«تا حدي درست حدس زده اي. طرف از قديميهاست.»
«خيال ازدواج دارين؟»
«او اين طوري فكر ميكند.»
«تو چي؟»
«نمي دانم. در خودم كند و كاو كرده ام، ولي نتيجه اي نگرفته ام.»
لبخند روشنك كم رنگ شد. با لحن خشكي گفت: «نميدانم چه بگويم. الان و در اين لحظه، به مرد جماعت اعتمادي ندارم.»
«مگر در اين لحظه چه اتفاقي افتاده؟»
روشنك گفت: «بي خيال، ما داشتيم درباره تو صحبت مي كرديم، نه من.»
داود كه تازه از گوش كردن اخبار فارغ شده بود، از آن طرف اتاق سرش را بلند كرد و گفت: «قرار نشد مجلس مردانه و زنانه درست كنيد.»
عسل حوصله يكي به دو كردن با آنان را نداشت و گفت:« براي امشب خيلي ممنون هستم. خدانگهدار.»
روشنك تا دم در، با عسل بيرون آمد. با صداي آهسته اي گفت:« امشب را مفت در رفتي، اما من منتظرم تا داستان تو را بشنوم.»
عسل به آپارتمان خودش برگشت. به داستاني فكر كرد كه روشنك مي خواست از زير زبانش بيرون بكشد. در تونل سالها قبل غلتي زد. سرش گيج رفت. تنهايي سر به سرش مي گذاشت و گرنه فكر كردن به گذشته، مصرف داروي تاريخ گذشته بود و شايد كمي هم بدتر. معجوني رنج آفرين بود. افسوس كه آدمهاي تنها نيازمند اين دارو بودند. در خلسه داروي گذشته، دنيايي براي خودش مي ساخت كه فرسنگها با دنياي واقعيت تفاوت داشت. كتاب زهير را دستش گرفت و روي تختخواب دراز كشيد. مي خواست افكار گيج كننده و زد و خورد لفظي روشنك و شوهرش را از ذهنش بشورد. با اين حال نتوانست. خسته بود. چشمهايش را بست. فكرش روي تپه زمان افتاد. قل خورد و در دره گذشته فرو نشست.
خودش را به او نزديك حس كرد. نفس گرم عشق را پشت گردنش احساس مي كرد. بدنش مورمور شد. حالت كسي را داشت كه تماشاي غروبي جادويي او را به رقص و پايكوبي واداشته بود. رقصي كه آغازش سحرانگيز بود و پايانش او را به جايي مي رساند كه مثل هيچ جا بود. آغاز ورود به تالابي سرد و تاريك كه از خود مي رفت و در نهايت ضعف، باز هم به خودش مي آمد. خودش را گم كرد. نه سيروس و نه محمود و نه خودش، نتوانستند پاهاي او را روي زمين نگه دارند. سرنوشت با زندگي او چه كرد؟ و چرا او تسليم شد و خودش را در دامن تقدير انداخت؟
عصر روز بعد روشنك باز هم تلفن كرد. صدايش دو رگه بود و مي لرزيد. زن، عسل را به خانه اش احضار كرد. مي دانست كه اگر نرود خودش بلند مي شود وبا چشم گريان به آنجا مي آيد. حدس زد چه اتفاقي افتاده. ترجيح داد زودتر از او راه بيفتد. فاصله ساختمانها را پيمود. سنگين و خسته، پله ها را طي كرد. در آپارتمان باز بود. وقتي داخل شد، روشنك رويش را برگرداند. چشمهايش درخشيد. عسل ماچ آبداري از گونه اش گرفت و او را در بغلش فشرد. از مادرش پرسيد: «مي خواهي عوضش كنم؟»
زن جوابي نداد. عسل بچه را داخل حمام برد. روشنك با صدايي كه گرفته بود گفت، گرسنه اش است. تازه عوضش كرده ام. عسل يخچال را مي شناخت. كمي كورن فلكس در كاسه ريخت و شير رويش. كمي كشمش هم اضافه كرد. نيما از خوشحالي دست و پا مي زد. عسل سرش به نيما گرم بود، ولي روشنك را هم زير نظر داشت. پرسيد: «هيچ معلومه تو چه مي كني؟ چرا تلفن كردي و نمي خواستي پاي تلفن حرف بزني؟ حالا هم كه اينجا نشسته اي، عزا گرفته اي و لال شده اي. چرا چيزي نمي گويي؟»
روشنك سكوت را شكست و گفت: «گفتم بيايي اينجا برايم بليط ايران رزرو كني، و با چشم خودت ببيني كه من چيزي از اين خانه نمي برم.»
«ديوانه شده اي. اين حرفها چيه كه مي زني. چه طور مي خواهي بچه را با خودت اين ور و آن ور بكشي؟ اين همه سختي كشيده اي. حالا بيخودي بگذاري و بروي. گيرم با شوهرت اختلاف داري. تازه اول زندگيست، درست مي شود.»
«از اختلاف و اين حرفها گذشته. داستان شناخت زن و شوهر در سه سال اول زندگي مشترك، افسانه است، حرف چرته كه صفحه هاي كتابها را با آن پر كرده اند.» روشنك عصبي به نظر مي رسيد.
عسل گفت: «تو حالت خوب نيست. بيا بنشين و كمي آب خنك بخور تا حالت جا بيايد. بعد صحبت مي كنيم. راستي داود كجاست؟»
«رفته. مثل زنها قهر كرده و از خانه شوهرش رفته. تو فكر مي كني ما فقط بحث كرده ايم. در اين مدت يك سال كه با هم بوده ايم، مردك خون من را در شيشه كرده. اما ديگر باورم نمي شد كه دست روي من بلند كند. مي داني، كتكم زد. مردي كه اسمش را مرد بگذارد ودست روي زن بلند كند، مرد نيست. فكر نمي كنم ديگر بدتر از اين بشود.»
