صفحه 13 از 17 نخستنخست ... 391011121314151617 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #121
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آقاي محمدي دوباره و براي آخرين بار دختر را به طبقه پايين فرستاد. آقاي مؤمني كه وسط جلسه يا صحبت با يكي از كارمندها بود سرش را برگرداند، نگاه ملامت باري نثار دختر كرد و گفت:«خواهر گرامي، ما نيازي به استخدام امثال شما نداريم!»
    با شنيدن اين جمله دختر داغ كرد. احساس كرد يك ديگ آب جوش روي سرش ريختند. سراپاي وجودش گر گرفت و سوخت. شرمنده تر از آن بود كه نگاهي به مرد بيندازد. بغض گلويش را مي فشرد. خواست اعتراض كند كه امثال او كي هستند؟ چگونه اند؟ مگر بچه همان آب و خاك نيستند؟ كه البته درز گرفت و آب دهانش را قورت داد. مرد چيزي روي تقاضاي او نوشت و به دستش داد. دختر عصباني تر از آن بود كه نوشته روي كاغذ را بخواند. تا ظهر سه بار برگه تقاضا را به اتاق مسئول كارگزيني برده و آورده شده بود دست آخر دست از پا درازتر به طبقه بالا و به اتاق محمدي برگشت. مرد وقتي يادداشت روي برگه را خواند، سرش را تكان داد و با افسوس گفت: «مؤمني نوشته كه شما حجاب اسلامي را رعايت نمي كنيد!»
    دختر براق شد و گفت: «بفرماييد بگوييد كه آنان با زنان خوش قيافه مشكل دارند.»
    محمدي به چند تار موي روشن عسل كه از زير مقنعه بيرون زده بود، اشاره كرد.
    دختر گفت: «با اين چادر و مقنعه ديدن چند تار مو كي را كشته؟ نه قشنگي دارد و نه نيت عشوه گري بوده. عمدي هم كه نبوده. در گرماي تابستان و بالا و پايين رفتن و اين همه اذيت، آخرش مي گويند امثال من را استخدام نمي كنند. انگار از كره مريخ آمده ام يا اينجا اجنبي هستم. آدم دلش مي سوزد. شانزده سال درس خوانده ام كه همچين توهيني را بشنوم.»
    محمدي با تأسف سرش را تكان داد و گفت: «شما امروز برويد. من قول مي دهم با آقاي مؤمني صحبت كنم تا درباره استخدام شما و تصميم شان تجديد نظر كنند.»
    عسل كه غرورش جريحه دار شده بود گفت: «خيلي ممنون آقاي محمدي ، اما من از استخدام در آموزش و پرورش منصرف شدم. شايد اين آقا لطفي در حق من كردند. من جاهاي ديگر هم تقاضا داده ام.»
    دم در اداره كه رسيد نفس راحتي كشيد. نمي خواست بيشتر از آن با خودش دورويي كند. او براي استخدام در بيمارستان بانك هم تقاضا داده بود. دست كم آنجا شرايط سخت را نداشت. آن شب به دوستش تلفن زد و ماجراي استخدام در اداره آموزش و پرورش و سفارش آقاي محمدي را به او داد، و بعدها شنيد كه با استخدام او مخالفت كرده بودند.
    درنا خانم وقتي داستان نااميدي دخترش را شنيد، همه ماجراي زندگي، كار و ازدواج را روي اصل قسمت تفسير كرد و اينكه لابد خداوند متعال برنامه بهتري براي او دارد. حرفهايي كه به آساني نمي توانست دل دختر را آرام كند. آخرين تير او براي دبير شدن و استخدام در آموزش پرورش به سنگ خورده بود. چيزي كه او را بيشتر از همه ناراحت كرد نشانه اي بود كه خدا برايش فرستاد. او و سيروس قسمت هم نبودند و نمي شدند، چون سيروس نمي خواست. او كس ديگري را مي خواست. هر چه خدا نمي خواست، نشدني بود. عشق كافي نبود. آنان سرنوشت مشتركي نداشتند و راهشان از هم جدا شده بود.ديگر برايش مهم نبود سيروس زن خانه دار بخواهد يا معلم يا چه كسي را با چه شرايطي بخواهد. مهم اين بود كه او به شغل مورد علاقه اش بپردازد و همين كار را هم كرد.
    آن تجربه تا مدتها او را دلسرد و شايد واقع بين تر كرد. بعد از چند ماه باز هم به طور تصادفي با سيروس برخورد كرد. عسل سر كارش رفت و با خودش فكر كرد كه او آنجا چه مي كرد. احوالپرسي كوتاهي با او كرد. نمي خواست خودش را لو بدهد، اما در دلش غوغا به پا شد. اولين فكري كه به سرش زد اين بودكه سيروس هم او را فراموش نكرده بود. بعد از سه سال و اندي، هنوز هم سيروس قلب او را به طپش وا مي داشت. هنوز در قلب او بود و در همان ثانيه وجود او را آتش مي زد و به مرز ديوانگي مي كشاند. در يك لحظه فكر كرد شايد هب خاطر او تا آنجا آمده. به طور حتم از جايي فهميده كه او در آنجا استخدام شده و به سراغش آمده بود. سيروس از ديدن عسل جا خورد. بعد از احوالپرسي با همان لبخند خونسرد هميشگي گفت كه براي گرفتن پرونده پدرش به ژاندرمري تبريز كه سر نبش همان خيابان قرار داشت، آمده اند و مادرش هم در ماشين منتظر اوست. توضيح سيروس منطقي بود، ولي گوشهاي عسل نميخواست باور كند.
    اصرار كرد كه محل كارش را به او نشان بدهد. سيروس با دلخوري گفت: «آخرش كار خودت را كردي؟ آيا بهتر نبود كه در آموزش و پرورش استخدام مي شدي، شايد ما آينده اي با هم داشتيم.»
    عسل با لحن جدي گفت:«دوست داشتن شرط و شروط نمي خواهد.» نخواست بگويد كه نهايت سعي خودش را كرده، بارها و بارها خودش را به آب و آتش زده و حتي زماني كه او خودش مسئول امور متوسطه شهرستان بود، به اداره سر زده.
    سيروس گفت: «ميگويي ما نبايد به تفاهم برسيم يا نمي رسيم؟»
    «تو مي خواهي برنده شوي. تفاهم را براي چي مي خواهي. بهترست به خواستگاري كسي بروي كه شرايط تو را داشته باشد.»
    سيروس خنده كش داري كرد و گفت: «خيلي خب حالا، نمي خواهد غمزه شتري بريزي. ما خيلي وقته كه همديگر را نديده ايم. بهتر نيست با آرامش با هم صحبت كنيم؟»
    دختر نمي خواست زير بار برود، ولي قلب او فرمان نمي برد. عقل نهيب ميزد كه دو پا دارد و دو پاي ديگر قرض كند و در برود، اما كو گوش شنوا. كي دست و پا راه مي آمد و با عقلش همكاري ميك رد. بين ناچاري و بيچارگي دست و پا مي زد كه سيروس با لحن آشناي هميشگي گفت: «خب نمي خواهد استخاره كني. واسه ما ميخواهي طاقچه بالا بگذاري. حالا كه شغل خوبي گير آورده اي و براي خودت كسي شده اي، ديگه قرار نيست ما را هم فراموش كني. ديگر براي چه ناز مي كني؟!»
    اصرار بعدي سيروس او را به تسليم وادار كرد. بدون اينكه عقلش رضا بدهد، براي ساعت پنج بعدازظهر نزديك پارك شاه گلي قرار گذاشت. سيروس لبخندي حاكي از رضايت زد، ولي دختر از خوشحالي سر از پا نمي شناخت.
    نفهميدچطور از سيروس جدا شد و به آپارتمانش آمد. او در طبقه دوم يكي از خانه هاي سازماني زندگي مي كرد. آپارتمانش را با دو كارمند اداره شريك بود. وقتي به خانه رسيد دو هم اتاقي، عسل در راه خروج بودند. دختر نگاهي به يكي شان كرد و سلام داد. حركتش از خوشحالي بود و گرنه در موقع ديگر رويش را بر مي گرداند و زورش مي آمد به آنان سلام بدهد. آن يكي دختر بدي نبود و هميشه لبخند به لب داشت. اخم و تخم ديگري را نمي شد با يك من عسل خورد. آدم زورش مي آمد سلامش بكند. با خودش فكر كرد كه اگر سيروس سر عقل بيايد، به زودي خود را از شر ديدن آن دو خلاص مي كرد.
    عسل ناهار را در اداره مي خورد و عادت داشت بعدازظهر چرت بزند، ولي آن روز بي قرار بود. نه احساس خستگي ميكرد و نه خواب به چشمش مي آمد. كمي روي تخت دراز و كوتاه شد. وقت تلف كردن بيخودي بود. زير دوش رفت. آب زياد گرم نبود. هواي داغ تابستان، آب گرم را مي خواست چه كند. ساعتي جلوي آيينه ايستاد و به خودش ور رفت. مي دانست سيروس از آرايش خوشش نمي آيد و با اين حال دلش ميخواست قيافه اش را قشنگ كند. زير چادر كت و دامن شيكي پوشيد. مشتي از عطر تازه اي را كه خريده بود پشت گوش و روي گردنش پاشيد. كفشهاي نسبتاً پاشنه بلندي را كه تازه خريده بود، به پا كرد و راه افتاد.
    هر كس او را مي ديد فكر ميكرد كه براي شركت در مهماني سفارت مي رود. يك ساعت و نيم به ديدارشان مانده بود و هنوز زود بود . اهميتي نداد. مي توانست زير درختان پارك بنشيند و هواي تازه استنشاق كند. در هواي اتاقش خفه مي شد. كلي وقت داشت. تيك تاك پاشنه كفشها در راهرو صدا داد. خودش را در جام پنجره ديد و لبخندي زد. هيچ چيز كم و كسر نداشت. دل توي دلش نبود. هر قدمي كه بر مي داشت، فكر مي كرد براي رسيدن به هدف نهاي نزديك تر مي شود. انگار براي فتح دنيا مي رفت، براي پيدا كردن تنها ستاره شبهاي تاريكش و خورشيد نيمه پنهان روزهاي پر از عادتش. ديگر مانده بود چه چيزي را با خود بردارد و به پاي او بريزد تا نشان دهد كه دوستش دارد و به وجودش احتياج دارد.
    بعدازظهر گرم، پارك خلوت بود. غير از عاشقهاي آواره كسي نبودكه خواب و استراحت بعدازظهر را به پرسه زدن زير آفتاب گرم و درختهاي كم سايه پاركت ترجيح بدهد. مدتها گذشت.دختر از شمردن برگ درختها و خزه هاي زير پايش خسته شد. روي شاخه هاي مجنون، تنه بلند وسفيد سپيدارها و روي گلهاي رنگارنگ دور باغچه ها و دور فلكه چشم دوخهت. وقتي ساعت هفت بعدازظهر شد، تازه مردم تك و توكي از خانه شان بيرون مي آمدند تا هواي خنك بخوردند. اما او ديگر مي دانست كه سيروس نخواهد آمد. از ديدن او حسابي نااميد شده بود. دو ساعت از قرارشان مي گذشت. امكان نداشت دو ساعت دير كند. فكرش را نمي كرد كه باز هم غرورش را به بازي گرفته باشد. تقصير خودش بود، دلش هنوز از رو نمي رفت و چانه مي زد. با وقاحت پوزش او را مي خواست و وسوسه اي در دلش مي ريخت كه شايد اتفاقي افتاده باشد. شايد هم بيايد، هنوز كه دير نشده بود. يا خواب مانده و يا اينكه مهماني برايشان رسيده بود و خلاصه سرش جايي بند بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #122
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اين توجيهات كافي بود كه او يك ساعت ديگر در آنجا صبر كند. بهترين موقع پياده روي در پارك بود. مردم مي آمدند و مي رفتند. بوي عطر گلهاي رازقي، نيلوفر و رزهاي سرخ، ليمويي و صورتي غوغا مي كرد. زير پاي ساقه هاي رز گلهاي رعنا و نرگسي كاشته بود. بدون شك باغبان پارك خوش سليقه بود و در مخلوط كردن رنگ آميزي گلها از خود مهارت داشت.
    او سه ساعت دير كرده بود و عسل پنج ساعت منتظرش نشسته بود. حسابي از آمدنش نااميد شد. بدتر از همه دلش شكسته بود و نمي دانست چه كند. اي دل اگر عاشقي به فكر دلدار باش. اگر دل سيروس عاشق بود، او آنجا دماغ سوخته پايش به زمين نمي چسبيد.
    وقتي به خانه رسيد، دلش ريش بود و براي اولين بار نسبت به سيروس خشم زيادي را حس مي كرد. پسره احمق فكر مي كرد هديه خدا براي زنهاست. چطور به خودش اجازه داده كه با غرور او باز يكند. فكرش را هم نميكرد كه وجودش اين قدر براي او بي تفاوت باشد. حتي به خودش زحمت نداده كه بعد از چند ساعت نگاهي به ساعت وعده گاهش بيندازد. خوب بود كه ماشين لكنته وراث زير پايش بود. سعي كرد خشم خود را فرو خورد و يك جوري خودش را آرام كند، اما چه جوري؟ اين بار با چه دليلي مي توانست او را تبرئه كند. غير از اينكه باور كند كه او خودش دختر زودباور و ساده لوحي بود كه بارها از يك محل رد مي شد و به گٍل مي نشست و برخلاف چارپايان، درس عبرت هم نمي گرفت! آخر يك جاندار چارپا هم دوبار از جاي باتلاقي نمي گذشت!
    همچنان كه خودش را سرزنش مي كرد، از سر قرارش پياده راه افتاد. پاهايش توان كشيدن او را نداشت. دلش ضعف مي رفت و گوشه اي دنج مي خواست كه به آن پناه ببرد و اشك بريزد و دلش را خالي كند.از سر خيابان براي تاكسي كه با شتاب از پيچ خيابان رد مي شد، دست بلند كرد. مثل پرده اي روي صندلي افتاد و پيچ خورد. تمام بدنش با درد پيچيد. دست روي قلبش گذاشت و سرش را روي صندلي سريد. هنوز دمغ و غرق در افكار پريشان و دادگاهي كردن سيروس بود. باز هم غرور او را به بازي گرفته بود. مثل باد پاييزي كه با بيرحمي برگهاي خشك را زير پاي عابرين به رقص مي آورد تا بي مقدار بودن آنها را به رخ بكشد. در اين حال و هوا بود كه با صداي زمخت راننده، پرده افكارش پاره شد. «بفرما آبجي. اين هم خانه سازماني.»
    خودش هم نفهميد چطوري خودش را به خانه رساند. دم در با پري روبرو شد. دختر جوان آماده رفتن به سر كارش بود. با عجله گفت كه شيفت شب دارد و فردا صبح بر مي گردد. پري پرستار تازه فارغ التحصيل مراغه اي كه براي انجام طرح كاد به آن شهر آمده و هم اتاقي تازه عسل بود. دختري ساكت و كم حرف كه به تازگي نامزد كرده بود. عسل بايد به زور از او حرف مي كشيد، پري نگهاي به عسل انداخت و با ابروان گره خورده پرسيد: «چيه؟ حرفتان شد؟»
    عسل با سر اشاره نه داد و گفت: «اصلاً نيامد.»
    پري در حال خروج، چادر را روي سرش انداخت و گفت: «خوبه والله، تو هم حوصله داري. از هر چيزي پيراهن عثمان درست مي كني. نيامد كه نيامد. تو كه نبايد به اين زودي نااميد بشوي. لابد اتفاقي افتاده. شايد تصادف كرده، شايد...»
    يادش آمد كه هميشه وقتي مادرش عصباني مي شد به او مي گفت كه كجا مانده، نكند پايش شكسته. صداي دختر در سالن پيچيد. عسل گفت: «مثلاً چه اتفاقي؟ تو تازه نامزده كرده اي و هنوز دنيا و خوابهايش را رنگارنگ مي بيني. همه آدمها عين هم نيستند.»
    «اٍه...، شكر خدا. و گرنه زندگي خسته كننده مي شد. مقايسه كردن آدمها اشتباه محضه. اين طورها هم كه فكر مي كني نيست. نامزد من سه روز قبل كه مي خواست اينجا بيايد، تصادف كرده و ماشينش پاك داغون شد. خب اين جور چيزها پيش مي آيد.» دختر اين را گفت و بعد هم شانه هايش را بالا انداخت و رفت.
    تنها چيزي كه به فكر عسل نمي رسيد تصادف سيروس بود. يعني امكان داشت بلايي سر او آمده باشد!
    عسل به سر كارش برگشت. بعدازظهر همان روز كه در شهر مي گشت به سرش زد كه به سيروس تلفن بزند. هنوز شماره تلفن خانه شان را به خاطر داشت. شماره ها را چرخاند. خودش گوشي را برداشت. عسل به تندي گفت: «تو كه نمي خواستي بيايي و هنوز مطيع خودخواهي ات هستي، چرا قرار گذاشتي؟ مگر مردم اسباب بازي جنابعالي هستند؟»
    سيروس كه در وسط خواب بعدازظهري اش غافلگير شده بود، گفت: «خانم سلامت كو؟ چرا توپت پره؟ همچين كوبيدي و زدي كه فكر كردم باز هم عراقيها حمله كرده اند!»
    «نمي خواهد مسخره ام كني. من آن روز چهار ساعت منتظرت شدم. تو هيچ وقت احساس ناراحتي كرده اي؟»
    «آه بله. نتوانستم بيايم، مي داني جوري شد كه نتوانستم.»
    «مثلاً چه جور شد؟ اينكه فهميدي هنوز بزرگ نشده اي و هنوز هم به اجازه مامانت احتياج داري.»
    «تو چرا ا ينقدر بدخلق شده اي و اين هم فلفل مي ريزي. گفتم كه نتوانستم. راستش از تو كه جدا شدم، تصادف كردم.»
    «آهان، اين بهانه ها ديگر كهنه شده سيروس خان!»
    سيروس كه خسته شده بود، بي حوصله گفت: «اي بابا،تو امروز خيال دعوا داري. اتفاقاً مادرم هم با من بود. مجبور شدم برگردم و ماشين را تعميرگاه بدهم. خب نتوانستم بيايم ديگر. تو كه هيچ نگران من نيستي، همش به خودت فكر ميكني.»
    «چي، نگران تو باشم؟! اولين بار نيست كه تو من را مي سوزاني.»
    «من تو را مي سوزانم؟ تو كه تا خواسته اي دهان من را با زمين پاك كرده اي، تازه طلبكار هم هستي.»
    عسل با دلخوري گفت: «تو كه محل كارم را بلد بودي، مي توانستي بيايي آنجا توضيح بدهي يا اينكه دست كم تلفني بزني.»
    «باور كن وقت نداشتم، وانگهي گفتم كه من دوست ندارم، آنجا، در بيمارستان، كار بكني.»
    عسل خواست بگويد كه در قسمت دفتري كار مي كند، ولي منصرف شد و گوشي را با عصبانيت گذاشت. ديگر نمي خواست اين بحث احمقانه را ادامه بدهد. سيروس همان بود كه بود و به قول مادرش عوض شدني نبود. اين او بود كه بايد خودش را عوض مي كرد و ديد خودش را عوض مي كرد و ديد خودش را به زندگي تغيير مي داد. به خودش قول داد به خواستگار بعدي كه در خانه شان را بزند، جواب مثبت بدهد.



