است.»
    «پس دست كم تعريف كن كه چرا سلماني باز كردي؟»
    «بگذار ببينم... بعد از ديپلم گرفتن، ادامه تحصيل ندادم. يعني مشكلات زندگي مجال نداد. زندگي براي من يك جور مبارزه بود. پدرم جوان از دنيا رفت. مادرم با پنج بچه محصل تنها ماند. برادر بزرگم را سر كار گذاشت و بعدهم نوبت برادر كوچكم و نوبت من بود. نمي توانستم بي خيال به دانشگاه بروم. به شاگردي آرايشگاهي درآمدم. براي از صبح تا شب روي پا ايستادن، هم حقوقي جزئي مي گرفتم و هم هنري ياد مي گرفتم. از سن جواني تا اوان سي وسه سالگي در سالن آرايشگاه بالا و پايين رفتم. بوي دهان مردم ، نفس سير و پياز روي صورتم پخش مي شد. مو كوتاه مي كردم، ابرو بر مي داشتم، صورت بند مي انداختم و عروس آرايش مي كردم. عاشق آرايش و رنگها بودم. هر نوع مدل مو و آرايش نظرم را جلب مي كرد و مي توانستم ساعتها درباره شان صحبت كنم. خودم هم از تأثير جادوي رنگها محروم نبودم. از رنگ و روي بشاش خوشم مي آمد. خيلي زود كارم گرفت. براي خودم سالني باز كردم. يك طرف سالن را پر از لباس عروس و وسايل آرايشي كردم. فروش خوبي هم داشتم. اواخر كارم بالا گرفت. براي گذراندن انواع دوره هاي به تهران مي آمدم. براي همين آپارتماني هم براي خودم خريدم. خواهر و مادرم هم مي آمدند و با هم خوش بوديم. مانتو فلان قيمت و هر چي دلم مي خواست مي خريدم. پول برايم مثل علف خرس بود. مثل ريگ، كف دستم پول مي ريخت. حسرت چيزي را نداشتم. استقلال مالي زير دهانم مزه داده بود. مي داني كه آرايشگاهها خبرگزاري آسوشيتدپرس هم هستند. از بس داستانهاي عجيب و غريب زندگي به گوشم مي خورد و زنها با آب و تاب، دهان به دهان تعريف مي كردند كه از ازدواج منصرف شدم. يادم مي آيد زني بود كه هاي هاي گريه مي كرد كه شوهرش پنهاني از او زن ديگري گرفته بود. دختري با يك خروار قر و اطوار كه پول مرد را كرور كرور خرج مي كرد، بدون اينكه خم به ابرو بياورد و زن اول دلش مي سوخت. مي گفت چقدر براي خاطر شوهرش پا روي هوسهايش گذاشته و صرفه جويي مي كرده...»
    عسل حرفش را بريد و گفت: «به عقيده تو كار درستي كرده كه براي پولدار شدن شوهرش به خودش نرسيده؟»
    «نه، من كه نگفتم كار درستي كرده. فرهنگ ما در هر زمينه اي سابقه تاريخي دارد، حتي فرهنگ اجتماعي ما . خيلي از زنان از احساس فداكاري، روراستي و قدرداني كه به زنگدي زناشويي حس مي كنند، به خودشان نمي رسند و پول خرج نميكنند تا شوهر پول جمع كند و نمي دانم ماشين و وسايل خانه را بخرد. تازه انتظار دارند كه شوهر ممنو هم باشد.»
    «دقيقاً. شوهر نه تنها متشكر نمي شود، بلكه دلسرد هم مي شود.»
    «و دنبال زني مي رود كه هوسهاي پنهان او را اشباع كند. آن موقع من اين طور نگاه نمي كردم. زن دوم و معشوقه گرفتن را به حساب خيانت، تنوع طلبي و بي وفايي و بي فرهنگي مردان مي گذاشتم و چشمم ترسيده بود. مادرم فشار مي آورد كه سنم مي گذرد و پير مي شوم و بايد يكي را انتخاب كنم. من هم كه سرم به كار گرم بود ودوست پسري نداشتم. مردان را از طريق كتابها و رمانهاي جين استين و چند نويسنده رمان عاميانه ايراني مي شناختم كه البته آنان با شخصيتهاي ناپخته، تعبير شكست خورده و ناقصي از عشق ارائه مي دادند كه بيشتر تن من را مي لرزاند. يكي براي برادرش كه در كانادا زندگي مي كرد از من خواستگاري كرد. از قيافه پسره خوشم نيامد. از من جوان تر بود و اجق وجق لباس پوشيده بود. احساس خاصي به او نداشتم. خواهر يكي از مشتريهايم در دانمارك زندگي مي كرد. كلي از زندگي در اسكانديناوي و البته هواي سرد و بادهاي خنك جزيره تعريف كرد. گفت كه خانواده اش دوستي در آنجا دارند كه دنبال يك دختر ايراني مي گردد. خودش هم سنش بالاست. داود خودش را پزشك سي و هشت ساله موفقي معرفي كرد. كمي با هم صحبت كرديم. احساس كردم شباهت زيادي به هم داريم. من پدرم را در خردسالي از دست داده بودم و او مادرش را . وقتي تعريفك كرد كه كتك زيادي از پدر و نامادري اش مي خورده، دلم برايش سوخت. به عواقب آن فكر نكردم كه چه معني مي توانست براي من داشته باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #142
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سوار تاكسي كه شديم، خودش را كنار كشيد تا دست و پايمان تماس پيدا نكند. گفت كه به زحمت درس خوانده وخودش را به خارج و به زندگي بهتر رسانده. احترام خاصي برايش قايل شدم و با ديد ديگري نگاهش كردم. احساس كردم به هم نزديك شده ايم. مثل اين بودكه بليت بخت آزمايي ام برنده شده باشد. سر از پا نمي شناختم. داود مردي بود كه ارزش انتظار سي و سه سال را داشت. هر عقيده اي كه درباره زندگي داشت، شبيه عقايد و افكار من بود. هر چه بيشتر صحبت مي كرديم، بهتر همديگر را مي شناختيم.
    برادر بزرگم خودش را كنار كشيد وتصميم را به خودم واگذار كرد. ماد رو برادرم به شدت مخالف بودند. ته دلم از آنان دلخور شدم. فكر كردم لابد به خاطر مسايل ديگرست و نگران وضع مالي خودشان هستند. برادر كوچكم گفت كه خودم را نبازم. خيلي دلم مي خواهد سفري به سوئد بكنم و محل كار و زندگي او را از نزدكي ببينم. خواهر بزرگ بودم و سالها دستشان را گرفته بودم از مخالفت و حرفهايشان ناراحت شدم. به غرورم برخورد. انگار داود را قبول نداشتند. تصميم گرفتم به شمال بروم. مي داني كه داود بچه گيلان است. به ناچار برادرم هم من را همراهي كرد.
    داود بو برده بود كه او را انتخاب خواهم كرد.از بزرگواري و شخصيت سالم و معنويت حرف زد كه خواسته و آرزوي هر جواني است. سرخودشدم.مادر و برادرهايم دخالتي نكردند. مهريه چهارده گل رز به احترام چهارده معصوم بود و يك كلام الله مجيد. نه خريد عروسي رفتيم و نه مجلسي گرفتيم. يك حلقه ساده او برايم گرفت. من هم يك گردني با زنجيرش هديه كردم. يك شب كه بيرون رفته بوديم، زيب شلوارم خراب شد و او پول شلواري كه در بوتيكي انتخاب كردم، پرداخت...» روشنك خواب آلود حرف مي زد.
    عسل به ياد داود كه گفته بود زنش براي او يك شلوار لي آبي خريده. عسل پوزخندي تلخ زد كه از چشم زن پنهان نماند. با سماجت پرسيد: «چرا خنديدي؟ چي شد؟»
    «رحم كن. من كي خنديدم! پوزخندي زدم. همين!»
    روشنك پوزخند را فراموش كرد و ادامه داد: «صيغه محرميت را خوانده و ناخوانده، برادر ناتني داود دست برادرم را گرفت و به بهانه خريدن ماهي سفيد او را به بازار برد. گفتم كه منزل پدري داود در ده كوره دوري بود. زمينهاي اطرافش برنج زارهاي پدرش بود. داود خودش را به من نزديك كرد و مثل وسوسه شيطان، به جانم افتاد و اين قدر اصرار و سماجت كرد تا كام دلش را گرفت. برادرم وقتي ما را در شاليزارهاي شمال پيدا كرد، خودم را پاك باخته بودم. كله معلق با موهايي كه از رطوبت شمال وز وز شده بود و آرايش به هم ريخته و خود باخته. برادرم پسر محجوبي است. هيچ به رويم نياورد كه متوجه چيزي شده يا من گوشت را به گربه داده ام. شب سر سفره شام، خواهر داود با آه و ناله گفت كه شوهرش دار و ندارش را به ترياك داده و مي دهد. بچه فلج او احتياج به عمل جراحي دارد و زن با هزار زحمت طلاهايش را فروخته ودويست توماني كم دارد. چيزي به روي خودم نياوردم. رك و راست از من پول قرض خواست. سرم را كه بلند كردم ده جفت چشم به من دوخته شده بود. برادرم ابروهايش را بالا برد و در گوشم گفت كه اين نشانه ها خوب نيست. چرا هنوز به آن كمدي ادامه مي دهم. من مست بودم و جلو چشمم را نمي ديدم.از لج برادرم يا از بي اهميتي پول، دسته چكم را درآوردم و مبلغ دويست هزار تومان را در آن نوشتم. البته هيچ وقت هم آن را پس ندادند. برادرم گفت مثل اينكه برادر پزشك طرف به تازگي از خارج آمده بود، چرا بايد از تو قرض مي گرفتند.
    داود با من به تهران برگشت. نميتوانستم در شمال بمانم. داودي كه گفته بود فاميشل به او اهميتي نمي دادند، حالا دور او را گرفته بودند و هر شب يك ماهي سفيد سرخ شده بزرگ با ديسهاي برنج معطر شمال، سفره از اينجا تا آنجا مي انداختند. كار مردان ترياك كشيدن بود و كار زنان شستن ظرفها و پاك كردن سفره و غيبت از همديگر. تنها دلخوشي من اين بود كه داود اهل دود ودم نبود و غير از مشروب به چيزي لب نمي زد. خلاصه درد سرت ندهم، يك هفته در شمال به اندازه يك سال به من گذشت. به پشه هاي شمال احساس دلبستگي بيشتري پيدا كرده بودم تا به خانواده داود. به نظرم ابتدايي مي آمدند. به عقيده براردم سرم كلاه رفته و آن زن، پولي صرف عمل جراحي دخترك نخواهد كرد. بين خودمان بماند، به تهران كه رسيدم فهميدم دويست دلار هم از پولهاي ته كيفم غيب شده بود. نفهميدم چه كسي برد و جرئت هم نكردم به كسي بروز دهم. از دست دادن دويست دلار درس عبرتي د كه ديگه پول و دسته چكم را آنجا نبرم.
    تهران كه رسيديم، داود جور ديگري رفتار مي كرد. حتي براي خريد آب معدني هم ادا و اصول در مي آورد. بيچاره مادرم صبح تا شب در آشپزخانه سرپا بود و سرويس مي داد بعد آقا مي گفت معده ام حساس است، آب معدني مسمومم كرده، غذا فلانست و نميدانم دود تهران عذابم مي دهد. بعد از اينكه كارهاي سفارت را انجام داديم، با شتاب به شمال برگشت. اين بار از همراهي با او خودداري كردم. آن نرفتن اولين شكاف نامرئي بين ما را ايجاد كرد. شكافي كه پايه ازدواجمان را شكست، ولي هيچ كدام به روي خودمان نياورديم.»
    عسل گفت: «پرسيدي براي چه پوزخند زدم؟ ياد داستاني افتادم كه مادرم برايم تعريف مي كرد. به عنوان مثلي كه درست عبرت به من بدهد.
    سالها پيش در يكي از دهات دور، مردي پرسان و خانه به خانه مي رود تا دختر مناسبي براي پسرش انتخاب كند. بعد از مدتي، مجبور مي شود به ده ديگري برود. دست آخر در يكي از محلهها، دختر خوشگل و كدبانويي را مي پسندد و بعد از چانه زدني طولاني مجلس مختصري مي گيرد. عروس را سوار تنها اسبش مي كند و با همراهانش به ده خودشان عروس كشان مي كنند. بين راه باران مي گيرد. سيلاب باران آب رودخانه را بالا مي آورد. عروس جوان كه باهوش هم بود اين را مي شنود كه پدر شوهرش مي گويد. اي خاك بر سرم شد، مواظب اسبم باشيد، من همين يك اسب را دارم. منظورش اسبي بود كه عروس سوارش شده بود.
    دختر باهوش بود. انگشت حيرت به دندان گزيد. منظور پدرشوهرش را فهميد. دولا روي اسب افتاد و گفت كه اگر من را به خانه برنگردانيد از زور دل درد خواهم مرد. داد و هوار عروس باعث شد او را برگرداندند. دختر دو پايش را در يك كفش كرد و گفت كه امكان ندارد به خانه شوهرم برگردم. نه زماني كه خانواده شوهر من نگران اسبشان هستند تا عروسشان. عروسي كه كمتر از اسبش بيارزد، نگراني هم ندارد. آن وقتها طلاق به اين راحتيها نبود. پدر شوهر مجبور شد عروسي مفصل هفت شبانه روزي بگيرد و گردنبند دو پهلو و خنچه هاي رنگين با تشكيلاتش آوردند. اين بار كه عروس كشان بود، با آنكه از باران خبري نبود، سر همان رودخانه پدرشوهر با آه و ناله گفت كه شما را به خدا مواظب عروسم باشيدكه ديگر توان مالي عروس كشي ديگري را ندارم.»
    روشنك آهي كشيد و گفت: «حرفي كه مادرم دو سال قبل به من گفت. در سفارت دانمارك در تهران داود گفت كه حاضر به عقد محضري نيست. چون هنوز مطمئن نيست كه ما با هم تفاهم اخلاقي داشته باشيم. مي فهمي چه اتفاقي افتاد؟ او در كمال خونسردي جسم من را به تصرف خودش درآورد. لذت شهوت كه از سرش افتاد، مستي از سرش پريد. فكر كرد اگر من ويزاي ازدواج بگيرم و به دانمارك بروم شايد از موقعيت اواستفاده كم و نخواهم با او بمانم. داود با بي تفاوتي توضيح داد كه نمي خواهد بيخودي اسم من را در شناسنامه اش اسير كند. شايد ما به تفاهم نرسيديم.»
    عسل خنديد و گفت:«آدم فكر ميكرد كه داستانها هولناك آرايشگاه را درباره مردان فراموش كرده بودي.»
