صفحه 14 از 17 نخستنخست ... 41011121314151617 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #131
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به شماره تلفني كه از او داشت فكر مي كرد و لبخند پر رنگي روي لبش مي نشست. به خودش مي گفت كه شايد هم اميدي باشد. كسي چه مي داند عاقبت چه مي شود. مهم اين بودكه عسل شيرينش سرانجام از شوهر بي كله اش طلاق گرفت، اما براي چي؟ خدا مي دانست. خودش را براي شنيدن داستان زندگي او آماده كرد. شايد براي اينكه هميشه خدا، ته دلش يكي آويزان باشد. براي آنكه تنهايي را به او بچشاند و بگويد ديدي هيچ كداممان به عشق وفادار نمانديم و روي خوش نديديم. ديدي هردومان روي آسايش خاطر را نديديم. ديدي كه عشقمان زندگي مان بود و بدون آن همه چيز به يغما رفت.
    مرد به راحتي روي خواسته خودش سرپوش گذاشت. خودش را در جريان سيل زندگي انداخت. راهش را مي شناخت. اولش بايد او را نصيحت مي كرد و از چند و چون زندگي اش سر در مي آورد. كاري مي كرد كه باورش كند. از نو عاشقش بشود و بعد هم مي توانست آب را كه حاضر ديد، شيرجه بزند. چه ايرادي داشت كه دو زن داشته باشد. زني كه زماني عاشقش بود و از او گرفته بودند و ديگر نمي خواست تنهايش بگذارد و از او بگذرد و زني كه با مصلحت شرايط عقدش كرده بود و مهم تر از همه مادر بچه اش بود. تازه مي توانست از كارش مرخصي بگيرد و يك سالي در خارج باشد و بعد اگر خوشش نيامد يا دلتنگ ايران شد، پيش زن و بچه اش به ايران برگردد. از خدا خواسته، هم از توبره مي خورد و هم از آخور. شايد اگر روزگار بر وفق مرادش بود مي توانست بچه اي هم بغل عسل بگذارد.
    اگر مي توانست از ايران برود از شر خيلي چيزها راحت مي شد. از افسانه و غر زدنهاي هميشگي او و از دشواريهاي ريز و درشت شغلي و زندگي كه گريبانش را ول نمي كرد. در دلش فكر كرد چرا او به ايران برگردد. تازه خيليها بار سفر بسته و راهي خارج هستند. مي گويند آنجا خبري است. بعضي هم پشيمان از خارج بر مي گردند و مي گويند خبري نيست. ولي كي حرف آنان را باور مي كند. شايد خودشان بي عرضه بودند و نتوانستند موفق بشوند. در عوض خودش مي توانست پيش عسل برود. چرا كه نه. در ايران چه داشت كه او را منتظر بگذارد. البته دخترش بود كه مي توانست دنبالش بيايد و او راهم با خودش ببرد.
    دل توي دلش نبود. بايد فرصتي گير مي آورد و با او تماس مي گرفت. يك روز كه زنش سركار رفت و خانه خلوت بود، شماره تلفن عسل را گرفت. صداي كوبش قلبش را مي شنيد. مي خواست بعد از سه سال بار ديگر صداي او را بشنود. در دلش غوغايي بود. اگر گوشي را بر مي داشت چه بايد به او مي گفت. زبانش براي لحظه اي بند آمد. خودش را پسر شانزده ساله اي حس كرد كه براي اولين بار عشق را مي شناخت و مي خواست دزدكي با دختر مورد علاقه اش حرف بزند. نميتوانست بگويد از شنيدن خبر جدايي عسل خوشحال نبود. شادي شيطنت آميزي ته دلش حس مي كرد. بايد با او حرف مي زد. بايد صدايش را مي شنيد. بعد از سه بار زنگ خوردن، صداي عسل در تلفن پيچيد. انگار صدايش از همين نزديكي مي آمد. هر چه را آماده كرده بود همه را فراموش كرد. خودش را باخت. «آ... سلام خانوم خانما! حالت چطوره؟ خوش مي گذره؟»
    عسل به مغز خود فشار آورد. اين ديگر كيست؟ ته زنگ صدا يك جوري به گوشش آشنا مي آمد. با اين حال نتوانست صاحب صدا را بشناسد. با لحني آميخته از خشم و حيرت پرسيد:«ببخشيد، شما را به جا نياوردم. لطفاً خودتون را معرفي كنيد.»
    صاحب صدا با لحني شوخ گفت: «بايد هم نشناسي. وقتي آدم در دل اروپا زندگي كند، معلومه كه دوستهاي قديمي و دهاتي خودش را فراموش مي كند.»
    عسل با دلخوري گفت: «من دوست قديمي ندارم كه صداي زمخت داشته باشد. از آن گذشته اروپا هم دهات دارد. شما خودتان را معرفي كنيد. فرمايشي دارين؟»
    «از حاضر جوابي ات معلومه كه تو همان عسل خانم هستي و مي خواهي بگويي كه صداي سيروس را نشناختي يا خودت را به آن راه زده اي؟ چرا داري با بي تفاوتي ات من را عذاب مي دهي؟ اين قدر بي وفا شده اي؟!»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «خب ديگر از بعضيها سرايت مي كند و كاريش هم نمي شود كرد. سيروس خان چه عجب ياد من كرده اي يا خط روي خط افتاده؟!»
    «نه خير، مي خواستم احوالت را بپرسم.»
    «من كه فكر نمي كنم تو بخواهي همين طوري احوال من را بپرسي. چطوري شماره من را گير آورده اي؟»
    «از خيابان پيدا كردم.»
    «آن قدرها هم تيزبين نيستي.»
    «دليلي هم براي اين ادعايت داري؟»
    زن با پوزخندي گفت: «يادته، تو در اتاق يك وجبي من را گم كردي، آن وقت شماره ام را در بيرون خيابان پيدا كرده اي؟»
    سيروس دست پيش گرفت، «مي بينم مثل سابق هنوز هم طلبكاري. نه سلامي، نه عليكي. چه كسي تلخي خيانت را به من چشاند. فكر مي كني وقتي اعتماد بين ما را كم كردي، مي توانستي سپر بلاي رابطه مان بشوي.»
    «مي بينم تو هنوز مبادي آدابي. سلام و عليك به عهد و وفايت! بله، من بد بودم و تو خوب!»
    «مي گويي يعني هنوز من را فراموش نكرده اي. بيخود نيست هر شب خوابت را مي بينم.»
    عسل جواب داد: «شايد از بيكاريه. چه مي دانم، شايد هم چون زنت به تو نمي رسد. من هم بي تو بودن را كه نمي توانم با كسي تقسيم كنم.»
    «البته كه شانسي در آن قسمتش نياوردم. اما چي شده در خوابم ظاهر مي شوي؟ نگرانم كرده اي.»
    عسل آهي كشيد و به فكر فرو رفت. تازگيها به قدري بدبين شده بود كه تحمل شوخي كسي را نداشت، چه برسد به اينكه سيروس بخواهد او را خواب زده كند و يا اينكه سراغش را بگيرد. تجربه به او ياد داده بود كه سلام گرگ بي طمع نيست. انتظار شنيدن صداي سيروس را نداشت، آن هم بعد از مدتها. آخرين گفتگويش را با او در ايران به خاطر مي آورد. آن چنان هم موفقيت آميز و مطلوب نبود. مي خواست بداند از كجا شماره او را گير آورده. بعد از مدتي سكوت گفت: «چند وقت پيش خاطراتم را مرور مي كردم. مي داني كه زماني دفتر خاطرت مي نوشتم. دفتر سياه بختي زندگي ام را.»
    سيروس تعجب كرد. با لحن آميخته با شوخي و جدي گفت: «ترا به خدا براي كسي تعريف نكني ها. آبروي من را هم آنجاها مي بري.»
    «خيالت راحت باشه، اينجا كسي تو را نمي شناسه.»
    «پس چي. يعني مي خواستي درباره من براي عالم و آدم تعريف كني.»
    «گيريم اين كار را هم كردم. تو كه كار بدي نكرده اي.»
    با لحن كمي جدي پرسيد: «راستي چه خبرها عسل خانوم. شما كه ماشالله اجازه احوالپرسي نمي دهيد.»
    زن نرم شد و آرام جواب داد: «شكرخدا، حالم خوبست. نگفتي شماره تلفن من را از كي گرفتي؟»
    «نه خير، ول كن نيستي. راستي رحيم اينجا بود. گفت به كمك من، يعني به چند نمره احتياج داره. ما هم كمكش كرديم. بعد از احوال شما پرسيدم. او هم محبت كرد و شماره تلفنت را به من داد. ايرادي داره؟»
    «نه، دستت درد نكند. انشالله جبران مي كنم. آدرست را بگو برايت هديه اي، چيزي بفرستم.»
    «نه تو را خدا اين كار را نكن. پدرم را در مي آورند.»
    «تو آدرست را بده. كاريت نباشه. طوري نمي شه.» عسل آدرس را روي دفتر تلفن نوشت و پرسيد: «ديگر چه خبر؟ ببينم به حرفم گوش داد و ازدواج كردي؟»
    «آره با اجازه ات. تازه عروسي هم گرفتيم.»
    راه گلوي دختر بند آمد. سرفه خشكي زد. سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند. گفت:«آه... خدا را شكر. مبارك باشد. به سلامتي. انشالله خوشبخت بشويد. خب بچه هم دارين؟ حتماً خيلي وقته كه ازدواج كرده اي. پس خوش مي گذره، هان؟»
    عسل پرس و جو مي كرد، ولي ميلي به ادامه گفتگو نداشت.
    سيروس جواب داد: «با اجازه ات چند وقت پيش بچه را از گمرك تحويل گرفتيم. دختر بود.»
    «دوباره تبريك مي گويم. ديگر چي كم دارين؟»
    «فقط جاي تو خاليه. چرا ايران نمي آيي؟»
    «فكر نكنم جاي من جايي خالي باشه.»
    «والله چه عرض كنم. اگر بدت نيايد من هنوز هم به فكر مي كنم. گذشته از آن، فعلاً كه درس مي خوانم و گرفتارم.»
    عسل جواب داد: «نه، چرا بدم بيايد. من جزئي از گذشته تو هستم.»
    سيروس گوشي را نزديك تر، جلوي دهانش گرفت و گفت: «بگو ببينم، تو آنجا چه مي كني؟ چرا به ايران بر نمي گردي؟»
    «من اينجا زندگي مي كنم. شايد با شرايط من، اگر ايران برگردم نتوانم زندگي كنم.» عسل دلش مي خواست دنبال بحث احوالپرسي گذرايش را بگيرد. براي همين پرسيد: «خب نگفتي اسمش چيه.»
    «اسم كي چيه؟»
    «اسم زنت ديگه. به اين زودي فراموشش كردي؟»
    «باور كن با آن جيغ و دادي كه داره، فراموش كردنش سخته. زنم دبير ادبياته. اسمش افسانه است.»
    عسل وقتي اسمش را شنيد نمي توانست كلمه افسانه را بشنود. دو سه باري مرد آن را تكرار كرد تا كلمه را متوجه شد. با دلخوري كه بوي چرك زخم كهنه اي را مي داد گفت: «حالا از من چه مي خواهي؟ لابد كاري داري و گرنه به من افتخار نمي دادي»
    «چرا پرت و پلا مي گويي؟»
    «هيچ، واقعاً مانده ام كه چرا زنگ زده اي.»
    «من زنگ نزده ام، به تو تلفن كرده ام.»
    «شكر خدا، فرقشان را هم متوجه مي شوي.»
    سيروس با نقشه اي كه از قبل در سرش چيده بود، به او توپيد و گفت: «ببين عسل خانوم، من تو را مي شناسم و مي دانم چه اخلاقي داري و چطوري هستي. هنوز هم هيچ عوض نشده اي. نمي توانم بگويم قضيه از كجا آب مي خورد و چه جوريه. در خود ايرانش هم خبري نيست. آن هم براي زن طلاق گرفته. زندگي براي زن بيوه تلخ و دشوار مي شود. همه جا زير نظرست. هر حرفش علم مي شود. لنگه كفشش هم برايش حرف در مي آورد.»
    زن گيج شد. سراسيمه توي بحث دويد و گفت: «منظورت را نمي فهمم. چرا اين حرفها را به من مي زني؟»
    «منظور من واضحه. چرا طلاق گرفتي؟ فكر كرده اي كه مردها برايت صف كشيده اند. با بچه كوچك مي خواهي در ولايت غربت تنها باشي.»
    عسل خنده اش گرفته بود. با خودش فكر كرد: دوستي من و سيروس! كار دنيا به جايي رسيده كه موش و گربه و گرگ و بره در كنار هم دوستي مي كنند. چطور ممكن بود؟! عسل گفت: «از دلسوزي و نصيحتهاي فيروزه اي جناب متشكرم، اما براي اين حرفها دير شده.»
    «هاها... اي بدجنس، نگراني من تمساح مآبانه نيست.»
    «شوخي كردم، سخت نگير!»
    «من كه نميدانم چطور شد و چرا كارت به اينجا رسيد، ولي نبايد كه از تنهايي دق كني. شوهر و بچه ات كه نيستند. مي خواهي آنجا بماني و چه كني؟»
    «من درس مي خوانم. ببين هزينه تلفنت زياد مي شود.»
    «فداي سرت، عيب نداره»
    «نه، فكر نميكنم تو عادت به اين ولخرجيها داشته باشي.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #132
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «پولش را از خودت مي گيرم. مي خواهم درددل تو را بشنوم و خودت را بشناسم.»