    فصل بيست و يكم...

    مي گويند دست سرنوشت پنج انگشت دارد. وقتي سرنوشت دست روي صورت آدم ميگذارد، دو تايش روي چشمها را مي پوشاند و دو تايش گوشها را و آخرين آن قدرت تكلم آدم را مي گيرد. براي همين آدمها باور بر اين دارند كه سرنوشت خبر نمي كند.
    همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد. مثل رعد و برقي كه ناگهاني بزند و روي گونه آسمان را خراش بدهد، جرياني براي او پيش آمد كه گذشت و اثر خود را هم به جا گذاشت.
    آخر هفته، يك روز عسل خسته از كار روزانه اش مستقيم به خانه رفت. زياد از شغلش راضي نبود و حس مي كرد كه به عنوان كارشناس، كارش اين قدر هم مثمرثمر نبود. قبل از استخدام او در آنجا يك بهيار معمولي كار او را انجام ميد اد. دليلش هم بيشتر به خاطر مسايل پشت پرده طرح خودكفايي بيمارستانها بود. مدير داخلي براي ترخيص مريضهاي بيمارستان از مستول خدمات كه پنج كلاس سواد بيشتر نداشت استفاده مي كرد. مدتها طول كشيد كه او توانست ته و توي علت ترفيع مسئول خدمات را در بياورد. پارتي گردن كلفتي او را توصيه كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #123
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با آمدن مددكار جديد، از درآمد داخلي بيمارستان كاسته شد. اين در حالي بود كه مددكار سابق با امضاء خود حساب خصوصي براي خودش باز كرده و بيماران را با امضاي رايگان از بيمارستان ترخيص مي كرد، ولي مقدار زيادي از هزينه بيمارستان را دريافت و به حساب شخصي واريزي مي كرد. با اعتراض يكي از بيماران كه از نحوه جراحي پسرش ناراضي بود معلوم شد كه بيمار رايگان ترخيص نشده و مبلغ صدهزار تومان به حساب... واريز كرده است.
    البته صدها پرونده اين چنيني كشف شد، ولي سر و ته قضيه را جوري هم آوردند كه خانم... از خدمت معلق شد و پرونده اش براي رسيدگي به هيئت بدوي ارسال شد. بعدها فهميدند خانم ... به قسمت كتابداري دانشگاه منتقل شده است. علت اين تصميم هم كاسه بودن دستان ديگري در بيت المال بيمارستان بود. جالب اينكه كارمندها براي استخدام شدن از هفت خوان رستم مي گذشتند و گرنه چه فسادهاي اداري كه پيش نمي آمد.
    اما اينها چه ربطي به عسل داشت. او مي فهميد كه به هيچ وجه از كارش راضي نيستند. چرا كه او به مردم و جيبشان فكر ميكرد، نه لبخند رضايت بخش رؤسا و اضافه كاريهاي كلاني كه مي گرفتند. مدير داخلي براي شروع، اضافه كاري و حق تغذيه در اداره را از او سلب كرد. هر روز كه مي گذشت، حس مي كرد، كه بدجوري در مخمصه گير كرده. يا بايد به آدمهاي ضعيف و ندار كمك مي كرد يا صندوق بيمارستان را پي مي كرد. در حالي كه مسئول خدمات، آشنايان و قصاب و دلاك دكترها را مجاني ترخيص ميكرد. اين در حالي بود كه روزي دختر رييس گزينش دانشگاه براي تحقيق درباره حجاب او به بيمارستان آمد.
    عسل با عصبانيت گفت: «آيا وقت آن نرسيده كه به جاي توجه به ظاهر انسانها، كمي به فكر كيفيت حال بيماران بيمارستان باشند. چه بسا افرادي كه با ظاهر داري هنوز دروغ مي گفتند و فساد مي كردند.»
    دختر خشمگين از اداره بيرون رفت و عسل برا ي توجهي حرفهاي ود به گزينش دانشگاه احضار شد. براي عسل فرقي نمي كرد. او قلم مبارزه را زمين گذاشته بود. نارضايتي از كار و تنهايي زندگي، هميشه او را در اتاقش منزوي مي كرد. سردردهاي مزمن و ناراحتي معده عذابش مي داد. در اين اوضاع فقط مي توانست يك كار بكند، آن هم مطالعه و شركت در امتحان فوق ليسانس بود. زندگي كه بيش از پيش براي او عادي و خسته كننده مي شد در قفسه كتابخانه اش گم مي شد.از زور تهايي، توري دور خودش تنيد. پايش را بيرون نمي گذاشت و با اكراه يك هفته در ميان به ديدار خانواده اش مي رفت.
    عصر پنجشنبه يك روز تابستان بود كه زنگ در خانه شان را زد. در گرماي سي و سه درجه، تاكسي گيرش نيامد. وقتي به خانه رسيد له له مي زد. مادر با خوشحالي به استقبالش آمد و ذوق زده سلام داد و گفت: «مي داني امروز چه اتفاقي افتاده؟ مي داني، فكر مي كنم وقتي خدا بخواهد چيزي را قسمت كند، خودش ميد اند چه كند.»
    عسل حوصله حرف زدن نداشت. گفت: «خدا در و تخته را خوب جور مي كند.»
    مادر خنديد.
    دختر نگاهي از شك به صورت مادر انداخت. چرا مادرش خوشحال بود؟
    درنا خانم قهقهه اي زد و گفت: «باور نميكني، نه؟ پس خوب گوش كن ببين چه مي گويم.امروز رفته بودم پستخانه كه يك خانم قد بلند و هيكلي از من خواهش كرد نوبتم را به اوبدهم تامرد پشت ميز نشين اداره پستة به پسر او نامه اي فاكس كند. كارش را كه انجام داد برگشت، از من تشكر كرد و گفت پسرش در سوئد زندگي ميكند. گويا آنجا دوست دختري هم داشته. خانواده اش مخالف بوده اند. آنان دلشان مي خواهد كه عروس ايراني داشته باشند. شايد اين جوري به ايران رفت و آمد كنند يا اينكه حتي روزي براي زندگي به ايران برگردند. بعد هم گفت كه دنبال دختر خوب براي پسرش ميگردد. نمي خواهد دختري از فاميل باشد. بعضي دختري را پيشنهادكرده اند كه يا سن شان بالاست و يا خيلي بچه سال هستند. خلاصه از من پرسيد كه آيا دختري در خانه دارم؟ من هم گفتم كه تو تازگي استخدام شده اي و مدرك ليسانس داري. امتحان فوق ليسانس داده اي و دلت مي خواهد كه درس بخواني او هم گفت كه چه بهتر. تازه ميتواني ادامه تحصيل هم بدهي. به نظرم هم فال مي شود و هم تماشا! ملاحت خانم قول گرفته كه فردا بعدازظهر به خانه مان بيايد. حالا چه مي گويي؟»
    عسل با دهان باز به مادر نگاه كرد. احساس عجيبي داشت. لحن مادرش جدي بود.
    درنا دوباره به حرف آمد و گفت: «خب، نمي خواهي چيزي بگويي؟ خوشحال نشدي؟ مي داني عكس پسرش را نشان داد. پسر قد بلند و خوش تيپي است. به صد تا مثل سيروس مي ارزد.»
    عسل از شنيدن اسم سيروس حسابي جا خورد. كمي هم تعجب كرد.انگار مادرش ناخودآگاه تلاش مي كرد كه شوهري بهتر از سيروس براي او پيدا كند. چرا اسم او را برد و داغ دلش را تازه كرد. يعني او هم سيروس و بي وفايي اش را فراموش نكرده بود. بايد هر طور شده سيروس و عشق او را از ياد وذهنش پاك كند.
    درنا سقلمه اي به بازوي دختر زد و پرسيد: «چيه؟ چرا اين قدر ساكت شدي؟ يك چيزي بگو! آدم فكر ميكنه انگار مجسمه اي! نمي خواهي حرفي بزني؟»
    «راستش نمي دانم چه بگويم. من كه پسر اين خانم را نديده ام. ما همديگر را نمي شناسيم. نمي شود كه يكي را نديده و نشناخته به همسري قبول كرد. ازدواج كه به اين سادگيها نيست.»
    درنا نزديك دخترش نشست و چشمهايش را به او دوخت و گفت: «اين همه سال سيروس را ديدي و شناختي، به چه نتيجه اي رسيدي؟ اولاً كه ممكنست آقا محمود به ايران بيايد. اگر هم نتوانست بيايد، فكرش را بكن پسر مردم هم مثل تو ريسك مي كند؟ او هم با دختري كه مادرش پسنديده، ازدواج مي كند؟ پس موقعيت هر دوتان يكي است. هر كسي از نظر خودش ريسك مي كند.»
    عسل نگاه پرسشگرش را به مادرش دوخت. يعني او تصميم خودش را گرفته بود؟ هر تصميمي به قيمت خلاصي از دست سيروس؟
    مادر فكر او را خواند و پرسيد: «راستي از اين پسره، سيروس، خبري نداري؟»
    «بايد داشته باشم. من كه در اين شهر نيستم. از كجا ببينمش. تلفن هم كه نمي زنم. شايد شما خبر داشته باشيد.»
    «چرا، چند وقت پيش از اين طرفها گذشت. اتفاقاً علاقه مند هم به نگاه مي كرد. من محل سگ بهش نگذاشتم.»
    عسل به بهانه دوش گرفتن از اتاق خارج شد. به فردا بعدازظهر و ملاحت خانم فكر كرد و به سيروس بي احساس كه انگار ديگر علاقه اي به او نداشت. شايد مادرش حق داشت. نزديك دو سال مي شد كه شاغل شده بود. خواستگارهايش دورادور نگاه مي كردند و شايد سيروس هيچ وقت او را انتخاب نمي كرد. ديگر از زندگي چه مي خواست؟ شايد هم قسمتش اين بود كه ايران زندگي نكند و مثل دختران ديگر شوهر نكند. اصلاً او را چه به عاشق شدن. عشق مال آدمهايي بود كه صداقت داشتند و از خودشان عرضه نشان مي دادند. اما سيروس جزو آنان نبود.
    وقتي از حمام بيرون آمد، كمي سرحال تر شده بود. مادر فرصت را غنيمت دانست و گفت: «فكرش را بكن. اين ملاحت خانم كه زن بدي به نظر نمي آيد، پسرش هم بچه اوست ديگر. اگر اينجا آمد و تو را پسنديد، تو هم يك شانسي به او بده. زود پرخاش نكن. با پسرش تلفني صحبت كن. شايد هم ازش خوشت آمد. از اينها گذشته، قسمت دست خداست.»
    دختر گفت: «اما من دوست داشتم با عشق ازدواج كنم، با كسي كه رؤيايش را اين همه سال در قلبم پرورش داده ام.»
    جواب ساده عسل خودش را هم قانع نكرده بود، چه برسد به مادرش. با خودش فكر كرد: من چه مي گويم. هر موقع كه به برهوت دلم نگاه مي كنم مي فهمم كه شكست خورده ام. هرچه بيشتر دويده ام، زودتر هم به سراب رسيده ام. مثل چراغي كه سوسو مي زند و آدم فكر مي كند روشن مانده. ديگر نمي دانم چه كنم. اين سراب، من را در وسوسه عشق نگه داشت و حماقت من را بيشتر از هميشه عطشناك كرد. ديگر چه مي توانستم بكنم وقتي كوير دلم بدون ذره اي محبت خشكيد و اسير وسوسه اي شد كه نتيجه اي جز پشيماني نداشت. من بيخود انتظار مي كشم. انتظار عشقي كه شايد خودم با دستهاي خودم آن را كشته بودم.
    حرفهاي مادر او را از افكارش درآورد. درنا گفت:«مادرجان، ما كه نمي توانيم به خواستگاري سيروس برويم. مي دانم ديوانگي است، شايد هنوز دوستش داري. دوست داشتن بايد دوطرفه باشد. بدون قيد و شرط باشد. تو خودت او را امتحان كن و اگر ديديش از او بپرس. اين خط و اين نشان، اگر او علاقه اي از خودش نشان داد. برادر كوچك تر از او دو تا بچه دارد. آن يكي براي خودش مطب فيزيوتراپي باز كرده. خبرش بهت رسيده يا نه؟ چند وقت پيش با دختر سكينه خانم گرفتنش. چند ساعت به اتاقش رفته بود و بيرون نمي آمد. مي داني چه اتفاقي افتاد؟ يكي از مراجعين به كلانتري تلفن كرد و آمدند و دختره را از زير تخت ماساژ يارو بيرون كشيدند. وقتي فهميدند چي كاره اند صدايش را در نياوردند. مردم كه خر نيستند. مي خواهم بگويم كه نبايد به پاي اين جور آدمها بنشيني و به بخت خودت لگد بيندازي. هر چه باشد هم جواني و هم تحصيل كرده. شكر خدا قشنگ هم كه هستي. هر روز به اميد يكي بنشيني. خودت خوب مي داني كه من دوستت دارم و خوشبختي تو را مي خواهم.»
    كدام مادري است كه خوشبختي دخترش را نخواهد. مادر از روزي كه نوزاد دردانه و عاجزش را در آغوش مي گيرد تا روزي كه بزرگش بكند، خون دل مي خورد و هزارها آرزو مي كند و برايش لباس عروسي و دامادي مي برد و مي دوزد. زندگي اين طور است. بچه بزرگ مي شود، ديگر عاجز نيست و روي پاي خودش مي ايستد، ولي هنوز دردانه و عزيزست. زندگي عشق است و عشق خوشه هاي آرزوست. مادر عشق را براي بچه اش مي خواهد. هر مادري اين احساس را تجربه مي كند. مهم نيست كي باشد و كجاي دنيا زندگي كند.
    * * *
    ملاحت خانم روز بعد آمد. زن قد بلند و باريكي بود. صورتي كشيده و چشمهاي قشنگي داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #124
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مصمم و رك حرف مي زد. به زحمت خودش را با مانتو كرم رنگ چرك گرفته و روسري گلدار، شيك نشان مي داد. سعي ميكرد لفظ قلم صحبت كند. تا مي توانست از پسرش و از مزاياي زندگي در خارج تعريف كرد. انگار سالها آنجا زندگي كرده و همه چيز را تجربه كرده بود. وقتي خواست با عسل احوالپرسي كند، او را در آغوش خود گرفت و عروس خارجي خطابش كرد.دل توي دل درنا نبود. عسل هنوز دودل بود.
    پسر ملاحت خانم دانشجو بود. مادرش با غروري كه در صدايش موج مي زد، گفت: «پسر من نمي تواند مرخصي بگيرد. ما هم نمي توانيم سه سال ديگر صبر كنيم تا او مدرك مهندسي اش را بگيرد و به ايران بيايد. اگر شما عكس او را پسنديدي، مي تواني عكس خودت را برايش بفرستي. اگر همديگر را پسنديديد، مي توانيد تلفني صحبت كنيد و به توافق برسيد.»
    درنا كاملاً موافق بود.
    پدر عسل زياد موافق نبود و ترجيح مي داد دخترش با يك كارگر يا دستفروشي كه جلو چشمش بود ازدواج كند تا با مهندسي كه فرسنگها دور بود.
    كسي نمي دانست چطور آدمي بود و چه مي كرد. به ظاهر پدر نفوذ چنداني در زندگي دخترش نداشت.
    عسل حرف زيادي درباره عكس محمود و ظاهر او نزد. سكوت علامت رضا بود، عكسها معاوضه شد و منتظر قرار تلفن شدند. دختر حس مي كرد در دام شك و ترديد افتاده و دست و پا مي زند. دلش وسوسه مي شد كه باز هم به سيروس تلفن بزند و به او بگويد كه خواستگاري برايش پيدا شده و او در راه خروج از ايران است.
    سيروس هنوز هم مثل دختر ترشيده ها پيش مادرش زندگي مي كرد. به خودش قول داد اين بار براي آخرين بار با او حرفهايش را بزند. ته دلش نمي توانست او را ملامت كند يا اينكه فكر كند مي توانسته تصميم بهتري بگيرد. فقط خبر ازدواجش را مي داد.
    سيروس اينجور نشان مي داد كه از شنيدن صداي او خوشحال شده. انگار نه انگار كه بين آنان اتفاقي افتاده بود. گفت در طول هفته سعي مي كند سري به او بزند و سرانجام به قولش عمل كرد.
    بعدازظهر روز سه شنبه وسط هفته بود كه سيروس در اتاق او را باز كرد و وارد شد. گل از گل دختر شكفت. نمي دانست چه بگويد. نزديك دو بعدازظهر و آخر وقت اداري بود. دستپاچه چاي تعارف كرد، هر چند در آن ساعت روز از چاي خبري نبود. عسل خوشحال بود. بعد از مدتها سيروس تسليم مي شد.
    ديگر از خدا چه مي خواست. شايد خدا قسمت ديگري براي او در نظر داشت. وقتي مرد را به بيرون هدايت مي كرد، همكار هم اتاقي دختر اشاره كرد كه طرف مرد خوش قيافه اي است و او خوش سليقه است. اما در نهايت چه فايده اي داشت. باز هم مادرش حق داشت. به سيروس گفت كه خيال ازدواج دارد. مرد نگاهي به او انداخت و گفت: «توي اين شلوغي وقت گير آورده اي. من گرفتارم و فرصت سر خاراندن ندارم.»
    عسل مثل گلي مي ماند كه آب داغ پايش ريخته باشند. يك باره صورتش رنگ باخت. تا بناگوش قرمز شد. چه مي توانست بگويد. خودش را نباخت و از رو نرفت. گفت: «خواستگار خوبي دارم. در خارج زندگي مي كند. ديگر به اين كار ندارد كه همسايه درباره من چه مي گويد و چه فكر مي كند.»
    سيروس به طرفش برگشت. نگاه شوخي به او انداخت و گفت: «راست مي گويي؟ تازه من ميخواستم بپرسم سي ساله شده اي و چرا ازدواج نمي كني!»
    عسل با جديت گفت: «اتفاقاً مي خواهم ازدواج كنم. تو چي؟! قصد ازدواج نداري؟ تو كه از من پيرتري.»
    «حوصله داري؟ من اين قدر گرفتارم كه وقت زن گرفتن ندارم.»
    «نه، ديگه من هم حوصله دارم و هم وقت.»
    سيروس گفت:«اگر راست مي گويي، زير بغل مانتوات را بدوز كه پاره شده.»
    «زيربغلم من فضول سنج است. براي كساني كه موي دماغ زندگي ديگران مي شوند. و گرنه ميخواهم زير بغلم هوا بخورد.»
    سيروس كنايه او را نشنيده گرفت و گفت: «چه عجله اي براي ازدواج داري؟ شكار چرب تورت افتاده؟»
    «شايد، مگه تو نمي گويي من بيست و هشت ساله شده ام و ترشيده ام. پس چرا حالا اين حرف را مي زني؟»
    سيروس با لبخند ادامه داد: «تو هر كاري دوست داري بكن، اما من فعلاً قصد ازدواج ندارم.»
    عسل دستش را براي خداحافظي بلند كرد و بدون اينكه خودش را بيشتر از آن خراب كند گفت: «اتفاقاً ميخواهم همين كار را بكنم.»
    سيروس حرف آخرش را زد. انگار كه مي ترسيد پشيمان شود، با شتاب سوار گالانت آبي شد و بدون اينكه نيم نگاهي به دختر و پشت سرش بيندازد، از آنجا دور شد.
    و اين آخرين باري بود كه دختر او را قبل از خروجش از ايران مي ديد. حس مي كرد كه كارش با او تمام شده و شايد همديگر را هرگز نمي ديدند. فقط يك راه مانده بود. عسل بايد تكليف خودش را با دلش روشن مي كرد. اين همان تحفه اي بود كه سالها به او عشق ورزيده و حالا وفايش را ميديد.
    پشت ميز اتاق كارش نشست و به فكر فرو رفت. اشك در چشمش جمع شد. ناخودآگاه زير لب زمزمه كرد:
    گريه كن، گريه كن،
    اي دلقك عشق، دختر غمها، گريه كن
    كه گريه سهم دلتنگي است
    و سهم شوريدگان!
    و گريه دلشكسته ها.
    براي عشقت گريه كن!
    كه هر دانه اشك را قيمتي است.
    گريه تو گريه شوق نيست،
    گريه تنهايي است
    چرا كه تو مي داني هر دانه اشك دليل بي وفايي است
    و گريه چشمهاي غمزده تو
    شايد گريه اي تلخ باشد، اما هنوز قيمتي است.
    گوشه دخترش كلماتي را كه زمزمه كرده بود نوشت و به خودش تشر زد: چه انتظاري داشتي؟ اينكه خودش را براي خاطر تو بكشد. مادر راست ميگويد، او كي خيال ازدواج داشته، كي مي خواسته تو را بگيرد. خودت را اسير كرده اي. براي خواستگارهايت عيب و ايراد تراشيده اي. چشمهايت را به روي زندگي بسته اي و گذشته اي كه جواني از كنارت بگذرد. بس است ديگر. انتظار كشيدن بس است و به خود وعده و وعيد دادن هم بس است. بيشتر از اين خودت را نشكن. به خودت بيا!


    فصل بيست و دوم....

