خواهر عزيزم سلام
حالت چطوره؟ من حالم خوب است. روزگار مي گذره، اما بدون تو چقدر سخت است. چپ و راست نگاه مي كنم، جاي خالي ات را مي بينم. نمي داني روزها چقدر يكنواخت مي گذرند، به خصوص كه كسي نيست سربه سرش بگذارم. نمي دانم نامه ام را از كجا شروع كنم. همه اينجا خوب هستند. شايد باور نكني، ولي جايت اينجا خيلي خالي است. مي بيني دوباره تكرار كردم. حرف زياد است. تازگيها خبري به دستم رسيد كه فكر كردم بهترست از خود من بشنوي. چند روز پيش سيروس را همراه زني ديدم. سرانجام به غيرت آمد و زن گرفت. مرتيكه بيشرف يك دختر معلم را انتخاب كرده. البته كسي معرفي اش كرده بود. منظورم اينست كه عاشقش نبود. اين را هم بگويم دختر بانمك و مؤدبي است و از سر او زياد مي باشد. چقدر خوشحالم كه از دستش راحت شدي، اميدوارم در آنجا خوشبخت باشي. تو كه زياد براي ما نمي نويسي...»
اتاق دور سر عسل چرخيد. ديگر نتوانست بقيه نامه را بخواند. آن نامرد چطور دلش آمد. آن همه سال او را منتظر گذاشت. وقتي از رفتن او مطمئن شد، زن گرفت. شايد هم خودش مقصر بود. به قول مادرش خودش را گول زد كه سيروس او را دوست دارد و با او صادق است. لباسهايش را پوشيد و بيرون رفت. دوروبر باغچه اي كه براي اوقات فراغتش درست كرده بود راه رفت. دلش پر بود، ولي اشكي براي ريختن نداشت. فايده اي نداشت. هر چي بود گذشت. ناآرام راه رفت و به زمين و زمان لعنت فرستاد. نمي دانست خوشحال باشد يا ناراحت! باز هم يادش آمد. چه زود آماده زن گرفتن شده بود. نفرينش كرد. از ته دل او را و عشق را و كساني كه عشق را و كساني كه عشق را باور داشتند لعنت كرد. همان جا نامه برادرش را پاره كرد و در سطل آشغال انداخت. نمي خواست آن را دوباره بخواند و داغ دلش تازه شود. طفلك امير تقصيري نداشت. مي خواست خواهرش بداند كه در كوچه و ديارشان چه مي گذشت. نگاهي به خرده ريزه هاي نامه انداخت. نامه در غربت ارزش داشت و اخباري كه در آن نوشته مي شد، مهم بود. عسل دلش سوخته بود. در عشق شكست خورده و آدم عوضي را براي عشق ورزيدن انتخاب كرده بود. وقتي آن خبر را گرفت، دنيا بر سرش خراب شد. مي توانست خودش را سرزنش كند. آن شب تا توانست گريه كرد. شوهرش در خانه نبود و او وقت زيادي براي عزا گرفتن داشت.
خوشبختانه آن روزها محمود دير وقت به خانه مي آمد. به بهانه كار در استكهلم و دوري راه، يك شب به خانه مي آمد و شب ديگر نمي آمد. عسل به اندازه كافي فرصت داشت تا تنهايي و غم را مهمان خودش كند. در جايش دراز كشيد. خواب از چشمهايش پريده بود. شب سختي را گذراند و نيمه هاي شب شوهرش به خانه آمد و بدون اينكه بداند در درون زنش چه مي گذشت، به رختخواب رفت و چشمهايش را بست و به خواب سنگيني فرو رفت. زن و شوهر عادت به تبادل افكار و احساسات خودشان نداشتند. هر كدام بنا به عادت زندگي غربي، كار خودش را مي كرد و مسئول زندگي و دلخوش كردن خودش بود!
تا چند روز پكر و گرفته بود و بي دليل آه مي كشيد. متوجه شد كه غصه خوردن چيزي را عوض نمي ند و با بايد و نبايدها و حقيقتهاي تلخ زندگي بايد كنار مي آمد. يك هفته را در عزاي دروني گذراند و روز بعد تصميم گريفت گذشته را براي هميشه دفن كند، البته اگر مي توانست. نمي خواست به فكر روزهايي باشد كه جز غم و غصه خوردن عايدي براي او نداشت. بايد آينده تازه اي براي خودش خلق و تغييري در زندگي اش ايجاد مي كرد. نمي دانست چه كند. روزها از پي هم مي گذشتند. هر روز كه مي گذشت، غم عسل كهنه تر مي شد و بيشتر در لابه لاي دلش جا باز مي كرد.