    زن آهي كشيد و گفت: «من هم از اين مي ترسيدم. راستش داستان زندگي من به طولاني بودن قصه طلاقم نيست. زندگي مشتركمان به آب مرداب مي ماند، راكد و بدون حركت. از اولش هم تعريف نداشت. بعدش هم كه اينجا شرايط زندگي متفاونت بود. اشتباه از من بود كه برايش حد و مرز نگذاشتم. هر چه گفت و هر كاري كرد چيزي نگفتم. مثل بچه ازش اطاعت كردم و پول توجيبي گرفتم. دست آخرش كارمان به جاهاي باريك كشيد. در پيتزايي و گوشه و كنار با اين و آن مي پريد. ديگر همه چيز برايش عادي شده بود. تحمل من هم تمام شد. اول اتاقمان جدا شد و بعد زندگي مان . بار اول اينجا جدا شديم. بچه پيش من زندگي مي كرد. خودش اجازه داده بود. مي آمد و مي ديدش، به عياشيهايش هم مي رسيد. بنابراين خوب بود كه به خاطر خانواده و بچه مان حفظ ظاهر كنيم و خانواده چيزي ندانند. يعني من اين جوري فكر مي كردم.تا اينكه آمديم ايران. مثل ظرفي بود كه از اين رو به آن رو شده باشد. از اول كه باطني نداشت، ولي ظاهرش درهم ريخت. هنوز چيزي دستگيرم نشده بود. بين خانواده و رفت و آمد ايران هم چيزي متوجه نشدم. در حال برگشت بوديم. وقتي در فرودگاه تهران آماده خروج از سالن بوديم، دو مأمور فرودگاه، گذرنامه من را از دستم گرفتند و گفتند به اتاق ديگر بروم. در كمال تعجب شوهرم را آنجا ديدم. برگه ممنوع الخروجي دستش بود. مأمور گفت كه تا روشن شدن تكليف من، شوهرم نمي تواند با من برگردد. تازه شستم خبردار شد كه شوهرم براي حفظ ظاهر ايران نيامده، بلكه برگشته بود تا روزگارم را سياه كند و من را در تارهاي عنكبوت بيندازد. او هميشه مثل چاه ساكت بود و حرفي نمي زد.
    فهميدم كه پيتزايي و خانه را فروخته و قصد دارد در ايران بماند و به قول خودش دختر هجده ساله بگيرد. پيش خودم داشتم خبرهاي لحظه آخر شوهرم را هضم مي كردم كه مأمور سومي از طبقه بالاي فرودگاه از پله هاي پايين آمد. شوهرم را به كناري كشيد و مدتي پچ پچ كرد. شوهرم با لبخند ظفرمندانه اي نزديك آمد و گفت كه او مي تواند برود و من بايد ايران بمانم و تكليف خودم را در دادگاه خانواده روشن كنم. نمي دانم چه چيزي بايد روشن مي شد. پسرم از گردن من آويخت. شنيدم كه در فرودگاه ايران، من را متهم به دزديدن پسرم كامبيز مي كرد. مأمورين فرودگاه خواستند من را از بچه ام جدا كنند كه بناي گريه را گذاشت و حاضر نشد با پدرش از ايران خارج شود. شوهر كذايي ام هم ماند تا بيشتر خودش را نشان بدهد.»
    سيروس تا اينجاي داستان ساكت مانده بود و با دقت به حرفهاي عسل گوش مي داد. يك دفعه پرسيد: «يعني تو هيچ وقت او را دوست نداشتي؟ مي گويي با او آرامش نداشتي؟ به هم علاقه نداشتين؟ پس چرا با هم ازدواج كردين؟»
    «بهتره دست روي دلم نگذاري. راستش صحبت علاقه را كه مي كني، بستگي به معني علاقه هم دارد. منظورم اينه كه ما همديگر را تحمل مي كرديم. مثل اين بود كه هميشه از هم دور بوديم و با اين حال با هم زندگي مي كرديم. يعني انگار هيچ وقت به هم نزديك نبوده ايم. در ثاني هر كس زندگي خودش را داشت. من و او خيلي متفاوت بوديم. يادم نمي آيد ذره اي به هم نزديك شده باشيم، تا از هم دور بشويم. او ايران آمده بود تا بختش را جاي ديگر امتحان كند. از طرف ديگر مي خواست من را در ايران زنداني كند. همه چيز بر وفق مرادش بود. لازم نبود مهريها م را بدهد، پسرم را صاحب مي شد و هرچه را كه در آنجا داشتم به چنگ مي آورد. خلاصه شوهرم از اين حساب و كتابها زياد داشت. آخه محمود آدم حسابگريه. مي داند چه بكند. جايي نمي خوابد كه زيرش خيس شود.»
    سيروس حيرت زده گفت: «پس اسمش محموده! بعد چي شد؟ چطوري از ايران بيرون آمدي؟»
    «با استفاده از يكي از قوانين حقوقي كه با خط ريزي زير قانونهاي ديگر نوشته شده است. البته من خودم هم گذرنامه سوئدي داشتم. محمود هم مثل من دو گذرنامه داشت. وقتي به بهانه اختلاف خانوادگي عليه من از دادگاه شكايت كرد، چون آنجا آشنا داشت، مسئول شعبه حقوقي مربوطه بدون فوت وقت دستور ممنوع الخروج شدن من را تا اطلاع ثانوي صادر كرد. داديار مربوطه خبر نداشت كه ما يك سال و اندي قبل در دادگاه سوئد طلاق خود را گرفته بوديم و طبق قوانين جديد ايرانيان مقيم خارج، طلاق خارجي ما با يك تقاضاي تطبيق در ايران قابل انتقال بود. كافي بود كه من تقاضاي انطباق طلاق خارجي به طلاق ايراني را بدهم. از طرف ديگر تقاضاي مهريه ام را كردم و آن را به اجرا گذاشتم و مورد سم اين بود كه از نظر حقوقي، داشتن دو تبعيت جرم محسوب مي شود و محمود نمي توانست بدون انتقال محل اقامت دايم از خارج را به ايران، من را در ايران ممنوع الخروج كند.»
    سيروس چرتش پاره شد و گفت: «كه اين طور؟ مي داني من فكر مي كنم تو نبايد كار را به اينجا مي كشاندي. اگر واقعاً او را دوست نداشتي و با هم اختلاف داشتين، نبايد دوباره همديگر را مي ديدين. بايد تكليف خودت را روشن مي كردي.»
    «كوتاه آمدن من به خاطر پسرم كامبيز بود. و گرنه خيانت و كلاهبرداري و دروغهاي او برايم ثابت شده و حساب و كتاب مالي خودم را از او جدا كرده بودم. وقتي موذي گري ديگري از خودش نشان داد، ارتباط خود را تا مدتي با او قطع كردم . بيشتر محافظه كاري من به خاطر رعايت حال خانواده ام در ايران بود و او اين مسايل را مي دانست و خوب هم سوءاستفاده كرد.»
    «بعد چه كار كردي؟ چطور شد كه از دانمارك سر درآوردي؟»
    «بعد از دو هفته دوندگي در ايران و تماس با سفارت سوئد، توانستم از ايران خارج شوم، البته بدون پسرم. چيزي كه محمود انتظارش را نداشت و از شنيدنش كفرش درآمد. او موفق شد دل من را بسوزاند و بچه ام را گروگان نگه دارد، ولي من سوزش دلم را براي خودم نگه داشتم. او هم بچه را ايران پيش خانواده اش گذاشت و پشت سر من آمد. مثل گرگ زخمي بود و از دهانش كف مي ريخت. با تهديد گفت كه اگر از سوئد نروم روزگارم را سياه خواهد كرد. كمترين آن گذاشتن مواد مخدر در خانه ام خواهد بود. البته يكي دو بار هم به بهانه مختلف وقتي اينجا آمدم از من به پليس دانمارك شكايت كرد كه هر دو موردش مسخره بود. شوهرم بارها تهديد كرده بود كه من را مي كشد. اگر آدرس خودم را عوض نكنم و پيش او برنگردم من را به جهنم مي فرستند. مسئول پليس خارجيان به من گفت كه بهتر است براي حفظ امنيت جاني خودم، از آنجا بروم و آدرس مخفي بگيرم. آنان ديگر نمي خواستند در اختلاف ما دخالتي بكنند. در سفر دوم محمود به ايران، من به دانمارك اسباب كشي كردم و كاري گير آوردم و مدتي است راحت هستم. بعد از دو سال و اندي هنوز خبري از او نشنيده ام.»
    سيروس از شنيدن داستان درهم و برهم عسل متأثر شده بود و باور نمي كرد كه زندگي ايرانيان مقيم خارج هم اينطور پيچيده و نابسامان باشد. حرفهاي زيادي براي گفتن داشت، ولي از يك چيز سر در نمي آورد. براي همين پرسيد: «ببين عسل، خود من هم يك مرد هستم. شما هر چه قدر هم در آنجا اختلاف داشتين، شوهرت نمي آيد تو را همين طوري ممنوع الخروج كند، يعني دولت قبول نمي كند. مگر اينكه او اتهامي به تو زده باشد و يا مسأله اي، مشكلي بوده كه تو جدي نگرفته باشي. مي فهمي كه چه مي گويم؟»
    «آخه چه فرق مي كند، چه دليلي داشته. گذشته ها هم كه گذشته.»
    «مي خواهم موضوع را هضم كنم. بفهمم تو چرا ممنوع الخروج شده اي؟»
    عسل سرفه كوتاهي كرد و گفت: «راستش بيخودي اصرار مي كني و اين سماجت توداغ دل من را تازه ميكند. از اينجا و آنجا مي شنيدم كه شوهرم با زنان روي هم ميريزد و نميدانم دوست پيدا مي كند. چون دوستش نداشتم اهميتي نمي دادم، اما او وقاحت را از حد گذرانده بود. يك روز او را با يك زن به نسبت ميانسال در خانه غافلگير كردم. زن قد بلند، باريك اندام و چشم آبي و موهاي وزوزي كه دور صورتش پريشان بود. پوست بدنش را هم با آفتاب مصنوعي مثل پوست بوقلمون آفتاب خورده بود. خلاصه محمود گفت كه زنك آمده خانه كه برايش سايت اينترنتي براي تبليغ مغازه درست كند. من هم حرفي نزدم. چون دختر دوازده ساله زن هم همراهش بود.دختره پسرمون كامبيز را بغل كرده بود و بازي مي داد. من رفتم آشپزخانه چاي درست كنم، برگشتم و ديدم كامپيوتر روشن روي ميز افتاده... تازه به من دستور مي داد كه كمكش كنم.دلم مي خواست يا خودم و يا او را آتش بزنم. آن روز كلي بد و بيراه به من گفت و وسايلش را برداشت و رفت و پسرم را هم با خودش برد. بعد از چند وقت كيف و حال كه از آن زنه چشم آبي سير شد، مي خواست برگردد. من هم پسرم را از او پس گرفتم، ولي خودش كه مي آمد، با هم رابطه زناشويي نداشتيم. به خاطر پسرم مي آمد. يك مدتي كوتاه آمد و بعد هم با اين و آن حرف مي زد كه به گفته خودش لابد من با كس ديگري بودم كه به او رو نمي دادم. به ظاهر او هم با خواست من كنار آمده بود و ديگر اصرار نمي كرد.
    تا اينكه به ايران رفتيم و فهميدم كه عليه من پرونده سازي كرده. من داستان را سير تا پياز تعريف كردم، او هم دروغهاي خودش را گفت. رييس دادگاه ايران هم مانده بود بين ما دو تا، كه داستان كدام يك را قبول كند. حرف من مقابل حرف او بود والبته او براي خودش مدارك درست كرده بود كه زياد هم به درد دادگاه نمي خورد. داديار با همان اتهام عدم تمكين و نمي دانم زن نافرمان و از اين جور فرمولها كار مي كنند. تا من مي آمدم ثابت كنم كه خائن كيه، روباه و شغال و گرگ كدامند، چندين ماه دوندگي كرده بودم. آخرش هم از راه ديگري وارد شدم. شوهرم هم لطف كرد پولهايي را كه از حساب من كش رفته بود، عليه خود من وكيل گرفت. وكيلش برنده شد. من هم پسرم را به او دادم. رييس دادگاه گفت زن بيچاره اين قدر از دست تو كشيده كه از جگر گوشه اش هم مي گذرد. با اين وجود مجبور بود به قانون عمل كند، قانوني كه حق را به شوهرم داده بود. او هم آن جا من را تهديد كرد كه اگر بدون اجازه او برگردم خارج، كله من را گوش تا گوش خواهد بريد. كاري خواهد كرد كه مثل سگ پشيمان بشوم و اگر بتواند رويم را كم خواهد كرد و از اين مزخرفات. البته هيچ كدام از تهديدهاي او را جدي نگرفتيم. اين و آن گفتند كه اگر واقعاً مي خواست اين كار را بكند كه به زبان نمي آورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #133
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من از دوندگي خسته شده بودم. حاصل آن سفر تلخ اين بود كه از بچه ام گذشتم و آمدم. او هم نبايد در جنگ بين ما مي سوخت. دست از پا درازتر از ايران برگشتم. حالا هم سعي ميكنم خودم را با شرايط تازه وفق دهم.»
    سيروس كه سؤالي براي پرسيدن نداشت، گفت: «راست مي گفتي، اين داستان زندگي تو من را بيچاره كرد. حقوق اين ماه را بايد بدهم مخابرات. حالا اگر اجازه بدهي برايت نامه خواهم نوشت. نگران نباش ديگر تو را تنها نخواهم گذاشت كه مرتيكه بي همه چيز تو را اذيت كند. آدم اين قدر بيشرفت بايد نوبر باشد. گير گردن كلفت تر از خودش نيفتاده.»
    عسل، هم از خساست و هم از تعصب مرد خنده كوتاهي كرد و گفت: «خيلي وعده و وعيد مي دهي و آتشي شده اي. يادت باشد كه من هم تو را مي شناسم و مي دانم چه از دست تو بر مي آيد و چه كاري مي تواني براي من انجام دهي.»
    «منظورت چيست؟»
    «منظورم اينست كه ما چرا به هم نرسيده ايم؟ چون تو به قول خودت عمل نكرده اي. نه آن تابستان و نه تابستانهاي ديگر پيدايت نشد. حالا ديگر براي من و تو دير شده.»
    سيروس گفت: «علت به هم نرسيدن ما از كوتاهي من نبود. سرنوشت راه ما را عوض كرد. قبول كن كه ما قسمت هم نبوديم.»