    مي گويند خود كرده را تدبير نيست. اگر از ديد خود كرده اي خطاكار، به قضيه نگاه كنيم كه از دويدن خسته شده و مي خواهد خود را تسليم روزگار كند، تدبير او چيست؟ تدبير خودكرده اي كه در سيلاب حوادث افتاده و براي پيدا كردن راه خروج، دست و پا مي زند. هر چه بيشتر تقلا مي كند، عميق تر در آب فرو مي رود و غرق مي شود.
    آخرين ديدار با سيروس موفقيت چنداني براي عسل نياورد. در خلوت خود گريه كرد، آه كشيد و زخمهايش را ليسيد. به ياد رمان بربادرفته و قهرمان اول داستان، اسكارلت افتادكه سالهاي سال بيهوده با اشلي دل بسته بود. خودش را در نقش او ديد كه عمرش را به بازي داده بود. مردي كه براي او سمبل عشق و يا به زباني ديگر نمادي از عشق بود. اشلي زن ديگر، اميلي، را مي خواست. دختر خاله اش را مي خواست كه زبان او را مي فهميد، ولي دلربايي اسكارلت را نداشت. اسكارلت باور نمي كرد كه اشلي عشق او را نخواهد. خودش را مجاب كرده بود كه اشلي در رودربايستي با اميلي گير كرده و در اصل عاشق اوست. اسكارلت كه مثل خودش نبود. موقعيت ايجاب مي كرد شوهر مي كرد، طلاق مي گرفت. اما به باقي داستان كاري نداشت و خود را عاشق اشلي مي دانست، عاشق يك تصور، يك خيال و يك رؤياي شيرين.
    عسل درجا زدن عشقي خودش را از چشم سيروس مي ديد كه بازي اش داده بود. او درس خواند، خواستگار گرفت، نامزد كرد، ولي هميشه خدا ته دلش يكي ديگر را دوست داشت و به يك سايه، عشق ورزيده بود. وقتش بود كه كنار بكشد و دست از سر اشلي بردارد. او درگير يك رويا بود و حتي نمي دانست كه در آن همه مدت عاشق رت باتلر هم بوده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #125
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل هنوز دو دل بود. گفتنش آسان، ولي عمل به آن ممكن نبود. خودش را مجبور مي ديد كه فصل ديگري از زندگي اش را شروع كند. نه خيري از شغلي كه دوست داشت مي ديد و نه از محيط دورو برش آسوده خاطر بود. وقتي به هشت سال گذشته بر مي گشت، فقط سايه اي گنگ از خودش ميديد كه با او بزرگ شده و جزئي از وجودش شده بود. او وقتي به ياد سيروس مي افتاد، خنده هاي موذيانه سيروس را مي شنيد كه به او و عشقش مي خنديد. ديگر چيزي نبود كه دلش را به آن خوش كند.
    شش ماه بعد عسل ساك خود را بست . از كارش استعفا داد و قدم در راه سفري بي بازگشت گذاشت. ازدواج بدون عشق، جام زهري بود كه آن را با چشم باز سر كشيد. خانواده محمود از در خانه شان با او خداحافظي كردند. قولهايي كه داده بودند، هيچ كدام به جايي نرسيد. ذره ذره دلش را راضي كرد كه به آن نامزدي رضا بدهد. منتظر آمدن ويزا شد. براي هميشه از محل كارش بيرون آمد و ديگر پشت سرش را نگاه نكرد. با آخرين چك حقوقش يك سري لوازمي را كه لازم داشت براي خودش خريد. مادر محمود سه اسكناس هزار توماني در مشت عروس پستي اش گذاشت تا براي پسرش آجيلي تهيه كند. خواهر و برادرهاي محمود از ته دل بي تفاوت بودند و احساس خودشان را هم بدون تعارف نشان ميدادند، عسل دست به دعا بود كه دست كم خود محمود بهتر از خانواده اش با او برخورد كند و خصلتهاي نامهربانانه آنان را نبرده باشد، دريغا كه سيب دورتر از درختش نمي افتاد.
    عصر يك روز دلگير پاييزي او به همراه پدر و مادر و برادرش و باري از حسرت و آرزو راهي تهران شد. در ترمينال تاكسيهاي شخصي براي بردن مسافرين به فرودگاه بين المللي سر و دست مي شكستند. جالب بود كه عسل بايد همان مقداري كه براي بليت شهرستان پرداخته بود، براي مسير ده دقيقه اي پرداخت ميكرد تا او را به فرودگاه برساند. مادر و پدر و برادرش امير هم او را همراهي مي كردند.
    چشمهاي درنا از اندوه نمناك شده بود. سعي كرد دانه هاي اشك را از ديد عسل پنهان كند. خودش مي دانست كه شايد تا مدتهاي مديد دخترش را نبيند. دايي عسل به او گفته بود كه دخترش را به يكي كه نميشناسد ندهد، آن هم آن سر دنيا كه بايد تك و تنها برود. شايد روز عروسي و بچه زاييدنش را نبيند. بايد ماهها و شايد سالها انتظار بكشد تا دوباره او را ببيند. زن با چشم خودش مي ديد كه دخترش از او دور مي شود. پس تكليف آن چيزهاي ريز و درشتي كه به عنوان جهيزيه با حسرت و آرزو براي دخترش تهيه كرده بود، چه مي شد. باز هم اشكها از گونه اش غلتيدند. دخترش را در آغوش گرفت و با چشم گريان او را پشت در بسته مسافرين خارج فرستاد.
    عسل راهي كشور سوئد مي شد. شنيده بود كه هواي آنجا سرد است. وقتي مراحل كنترل گمرك را طي كرد و سرانجام روي صندلي شماره چهار نشست، احساس كرد سرش خاليست. هيچ فكري درباره شوهرش نداشت. قلبش خالي بود، مثل درياي ساكن و بدون تلاطم. نقشه اي براي آينده نداشت. بعد از آن فقط مي خواست روزهاي فردا را همانطور كه مي آيند بپذيرد. اول از همه بايد محمود را بشناسد و با او كنار بيايد. خودش را براي شروع تازه آماده مي كرد. شروعي بدون عشق و هيجان. به او قول داده بودند كه عشق بعداً به وجود مي آيد. براي همين هم از ايران خارج شد. بي وفاييها او را عوض كرده بود، و گرنه هيچ وقت زير بار چنين كاري نمي رفت. يعني فكرش را هم نمي كرد كه روزي بدون داشتن علاقه قلبي تن به ازدواج بدهد. اي كاش همان آدم سابق بود و عشق سيروس را تجربه نكرده بود. اما چه كسي از فردا خبر داشت، خدا بزرگ بود. بلكه او را هم با گذشت زمان مي شناخت، مهرش به دلش مي افتاد و با هم زندگي ميكردند. تا چه پيش آيد.
    تا قبل از اينكه در خارج با او روبه رو شود، همديگر را از روي عكس ديده بودند. روزهاي پرطمطراق انتظار به سر آمد. سرش گرم تهيه مقدمات سفر بود و نفهميد كه كي روزها سرآمد و به آخر رسيد. يكباره به خودش آمد و خود را راهي سفر ديد. وقت نداشت با دوستانش خداحافظي كند و ديگر نمي خواست به سيروس فكر كند. سيروسي كه هيچ وقت او را جدي نگرفته بود. نه در فرودگاه و نه سفرش از ايران چيزي به نظرش غريب نيامد. اگر فشار هوا در هنگام بالا رفتن هواپيما اذيتش نمي كرد، حس نمي كرد كه عازم سفر بود و يا اتفاق خاصي در زندگي اش مي افتد.
    فرودگاه گستروب به نظرش تميز و بزرگ آمد. مردم با همه رنگ ساك بزرگ و كوچك يا با كوله پشتي در رفت و آمد بودند. همه چيز تازه و غريب مي آمد، به خصوص كه زبانشان را نمي دانست و با چشمش به حركات آنان نگاه مي كرد تا منظورشان را بفهمد و با انگليسي فراموش شده اي در ذهنش جملاتي را ته بندي مي كرد.
    عسل براي اولين بار محمود را در فرودگاه ديد. قيافه اش براي او تازگي داشت. شباهت زيادي با عكسش نداشت . قد بلند بود و تنها حامي زندگي اش در خارج. غير از او كسي را نمي شناخت. تعريفهايي كه ملاحت خانم از پسرش كرده بود، زياد با واقعيتي كه عسل از او تجربه كرد جور در نمي آمد. آن روزها محمود در رستوران عربها كار مي كرد. به قول خودش مي خواست درآمد اضافي داشته باشد. از حال و روز زندگي خودش حرفي به خانواده اش نزده بود. مثل خيلي از كساني كه در خارج زندگي مي كنند، خودش را به ديگران مهندس دست اول جا زده بود. روزهاي اول زندگي سخت بود. شايد هر كسي مي توانست تصور كند كه ازدواج با يك عكس و يا با ديوار چه فرقي مي توانست با هم داشته باشد. آنان به عقد هم درآمده بودند و حال بايد از نو همديگر را مي شناختند.
    عسل زندگي را در نقطه اي دورافتاده از شهر و در عزلت مي گذراند. در ظاهر با هم و در كنار هم زندگي ميكردند و در حقيقت فرسنگها از هم دور بودند. شوهرش كار مي كرد و وقتي به خانه مي آمد اغلب اوقات خواب بود. زياد كاري به كار همديگر نداشتند و آن موقعي بود كه عسل به زندگي پشت پرده شوهرش كاري نداشت. هيجاني كه ديدن خارج روزهاي اول در هر كسي ايجاد مي كرد، در او تأثيري نداشت. به قول معروف آسمان هر جا كه مي رفتي آبي بود و چمنش سبز.
    شش ما اول زندگي، آرام و بدون هيجان گذشته بود و پايان دوره نامزدي در خارج. مجبور بودند ازدواجشان را ثبت كنند، و گرنه او اجازه اقامتش را از دست مي داد. در ساختمان شهرداري به رسم خارجيان ازدواج كردند و بدين ترتيب عسل كارت شناسايي سوئدي هم گرفت. دلش خوش بود كه زبان ياد مي گيرد و ادامه تحصيل مي دهد . اما شوهرش مايل نبود. او خودش هم از مدتها قبل تحصيل را كنار گذاشته بود. محمود دهها مثال از ايرانيان تحصيلكرده آورد كه نه كاري پيدا كردند و نه دستشان به جايي بند مي شد. اروپاييها روي خوشي به كله سياهها نشان نمي دادند. اما شهرداري دست بردار نبود. حقوق بي كاري او را به شرط يادگيري زبان كشور پرداخت مي كردند. خودش كه از اين چيزها سر درنمي آورد. شانس او بود كه دولت او را به حال خودش رها نمي كرد، و گرنه روزها از خانه بيرون نمي آمد. كنترل دخل و خرج و پس انداز خانه، دست شوهرش بود.
    روزي شوهرش سركار بود و او نامه اي از پستچي گرفت. نامه از برادرش امير بود. اين قدر خوشحال بود كه نامه را كج و كوله باز كرد و گوشه اي از آن پاره شد. آن را باز كرد و روي پله ها نشست و شروع به خواندن كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #126
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خواهر عزيزم سلام