    «آه، گفتي و شنيدي. مثل اين بود كه چشمهايم كور شدند و گوشهايم كر و زبانم لال. پنج انگشت قسمت، كار خودش را كرد. مادرم كه نمي دانست قضيه از چه قرار است، من را به آشپزخانه كشيد و پرسيد كه چرا اخمهايم در هم رفته. گفتم كه داود نمي خواهد من را عقد محضري كند.مادر كورسوياميدرا ديد ودر چنگ گرفت و با التماس گفت كه چون خدا به من رحم كرده. همان بهتر كه عقد نكند. من را به خدا و پيغمبر قسم داد. مگر ممكن بود دختر مهريه اي نداشته باشد، برايش خريد نكنند، مجلسي نگيرند. به نظر مادرم بهتر بود من زن سبزي فروشي بشوم كه جلو چشمشان بود، تا زن مردي در آن سر دنيا كه معلوم نبود پنبه اش را با چه چوبي مي زدند. مادرم گفت كه يك سنگ از رو ويكي هم از زير . خانواده بار ديگر دست به دامن من آويختند كه از خير عروسي و سفر خارج بگذرم و مثل دختران ديگر ايران، ازدواج معمولي داشته باشم.»
    عسل قهقه اي زد و گفت: «تو نگفتي كه كار از كار گذشته بود .»
    «كي جرئت داشت بگويد. نه به آن همه احتياط كردن و نه به آن اشتباه بزرگي كه مرتكب شدم. داود هم چيزي نگفت. اين جور چيزهاي را طبيعي مي دانست . چه چيزي زيباتر از اينكه دو نفر دوست دار هم، با هم باشند. مگر خدا زن را به خاطر مرد نيآفريده. خلاصه داود لفظ قلم وراجي كرد و صبر مادرم را لبريز كرد. او را به فرودگاه رساندم و با چشمهاي اشكبار راهي اش كردم. كارم شد پاي تلفن نشستن و شماره گرفتن.انگشتهايم زخم شد از بس كه هر شب تلفن مي زدم. دروغ نباشد بيشتر از دويست تومان پول تلفن دادم. هميشه من زنگ مي زدم. داود كمي دلسرد شده بود. به حساب اين گذاشتم كه نمي خواست پول خرج كند.
    دومين اشتباه بزرگم وقتي آشكار شد كه فهميدم گرمم مي شود، تب دارم، آب در دهانم ترش مي شود. بله... حامله بودم. هر كسي بود زمين و آسمان را به هم مي دوخت، ولي داود با شنيدن اين خبر وا رفت. سكوت ممتدي بين دو خط وادارم كرد كه با چشم گريان گوشي را بگذارم. روز بعد تلفن كرد و گفت كه چطور ممكن بود كه با همان يك بار حامله شده باشم. چه كسي گفته كه بچه مال اوست و مزخرفاتي كه مثل سنگ خارا به دلم خورد و نم را خرد و خمير كرد. زن باردار و حساسي بودم كه در خودم خزيدم و عزا گرفتم. نمي دانستم چه خاكي به سرم كنم. دلم كباب شد. دو روز بعد كه حرصش خوابيد، دوباره تلفن زد و كلي معذرت خواهي كرد و خبر ديگري داد. دولت سوئد تقاضاي ويزاي نامزدي ما را رد كرده بود. دنيا روي سرم خراب شد. داود با شنيدن خبر حاملگي، خودش را مجبور ديد كه به ايران برگردد و طبق درخواست وزارت امور خارجيان باهم ازدواج كنيم و از نو تقاضاي ويزاي خانوادگي بدهيم.
    از اين جنگ تلفني، مادرم به چيزهايي بو برد و بيشتر من را تحت فشار گذاشت. داود بعد از دو هفته آمد. دوباره دلم روشن شد. دكتر رفتيم و گواهي پزشكي گرفتيم.داود طبق همان صحبتهاي قبلي، من را با مهريه دو رز سرخ به عقد خودش درآورد. بدون دنگ و فنگ و خروس كشي، زن وشوهر شديم. مادرم طعنه زد كه ما از قبل عروس و داماد شده بوديم.داود از مسايل ديگر گفت. وزارت خارجه از او خواسته بود كه بايد كار مستقل داشته باشد. او هم با دو ايراني ديگر در يك پيتزا فروشي شريك شده بود. با يكي شان صميمي بود و آن يكي را به زور تحمل مي كرد. از مشكلاتش گفت و ناليد. من به خودم جرئتي دادم و پرسيدم كه چرا با مدرك پزشكي، كاري پيدا نكرده. خيلي طلبكارانه توضيح داد كه او هرگز تحصيلش را به پايان نرسانده و اين را قبلاً براي من هم تعريف كرده بوده و من متوجه نشده بودم. دانسته يا دانسته سنگ ديگري روي سرم كوفت. برادرم به من هشدار داده بود كه اول مدرك پزشكي او را ببينم و بعد بله را بگويم. آن موقع دليلي نمي ديدم كه به من دروغ بگويد. اما شوهرم نه تنها به من دروغ گفت، تازه بدهكارمم كرد كه به حرفهاي او گوش نداده بودم. دوباره بعد از چند هفته برگشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #143
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در آن زمان قرار بود كه براي گرفتن مدرك آموزشگاهي در امتحان سراسري فني حرفه اي اداره كار شركت كنم. منصرفم كرد و گفت كه نياز يه گرفتن آن مدرك نيست، چون اگر مي خواستم روزي در اينجا سالني باز كنم، بايد همه چيز را از اول شروع كنم. نمي دانم راست ميگفت يا دروغ. بعدها فهميدم كه خيلي اشتباه كرده ام. با گرفتن مدرك ايراني و ترجمه آن، گرفتن طرح دوره عملي آموزشگاه راحت تر انجام پذير بود. تازه اينجا آمده بودم و ديگر دست و دلم به كار نمي رفت. ويار داشتم و از همه بدتر نگران ويزايم بودم.از همان روزهاي اول من را تهديد ميكرد. اگر داود كنار مي كشيد و بر نمي گشت، چه مي كردم؟ مجبور مي شدم مثل مادرم، بچه ام را به تنهايي بزرگ كنم. باوركردني نبود، شايد از آنچه كه آن همه سال واهمه اش را داشتم سرم مي آمد. دهان خون بود و نميتوانستم تف كنم. تا اينكه روزي تلفن كرد و گفت كه جواب ويزاي من آمده. از خوشحالي پر در آوردم. خود سالن را حراج كردم. وسايلم را حراج گذاشتم. لباسهاي عروس و وسايل آرايش را فروختم. برادر كوچكم دلسوز بود و مي گفت كه مالم را آتش نزنم. مي توانستم سالن را با دار و ندارش اجاره بدهم، اما كو گوش شنوا. من رفتني بودم.
    دو ماهي كه گذشت، من پايم به فرودگاه استكهلم رسيد. با ماشيني كه صد هزار كرون قرضي خريده بود، دنبالم آمد. از گل و هديه خبري نبود. جهنم! چه كسي اهميت مي داد. پايم كه به آپارتمانش رسيد، شوكه شدم. يك خوابه بود با حمام و توالت مشترك، به اندازه سوراخ موش. هر چه دستش بود در خانه چپانده بود با يك تختخواب خراب و وسايل قديمي. گفت كه براي آپارتمان بزرگ اسم نوشته، ولي هنوز طول مي كشيد. چند روز اول دمغ بودم، ولي بعد عادت كردم. مهم بود كه كنترل خود را حفظ كنم. موقعيت دشواري بود. داود گفت كه نمي تواند آپارتمان بزرگ تري بگيرد. پيتزافروشي درآمد خوبي نداشت. با شريكها نمي ساخت و با يكي شان هم سر و دور انداختن غذا و دعوا با يك مشتري درگير مي شد. من محكوم شده بودم كه در يك آپارتمان بيست متري زندگي كنم. مني كه فكر مي كردم تا پايم به اروپا برسد، چنين و چنان خواهم كرد. با دشواري زبان خارجي و بچه اي كه مدام در بغلم گريه مي كرد مي ساختم. شوهرم گفت كه لباس نخر در اروپا مي خريم. وسايل آرايش و طلا و هر چه رويش دست گذاشتم، گفت خودمان از اروپا مي خريم. بچه زودرس، وعده و وعيدهاي سر خرمن، آپارتمان و تختخوابم و زندگي ام اشك من را درآورده بود. مي داني كه نيما همش گريه مي كرد و اشك مي ريخت.
    بيشتر از دو ماه نگذشت كه شوهرم پيتزايي را ول كرد. خودش مي گفت كه كلاهش را برداشتند. دوستش مي گفت اخلاق نداشت، دكش كردند. آمد نشست خانه و روي مبل لميد. فكر و ذكرش اين شد كه ناهار چه بخوريم و صبحانه چه بخوريم. با حرفهاي نپخته و نسنجيده اش اين قدر عذابم داد كه دل خون شدم. حاملگي به من نساخت و كارم به بيمارستان كشيد. منت گذاشتنها و تهمت زدنها شروع شد.
    نه حاضر است لباس درست حسابي بپوشد، مسافرت برود، آپارتمان درست حسابي بگيريم. هر چي داشت و نداشت برد ايران و هيچ نميدانم چه كرد! به من گفته خانه خريده، زمين خريده يا در بانك گذاشته و به من مي گويد پولهايش را خرج كرده. يادته پيش تو مي گفت صد و پنجاه هزار كرون خرج كرده.»
    عسل متحير پرسيد: «براي چي مرد را مفلس كرده اي؟!»
    روشنك پوزخندي زد و گفت: «حوصله داري. يك تختخواب ارزان قيمت گرفته، كمي هم وسايل و كالسكه بچه. ماشين را هم قسطي خريده. ديگر همين خرج خورد و خوراك معمولي بوده.»
    «مي دانم. سربه سرت مي گذارم. يادته رفته بوديم فروشگاه، تو لباس زيرها را نگاه مي كردي؟ داشت سكته مي كرد. گريه بچه را بهانه مي كرد و نمي دانست چه كند. فكر مي كنم آخرش هم از چشم من ديد.»
    «اتفاقاً درست حدس زده اي. به خانه كه رسيديم گفت عسل زير پاي تو نشسته و از من ايراد گرفت كه همش به فكر لباس و وسايل آرايش هستم. كور كه نبود. از همان روز اول ديد من آرايشگر هستم. اولها خوشش مي آمد. حالا از آرايش كردن من بيزار شده.»
    عسل با خنده گفت: «از ميكروب زير ناخن مي ترسد. ماتيك آلرژي مي آورد. عطر و لباس و هر چيزي كه خرج داشته باشد بيماري زا هستند. حالا هم سر جزئيات، خودت را عذاب نده. تو هنوز يك سال نيست اينجا آمده اي. شايد كارت اقامت گرفتي و كارهايت درست شد و توانستي تصميم درست و حسابي بگيري. ولي بايد به خاطر پسرت تأمل و با درايت عمل كني.»
    «من دوستش داشتم و مي خواستم به او ثابت كنم كه به خاطر اروپا آمدن با او ازدواج نكرده ام.»
    «بهتر نيست كه اول انگيزه ازدواجت را به خودت ثابت كني.»
    «منظورت را نمي فهمم.»
    «واضح تر بگويم. گاهي وقتها ما با خودمان هم صادق نيستيم. فكر مي كنيم از شوهرمان توقعي نداريم، فقط دوستش داريم و محبت او را مي خواهيم. شايد اين طور نيست. شايد از كلمه دوست داشتن داري سوء استفاده مي كني. او را دوست داري به شرطي كه طبق خواسته تو عمل كند. او هم تو را دوست دارد، به شرطي كه به اوامر او گردن بگذاري.»
    «تو دوست داشتن را چطور تعبير مي كني.؟»
    «در دوست داشتنها، من و تو مطرح نيست. هر چه هست، ما است و ما مي شود. تو خودت گفتي با ديدن اتاق داود دنيا روي سرت ريخت. خوشه هاي آرزوهايت پوسيد و فرو ريخت. چرا؟ تو كه داود را دوست داري، بايد خوشحال باشي كه با او زير يك سقف زندگي مي كني. در دوست داشتن آدم بايد دوستدارش را آن طور كه هست، بپذيرد. تو سعي كرده اي لباس پوشيدن، عادت غذايي و خيلي چيزهاي او را تغيير دهي. روزهاي اول اينها ناراحتت نكرده چون به خودت وعده داده اي كه طرف را عوض مي كني. حالا مي بيني به اين سادگيها نيست.»
    «تو خيلي كتابي حرف مي زني. اگر گفته هايت درست بود، چرا خدت به بن بست رسيدي؟»
    عسل از رو نرفت. خونسرد گفته هايش را ادامه داد: «من بدون تعارف به شوهرم گفتم كه دوستش ندارم، همان شب اول. او اصرار كرد. قول داد همه چيز عوض مي شود كه نشد. من بازي خطرناكي را ادامه دادم، او هم براي جبران خرد شدنش نقشه انقام كشيد. اما خواهش مي كنم دم و دقيقه ازدواج و شوهر ملعون من را پيش نكش. ما درباره تو صحبت مي كنيم نه من. آب از سر من گذشته، يك متر يا ده متر فرقي ندارد. خورشيد از اين داغ تر و كلاغ از اين سياه تر نمي شود.»
    «خيلي خب جوش نياور. چرا فكر مي كني من مي خواهم داود را عوض كنم؟»
    «رابطه شما جنگ دوطرفه شده. تو مي خواهي او را مغلوب كني، او مي خواهد تو را تسليم خود كن. مردسالاري و نقش قالبي ازدواج ايراني مي گويد كه تو بايد حرف شوهرت را گوش كني و گرنه عدم تمكين از شوهر كرده اي. منتها چنين طرز تفكري اينجا به كار داود و محمود نمي آيد. آنان به خودشان زحمت داده اند و از ايران به خارج زن وارد كرده اند كه بيايد اينجا و استخوانش كلف شود و يا دِم در بياورد. تو از روي علاقه اي كه به زندگي و شوهرت داري، مي خواهي او را وادار به تغيير كني. يادت رفته كه داود پنجاه و خرده اي سن دارد.»
    «او سي و هفت بيشتر ندارد.»
    «چند تار موي شويدي اش را هم رنگ كرده اي، از كجا مي شه فهميد كه چند سال دارد. ده سال قبل او چهل و خرده اي را داشت.»
    «لابد درباره سنش هم دروغ گفته.»
    «حالا مهم نيست. منظور اينه كه سالها با عادات شخصي خودش زندگي كرده. تو متوجه نيستي نيستي. انسان عادتها را از طفوليتش به خود مي گيرد و با گذشت زمان با او عجين مي شوند. مثل قطره هاي باران كه در دل صخره فرسايش ايجاد مي كنند. با گذشت زمان جزئي از وجود ما مي شوند و در ناخودآگاه ما رخنه مي كنند. اگر آنها خدشه بخورند، ما آرامش روحي و جسمي خود را از دست مي دهيم. عادات ما به ما آرامش رواني مي دهند.»
    «حرف مسخره اي مي زني.»
    «شايد اولش بخواهيم به خاطر كسي تظاهر كنيم، يا اينكه براي دل خوشي طرف سعي مان را بكنيم، اما خودمان ناآرام مي شويم و آرامش خود را از دست مي دهيم. خيلي از آدمها اين مسايل را جدي نمي گيرند و گرنه از روز اول نمي روند دنبال كسي كه او را نشناخته اند و عادتهايش را نمي دانند يا اميدوارند كه تغييرش بدهند.»