    «اگر مي خواهي حرف تو را قبول كنم، پس چرا سرنوشت بخواهد الان ما را به هم برساند؟ حقيقت اينست كه تو به حرف ديگران گوش دادي و تحت تأثير قرار گرفتي، و گرنه ديگران هيچ غلطي نمي كردند. هنوز هم حاضر نيستي مسئوليت تصميم خودت را به گردن بگيري.»
    سيروس حالت دفاعي به خودش گرفت و گفت: «خدا نمي خواست ما قسمت هم بشويم. تو بايد قبول كني.»
    عسل به ناچاري كوتاه آمد و گفت: «گيريم قبول كردم، كه چي بشود؟»
    «مي خواهم بدانم تو طلاق ايراني خودت را گرفته اي؟»
    «يك جوري مي پرسي كه انگار خواستگار برايم پيدا كرده اي.»
    «چرا كه نه؟ شايد هم برايت كسي را زير سر دارم.»
    «تو كه خدت زن و بچه داري!»
    «من كه نگفتم خودم هستم.»
    «عجب! پس مي خواهي چي كار كني؟»
    «اگر اجازه بدهي برايت نامه مي نويسم. ببين اين شماره تلفنها را يادداشت كن.شماره تلفن و آدرس محل كارم و شماره تلفن خانه ام را مي دهم، ولي سعي كن به خانه ام تلفن نكني. مي داني كه دوست دارم راحت تر حرف بزنيم، سر خر نمي خواهم.»
    سيروس خداحافظي كرد و گوشي در دست عسل ماند. حسابي جا خورده بود و نميدانست كه اين نگراني و علاقه ناگهاني سيروس از كجا آب مي خورد. چطور يكباره او را از طلاق منع كرده وبار ديگر دنبال خواستگاري از او بود. از طرفي زن جوان و يك بچه كوچك در خانه داشت و با اين حال مي خواست جزئيات زندگي او را بداند. آن شب فكر سيروس و گذشته، او را از زمان حال و زندگي درب و داغون همسايه ايراني اش روشنك دور كرد. نيمه هاي شب به زحمت به خواب رفت و صبح وقتي از جايش بلند شد، اعضاي بدنش درد مي كرد و قروچ قروچ صدا مي داد. مثل اين بود كه شب را در زير چرخهاي سنگين آسياب به سر آورده باشد.
    سيروس گفته بود با زنش اختلاف داشتند و او در شهرستان و نزد پدر و مادر زندگي مي كرد. عسل بدون فوت وقت، ياد شماره تلفن منزل سيروس افتاد و بلافاصله سراغ تلفن رفت. وقتي كد ايران و تبريز و شماره خانه او را چندبار گرفت، بعد از چهار بار زنگ خوردن صداي نازكي از آن طرف خط جواب داد: «بله، بفرمايين»
    شماره تلفن درست بود واين هم صداي زن سيروس بود. گوشي در دست زن ماند و هاج و واج به گوشه اي زل زد. باز هم به او دروغ گفته بود. زنش قهر نكرده بود و هنوز در آن خانه زندگي ميكرد. به راستي سيروس از او چه مي خواست؟ چرا بعد اين همه وقت حاضر شده بود حقوق يك ماهش را به جيب مخابرات بريزد تا داستان خسته كننده زندگي او را بشنود. او كه هيچ وقت با عسل هم درد نبود!

    فصل بيست و چهارم....
    مي گويند آيينة واقعيت، زمين افتاد وهزاران تكه شد. به تعداد انسانهاي روي زمين. هر انساني تكه اي از آيينه را برداشت و واقعيت خود را پيدا كرد و ارائه داد.
    دو هفته بعد از آن گفتگوي تلفني، نامه اي از سيروس رسيد. نامه اي پر مهر و محبت كه دختر سالها آرزوي دريافت آن را داشت. نامه اي كه سالها دير رسيده بود.

    سلام عسل عزيزم، سلامي به شيرني اسمت. اسمي كه روزي طعم زندگي من بود.
    نمي دانم حرفم را از كجا شروع كنم. درددلي كه سالها روي دلم انباشته شده، اما زبانم قاصر است و قلم را ياراي نوشتن نيست. انگار كه من اين همه حرف براي گفتن نداشتم. زندگي من هم كماكان مي گذرد. ديگر از روزمره ام چه بنويسم كه نه روزگار همان است و نه ما همان آدمها هستيم. ياد تو مثل هميشه در دلم زنده است و مانند آتش زير خاكستر منتظر جرقه اي بود تا خودش را با من بسوزاند.
    چطور بنويسم كه تو فكر ديگري درباره من نكني. من زياد از زن تازه ام راضي نيستم. يك جوري شده كه حرفمان به دل هم نمي نشيند. دختر بچه اي هم دارم كه البته اگر جدا شويم خودش حاضر به نگه داري از او مي شود واز اين بابت خيالم راحت است. مي خواستم خيلي رو راست درباره كار و زندگي ات برايم بنويسي. چقدر درآمد داري؟ آيا در آنجا ماشين و آپارتمان داري و يا اجاره اي زندگي مي كني؟ من هم اينجا مي خواهم كارم را ول كنم و به اميد تو مي آيم. بايد خيالم يك جوري راحت شود كه تصميم به سفر بگيرم. حالا تو فكرهايت را بكن و ببين به راستي من را دوستداري و ميخواهي. دوباره از تو خواهش ميكنم من را از شرايط مالي خودت مطمئن كني تا بتوانم تصميم درستي بگيرم و پيشت بيايم. بايد بدانم چقدر حقوق مي گيري؟ چه مي كني و چقدر پس انداز داري؟ آيا خانه مال خودته؟ ماشين داري؟ هزينه خانه و ماشين چقدره؟ اگر نه نمي توانم زندگي و آينده خودم را به خطر بيندازم.
    اين را بدان دوستت دارم و هنوز لحظه اي فراموشت نكرده ام.اگر آنجا آمدم و توانستم بمانم، پيشت ماندگار مي شوم. زنم هم مجبور مي شود طلاق بگيرد و به راه خودش برود.
    لطف كن برايم بنويس كه چه تصميمي گرفته اي و آيا هنوز هم من را دوست داري؟ منتظر نامه تو هستم. اين عكس را هم يادگاري پيش خودت نگه دار. شايد هم براي فرم دعوت نامه لازمش داشتي. اگر خواستي برايم يك دعوت نامه بفرست تا زودتر اقدام كنم.
    فدايي تو سيروس
    * * *
    كاغذ را با يك نظر سرسري خواند. دوباره آن را از نو خواند. آيا همان سيروس كه او مي شناخت برايش نوشته بود يا كس ديگري بود. چقدر آرزو كرد كه اين نامه را نگرفته و در همان حس قشنگ، ولي كهنه اش مانده بود. هر بار كه به كلمه اظهار عشق از دهان سيروس فكر ميكرد، از تعجب خشكش مي زد! سرانجام دلش رضايت داد. نامه را تا كرد و كنار گذاشت. متوجه شد ته پاكت هنوز هم سنگين است. يك عكس سه در چهار سياه و سفيد با امضاء خودش بود.
    ياد خاطره روياي جواني باز هم او را به گذشته برد. عسل بي اختيار ياد عكسي افتادكه او سالها قبل از مادرش گرفته بود. با خودش فكر كرد اين به آن در! چقدر بعضي از انسانها مي توانستند بي وفا باشند. به خاطر منافع خودشان به خانواده و حتي بچه شان پشت كنند. در نهايت سيروس دست كمي از ديگران و حتي محمود نداشت. او هم مثل شوهرش بود. مي خواست از موقعيت او سوء استفاده كند. قصد فرصت طلبي داشت. بيشتر حال جيب او را پرسيده بود تا حال خودش را. جوري از شرايط مالي او پرسيده بود كه انگار انتظار داشت عسل جور او را در خارج بكشد. در دل به شانس خودش لعنت فرستاد كه هميشه مگسها را جذب مي كرد. به برادرش فكر ميكرد كه چرا شماره تلفن و آدرسش را در اختيار او گذاشته بود.
    عسل در سفرش به ايران، به طور اتفاقي يكي از فاميلهاي همسر فعلي سيروس را ديده بود. مي دانست كه زن سيروس به تازگي پسري زاييده و با هم زندگي مي كنند. درست كه مثل بعضي زن و شوهرها اختلافاتي داشته اند، اما نه بيشتر از بقيه بوده ونه كمتر. تعجب او بيشتر از اين بابت بود كه سيروس همه حقايق را براي او ننوشته بود. هنوز دم از دوست داشتن مي زد و با اين حال با او صادق نبود.
    راستي كه سيروس مثل آفتابگردانهاي حياط خودش دو رو بود و با گردش آفتاب مي چرخيد. در حال حاضر به نفع او بود كه با عسل دوستي كند. يادش بخير. رها درست حدس زده بود. او مي خواست به جايي برسد. او خارج آمدن را فرصتي براي خودش مي پنداشت. كسي جز عسل اين فرصت را به او نمي داد. او دستاويزي براي نجات او از جدايي شده بود كه مي خواست از آن فرار كند. كارش، زن و بچه اش يا مادرش كه راه زندگي اش را از او جدا كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #134
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با فكرهايي كه مثل فرفره در سرش مي چرخيد، نفرت عجيبي در دلش پيچيد. مثل اينكه خرمگسي راه گم كرده و در دلش افتاده باشد. ديگر از اين دو رويي ها حالش به هم مي خورد و اين بار تصميم گرفته بود كه حرفهاي سيروس را با صداي خودش ضبط كند و براي زنش در تلفن پخش كند. اين طوري مي توانست هم انتقام گذشته را از او بگيرد و هم اينكه درس خوبي به او بدهد. نگاهي به عكس انداخت. هنوز ريش داشت. لابد چون به او مي آمد و دماغ قوز دارش را كوچك تر نشان ميداد. يا اينكه كارهاي اداري اش زودتر راه مي افتاد! هر چه نباشد كارمند اداره آموزش و پرورش بود. ظاهر آدمها مهم تر از قلبشان بود. بايد هم اين طوري بود. ديدن ظاهر آدمها راحت تر از باطنشان بود. معيار خوبيها و انسانيت هنوز هم در ايران فرق چنداني نكرده بود. اين بار عسل كاغذي از لاي دفترش كند و اين طور نوشت:
    سيروس گرامي سلام. نامه ات رسيد. اولش خوشحال شدم. بعد ديدم جوري از من تحقيق كرده اي كه انگار من وزير امور خارجه ام يا در اينجا كاره اي هستم. من يك دانشجوي معمولي هستم.اجاره اي زندگي مي كنم. هنوز ماشين ندارم و با دوچرخه اين طرف و آن طرف مي روم. درست است كه چيزهايي براي تو فرستادم تا از لطفي كه در حق برادرم كرده بودي تشكر كنم، ولي هيچ گاه نخواسته ام پز بدهم كه پولدارم يا اينكه منظوري داشته باشم. من كي از تو خواسته ام پيش من بيايي. آري آدم پشت شيشه ويترين هم چيزهايي مي بيند، ولي از ته جيبش هم خبر دارد. مي داند چه مي تواند بخرد و از خير چه چيزي بايد بگذرد. وقتي به گذشته بر مي گردم، مي بينم تو را هنوز دوست دارم. نه سيروس فعلي را. سيروسي را كه در قلبم بود. من دلتنگ آن سيروس هستم. آن تصوير، تصويري كه سالها روي قلبم حك شده بود. من دلتنگ آن روزها و يك احساس قديمي هستم. من ديگر بزرگ شده ام و مي دانم به چه چيزي مي توانم برسم و چه چيزي دست نيافتني است . تو نبايد به خاطر اميال و احساس خودت به بچه ات پشت پا بزني. مي داني وقتي فهميدم كه از تولد فرزند دومت، پسرت، حرفي نزده اي، با زنت هم قهر نيستي و با هم در صلح و صفا زندگي مي كنيد، خيلي ازت نااميد شدم. مي بينم كه تو هم متأسفانه آويزان يك روياي كهنه و پوسيده شده اي. من و تو متعلق به گذشته هستيم. ديگر من وتويي وجود ندارد. انتظار داشتم با من رو راست باشي. من زياد تنهايي كشيده ام. از بچه ام دور هستم و معناي حرفهايي را كه مي نويسم با پوست و خون خودم تجربه كرده ام. آدم به زبانش مي آيد و چيزي مي گويد، اما واقعيت زندگي چيز ديگري است. من آن انساني كه تو فكر مي كني نيستم. البته من گذرنامه خارجي دارم و اگر بخواهي ميتوانم به كشور ممنوعه هم سفر كنم، ولي بدون ازدواج نمي توانم تو را اينجا بياورم و نمي خواهم با تو كه به خصوص زن و بچه هم داري ازدواج كنم. من اينجا كاره اي نيستم و نمي خواهم مسئوليت جدايي تو را از خانواده ات به گردن بگيرم. ساختن آشيانه روي لاينه خراب دوامي ندارد. زندگي فراز و نشيب زيادي دارد.
    از يك چيز تعجب مي كنم، كه تو موقعيت خودت را فراموش كرده اي. تا آنجا كه به ياد مي آورم، تو زماني سنگ مادر و برادرانت را به سينه مي زدي، حالا چطور حاضر شده اي كه دو بچه خودت را رها كني، چون مادرشان نگه مي دارد؟ فكر مي كنم كه من و تو به مرحله اي از زندگي رسيده ايم كه خيلي از هم فاصله داريم. من و تو از همديگر دور شده ايم و راهمان عوض شده. افكاري كه من در سر دارم با افكار تو فرق دارد و اين كافي نيست كه ما زماني همديگر را مي شناختيم. زندگي آن روي سكه را به من نشان داده. حالا خودم را بهتر مي شناسم. باور نداري، نوشته هايم را بخوان و از دالان فكر من گذر كن وببين چقدر از من را مي شناسي:
    نمي دانم چقدر از زندگي مي گريزم،
    از ميان كوچه هايي كه گذر كردم،
    كوچه حسرت شلوغ تر بود
    و در باغهايي گردش كردم،
    سكوت در آن پرسه مي زد
    و روي سپيدار بلندش كلاغها پر آوازتر بودند
    در كوچه آرزوها، زندگي سوت و كور بود
    گاري حقيقت را به تك درخت تعصب بسته بودند
    و مرغ عشق در چنگ شقاوت جيغ جيغ مي كرد
    عشق در تابوتي حبس بود
    صداي نفس زدنهايش را مي شنيدم كه هنوز جان نداده بود.