    حالت چطوره؟ من حالم خوب است. روزگار مي گذره، اما بدون تو چقدر سخت است. چپ و راست نگاه مي كنم، جاي خالي ات را مي بينم. نمي داني روزها چقدر يكنواخت مي گذرند، به خصوص كه كسي نيست سربه سرش بگذارم. نمي دانم نامه ام را از كجا شروع كنم. همه اينجا خوب هستند. شايد باور نكني، ولي جايت اينجا خيلي خالي است. مي بيني دوباره تكرار كردم. حرف زياد است. تازگيها خبري به دستم رسيد كه فكر كردم بهترست از خود من بشنوي. چند روز پيش سيروس را همراه زني ديدم. سرانجام به غيرت آمد و زن گرفت. مرتيكه بيشرف يك دختر معلم را انتخاب كرده. البته كسي معرفي اش كرده بود. منظورم اينست كه عاشقش نبود. اين را هم بگويم دختر بانمك و مؤدبي است و از سر او زياد مي باشد. چقدر خوشحالم كه از دستش راحت شدي، اميدوارم در آنجا خوشبخت باشي. تو كه زياد براي ما نمي نويسي...»
    اتاق دور سر عسل چرخيد. ديگر نتوانست بقيه نامه را بخواند. آن نامرد چطور دلش آمد. آن همه سال او را منتظر گذاشت. وقتي از رفتن او مطمئن شد، زن گرفت. شايد هم خودش مقصر بود. به قول مادرش خودش را گول زد كه سيروس او را دوست دارد و با او صادق است. لباسهايش را پوشيد و بيرون رفت. دوروبر باغچه اي كه براي اوقات فراغتش درست كرده بود راه رفت. دلش پر بود، ولي اشكي براي ريختن نداشت. فايده اي نداشت. هر چي بود گذشت. ناآرام راه رفت و به زمين و زمان لعنت فرستاد. نمي دانست خوشحال باشد يا ناراحت! باز هم يادش آمد. چه زود آماده زن گرفتن شده بود. نفرينش كرد. از ته دل او را و عشق را و كساني كه عشق را و كساني كه عشق را باور داشتند لعنت كرد. همان جا نامه برادرش را پاره كرد و در سطل آشغال انداخت. نمي خواست آن را دوباره بخواند و داغ دلش تازه شود. طفلك امير تقصيري نداشت. مي خواست خواهرش بداند كه در كوچه و ديارشان چه مي گذشت. نگاهي به خرده ريزه هاي نامه انداخت. نامه در غربت ارزش داشت و اخباري كه در آن نوشته مي شد، مهم بود. عسل دلش سوخته بود. در عشق شكست خورده و آدم عوضي را براي عشق ورزيدن انتخاب كرده بود. وقتي آن خبر را گرفت، دنيا بر سرش خراب شد. مي توانست خودش را سرزنش كند. آن شب تا توانست گريه كرد. شوهرش در خانه نبود و او وقت زيادي براي عزا گرفتن داشت.
    خوشبختانه آن روزها محمود دير وقت به خانه مي آمد. به بهانه كار در استكهلم و دوري راه، يك شب به خانه مي آمد و شب ديگر نمي آمد. عسل به اندازه كافي فرصت داشت تا تنهايي و غم را مهمان خودش كند. در جايش دراز كشيد. خواب از چشمهايش پريده بود. شب سختي را گذراند و نيمه هاي شب شوهرش به خانه آمد و بدون اينكه بداند در درون زنش چه مي گذشت، به رختخواب رفت و چشمهايش را بست و به خواب سنگيني فرو رفت. زن و شوهر عادت به تبادل افكار و احساسات خودشان نداشتند. هر كدام بنا به عادت زندگي غربي، كار خودش را مي كرد و مسئول زندگي و دلخوش كردن خودش بود!
    تا چند روز پكر و گرفته بود و بي دليل آه مي كشيد. متوجه شد كه غصه خوردن چيزي را عوض نمي ند و با بايد و نبايدها و حقيقتهاي تلخ زندگي بايد كنار مي آمد. يك هفته را در عزاي دروني گذراند و روز بعد تصميم گريفت گذشته را براي هميشه دفن كند، البته اگر مي توانست. نمي خواست به فكر روزهايي باشد كه جز غم و غصه خوردن عايدي براي او نداشت. بايد آينده تازه اي براي خودش خلق و تغييري در زندگي اش ايجاد مي كرد. نمي دانست چه كند. روزها از پي هم مي گذشتند. هر روز كه مي گذشت، غم عسل كهنه تر مي شد و بيشتر در لابه لاي دلش جا باز مي كرد.
    زن و شوهر با هم زندگي مي كردند و بيشتر و بهتر همديگر را مي شناختند. عسل مي دانست كه با عشق يا بدون عشق، خوابش را هم نمي ديد كه با كسي مثل محمود ازدواج كند. او را در شأن خود نمي ديد و با خصوصيات اخلاقي اش هم خواني نداشت. زن و شوهر زمين تا آسمان با هم فرق داشتند. عسل اهل كتاب بود و محمود اهل معامله. تفاوت فكري و فرهنگي آنان به قدري بود كه نميتوانستند با هم صحبت كنند. آنچه كه براي عسل سياه و دور از ذهن بود، براي محمود سفيد و قابل دسترس مي نمود. آن دو در امتداد زندگي و روي دو خط موازي حركت مي كردند كه هرگز به هم نمي رسيدند و با هم توافق يا وجه اشتراكي نداشتند. محمود مي دانست كه عسل در نوعي رودربايستي با خود و خانواده اش گير كرده و زني نبود كه به راحتي طلاق بگيرد.هر چند كه جدايي و طلاق بين خانواده هاي ايراني خارج از كشور مرسوم شده و روز به روز هم رايج تر مي شد.
    هر روز كه مي گذشت، زماني كه به خواسته شوهرش گردن نمي گذاشت و در لحظه هاي عصبانيت او، جنبه هايي از شخصيت شوهرش را تجربه مي كرد. رفتار و كرداري از شوهرش مي ديد كه فكرش را هم نمي كرد. تجربه كتك كاري، تهديد با چاقو، توهين و سرزنش، كوچك كردن او و تحصيلات و عقايدش و اينكه روزي او را خواهد كشت. حتي روزي گلويش را فشار داده بود و اگر عسل به زير شكمش نمي زد، او را رها نميكرد. تهديد و ترساندن شوهر او را ضعيف كرده بود.
    روزي كه دلش خيلي پر و از گريه كردن خسته شده بود با سفارت تماس گرفت. مردي به او گفت كه خيلي از پناهنده هاي ايراني با زناني كه از ايران مي آورند بدرفتاري مي كنند. اگر او مي خواهد بلايي سرش نيايد و نجات پيدا كند، بايد تا دير نشده به پليس شكايت كند و يا اينكه از خير زندگي در خارج بگذرد و به ايران برگردد. كجا مي توانست به ايران برگردد. گفتنش آسان بود.
    عسل روي سياه عشق را تجربه كرده بود. هنوز خاطره اي كه وجيهه و شوهرش به او داده بودند را فراموش نكرده بود. به ياد حرفي افتاد كه يكي روز وجيهه به او زده بود. محمود به خانه او تلفن زده بود. وقتي صحبت شان تمام شد، وجيهه به او گفت كه چطور جرئت مي كرد با كسي ازدواج كند كه نديده بود.او در خارج پررو شده و مردانگي و غيرت را از دست داده. نبايد به چنين مردي اعتماد مي كرد. در آن لحظه او به سختي مي توانست به گفته اي وجيهه اعتماد كند. فكر ميكرد زندگي اش در چرخه روزمرگي افتاه. احساس دلمردگي مي كرد. هنوز هيچ كاري نكرده بود. چاره ديگري نداشت. احساس مي كرد با يك تكه يخ زندگي مي كند.
    به تدريج و نم نم گوشه گير و كم حوصله شد. از چشم خودش افتاد. حس مي كرد لياقت ندارد، و گرنه همان مردي كه آن قدر عشق به پايش ريخته و انتظارش را كشيده بود او را رها نمي كرد. لابد عيب از او بود. او لايق خوشبختي نبود، و گرنه بوند دختراني كه به خارج آمده و خوشبخت شده بودند. اما او در هيچ كجاي دنيا جايي نداشت. به تمام معنا خودش را بدبخت حس مي كرد. مثل پرنده اي اسير در قفس افتاده و خودش را به در و ديوار مي كوفت. نمي دانست چه كند و كجا برود. اگر در نجات جلوي پايش بود، آن را نمي ديد. جرئت نداشت قدم از قدم بردارد. او براي زجر كشيدن خلق شده بود و خودش را سزاوار آن مي دانست. عسل باور و اعتمادش را ذره ذره از دست مي داد و خودش هم از علت ضعفش سر در نمي آورد.
    شوهرش محمود از محبت، تنها نزديكي و رابطه فيزيكي با زن را مي شناخت. دولت خرجشان را مي داد. كار سياه را هم براي روز مبادا پس انداز مي كرد. نه تفريحي مي شناخت، نه خودش به جايي مي رفت و نه زنش را مي برد. حقوق زن را به نام خودش كرده و همه را در جيبش مي ريخت. عسل اهميت چنداني به پول و ماديات نمي داد. به لباسهايي كه از ايران آورده بود، قناعت ميكرد. به زودي عادت كرد كه مثل بچه ها از دست شوهرش خرجي بگيرد. يادش رفت كه روزي زني مستقل و فعال بوده، زني بوده كه قلبش سرشار از شور و شوق بوده. آرزوهايي كه روزي مي توانست او را از چشمه زندگي سيراب كند و اكنون با گذشت زمان آرزوهايش كم رنگ تر مي شد. در نوعي چرخه بي تفاوتي افتاده و از خودش و هدفهايش غافل شده بود. پيشرفتهايي را كه شايد در ايران نصيبش مي شد، اينجا از او گرفته شده بود. به همين راضي بود كه محمود يا گربه اي در را باز كند و سر و صدايي در آپارتمان راه بيندازد و او بفهمد كه تنها نيست و چشم انتظار كسي است و محمود چه خوب نياز او را مي شناخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #127
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يك سال يكنواخت گذشت و يك روز هم متوجه شد كه حامله است. چه بهتر. يعني ديگر از مدتها قبل خودش هم جلوگيري نمي كرد. دلش بچه مي خواست و با آمدن پسر كوچكش از تنهايي درآمد. انگار دنيا را به او داده بودند. باز هم قشنگي چهار فصل را حس و با چشم ديگري به زندگي نگاه ميكرد. وقتي پرستار اتاق زايمان اولين بار پسرش را در بغلش گذاشت، آن دستهاي كوچك و وجود بي نقص را كه ديد، باز هم دلش لبريز از عشق شد و فهميد كه در دنيا چيزي مهم تر از عشق به يك مرد هم وجود دارد، عشق به بچه خودش و عشق مادري. چشمهايش را در چشمهاي سياه او دوخهت و به او قول داد كه هرگز از وي جدا نخواهد شد. عشق كامبيز متعلق به او بود و كسي نمي توانست بين مادر و پسر فاصله بيندازد. عسل زندگي اش و انرژي خود را وقف پسر و شوهرش مي كرد. افسوس كه در آن روزها به قدر سالها از شوهرش فاصله گرفته بود و همديگر را درك نمي كردند.