    «با كمال احترام بگويم كه مزخرف مي گويي.»
    «ديدي گفتم گوش نمي كني. لجاجت كردي و فكر كردي مادرت سواد ندارد، برادرت از تو كوچك ترست و هيچ كس مثل تو نمي فهمد. زندگي به ما درس مي دهد كه دست بالاي دست بسيار است. مجبورمان مي كند گاهي دهانمان را ببنديم وگوش كنيم. تو خودت گفتي كه از لباس پوشيدن و وسايل خانه اش خوشت نمي آيد. شهوت شكم دارد، زيادي آينده نگرست. خسيس است و به فكر پول جمع كردن. تو مي خواهي او را عوض كني، چون عادات او را نمي پسندي. فكر كن وقتي او از آرايش مو وصورت تو ايراد مي گيرد، چه احساسي پيدا مي كني. از خودت مي پرسي چرا آرايش را دوست ندارد. من كه خوشم مي آيد و خوشحالم مي كند. بعد هم چند تا علت ديگر براي مخالفتش مي تراشي. خودش زن خوشگل بزك كرده ببيند از ذوق غش ميكند.»
    «من كه منظورت را نمي فهمم.»
    «منظورم اينست كه به قول انگليسيها، زندگي مشترك بقالي نيست كه همه چيز را با ترازو كشيد و عوض و بدل و نميدانم مقابله به مثل كنيم. بايد به تفاهم برسيم. تو روي من حساب باز كني و ازخواسته ات كوتاه بيايي، من هم در مقابل توقعات تو سختگيري نكنم، و گرنه هر روز كه از خواب بيدار مي شويم بايد با هم بجنگيم. جنگ لفظي در دراز مدت فرسايشي عمل مي كند و زن و شوهر از هم فرار مي كنند.»
    «من اعصابم با گريه هاي مكرر پسرم خرد شده، او هم همين طور. اين بس نيست كه زور هم مي گويد.»
    «اگر دوستش داري بايد احساس خودت را بهش بگويي. وقتي هم از يك عادتش خوشت نمي آيد بگويي كه احساس ناراحتي مي كني، رنج مي بري.»
    «يعني من خودم را تغيير بدهم.»
    «چيزي تو اين مايه ها. ما مي توانيم خودمان و نگرشي را كه به زندگي داريم عوض كنيم. تو فكر نكني شوهرت بعد از يك سال مطابق ميل تو رفتار كند.»
    «باشد. اين دفعه را هم صبر مي كنم.» روشنك با آخرين كلمه هايي كه به زبان مي آورد، پلكهايش روي هم افتاد و خوابش برد.
    عسل كنار او روي مبل دراز كشيده بود. يادش آمد كه وقتي براي اولين بار داود درباره روشنك با او حرف زد، احساس خوبي درباره ازدواج آنان نداشت. آن وقتها عسل در شركت دولتي شهرداري كار مي كرد و داود هم به تازگي آنجا آمده بود. هم زمان كه جعبه هاي بسته بندي شده را جابه جا مي كرد، با آب و تاب براي او تعريف مي كرد كه زنش آرايشگر قابلي است. وضع مالي خوبي دارد. آپارتماني در تهران و حساب بانكي كلان او چشم داود را كور كرده بود. نه اينكه روشنك از او سر نباشد، حتي يكي از همكاران داودگفته بود كه حتم دارد زن داود بيوه باشد، و گرنه چه دليلي داشت كه زن او بشود. عسل حرفهايش را درز گرفت. به مرد گفت پس با اين حساب با يك دختر پا تو سن گذاشته مستقلي طرف شده و بايد مواظب برخورد و حركاتش با او باشد. داود ابرو در هم كشيده و بدون اعتنا جواب داده بود، كه زنش سواد زيادي ندارد و آن مسايل را درك نمي كرد و سفارشهاي جيبي روانشناسي را نمي توانست هضم كند.
    عسل شناخت دو را دوري از داود داشت. قبل از دومين برخوردش، او را آدم فهميده و كتاب خواني تصور مي كرد. شوهرش، محمود، زماني دوستي نزديكي با او داشت. دلش براي داود مي سوخت كه در سن بالاي پنجاه هنوز زن و بچه نداشت. بيشتر اوقاتش را در خانه دوستهايش مي گذراند. عسل پيشنهاد ازدواج با يكي از دوستانش را به او داد. در ضمن به ا و گفت كه دوستش يك ازدواج ناموفق داشته ودختر كوچكي هم دارد.
    داود كلي سؤال پيچش كرده بود كه چرا طلاق گرفته و چطوردلش آمده كه از دخترش جدا شود. آرزو گفته بود كه شوهرش معتاد بوده، خانواده اش اذيت مي كردند و اگر او رضايت مي داد مي توانست دخترش را هم با خودش بياورد. دست آخر هم داود با پررويي جواب داد كه چون مي خواهد روي آن زن سرمايه گذاري كند، بايد شخص مناسبي را انتخاب مي كرد. محمود بعد از شنيدن جريان، ترش كرد. داود هم به شانه اش زد و گفت كه نگران نباشد، قناري كه عسل براي او بگيرد منقارش كج خواهد بود. خودش چي بود كه دختر مورد انتخابش چي باشد. محمود با نيش تا بناگوش باز، حرفهاي داود را مثل نقل مانده، در مشت زنش ريخت و كلي هم كنايه بارش كرد كه لابد عسل خودش به داود نظري داشته، و گرنه مي توانست همان پيشنهاد را از طريق محمود به او بدهد. هر چي نبود، داود دوست محمود بود و نه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #144
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بار ديگر عسل گيج شد و فهميد كه هرگز موفق به شناخت رگ خواب شوهرش نخواهد شد.
    با نااميدي گفت: «پس بي زحمت به دوستتان بگوييد كه آن همه كتاب خواندن نه تنها او را باسواد نكرده، تازه مثل فضله موشي مي ماند كه پاي درخت بي بار بريزند.» عسل فكر مي كرد با فرستادن اين پيغام دلش خنك شده، و داود فكر كرد كه زن كينه او را به دل گرفته.
    ماهها بعد، وقتي محمود مثل آفتاب صحرا غروب كرد و پيدايش نشد و داود و عسل از يك محل كار سر در آوردند، زن گفت: «خوشحالم كه زن مورد علاقه ات را پيدا كردي، ولي اگر بخواهي سختگيري كني و مثل دختر چهارده ساله كنترلش كني همه چيز خراب خواهد شد.»
    داود باز هم به غرور ارضاء نشده و مردانه اش رجوع كرد و گفت:«من مثل محمود نيستم. در ثاني چون به زنم پسر بچه اي داده ام، او بيشتر دوستم دارد.»
    آن روزها عسل حوصله بحث با او را نداشت، و گرنه داود به قول خودش رشته طبيعي خوانده بود و بايد مي دانست كه مرد نمي تواند كروموزم پسر به زن بدهد. گذشته از آن پسر و دختر زاييدن دست خدا بود.
    در آن فاصله، روشنك چندباري با عسل تماس گرفت. همسايه هم بودند. مي خواست او را يا شايد هم خودش را، از تنهايي در بياورد. زن نمي توانست بي رودربايستي بگويد كه از داود و افكار عصر حجري او خوشش نمي آيد. بار دوم از بيمارستان شهر با او تماس گرفت. گفت كه در قسمت اورژانس منتظرش است. عسل حيران بود. حتي از او نپرسيد كه وقت دارد يا نه. روشنك را كه ديد. جا خورد. صورتش قرمز و چند جايش خراشيده و كبودي زير چشمش نشان مي داد كه كتك خورده. عسل تشر زد: «نگفتم با آن ديوانه سر به سر نگذار!»
    روشنك تشكيل پرونده داد. معاينه شد و گزارش كتبي را گرفت و در كيفش گذاشت. در تمام آن مدت قطره قطره اشك مي ريخت. انگار غرورش آب مي شد و روي صورتش مي نشست. عسل سه ساعت با او علاف بود.
    چند روز بعد سر و كله داود پيدا شد و با زنش آشتي كرد.انگار نه انگار كه زن را كتك زده و از خانه در رفته بود. به نظر روشنك او مي خواست با تنهايي دادن، او را شكنجه كند. آن وقت راحت تر هم او را مي بخشيد. احساس تنهايي و بي كسي روشنك را درمانده كرده بود. عسل چيزي از چند و چون و بقيه داستان نپرسيد. نمي خواست چيزي بداند. گاهي اوقات ندانستن نعمت بود.
    بعدها روشنك برخلاف ميل شوهرش با عسل تماس گرفت و او را به خانه اش دعوت كرد. هنوز دو ماه و اندي به زايمانش مانده بود كه در بيمارستان بستري شد. داود با نگراني شديد كه داشت مرخصي گرفت و رفت . روز دوم كه عسل با دسته گلي به ملاقات روشنك رفت، او را در اتاقش نيافت. به خانه شان برگشت، آنجا هم كسي نبود. با نگراني غروب را به سر آورد. كجا ممكن بود رفته باشند. شب به خانه شان تلفن كرد، داود گفت كه زنش را سزارين كرده اند و يك پسر كوچك نهصد گرمي از شكمش در آورده اند.عسل شوكه شد. به زايمان روشنك خيلي مانده بود.
    روز بعد كه به ملاقاتش رفت، روشنك با رنگ و روي پريده و لبهاي ترك خورده روي تخت افتاده بود و پسر كوچولويش مثل مرغ پركنده اي زير نور دستگاه، دست و پا مي زد. روشنك گفت كه خون او ماده ضدحاملگي ترشح مي كرده كه فشار خونش را به حد نگران كننده اي بالا مي آورده. روزهاي اول، دكتر او را بستري كرد و رژيم و نمك غذايش را كنترل كرد. باد دست و پايش خوابيد. او كه نمي توانست زنداني بيمارستان شود به شوهرش اصرار كرد اكه او را به خانه ببرد. نصفه شب حالش بد شد و دوباره داود او را به بيمارستان رساند و دكتر گفت كه اگر عمل جراحي نكنند، جان مادر و بچه هر دو در خطر خواهد افتاد. به هر حال با جراحي، دست كم مادر را نجات مي دهند و نوزاد را هم در دستگاه مي گذارند. همين طور هم شد. در مرحله بعد، با شير طبيعي مادر كه با دستگاه مي دوشيدند، بچه را سرحال آوردند. با اين حال سينه هاي روشنك مثل باده قلمبه شده بود و آه و زاري اش به آسمان مي رفت.
    داود مي گفت كه زنان ايراني ناز و اطوارشان زياد است. يك بچه به دنيا آوردن كه آن همه ادا نمي خواست.
    عسل دلش براي روشنك سوخت . چقدر شكسته و نازك دل شده بود. ياد روزهاي اول غربت خودش افتاد. هديه اي گرفت و به نام داود به او داد، بلكه خوشحالش كند.
    داود با لبخندي از خود راضي گفت كه او و زنش همديگر را مي فهمند و چنين انتظاراتي از هم ندارند. عسل نمي خواست با مرد بحث كند، ولي كساني مثل شوهرش را خوب مي شناخت كه بي تفاوت بودند و نمي خواستند پولشان را فداي دسته گلي كه دو روز بعد مي پوسيد بكنند. فكر كرد دست كم بسته اي شكلات يا هديه اي ناقابل، دل زن را شاد مي كرد. بعضيها به زنشان كادوهاي گران قيمت مي دادند. از حق نمي بايست گذشت. داود با همان شهوتي كه به غذا داشت، شام و ناهار مفصلي براي زنش تهيه مي كرد. لبه تخت مي نشست و مثل آن موقع كه عسل در خانه شان شاهد بود كه در يك بشقاب غذا مي خوردند، با قاشقهاي پر، غذاي چرب را در دهان زن مي چپاند تا قوت بگيرد و زودتر به خانه بيايد. روشنك قاشق پر داود را پس مي زد و اخمهايش درهم مي رفت. جاي بخيه زير شكمش مي سوخت. نميتوانست راه برود و حوصله پرخوري نداشت.
    داود رنگ صورتش مثل تاج خروس شد. اخمهايش درهم رفت.
    عسل گفت: «حالا كه قاشق را تا در دهانت آورده، بخور. كسي قول نميدهد كه بعدها هم اين كار را بكند.»
    داود از كوره در رفت و خشمگين شد. جواب دندان شكني به عسل داد كه همه را با شوهر خودش مقايسه نكند. او هميشه به زنش خواهد رسيد و توجه او تنها به قاشق غذا ختم نمي شد.
    هر بار كه روشنك او را به خانه اش دعوت مي كرد و يا در كوچه و خيابان چشمش به او مي افتاد، او را غرق در شادي مي ديد. هميشه خدا آرايش هفت قلمي روي صورتش بود. يك موي زايد زير ابرو و روي صورتش نبود. هفته اي يك بار موهاي فرفري اش را رنگ مي زد. از شرابي تا بور، از قهوه اي تا زيتوني. موهايش را صاف مي كرد، كرم مي زد و حلقه هاي پيچ خورده را موج مي انداخت و دور صورتش مي ريخت. ناخنهاي بلندش را سوهان كاري مي كرد. لاك مي زد و تا مي توانست به خودش مي رسيد. اما دواد از رنگ و روغن هيچ خوشش نمي آمد.
    عسل دوست نداشت دعواي آنان را تجربه كند و به قول خودش در بازي فوتبالشان سهيم شود. بي پناهي روشنك و ناآشنايي او به قوانين كشور او را عاجز كرده بود. نگاهي به زن جوان انداخت. از ديدن كبودي صورت او دلش گرفت. مثل قناري بال شكسته اي بود كه در هواي طوفاني، پشت پنجره خانه او منقار كوبيده و پناه آورده باشد. نمي توانست دست رد به سينه اش بزند و كمكش نكند. از آن گذشته، وقتي نيما را در بغلش گذاشتند، ياد پسر خودش افتاد و احساس خاصي به او دست داد. انتخاب نام نيما پيشنهاد خودش بود. آنان هم به احترام نيما يوشيج، پدر شعر مدرن، قبول كردند. مثل يك وظيفه بود. بايد احساس دل تنگي روشنك را رفع مي كرد. بعد از صرف ناهار، وسايل روشنك را جمع كرد و به خانه اش فرستاد. براي روشنك زندگي روزمرگي از سر گرفته شد، روزهاي كه چنگي به دلش نمي زد.

    فصل بيست و ششم....
    مي گويند انسان كوچك به دنيا مي آيد با آرزوهاي بزرگ. وظيفه هر كسي اينست كه از آرزوهاي بزرگش مواظبت كند، آنها را رشد بدهد و جامه عمل بپوشاند. اگر هم آرزويي دست نيافتني بود مثل دفينه اي در سينه دلش پنهان كند. اما اگر آدم به نقطه نااميدي رسيد چي؟ چه بر سر آن كالبد حساس كه مثل پوسته تخم مرغ شكسته است، مي آيد؟ چه چيز دردناك تر از اينست كه آدم انتخاب اشتباهي كند. حس كن كه شانسي ندارد و همه كارتهاي شانس را سوزانده است.