    عهدها دروغ بود،
    آرزوها شوره زار سراب بود
    گلهاي اميد را با اشك چشم آب مي دادند
    سپيدي نمك، ته ريشه گلها پينه بسته بود،
    وقتي خم شدم،
    من خودم را در سايه آب نديدم.
    سايه ترديد، كف مرداب را كدر كرده بود
    من سايه اي را در آب ديدم كه زماني به من شباهت داشت
    سايه اي كه سر نداشت،
    و كلاغهايي كه بالاي تابوت در بسته عشق زار زار مي زدند!
    دوست دارم بيشتر روي حرفهاي من فكر كني و به خاطر خودخواهي خودت و آرزوهايي كه سرابي بيش نيستند به خانواده ات پشت پا نزني
    ارادتمند عسل
    * * *
    عسل در آن لحظه حس مي كرد محبتي به او ندارد و فقط مثل آشنايي او را راهنمايي ميكند. كسي كه سالها دوستش داشته بود و شايد هنوز هم دلش براي او مي تپيد. البته نه به آن اندازه اي كه سالهاي جواني دوستش داشت و برايش غش و ضعف مي رفت و تا اسمش را مي شنيد رنگ و رويش مي پريد. زنگ صدايش دلش را مي لرزاند. عشق به او معني خودش را از دست داده بود. او ديگر آن آدم نبود. دختر هجده ساله عاشق پر از شور نبود. زني پخته از تجربه سالهايي بود كه تنها با قلبش فكر نمي كرد. ياد گرفته بود كه به عقلش هم مراجعه كند. از طرفي، طعم تلخ شكستهايي را كه چشيده بود او را بدبين و محتاط كرده بود. عقلش به او نهيب مي زد كه احتياط كند. آخر بازي موش و گربه نمي توانست خوشآيند باشد، اما او آه هايش را كشيده و اشكهايش را ريخته بود. البته كه جدايي بدون اشك و آه نبود. او سالها قبل از او جدا شده بود. و ديگر سيروس نامي در كوچه خاطرات ذهنش زندگي نمي كرد. لازم نبود خودش را براي هيچ سرزنش كند. تصميمش را گرفته بود. او به گذشته تعلق خاطر نداشت. بايد پا پيش مي گذاشت و كاري مي كرد. بايد آخرين ريشه تارهاي خاطره، كه او را با گذشته ربط مي داد را مي سوزاند.
    دو هفته گذشت. روزهايي كه مثل برق آمدند و رفتند. عسل سرش به امتحاناتش گرم بود. در آن مدت حتي از محمود هم خبري نشده بود. يك بار خودش به منزل سيروس زنگ زد. مي خواست عكس العمل او را بعد از دريافت نامه بفهمد. زنش افسانه گوشي را برداشت. سه بار الو گفت. او هم سكوت كرد. باز هم حالش گرفته شد. نه براي اينكه زن او قهر نكرده بود، بلكه به خاطر دو رويي سيروس ترش كرد. يقين داشت كه مرد كاسه اي زير نيم كاسه داشت. براي عسل باور كردني نبود كه سيروس هنوز با زنش زندگي مي كرد و پشت سر زنش، نامه هاي عاشقانه به او مي نوشت. پس در اصل دلش هواي خارج را كرده بود.
    چند روز بعد نامه دوم سيروس را دريافت كرد. حرفهايش سرتاپا سرزنش بود. بعد از كلي نكته سنجي و انتقاد از نوشته اي او، از شعرها و جوابهاي عسل هم دلخور به نظر مي رسيد. عسل به ته دلش رجوع كرد. خدا را شكر احساس خاصي به او نداشت، يعني ديگر به هيچ كسي احساسي نداشت. انگار چيزي در درونش شكسته بود، شايد شيشه احساسش. مثل آبهاي زير دريا سرد و يخ زده بود، و گرنه دلش از حرفهايش مي سوخت. با بي تفاوتي نامه اش را خواند و بدون اينكه فكر جواب دادن به آن را داشته باشد، نامه را ريز ريز كرد و در سطل آشغال انداخت. با كمال پر رويي از او خواسته بود كه خودش تلفن بزند، چون هزينه تلفن براي او گران تمام مي شد. عسل با خودش فكر كرد: باشد خودم تلفن مي زنم، اما به چه كسي؟ ته دلش به ياد گذشته سوخت. آتش خشم زير خاكستر خاطرات هنوز گرم بود و با اندكي تلنگر به سوزش مي افتاد. با خود گفت: خودم تصميم خواهم گرفت كه به كي زنگ بزنم. شماره دبيرستان را گرفت. دقيقاً ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه و ساعت كار سيروس بود. خودش گوشي را برداشت و بدون مقدمه و سلام عليك گفت: «راستي نامه ات هم رسيد. اين خزعبلات چيه نوشتها ي؟! من فكر مي كنم از وقتي از ايران رفته اي ديوانه شده اي. حرفهايت و مزخرفاتي كه نوشته اي و اسمش را شعر گذاشته اي.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #135
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل از احوالپرسي و برخورد او جا خورد. پرسيد: «يعني تو نتيجه ديگري از نامه من نگرفتي؟!»
    «چرا، فهميدم كه تو نمي خواهي وضعيت خودت را رك و راست توضيح بدهي.»
    «عجب! فكر مي كني من چرا بايد ته كيسه خودم را نشانت مي دادم؟ نكند سر كرده شوهرم هستي؟»
    سيروس خنديد و گفت: «از قديم گفته اند يك مرد مي تواند هفت تا زن را نگه دارد، ولي هفت تا زن نمي تواند يك مرد را نگه دارد.» هنوز هم فكر ميكرد حرف بامزه اي زده و هروهر مي خنديد.
    خنده اش اعصاب زن را به هم ريخت. بدون معطلي جواب داد: «پس براي همين است كه زن خودت را زاپاس نگه داشته اي. تازه فيلم بازي مي كني كه قهر كرده رفته.»
    مرد بدون اينكه به روي خود بياورد، گفت: «دارم كه دارم. لقمه اضافي كه سر نمي شكند. چه اشكال دارد دو زن داشته باشم. مردم چهارتايش را هم دارند.»
    «بله، مي بينم كه ماشالله رو هم داري. تازه يادت رفته از بچه دومت اسمي ببري. تو كه گفتي يك دختر بيشتر نداري.»
    «آره پسره پدر سوخته قاچاقي آمد. طبق برنامه نيامد.»
    «پس شما دو تا بچه دارين. با اين وجود مي خواهي زنت را با آنان تنها بگذاري و به خارج بيايي. تو مطمئني كه حالت خوبه؟»
    «آره. مگر در نامه ام همه چيز را واضح ننوشته بودم.»
    «پس بايد خيلي عوض شده باشي. تو زماني حاضر نبودي خانواده ات، يعني مادر و برادرت، را ول كني. كسي از تو چنين كاري را هم نمي خواست. اما الان حاضري از بچه هايت بگذري. فكر كردي كار راحتي است؟»
    «تو به فكر خانواده ام نباش. اگر راست ميگويي به فكر من باش، نه زن و بچه ام. زنم گليمش را از آب در مي آورد. يا نمي ماند و خانه پدرش مي رود و طلاق مي گيرد و يا اينكه همين جا مي ماند و بچه ها را بزرگ مي كند. من هم گاهي بهشان سر مي زنم. تو نگران اين حرفها نباش. از حالا بخواهم طلاقش بدهم، زنان را كه مي شناسي، دم در مي آورد و چه مي دانم مهريه اجراء مي گذارد. تو كه اين را نمي خواهي. آن وقت بايد دار و ندارم را به او بدهم و يا ممنوع الخروج بشوم. عزيزم تو نگران من باش. مگر نه اينكه من را دوست داري، بايد دوست داشتنت را ثابت كني.»
    عسل با خداحافظي سردي گوشي را گذاشت. ضبط صوت كوچكي را كه در دستش داشت كنار گذاشت. اعترافات سيروس را ضبط كرده بود. حرفهايي را كه هر كارآگاه خصوصي آرزوي شنيدنش را داشت. چه انتظاري از اين مرد نامرد داشت. حالا ديگر مي توانست با استفاده از نوار اعترافهايش، خنجر انتقامش را زهرآگين تا ته دلش فرود بياورد. آيا افسانه هم از شنيدن آن حرفها به اندازه او خوشحال مي شد و مي دانست با چه مردي زندگي ميكند. مي خواست با زن او تماس بگيرد و نوار حرفهاي شوهرش را برايش بگذارد. كمي در خودش فرو رفت. پيش خودش از فكر انتقام كه لحظه اي در دلش پيچيده بود، شرمنده شد. البته او نمي خواست به خانواده سيروس لطمه اي بزند. مجبور بود. به خودش دين داشت. بايد درسي به مرد مي داد كه با احساس ديگران بازي نكند. بفهمد كه با او چه كرده . مرد خودش را نباخته بود. روي حرفش بود. حرفهايي كه مغاير نامه اش بود.
    زن تصميم داشت كه زن سيروس را در جريان برنامه شوهرش بگذارد. چند بار شماره خانه او را گرفت. خط كه آزاد شد، تلفن چندبار زنگ خورد. مي خواست گوشي را بگذارد كه صداي زن سيروس در پشت خط پيچيد: «الو ... الو...»
    زبان عسل باز نشد.
    صداي نازك از آن طرف خط گفت: «مردم آزار! چرا لال شده اي...»
    به راستي زبان عسل لال شده بود. گوشي را با عجله سرجايش گذاشت. مثل آن بود كه كسي زاغ سياه او را با چوب مي زد. دلش لرزيد. به خودش گفت: چه مي كني عسل خانوم؟ خجالت نمي كشي؟ افسانه و بچه هايش چه گناهي دارند. كم ناراحتي و گرفتاري دارند. اگر خودت بودي و بچه هايت، كسي با تو چنين معامله اي مي كرد، خوشت مي آمد؟ آري. بايد از خودت شرم كني كه بعد اين همه سال هنوز او را نبخشيده اي، هنوز خشمگيني، هنوز دم از عشق مي زني و ساز انتقام مي نوازي. فكر مي كني با اين كارت چه اتفاقي مي افتد؟ شايد زن دعوا كند، قهر كند و برود يا بماند و كتك بخورد. آيا او هم جنس تو نيست؟ خواهر تو نيست؟ آيا زناني كه با بدرفتاري مردانشان مدارا مي كنند و كنيزكهايي كه در آشپزخانه برده حساب مي شوند، از جنس تو نيستند؟ همان كسي كه وقتي به خانه بخت فرستاده مي شوند، فقط قيمتي رويشان گذاشته مي شود، بدون اينكه كسي از دلشان بپرسد كه چطور زندگي شان را سر مي كنند. آيا اينها خواهر و هم جنس تو نيستند؟ پاشو برو بيرون به طبيعت، به آسمان آبي و درياي زلال آبي تر نگاه كن و ببين در آيينه دلت چه مي بيني. رنگ آب در آسمان منعكس مي شود و همه فكر مي كنند آب بيرنگ، آبي است. ميداني چرا؟ چون قشنگيها سرايت مي كند . از خوبي، خوبي هم متولد مي شود. تو بايد سيروس و محمود را ببخشي تا بتواني روان تر و راحت تر دنبال پرنده خوشبختي بروي. كسي چه مي داند، شايد آن را در وجود خودت يافتي. در قلب مهربانت. آري عسل عزيز، انسان باش، چون تو مهرباني، تو دوست داشتني هستي. نبايد بترسي و يا از دوست داشتن و دوست داشته شدن واهمه داشته باشي. زن همچنان كه مستأصل با خود حرف مي زد، ناگهان سربرگرداند. سايه چشم داري به او زل زده بود. همسايه اش روشنك بود.
    زن پشت سرش ايستاده و بربر نگاهش مي كرد. با كنجكاوي او را برانداز كرد و پرسيد: «تو چته؟ اين همه مدت نشسته اي و شماره اي را مي گيري و دست آخر نمي خواهي صحبت كني.»
    عسل لبخند زوركي زد و گفت: «داستانش طولاني است. تو از كي اينجا ايستاده اي و من را ديد مي زني؟»
    «از وقتي كه چند بار شماره را گرفته اي و گوشي را قطع كرده اي. اولش فكر كردم به من تلفن مي زني. بعد متوجه شدم كه در آن صورت نگاهت نمي توانست عاشقانه باشد.»
    عسل پوزخندي زد و گفت:«گفتم كه داستانش سردردآوردست.»
    «اشكالي ندارد. من وقت شنيدنش را دارم. اگر تعريف كني خودت هم سبك مي شوي. گاهي ما احتياج به درد دل كردن داريم.»
    عسل روي مبل راحتي نشست و پاهايش را زيرش جمع كرد. به نقطه اي خيره شد. مثل اين بود كه واقعاً به گذشته هاي دور برگشته بود. به بيست سال قبل، روزي كه سيروس را براي اولين بار ديده بود. ديگر هيچ احساسي به او نداشت. قلبش با شنيدن اسمش نمي لرزيد و چشمهايش بي خواب نمي شد. براي حرف زدن درباره او، چيزي به خاطرش نيامد. ديگر روزهاي تلخ و شيرين آشنايي، دلهره و دل تنگي با تب و تاب آرزوهاي شيرين و دست نيافتني را پشت سر گذاشته و شايد براي هميشه پرونده او را بسته بود.

    بيست و پنجم....
    شاعر مي گويد، همنشين تو از تو به بايد، تا تو را عقل و دين بيفزايد. كمتر كسي است كه در انتخاب دوستهايش به اين نكته توجه كند. وقتي يادشان مي افتد كه ديگر دير شده و جبران اشتباه، مكافات مي شود. بله، چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني.
