فصل بيست و سوم...
مي گويند زمان التيام بخش دردهاست، اما بعضي وقتها گذشت زمان هم بعضي چيزها را عوض نمي كند.
گويي هيچ وقت قسمت هم نبوده اند. در آخرين لحظه كه به هم نزديك مي شدند، ديرتر به هم مي رسيدند. هر دو مي دانستند كه براي شروع بازي، ديگر دير شده بود. سرنوشت آخرين دور بازي را برده بود. سيروس وقتي قضيه طلاق عسل را شنيد كه ازدواج كرده بود.
به طور اتفاقي با خواهر يكي از مشتريهاي تو دل برو آشنايش كردند. فرزانه همراه خواهرش افسانه خيلي تصادفي وارد طلافروشي سيروس شد و مشتري دايمي او ماند. اولش كه چشمش فرزانه را گرفت. او زن جوان و بيوه و خوشگلي بود كه نگاههاي تشنه زيادي را به دنبال خودش مي كشيد. در بازار كه راه مي رفت، لايه هاي گوشت تن زن مثل ژله مي لرزيد و لب و لوچه خيلي از مردان برايش آويزان بود. صورت قشنگي داشت با پوستي صاف و مرمرين و چشم و ابروي مشكي. آن موقعها، بعد از مرگ ناگهان شوهر فرزانه، شايعه هاي زيادي براي او بافتند. از جمله اينكه مردي كه عاشق او بود، نصفه شب دم در خانه شان رفت و شوهرش بعد از باز كردن در، دنبال مرد كرد و نيمه راه به علت نامعلومي سكته كرد و در كف كوچه خودشان جان داد. بعد از مدتي فرزانه جوان با وجودي كه دو بچه داشت، عاشق پسر جواني شد كه به تازگي ليسانس ادبياتش را گرفته بود واستعداد شعر و هنرش را در به دست آوردن دل فرزانه به نحو احسن به كار گرفت. بعد از مكث كوتاهي عقد شرعي، محسن يكه تازي خودش را شروع كرد. اول يكي از باغهاي فرزانه را فروخت و با پولش به سير وسفر رفت و بعد نوبت يكي از مغازه ها بود. يكي از اين سفرها كار دست محسن داد و با دختر جواني آشنا شد كه به قول مادر محسن، باب ميل پسرش بود. در شهر شايعه شد كه محسن با دختر جواني فرار كرده و بيشتر پولهاي فرزانه را بالا كشيده. فرزانه كه فكر مي كرد با پيدا كردن محسن به دهان مردم افسار مي زند، با ناپديد شدن مرد بيشتر احساس رسوايي كرد. به همراه پدرش شهر به شهر گشت و در يكي از شهرهاي شمالي محسن را گير انداخت. يقه او را گرفت و با كمك قانون و كمي كتك، هم صيغه اش را باطل و هم باقي پولهايش را گرفت. آن موقع بود كه خانواده شوهر فرزانه پادرمياني كردند و به هوسراني فرزانه دهنه زدند.
سيروس همه اينها را مي دانست، با اين وجود فرزانه شكاري نبود كه به راحتي از آن بگذرد. آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود. شايد توجه سيروس هم اين طوري به سويش جلب شد. فرزانه مي دانست كه دهان ماهي در قلابش گير كرده. براي اينكه از خدمت خانواده پدرش در بيايد، براي بار دوم همراه خواهر ناتني اش آنجا ظاهر شد. مادر سيروس قبلاً گوشي را دستش داده بود كه با چه كساني طرف است. خواهر ناتني هم لقمه بدي نبود. تپل و سفيدرو بود. ليسانس ادبيات داشت و از همه مهم تر جهيزيه خوبي هم برايش تهيه كرده بودند. وقتي سيروس افسانه را در طلافروشي ديد او را پسنديد، بله را گفت و مادرش را به خواستگاري فرستاد. اگر سيروس زن بود، هزار تا حرف و حديث در مي آورد، كه اي بابا زن بيوه بيايد با يك پسر ازدواج كند، آن وقت چه اتفاقاتي كه نمي افتاد.