    تلفن بي وقفه زنگ مي زد. رفت و آمد روشنك با دوستش عسل در آن اواخر كم شده بود. عسل اعتراضي نداشت. از آن گذشته بدش هم نمي آمد كه خود را از زندگي ديگران و اختلافات آنان كنار بكشد. نگران دوستش بود. حدس مي زد كه روشنك بايد بارها از شوهرش كتك خورده باشد. او زير حرف نمي ماند و دواد هم طاقت شنيدن حرف مخالف را نداشت. ازدواج با شتاب و سفارشي آنان در مسئوليت او نبود. با اين حال خودش را يك جوري موظف مي ديد. براي هر دوشان ناراحت بود. نان و نمكي با خانواده كوچك و سه نفري آنان خورده بود. اما چه از دستش بر مي آمد.
    شماره تلفن خانه را عوض كرده و شماره تازه اي گرفته بود. علي رغم ميلش روشنك باز هم شماره تلفن او را گرفت. صداي زنگ تلفن قطع و وصل مي شد و رمزي بود. آن وقت عسل شستش خبردار مي شد كه روشنك بايد پشت خط باشد. زن هيچ دوست نداشت گوشي را بردارد، ولي از اين واهمه داشت كه بدتر شود و روشنك بلند شود دم در خانه به سراغش بيايد.
    مي دانست كه داود از رفت و آمد زنش با او ناراضي است. يكي از مشكلاتشان، اختلاف در انتخاب دوستهايشان بود. روشنك چشم ديدن دوستهاي داود را نداشت. داود بيشتر با همشهريهايش اياق بود كه اغلب هم از داود طرفداري مي كردند. داود با پيشنهاد دوستي، در يكي از شهرهاي اطراف يك اغذيه فروشي چيني را اجاره كرد و پيتزايي زد. زنش را هم آنجا مي برد تا كمكش كند. براي برادرش هم دعوت نامه اي فرستاد تا بيايد و آنجا كار كند. عسل خودش را كنار كشيد. نمي خواست در كار آنان دخالت كند. داود براي تحريك كردن زنش، باز هم موضع عسل را پيش كشيد. كم و بيش نقطه ضعف زن را شناخته بود. باز هم از زنش تقاضاي وام كرد. عسل گفت كه مي تواند رك و راست به شوهرش بگويد كه نميخواهد خانه اش را بفروشد.
    داد نشست و بلند شد و از اين حربه استفاده كرد تا زن تسليم شد. مقداري پس انداز در بانك داشت كه آنها را تبديل به دلار كرد و به شوهرش داد. اما براي شوهرش كافي نبود. او با زبان بازي و فريب مي خواست از علاقه او سوءاستفاده كند. اگر مي خواست علاقه اش را به او ثابت كند بايد دار و ندارش را به او مي داد. زن چاره اي نمي ديد. به قول داود، زماني كه غريبه ها به او پيشنهاد كمك مي دادند، چرا او به ايران نمي رود تا آن آپارتمان زپرتي را بفروشد و به او بدهد.
    داود مي توانست بحث با زنش را به جايي برساند كه ادعاي خدايي كند و يا شايد پشت سر عسل بگويد، زن به او نظر دارد و مي خواهد ميانه آنان را به هم بزند و او را از چنگ روشنك در بياورد. زن ناگهان خشمگين مي شد و از ناراحتي زمين و زمان را به هم مي دوخت. وقتي واكنش عسل را جور ديگري مي ديد به فكر فرو مي رفت و متوجه شكنجه روحي شوهرش مي شد، سپس كوتاه مي آمد و ميخواست رابطه اش را با عسل حفظ كند. ديگر از چيزهايي كه مي توانست رابطه دوستانه شان را تيره كند، شانه خالي كردن عسل از درد دل كردن بود. روشنك قلباً عسل را دوست داشت. او هم به خانواده او و پسرش نيما علاقه مند بود.
    روشنك گاهي تلفن مي زد تا با عسل پياده روي كند يا با هم بدوند. آن روز هم براي پياده روي در مسير ساختمانهاي آپارتمان راه افتادند. روشنك توپش پر بود. هر چه هم درد دل مي كرد، عسل مي گفت: «مسايل زن و شوهر عادي است و به زودي حل مي شود.» اين حرفها كفر روشنك را در مي آورد. برادر داود را كه پول بليط هواپيما و دستمزد كلاني از برادرش مي گرفت، نميتوانست تحمل كند. مي گفت: «پسره با آن زبان الكن دختربازي مي كند. داود برايش داروي متادون گرفته تا مواد مخدر را ترك كند، ولي او در به در دنبال ايرانيهاي ترياكي است تا خودش را بسازد. او هرگز خيال ترك كردن ندارد.»
    عسل با خودش فكر كرد: چه خنده دار! مواد مخدر را با داروي مخدر مي خواهد ترك كند. با تبسمي پرسيد: «روشنك چرا اين حرفها را به شوهرت نمي زني؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #145
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نااميدي در چشمهاي زن موج مي زد. لاعلاج گفت: «گوش نمي كند، عربده مي كشد و دست رويم بلند مي كند. تو هنوز او را نشناختي.»
    «مي گويي من چه كنم؟»
    «دست كم به حرفهايم گوش بده.»
    «چشم، اگر گوش دادن دردي را دوا مي كند، من گوش مي كنم.»
    روشنك نگاهي به ساعت انداخت. فرمان كالسكه بچه را به سرعت به طرف خانه اش چرخاند. به خانه كه رسيد دوباره تلفن زد . عسل تازه از در وارد شده بود. تلفن زنگ مي زد. حدس زد كه روشنك براي گرفتن دنباله حرفش تلفن كرده . بعد از چاق سلامتي، روشنك رشته صحبت را به دست گرفت و به آنجا رساند كه با شوهرش سازش ندارد و خوش به حال او كه شوهر ندارد.
    عسل گفت:«مجردي هم سختيهاي خودش را دارد.»
    زن جوان آهي كشيد و گفت: «دلم از اين ميسوزد كه او به من قول داده بود. قول شرف داده بود كه خوشبختم كند.»
    «تو چي؟ قولي به او ندادي؟»
    «ناسلامتي او مرد است. او من را گرفت، نه من او را.»
    جاي تأسف بود. زن خودش را كالايي فرض مي كرد كه مرد او را با پرداخت مبلغي خريده باشد. عسل گفت: «درد ما زنان شرقي در همين نكته ظريف است. خودمان را دست كم ميگيريم. خوشبختي كه يك طرفه نمي شود. مگر ما چي از مردها كمتر داريم كه گوشه مطبخ كز كنيم و منتظر شويم تا يك مردي ا ز را برسد و ما را خوشبخت كند.»
    «پس تو مي گويي ما مردان را خوشبخت كنيم؟! تو فكر مي كني آدم نبايد در زندگي زناشويي احساس خوشبختي كند...ـ»
    عسل راه ادامه صحبت زن را سد كرد و گفت: «نه خير جانم. اين وظيفه خودمانست كه خودمان را خوشبخت كنيم. خوشبختي يك انتخاب است. احساسي است كه ما انتخابش مي كنيم. خوشبختي بيرون از وجود ما نيست، احساسي در وجود خود ماست. ما آن احساس را در درون خودمان خلق مي كنيم. جايي كه خدا اجازه ورود شيطان را به آنجا نداده. خوشبختي در قلب ماست. رگ خواب ماست. بايد خودمان رگ خواب خودمان را پيدا كنيم. نبايد منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفيد سرزمين روياها شويم. حتي بعضي مردان فكر مي كنند با گرفتن زن، آشپز يا رختشوي به خانه مي آورند كه آنان را تر و خشك كند. مي خواهند تا آخر عمرشان پسر كوچك مادرشان باقي بمانند. يكي بهشان برسد و مثلاً خوشبختشان كند.»
    روشنك با مسخره گفت: «مي بيني كه من از خوشبختي زيادم چنين مردي را پيدا كردم.»
    «به نظر من تو از زندگي، از خودت و از داود توقع زيادي داري.»
    «من نمي فهمم تو چرا طرف او را ميگيري!» بعد هم چشمهايش را به او دوخت و ادامه داد: «مثل اينكه زياد هم از او بدت نمي آيد.»
    عسل رنجيده خاطر جواب داد:«من طرف حق را ميگيرم، چون مي خواهم به تو كمك كنم. نمي خواهم نااميد شوي. آدم دستش را به بالاها دراز كند، خار و خاشاك به دستش مي رود. آدم بايد افكارش بلند باشد. تو به داود احتياجي نداري. يك چيز را بدان، داود صد رحمت بهتر از محمود است.»
    «شوهر تو همه وسايل خانه را نو گرفت، اين يكي دارد از خست مي ميرد.»
    «با پول حقوق بيكاري خريد، پول خودش كه نبود.»
    «تو متوجه نيستي عسل. دا ود من را تحت فشار گذاشته كه آپارتمان تهران را بفروشم و با او سرمايه گذاري كنم.»
    «او از اين مي ترسد كه اگر دارايي خودش را اينجا بگذارد و فردا شما از هم جدا بشوين، تو از پس انداز او سهم ببري. مي داني كه در اروپاي غربي، زن و مرد در موقع طلاق درباره همه چيز شراكت دارند.»
    «پس من چطور بيايم پس اندازم را با او شريك شوم؟ گيريم فردا ورشكست شد يا مثل شوهر تو كلاهم را برداشت، آن وقت من چه مي توانم بكنم؟ آنجا لانه اميد منست. مادر خودم اجاره نشين است.»
    «مي خواهي من حرف دلم را بزنم يا حرفي كه تو خوشت مي آيد و يا فقط بايد گوش كنم؟»
    «مي خواهم عقلت را با من شريك كني.»
    «آخه دختر خوب، اينجا مغازه خريدن كمي نقد مي خواهد و بقيه قسطي است. تو حقوق بيكاري مي گيري كه اختيارش دست اوست. از تو هم كه از صبح تا شب مثل خر كار مي كشد...»
    روشنك اصولاً خنده رو بود و خيلي راحت روده بر مي شد. از اين حرف زن ريسه رفت.
    عسل ادامه داد: «بدون تعارف، راست مي گويم. دستمزدي كه نمي گيري، پس چرا بايد خانه ات را بفروشي؟ مردم پولشان را مي برند و ايران خانه مي خرند. آن وقت تو...»
    روشنك مكثي كرد و گفت: «من هم از همينش دلم مي سوزد خب. مي توانم چيزي بگويم، ولي بين خودمان باشد.»
    «بنال ببينم.»
    «من هزار دلار از ايران آورده بودم كه خرده خرده همه را خرج كردم. باقي را هم از دستم گرفت. يادته صحبت سفر ايران را مي كرد، دلش به حال من نسوخته. من را تحت فشار گذاشته كه آپارتمانم را بفروشم.»
    «ببينم مگر مادر تو و خواهر دانشجويت مستأجر نيستند؟»
    «كه چي بشود؟»
    «خدا پدر آمرزيده، تو كه داري حقوق مي گيري پس چه احتياجي به كرايه خانه داري كه خرج آفتابه لحيم بكني. مادرت جواني اش را سر بزرگ كردن شما گذاشته. من جاي تو باشم، مادر و خواهرم را ساكن آپارتمانم مي كنم و به شوهرم مي گويم كه نمي توانم بفروشمش.»
    «تو چه ساده اي. او براي كرايه اش هم دندان تيز كرده. تازه انتظار دارد كه از آنان كرايه بگيرم.»
    «اينجا رسيدي بايد محكم باشي، خانه توست نه او. او مرد خوبي باشد به مال زنش چشم نمي دوزد. چطور كه قسم مي خورد انتظاري ندارد. مثل محمود با فريب و دغل كه تو نميدانم به من اعتماد نمي كني و من فلانم و بهمانم تو را سركيسه كند. در ايران مي گويند عيب ندارد زن مي آيد و مي رود. به عقيده من،مرد هم مي آيد و مي رود. تو بايد قدر مادرت را بداني. خواهرت دانشجوست، برادرت مجردست. چرا با آنان مهرباني نكني و قدرشان را نداني. چه كسي واجب تر از خانواده خود آدم براي صله رحم مي باشد.»
    «تو هم دلت خوشه ها. داود ريال به ريال من را كنترل مي كند.»
    «يعني تو هديه اي براي روز مادر نگرفتي؟»
    «مگر تو گرفتي؟»
    «آره. من هم تلفن كردم و هم هديه اي فرستادم»
    «هميشه به برادرهايت كمك كرده اي؟»
    «تا آنجا كه از دستم برآمده.»
    «تو بايد مريم مقدس باشي.»
    «من نه مريم مقدس هستم و نه مريم باكره، خودم هستم و بس.»
    «خودتو لوس نكن. حالا كي مي آيي برويم بيرون حرف بزنيم. پول تلفن مان زياد مي شود. داود صورت حساب تلفن را ببيند آتش مي گيرد.»
    «يك روز كه شوهرت سركار باشه.»
    «به نظر تو چه كار كنم؟»
    «به عقيده من رك و پوست كنده به او بگو كه به هيچ عنوان حاضر به فروش آن خانه نيستي و شايد روزي خواستين در آن زندگي كنيد. اين همه سال كار كرده اي،حالا بياوري خارج به باد بدهي. به عقيده من تا اينجايش به اندازه كافي گذشت كرده اي، البته اگر قدرش را بداند!»
    وقتي روشنك با سادگي حرفهاي عسل را به او گفت، داود نيشخندي زد و گفت: «به خاطراينه كه او مي خواهد ميانه من و تو به هم بخوره.» روشنك به فكر فرو رفت. ديگر كم كم داشت باورش مي شد كه عسل مي خواهد با پندهاي ضد و نقيضش، تيشه به زندگي او بزند. روز بعد روشنك به او گفت كه شوهرش اجازه دويدن را به او نمي دهد وجنگ رفتن را هم خطرناك مي داند. مي گويد همين دور و برها قدم بزنيم.
    عسل او را برانداز كرد و گفت: «فكر نكنم با اين لباس و آرايش براي دويدن آمده باشي.»
    «آمدم بگويم شايد رفتيم ايران. داود مي گويد زمستان فروش زيادي نداريم. سه هفته اي مي توانيم برويم ايران.»
    «حالا چرا سرحال نيستي؟»
    «دليلي براي خوشحالي ندارم. خانواده ام چشم ديدن او را ندارند، من هم چشم ديدن خانواده شوهرم را ندارم. داود كه بهانه هواي آلوده تهران را مي كند و مي خواهد برود شمال و ماهي سفيد بخورد.»
    «در واقع به سيبري تبعيد مي شوي.»
    «تو كاري در ايران نداري؟ البته نمي توانيم باري ببريم.»
    «مي توانيم پانصد دلار به شماره حسابي بريزي؟ در ايران وكيل گرفته ام و مي خواهم براي سرپرستي پسرم اقدام كنم.»
    «باشد، اين يكي را مي توانم. از ايران چيزي لازم نداري؟»
    «اگر توانستي كمي سبزي خشك بياور.»