«مي خواهي او را نبخشي، حق داري. فعلاً به خاطر پسرت كوتاه بيا و كمي عاقلانه تر رفتار كن. الان موقع جفتك انداختن نيست.»
«منظورت چيه؟»
«بدت نيادها. همان بار اول طرف را نديده و نشناخته، ازش بچه درست كرده اي. حالا هم بايد مسئوليت مادري را به گردن بگيري.»
«فكر مي كني اينها را نميد انم و خودم را سرزنش نمي كنم. اولين بارش كه نيست. خسته شده ام. سر هر چيزي بهانه مي گيرد. كم مانده براي نفس كشيدن هم از من پول بگيرد.»
«اين حرفها را ول كن. تو ديگر تنها نيستي. بچه را برداري ببري ايران، كمي كه بزرگ تر شد، مي آيد ايران و با يك اشاره حق پدري و اين حرفها از تو مي گيردش. در يك چشم برهم زدن همه چيز را از تو مي گيرد.»
«اگر اين قدر غيرت داشت و آمد گرفتش، پسر خودش است. اول بايد كارم را از سر بگيرم. درآمد بدي كه نداشتم. زندگي ام را مي چرخانم و منت كسي را هم نمي كشم.»
«بگذار روشنت كنم. فرار راه حل نيست. بايد زندگي ات را در اينجا محكم كني، به خاطر پسرت. مي خواهي او را هم بزند؟ بدون مادر بزرگ شود؟ اين قدر خودخواه نباش.»
«مثل پسر خودت كه بدون وجود مادري بالا ي سرش بزرگ شد. هزار بار كوتاه آمدي، نتيجه اش چه شد؟ جواني ات، سرمايه ات و بچه ات را از دست دادي. مي خواهي دواي خودت را، به من هم تجويز كني؟»
عسل ساكت شد، مثل آب باراني كه كف آن يك باره فرو نشسته باشد. نيما را بغل گرفت و به پشت پنجره و قطره هاي درشت باران كه باد روي شيشه مي كوبيد، زل زد. با صداي خفه اي گفت: «توچه خوشت بيايد و چه خوشت نيايد، آن فصل از زندگي تو بسته شده. گيريم تو به ايران برگشتي و سالن هم زدي. يك زن زير شلاق، مادري تنها با باري از گرفتاري و تنهايي و دلهره خواهي بود، نه دختر دم بختي كه نگراني اش پيدا كردن رنگ لنز چشم دلخواهش با مانيكور كردن ناخنهايش باشد. از اين مي ترسم تو هم مثل من اول عمل كني، بعد رويش فكر كني و شايد هم پشيمان شوي. مي فهمي چه مي گويم؟»
روشنك كوتاه آمد. بلوز در درستش كنار چمدان نشست. تپه لباسهايش روي زمين ريخت. منظور او را مي فهميد. مي دانست حرفهايش به عسل برخورده. با لحن دلجويانه اي گفت: «مي بخشي، ولي منظورم اين نبود كه تو را ناراحت كنم. تو منتن زندگي من را نمي شناسي.هر چه كه مي گذرد من بيشتر در مرداب اشتباهاتم فرو مي روم. بايد هر چه زودتر تا دير نشده بكشم و به راه خودم بروم. داود خيلي عصبي است. مي ترسم روزي من را بكشد. راه مي رود و تهديدم مي كند.»
عسل نرم شد. دلش مثل بركه كوچكي بود، كه با يك سنگريزه گل آلود مي شد و سريع هم گل آن فرو مي نشست. حوادث زندگي، كودك درون او را به گريه انداخته بود. نيما را در تختخوابش گذاشت. چند تا اسباب بازي دور و برش ريخت. روبه روي روشنك نشست و چشمهايش را به او دوخت. گفت: « من نميدانم در زندگي خصوصي تو چه مي گذرد. ترس من از اين است كه تو با تصميم گيري شتابزده، از روي خشم كاري بكني كه پشيمان بشوي، من با شناختي كه از دواد دارم، مي دانم كه الان نادم از كاري كه كرده جايي نشسته و آب غوره مي گيرد. تو هم ايران بروي او عصبانيتش مي خوابد، پشت سرش راه مي افتد و مي آيد ايران. ده هزار كرون پول بليت مي دهين، آبرويتان هم پيش همه مي رود.»
«تو از كجا مي داني كه او گريه مي كند.»
«چون شخصيت او را مي شناسم. وقتي عصباني است. با خشم تصميم مي گيرد. آرام كه شد، ندامت مغزش را كنترل مي كند. آدمهايي كه دست بزن دارند، اغلب خودشان هم در دوران بچگي مورد آزار و اذيت بزرگترهايشان قرار گرفته اند.»
«مي گويي چه كنم؟»
«من دكتر نيستم. فكر مي كنم بايد پيش روانشانس برويد و خانواده درماني بكنيد. چاره اي نداري، اگر بخواهي با او زندگي كني.»
«جوري ميگويي كه انگار تصميم گيرنده من هستم.»
«من فكر مي كنم بهترست تا نيامده، چمدان را زير تخت بگذاري و برويم خانه من. مي فهمي چه مي گويم. آنجا همه چيز را برايم تعريف كن. به خاطر اين بچه هم شده، عقلمان را روي هم مي ريزيم و تصميم عاقلانه اي مي گيريم. كمي مي خوابي، گريه مي كني و صحبت مي كنيم تا دلت باز شود. نيما و شكم دردهايش اعصاب هر دو شما را خراب كرده.»