ازدواج سيروس و افسانه بدون دردسر اتفاق افتاد. عشق سوزناكي هم بين آنان در كار نبود. بيشتر شرايط مصلحتي و تفاهم بود كه آنان را جذب هم كرد. روزگاري كه سر سيروس را به سنگ زده بود، ديگر نرم تر شد و شرايطي به وجود آمد كه به آساني سوءتفاهمها را از بين برد. هر چند كه هر دو آنان مدتها بعد از زندگي زير يك سقف، پي بردند كه تفاهم آنها هم مصلحتي است و ويروس يك سوء تفاهم زير زبانشان بود كه با كوچك ترين جرقه اي از اختلاف نظرها خودش را نشان مي داد. اين تنها مشكل شان نبود. در زندگي مشترك موفق، يعني تفاهم و احترام هر دو طرف همراه با علاقه كه آدمها زير يك سقف همديگر را بهتر مي شناختند و درك مي كردند. شايد همين خلأ در زندگي زناشويي بود كه باعث شد سيروس در مدت كوتاهي رو به سير قههرايي و به گذشته اي مملو از عشق و اميد برگردد. به زماني كه بذر عشق در دلش جوانه زد و با تب تند جواني و لبخندهاي جادويي محبوبش رشد كرد و مثل گل بوته هاي زير دريا دست و پايش را بست. سيروس به اين گونه عشق ورزيدنها عادت نداشت. به سر شاخ شدن افسانه و جواب پس دادن او آشنايي نداشت.
بعد از تولد اولين بچه شان بود كه مرد سراسيمه به دست و پاي خودش پيچيد تا شاخ و برگ درخت عشق را از جسم و جانش بگسلد و روحش را رها كند. شايد در اين يكي كارش موفق مي شد و مي توانست از دست افسانه راحت شود. اما اين جوري نبود. شايد او قهر مي كرد و به خانه مادر مي رفت، ولي هيچ وقت حرفي از طلاق نمي زد. سيروس گاهي به گذشته ها فكر مي كرد و به عشقي كه زماني جان و روحش را تصرف كرده بود. اگر فقط ياد عسل به آساني از ذهنش بيرون مي رفت و به او اجازه فراموش كردن مي داد، زندگي او هم راحت تر مي گذشت. اي كاش عسل هيچ وقت سر راه او سبز نمي شد.
در زندگيهاي امروزي، انسان با تمام عجيب و غريب بودنش به عشق دادن و عشق گرفتن محتاج است. هر قدر هم كه آدمها گردن كلفتي كنند، باز هم كودك درون آنان تشنه عشق است. حيف كه سرنوشت، روزهاي تلخي را براي او رقم زد و به آساني نتوانست عقده گذشته را پشت سر بگذارد.
او وقتي كه عسل را بعد از سالها دل شكستگي، دست تنها با بچه اي رو دستش ديد، خودش را سرزنش كرد. خودش را به دادگاه برد و كلاهش را قاضي كرد. كجاي زندگي اش اشتباه كرده بود؟ چه كسي عشق آنان را به يغما برده بود؟ دست آخر چون تنها به قاضي رفته بود همه چيز را به گردن قسمت گذاشت. آنان قسمت هم نبودند. پس چرا مردم مي گفتند كه خواستن توانستن است. او كي قدم پيش گذاشته بود تا بخواهد. خب آدمهاي پست و حسود نگذاشتند، چرا؟ چون عشقش به او كافي نبود تا چشمش را ببندد و همه شنيده ها را نشنيده بگيرد و ببخشد. به نظر خودش، عشق او به عسل در يك آن به تلي از خاكستر مبدل شد و شايد مثل آتشفشاني يكباره خاموش شد. خودش هم خبر نداشت كه شايد هنوز گوله اي آتش در زير خاكستر سوسو مي زد. آخ كه زندگي سخت مي گرفت و كاريش هم نمي شد كرد.