    روز حركت آنان رسيد. عسل براي خداحافظي به خانه شان رفت. داود با ديدن عسل ترش كرد. رويش را برگرداند و سرش را داخل چمدان كرد. وقتي ديد زن دست خالي آمده، بعد از گذشت دقايقي زبانش باز شد و گفت كه مقداري ميوه و سيب زميني كنار گذاشته اند كه مي تواند مصرفشان كند. عسل با بي ميلي، براي اينكه حرف مرد زمين نيفتد كيسه را برداشت.
    روشنك قيافه خندان مسافري را داشت كه با باطري كار بكند. ناي حرف زدن نداشت. مي خواست براي سفر به ايران، انرژي صرفه جويي كند. سكوت زن، عسل را هم نگران كرد. از همان لحظه دلش گرفت. به تلفنها و صحبتهاي گاه و بيگاه روشنك عادت كرده بود. وقتي آنان را راهي فرودگاه كرد، بغض كرد. او ماند و ديوار شكسته تنهايي. آدم تنها به دنيا آمده و عاقبت هم تنها مي ماند و تنها هم از دنيا مي رود. اميدوار بود سه هفته زودتر بگذرد. بيشتر از هميشه دلش براي نيما تنگ شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #146
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از سه هفته، روشنك تماس گرفت كه از ايران برگشته اند، گفت كه پدرش درآمده و زياد خوش نگذشته. همان اختلاف و دعواهاي سابق. بعد هم امانتي عسل را رساند و بسته اي از سوغاتي خانواده اش را به او داد. گفت كه مقداري هم سبزي و چيزهاي ديگر را جا گذاشته، چون بارشان زياد بوده. دور از چشم شوهرش كيسه پلاستيكي به دستش داد. كمي كشك خشك بود كه برادر عسل با خودش به تهران آورده بود.
    داود تا چشمش به آن افتاد، غرولند كرد. «من كه نمي فهمم اين چيزها بهداشتي نيستند، چرا آوردي؟»
    روشنك با خنده رويي گفت: «نخواستم دست برادر عسل را رد كنم.»
    داود حساسيت عجيبي روي مواد خوراكي داشت. خدا مي دانست كه بيشتر از اصول دين پاي بند بهداشت غذايش بود. انگار دنيا آمده بود كه خوب بخورد و خوب بنوشد. عسل تازه معني شهوت شكم را درك مي كرد. بوسه اي از گونه روشنك و نيما گرفت، روشنك چشم نازك كرد وگفت: «تو كه مي گفتي در انتخاب دوستهايت بد مي آوري و از دوستي شانس نداري.»
    «هنوز هم مي گويم.»
    «اي نمك نشناس. اين همه برايت حمالي كرده ام.»
    «من هم كردم و خواهم كرد. فردا بخواهم به ايران بروم، كلي برايم بار دست مي كني. از آن طرف هم كه اميدوارم باهات قهر باشن و گرنه كارم زار مي شود.» زن، روشنك را با انگشت به داخل اتاق هل داد و خودش خارج شد.
    زن وشوهر روز بعد به سراغ مغازه شان رفتند و زندگي روند عادي خود را از سر گرفت.
    در آن زمان، عسل كلاس دهم دانماركي درس مي خواند. ساعتهاي بيكاري را هشت ساعت در شركت بسته بندي خصوصي كه متعلق به شهرداري بود، كار مي كرد. مسؤل شركت داود را هم مي شناخت. تا حدودي هم به مشكلات خانوادگي عسل وارد بود. يك روز صبح وقتي كه سركارش حاضر شد، رئيس شركت او را با حالت مرموزي صدا زد. وقتي سر ميز كارش رفت، مرد دستهايش را زير بغلش صليب كرده بود با قيافه محزوني شماره تلفني را گرفت و گوشي را به دستش داد و گفت: «بگير، يك نفر مي خواهد با تو صحبت كند.»
    عسل با شك و ترديد گوشي را گرفت و بيخ گوشش گذاشت. روشنك صدايش خش دار بود و فرسنگها دور به نظر مي رسيد. عسل سراسيمه شد و با نگراني پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟ تو كجايي؟»
    زن گفت: «نگران نباش. خواستم بگويم كه به خانه ما نروي و تلفن هم نكني.» معمولاً روشنك بود كه با عسل تماس مي گرفت.
    عسل گفت: «من كه نمي فهمم تو كجايي و چه اتفاقي افتاده.»
    «ببين، من خودم به خانه ات تلفن مي كنم. اگر داود درباره من پرسيد، حرفي نزن. شتر ديدي نديدي. الان فقط خواستم بگويم كه نگران نباشي.»
    عسل بيشتر از قبل نگران شد. از رئيس قوي هيكل شركت پرسيد: «دست كم شما بگوييد چه اتفاقي افتاده؟»
    مرد تبسمي كرد و گفت: «يكي از مشاورهاي اجتماعي شهرداري با من تماس گرفت و پيغام داد كه روشنك ميخواهد با تو صحبت كند. من بيشتر از اين نميدانم.»
    «نه، من فكر مي كنم تو بيشتر از اينها مي داني.»
    «اگر هم بدام، چيزي نمي گويم. من حق دارم سكوت كنم. مي داني كه وظيفه رازداري دارم.»
    «من دوست روشنك هستم و نگران وضع و حال بچه اش هستم. چند وقت پيش به من تلفن كرد و از من خواست كه برايش بليتي تهيه كنم تا به ايران برگردد. چون مي دانستم كه عصباني است و اگر بچه را با خودش ببرد شوهرش ولش نمي كند، اين كار را نكردم.»
    «بعد چي شد؟»
    عسل براي اينكه اعتماد مرد را جلب كند، مجبور شد آنچه را كه اتفاق افتاده بود تعريف كند. «روشنك تعريف كرد كه داود او را كتك زده، آن هم چندين بار. من هم مجبور شدم او را قانع كنم كه مدتي تحمل كند و گرنه كارت اقامتش را از دست مي دهد.»
    مرد قيافه جدي تري به خودش گرفت و گفت:« او بايد به پليس گزارش مي داد. بايد شكايت مي كرد.»
    «بله، شكايت كه مي كرد بايد تقاضاي جدايي مي داد. آن وقت شكايت روي ميز وزارت خارجه مي افتاد ودرجا كارت اقامت روشنك لغو مي شد. يادتان باشد كارت اقامت او به خاطر ازدواجش با داود بوده.»
    «يعني اين مرد به خاطر كارت اقامت، خون او را در شيشه مي كند؟»
    «فعلاً كه داود كارتهاي خوب بازي را دارد.»
    مرد روي صندلي جابه جا شد و گفت: «داود دوباره دست روي زنش بلند كرده. او هم به مشاورش تلفن زده. آنان هم به ديدنشان رفته اند. روشنك و پسرش در مغازه بوده اند. البته روشنك در لباس كار و پسرك تنها رو به ديوار در اتاق پشتي، خودش از خودش مواظبت ميكرده. روانشناس هر چه سعي كرده با پسرك ارتباط برقرار كند نتوانسته. دليلش تنهايي كشيدن بچه و محروم بودنش از محركهاي بيروني است. شهرداري، كوتاهي را به گردن هر دو، زن و شوهر، گذاشته. در حال حاضر بچه را از آنان گرفته اند. چون مادرش از اختلاف و كتك كاري شوهرش گفته، او را از داود هم جدا كرده اند.»
    «يعني مي گويي كه ...»
    «بله. مادر و پسر را در يكي از مراكز خانه زنان سكني داده اند.»
    «روشنك مجبور بوده به حرف شوهرش گوش كند.»
    «نبايد مي كرده. روشنك به خاطر نگهداري از پسرش از شهرداري حقوق بيكاري مي گرفته. نبايد بچه را به حال خودش مي گذاشته. او يك مادره!»
    عسل دست و پايش سست شد. چشمهاي نگرانش را به صورت مرد دوخت. يعني كار روشنك به جايي رسيده بود كه بخواهند بچه اش را به دليلل اهمال در نگهداري، از دستش بگيرند. آن وقت ديگر هيچ دليلي براي ماندن او در اين كشور نبود. چطور روشنك مي توانست اجازه بدهد كه كار به آنجاها بكشد. درست كه روشنك از بچه دار شدن زياد خشنود نبوده، ولي اين قدر هم ناراضي نبود كه بخواهد در محبت كردن به بچه اش كوتاهي كند.
    مرد سرش را تكان داد و گفت: «مسأله تنها اين نيست. پرستار كه بچه را وزن كرده، رشد فيزيكي خوبي نداشته. رشد رواني اش هم متوقف شده و بدتر از آن، در مهدكودك، بچه هاي ديگر را گاز مي گيرد و كتك كاري مي كند. بچه به آن كوچكي كه يكسال و خرده اي سن دارد مثل آدم بزرگها كتك كاري مي كند.»
    «حالا تكليف چيست؟»
    «روشنك در ماندن و نماندن حق انتخاب دارد، ولي اگر تغييري در رفتارهاي بچه ايجاد نشود، او را از دست هر دوشان مي گيرند.»
    عسل به قدري جا خورده بود و ناراحت شد كه نمي دانست چه كند و چه بگويد. آن روز درد و غم را فرو خورد و به فكر روشنك بود كه چه به روزش مي آمد. روشنك در ايران پايگاه چنداني نداشت و به جرئت مي توانست اعتراف كند كه تمام پلها را پشت سرش خراب كرده بود. نه سالن آرايشگاهي در كار بود و نه از مشتري خبري بود.
    مرد خنديد و گفت: «راستي مي خواستم چيزي بپرسم.»
    عسل نگاه كنجكاوش را به او دوخت.
    مرد ادامه داد: «داود اينجا آمده و كلي درباره تو بد و بيراه گفته. اينكه عسل چند شوهر كرده و مي خواهد زنش را هم مثل خودش بكند. زير پاي زنش نشسته و او را از راه به در كرده.»
    عسل پوزخندي زد و گفت:« نبايد به حس ششم خودم شك مي كردم كه آدم بد ذات، در نهايت خودش را نشان ميدهد. هر جوري باشد و هر چقدر زمان بگذرد.»
    «اصلاً چرا بايد اين حرفها را بزند.»
    «من يك بار هم كه روشنك مي خواست به ايران برگردد، منصرفش كردم. تازه زنش مي گفت كه من طرف داود را گرفتم. يك روز هم گريان به خانه ام آمد، ولي من نخواستم دخالت كنم. روشنك زن سرزنده اي است. مي خواهد بگردد و زندگي كند. او هم مي خواهد از زنش بيگاري بكشد و به حساب اينكه او را اروپا آورده خرجش را درآورد.»
    «بيخود كرده. مگر اروپا متعلق به اوست. يكي هم مثل ديگران به او ويزا داده. چرا بايد چنين ستمي را به زن و بچه اش روا كند.»
    «چون كه آدم عادي نيست. ثبات رواني ندارد. در بچگي زير دست نامادري و پدرش كتك خورده و شخصيتش مريض شده. خودش را نمي شناسد. با دلش قهر كرده.»
    «تو چطور او را از راه به در مي كرده اي؟»
    «شايد زنش در خانه من را مثال مي زند. يكبار روشنك شكايت كرد كه او لباسي با خودش نياورده. شوهرش هم حاضر نيست براي او لباس بخرد. من هم در ساختمانهاي آپارتمان، او را به خانه اي بردم كه ساكنين با دو كرون لباسهاي مختلف مي خريدند. او هم با هر بار پنجاه كرون مي داد و دو كيسه لباس انتخاب مي گرفت. دهان روشنك بسته مي شد و كرون جيب داود هم دست نمي خورد.»
    مرد با نوك انگشت چانه اش را خاراند. روي صندلي كه نشست، لايه نازكي از نور روي صورتش افتاد. ته ريش مرد بور بود و زير روشني آفتاب مي درخشيد. گفت: «از من مي شنوي به هيچ وجه در مشكلات اين زن و شوهر دخالت نكن. اين مرد آدم خطرناكي به نظرم آمد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #147
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل حوصله دخالت را هم نداشت. چطور مي توانست از دست روشنك راحت شود. آن روز غروب روشنك تماس گرفت. سكه دو كروني مي انداخت، دو كلمه حرف مي زد، تلفن قطع مي شد. چند بار تلفن قطع شد. عسل گفت: «اعصابم خرد شد. بهتر نيست شماره را بدهي تا خودم تماس بگيرم.»
    روشنك گفت: «شماره اينجا مخفي است و نبايد به كسي بدهمش. مي خواستم بگويم كه كمي وسايل دارم بايد بيايم ببرم.»
    «روشنك خانم تا حدي وضعيت تو را مي فهمم. شوهرت كلي از من بد گفته و آشكارا مشكلاتتان را از چشم من مي بيند. لطفاً سعي كن از من چيزي نگويي.»
    «او فكر ميكند كه تو مي خواهي انتقام محمود، شوهرت، را از او بگيري.»
    «چرا؟ مگر او محمود بوده يا دخالتي در اين كار داشته؟»
    «احساس گناه مي كند.»
    «شايد پي من را زده. شايد زير پاي محمود نشست و باعث شد كه او دنبال زنان هرجايي برود، الواطي كند و دار و ندار من را بالا بكشد. نه جانم، محمود نالوطي و نامرد بود. هزار تا داود را هم درس مي داد. يك شيطان به تمام معنا. به شوهرت بگو من اين قدر كوتاه بين نيستم كه نتوانم بفهمم شوهر من شيطان را درس مي داد و كلاهي براي جناب ابليس مي دوخت و سرش را هم سوراخ مي گذاشت. در ثاني من آدم كينه اي و انتقام جويي نيستم. اگر اهلش بودم از شوهر خودم انتقام مي گرفتم.»
    روشنك سكوت كرد . بعد از مكثي طولاني گفت: «حرفهاي داود را به دل نگير. ناراحت بوده چيزي گفته. باور كن خيلي دوستش دارم. دلم براي او و خانه ام تنگ شده. نمي دانم چه كنم. نيما مدام سراغ پدرش را مي گيرد. تلفن شوهرم را گرفتم تا با نيما حرف بزند. خيلي بي تابي مي كند.»
    «فكر نمي كني كمي اغراق مي كني. نيما اين قدرها هم پدرش را نمي شناسد. خودت گفتي محبتي از او نديده .»
    «هر چي باشد، پدرش مي باشد.»
    «آره پدرش مي باشد كه كتكش بزند. حالا تو مي خواهي در اين شرايط، دل تنگي نيما را پيراهن عثمان كني و دليلي محكمه پسند براي آشتي با داود پيدا كني.»
    «پس مي گويي چه كار كنم؟ من داود را دوست دارم و نمي توانم همين طوري از او جدا شوم.»
    «من هم نگفتم طلاق بگير. شرايط بگذار. آپارتمان بزرگ بگيرد. پاي برادرش را ببرد. مگر نمي گويي سركيسه تان مي كند، به ايران پول مي فرستد و به اختلاف شما دامن مي زند. پايش را ببرد. چه مي دانم با يك رواندرمان و مشاور خانواده صحبت كنيد. داود بايد ياد بگيرد خشم خود را كنترل كند. تو چطور مي خواهي جان خودت و بچه ات را به خطر بيندازي.»
    «نمي دانم. خودم هم مانده ام. تو كه اين جورياش را تجربه نكرده اي. عين خر بدون دم در گل مانده ام. نميتوانم بيرون بيايم.»
