بعد از جر و بحث آن شب بود كه عسل متوجه شد اشتباه كرده و نمي بايست عكسي از دوستش را در آلبوم مي گذاشت. بعد از آن براي آرزو نامه نوشت كه دندان طمع خود را بكشد، چرا كه هيچ مرد مناسبي براي او پيدا نكرده. آرزو هم برايش نوشت كه خودش با پسر مجردي كه چند سالي هم از او كوچك تره، ازدواج كرده و الان جنگ خانوادگي به خرخره رسيده است و به هر حال به اندازه كافي، در آنجا دردسر براي خودش درست كرده است.
عسل كه مي ديد داود وسط دعوا نرخ تعيين مي كند، خود را كنار كشيد تا ببيند خودش چه مي كند.
داود گفت كه با موقعيتي كه او دارد، هرگز نمي تواند زن خارجي پيدا كند، چون از وقتي كه به مدرسه پرستاري رفته و در خوابگاه آنجا زندگي مي كند، محمد كار و زندگي اش را ول كرده و دم او چسبيده است . در آن فاصله تا داود زني پيدا كند، محمود خودش از زنش جدا شد و رفت ايران.
داود با قيافه ضايع و سن بالاي كه داشت دختران خارجي، زياد او را به حساب نمي آوردند و بيشتر او را معلم يا برادر بزرگ خود مي دانستند تا مردي كه بخواهند به او نظر داشته باشند. خلاصه دست داود خالي ماند و دختري گير نياورد و براي ازدواج راهي ايران شد.
قرعه به نام روشنك افتاده بود. يكي از دوستانش آدرس دختر را در يكي از آرايشگاههاي شهرستان گير آورده بود.اين قدر پاي تلفن از دختر تعريف كرد كه داود دهانش آب افتاد و راهي ايران شد. به يك ماه نرسيد كه كارهايش درست شد و سه ماه بعد هم دست زنش را گرفت و به خارج آورد. حالا يك سالي مي شد كه ازدواج كرده بودند.
روشنك در دزفول سالن آرايش داشت. يكي از مشتريانش، به طور اتفاقي زن يكي از دوستان داود در آمده بود. اولش زن براي تعطيلات به ايران آمد. به سفارش شوهرش، حواسش را جمع كرد كه دختري براي داود پيدا كند. او هم روشنك را ديد و از خنده رويي و خوش اخلاقي او خوشش آمد. اسم و نشاني داود را داد. عكسي هم از داود نشان دختر داد و با توافق روشنك آدرس او را به داود داد. مرد هم به ايران رفت و از نزديك با روشنك آشنا شد. مرد و زن در يك چشم به هم زدن از يكديگر خوششان آمد و قرار و مدار ازدواج را گذاشتند و خيلي سريع در ايران ازدواج شرعي كردند. داود هنوز دلواپس اين آشنايي برق آسا بود. مي خواست مطمئن شود كه اخلاقش با روشنك جور است. براي همين تقاضاي ويزاي سه ماهه نامزدي براي او كرد كه بتواند به خارج بيايد. البته در اينجا روشنك شانس آورد، چرا كه وزارت خارجه دواد را به ايران فرستاد تا نامزدي اش را به عقد قانوني تبديل كند.
در اين فاصله روشنك هر شب با داود تماس مي گرفت و ساعتها با او حرف مي زد و اظهار علاقه مي كرد، ولي چيزي از حاملگي اش نمي گفت. تازه وقتي داود به ايران برگشت متوجه شد كه زنش حامله است، حالش گرفته شد. انگار كه روشنك به عمد بخواهد بچه دار شود. داود چيزي به روي زنش نياورد. نكته مثبت حاملگي زن اين بود كه كارشان زود درست شد و سريع ويزا گرفت. روشنك هم ساكش را بست و به سوئد آمد. داود كه از يك سال قبل آپارتمان يك نفره براي خودش گرفته بود، روشنك را نيز همان جا آورد. زنش بعد از چهار ماه، پسر هفت ماهه كوچولويي اندازه مرغ به دنيا آورد. داود كه مي ديد زنش تنهاست، اصرار كرد كه با عسل دوست شود. آنان در آپارتمانهاي اجاره اي نزديك هم و همسايه بودند. روشنك گاه و بي گاه به عسل سر مي زد و گاهي نيز او را با اصرار به خانه اش دعوت مي كرد. عسل زياد پايش نمي آمد كه پيش آنان برود. به خصوص به دليل اينكه داود به نوعي او را ياد شوهرش مي انداخت و عسل با تمام وجود ميخواست كه محمود را فراموش كند. از همه بدتر چيزي كه بيشتر عسل را آزار مي داد پا در مياني داود براي آشتي دادن آنان بود. عسل مطمئن بود كه داود و محمود هنوز با هم ارتباط تلفني دارند. روشنك بي ميلي عسل را حس مي كرد، ولي هر بار به بهانه كمك گرفتن از او براي نگهداري از پسرش نيما او را به خانه اش دعوت مي كرد. نيما مشكل روده داشت و بيشتر اوقات گريه مي كرد.