    داود از دوستان قديمي محمود بود. از سالها پيش همديگر را در سوئد شناخته بودند. چند سال قبل، وقتي محمود خودش از ايران زن گرفت، به فكر دوستش هم افتاد و در به در دنبال زن براي او مي گشت. داود مي گفت: «آخرين شانسم را هم اينجا امتحان مي كنم. نتوانستم يك دختر خارجي پيدا كنم، مي روم ايران و آنجا يكي را گير مي آورم.»
    به طور اتفاقي، در جشن عروسي يكي از بچه هاي ايراني كه د وست مشترك محمود و داود بود و عروس هجده ساله لاغر اندامي از ايران گرفته بود، داود هم شركت داشت. با ديدن دور و برش كه همگي متأهل شده بودند، هوس ازدواج به سرش زد. محمود چند گيلاس ويسكي بالا انداخته بود و با حالت سرخوشي آلبوم خانوادگي را جلو داود گذاشت. چشم مرد به چند عكس از دوست عسل افتاد. همان عكسهايي كه عسل در سفرش به ايران از آرزو انداخته بود تا مورد مناسبي برايش پيدا كند. وقتي داود آنها را ديد كه دير شده بود. محمود با كلماتي شل و وارفته، براي داود تعريف كرد كه زماني سعي كرده بود براي صاحب عكس شوهري پيدا كند. يكي از دوستانش گفته بود من از او خوشم آمده، ولي مي ترسم اگر او را اينجا بياورم، پسرم از دستم در بياورد.
    داود هرهر خنديد و گفت: «محمود اگر ميتواند خودش او را بگيرد. لقمه اضافي كه سر نمي شكند.»
    عسل كه حرفهاي آنان را گوش مي داد با عصبانيت گفت: «اتفاقاً لقمه اضافي هم سر مي شكند و هم چشم در مي آورد. چرا خودت او را نمي گيري كه زن هم نداري؟»
    داود بادي به غبغب انداخت و گفت كه او نمي تواند با هر زني ازدواج كن و سرمايه اي رويش خرج كند.
    محمود آروغ ترشيده اي زد و گفت: «پرنده اي كه تو بخواهي براي آدم بگيري، منقارش كج از آب در مي آيد. از كجا معلوم كه مثل خودت وحشي از آب درنيايد.» آن وقت هر دو غش غش خنديدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #136
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از جر و بحث آن شب بود كه عسل متوجه شد اشتباه كرده و نمي بايست عكسي از دوستش را در آلبوم مي گذاشت. بعد از آن براي آرزو نامه نوشت كه دندان طمع خود را بكشد، چرا كه هيچ مرد مناسبي براي او پيدا نكرده. آرزو هم برايش نوشت كه خودش با پسر مجردي كه چند سالي هم از او كوچك تره، ازدواج كرده و الان جنگ خانوادگي به خرخره رسيده است و به هر حال به اندازه كافي، در آنجا دردسر براي خودش درست كرده است.
    عسل كه مي ديد داود وسط دعوا نرخ تعيين مي كند، خود را كنار كشيد تا ببيند خودش چه مي كند.
    داود گفت كه با موقعيتي كه او دارد، هرگز نمي تواند زن خارجي پيدا كند، چون از وقتي كه به مدرسه پرستاري رفته و در خوابگاه آنجا زندگي مي كند، محمد كار و زندگي اش را ول كرده و دم او چسبيده است . در آن فاصله تا داود زني پيدا كند، محمود خودش از زنش جدا شد و رفت ايران.
    داود با قيافه ضايع و سن بالاي كه داشت دختران خارجي، زياد او را به حساب نمي آوردند و بيشتر او را معلم يا برادر بزرگ خود مي دانستند تا مردي كه بخواهند به او نظر داشته باشند. خلاصه دست داود خالي ماند و دختري گير نياورد و براي ازدواج راهي ايران شد.
    قرعه به نام روشنك افتاده بود. يكي از دوستانش آدرس دختر را در يكي از آرايشگاههاي شهرستان گير آورده بود.اين قدر پاي تلفن از دختر تعريف كرد كه داود دهانش آب افتاد و راهي ايران شد. به يك ماه نرسيد كه كارهايش درست شد و سه ماه بعد هم دست زنش را گرفت و به خارج آورد. حالا يك سالي مي شد كه ازدواج كرده بودند.
    روشنك در دزفول سالن آرايش داشت. يكي از مشتريانش، به طور اتفاقي زن يكي از دوستان داود در آمده بود. اولش زن براي تعطيلات به ايران آمد. به سفارش شوهرش، حواسش را جمع كرد كه دختري براي داود پيدا كند. او هم روشنك را ديد و از خنده رويي و خوش اخلاقي او خوشش آمد. اسم و نشاني داود را داد. عكسي هم از داود نشان دختر داد و با توافق روشنك آدرس او را به داود داد. مرد هم به ايران رفت و از نزديك با روشنك آشنا شد. مرد و زن در يك چشم به هم زدن از يكديگر خوششان آمد و قرار و مدار ازدواج را گذاشتند و خيلي سريع در ايران ازدواج شرعي كردند. داود هنوز دلواپس اين آشنايي برق آسا بود. مي خواست مطمئن شود كه اخلاقش با روشنك جور است. براي همين تقاضاي ويزاي سه ماهه نامزدي براي او كرد كه بتواند به خارج بيايد. البته در اينجا روشنك شانس آورد، چرا كه وزارت خارجه دواد را به ايران فرستاد تا نامزدي اش را به عقد قانوني تبديل كند.
    در اين فاصله روشنك هر شب با داود تماس مي گرفت و ساعتها با او حرف مي زد و اظهار علاقه مي كرد، ولي چيزي از حاملگي اش نمي گفت. تازه وقتي داود به ايران برگشت متوجه شد كه زنش حامله است، حالش گرفته شد. انگار كه روشنك به عمد بخواهد بچه دار شود. داود چيزي به روي زنش نياورد. نكته مثبت حاملگي زن اين بود كه كارشان زود درست شد و سريع ويزا گرفت. روشنك هم ساكش را بست و به سوئد آمد. داود كه از يك سال قبل آپارتمان يك نفره براي خودش گرفته بود، روشنك را نيز همان جا آورد. زنش بعد از چهار ماه، پسر هفت ماهه كوچولويي اندازه مرغ به دنيا آورد. داود كه مي ديد زنش تنهاست، اصرار كرد كه با عسل دوست شود. آنان در آپارتمانهاي اجاره اي نزديك هم و همسايه بودند. روشنك گاه و بي گاه به عسل سر مي زد و گاهي نيز او را با اصرار به خانه اش دعوت مي كرد. عسل زياد پايش نمي آمد كه پيش آنان برود. به خصوص به دليل اينكه داود به نوعي او را ياد شوهرش مي انداخت و عسل با تمام وجود ميخواست كه محمود را فراموش كند. از همه بدتر چيزي كه بيشتر عسل را آزار مي داد پا در مياني داود براي آشتي دادن آنان بود. عسل مطمئن بود كه داود و محمود هنوز با هم ارتباط تلفني دارند. روشنك بي ميلي عسل را حس مي كرد، ولي هر بار به بهانه كمك گرفتن از او براي نگهداري از پسرش نيما او را به خانه اش دعوت مي كرد. نيما مشكل روده داشت و بيشتر اوقات گريه مي كرد.
    آنروز هم كه روشنك اتفاقي حرفهاي عسل را پاي تلفن شنيد، از ساعتي قبل به او تلفن زد و گفت كه چاي تازه دم كرده و كيك پخته و كار واجبي هم با او دارد. درست در لحظه اي كه عسل مي خواست به ايران تلفن بزند، در را باز كرد و وارد آپارتمان او شد.
    از چند روز قبل، فكر تماس با زن سيروس در ذهن عسل پيله كرده بود و او را آزار مي داد. عاقبت آن ظهر تسليم وسوسه ذهنش شد. دفترچه تلفن را بيرون آورد و شماره منزل سيروس را گرفت. گوشي تلفن در دست، منتظر ماند. وقتي چند بار زنگ خورد صداي خش خشي را در آن طرف سيم شنيد. زبانش بند آمد و با دهان نيمه باز به گوشي خيره شد. هر چه به خودش فشار آورد صدايي از گلويش در نيامد. نمي توانست چيزي بگويد. سر گوشي را ميان دندانهايش گاز مي زد. تلفن چهار پنج بار زنگ زد. ديگر فكر نمي كرد كسي گوشي را بردارد. داشت نااميد مي شد كه شايد كسي خانه نيست. فكرش در دور دستها پر مي زد و حواسش نبود كه گوشي را بگذارد. گوشي زير دندانش لغزيد. ناگهان صداي نازك و تو دماغي از آن سوي خط حواسش را سرجا آورد. زن گفت: «بله، بفرمايين... الو، الو»
    گوشي به دندان عسل خورد و تق صدا داد. درد در دندانش پيچيد. دهانش كليد شد. نمي دانست چه بگويد. زبانش بند آمد. صداي الوي زن را در آن سوي خط چند بار شنيد و جوابي نداد. با عجله انگشتش را روي كليد قطع تلفن گذاشت. خط آزاد شد. ضبط صوت كوچك در دست ديگرش بود. آن را روي زمين گذاشت. ضبط تق صدا داد. نگاهش بيرون پنجره افتاد. فواره فشرده باران از آسمان مي باريد، باران نرم و ريزي كه مردم دانمارك به ريزش آن عادت داشتند. در آپارتمان باز بود.
    روشنك از دقايقي قبل پشت سرش ايستاده بود. با سرزنش گفت: «چه خبره عسل جان؟ رنگ ميز پريد. يواش بگذارش زمين.»
    عسل هنوز گيج بود و متوجه ورود او نشده بود.
    روشنك دوباره غر زد: «من كه نمي فهمم. نشسته اي و از اين سر دنيا ده بار شماره مي گيري و تا طرف گوشي را بر ميدارد قطع مي كني. من از كي در خانه منتظر خانوم هستم كه بيايد چاي بخوريم!»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «كي آمدي؟ ببينم تو هيچ وقت در نمي زني؟!»
    «چند دقيقه اي مي شود. راستي تو چرا در خانه را قفل نمي كني؟»
    «چون مي دانستم تو مي آيي.»
    «چرا حرف نزدي؟ نكند با شوهرت تماس مي گرفتي؟»
    «نه، شوهرم نبود. اگر همه چيز را ديده باشي و خودت شاهد بودي كه من نتوانستم حرف بزنم. نديدي زبانم بند آمد؟»
    «من كه نمي فهمم. تو كه زنگ نزدي مزاحم طرف بشوي؟»
    «نه، ولي حكايت اين تلفن زياده. تو هم با اين سؤال و جوابها به جايي نمي رسي.»
    روشنك طاقتش طاق شد. گفت:« پاشو، پاشو برويم خانه ما كه پسرم تنهاست.»
    عسل از لحن مصمم روشنك متوجه شد كه چاره اي ندارد و بايد تسليم شود. همراه او راه افتاد و ده دقيقه بعد روي مبل گوشه اي او لميده بود. روشنك وارد آشپزخانه شد و سيني چاي و كيك را آماده كرد، بعد با لحن سرزنش آميزي دوستش را توبيخ كرد و گفت: «اين چاي كوفتي كه سرد شده.»
    «چاي را فراموش كن. بيا بنشين دو كلمه حرف بزنيم.»
    «الان كارم تمام مي شود مي آيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #137
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل فنجان چاي را برداشت و به لبش نزديك كرد. لب تر كرد و مقداري نوشيد. صورتش درهم رفت. گفت: «اه، اينكه طعم و بوي نعناي تلخ را دارد. براي آدم كه اسهال گرفته خوبه. من چاي ساده دوست دارم.»
    «بيا، غر نزن. اين يكي را امتحان كن.»
    «به، چاي با طعم گل محمدي.اين يكي بد نيست. گل محمدي براي قلب خوبست. تازه خوشبوتر هم هست.»
    «به نظر من انگار آدم گلاب مي خورد.»
    عسل بي حوصله گفت: «خب ديگه، سليقه ها مختلفه.»
    روشنك لبخندي زد و گفت:«خيلي دمغي. دعوا داري؟ راستي قضيه اين تلفنها چيه؟»
    عسل ساكت بود. روي مبل جابه جا شد و عقب تر لميد. چشمهايش را بست. عضلات صورتش شل شد. چشمهايش را كه دوباره باز كرد، نگاهش ثابت ماند.دنبال چيزي در ذهنش مي گشت. سر نخ اول داستان زندگي اش را. كار آساني نبود. زن حالت كسي را داشت كه مي خواست به عقب، به جايي در لحظه هاي شيرين زندگي اش برگردد، ولي نمي توانست. ناگهان به حرف آمد و با لحن كش داري رو به روشنك گفت:«تابه حال شده با روياي خودت خلوت كني وسري به كوچه زندگي بزني. به كوي باريك و طويل سرنوشت، به صبحگاهي آتشين. ببيني خورشيد تازه از پشت كوه درآمده و گرمايش در آسمان پخش شده. هوا گرم و دم كرده. نسيم از تو احساس بگيرد و بال به كوچه اي تنگ بكشد. به مويزاري الوان با شاخه هاي انبوه مو و خوشه هاي آويزان و حبه هاي انگور سبز و سرخ، شيرين و ترش. باد اين قدر در گوشت زمزمه كند تا وسوسه شوي و خوشه اي از انگور آرزو را بچيني و با هر حبه اش نيتي كني و در خانه دلي را بزني. در خانه عشق را با تمامي آنچه كه در چنته اش دارد. كاسه اي پر از خوشه هاي ريز و درشت با طعم محزون و غم و شهد شيرين عسل پيشكش كني.»
    روشنك آب دهانش را قورت داد و با لبخندي كه دندانهاي درشتش را نشان ميداد، گفت: «درست مثل اسم خودت!»