    «فكرش را بكني كارت برنده دست توست، به شرطي كه خوب بازي كني.»
    «مي گويي چه كنم؟»
    «ببين روشنك، من را وادار مي كني كه به جاي تو فكر كنم و به جاي تو تصميم بگيرم. اينها مشكل تو و شوهرت است. فردا هم مي گويي من دخالت كردم. همين طوري هم شوهرت به خون من تشنه است.»
    روشنك ريسه رفت.
    عسل فكر نمي كند كه زن در آن شرايط خنده اش بگيرد. گفت: «خفه خون بگيري. براي چي مي خندي؟ چه خبره؟ زده به سرت؟»
    «بگويم كفرت در مي آيد.»
    «جان بكن بگو. من هم بدم نمي آيد كمي بخندم.»
    «راستش داود سعي مي كرد تو را پيش چشم من سياه كند. مي گفت تو به او نخ داده اي. آن اوائل كه شوهرت محمود غيبش زده بوده، او را به خانه ات دعوت كرده اي. حالا هم مي خواهي به بهانه اي ميانه ما را به هم بزني و جاي من را بگيري. حتي مي گفت دم در خانه ات آمده و تو او را به داخل تعارف كرده اي. از خدات است كه با او دوست بشوي.»
    مثل اين بود كه عسل روي آتش نشسته باشد. فرياد كشان گفت: «باور كن گربه ها ي آزاد و سگهاي ننر اينجا هم نمي خواهند جاي تو باشند و جاي تو را بگيرند، چه برسد به من. به داود بگو و خودم هم خواهم گفت كه هزار بار از محمود طلاق بگيرم، زن او نمي شوم. جلوتر از تو هم او مجرد بود. چون افكار ما به هم نمي خورد. من و او هيچ وجه تشابهي نداريم.»
    «از كوره در نرو. من كه به حرفهاي او گوش نمي دهم. گوش كن ببين چه مي گويم، به خواهرم در تهران تلفن زدم. خدا را شكر خواهرم پشتم ايستاده. شماره تو را دادم. شايد به تو تلفن بزند. خواهش مي كنم يك جور مثبتي با او صحبت كن. او مادرم را هم راضي كرده كمكم كند. برادر بزرگم گفته چشمش كور تقصيرخودش بوده و الان هم بايد بكشد. برادر كوچكم مي گويد، اگر بميرم هم نبايد به ايران برگردم.»
    عس داشت شاخ در مي آورد.
    روشنك فكر مي كرد كه وظيفه اوست كه در زندگي اش دخالت كندو برايش تصميم بگيرد. ديگر چه مانده بود و چه مي توانست بكند.
    گوشي را قطع كرد و سرش را بين دستهايش فشرد. واقعاً گيج بود. به خاطر آورد كه زورگويي و تهديدهاي شوهرش او را نترسانده بود، ولي به سرش مي زدكه از دست روشنك و شوهرش فرار كند و آدرس مخفي بگيرد. بعدها وقتي آن روي زندگي بالا آمد، فهميد كه چقدر اشتباه كرده است. روشنك نمي فهميد كه بايد سختيهاي زندگي را خودش حل و فصل كند. گاهي وقتها از حرفها و تعبيرهاي او از زندگي خسته مي شود و حيرت مي كرد. چطور زني به سن و سال او ميتوانست اين قدر خوش باور باشد. افكار دور و دراز غربت، نيم ساعتي او را روي مبل ميخكوب كرد.
    همانطور كه انتظارش را داشت، آن شب دو نفر به او تلفن زدند. نفر اول شوهر روشنك بود. با شنيدن صداي مرد نفسش در سينه حبس شد. نه آمادگي صحبت با او را داشت و نه حرفي براي گفتن آماده كرده بود. پشيمان شد كه گوشي را با آن شتاب برداشته بود. به خودش لعنت فرستاد كه دستگاه شماره نما نداشت تا از قبل شماره تلفن او را ببيند. با صداي گرفته، ولي خونسردي گفت: «بله، بفرماييد.»
    «من چندبار تماس گرفتم تلفن شما مشغول بود!»
    «مي خواستين نباشد! من اينجا زندگي مي كنم!»
    «نه، اختيار دارين. شماره همراه شما را هم كه گرفتم يك مرد خارجي برداشت. فكر كردم مهمان داريد!»
    «اشكال كار شما در اينست كه جايي كه بايد فكر كنيد، اين كار را نمي كنيد. آن شماره را بنده سالهاست كه بسته ام و در ضمن شماره ديگري از شركت ارزان تري گرفته ام.»
    «چه شماره اي؟ چرا ما آن را نداريم؟»
    «قرار هم نيست شما آن را داشته باشيد. همسرتان شماره من را دارد.»
    «منظورتان چيست كه من به جا فكر نمي كنم؟»
    «گوش كنيد آقا، شما داريد حوصله من را سر مي بريد. روشنك با من تماس گرفت. اول گفت كه شما به او گفته ايد كه من مهمان دانماركي دارم كه البته اين طور نيست. دوم گفته ايد كه من به شما نخ ميدهم و ميانه شما را به هم مي زنم كه خودم جاي او را بگيرم.»
    داود از شنيدن اين حرفها يكه خورد. شايد اين حرفها را براي اولين بار مي شنيد. عسل اين طور برداشت كرد كه مرد انتظار نداشت كه روشنك با او صحبت كرده و اين حرفها را گفته باشد.
    سكوت بين دو خط به مرد فرصت داد كه با لحن پوزش خواهانه اي بگويد: «اين حرفها چيست كه مي شنوم. شما جاي خواهر من هستين. من به چشم مادر دل شكسته اي كه با جفاي شوهرش سوخته، به شما احترام مي گذارم. روشنك كجا ميتواند يك تار موي شما باشد. گذشتي را كه شما در اين همه سال نسبت به آن محمود بيشرف نشان داده ايد، از دست كمتر كسي بر ميآيد. من در دعواهايمان از شما تعريف كردم، روشنك حسادت مي كند. اين حرفها را از روي عمد زده كه ميانه شما و من را به هم بزند.»
    عسل نفس عميق كشيد و گفت: «من شما را سالها قبل از روشنك مي شناختم، از طرف بنده خيالتان راحت باشد. من به اندازه كافي دردسر و گرفتاري دارم كه نخواهم در زندگي دوست و همسايه دخالت كنم. به قولي، كَل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.»
    «شما نمي توانيد روشنك را پند بدهيد؟ او فكر مي كند زندگي خيلي راحت است.»
    «آقاي داودخان، گفتم كه بنده نمي توانم در زندگي شما دخالت كنم. اما روز اول، خاطرتان باشد، گفتم كه روشنك زن مستقلي است و عادت كرده دستش در جيب خودش باشد. اگر خودتان تنها بوديد مي توانستيد هر تصميمي بگيريد، ولي شما بچه دارين.»
    «نمي دانم. خودم هم مانده ام. مي خواستم ببينم به شما گفت كه كجاست و چرا به خانه بر نمي گردد.»
    «گفتم كه ما در اين باره صحبت نكرديم. خدا به سر شاهدست. من كه به شما گفتم.»
    مرد به ناچار گوشي را گذاشت.
    تلفن بلافاصله زنگ زد. پگاه بود. سريع گفت: «من پگاه خواهر روشنك هستم. مي بخشيد مزاحمتان شدم.»
    «نه جانم، چه مزاحمتي. اتفاقاً منتظر تلفن شما بودم كه دامادتان تلفن زد.»
    «بيخود كرده. ما هيچ وقت او را به عنوان داماد قبول نداشته ايم. شما را به خدا هر طوري هست نگذاريد روشنك به خانه برگردد و با او آشتي كند.»
    «خانه برگشتنش پيشكش. خواهرت چند وقت پيش مي خواست به ايران برگردد كه من نگذاشتم، تازه خبر هم نداشتم كه به خانه زنان رفته.»
    «ديشب به ما تلفن زد. تازه ريز ريز تعريف مي كند كه داود بارها اورا كتك زده. برگردد ايران چه كند؟ پلها را پشت سرش خراب كرده. برادرهايم خط و نشان كشيده اند. اين همه كار و زندگي اش را فدا كرده، آن وقت دست خالي برگردد ايران. نه كه فكر كنيد من دلم براي خارج لك زده، منتها روشنك نبايد اشتباهش را با اشتباه ديگر جبران كند.»
    «ولله چه عرض كنم. فعلاً دو روز نيست آنجا رفته به ده جا زنگ زده. مدام به بهانه نيما با شوهرش تماس مي گيرد.»
    «كار دست خودش مي دهد. مي دانم اينها از زور تنهايي است. عسل جان، شما را به خدا نگذاريد خواهرم احساس تنهايي كند.»
    عسل لبخندي زد. مدعي كم بود، اين يكي هم اضافه شد. احساس تنهايي و عادت به غربت چيزي است كه هر كسي بايد خودش آن را طي كند.
    دختر گفت: «باورتان مي شود، همين داود خان براي من خواستگار پيدا كرده بود.»
    «مثلاً چه كسي را؟»
    «چه مي دانم. مي گفت طرف مدرك مهندسي دارد، ولي در آن يكي جزيره مغازه داري مي كند.»
    «عجب! شما چي گفتين؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #148
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «گفتم بايد درسم را بخوانم و مدركم را بگيرم تا بعد. بي گدار به آب نمي زنم كه آنجا بيايم. خودش رفت خارج، خيلي خوشبخت شد؟!»
    «چه عجب! شما خيلي عاقلانه تر از خواهرت فكر ميكني. او در فكر اينست كه براي خودش همدمي پيدا كند. تو را اروپا بكشاند، آن هم به هر قيمتي شده.»
    «نه، من اين ريسك را نمي كنم. اول بايد درسم را تمام كنم.»
    «چقدر ديگر مانده؟»
    «سه ترم ديگر دارم.»
    «مي گويند سنگ هر جا باشد، سنگين ترست. از من مي شنوي به خارج فكر نكن. هر چه مرد در به داغون و عقب مانده از فرهنگه، ريخته اند خارج.»
    دختر خنديد و گفت: «قول مي دهيد روشنك را راهنمايي كنيد؟»
    زن با اكراه گفت: «تا خدا چه بخواهد.» او هر چه بيشتر مي خواست در زندگي آنان دخالت نكند، مثل اينكه پايش را روي گِل مرداب گذاشته باشد بيشتر فرو مي رفت.
    عسل مثل ماشين مدل قراضه اي بود كه آن را از قله كوه پرت كرده باشند. خرابي ذهن و تلاطم وجودش در حدي بود كه دلش مي خواست زير دوش آب گرم پناه ببرد، پا به فرار بگذارد و يا چشمهايش را ببندد و خودش را در جزاير قناري حس كند. آيا روشنك هم دچار آن دغدغه شده بود. تنها كاري كه در آن لحظه از دست عسل مي آمد، اين بود كه سيم تلفن را از پريز بكشد، دراز به دراز روي تخت بيفتد و در درياي نگراني دنياي خودش غرق شود. چطور مي توانست به روشنك و شوهرش كمك كند، در حالي كه خودش از داخل داغون بود.
    * * *
    در گير و دار افكارش تلفن زنگ زد. حدس مي زد چه كسي باشد. گوشي را برداشت و با بي حوصلگي گفت: «الو؟»
    «سلام خوشگل خانوم. حال شما! چه خبر؟ خوش مي گذره؟» روشنك بود.
    احوالپرسي و صدايش يك جوري بود. عسل گفت: «تو حالت خوبه؟ چرا اين طوري حرف مي زني؟»
    «حالم خوبه. فقط كمي خسته ام»
    «كوه كنده اي؟! چه عجب دوباره تلفنت قطع نمي شود.»
    «حدس بزن از كجا تلفن مي زنم.»
    عسل گيج خواب بود و حوصله بازي نداشت. گفت: «من را از خواب شيرين بيدار كرده اي كه بازي كني.»
    «حوصله نداري اين طرفها بيايي؟»
    «پس به سلامتي برگشته اي.»
    روشنك خنده رو باز هم قبراق بود. بدون دليل ريسه رفت و گفت: «آره ديگه. ديشب برگشتم. مي داني كه چاره ديگري نداشتم.»
    «خوش آمدي. من كه نگفتم چرا برگشتي حال نيما چطوره؟»
    «خوبه. كمي لاغر شده. نمي داني چقدر سخت گذشت. كلي كرايه خانه مي گرفتند. انواع زنان دانماركي و خارجي مي آمدند و مي رفتند. هر كدام يك جوري بودند. يادته گوشواره هاي طلا را كه با هم گرفته بوديم، از روي ميز من زدند. خيلي دلم برايشان سوخت. فكرش را بكن، از ترس شوهرهايشان به خانه زنان آمده اند و آن وقت دزدي مي كنند.»
    «از اين حرفها بگذريم. مي داني كه شوهرت و خواهرت اينجا تلفن زدند. راستش را بخواهي من دوست ندارم با تو رفت و آمد كنم.»
    «براي چي؟ من و شوهرم خيلي صحبت كرديم. قرار شده زياد اذيتم نكند. گفته كه دكتر هم مي رود و شايد خانواده درماني برويم. برادرش هم گورش را گم كرده. خانه ما نمي ماند. بيشتر آتش هم از كوره او بلند مي شد. دايم ميخورد و غر مي زد. خبر مرگش پيش يك مرد افغاني زندگي مي كند. هنوز هم در پيتزايي كار مي كند. روزي دويست و خرده اي هم مزد مي گيرد. آن وقت شوهرم مي گويد كه پيتزايي فروش ندارد و مقروض شده ايم. دارد فكر ميكند كه اعلام ورشكستگي كند.»
    «اين كار همه شان است. اول سياه مي زنند و پولي در مي آورند و بعدهم خودشان را به ورشكستگي مي زنند.»
    «باورت مي شود از ايران كه مي آمد، دست خالي حتي يك كيلو پسته هم نياورده بود. هر چه من خودم خريده بودم، همه را مي نشست دانه به دانه گلچين مي كرد، تخمه و آجيل و بادام كوفت مي كرد. شوهرم حرفي مي زد، او از آن طرف مبل مي گفت كه قربان خودم بروم كه زنم جرئت نفس كشيدن ندارد. چكي روي دهانش مي گذارم كه دندانهايش را قورت بدهد. او هم آخرش قاطي مي كرد. مي گفت كه چشم ديدن فاميلش را ندارم. احترامش نمي كنم. آخر تا ديروز كه با من صحبت مي كرد، مي گفت بي كس و كارم . فاميلي ندارم. حالا اين مرتيكه ترياكي را آورده اروپا و مثلاً تركش مي دهد، قرص دانه اي چند. آنها زير پايش نشسته اند كه ميانه ما را به هم بزنند.»