گراني بيداد مي كرد. در بنيادها خبري نبود و اينكه يك حقوق براي امرار معاش كافي نبود. ديگر برايش مهم نبود كه زن ليسانسيه اش بيكار باشد. هر چند كسي به ليسانسيه هاي دانشگاه آزاد وقعي نمي گذاشت. خيلي از همين ليسانسيه ها مدركشان را قاب كرده و به ديوار خاطرات آويخته بودند و بعضي شان هم خودشان را با آن باد مي زدند. دوره و زمانه عوض شده و هزينه هاي زندگي سنگين بود. او نمي واست به زن بيكار تحصيل كرده افتخار كند. اصلاً نمي خواست در آن شهر بماند و با خاطرات گذشته زندگي كند. جاي خالي عشقي كه از دست داده و زن مهرباني كه هرگز از او نرنجيده بود. دختر معصوم و شيرين و دوست داشتني اش كه دل او را مثل نمك تند دريا فشرد و سوزاند.ديگر طاقت ماندن نداشت.
براي افسانه خيلي آسان بود كه راز چشمهاي سيروس را بخواند. بداند كه دلش جاي ديگر اسير بود. شوهرش با او بود و فرسنگها از او دور به كسي ديگر فكر مي كرد. تنها چاره كار را دور شدن از شهر و پشت سر گذاشتن گذشته ها ديد. شروع كردن از نو مي توانست به او كمك كند. براي او عشق، رسيدن به مقصد نبود كه با ازدواج تمام شود. و خشم ناگهاني افسانه نشان داد كه سوءظني برده بود و اين را مي دانست. شوهرش يكي ديگر را بيشتر دوست داشت. سيروس هم اين را مي دانست . آنان همديگر را اين گونه درك مي كردند. بايد از آن شهر مي رفت. هزارها بهانه پيدا كرد. از طرفي خود افسانه در طلا فروشي با سيروس آشنا شده بود و مي توانست حدس بزند كه در مغازه او چه مي گذشت.
او زنش را برداشت و به تبريز رفت. شروع زندگي تازه در غربت شايد ساده تر بود. مي خواست براي زنش كاري پيدا كند. بعد از يكي دو ماه تقاضايش را دريافت كردند و بيست و پنج ساعت حق التدريسي در دبيرستان براي زنش دست و پا كرد. سيروس نابرابريهاي جامعه را مي شناخت، ولي خم به ابرو نياورد و از شنيدن خبر استخدام زنش خوشحال هم شد.با وجودي كه مي دانست همسر دوستش كه ليسانس دانشگاه دولتي بود و بعد از سالها به آموزش دوره آرايشگري پرداخت تا بلكه سالني باز كند. عاقبت هم همان كار را كرد. اينها برايش مهم نبود. تازه خانواده زنش هم خوشحال و ممنون شدند. دامادشان در قحطي و بيكاري براي دخترشان كه زن خودش هم بود، چند ساعت تدريس در يكي از دبيرستانهاي مرند دست و پا كرده بود. به عقيده سيروس زياد هم بد نشد. تدريس در رشته هاي ادبيات و علوم اجتماعي دشوار نبود و افسانه مي توانست روزي حكم رسمي خود را بگيرد. سيروس دست خالي ماند و به پست وعده داده شده نرسيد. برنده انتخابات كاري براي او نكرد و وعده ها عملي نشد. او به همان شغل شريف دبيري برگشت. بعد از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه هم به سمت مشاور دبيرستان مشغول كار شد. بار روزگار را لنگ لنگن مي كشيد.