زن و شوهر با هم زندگي مي كردند و بيشتر و بهتر همديگر را مي شناختند. عسل مي دانست كه با عشق يا بدون عشق، خوابش را هم نمي ديد كه با كسي مثل محمود ازدواج كند. او را در شأن خود نمي ديد و با خصوصيات اخلاقي اش هم خواني نداشت. زن و شوهر زمين تا آسمان با هم فرق داشتند. عسل اهل كتاب بود و محمود اهل معامله. تفاوت فكري و فرهنگي آنان به قدري بود كه نميتوانستند با هم صحبت كنند. آنچه كه براي عسل سياه و دور از ذهن بود، براي محمود سفيد و قابل دسترس مي نمود. آن دو در امتداد زندگي و روي دو خط موازي حركت مي كردند كه هرگز به هم نمي رسيدند و با هم توافق يا وجه اشتراكي نداشتند. محمود مي دانست كه عسل در نوعي رودربايستي با خود و خانواده اش گير كرده و زني نبود كه به راحتي طلاق بگيرد.هر چند كه جدايي و طلاق بين خانواده هاي ايراني خارج از كشور مرسوم شده و روز به روز هم رايج تر مي شد.
هر روز كه مي گذشت، زماني كه به خواسته شوهرش گردن نمي گذاشت و در لحظه هاي عصبانيت او، جنبه هايي از شخصيت شوهرش را تجربه مي كرد. رفتار و كرداري از شوهرش مي ديد كه فكرش را هم نمي كرد. تجربه كتك كاري، تهديد با چاقو، توهين و سرزنش، كوچك كردن او و تحصيلات و عقايدش و اينكه روزي او را خواهد كشت. حتي روزي گلويش را فشار داده بود و اگر عسل به زير شكمش نمي زد، او را رها نميكرد. تهديد و ترساندن شوهر او را ضعيف كرده بود.
روزي كه دلش خيلي پر و از گريه كردن خسته شده بود با سفارت تماس گرفت. مردي به او گفت كه خيلي از پناهنده هاي ايراني با زناني كه از ايران مي آورند بدرفتاري مي كنند. اگر او مي خواهد بلايي سرش نيايد و نجات پيدا كند، بايد تا دير نشده به پليس شكايت كند و يا اينكه از خير زندگي در خارج بگذرد و به ايران برگردد. كجا مي توانست به ايران برگردد. گفتنش آسان بود.
عسل روي سياه عشق را تجربه كرده بود. هنوز خاطره اي كه وجيهه و شوهرش به او داده بودند را فراموش نكرده بود. به ياد حرفي افتاد كه يكي روز وجيهه به او زده بود. محمود به خانه او تلفن زده بود. وقتي صحبت شان تمام شد، وجيهه به او گفت كه چطور جرئت مي كرد با كسي ازدواج كند كه نديده بود.او در خارج پررو شده و مردانگي و غيرت را از دست داده. نبايد به چنين مردي اعتماد مي كرد. در آن لحظه او به سختي مي توانست به گفته اي وجيهه اعتماد كند. فكر ميكرد زندگي اش در چرخه روزمرگي افتاه. احساس دلمردگي مي كرد. هنوز هيچ كاري نكرده بود. چاره ديگري نداشت. احساس مي كرد با يك تكه يخ زندگي مي كند.
به تدريج و نم نم گوشه گير و كم حوصله شد. از چشم خودش افتاد. حس مي كرد لياقت ندارد، و گرنه همان مردي كه آن قدر عشق به پايش ريخته و انتظارش را كشيده بود او را رها نمي كرد. لابد عيب از او بود. او لايق خوشبختي نبود، و گرنه بوند دختراني كه به خارج آمده و خوشبخت شده بودند. اما او در هيچ كجاي دنيا جايي نداشت. به تمام معنا خودش را بدبخت حس مي كرد. مثل پرنده اي اسير در قفس افتاده و خودش را به در و ديوار مي كوفت. نمي دانست چه كند و كجا برود. اگر در نجات جلوي پايش بود، آن را نمي ديد. جرئت نداشت قدم از قدم بردارد. او براي زجر كشيدن خلق شده بود و خودش را سزاوار آن مي دانست. عسل باور و اعتمادش را ذره ذره از دست مي داد و خودش هم از علت ضعفش سر در نمي آورد.
شوهرش محمود از محبت، تنها نزديكي و رابطه فيزيكي با زن را مي شناخت. دولت خرجشان را مي داد. كار سياه را هم براي روز مبادا پس انداز مي كرد. نه تفريحي مي شناخت، نه خودش به جايي مي رفت و نه زنش را مي برد. حقوق زن را به نام خودش كرده و همه را در جيبش مي ريخت. عسل اهميت چنداني به پول و ماديات نمي داد. به لباسهايي كه از ايران آورده بود، قناعت ميكرد. به زودي عادت كرد كه مثل بچه ها از دست شوهرش خرجي بگيرد. يادش رفت كه روزي زني مستقل و فعال بوده، زني بوده كه قلبش سرشار از شور و شوق بوده. آرزوهايي كه روزي مي توانست او را از چشمه زندگي سيراب كند و اكنون با گذشت زمان آرزوهايش كم رنگ تر مي شد. در نوعي چرخه بي تفاوتي افتاده و از خودش و هدفهايش غافل شده بود. پيشرفتهايي را كه شايد در ايران نصيبش مي شد، اينجا از او گرفته شده بود. به همين راضي بود كه محمود يا گربه اي در را باز كند و سر و صدايي در آپارتمان راه بيندازد و او بفهمد كه تنها نيست و چشم انتظار كسي است و محمود چه خوب نياز او را مي شناخت.