    «ببين روشنك، با اين حرفهاي بيخودي خواب را از سرم پراندي. چرا شما زن و شوهر خودتان را گول مي زنين. بابا جان شما دو تا به هم نمي خورين. اخلاقتان زمين تا آسمان توفيردارد. تو مي خواهي امروزي و مدرن زندگي كني. اهل پوشيدن و مسافرت هستي. شوهرت يك زن مدل سنتي ته آشپزخانه مي خواهد كه كنار اجاق بايستد و بپزد و شوهرش را مثل بچه پرستاري كند. تو مي خواهي مستقل باشي. او مي خواهد خودت، دوستيهايت و حساب بانكي ات را كنترل كند. چه پول گذشته ات باشد و چه پولي كه از شهرداري مي گيري.»
    «با اين صغري و كبري چيدن چه مي خواهي بگويي؟»
    «اينكه تو و شوهرت بنشينيد و رو راست با هم حرف بزنيد. به جاي اينكه تقصير را به گردن من يا برادر شوهر ناتني و دوستهاي داود بگذاريد، ببيند از زندگي و از خودتان و از همديگر چه انتظاري داريد. حالا هم اگر اجازه بدهي من مي خواهم بخوابم.» عسل مجبور شد سرد برخورد كند و گوشي را بدون خداحافظي گذاشت.
    روشنك از رو نمي رفت. روز بعد و روزهاي بعد دوباره تلفن زد. گفت كه تا حدي مشكلشان حل شده و داود با رفت و آمد او مسأله اي ندارد.
    عسل مدرسه مي رفت. كار مي كرد. درس مي خواند، ولي هيچ دوست ايراني نداشت. با كسي رفت و آمد نمي كرد غير از كساني كه در مدرسه و سركارش مي ديد و صحبت مي كرد. روي خارجيها نمي شد حساب كرد. يك روز كيسه هاي خريد را پشت دوچرخه، داخل سبد گذاشته بود. بعد از مدتي سواري كردن سر كيسه كمي پاره شد. دانه هاي توت فرنگي ريختند. وقتي مجبور شد دوچرخه را نگه دارد مردي آبجو به دست نزديك او آمد . عسل هول كرد. نميدانست آن مرد چه خواهد كرد، ولي او دسته دوچرخه را نگه داشت و گفت: «حالا مي تواني كيسه وسايل را جمع كني.»
    صداي او نشان مي داد كه سرخوش است. زن با ترديد دوچرخه را دستش داد. كارش كه تمام شد، دوچرخه را از دست او گرفت و تشكر كرد. عسل ياد شعر مولانا افتاد:
    هركسي از ظن من شد يار من
    از درون من نجست اسرار من
    آيا او به اين راحتي مي توانست به يك هم وطن اعتماد كند. يك آدم رواني بيگانه و از پشت خنجر زدنهاي اين و آن باعث شده بود كه او در برخوردش با ديگران احتياط كند. تنهايي فشار مي آورد. روشنك هم تنها بود. به قول خودش با او تفاهم داشت. همديگر را مي فهميدند. حسادت شوهرش را بي معني مي دانست. مي گفت: «اگر شوهرم من را دوست دارد بايد خوشحال باشد كه من دوستي پيدا كرده و از تنهايي درآمده ام.» مسأله آنان اين بود كه داود دوستهاي خودش را مي پسنديد. چند روز در اين حال و هوا گذشت. روشنك دوباره تلفن زد و گفت: «هواي خوبي است. مي خواهم با نيما بروم پياده روي، اگر دوست داري تو هم بيا.»
    «نمي دانم. گفتم بهتر است به جاي ادامه دوستي با من، با شوهرت خوب باشي.»
    روشنك خنديد و گفت: «چرا تو هواي شوهرم را داري؟ او الان در مغازه سرگرم دختر بازي است.»
    «من كه اين مردان ايراني را نمي فهمم. همين شوهر تو تا ديروز تنها بود. از زور تنهايي بايد مجاني در پيتزايي اين و آن كار ميكرد. بعد هم كه دكه اي زد و به دختران مشنگ دانماركي دويست سيصد كروني مي داد و به قول خودش نردبان را بالا مي رفت.»
    «تو از كجا مي دانستي؟»
    «با محمود صحبت مي كرد. خودش مي گفت كه آن يكي دوستشان، اعتراض كرده بود كه چرا آنان هميشه درباره زنان حرف مي زدند. فردا كف دست شوهرت نگذاري و شر بپا كني. از من بپرسد، من انكار مي كنم.»
    «نترس خانم بزدل! خودش هم چيزهايي گفته. روزي از سفر بلغارستان تعريف مي كرد كه با دختران درجه يك مي رفته، ولي شوهر تو محمود گندخور بوده و به هر زني رو مي داده. من هم پرسيدم كه زن خراب دست اول چه مدليه؟ گفت كه خوش تيپ و خوشگله، جوان و سرحاله. گفتم چرا مي خواهي من ناهار و شام بخورم و چاق بشوم و هيكل من برايت مهم نيست، ولي چشمت دنبال زن خوشگل مي گردد؟»
    «مردان اين جوري هستن. ذات مردان با زنان فرق مي كند.»
    «باور كن در نزديك همين پيتزايي يك ديسكو بود. التماس كردم برويم سرك بكشيم، حاضر نشد با من بيايد. خودم از كنجكاوي سركي كشيدم، كفرش درآمد. آن وقت تا دو تا دختر مست و پاتيل شانزده ساله مي ديد دندانهاي كج و كوله اش را بيرون مي گذاشت تا او را از را بدر كند. هم خودش و هم آن برادر بي ريختش. اينجا كه آمده رنگ و رويش باز شده و شبيه آدميزاد شده.»
    «حرف آدم را بزن. داود خان چي گفت؟»
    «نيشش را باز كرد و گفت: «من مرد هستم، تو زن هستي. مرد و زن با هم فرق دارند. من دوست ندارم تو با مردي دمخور بشي.» من هم بي تعارف گفتم: «تو مي خواهي من دق كنم. همين!»
    «اميدوارم حالا كه آشتي كردي و برگشتي سر زندگي ات، كاري نكني كه همه چيز خراب شود و پشيمان شوي.»
    «نمي داني كه نمي توانستم آشتي نكنم. اولش به مادرم تلفن كرده و كلي از من بدگويي كرده و بعد هم درگير شده بود. آن وقت مثل هميشه به مشاورم تلفن و التماس كرده كه دكتر مي رود. با خودم هم تماس مي گرفت، اظهار پشيماني مي كرد. اشك مي ريخت و مي ناليد كه بچه را از او جدا نكنم. بچه هم كه مدام سراغش را مي گرفت.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #149
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «تو از خانه زنان با او تماس گرفتي؟»
    «يكي دوبار به خاطر نيما.»
    «بهانه بدي نيست. او چطور تماس گرفت؟»
    «نمي داني مگر؟ شماره تلفن همراه من را دارد.»
    «نميتوانستي ببنديش.»
    «چرا سين جين مي كني؟»
    «اگر من نمي خواهم دخالت كنم به خاطر كارهاي بيجاي توست. تو رفته اي آنجا كه از شوهرت فاصله بگيري، هر دوتان فرصت فكر كردن داشته باشين. ببينين مشكلتان كجاست. با اين حساب هيچ از هم جدا نشده اين. تو جاي خوابت را عوض كرده اي. اميدوارم كه پشيمان نشويد.»
    «راستش از تو چه پنهان پشمان هستم.منتها صدايم در نمي آيد.»
    «دعواي شما سر چي بالا گرفت؟»
    «اگر من كوتاه بيايم و حرف، حرف شوهرم باشد، دعوايي در كار نيست. آن وقت به حرفش كه عمل نكنم، عصباني مي شود و خشمگين به طرف من حمله ور مي شود. نمي تواند خودش را كنترل كند. مي گويد وقتي عصباني شد، من چيزي نگويم. من هم نمي توانم.»
    «نگفتي سر چي دعوا مي كردين؟»
    «آهان، از همان سفر تهران. مي خواست من خانه را بفروشم. وقتي ديد مجاني به خانواده ام جا داده ام، بيشتر ناراحت شد. باورت مي شود، من پنج ميليون در حسابم پول داشتم همه را به او دادم. كلي وسايل خانه خريدم و با خودم آوردم. انگار من بانك هستم يا شوهر من هستم، زن او.»
    «حالا چرا پشيمان شده اي؟»
    «براي اينكه من خانه زنان بودم، حساب بانكي ام را جدا كردم. حالا همه هزينه ها را نصف مي كنيم. من با چك بچه، دوربين فيلمبرداري خريدم و تلويزيون بزرگ گرفتيم. خرج خانه و ماشين و چيزهاي ديگر را نصف مي كنيم. با اينكه دويست كرون بيشتر دست من نمي ماند، باز هم ناراضي است. مي خواهد حساب مشتركمان به اسم او باشد.»
    «اين اختلافها از بي اعتمادي پيش مي آيد. شما به اندازه كافي به هم اعتماد نداريد. عشق يعني اعتماد و باور كردن همديگر.»
    «مي خواهد شب كه شد بيرون بياييم. دلهره دارد كسي من را ببيند و بقاپد ببرد. من فكر كردم اگر با يكي كه خوش قيافه نباشد ازدواج كنم، بيشتر قدرم را مي داند، حالا برعكس شده. ميديد من سالن دارم و عاشق آرايش هستم. راه ميرود و نق مي زند.مانيكور نكن. لباس فلان نپوش. مو رنگ نكن. خودش آن برادر گوريلش را برداشت برد كثافت خانه. هر كاري دلش بخواهد مي كند.»
    «معلوم است توپت پر شده. با اين وضع چطور مي خواهي ادامه بدهي؟»
    «غلطي كرده ام و مانده ام. آن روز بحثمان شد. سر و كله برادرش پيدا شده بود. به شوهرم مي گفت كه عسل يا زن ديگري را برايش جور كند كه اينجا بماند و اقامت بگيرد. من گفتم عسل كلي خواستگار دارد و مايل به ازدواج نيست. شوهرم با حرص گفت كه من خودم عاشق عسل شده ام. اعتراض كردم كه عسل دوست منست. برادر تو در ايران زن و بچه دارد. درست كه جلوي زن شكم گرسنه اش هم دختربازي مي كرد، ولي اينجا شرايط فرق مي كند.»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «مگر نگفتي كه از من خوشش نيامده و مانده بود كه محمود از چي من خوشش آمده؟»
    «بگو و مگو كرديم. برادره رفت خبر مرگش، حمام. داود قاطي كرد و افتاد به جان من، چاقو را برداشت دنبالم كرد. من از جايم تكان نخوردم، ولي از درون فرو مي ريختم. چاقو را بيخ گوشم گذاشت. بدنم مي لرزيد. مي خواست با لبه چاقو فشار بياورد، مي خواست من را بترساند كه التماس كنم. مي داني در چشمهايش ترس را ديدم. خنده دار بود. چاقو را زير گردن من گذاشته بود و بيشتر از من مي ترسيد. ناگهان برادر ناتني داود از حمام بيرون آمد و فرياد كشيد: «برو، فرار كن. مي كشدت. اين ديوونه است.»
    مجبور شدم بچه را بغل كنم.داشت جيغ مي كشيد. ترسيده بود. انگار داود تازه يادش آمد كه مي خواسته من را بكشد. دوباره دنبالم كرد. پا برهنه از خانه بيرون آمدم. تا ظهر پشت ساختمان روي چمنها مي پلكيدم. تا كه از خانه گذاشت بيرون رفت. رفتم نگاه كردم، در آپارتمان را قفل نكرده بود. شب خانه نيامد. دو روز گذشت. رويم نشد به تو چيزي بگويم. حالا هم شنيده ام رفته ايران. رفته سراغ مادرم و كلي از من بد گفته. تهديد كرده كه با شرايطي كه پيش مي رود، مجبور به طلاق من خواهد شد.»
    هرچه كه روشنك حرف مي زد، جدي تر مي شد. صدايش دور مي شد. مأيوس و سردرگم بود. درمانده با خودش كلنجار مي رفت و نمي دانست چه كند. نمي دانست سر و ته كلاف زندگي اش كجاست. دلش گرفته بود. دنبال بهانه اي بود كه گريه كند و دلش را خالي كند. دل عسل كباب شد. مي ديد كه دختري سالها زحمت كشيده، چشم و گوش بسته تصميم كوركورانه اي گرفته و به خارج آمده. قطره هاي اشك زن مثل حبه هاي خوشه انگور روي زمين مي ريخت. دانه دانه خوشه آرزويش پرپر مي شد. مثل صدها دختري كه با انگيزه اي واهي و با هزار اميد به بهانه ازدواج راهي خارج مي شدند. سرشان به سنگ مي خورد و مي فهميدند كه آواز دهل شنيدن از دور خوش بود. روشنك گريه مي كرد.
    عسل مجبور او را آرام كند. گفت: «بد نبود حسابتان را يكي مي كردي. تو كه مي گويي پولي براي تو نمي ماند.»
    «او مي خواهد زور بگويد. تو كه كردي، اين همه گذشت كردي، چي شد؟ شوهر نامردت چه كرد؟»
    «تو حرف گوش نمي كني. قضيه من فرق مي كرد. وانگهي اين چيزها براي من مهم نبود.»
    «اما براي من مهمه. همه كه مثل هم فكر نمي كنند.»
    «بله مي بينم. من به كارت اقامت تو و وضع اين بچه فكر مي كنم. باقيش را خودت ميداني.»
    «به پدرش تلفن كردم. آن برادر ناتني بي همه چيزش گوشي را گرفت و گفت: «تو كه داود را نمي خواهي. خارج و حساب پس انداز جدا مي خواستي كه گيرت آمد. آمدي آنجا و از خانه و زندگي اش فراريش دادي. ديگر چي از جان برادرمان مي خواهي؟»
    «من هم چند بار زنگ زدم نمي خواست با من حرف بزند. بيشتر پررو شد.»
    «نمي دانم با اين كارها به چي مي خواهي برسي. يارو خواسته تو را بكشد، قهر كرده رفته، چون مي داند تو ضعيفي و به دست و پا مي افتي. مي خواهد تو را وادار به تسليم كند.»
    «من گفتم دوستش دارم...»
    «ولي حاضر نيستي كوتاه بيايي.»
    «تا كوتاه آمدن چه باشد. من مي خواهم روي پاي خودم بايستم. اگر كمك كند و سالني بزنم هرچه پول دستم بيايد به پايش مي ريزم. الان از مدرسه يكي دو تا مشتري مي آيد و صد كروني گيرم مي آيد، خودش را مي كشد تا آن را خرج كنم. آقا مثل زنها قهر كرده رفته.»
    «به نظر من قهر نكرده. كاري داشته. اين را هم بهانه كرده.»
    «آره، ممكنه. مغازه را به يك زن و شوهر چيني فروخت. فروش خوبي هم نداشت. پيتزايي يك تلفن عمومي داشت. برادر داود آن را دست كاري كرده بود و بدون سكه تلفن مي زد. نزديك ده هزار كرون بيشتر پول تلفن آمده. شركت مخابرات مي گويد مسؤليتش با صاحب مغازه است. تازه قرار بود كار كند پول بليتش را هم بدهد. دوباره تمديد كرد و آخرش هم مجبور شد برگردد. بيعار از اينجا خوشش آمده. مي خواهد به هر قيمتي شده برگردد.»
    «من حدس مي زنم شوهر تو پول مغازه را برده كه جابه جا كند و بيايد وبال گردن اداره بيكاري شود.»