آنروز هم كه روشنك اتفاقي حرفهاي عسل را پاي تلفن شنيد، از ساعتي قبل به او تلفن زد و گفت كه چاي تازه دم كرده و كيك پخته و كار واجبي هم با او دارد. درست در لحظه اي كه عسل مي خواست به ايران تلفن بزند، در را باز كرد و وارد آپارتمان او شد.
از چند روز قبل، فكر تماس با زن سيروس در ذهن عسل پيله كرده بود و او را آزار مي داد. عاقبت آن ظهر تسليم وسوسه ذهنش شد. دفترچه تلفن را بيرون آورد و شماره منزل سيروس را گرفت. گوشي تلفن در دست، منتظر ماند. وقتي چند بار زنگ خورد صداي خش خشي را در آن طرف سيم شنيد. زبانش بند آمد و با دهان نيمه باز به گوشي خيره شد. هر چه به خودش فشار آورد صدايي از گلويش در نيامد. نمي توانست چيزي بگويد. سر گوشي را ميان دندانهايش گاز مي زد. تلفن چهار پنج بار زنگ زد. ديگر فكر نمي كرد كسي گوشي را بردارد. داشت نااميد مي شد كه شايد كسي خانه نيست. فكرش در دور دستها پر مي زد و حواسش نبود كه گوشي را بگذارد. گوشي زير دندانش لغزيد. ناگهان صداي نازك و تو دماغي از آن سوي خط حواسش را سرجا آورد. زن گفت: «بله، بفرمايين... الو، الو»
گوشي به دندان عسل خورد و تق صدا داد. درد در دندانش پيچيد. دهانش كليد شد. نمي دانست چه بگويد. زبانش بند آمد. صداي الوي زن را در آن سوي خط چند بار شنيد و جوابي نداد. با عجله انگشتش را روي كليد قطع تلفن گذاشت. خط آزاد شد. ضبط صوت كوچك در دست ديگرش بود. آن را روي زمين گذاشت. ضبط تق صدا داد. نگاهش بيرون پنجره افتاد. فواره فشرده باران از آسمان مي باريد، باران نرم و ريزي كه مردم دانمارك به ريزش آن عادت داشتند. در آپارتمان باز بود.
روشنك از دقايقي قبل پشت سرش ايستاده بود. با سرزنش گفت: «چه خبره عسل جان؟ رنگ ميز پريد. يواش بگذارش زمين.»
عسل هنوز گيج بود و متوجه ورود او نشده بود.
روشنك دوباره غر زد: «من كه نمي فهمم. نشسته اي و از اين سر دنيا ده بار شماره مي گيري و تا طرف گوشي را بر ميدارد قطع مي كني. من از كي در خانه منتظر خانوم هستم كه بيايد چاي بخوريم!»
عسل پوزخندي زد و گفت: «كي آمدي؟ ببينم تو هيچ وقت در نمي زني؟!»
«چند دقيقه اي مي شود. راستي تو چرا در خانه را قفل نمي كني؟»
«چون مي دانستم تو مي آيي.»
«چرا حرف نزدي؟ نكند با شوهرت تماس مي گرفتي؟»
«نه، شوهرم نبود. اگر همه چيز را ديده باشي و خودت شاهد بودي كه من نتوانستم حرف بزنم. نديدي زبانم بند آمد؟»
«من كه نمي فهمم. تو كه زنگ نزدي مزاحم طرف بشوي؟»
«نه، ولي حكايت اين تلفن زياده. تو هم با اين سؤال و جوابها به جايي نمي رسي.»
روشنك طاقتش طاق شد. گفت:« پاشو، پاشو برويم خانه ما كه پسرم تنهاست.»
عسل از لحن مصمم روشنك متوجه شد كه چاره اي ندارد و بايد تسليم شود. همراه او راه افتاد و ده دقيقه بعد روي مبل گوشه اي او لميده بود. روشنك وارد آشپزخانه شد و سيني چاي و كيك را آماده كرد، بعد با لحن سرزنش آميزي دوستش را توبيخ كرد و گفت: «اين چاي كوفتي كه سرد شده.»
«چاي را فراموش كن. بيا بنشين دو كلمه حرف بزنيم.»
«الان كارم تمام مي شود مي آيم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)