    آن روزها محمود هم درس مي خواند، هم كار سياه مي كرد و هم حقوق بيكاري مي گرفت. وقتي به خانه مي آمد خيلي خسته بود. دست به سياه و سفيد نمي زد. خودش را در اتاقي حبس مي كرد و رابطه زناشويي شان هم كه از اول تعريفي نداشت. همچنان در كنار هم زندگي مي كردند و هر كدام غرق در دنياي خود و فرسنگها از هم دور بودند. آمدن بچه هم چيزي را عوض نكرد. بعد از شش ماه عسل فهميد كه محمود دوباره ترك تحصيل كره و از كار در اينجا و آنجا دست كشيده است. باز هم به حقوق بيكاري قناعت كردند. عسل نااميدتر از قبل بود. شوهرش قيد ادامه تحصيل را زد. از مدرك مهندسي كه ملاحت خانم قولش را داده بود خبري نبود. مدتي در نانوايي كار كرد. خميرگير بود و كيسه هاي آرد را جابه جا مي كرد. بعد از مدتي به بهانه كمردرد آن را نيز كنار گذاشت. به پول اداره بيكاري قناعت كرد و دوباره خانه نشين شد. وقتي گريه هاي عسل را ميديد با تمسخر مي گفت كه هورمونهاي زايمان به سرش زده و او را از خود بيخود كرده. بيخودي گريه مي كند، بهانه مي گيرد و به هر حال به سرش زده.

    آن روزها محمود هنوز بي كار بود. كارش اين بود كه تا لنگ ظهر بخوابد. ساعت يك و دو از خواب بيدار شود و دوش بگيرد. ناهار و صبحانه را يكي كند و بعد هم راهي بازار شود. بيشتر وقتش را در كتابخانه شهر ميگذراند. روزنامه هاي ايراني و خارجي را زير و رو مي كرد. انگار چيز مهمي در بين آنها پيدا كرده باشد. يك روز هم خوشحال به خانه برگشت و گفت كه در روزنامه عصر محلي، آگهي فروش خانه اي را ديده، خانه اي دو طبقه. به زنش گفت كه مي توانند آن را بخرند. در طبقه بالا بنشينند و در طبقه پايين هم پيتزايي بزنند. عسل گفت كه فكر بدي نيست. شايد تغيير مثبتي هم در زندگي شان ايجاد مي شد. اشكال در اين بود كه او مرد كار نبود. يكي دوبار آمد و رفت و اصرار كرد و عسل شانه خالي كرد از اين واهمه داشت كه جان كندن در پيتزايي به گردن او بيفتد. وقتي گفت كه علاقه اي به كار در پيتزايي ندارد، محمود بدتر از قبل از او و خانه فراري شد.

    زندگي متفاوت تر از هميشه از كنار عسل و محمود مي گذشت و سختيهاي اصلي از همان جا و از همان روزها شروع شد. عسل بيشتر وقتش را به پسرش مي رسيد و كلاس زبان هم ميرفت. تقريباً شوهرش را به حال خودش گذاشته بود. با هر كه دلش مي خواست مي گشت و با هر زني كه پيشنهاد دوستي اش را قبول مي كرد مي رفت. آشكارا به عسل نشان داد كه راهشان براي هميشه از هم جدا شده است. آنان هيچ وقت از همديگر خوششان نيامده بود، و شايد يك جوري به يكديگر تحميل شده بودند. نه عسل جرئت عقب نشيني داشت و مي توانست اقرار كند كه انتخابش غلط بوده و به بن بست رسيده و نه محمود مي خواست جوي باريكه زندگي متأهلي و خانواده را از دست بدهد. هر دو روي كوتاهيهاي هم چشم گذاشه و همديگر را تحمل مي كردند.

    فصل تابستان كه از راه رسيد، مدرسه تعطيل شد. او هم كه دلتنگ ايران و خانواده اش بود، بعد از مدتها شوهرش را مجبور كرد تا ازدواج ايراني شان را ثبت كنند و براي ديدار وطن و فاميلش راهي ايران شود.

    وقتي هواپيما در فرودگاه تهران روي زمين نشست، هنوز باور نمي كرد در ايران باشد. بارها خواب چنين روزهايي را ديده بود. دامن پر ستاره آسمان ايران را ديد و نسيم نيمه شب و خنك البرز را استنشاق كرد و همهمه مردم تهران را كه شنيد باور كرد كه به ايران برگشته و هر چند فرسنگها از موطنش دور بود. ياد دوران دانشجويي افتاد كه با ياد و حسرت سيروس حرام كرده بود. يك روز گردش با او در تهران هنوز مثل گوشواره اي در گوشش آويخته بود.

    مردم چقدر نسبت به هم بي تفاوت بودند و هر كسي گرفتار خودش بود. هيچ وقت فكرش را هم نمي كرد كه زندگي در ايران هم عوض شده باشد. وقتي به شهرشان رسيد و به آغوش خانواده پناه آورد، كمي از احساس آرامش از دست رفته را بازيافت. پدر و مادرش در آن سه سال پير شده بودند. برادرش آماده سربازي رفتن بود و حتي بچه هاي كوچك محله و فاميل هم بزرگ شده بودند. بعضيها عروسي كرده و برخي هم از دنيا رفته بودند.

    روزي با مادرش به بازار رفت. دوستش از بازار نوساز رضا تعريف كرده بود. پاساژ تنگ و باريكي با بوتيكهاي كوچك بود. بيشتر زنان و دختران جوان رفت و آمد داشتند و خريد مي كردند. مادر كالسكه بچه را نزديك مغازه اي راند. عسل پشت شيشه بوتيك ايستاد و به طلاها نگاه كرد. چند تا زنجير و قلب باريك و گردنبند ظريف از پشت شيشه آويزان بود. چيز زيادي براي ديدن نبود. دسته كالسكه را گرفت و به جلو راند. دو سه قدمي كه از آنجا دور شدند، مادر نگاه عميقي به صورت دخترش انداخت و پرسيد: «يعني تو نديديش؟ فكر كنم نشناختيش!»

    عسل با تعجب برگشت و پرسيد: «چه كسي را نديدم؟ كي را نشناختم؟»

    «سيروس را ديگه. يكي از مرداني كه پشت آن مغازه طلافروشي نشسته بود، سيروس بود. چطور نشناختيش؟ تا تو را ديد از جايش بلند شد و نگاهت كرد. مردكنار دستش هم شريكش بود.»

    باز هم همان آشوب و هول هميشگي سراغش آمد. باز هم سرخود شد و بازيچه دلش. همه حرفها و عهدها را فرامشو كرد و همه چيز را به گوش باد سپرد. چقدر دل عاشقش وقيح بود. روبه رو شدن با او و آن دغدغه هاي هميشگي، به حالتي كه انگار همه چيز گذشته بود و در عين حال در جلو چشمهايش زنده مي شد و جان مي گرفت. همه چيز سريع اتفاق افتاد. خودش هم نمي دانست كه دوباره مايل به ديدن او بود. ديدن سيروس هوسي بود كه ته دلش سركوب كرده بود و با شنيدن اسمش مثل آتش زير خاكستر گر گرفت. با عجله داخل مغازه شد و چشم دواند.

    سيروس هنوز هم سرپا ايستاده و او را مي پاييد. با ديدن عسل سايه اي از لبخند روي صورتش افتاد. در همان حالت پرسيد: «سلام خانوم! من فكر نمي كردم به ما فقير فقرا سلام بدهي!»

    عسل نگاهش كرد. نگاهش مملو از خشم بود. دلش ميخواست حرفهايي كه سالها در دلش انبار شده بود را به زبان بياورد. دست كم حرفي را كه چند وقت پيش مادرش به او گفت و مثل خرمني خشك وجودش را آتش زد. نگاه عسل طولاني شد و به همان اندازه هم نااميدتر. نمي دانست چه بگويد. سيروس پير شده بود. مثل اينكه صورتش مچاله شده باشد. حالت گربه اي را داشت كه در كارگاه گچ سازي سفيدش كرده باشند. سيروس هم رنگ و رو باخته بود. از رنگ مهتابي صورتش و محاسن شبرنگ صورتش خبري نبود. يك در ميان موهاي سرش به نقره اي ميزد. چشمهايش كوچك تر شده بود و البته قوز دماغش بيشتر از هميشه به چشم مي زد. عسل جا خورد. مي ترسيد آشوب دلش و همه حرفهايش روي صورتش نوشته شده باشد. لرزش بدنش محسوس باشد و كوبش قلبش را كه صدايش را به وضوح مي شنيد، همه بشنوند.