    عسل پوزخند تلخي زد و گفت: «او هم سالها قبل همين حرف تو را مي زد. اسم من براي او شيرين تر از خود عسل بود.» بعد روي مبل جابه جا شد و گفت: «آره داشتم مي گفتم. كاسه اي از خوشه هاي رنگي عشق را تعارفت مي كنند. تأمل نمي كني. حبه اي بر مي داري و در دهانت مي گذاري. شيرين و پر انرژي است. تو را بالا و پايين مي برد. احساس لطيفي مي گيري. دنيا را با رنگهاي ديگري مي بيني. عاشق و شيدا مي شوي. بي خويش و سرمست...»
    روشنك پرسيد: «تو حالت خوبه؟»
    «نه والله. داشتم فكر مي كردم اگر من نصف اين وقتي را كه روي او گذاشتم و عشقي كه به پاي او ريختم، به خدا عشق مي ورزيدم، الان برا يخودم باغي در بهشت داشتم.»
    روشنك حوصله شنيدن اين حرفها را نداشت. يعني فكر مي كرد كه او درباره شوهر سابقش حرف مي زند. او بيشتر مي خواست به داستاني كه عسل در پشت تلفنهاي مكررش به ايران داشت گوش بدهد. اما عسل به عالم هپروت سقوط كرده بود. همين حالت علاقه او را از گوش سپردن به حرفهاي عسل كمي منحرف مي كرد. دست آخر به جايي رسيد كه نگاهي به ساعت ديواري اتاق انداخت و گفت: «مجبورم بروم شام درست كنم. تو هم كه هي مي خواهي حاشيه بروي. بابا يك دفعه برو سر اصل مطلب و حرفت را بزن. كشتي من را!»
    عسل مأيوس شد و گفت: «به اين زودي جا زدي. پس نمي خواهي گوش بدهي. فكر كردي داستان عشق، مثل كتاب دعا سر راست و روانست كه بازش كنم و از صفحه اولش براي تو بخوانم، يكي بود و يكي نبود. شايد طي سالها انسانهاي بزرگ در كوچه تنك و باريك عشق بالا و پايين رفته اند، ولي نتوانسته اند داستاني را بسازند و در نهايت زندگي شان به يك ازدواج مصلحتي و روزمرگي ختم شده. براي اينكه سرشان گرم شود، دو تا بچه هم درست كرده اند و كار بخور و نميري هم گير آورده اند.»
    روشنك صبر نداشت. عسل خلاصه مطلب را در چند دقيقه براي او تعريف كرد. وقتي عسل داستان زندگي اش را براي روشنك تعريف مي كرد، او هم يك در ميان از خودش مي گفت. از عشقهاي كالي كه تجربه نكرده و همه عمرش را مشغول كار و زندگي بود. هميشه خدا مجبور بود عرق بريزد و هيچ وقت چشمش به روي زندگي باز نشد و فرصت چيدن ميوه كال عشق را نيافت. روشنك حسرت روزهاي از دست رفته را مي خورد و عسل غبطه روزهايي كه از سر گذرانده بود.
    روشنك ضربه آرامي به دست دوستش زد و گفت:« شام اينجا مي ماني يا مي خواهي به خانه ات بروي. چون من بايد به فكر شام شب باشم.»
    عسل به شوخي گفت: «دستت درد نكند. واقعاً كه! آرايشگر خوبي هستي، اما شنونده خوبي نيستي. تو كه مثلاً مي خواستي بنشيني داستان من را گوش كني. من شام نمي خورم، خيلي ممنون.»
    روشنك با لحن توجيه كننده اي گفت: «تو كه شوهر من را مي شناسي. عشاق خوردنه. شهوت شكم دارد. هنوز صبحانه نخورده به فكر ناهارست. هر روز برنامه ما همين است. بشقاب ناهار را كه روي ميز مي بيند، مي پرسد شام چي داريم.»
    «چه خبره، مگر از قحطي آفريقا در رفته؟!»
    «چه مي دانم. مي گويد خيلي مهم است كه آدم درست و حسابي غذا بخورد.»
    «بعدش چي؟ زندگي كه فقط خوردن و خوابيدن نيست. آدم بايد در زندگي اش هدف داشته باشد. همه غذا مي خورند، ولي نمي نشينند كه رويش فكر هم بكنند و نگران باشند.»
    روشنك گفت:«تو نگران نباش. هدف اصلي شوهر من پول جمع كردن است و بعد هم برود و در ايران سرمايه گذاري كند.»
    عسل با دلخوري از جايش بلند شد و گفت:« بلند شم بروم دنبال كارم. نمي دانم حرفهاي تو و شوهرت حال من را بيشتر به هم مي زنند، يا زندگي خودم. در حال حاضر كه از همه چيز بيزارم.»
    «همش تقصير خودته. زندگي را زيادي سخت گرفته اي. يا پاسپورت سوئدي ات را بگير و بزن در دل زندگي...»
    و باقي جمله اش را عسل ادامه داد: «بله، مي دانم صدبار گفته اي. يا اينكه يك مرد درست و حسابي پيدا كنم.»
    «كسي كه مرد زندگي باشد و آينده داشته باشد. با هم بتوانيد ازدواج كنيد، تشكيل خانه و زندگي بدهيد و آينده خوبي با هم داشته باشيد.»
    «اولاً ما شوهر كرديم و شانس نياورديم. دوماً كه خيلي دلم مي خواست تو مرد و زندگي را برايم تعريف كني. فعلاً هم كه هيچ كداممان وقت نداريم.»
    «نمي خواهي شام اينجا دور هم باشيم.»
    «نه، متشكرم. راستش حوصله ندارم.»
    عسل شوهر او را بهتر از خودش مي شناخت. بارها دعوت داود را براي آشنايي با زنش بي پاسخ گذاشته بود. يك روز بر حسب تصادف روشنك را ديد. اولين با ركه در آرايشگاه با او آشنا شد، آنجا شاگردي مي كرد و كلاس زبان هم مي رفت. وقتي فهميد روشنك ايراني است خوشحال شد دختر خنده رو و زودجوشي بود و خيلي زود با هم آشنا شدند. يك روز هم او را به خانه اش دعوت كرد. وقتي داود در را به روي او باز كرد، عسل جا خورد. شايد هم مي خواست از راهي كه آمده بود برگردد. داود را خوب مي شناخت. دل خوشي هم از او نداشت. بماند كه دلايل زيادي براي احساس خود داشت.
    روشنك به دوستي عسل احتياج داشت. تازه از ايران آمده و دلتنگ بود. عسل را دختر مهرباني مي ديد و به هيچ عنوان نمي خواست از خير دوستي با او بگذرد. روشنك وقتي فهميد شوهرش دوست تازه او را مي شناسد، اولين برخورد خود را با عسل با آب و تاب تعريف كرد و گفت كه از آشنايي با او خوشحال است.
    داود نسبت به حرفهاي عسل درباره تبعيض رفتاري مرد با زن بدبين شد. از دعوت خود پشيمان شد و خيلي دلش مي خواست پاي عسل را از خانه اش كوتاه كند، اما نمي دانست چگونه و با چه زباني حرف دلش را به زنش بگويد.
    برعكس او، عسل تا داود را ديد، حالش دگرگون شد و احساس خود را هم واضح نشان داد. از كله شقي و پررويي مرد خوشش نمي آمد. زن با اينكه رك گو بود، نتوانست در روي خندان روشنك حرف ديگري بزند. بارها خواست بگويد كه از شوهر روشنك خوشش نمي آيد، اما حرفش را مي خورد. در اين اواخر تمرين مي كرد كه حرفهاي نيش دار نزند. منظور او نيش زدن نبود. مي خواست مثل آيينه باشد و حرف دلش و احساسش را همانطور كه بود به زبان بياورد. آدمها از صراحت خوششان نمي آيد. دوست دارند كلمه ها را لاك خورده، رنگ و لعاب دار و حتي در لفافه بشنوند. مثلي است كه مي گويد بتمرگ و بنشين به يك معني است. چرا آدم بگويد بتمرگ، وقتي با گفتن بنشين به خواسته اش مي رسد. تجربه هاي زندگي به عسل ثابت كرده بود كه بعضي آدمها زبان آدميزاد حالي شان نمي شد، چه برسد به زبان خوش. بعضي از آدمها ظرفيت نرمش را ندارند، بايد با زبان خودشان با آنان حرف زد.
    عسل دم در يادش آمد و گفت: «پسرت كه بيدار شد، از طرف من ببوسش.»
    روشنك سرش را به علامت مثبت تكان داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #138
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن از آپارتمان دوستش بيرون آمد. آسمان همچنان پوشيده از ابرهاي سفيد، گرفته بود. حوصله پياده روي نداشت. سرش درد مي كرد. آپارتمان او در طبقه سوم و صدمتر از ساختمان ديگر پايين تر بود. وارد سالن شد. آن موقعها هنوز در بازكن برقي نصب نكرده بودند. از پله هاي سنگي بالا رفت. سالن از بوي ماهي سرخ كرده و سيب زميني پخته و رطوبت پر بود. با يك دست دماغش را گرفت با دست ديگر كليد را در قفل پيچاند و وارد اتاق شد. نمي دانست چه كند. تلويزيون را روشن كرد. اولين آگهي را كه ديد درد سرش را بيشتر حس كرد. روي مبل دراز كشيد و كتابي در دست گرفت. زهير از پائولو كوئليو. متن رمان روان و سليس بود. به راحتي مي شد فرهنگ و عبارتهاي غربي را كه به فارسي ترجمه شده بود در آن ديد. چه جالب، نويسندگان ايراني سعي ميكردند اداي غربيها را در بياورند و ايده هاي آنان را در رمانهاي خود اسير كنند. آن وقت پائولو از امريكاي لاتين در داستانهاي هزار و يكشب ما مي گشت و ايده نوشتن راز كيميا گر و زهير را پيدا مي كرد. موضوع را در ذهنش پرورش مي داد. چند شاخه از ادويه هاي تاريخي فرهنگي فرانسه، قزاقستان و كشورهاي ديگر را چاشني كتابش مي كرد و مي شد يك نويسنده چندگانه فرهنگي. آن وقت شخصيتهاي هنري ما به بيراهه مي رفتند و شايد در جاده ركورد، موضوع و شخصيتهاي بي نام و نشاني را كه به طور ناشيانه و خامي پرورانده بودند، راه گم مي كردند. كتاب را چندبار باز و بسته كرد. قهرمان داستان، نويسنده مشهوري است كه زنش گم شده. شاشد هم او را ترك كرده. پليس بيهوده فكر مي كند كه شوهر دخل زن خودش را آورده. چون مدرك كافي ندارد، شوهر را آزاد مي كنند. بعد از مدتها، زندگي را به روال عادي ادامه مي دهد. نويسنده زهير مي شود. زهير عاشق زني مي شود كه او را به همان جايي كه بوده رسانده. هر جا مي رود زن را مي بيند و دنبال تصويرهاي مشابه مي دود و يقه لباس و بال كتش را مي گيرد. مرد دهها معشوقه گرفته و با اين حال نمي تواند زن را فراموش كند. زني كه روزي او را با خودش آشتي داده و به خودش برگردانده بود. مرد عشق را از ديد يك ايراني هنرمند تعريف ميك ند. عاشق، مرضي مي گيرد كه دنبال علاج نيست. هجران هم لذت خودش را دارد. شهوت عشق در همان لحظهها ارضاء مي شود تا زندگي در چه معني شود...
    عسل كتاب را بست. چقدر از اين داستانهاي رويايي بخواند. چرا توصيف كتابها از دوست داشتن خوبست. بعضي از نويسندگان چنان داستانهاي آبداري از عشق نوشته اند كه آدم دلش مي خواهد برود سر خيابان، پشت درختهاي پارك، سينما و راه دبيرستان بايستد، يكي را پيدا كند و عاشق شود. در فرهنگ ما، كلمه اي ستمديده تر از عشق پيدا نمي شود. نويسنده اي كه احساسي نازك تر از پرده توري دارد، در كتابي نوشته بود؛ عشق بيماري علاج ناپذيرست. چون كه عاشق شفا نمي خواهد و كسي هم به فكر درست كردن پادزهرش نيست.
    كتاب از دستش سريد. سراغ كمد رفت. دسته اي آلبوم روي هم انباشته بود. آلبوم سبز را بيرون كشيد. آن را ورق زد. عكس سه در چهار مرد جواني روي موكت افتاد. آن را برداشت و پيش چشمش گرفت.دقيقه اي به لبخند كنج لب مرد و برق پر رنگ نگاهش زل زد. عكس را سر جايش گذاشت. شكر خدا در آن لحظه مهر و محبتي به مرد نداشت. غير از حس كهنه اي كه زماني وجودش را پر كرده بود. حسي كه زماني با آن نفس مي كشيد و به آن محتاج بود. زن روي مبل نشست و به فكر فرو رفت. در اين دنيا هيچ چيز سر جايش نبود. زندگي آدمها مثل تكه هاي كوچك پازل بودند كه با طوفان حوادث واژگون مي شدند. زماني حاضر بود جان خودش را بدهد تا عكسي از او را در جيبش داشته باشد. حالا همان عكس را زير خرواري از عكسهاي آلبوم پنهان كرده بود. فقط مي خواست از تكرار گذشته ها رها شود. مي خواست احساسش را به زنجير بكشد.
    در اين حال تلفن زنگ خورد. چه بي موقع. پرده افكارش به هم ريخت. صداي زنگ تلفن بلند بود. چند بار هم بلندگويش را بي فايده كم كرده بود. يادش مي آمد كه روزي در درگيري با شوهرش، مرد تلفن را به زمين كوبيده و تلفن قاطي كرده بود، درست مثل خودش. بر عكس ضبط صوتر و چيزهاي ديگر كه خراب مي شوند و صدايشان در نمي آيد، صداي تلفن خيلي بلند شده بود و به هيچ عنوان هم كم نمي شد. زنگ گوشخراش تلفن در فضاي خالي اتاق پيچيد. سراسيمه شد. با عجله آن را برداشت. روشنك بود. صداي خنده اش را شنيد . شل و ول حرف مي زد. پرسيد: «نمي آيي اين طرفها.»