    «اين هم ممكنه. شايد هم بخواهد درس بخواند. نه كه اين همه سال فرصت نداشته. اينها زن ايراني مي گيرند، به قرن هشتم ايراني بر مي گردند. زن سوئدي كه داشته باشند، كهنه بچه عوض مي كنند و در آشپزخانه ظرف مي شورند.»
    عسل نمونه هايي از اين مردان را هم مي شناخت. مرداني هم بودند كه با جوانمردي برخورد مي كردند، بيشتر به مادر بچه شان احترام مي گذاشتند و برخورد ديگري با دشواريها و اختلافهاي زناشويي داشتند. بعد از لحظهاي سكوت رو به روشنك گفت: «مردان وقتي دچار بغرنج و گره عاطفي مي شوند، دوست دارند تنها باشند و در سكوت فكر كنند. مايل نيستند درباره اش صحبت كنند.. بايد در تنهايي و آرامش بنشينند و راه حلي پيدا كنند. من اگر جاي تو بودم، به او اجازه مي دادم فكرهايش را بكند و به آرامش برسد. قبول كن كه شوهر تو هم در انتخابش اشتباه كرده. او بايد زني مي گرفت كه خيلي از خودش كمتر باشد و يا واقعاً او را دوست داشته باشد.»
    «من كه خيلي دوستش دارم. او هم من را دوست دارد.»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «چه عرض كنم. يا من معني دوست داشتن را نمي دانم يا شماها، تو و شوهرت، وسط دعوا نرخ تعيين مي كنين. مثل دكان بقالي همه چيز را وزن مي كنين. مو از ماست مي كشين.»
    «فكر نمي كنم دوست داشتن جاي خودش را داشته باشد.»
    «چرا، مادرم مي گفت تو را دوست دارم، ولي خودم را بيشتر از تو دوست دارم.»
    «تو را خدا اگر كاري نداري، بلند شو بيا اينجا. من خيلي دلم گرفته.»
    «باشد. اگر آمدن من دل تو را باز مي كند، مي آيم.»
    وقتي عسل دم در آپارتمان رسيد، در باز بود. روشنك گوشي تلفن به دست پشت ميز غذاخوري نشسته و صحبت ميكرد. كمي كه گوش كرد، بو برد كه خواهرش پگاه است. از قرار داود به آنان تلفن كرده و از دخترشان شكايت كرده بود. سناريوي زندگي شان خيلي خسته كننده و تكراري بود. داود كه بود نمي توانستند صحبت كنند و زبان هم را بفهمند، حالا كه دور شده بود، روشنك مي خواست او را گير بياورد و صحبت كند. وقتي اشكهاي روان او را ديد، طاقت نياورد. چشمش به نيما بود كه روي زمين نشسته و دهها اسباب بازي نو و كهنه روبه رويش ريخته بود. آن وقت او تكه اي دستمال كاغذي را در دستش ريش ريش مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #150
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روشنك گفت: «هميشه اين جوري است. اسباب بازيها را مي اندازد و مي شكند و همه جا را پر آشغال مي كند. مربي مهند كودك مي گفت، بي قراري مي كند و بجه هاي ديگر را مي زند.»
    زن سعي مي كرد نيما را از روي زمين بردارد، بچه عربده كشيد. دستش به پستان مادر بود. بد غذا ميخورد، بد مي خوابيد و سراغ پدرش را مي گرفت. مادر نتوانسته بود او را از شير بگيرد. عسل دستمالها را از دست بچه گرفت و يكي از اسباب بازيها را نشانش داد. بچه داشت زبان باز مي كرد. چيزي زمزمه كرد كه عسل نفهميد. مادر جمله اش را ترجمه كرد: «نيما مي گويد، من از اين زن مي ترسم.»
    هر دو زير خنده زدند، ولي بيشتر جاي گريه داشت. زن و شوهر سرگرم دعواي خودشان سر لحاف ملا بودند. هر كدام مي خواست ثابت كند كه حق با او است. زن مي خواست حساب بانكي و استقلال خودش را داشته باشد. مرد مي خواست مردسالاري كند، آن هم به قول خودش در سرزميني كه زنان خدا بودند.
    روشنك خودش را به اين طرف و آن طرف زد تا اينكه داود با او تماس گرفت. صدايش را كه شنيد، نمي دانست با او چگونه حرف بزند.
    داود تقريباً داد مي كشيد. صدايش به آن طرف حياط خانه پدرش مي رسيد. شرايط آمدنش راگفت: «خدمت شما روشنك خانم عرض كنم، اول پاي آن زنيكه، عسل، را از خانه من مي بري. هر چي هست زير سر اوست. تو را بر عليه من تحريك مي كند. تو همان زني بودي كه هيچ انتظاري از من نداشتي. حالا مدام زندگي و شغل اين و آن را توي سر من مي زني. اداي آن زن را در مي آوري. در اتاق خواب را به روي من مي بندي و من را تحريم مي كني كه مثلاً با من نزديكي نكني. به جهنم، نكن. زن قحطي كه نيست. تو يادت رفته كه او هم اولش ناز مي كرد و نمي خواست با شوهرش بخوابد. تو هم ادهاي او را در مي آوري. اگر به نفع تو باشد، اين كار را بكن. مي داني خانواده ام چه مي گويند. مي خواهند تو را ول كنم. از كشور بيرونت كنند و آن وقت يك زن از ولايت خودمان بگيرم. آنان مي گويند تو لياقت من را نداري. از جمله شرط دوم من اينست كه حساب مشترك بانكي به نام من باشد. آپارتمان را در تهران بفروشي و جرينگي به حساب من بريزي و فدا كاري خودت را ثابت كني.»
    محاسبات او اين جوري بود كه اگر روشنك خودش مي خواست به اروپا بيايد بايد ده ميليون بيشتر خرج مي كرد تا خودش را به آنجا برساند. تازه خدا مي دانست جواب مثبت مي دادند يا نمي دادند.داود دلشوره اين را داشت كه روشنك با ازدواج با او مي خواسته پايش به اروپا برسد، اقامت بگيرد و بعد هم طلاق. براي همين پيش از گرفتن كارت اقامت مي خواست بهاي آن را از زنش مطالبه كند. او قبل از سفر به ايران با وزارت خارجه قسمت امور خارجيان تماس گرفته و مي گويد كه او و زنش در كشمكش طلاق هستند و آنان بايد زن او را از كشور بيرون كنند.
    روز بعد وقتي روشنك نامه شهرداري را از دست نامه رسان گرفت، هراسان در آپارتمان عسل را كوفت. زبان دانمارك را زياد نمي دانست. زن آن را خواند و ترجمه كرد. روشنك شاخ درآورد. به تته پته افتاد. داود ديروز حرفي از نامه نزده بود. مجبور شد دوباره تلفني به دست و پاي شوهرش بيفتد. داود همه چيز را انكار كرد. دست به دامن عسل شد كه به عنوان مترجم به شهرداري بيايد. زن به مشاور توضيح داد كه شوهرش در آن يك سال و اندي كه با او زندگي كرده، بارها او را كتك زده. يك بار تهديد به قتل كرده. دست آخر هم مجبور شده به خانه زنان برود. مشاور از او پرسيد: «تا به حال به پليس شكايت كرده اي؟»
    «نه. نمي توانستم. مي ترسيدم. هم از شوهرم و هم از پرونده اي كه بايد به دست اداره امور خارجيان مي فرستادند. شكايت من به علامت تقاضاي طلاق بود و خارج شدن يا دپورت از كشور. من يك پسربچه هم دارم.»
    عسل حرفهاي او را ترجمه كرد. در پشت بند آن پرسيد، روشنك چه كاري مي كرد كه نكرده؟ زن مسئول ابروهايش را بالا برد و با تعجب گفت: «من از فرهنگ شما چيزي نمي دانم. براي من عجيب است كه زني از دست شوهرش كتك بخورد و بخواهد با او زندگي كند، ويزاي اقامت چقدر مي تواند از زندگي او و پسرش مهمتر باشد. در ثاني، مراكزي در كشور ما هستند كه از زنان كتك خورده حمايت مي كنند. او نبايد از خانه زنان بر ميگشت. براي بار ديگر اگر چنين اتفاقي افتاد، بايد به اورژانس برود و پرونده درست كند. به پليس هم اطلاع بدهد، هرچند آن را بايگاني نكنند.» زن راحت حرف مي زد.
    شنيدن اين حرفها بند دل روشنك را پاره مي كرد. آن روز روشنك پيش دكتر اعصاب رفت و مشتي قرص خواب گرفت. به قول خودش آرام و قرار نداشت و نميتوانست بخوابد. عسل مي ديد كه دوستش همچنان به خودش مي رسيد و ابروهايش را رنگ مي كرد. او را به كيك بعدازظهر و چاي دعوت مي كرد. شيره كيك كشمشي به ته ظرف مي چسبيد و كنده نمي شد. مي گفت: «داود كيك داغ و شيرين دوست داشت.» جوري از او حرف مي زد كه انگار در اين دنيا نباشد.
    سر و كله داود پيدا شد. معلوم نشد زن شرايط او را قبول كرده يا بله موقتي گفته بود. عسل به راستي دوست نداشت با آنان رفت و آمد كند. اختلاف آنان را بازي بي نتيجه فوتبال دو نفره اي مي دانست كه دست آخر به جايي هم نمي رسيد.
    روشنك دست بردار نبود. يك روز عصر تلفن زد. خونسرد بود. بي تفاوت گفت: «شوهرم و برادرش بيرون خانه كباب مرغ درست كرده اند. تو را هم دعوت كرده اند. نمي آيي؟»
    از خرفت بودن روشنك پاي عسل به زمين چسبيد. چقدر اين زن خنگ بود. «خدا را شكر شوهرت برگشته. آشتي كردين؟»
    «آره. كار برادرش هم درست شده و او را هم با خودش آورده.»
    «خوش به حال همه تان. پول بيكاري و آب و هواي اروپا به همه مي سازد. بايد هم بر مي گشت.»
    «نمي خواهي بيايي؟ من دلم ميگيرد!»
    «به جهنم دلت ميگيرد. من فردا امتحان دارم. چشم ديدن شوهر و برادر خرفتش را هم ندارم. خوش بگذرد.»
    چند روز بعد، روشنك را تصادفي در كتابخانه ديد. گفت: «دنبال مدل مو مي گشتم. توي اين مجله ها نيست.»
    عسل گفت: «در گوشه اي از كتابخانه، مجله هاي قديمي را دو سه كرون مي فروشند. هر مدلي هم دارد، لازم نيست يكي نو بخري.»
    «من زياد گذرم اينجا نمي افتد. تو برايم مي خري؟ پولش را مي دهم.»
    «باشد. اگر مجله اي بود، برايت مي گيرم.»
    «مي داني داود چه مي گفت؟ البته از دست من عصباني بود و زهرش را مي ريخت. مي گفت كه عسل براي از راه به در كردن مردان زن دار، به كتابخانه مي آيد.»
    عسل تبسم تلخي كرد و گفت: «شايد عقده اي شده ام و از زنان شوهر دار انتقام مي گيرم! راست مي گويد، من كه اهل كتاب و اين حرفها نيستم. براي شكار به كتابخانه مي آيم.»
    «ناراحت شدي؟ آخه من در مدرسه زبان هم چنين حرفي شنيدم.»
    «چشم آن زنان كور. مواظب شوهرانشان باشند. مشكل من اينست كه دوستهاي احمقي مثل تو دارم.»
    عسل آشكارا از شنيدن حرفهاي روشنك دلخور بود. دست خودش نبود، اول حرف مي زد و بعد فكر مي كرد. با خداحافظي سردي راهش را گرفت و به سوي برنامههاي روزانه اش رفت.
    تا مدتي گوشش ساكت بود. ولي بعد از مدتي طولاني، روشنك با اصرار او را براي ناهار دعوت كرد. نمي خواست قبول كند. روشنك اهل قهر كردن نبود. به خودش زحمت نمي داد كه كينه كسي يا چيزي را به دل بگيرد. هر كاري دلش مي خواست مي كرد و هر چه سر زبانش مي آمد، مي گفت. يكي دو روز كه گذشت، دوباره دم در خانه عسل آمد. بهانه اش نشان دادن نامه اي براي ترجمه بود. محتوي نامه نشان مي دادكه داود نامه اي به وزارت خارجه نوشته و همچنان مي خواست روشنك را از كشور بيرون بيندازند. زن آشفته بود. دو دستش بود و يك سرش. احساس واماندگي مي كرد. با ناراحتي از زن خداحافظي كرد و رفت. نزديك غروب بود كه دوباره تلفن زد. از عسل خواست شام را با هم بخورند. زن سرباز زد و گفت: «من شام كوفته تبريزي دست كرده ام، اگر دوست داري تو اينجا بيا!»
    عسل دعوت او را رد كرد. نزديك عصر بود و هواي زمستان رو به تاريك مي رفت. تلفن خانه عسل زنگ زد. روشنك با صداي لرزاني گفت: «شايد من پيش تو آمدم. خانه باش. بايد باهات صحبت كنم.»
    مدتي گذشت. از آمدن او خبري نشد. روشنك دوباره تلفن كرد و هول هولكي گفت: «فكر نمي كنم بتوانم بيايم، ولي تو هم اينجا نيا. شايد من نتوانستم...» تلفن قطع شد.
    عسل شماره را گرفت، كسي جواب نداد. چند بار به فاصله ده دقيقه تلفن زد، ولي ارتباطي نبود. تلفن قطع شده بود. نزديك يك ساعت و نيم گذشت. دل توي دل زن نبود. نگران بود، دلشوره داشت، نم يدانست چه كند. آيا اتفاقي افتاده بود؟ تمام حرفها درباره عدم دخالت در زندگي دوستش را فراموش كرد. در آن لحظه قوه احساس بر عقل مي چربيد و كنترل كامل وجود او را در دست داشت. ده دقيقه بعد خودش را پشت در آپارتمان روشنك و شوهرش ديد. در خانه نيمه باز بود. تلنگري به در زد، جوابي نيامد. در را هول داد و داخل شد. آپارتمان يك خوابه از دو ورودي يك متر و نيمي فضا براي ورودي داشت و بعد هم اتاق نشيمن بود كه انحنايي به طرف اتاق خواب و آشپزخانه سرهم داشت. حواسش پرت بود، حتي داود را كه در قسمت بالاي مبل گوشه اي نشسته بود، نديد.»
    داود با پرخاشگري پرسيد: «چه كسي به تو اجازه داده كه به خانه من بيايي؟»
    «من دوباره در زدم.»
    «بيجا كردي. برو بيرون.»
    «چشم، الان مي روم. روشنك كجاست؟»
    «مگر كوري؟ نمي بيني نيست.»
    عسل متوجه خراشيدگي صورت و بازوي مرد شد. پرسيد: «صورتتان چي شده؟ اتفاقي افتاده؟»
    «تو آمده اي خانه من، دست روي من بلند كرده اي و صورتم را خراشيده اي. تازه مي پرسي چه اتفاقي افتاده.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 15 از 17 نخستنخست ... 511121314151617 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/