    دست روي صورتش گذاشت و براي لحظه اي با زمان تيمم كرد. سرنوشت آنان را در يك غروب تيره با هم آشنا كرده و عاقبت هم رابطه شان با تيره گي بيخودي به هم خورده بود. آيا از آن عشق بي گناه چيزي در وجود آن دو مانده بود؟ چرا عسل حس كرد كه برقي را در چشمهاي بي روح سيروس ديده كه بار غم داشت؟ از دهانش در رفت: «چرا اين قدر پير شده اي؟ چرا اين طوري شده اي؟ مثل گل سرخي كه رنگ باخته باشد.»

    سيروس كه انتظار نداشت در مقابل احوالپرسي او اين حرف را بشنود، احساس رنجش كرد. با ناراحتي جواب داد: «خب تو هم پير شده اي. نكند خودت را هنوز جوان مي بيني. تا به خودت بيايي دندانهايت ريخته و موهايت سفيد شده.»

    «نه، البته من هم روزگار سختي داشته ام. اما فكر نمي كنم مثل تو اين قدر شكسته و تكيده شده باشم. تو داغون...» و حرفش نيمه تمام مانو.

    مرد گفت:« آه بله، زندگيه ديگه. كسي از فردايش خبر نداره.»

    عسل آه كشيد. چشمهايش در اشك نشست. بغض خود را قورت داد و گفت: «به خصوص فرداي من و تو. اما تو هم كه زن و بچه داري، ديگر از خدا چه مي خواهي؟»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #128
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس لب ورچيد. رنگ صورتش پريد. خودكار را روي ميز گذاشت و با صداي لرزاني گفت: «پس تو خبر نداري، نه؟»

    «از چي خبر ندارم؟»

    «يعني كسي خبرش را به تو نداده؟»

    عسل فكر كرد كه او از ازدواجش حرف مي زند. كمي جوش آورد، ولي خودش را كنترل كرد . بي تفاوت شانه اش را بالا آورد و گفت:«نه، نمي دانم. شايد اين قدر مهم نبوده كه چيزي به من بگويند.»

    سيروس لبهايش را جمع كرد و با لكنت گفت:«حق باتوست. آن موقعها، بعد از اينكه تو رفتي خارج، يك شير پاك خورده اي به من زنگ زد و خبر داد كه به سوئد رفته اي. اولش باور نكردم. به خودم گفتم امكان دارد تو ازدواج كرده باشي، آن هم جلوتر از من. حماقت بود كه فكر مي كردم هر موقع برگردم تو آنجا هستي و هنوز منتظر مني. اما وقتي پرس و جو كردم تو به راستي از ايران رفته بودي. من حرفهايت را شوخي گرفته بودم، در حالي كه تو جدي مي گفتي و مدتها قبل ايران را ترك كرده و فرسنگها از من دور شده بودي. نمي دانم خوشحال بودم يا ناراحت. از خودم يا تو يا سرنوشت كه ما را به نام هم ننوشته بود. تو كه رفتي، ديگر دوست نداشتم به تهران بروم.انتقالي خود را به دانشگاه تبريز گرفتم. مادرم اصرار كرد كه زن بگيرم. خلاصه اينجا و آنجا تحقيق كردند و دختر خانم معلمي را معرفي كردند. قيافه اش خوب بود. از جهت اخلاقي زمين تا آسمان با تو فرق داشت. آنچه را كه تواول كار مي گفتي، او آخر نظرش را مي گفت. دختري صبور و آرام بود. مادرش جهيزيه اي هم داد و خودم هم چيزهاي داشتم. عاشق هم نبوديم، ولي كم كم به همديگر علاقه مند شديم. زندگي خوبي داشتيم. به يك سال نكشيد، خدا دختري به ما داد. زندگي مي گذشت. يك روز با چند تا از دانشجويان از تبريز مي آمديم. زن و بچه ام هم همراهم بودند. همه چيز ناگهاني اتفاق افتاد. يك سانحه تصادفي بود.در يك چشم به هم زدن دنيا زير و رو شد و من را برق گرفت. نمي دانم چه شد. چند نفر در ميني بوس بوديم. راننده چرت مي زد كه ماشيني جلومان سبز شد. راننده هول شد و كنترل ماشين را از دست داد و به كنار جاده پرت شد و چند معلق زد. دنيا روي سرم چرخ زد و تيره و تار شد. چشمهايم را كه باز كردم، همه جا سفيد بود. انگار بالاي آسمان رفته بودم. آنجا كه رنگ آبي اش تمام مي شود. روي تخت بيمارستان بودم. احساس مي كردم نمي توانم نفس بكشم. نميتوانم چيزي بگويم. مامان بالاي سرم نشسته بود. گفت كه دو ماه تمام در اغماء بوده ام. بعد هم زن و بچه ام با چند نفر ديگر جانشان را از دست داده بودند. دوباره چشمهايم را بستم. دلم خون شد. نمي خواستم زنده بمانم. بايد مي مردم، اما نمردم. جرئت و ايمان مردن را نداشتم. انگار گريه ام نمي آمد، زندگي كمدي خنده داري شده بود. نه دليلي براي خنديدن داشتم و نه اشكي براي ريختن.

    بعد از يك ماه از بيمارستان مرخص شدم و به خانه آمدم. الان يك سال و اندي از آن قضيه مي گذرد، اما انگار تازه اتفاق افتاده. ديگر به خانه خودم برنگشتم. جهيزيه زنم را با كمك مادرزنم به سازمان هلال احمر داديم. ديگر چيزي براي برگشتن به خانه نبود. دوباره پيش مادرم آمدم و در اين شهر ساكن شدم. شايد از ديدن موهاي سفيد سرم تعجب كرده اي. روزگار با من زياد مهربان نبود. شايد آزمايش خدا بود يا نمي دانم...» شانه هايش را بالا گرفت و نفس عميقي كشيد. انگار بار سنگيني را روي زمين گذاشته باشد. حرفهايش به اندازه يك كوه سنگين بودند.

    عسل پوزخندي زد. دست خودش نبود. در آن لحظه حالت كسي را داشت كه برايش داستاني تعريف كرده باشند. يك لحظه به خودش آمد. چرا آن لبخند شيطاني روي لبش دويده بود؟ او كه اهل انتقال نبود. او كه بد سيروس را نخواسته بود. بايد خودش را كنترل مي كرد. سعي كرد حرفهايش را از ته دلش بگويد. گفت:« ميداني، من برايت متأسفم و تسليت مي گويم. براي زندگي و سرنوشتمان. مرگ هم كه دست خداست. همه مي رويم و روزش را نمي دانيم. اما مي داني كه زندگي مثل جويباري پيش مي رود. به هر حال بايد دوباره از جايي شروع كني. بهتر نيست هر چه زودتر ازدواج كني و از تنهايي در بيايي؟»

    باورش نمي شد آنجا، جلو مادر و آدم غريبه اي كه شريك سيروس است، ايستاده و ياوه مي گويد. سالها حسادي بي معني و آرزويي پوچ در دلش ريشه انداخته بود. هنوز نمي توانست ببخشد كه سيروس با او چه كره بود. او كه فقط يك سرگرمي براي مرد بود. اما روزگار چه كرد. هم زندگي او را به يغما داد و هم خودش به پله اول زندگي برگشت. حالا مي شنيد كه او چه سختيهايي كشيده بود. زنش و بچه اش، پاره تنش، را از دست داده بود. با اين وجود ته دلش حس عجيبي داشت. خودش هم كه خوشبخت نبود. بچه اي در بغل داشت كه او را با دنيا عوض نمي كرد.

    شيطنتي كه بيشتر از خوشحالي بود تا اندوه به سراغش آمده بود. از خودش بدش آمد. از اينكه از ديدن ناراحتي كسي كه زماني عاشقش بوده خوشحال شده بود، تعجب كرد. سعي كرد حس خود را آب تني دهد. ندامت او چند ثانيه بيشتر دوام نياورد، چرا كه سيروس با وقاحتي كه چاشني صورتش بود به او گفت:«اگر اين قدر دلت براي من مي سوزد، اين بچه را به پدرش پست كن تا ما، من و تو، از جايي كه زندگي مان را رها كرديم با هم شروع كنيم. ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است.»

    اين بار عسل نيشخندي زد . با دهان باز نگاهش كرد و گفت:«فكر نمي كردم كه روزي اين حرف را به تو بگويم، ولي تو بايد آخرين مرد در صف انتظار من باشي و تنها مرد دنيا. باز هم فكر نمي كنم من اين قدر بيچاره شده باشم يا من و تو آينده اي با هم داشته باشيم.ز

    «چرا؟ يعني من اين قدر بد هستم، يا تو خيلي خوشبختي؟!»

    پيش خودش حساب كرد اگر از محمود جدا مي شد و با او ازدواج مي كرد، زندگي اش بدتر از اين كه بود نمي شد، ولي همچين قراري با خودش نداشت. او در ظاهر با محمود زندگي مي كرد و سالهاي غربت تنهايي را همنشين او كرده بود. نگاهي طولاني و معنادار به او انداخت و گفت:«نه، يعني نمي دانم. تو كه باهوش بودي، خودت حسابش را بكن. اين را هم مي دام كه چاشني من و كلمه خوشبختي حرامه. حالا بعد اين همه سال، تنها خوشبختي من ديدن لبخند گرم پسرم و علاقه به اوست. منتها تو يادته به مادرم چي گفته بودي؟ اينكه نمي خواستي با ازدواج با من ريسك بكني.» عسل زبانش را گاز گرفت. سيروس از زندگي خصوصي او خبر داشت. مادرش با او حرف زده بود، انگار كه او بتواند خوشبختش كند.

    سيروس ساكت ماند و سرش را پايين انداخت. دختر گفته اش را ادامه داد: «نمي خواستم الان حرفش را بزنم. يعني يك روزي آرزو داشتم هزار تا حرف به تو بگويم، شايد زماني نفرينت هم كردم چون تو قلبم را شكستي و با احساس من بازي كردي، اما ته دلم راضي نبود. آن وقت تو با اين همه اخبار ناراحت كننده ات جلوي من سبز مي شوي و تازه من مجبور مي شوم با تو همدردي هم بكنم. اين هم از پيشنهادت. فكر مي كني كي هستي؟»

    «من نفهميدم چي به مادرت گفته ام.»

    «بي خيال. فراموشش كن.»

    وقتي از مغازه بيرون آمدند، درنا گفت: «زياد هم براي اين مارمولك دل نسوزان. فكر نكن اين قدرها هم عوض شده.»

    عسل در فكر فرو رفت. با ترديد پرسيد: «چرا؟ ديگر چه اتفاقي افتاده؟»

    مادرش گفت: «ولش كن. بيا بريم اين پاساژ پاييني را ببينيم كه تازه باز كرده اند.»

    با هم به چند مغازه سر زدند. عسل در تمام مدت به او فكر مي كرد. باز هم هوايي شده بود و به دلش ريشخند مي زد كه باز هم با ديدن او به تلاطم افتاه و مفت و مجاني خودش را فروخته بود. آخ كه دل زن از جنس حرير بود و كوچكترين فشاري را تحمل نمي كرد. به علاقه اي كه در ته دلش حس مي كرد و خودش هم باور نمي كرد فكر كرد. به اينكه چقدر دلش هم با او بيگانه بود و راست نمي گفت. اين چه آتشي بود، چه عشقي بود كه هنوز هم بعد از سالها دوري آتشي زير خاكسترش سوسو مي زد؟ چه انتظاري از خودش داشت؟

    وقتي به خانه رسيد حرفها و قيافه سيروس را دوباره در ذهنش مرور كرد. باز هم حيران بود. فردايش دلش مي خواست باز هم صدايش را بشنود. دلش براي او سوخته بود. اي كاش تصادف نمي كردند و بچه اش را از دست نميداد. اما زندگي كه شوخي سرش نمي شد. خانه آنان تلفن داشت و او ديگر راحت مي توانست از خانه خودشان با او صحبت كند. همين كار را هم كرد و به او تلفن زد و چند باري با هم حرف زدند. او را تشويق كرد كه به زودي ازدواج كند و بيخودي عمرش را به تنهايي و حسرت خوردن گذشته هدر ندهد. حتي دخترخاله اش را به او پيشنهاد داد.

    سيروس خنديد و گفت كه نمي خواهد به او فكر كند. در ثاني سن او كوچك است. بعد از آن هم چند بار ديگه دوستانه تلفني صحبت كردند.در يكي از تلفنها بود كه درنا ناگهاني از خريد برگشت و سرزده وارد اتاق شد. شايد همين جوري يا كه گوش ايستاه و حرفهاي او را شنيده بود. نگاه مشكوكي به عسل انداخت و گفت: «آقا محمود زنگ زده بود، نه؟»

    عسل سرش را تكان داد.

    درنا با كنايه گفت: «معلومه ديگه اگه بخواي تلفن را مشغول نگه داري كه نمي تواند تماس بگيرد.»

    «نگران نباشين، او سرش گرمه.»

    «خب با كي صحبت مي كردي؟» خودش مي دانست، ولي مي خواست اعتراف بگيرد. خداي كاش عسل طفره نمي رفت. مادر گفت: «وارد بازي خطرناكي مي شوي. مواظب خودت نباشي مي سوزي.»

    «مادر يك احوالپرسي ساده بود.»

    «باز هم زير پايت نشسته؟ از تو چه مي خواهد؟»

    «از من چيزي نمي خواد. گفتم شايد با دخترخاله ازدواج كن.»

    «دخترخاله جاي دختر اونه. تازه مگه ما مادرش هستيم كه براش زن پيدا كنيم.»

    «چه عيب داره؟ غريبه هم كه نيستيم.»