    عسل بي حوصله تر از هر وقتي به نظر مي رسيد، اين قدر كه زبانش نمي چرخيد با او صحبت كند. با صداي خفه اي گفت: «نه مرسي.»
    قبل از اينكه داد روشنك در بيايد، گوشي را گذاشت و به طرف مبل برگشت. تلفن دوباره زنگ زد. زن از جايش نيم خيز شد. گوشي را برداشت و با سرسنگيني الو گفت. اين بار مي خواست دمار از روزگار روشنك در بياورد. چرا دست از سر او بر نمي داشت. بعدازظهر پيش او بود. مگر آنجا در خانه اش ريخته اند. برود و باز هم درباره همان حرفها و بحثهاي تكراري صحبت كنند، بدون آنكه به مرحله عمل برسانند. هر موقع هم كه روشنك خلاف ميلش حرفي يا نصيحتي مي شنيد، به او اعترضا مي كرد: «تو كه حرف شوهرت را گوش كردي، به كجا رسيدي..»
    عسل جا خورد. خودش بود. خنده كوتاه و موذيانه اش را خوب مي شناخت. آن موقع نظرش فرق مي كرد. لبخند او زماني خوشه هاي آويزان از دل تنه درخت خرما را به يادش مي آورد. لبهاي مملو از شهد و پرخنده سيروس مي توانست آرزوهاي او را سيراب كند. سالها قبل، يك نگاه سير به چشمهاي پر تمنا و لبخند شيرين مي توانست خوشه هاي آرزو را از لبهاي سيروس بچيند. اگر كسي مي پرسيد لبخند را معني كنيد، به ياد او مي افتاد و تبسمي كنج لبش مي نشست. صداي تيز مرد، پشت خط تلنگري به زن زد. پرسيد: «تو حالت خوبه؟ چرا جواب نمي دهي؟»
    درست زماني تلفن كرده بود كه زن هيچ انتظار نداشت. حسابي غافلگير شد. به خودش آمد. با صداي گرفته اي گفت: «مي بخشي، قبل از شما دوستم تلفن كرد. فكر كردم او بود كه ...»
    «دوست پسر يا دوست دخترت؟»
    عسل دوست نداشت جوابي بدهد. خودش را به نشنيدن زد و گفت:« چه عجب ياد ما كردين؟! شما كه تلفن نمي زدين.»
    « اي ناقلا، فكر ميكني نفهميدم تا حالا چند بار خانه ما زنگ زده اي و قطع كرده اي.»
    زن با دلخوري گفت: «اگر ميدانستي من بودم، چرا خودت گوشي را بر نداشتي تا من مجبور نشوم قطع كنم.»
    «ما هميشه مزاحم تلفني داريم. ولي مگر قرار نبود به دفتر كارم زنگ بزني. گفتم كه نمي توانم آنجا صحبت كنم.»
    عسل با حاضر جوابي گفت:«سيروس خان من به اندازه كافي زنگ زده ام. حالا نوبت شماست.»
    مرد ريسه رفت. در ادامه با خنده كش داري گفت:«چشم، نوكرت هم هستم. پول تلفن اينجا گرانه. تا گوشي را مي گيري و يك كلمه مي گويي، ماه ديگر كلي صورت حساب مي آيد.»
    «فكر مي كني مردم در اينجا به جاي پول ماچ مي دهند.»
    «نمي دانم، شايد. وقتي ما را آنجا بردي، مي بينم و ياد مي گيرم.»
    زن چشمهايش را بست. مثل برق به گذشته ها برگشت. هنوز كه هنوز بود مي توانست در كتاب لغت و در يك كلمه لبخند سيروس را معني كند. لحنش نرم شد. پرسيد: «خيلي دوست داري اينجا بيايي، نه؟ فكر مي كني اروپا ريخته اند.»
    «چه اشكالي دارد كه آدم دو جا را داشته باشد.»
    «اشكالش اينست كه بعضيها همان يك جا را هم ندارند. در حالي كه تو در ايران زن و بچه داري.»
    «هر چند گفته هاي تو را باور نمي كنم. وانگهي پسر كوچولويت به تو احتياج دارد.»
    «اگر اين قدر اصرار مي كني او را هم مي آوريم.»
    شنيدن اين حرفها برايش كفاره داشت. اگر سيروس خبر داشت كه عسل مي خواست پته او را پيش زنش روي آب بريزد و پنبه اش را با چوب بزند، جرئت نمي كرد كه دوباره با او تماس بگيرد و دست كم دست و پايش را جمع مي كرد. از زبان تلخ و درازش معلوم بود كه هنوز بويي از قضيه نبرده و در دنياي خوش خيالي خودش، فكر ميكرد كه عسل هنوز عاشق و شيداي او است و به اميد ازدواج با او دستش را خواهد گرفت و به اروپا، شهر آرزوها، مي برد. بهانه اي كه به قيمت يك عمر براي عسل تمام شده بود. اگر او از زندگي اش نااميد نمي شد كه نمي آمد در بي خيالي و بي تفاوتي خودش را در آتش بيندازد و با يك ديوار ازدواج كند. نه اينكه بخواهد مستوليت انتخاب خود را به گردن نگيرد، ولي همه چيز برايش بي تفاوت بود. ديگر ادامه بحث تلفني براي عسل امكان نداشت. صدايي پشت در شنيد. كسي با دست به در مي كوبيد. زن گفت: «من مجبورم بروم. خيلي ممنون كه تلفن زدي.»
    سيروس با اصرار گفت: «من منتظر تلفنت هستم. شماره دفتر را كه داري. اجازه بده مفصل درباره اش حرف بزنيم. راستي برايت نامه داده ام. خواهش مي كنم جواب بده.»
    عسل فكر كرد پس منظورش جدي است. مي خواست هر طور شده ايران را ترك كند. اما به او چه مربوط بود. از بيچارگي زنان، يك جورهايي حالش به هم مي خورد. كي زنان مي توانستند در شرايط مشابه خانه وزندگي شان را ترك كنند. حقها غيرعادلانه تقسيم شده بود. آب دهانش ترش بود. خداحافظي شتاب زده اي كرد. گوشي را گذاشت و در آپارتمان را باز كرد. روشنك بود. خنده ريزي كرد و پرسيد: «در را چرا بسته اي؟ أيگه از قرار از دزد و مهمان ناخوانده هم مي ترسي، نه؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #139
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «همه كه مثل تو شجاع نيستند. تازه يادم نبود كه تو مي آيي. پاي تلفن بودم.»
    گفت: «مي بينم به راستي وقت نداري.»
    زن با بي ميلي جواب داد: «مگر نگفتم نمي توانم بيايم.»
    «چرا ناز ميكني. به خدا داود خودش من را دنبالت فرستاده. گفت هم تو تنها نباشي و هم اينكه ما با هم نان درست كنيم. تو اين خراب شده حوصله آدم سر مي رود.»
    «من كه نمي فهمم. تو يك سال نيست ازدواج كرده اي، تازه اينجا آمده اي، يك بچه كوچك داري، باز هم حوصله ات سر مي رود؟»
    «من هم تو را درك نمي كنم. تو با بي كاري چه ميكني؟»
    عسل گفت: «من بي كار نيستم. سر كار مي روم. خسته و كوفته به خانه مي آيم و درس مي خوانم. تازه مي خواستي حوصله ام هم سر برود.»
    «با من يكي بدو نكن. الان نيما ونگ مي زند و پدرش غر. زود باش حاضر شو برويم.»
    عسل چاره اي غير از همراهي نمي ديد. روشنك پيله كرده بود. نزديك در خانه او رسيدند. داود بچه به بغل در را باز كرد و گفت:«صدايتان را از راه پله شنيدم. بفرماييد شام در خدمت باشيم. ديگه به ما افتخار نمي دهين.»
    «من گرسنه ام نيست. ناهار مفصلي خورده ام.»
    «راستي عسل خانم شما چرا اين قدر تعارف مي كنيد. يك لقمه غذا كه ارزش اين حرفها را ندارد. زن من هم تنهاست، شما هم تنها هستيد.»
    روشنك مي خواست نان لواش درست كند. خميرش آماده بود. گفت:« عسل جان تو بيشتر واردي، كمك مي كني خمير را باز كنيم.»
    عسل گفت: «آهان، پس بگو كار داشتي كه سراغ من آمده اي. خدايي چه حوصله اي داري. نمي شد نان لواش حاضري بگيري.»
    «غر نزن. مي خواهي كنار بنشين خودم بازشان ميكنم.»
    وقتي خمير سفت را كه خوب ورم نكرده بود، باز كردند و دانه دانه نانها را در فر پختند، داود گفت: «من به آنها لب نمي زنم. شما با آن ناخنهاي بلند، دو ساعت به خمير ور رفته ايد. هزار تا ميكروب داخل آن نان رفته.»
    عسل گفت: «اينها پخته شده. ميكروبهايش كشته مي شوند.»
    روشنك آهسته گفت: «خودمان مي خوريم.» ظرف را روي ميز گذاشت و ادامه داد: «به اين مردها خوبي كردن نيامده.» روشنك دلخور بود. حس مي كرد شوهرش نمي خواهد نان را مزه كند و زحماتش هد رفته. داود قدر كارهاي او را نمي دانست . زير لب قسم خورد كه ديگر نان و كيك درست نكند. دور و بر ميز را جمع كرد. نيما را از بغل مرد گرفت و در گوشه مبل بق كرد و نشست. حقيقتش اين بود كه زن به درست كردن غذا علاقه داشت و انواع ادويه و سبزي معطر را در چاي و غذايش چاشني مي كرد. شوهرش غذا را دوست داشت و خوردن را لذت اصلي زندگي مي دانست و فكر مي كرد كه چقدر با سليقه و با ذوق بود. غير از آب معدني و چاي كم رنگ چيزي نمي خورد. فقط هرازگاهي مشروب مي خورد. بيشتر مواد غذايي كه مي خريد، با كشت طبيعي گياهي بود و بعضي غذاها را خودش با وسواس تهيه مي كرد. روشنك نقطه مخالف شوهرش رفتار ميكرد. براي خوشحال كردن شوهرش كيك و نان مي پخت و غذاهاي رنگين تهيه ميكرد.
    داود لبخندي زد. رو به عسل كرد و پرسيد: «عسل خانوم، اگر من بخواهم مغازه را باز كنم پول كمي مي آورم، شما به من قرض مي دهيد؟»
    عسل فكري كرد و گفت: «شما پول كم آوردين؟»
    داود نيشخندي زد و گفت: «وقتي آدم تنها باشد كه همه پول را نمي تواند تهيه كند. يك دست صدا ندارد. حالا كمك مي كنيم يا نه؟»
    «اگر مقداري باشد كه بتوانم كمك كنم، چه اشكالي دارد؟ من را هم خواهر خودتان بدانيد. مگر ما در خارج كي را داريم.»
    روشنك حالت خاصي به صورتش داد و گفت:« آره عسل جان، تو كه مي خواهي به شوهر من همين داود خان پول قرض بدهي، آيا به او اعتماد مي كني؟»
    «چرا نكنم. ايشان خلافش را به من ثابت نكرده اند.»
    داود نگاه تمسخرآميزي به صورت زنش انداخت و گفت: «مي بيني خانوم، همسر من به بنده اعتماد ندارد. اما شما....»
    روشنك اخمهايش درهم رفت و پرسيد: «من كه نمي فهمم تو چرا مي خواهي به شوهر من پول قرض بدهي؟»
    زن خونسرد جواب داد: «به خاطر تو و همين خدمتهايي كه به من مي كنيد و احترام دوستي مان. دليل خاصي ندارد. ما ايرانيها كه اينجا فاميلي نداريم.»
    روشنك كه از حرفهاي او سر در نمي آورد و يا باور نداشت. به بهانه دستشويي از اتاق خارج شد و تا چند دقيقه برنگشت.
    عسل احساس ناراحتي مي كرد. نمي خواست در اختلافات آنان دخالت كند يا پايش وسط كشيده شود.
    روشنك بعد از دقايقي به اتاق برگشت. از آشپزخانه فلاسك چاي را آورد و چند استكان چاي ريخت. چاي ليمو را روي ميز گذاشت. داود نيما را كه نق مي زد، روي پايش خواباند و مثل ننو تكان مي داد. صحبت از ارزاني كشورهاي اروپاي شرقي بود. داود ا ز سفرهايش به بلغارستان، مجارستان، روماني و لهستان تعريف مي كرد. مثل آنكه نمك روي زخم روشنك بپاشند. زن اخم كرد و گفت: «آقا خودش ددر و گردشهايش را رفته، به ما كه رسيده مي خواهد پس انداز كند. من مسافرت را دوست دارم.»
    شوهرش گوش مبل نشسته بود و دندانهايش را به هم مي ساييد. با خشم پنهاني گفت: «مگر چند ماه پيش از مسافرت نيامديم؟»
    «از كي تا حالا ايران رفتن مسافرت شده. وانگهي تو مجبورم كردي، من هيچ نمي خواستم به ايران بروم.»
    داود گفت: «مي بينين خانوم، تازه يك سال و اندي نيست از ايران آمده، چه دمي درآورده. من گفتم تازه زايمان كرده، عصبي شده، برويم ايران حالش جا مي آيد. بدتر مثل بچه ها بهانه مي گيرد.»
    «چه بهانه اي آقا داود؟! اين بد است كه آدم از زندگي و جواني اش استفاده كند. سفر رفتن كجايش عيب دارد؟»
    «اي بابا، عجب گيري افتاده ايم. چرا متوج نيستي، با اين گذرنامه اي كه دست توست، غير از ايران و تركيه نمي تواني جايي بروي.»
    «خب مي توانيم ويزا بگيريم.»
    «ولي تا چشمشان به گذرنامه ات بيفتد، مْهر تروريست بودن به پيشاني ات مي كوبند و راهي در خروجي ات مي كنند.»
    «يعني مي گويي ما جايي نمي توانيم برويم؟»
    «نه تا وقتي كه گذرنامه خارجي نگرفته اي.»