در زندگي خصوصي اش موفق نبود. جاده زندگي را كه نگاه ميكرد، چقدر همه چيز را تاريك مي ديد. خوابهايي كه مي ديد هميشه نيمه كاره مي ماند. خودش را اسير حس مي كرد. گاهي زندگي به قدري سخت مي گرفت كه دلش مي خواست يك شب مي خوابيد و وقتي چشمهايش را باز ميكرد همه چيز را از نو شروع مي كرد. از نو جوان مي شد، از نو عاشق مي شد و از روي عشق زنگي مي كرد. اما زندگي چرخش يك رنگي نداشت. روزي مثل طاووس، رنگهاي دلفريبي پيدا مي كرد و يك روز ديگر مثل جوجه تيغي تيغ سمي به او مي انداخت. در متن تجربه زندگي يك چيز براي او مسلم شده بود. آدم هر جاي دنيا كه مي رفت، از گذشته خود و از سرنوشت شخصي اش خلاصي نداشت. انسان از گذشته اي كه همه مي گفتند تمام شده و رفته پي كارش، خلاصي نداشت.
براي سيروس همه چيز از همان روز خاكستري به ظاهر باراني پاييزي شروع شد. روزي در دفتر كارش نشسته بود كه رحيم برادر كوچك تر عسل به ديدنش آمد. از او مي خواست كه از يكي از معلمهاي جبر كه به طور تصادفي دوست قديمي سيروس هم بود، برايش نمره بگيرد. چاره اي نبود. نمي شد برادر عسل را رد كرد. گوشي تلفن را برداشت و از دوستش خواهش كرد كه ورقه امتحاني رحيم را يك جوري زير سبيلي رد كند. نمره ده يازده بد نبود. رحيم در رشته خودش، علوم انساني، خيلي موفق بود، ولي به سفارش غلط دبيرانش رشته اشتباهي را انتخاب كرده بود. پسر جوان خوشحال شد و توانست نمره قبولي بگيرد.
وقتش بود كه سيروس هم از خوشحالي او استفاده كند. از او درباره خواهرش پرسيد. رحيم از گفتن حقيقت خودداري نكرد. حقيقت اين بود كه عسل تحت شرايطي از شوهرش جدا شده و در خارج تك و تنها زندگي ميكند. شوهر بعد از مدتي پسرش را از او جدا كرده بود. خودش مي گفت كه درس مي خواند و دانشگاه مي رفت و كار مي كرد. خانواده واهمه تنهايي او را داشتند. او هم به حرف كسي گوش نمي كرد و نمي خواست به ايران برگردد. رحيم يك جوري از او طلب كمك كرد. شايد اگر سيروس با او صحبت كند، او را قانع مي كرد كه به ايران برگردد. سيروس از خدا خواسته شماره تلفن و آدرس آپارتمان عسل را از برادر او گرفت و قول داد كه در اسرع وقت با او تماس بگيرد و با صحبتهايش او را سر عقل بياورد. در غير اينصورت مي توانست چاره ديگري بينديشد. برادر عسل از اتاق بيرون رفت و او را با افكار مغشوش و درهم و برهمش تنها گذاشت.
چقدر دلش هواي عسل را كرده بود. بايد يكبار هم شده صداي نرم و لطيف او را از فرسنگها راه دور مي شنيد. شماره تلفن را مثل يك چك مسافرتي گرانقيمتي در جيب بغل كتش جا كرد و براي تماس گرفتن با عسل لحظه شماري مي كرد. اين راز نبود كه او با زنش اختلاف داشت. عشق آن چناني بين او و زنش نبو. افسانه دختر نازپرورده اي با هيك پت و پهن و درشت بود و طاقت ايرادگيريهاي شوهرش را نداشت. سيروس هم از نظر او و خانواده اش، افاده اي، دماغ بالا و پرتوقع بود. به گفته داماد بزرگ تر، اگر پدر افسانه درخت باغچه را از ريشه در مي آورد و روي جهيزيه دختر مي گذاشت، مرد باز هم طلبكار بود. زن كه تحمل اين خشكيها را نداشت يك روز در ميان قهر مي كرد و به خانه پدرش مي رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)