    مادر چادرش را روي ميز غذاخوري گذاشت و گفت: «يادته چند روز پيش پرسيدي سيروس چه چيزي به من گفته بود؟»

    دختر نگاهش كرد و گفت:«خب كه چي؟»

    مادر ادامه داد: «من قضيه تهران را مي دانم. خودش برايم تعريف كرد.»

    سر عسل روي سينه اش افتاد.

    مادرش ادامه داد: «يك روز گوشي تلفن مان سوخته بود، بردم رفيق سيروس درستش كند. او هم آنجا بود. از گوشي تلفن خوشش آمد. آن را از من خواست. گفتم تو برايمان فرستاده اي. بعد هم از احوال تو پرسيد. من هم گفتم حالت خوبه و پسري هم داري. يك دفعه ديدم رنگ و رويش را باخت. گفت كه يادته يك دفعه عكس عسل را از تو گرفتم. ما همديگر را در مسافرخانه تهران ديديم و يك شب با هم بوديم. مي داني كه خودم اولين كسي بودكه غنچه گلش را چيدم. نوبرش از من بود. از مغازه بيرون زدم. بايد بعداً جوابش را مي دادم . از شنيدن آن حرفها شاخ درآوردم. اين قدر به ما دروغ گفته بود و تو هم با من صادقي نبودي.»

    عسل با لحن پوزش خواهانه اي گفت: «دروغ گفته و هيچ اتفاقي بين ما نيفتاده.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #129
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر بدون توجه ادامه داد: «باور كن خيلي جا خوردم. حالش خوب نبود. از لحنش بوي حسادت مي باريد. بيشتر از اين ناراحت بودم كه ما را پيش مرد غريبه اي سكه يك پول كرد. من م خودم را نباختم و گفتم كه چه فايده مرد نبودي و عرضه نداشتي تا كاري كني.»
    شنيدن اين حرفها، آن هم بعد از چند سال براي عسل غيرقابل تحمل بود. تمام وجودش آتش گرفته بود. وقتي مادر براي تهيه غذا به آشپزخانه رفت، دست و پاي او مي لرزيد. به تندي شماره تلفن مغازه را گرفت، ولي صداي سيروس را كه شنيد زبانش بند آمد. نتوانست چيزي بگويد. بهتر ديد كه رودررو با او صحبت كند. حتي روز بعد وقتي به بهانه اي به همان پاساژ رفت سيروس او را كه ديد لبخندي زد و خبردار از جايش بلند شد. خيلي عصباني بود. او كالسكه بچه را مستقيم راند و رد شد. در واقع آنجا آمده بود كه با او حرف بزند. برگشت و وارد مغازه شد. مرد سلام كرد. او به خشكي جواب داد. گفت:«چه خبرته؟ امروز تو را فرستادند كه باج بازار را بگيري؟»
    «نه خير. من يك كاري با تو داشتم.»
    «تا تو بيايي و يك كاري با من داشته باشي.»
    «اين قدر هم ذوق نكن. صبر كن ببين چه مي گويم.»
    «راستي مي خواستم بكم چرا اين اتيكتهاي آويزان از كالسكه را نمي كني. ديگه عالم و آدم مي دانند كه شما از خارج آمده اين.»
    عضلات صورت عسل هنوز منقبض بود. بدون اينكه از شوخي او لبخندي بزند، با عصبانيت رو به سيروس گفت:«مي دوني چيه، مادر وقتي متوجه شد ما تلفني صحبت مي كرديم وارد اتاق شد و به من گفت كه به او چه گفته اي. تو نامردي هستي كه از پشت خنجر مي زند!»
    سيروس ابروهايش را به هم دوخت و پرسيد: «تو درباره چي حرف مي زني؟»
    عسل كالسكه را داخل مغازه آورد. دستش را روي ميز ستون كرد و گفت:«يادته تو زماني مادرم را گول زده بودي؟ تازه قرار بود راز تهران بين ما بماند. مي داني تقصير من نبود كه تو عرضه عاشق شدن نداشتي و مي خواستي مادرت به زور برايت زن بگيرد. مي داني زماني نفرينت كردم كه مثل من عزيزت را از دست بدهي و بفهمي كه از دست دادن عزيز چه طعمي دارد. تو عزيز دلم را از من گرفتي. يادت مي آيد؟ اما حالا هيچ از نفرين خودم ناراضي نيستم. اين را هم بگويم تو عشق را نمي شناسي. حروف الفبايش را نمي داني. خيلي مانده كه بخواهي غنچه عشق را ببويي، چه برسد به اينكه گل عشق را بچيني. مي فهمي چه مي گويم. اگر كسي در آن وسط گل زد و نوبري كرد، من بودم نه تو. اين را بفهم.»
    صورت عسل قرمز شده بود و مثل تنور در آتش جهنم ميسوخت. در مغازه را پشت سرش به هم كوبيد و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند، راه خانه را در پيش گرفت. نزديك بازار بود كه احساس كرد اسم خودش را شنيد. هنوز سرش داغ بود و فكر كرد اشتباهي شنيده. بدون توجه به راهش ادامه داد. در آن حال دستي را روي شانه اش حس كرد. برگشت و او را ديد. آرزو را بعد از آن همه سال. به طرفش خيز برداشت. پرسيد: «تا به حال كجا بوده اي؟ چرا جواب من را نمي دادي. مي داني چند بار صدايت كردم.»
    عسل تبسم زوركي كرد. به صورت آرزو دقيق شد. چقدر شكسته شده بود. پرسيد: «كجاهايي؟ چه مي كني؟ اين خانم خوشگل كيه؟»
    «آرزو خنديد و گفت: «خواهرمه. ببينم تا كي هستي؟ مي خوام بيام ديدنت و تو خونه با هم حرف بزنيم.»
    «عيب نداره. آدرسمون را كه بلدي؟ فردا بعدازظهر منتظرت هستم.» با اينكه از ديدنش جا خورده بودع ميلي به صحبت نداشت. حالش گرفته بود. با عجله از او خداحافظي كرد و طرف خانه راه افتاد.
    مادرش پرسيد: «چه خبرته؟ مثل مرغي شده اي كه در قابلمه چند جوش خورده باشه. رنگ و روت قرمز شده.»
    عسل گفت: «بازار بودم. رفتم و حق سيروس را كف دستش گذاشتم.»
    «من به تو گفتم چند روزي كه اينجا هستي، دنبال دردسر نگرد.»
    «چه دردسري؟ اين همه وقت بي منطقي او را تحمل كردم.»
    «تو با او چي كار داري كه بخواهي سر به سرش بگذاري؟»
    «وقتي حرفام را زدم بايد قيافه اش را مي ديدين.»
    «به هر حال بهتره فراموشش كني. نمي خواد براي او هم دختري پيدا كني.»
    عسل به اعتراض به مادرش گفت:«بايد اين حرفها را زودتر به من مي گفتي تا حسابش را برسم. آن وقت سلامش هم نمي كردم.»
    مادر سرگرم تهيه ناهار شد. مشغول پوست گرفتن سيب زمينيها شد و گفت بهتره او هم كاري بكند و زياد هم خودش را اذيت نكند. يك دفعه يادش افتاد كه آرزو را ديده و براي فردا قرار گذاشته اند. درنا از شنيدن اسم دختر اخمهايش درهم رفت و گفت:« مي دونستي كه طلاق گرفته؟»
    عسل گفت: «آره، ديدم شكسته شده، دخترش چي، اون پيش آرزو مونده؟»
    «چه مي دانم. فردا از خودش بپرس.»
    فردا سر ظهر آرزو به ديدنش آمد. دختر كوچكش را هم آورده بود. بعداز كلي صحبت و گلايه، گفت كه دو سالي است جدا شده. دخترش را پيش خودش نگه مي دارد. شوهرش معتاد و ترياكي از آب درآمد. وسايل خانه و جهيزيه اش را تك تك فروخت و او را به خاك سياه نشاند. تازه مادرشوهرش هم از او حمايت مي كرد. او هم طاقت بدرفتاري و بدبختي را نداشت. دست بچه اش را گرفت و به خانه مادرش آمد. از آن موقع چند دوره كامپيوتر، آرايشگري و كلاس رفته تا كاري پيدا كند و خرجش را در بياورد. گفت كه مورد خوبي هم براي ازدواج ندارد و مادرش بدتر از هميشه اذيتش مي كند. مدتي پيش يكي از برادرهايش زندگي مي كرد، منتها وضعيت زن طلاق گرفته در ايران معلومه ديگه. آدم اولش مي خواهد از مرد ناباب جدا و راحت بشود و بعد تازه اول بدبختيهاست. ديگر در و همسايه و فاميل براي آدم حرف در مي آورند و پچ پچها شروع مي شود. به خصوص اگر بخواهي دست به صورت ببري و براي خريد بيرون بروي. انگار زن طلاق گرفته حق زندگي ندارد. داستان غمگيني بود. عسل براي لحظه اي ناراحتي خودش را فراموش كرد. آرزو از زندگي او پرسيد. وقتي عسل به ناراحتي و اختلاف با شوهرش اشاره كرد، به او گفت مبادا طلاق بگيرد و دست خالي بماند. عسل جرئت نكرد چيزي درباره سيروس به او بگويد. واقعاً هم كسر شأن خود مي دانست كه آرزو بداند كسي كه آن قدر دوستش داشته، او را سر كار گذاشته بود.
    آرزو از عسل خواهش كرد براي او شوهري در خارج پيدا كند. عسل خنديد. فكر كرد شوخي مي كند. نگاهي به دختر سبزه رو و ملوسش كرد كه مثل عروسك به او چسبيده بود و لحظه اي از مادرش دور نمي شد. آرزو جدي مي گفت. عسل پرسيد دخترش را چه مي كند؟ آرزو با خونسردي گفت كه دخترش را بايد تا شش سالگي تحويل پدرش بدهد. چطور دلش مي آمد. گفت كه شايد توانست او را با خودش ببرد. عسل كمي فكر كرد. خواست بگويد آدم درست و حسابي نمي شناسد و در دور و برش هر چه ازگل و قوزبيت هست در خارج جمع شده، ولي چيزي نگفت چون نمي خواست حرفش را زمين بيندازد. يكي دو تا از پيراهنهاي شيكش را آورد و آرزو آنها را پسنديد و تن كرد. دختر از او عكس گرفت. به او قول داد كه آنها را با خودش ببرد و اگر مورد مناسبي بود معرفي كند كه بتواند ازدواج كند و از سختي زندگي در بيايد. در دل به سادگي آرزو مي خنديد. فكر ميكرد انگار كه مرد خوب را در خارج ريخته باشند. آدم خوب همه جا پيدا مي شود، اما در خارج كمي دشوار بود.
    آرزو قول داد كه برايش نامه بنويسد. هديه اي را كه آورده بود به او داد و حتي با اينكه انتظار نداشت، براي بدرقه اش به فرودگاه آمد و حسابي به قول خودش او را شرمنده كرد.
    عسل كجاي كار بود؟ سيروس از حرفهاي او ناراحت نشد و شايد توانست او را درك كند. مادرش در همه اين مدت حق داشت. او آدم نامناسبي را براي دوست داشتن انتخاب كرده بود. سيروس اهل دل نبو. سالها دلش را سوزانده بود و هنوز هم دست نمي كشيد. در يكي از روزهاي آينده به خانه شان و براي ديدنش آمد. خودش با پاي خودش و حتي يك هديه كوچك هم برايش آورد. آن هم اسپري هاوايي. عسل اعتراض كرد. جاي تشكر نبود. گفت: «مي داني، اين درسته كه ما هنوز سلام و عليك خود را حفظ كرده ايم، ولي اين به معني وعده و وعيد نيست. من زن متأهلي هستم. هيچ وقت هم به شوهرم خيانت نمي كنم.»
    «اگر او به تو خيانت كرد چي؟»
    «بهش تذكر داده ام. اگر بفهمم به من خيانت كرده، در آن صورت هيچ حرفي با او ندارم و بلافاصله به راه خودم مي روم.»
    «گفتنش راحت است. تو يك بچه داري و بايد به فكر او هم باشي.»
    «چه ربطي دارد. من پسرم را دوست دارم. دوست داشتن بچه به معني قبول ذلت كه نيست. هر چه باشد آدم بايد احترام خودش را حفظ كند. من يك مادر هستم و بايد به فكر آينده پسرم باشم تا زندگي خودم.»
    «نمي دانم، شايد حق با تو باشد. به هر حال اگر آن روز برسد، من هنوز هم حس مي كنم كه تو مال من هستي. دست شكسته را آويزان گردن مي كنند. مجبورم قبولت كنم.»
    «نه، فكر نمي كنم من مال تو باشم. در ضمن دست شكسته تو هم نيستم كه از گردنت آويزان شوم. در ضمن از هديه ات متشكرم. اي كاش آن را آن موقع كه بايد، مي دادي. شايد روزگاري من هنوز منتظر عملي شدن وعده و وعيدهاي تو بودم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده. من و تو هر كدام در طرف مخالف زندگي ايستاده ايم. من و تو در دو خط موازي در دو جهت زندگي هستيم و فكر نمي كنم كه هرگز به هم برسيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #130
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و سوم...