    «روشنك زير لب گفت:«تو نمي خواهي پول خرج كني. از اين حرفها زياد مي زني.» بحث را باخته بود. لبخند روي لبش خشكيد. گوشه مبل كز كرد و نشست.
    عسل نگاهي به مرد و زن كرد. آرزو كرد كه اكنون در خانه اش و سرش روي بالش خودش بود. داود يا روشنك هر موقع لازم مي ديدند او را به شهادت مي گرفتند. خيانت يا سود جويي شوهر او را مثل مي زدند و دل سوختگي كه به خاطرش آنجا دعوت شده بود، فراموش مي شد. سرش را پايين انداخت و دنبال موقعيتي مي گشت تا فلنگ را ببندد.
    روشنك گفت: «تو چرا همش مي خواهي در بروي. اين مدل صحبت كردن عادت ماست. ما نمي توانيم آرام با هم صحبت كنيم.»
    عسل با تعجب پرسيد: «چرا؟ هنوز يك سال نيست با هم هستيد. به اين زودي از هم خسته شده ايد؟»
    مرد خنديد و گفت: «تو ما را فراموش كن و از خودت بگو. چرا اين طوري شدي؟ چرا تنها ماندي؟»
    «مگر نه اينكه همه ما تنها به دنيا آمده ايم و تنها هم از دنيا مي رويم.»
    «ولي اين دليل نمي شود كه زن جواني مثل تو تنها زندگي كند.»
    «فعلاً كه شده.»
    «مي توانم چيزي بگويم؟»
    «بفرما.»
    «يكي از دوستان من، دنبال زن مناسب ايراني مي گردد.»
    «متأسفم. فكر نمي كنم من زن مناسبي براي كسي باشم.»
    روشنك در حالي كه دست عسل را مي كشيد تا او را به آشپزخانه ببرد، گفت: «بيا كارمان را تمام كنيم. شوهر براي چيه. عقلت را از دست دادي دوباره شوهر كني.»
    مرد لبهايش را گزيد و چيزي نگفت. وقتي دو زن روبه روي هم نشستند، روشنك چشمهايش را به عسل دوخت و پرسيد: «آن روز كه ضبط صورت كوچكي دستت بود و يك جايي تلفن مي زدي، بعد هم صحبت نكردي.»
    «منظورت از اين مقدمه چيني چيه؟»
    «هيچي، اول شب كه دنبالت آمدم، با همان آدم صحبت مي كردي، نه؟»
    عسل خنديد و گفت: «طفلك روشنك هيجان كافي در زندگي ندارد. از كجا فهميدي؟»
    «براي اينكه همان لبخند ژوكوند آشنا روي لبت بود.»
    «باريكلا! تو فقط واسه شوهر داري باهوش نيستي.»
    «گيريم راست بگويي. تعريف مي كني قضيه از چه قراره؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #140
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «تا حدي درست حدس زده اي. طرف از قديميهاست.»
    «خيال ازدواج دارين؟»
    «او اين طوري فكر ميكند.»
    «تو چي؟»
    «نمي دانم. در خودم كند و كاو كرده ام، ولي نتيجه اي نگرفته ام.»
    لبخند روشنك كم رنگ شد. با لحن خشكي گفت: «نميدانم چه بگويم. الان و در اين لحظه، به مرد جماعت اعتمادي ندارم.»
    «مگر در اين لحظه چه اتفاقي افتاده؟»
    روشنك گفت: «بي خيال، ما داشتيم درباره تو صحبت مي كرديم، نه من.»
    داود كه تازه از گوش كردن اخبار فارغ شده بود، از آن طرف اتاق سرش را بلند كرد و گفت: «قرار نشد مجلس مردانه و زنانه درست كنيد.»
    عسل حوصله يكي به دو كردن با آنان را نداشت و گفت:« براي امشب خيلي ممنون هستم. خدانگهدار.»
    روشنك تا دم در، با عسل بيرون آمد. با صداي آهسته اي گفت:« امشب را مفت در رفتي، اما من منتظرم تا داستان تو را بشنوم.»
    عسل به آپارتمان خودش برگشت. به داستاني فكر كرد كه روشنك مي خواست از زير زبانش بيرون بكشد. در تونل سالها قبل غلتي زد. سرش گيج رفت. تنهايي سر به سرش مي گذاشت و گرنه فكر كردن به گذشته، مصرف داروي تاريخ گذشته بود و شايد كمي هم بدتر. معجوني رنج آفرين بود. افسوس كه آدمهاي تنها نيازمند اين دارو بودند. در خلسه داروي گذشته، دنيايي براي خودش مي ساخت كه فرسنگها با دنياي واقعيت تفاوت داشت. كتاب زهير را دستش گرفت و روي تختخواب دراز كشيد. مي خواست افكار گيج كننده و زد و خورد لفظي روشنك و شوهرش را از ذهنش بشورد. با اين حال نتوانست. خسته بود. چشمهايش را بست. فكرش روي تپه زمان افتاد. قل خورد و در دره گذشته فرو نشست.
    خودش را به او نزديك حس كرد. نفس گرم عشق را پشت گردنش احساس مي كرد. بدنش مورمور شد. حالت كسي را داشت كه تماشاي غروبي جادويي او را به رقص و پايكوبي واداشته بود. رقصي كه آغازش سحرانگيز بود و پايانش او را به جايي مي رساند كه مثل هيچ جا بود. آغاز ورود به تالابي سرد و تاريك كه از خود مي رفت و در نهايت ضعف، باز هم به خودش مي آمد. خودش را گم كرد. نه سيروس و نه محمود و نه خودش، نتوانستند پاهاي او را روي زمين نگه دارند. سرنوشت با زندگي او چه كرد؟ و چرا او تسليم شد و خودش را در دامن تقدير انداخت؟
    عصر روز بعد روشنك باز هم تلفن كرد. صدايش دو رگه بود و مي لرزيد. زن، عسل را به خانه اش احضار كرد. مي دانست كه اگر نرود خودش بلند مي شود وبا چشم گريان به آنجا مي آيد. حدس زد چه اتفاقي افتاده. ترجيح داد زودتر از او راه بيفتد. فاصله ساختمانها را پيمود. سنگين و خسته، پله ها را طي كرد. در آپارتمان باز بود. وقتي داخل شد، روشنك رويش را برگرداند. چشمهايش درخشيد. عسل ماچ آبداري از گونه اش گرفت و او را در بغلش فشرد. از مادرش پرسيد: «مي خواهي عوضش كنم؟»
    زن جوابي نداد. عسل بچه را داخل حمام برد. روشنك با صدايي كه گرفته بود گفت، گرسنه اش است. تازه عوضش كرده ام. عسل يخچال را مي شناخت. كمي كورن فلكس در كاسه ريخت و شير رويش. كمي كشمش هم اضافه كرد. نيما از خوشحالي دست و پا مي زد. عسل سرش به نيما گرم بود، ولي روشنك را هم زير نظر داشت. پرسيد: «هيچ معلومه تو چه مي كني؟ چرا تلفن كردي و نمي خواستي پاي تلفن حرف بزني؟ حالا هم كه اينجا نشسته اي، عزا گرفته اي و لال شده اي. چرا چيزي نمي گويي؟»
    روشنك سكوت را شكست و گفت: «گفتم بيايي اينجا برايم بليط ايران رزرو كني، و با چشم خودت ببيني كه من چيزي از اين خانه نمي برم.»
    «ديوانه شده اي. اين حرفها چيه كه مي زني. چه طور مي خواهي بچه را با خودت اين ور و آن ور بكشي؟ اين همه سختي كشيده اي. حالا بيخودي بگذاري و بروي. گيرم با شوهرت اختلاف داري. تازه اول زندگيست، درست مي شود.»
    «از اختلاف و اين حرفها گذشته. داستان شناخت زن و شوهر در سه سال اول زندگي مشترك، افسانه است، حرف چرته كه صفحه هاي كتابها را با آن پر كرده اند.» روشنك عصبي به نظر مي رسيد.
    عسل گفت: «تو حالت خوب نيست. بيا بنشين و كمي آب خنك بخور تا حالت جا بيايد. بعد صحبت مي كنيم. راستي داود كجاست؟»
    «رفته. مثل زنها قهر كرده و از خانه شوهرش رفته. تو فكر مي كني ما فقط بحث كرده ايم. در اين مدت يك سال كه با هم بوده ايم، مردك خون من را در شيشه كرده. اما ديگر باورم نمي شد كه دست روي من بلند كند. مي داني، كتكم زد. مردي كه اسمش را مرد بگذارد ودست روي زن بلند كند، مرد نيست. فكر نمي كنم ديگر بدتر از اين بشود.»
    «مي خواهي او را نبخشي، حق داري. فعلاً به خاطر پسرت كوتاه بيا و كمي عاقلانه تر رفتار كن. الان موقع جفتك انداختن نيست.»
    «منظورت چيه؟»
    «بدت نيادها. همان بار اول طرف را نديده و نشناخته، ازش بچه درست كرده اي. حالا هم بايد مسئوليت مادري را به گردن بگيري.»
    «فكر مي كني اينها را نميد انم و خودم را سرزنش نمي كنم. اولين بارش كه نيست. خسته شده ام. سر هر چيزي بهانه مي گيرد. كم مانده براي نفس كشيدن هم از من پول بگيرد.»
    «اين حرفها را ول كن. تو ديگر تنها نيستي. بچه را برداري ببري ايران، كمي كه بزرگ تر شد، مي آيد ايران و با يك اشاره حق پدري و اين حرفها از تو مي گيردش. در يك چشم برهم زدن همه چيز را از تو مي گيرد.»
    «اگر اين قدر غيرت داشت و آمد گرفتش، پسر خودش است. اول بايد كارم را از سر بگيرم. درآمد بدي كه نداشتم. زندگي ام را مي چرخانم و منت كسي را هم نمي كشم.»
    «بگذار روشنت كنم. فرار راه حل نيست. بايد زندگي ات را در اينجا محكم كني، به خاطر پسرت. مي خواهي او را هم بزند؟ بدون مادر بزرگ شود؟ اين قدر خودخواه نباش.»
    «مثل پسر خودت كه بدون وجود مادري بالا ي سرش بزرگ شد. هزار بار كوتاه آمدي، نتيجه اش چه شد؟ جواني ات، سرمايه ات و بچه ات را از دست دادي. مي خواهي دواي خودت را، به من هم تجويز كني؟»
    عسل ساكت شد، مثل آب باراني كه كف آن يك باره فرو نشسته باشد. نيما را بغل گرفت و به پشت پنجره و قطره هاي درشت باران كه باد روي شيشه مي كوبيد، زل زد. با صداي خفه اي گفت: «توچه خوشت بيايد و چه خوشت نيايد، آن فصل از زندگي تو بسته شده. گيريم تو به ايران برگشتي و سالن هم زدي. يك زن زير شلاق، مادري تنها با باري از گرفتاري و تنهايي و دلهره خواهي بود، نه دختر دم بختي كه نگراني اش پيدا كردن رنگ لنز چشم دلخواهش با مانيكور كردن ناخنهايش باشد. از اين مي ترسم تو هم مثل من اول عمل كني، بعد رويش فكر كني و شايد هم پشيمان شوي. مي فهمي چه مي گويم؟»
    روشنك كوتاه آمد. بلوز در درستش كنار چمدان نشست. تپه لباسهايش روي زمين ريخت. منظور او را مي فهميد. مي دانست حرفهايش به عسل برخورده. با لحن دلجويانه اي گفت: «مي بخشي، ولي منظورم اين نبود كه تو را ناراحت كنم. تو منتن زندگي من را نمي شناسي.هر چه كه مي گذرد من بيشتر در مرداب اشتباهاتم فرو مي روم. بايد هر چه زودتر تا دير نشده بكشم و به راه خودم بروم. داود خيلي عصبي است. مي ترسم روزي من را بكشد. راه مي رود و تهديدم مي كند.»
    عسل نرم شد. دلش مثل بركه كوچكي بود، كه با يك سنگريزه گل آلود مي شد و سريع هم گل آن فرو مي نشست. حوادث زندگي، كودك درون او را به گريه انداخته بود. نيما را در تختخوابش گذاشت. چند تا اسباب بازي دور و برش ريخت. روبه روي روشنك نشست و چشمهايش را به او دوخت. گفت: « من نميدانم در زندگي خصوصي تو چه مي گذرد. ترس من از اين است كه تو با تصميم گيري شتابزده، از روي خشم كاري بكني كه پشيمان بشوي، من با شناختي كه از دواد دارم، مي دانم كه الان نادم از كاري كه كرده جايي نشسته و آب غوره مي گيرد. تو هم ايران بروي او عصبانيتش مي خوابد، پشت سرش راه مي افتد و مي آيد ايران. ده هزار كرون پول بليت مي دهين، آبرويتان هم پيش همه مي رود.»
    «تو از كجا مي داني كه او گريه مي كند.»
    «چون شخصيت او را مي شناسم. وقتي عصباني است. با خشم تصميم مي گيرد. آرام كه شد، ندامت مغزش را كنترل مي كند. آدمهايي كه دست بزن دارند، اغلب خودشان هم در دوران بچگي مورد آزار و اذيت بزرگترهايشان قرار گرفته اند.»
    «مي گويي چه كنم؟»
    «من دكتر نيستم. فكر مي كنم بايد پيش روانشانس برويد و خانواده درماني بكنيد. چاره اي نداري، اگر بخواهي با او زندگي كني.»
    «جوري ميگويي كه انگار تصميم گيرنده من هستم.»
    «من فكر مي كنم بهترست تا نيامده، چمدان را زير تخت بگذاري و برويم خانه من. مي فهمي چه مي گويم. آنجا همه چيز را برايم تعريف كن. به خاطر اين بچه هم شده، عقلمان را روي هم مي ريزيم و تصميم عاقلانه اي مي گيريم. كمي مي خوابي، گريه مي كني و صحبت مي كنيم تا دلت باز شود. نيما و شكم دردهايش اعصاب هر دو شما را خراب كرده.»





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 14 از 17 نخستنخست ... 41011121314151617 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/