    مي گويند زمان التيام بخش دردهاست، اما بعضي وقتها گذشت زمان هم بعضي چيزها را عوض نمي كند.
    گويي هيچ وقت قسمت هم نبوده اند. در آخرين لحظه كه به هم نزديك مي شدند، ديرتر به هم مي رسيدند. هر دو مي دانستند كه براي شروع بازي، ديگر دير شده بود. سرنوشت آخرين دور بازي را برده بود. سيروس وقتي قضيه طلاق عسل را شنيد كه ازدواج كرده بود.
    به طور اتفاقي با خواهر يكي از مشتريهاي تو دل برو آشنايش كردند. فرزانه همراه خواهرش افسانه خيلي تصادفي وارد طلافروشي سيروس شد و مشتري دايمي او ماند. اولش كه چشمش فرزانه را گرفت. او زن جوان و بيوه و خوشگلي بود كه نگاههاي تشنه زيادي را به دنبال خودش مي كشيد. در بازار كه راه مي رفت، لايه هاي گوشت تن زن مثل ژله مي لرزيد و لب و لوچه خيلي از مردان برايش آويزان بود. صورت قشنگي داشت با پوستي صاف و مرمرين و چشم و ابروي مشكي. آن موقعها، بعد از مرگ ناگهان شوهر فرزانه، شايعه هاي زيادي براي او بافتند. از جمله اينكه مردي كه عاشق او بود، نصفه شب دم در خانه شان رفت و شوهرش بعد از باز كردن در، دنبال مرد كرد و نيمه راه به علت نامعلومي سكته كرد و در كف كوچه خودشان جان داد. بعد از مدتي فرزانه جوان با وجودي كه دو بچه داشت، عاشق پسر جواني شد كه به تازگي ليسانس ادبياتش را گرفته بود واستعداد شعر و هنرش را در به دست آوردن دل فرزانه به نحو احسن به كار گرفت. بعد از مكث كوتاهي عقد شرعي، محسن يكه تازي خودش را شروع كرد. اول يكي از باغهاي فرزانه را فروخت و با پولش به سير وسفر رفت و بعد نوبت يكي از مغازه ها بود. يكي از اين سفرها كار دست محسن داد و با دختر جواني آشنا شد كه به قول مادر محسن، باب ميل پسرش بود. در شهر شايعه شد كه محسن با دختر جواني فرار كرده و بيشتر پولهاي فرزانه را بالا كشيده. فرزانه كه فكر مي كرد با پيدا كردن محسن به دهان مردم افسار مي زند، با ناپديد شدن مرد بيشتر احساس رسوايي كرد. به همراه پدرش شهر به شهر گشت و در يكي از شهرهاي شمالي محسن را گير انداخت. يقه او را گرفت و با كمك قانون و كمي كتك، هم صيغه اش را باطل و هم باقي پولهايش را گرفت. آن موقع بود كه خانواده شوهر فرزانه پادرمياني كردند و به هوسراني فرزانه دهنه زدند.
    سيروس همه اينها را مي دانست، با اين وجود فرزانه شكاري نبود كه به راحتي از آن بگذرد. آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود. شايد توجه سيروس هم اين طوري به سويش جلب شد. فرزانه مي دانست كه دهان ماهي در قلابش گير كرده. براي اينكه از خدمت خانواده پدرش در بيايد، براي بار دوم همراه خواهر ناتني اش آنجا ظاهر شد. مادر سيروس قبلاً گوشي را دستش داده بود كه با چه كساني طرف است. خواهر ناتني هم لقمه بدي نبود. تپل و سفيدرو بود. ليسانس ادبيات داشت و از همه مهم تر جهيزيه خوبي هم برايش تهيه كرده بودند. وقتي سيروس افسانه را در طلافروشي ديد او را پسنديد، بله را گفت و مادرش را به خواستگاري فرستاد. اگر سيروس زن بود، هزار تا حرف و حديث در مي آورد، كه اي بابا زن بيوه بيايد با يك پسر ازدواج كند، آن وقت چه اتفاقاتي كه نمي افتاد.
    ازدواج سيروس و افسانه بدون دردسر اتفاق افتاد. عشق سوزناكي هم بين آنان در كار نبود. بيشتر شرايط مصلحتي و تفاهم بود كه آنان را جذب هم كرد. روزگاري كه سر سيروس را به سنگ زده بود، ديگر نرم تر شد و شرايطي به وجود آمد كه به آساني سوءتفاهمها را از بين برد. هر چند كه هر دو آنان مدتها بعد از زندگي زير يك سقف، پي بردند كه تفاهم آنها هم مصلحتي است و ويروس يك سوء تفاهم زير زبانشان بود كه با كوچك ترين جرقه اي از اختلاف نظرها خودش را نشان مي داد. اين تنها مشكل شان نبود. در زندگي مشترك موفق، يعني تفاهم و احترام هر دو طرف همراه با علاقه كه آدمها زير يك سقف همديگر را بهتر مي شناختند و درك مي كردند. شايد همين خلأ در زندگي زناشويي بود كه باعث شد سيروس در مدت كوتاهي رو به سير قههرايي و به گذشته اي مملو از عشق و اميد برگردد. به زماني كه بذر عشق در دلش جوانه زد و با تب تند جواني و لبخندهاي جادويي محبوبش رشد كرد و مثل گل بوته هاي زير دريا دست و پايش را بست. سيروس به اين گونه عشق ورزيدنها عادت نداشت. به سر شاخ شدن افسانه و جواب پس دادن او آشنايي نداشت.
    بعد از تولد اولين بچه شان بود كه مرد سراسيمه به دست و پاي خودش پيچيد تا شاخ و برگ درخت عشق را از جسم و جانش بگسلد و روحش را رها كند. شايد در اين يكي كارش موفق مي شد و مي توانست از دست افسانه راحت شود. اما اين جوري نبود. شايد او قهر مي كرد و به خانه مادر مي رفت، ولي هيچ وقت حرفي از طلاق نمي زد. سيروس گاهي به گذشته ها فكر مي كرد و به عشقي كه زماني جان و روحش را تصرف كرده بود. اگر فقط ياد عسل به آساني از ذهنش بيرون مي رفت و به او اجازه فراموش كردن مي داد، زندگي او هم راحت تر مي گذشت. اي كاش عسل هيچ وقت سر راه او سبز نمي شد.
    در زندگيهاي امروزي، انسان با تمام عجيب و غريب بودنش به عشق دادن و عشق گرفتن محتاج است. هر قدر هم كه آدمها گردن كلفتي كنند، باز هم كودك درون آنان تشنه عشق است. حيف كه سرنوشت، روزهاي تلخي را براي او رقم زد و به آساني نتوانست عقده گذشته را پشت سر بگذارد.
    او وقتي كه عسل را بعد از سالها دل شكستگي، دست تنها با بچه اي رو دستش ديد، خودش را سرزنش كرد. خودش را به دادگاه برد و كلاهش را قاضي كرد. كجاي زندگي اش اشتباه كرده بود؟ چه كسي عشق آنان را به يغما برده بود؟ دست آخر چون تنها به قاضي رفته بود همه چيز را به گردن قسمت گذاشت. آنان قسمت هم نبودند. پس چرا مردم مي گفتند كه خواستن توانستن است. او كي قدم پيش گذاشته بود تا بخواهد. خب آدمهاي پست و حسود نگذاشتند، چرا؟ چون عشقش به او كافي نبود تا چشمش را ببندد و همه شنيده ها را نشنيده بگيرد و ببخشد. به نظر خودش، عشق او به عسل در يك آن به تلي از خاكستر مبدل شد و شايد مثل آتشفشاني يكباره خاموش شد. خودش هم خبر نداشت كه شايد هنوز گوله اي آتش در زير خاكستر سوسو مي زد. آخ كه زندگي سخت مي گرفت و كاريش هم نمي شد كرد.
    گراني بيداد مي كرد. در بنيادها خبري نبود و اينكه يك حقوق براي امرار معاش كافي نبود. ديگر برايش مهم نبود كه زن ليسانسيه اش بيكار باشد. هر چند كسي به ليسانسيه هاي دانشگاه آزاد وقعي نمي گذاشت. خيلي از همين ليسانسيه ها مدركشان را قاب كرده و به ديوار خاطرات آويخته بودند و بعضي شان هم خودشان را با آن باد مي زدند. دوره و زمانه عوض شده و هزينه هاي زندگي سنگين بود. او نمي واست به زن بيكار تحصيل كرده افتخار كند. اصلاً نمي خواست در آن شهر بماند و با خاطرات گذشته زندگي كند. جاي خالي عشقي كه از دست داده و زن مهرباني كه هرگز از او نرنجيده بود. دختر معصوم و شيرين و دوست داشتني اش كه دل او را مثل نمك تند دريا فشرد و سوزاند.ديگر طاقت ماندن نداشت.
    براي افسانه خيلي آسان بود كه راز چشمهاي سيروس را بخواند. بداند كه دلش جاي ديگر اسير بود. شوهرش با او بود و فرسنگها از او دور به كسي ديگر فكر مي كرد. تنها چاره كار را دور شدن از شهر و پشت سر گذاشتن گذشته ها ديد. شروع كردن از نو مي توانست به او كمك كند. براي او عشق، رسيدن به مقصد نبود كه با ازدواج تمام شود. و خشم ناگهاني افسانه نشان داد كه سوءظني برده بود و اين را مي دانست. شوهرش يكي ديگر را بيشتر دوست داشت. سيروس هم اين را مي دانست . آنان همديگر را اين گونه درك مي كردند. بايد از آن شهر مي رفت. هزارها بهانه پيدا كرد. از طرفي خود افسانه در طلا فروشي با سيروس آشنا شده بود و مي توانست حدس بزند كه در مغازه او چه مي گذشت.
    او زنش را برداشت و به تبريز رفت. شروع زندگي تازه در غربت شايد ساده تر بود. مي خواست براي زنش كاري پيدا كند. بعد از يكي دو ماه تقاضايش را دريافت كردند و بيست و پنج ساعت حق التدريسي در دبيرستان براي زنش دست و پا كرد. سيروس نابرابريهاي جامعه را مي شناخت، ولي خم به ابرو نياورد و از شنيدن خبر استخدام زنش خوشحال هم شد.با وجودي كه مي دانست همسر دوستش كه ليسانس دانشگاه دولتي بود و بعد از سالها به آموزش دوره آرايشگري پرداخت تا بلكه سالني باز كند. عاقبت هم همان كار را كرد. اينها برايش مهم نبود. تازه خانواده زنش هم خوشحال و ممنون شدند. دامادشان در قحطي و بيكاري براي دخترشان كه زن خودش هم بود، چند ساعت تدريس در يكي از دبيرستانهاي مرند دست و پا كرده بود. به عقيده سيروس زياد هم بد نشد. تدريس در رشته هاي ادبيات و علوم اجتماعي دشوار نبود و افسانه مي توانست روزي حكم رسمي خود را بگيرد. سيروس دست خالي ماند و به پست وعده داده شده نرسيد. برنده انتخابات كاري براي او نكرد و وعده ها عملي نشد. او به همان شغل شريف دبيري برگشت. بعد از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه هم به سمت مشاور دبيرستان مشغول كار شد. بار روزگار را لنگ لنگن مي كشيد.
    در زندگي خصوصي اش موفق نبود. جاده زندگي را كه نگاه ميكرد، چقدر همه چيز را تاريك مي ديد. خوابهايي كه مي ديد هميشه نيمه كاره مي ماند. خودش را اسير حس مي كرد. گاهي زندگي به قدري سخت مي گرفت كه دلش مي خواست يك شب مي خوابيد و وقتي چشمهايش را باز ميكرد همه چيز را از نو شروع مي كرد. از نو جوان مي شد، از نو عاشق مي شد و از روي عشق زنگي مي كرد. اما زندگي چرخش يك رنگي نداشت. روزي مثل طاووس، رنگهاي دلفريبي پيدا مي كرد و يك روز ديگر مثل جوجه تيغي تيغ سمي به او مي انداخت. در متن تجربه زندگي يك چيز براي او مسلم شده بود. آدم هر جاي دنيا كه مي رفت، از گذشته خود و از سرنوشت شخصي اش خلاصي نداشت. انسان از گذشته اي كه همه مي گفتند تمام شده و رفته پي كارش، خلاصي نداشت.
    براي سيروس همه چيز از همان روز خاكستري به ظاهر باراني پاييزي شروع شد. روزي در دفتر كارش نشسته بود كه رحيم برادر كوچك تر عسل به ديدنش آمد. از او مي خواست كه از يكي از معلمهاي جبر كه به طور تصادفي دوست قديمي سيروس هم بود، برايش نمره بگيرد. چاره اي نبود. نمي شد برادر عسل را رد كرد. گوشي تلفن را برداشت و از دوستش خواهش كرد كه ورقه امتحاني رحيم را يك جوري زير سبيلي رد كند. نمره ده يازده بد نبود. رحيم در رشته خودش، علوم انساني، خيلي موفق بود، ولي به سفارش غلط دبيرانش رشته اشتباهي را انتخاب كرده بود. پسر جوان خوشحال شد و توانست نمره قبولي بگيرد.
    وقتش بود كه سيروس هم از خوشحالي او استفاده كند. از او درباره خواهرش پرسيد. رحيم از گفتن حقيقت خودداري نكرد. حقيقت اين بود كه عسل تحت شرايطي از شوهرش جدا شده و در خارج تك و تنها زندگي ميكند. شوهر بعد از مدتي پسرش را از او جدا كرده بود. خودش مي گفت كه درس مي خواند و دانشگاه مي رفت و كار مي كرد. خانواده واهمه تنهايي او را داشتند. او هم به حرف كسي گوش نمي كرد و نمي خواست به ايران برگردد. رحيم يك جوري از او طلب كمك كرد. شايد اگر سيروس با او صحبت كند، او را قانع مي كرد كه به ايران برگردد. سيروس از خدا خواسته شماره تلفن و آدرس آپارتمان عسل را از برادر او گرفت و قول داد كه در اسرع وقت با او تماس بگيرد و با صحبتهايش او را سر عقل بياورد. در غير اينصورت مي توانست چاره ديگري بينديشد. برادر عسل از اتاق بيرون رفت و او را با افكار مغشوش و درهم و برهمش تنها گذاشت.
    چقدر دلش هواي عسل را كرده بود. بايد يكبار هم شده صداي نرم و لطيف او را از فرسنگها راه دور مي شنيد. شماره تلفن را مثل يك چك مسافرتي گرانقيمتي در جيب بغل كتش جا كرد و براي تماس گرفتن با عسل لحظه شماري مي كرد. اين راز نبود كه او با زنش اختلاف داشت. عشق آن چناني بين او و زنش نبو. افسانه دختر نازپرورده اي با هيك پت و پهن و درشت بود و طاقت ايرادگيريهاي شوهرش را نداشت. سيروس هم از نظر او و خانواده اش، افاده اي، دماغ بالا و پرتوقع بود. به گفته داماد بزرگ تر، اگر پدر افسانه درخت باغچه را از ريشه در مي آورد و روي جهيزيه دختر مي گذاشت، مرد باز هم طلبكار بود. زن كه تحمل اين خشكيها را نداشت يك روز در ميان قهر مي كرد و به خانه پدرش مي رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 13 از 17 نخستنخست ... 391011121314151617 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/