صفيه خانم روسري سرش را جابه جا كرد و گفت: «اول سفارش جمجمه بچه گربه را دادم كه برايم بياورند و با موهاي زن و مرد و آب غسل زني كه بچه دار نمي شد، خانه وزندگي زن را نجس كردم تا بيوه را فراري دهد. خلاصه دردسرت ندهم به يك هفته نكشيد مرد زنك را بيرون انداخت و سراغ زن و خانه و زندگي اش برگشت.»
عسل زير چشمي نگاهي به زن انداخت. لبخند فاتحانه اي لبهاي زن را رنگ كرده بود. دختر وقتي كفرش درآمد كه مادرش درباره خود او چيزهايي تعريف كرد كه دختر خواستگار دارد، ولي خواستگارهايي هم هستند كه دورادور دخترش را مي خواهند، ولي پا به خانه شان نمي گذارند.»
صفيه خانم چشمهاي سبزش را چندبار و باز و بسته كرد. لبش را با نوك زبان تر كرد و گفت: «اگر بخواهي مي توانم در جمجمه زن مرده اي دخترت را غسل بدهم تا بختش باز شود. بايد كمي از موهايش را قيچي كني و به من بدهي.»
عسل نتوانست جلو زبانش را بگيرد و گفت كه هيچ وقت همچين كاري نمي كند و مرده شور شوهر را هم ببرد. چرا كه حس مرموزي به او مي گفت كه خود همين صفيه خانم جلو بعضي از خواستگارهاي او را گرفته و بدگويي كرده است و آنان مشخصات او را داده بودند كه فلان و بهمان گفته بود. براي همين رو به مادرش گفت: «بهتر است با اين جمجمه مرده، طلسمي براي اين آدمهاي بدخواه بكنيد كه چشم ديدن خوشبختي ديگران را ندارند و بيمار رواني هستند.»
مادر مدام به دختر نگاه مي كرد و چشم غره مي رفت، اما بي فايده بود.
صفيه خانم پرسيد: «مثلاً چه كسي درباره تو حرفي زده؟» و چشمهاي سبز آتشينش را به دختر دوخت.
عسل از رو نرفت و گفت: «چه مي دانم. حرفهايي كه همين وجيهه و شوهرش زده اند. مثلاً چند وقت پيش يك آقايي كه گويا معلم هم بوده براي پرس و جو از در و همسايه ها درباره من به اينجا آمده. يك خدا پدر نيامرزيده اي به او گفته كه من روزي دو پاكت سيگار مي كشم، لات و بي سر و پا هستم و كاري از دستم بر نمي آيد. چنين دروغهاي شاخ داري يعني آتش جهنم. آدمهاي خدا نترس به خصوص در محله ما زياد هستند.»
چشمهاي رنگين صفيه خانم برق زد. شانه بالا انداخت و گفت: «من خودم در دعواي شما، آرنج دست همين عزيزه را چنان گاز گرفتم تا داد كشيد و كلاف موهاي تو را ول كرد. فكر مي كني چهارده روز گواهي پزشكي را براي چي به آنان داده اند. به عقيده من آدم زنده وكيل نمي خواهد. اگر يكي تو را دوست دارد، بايد به خانه تان بيايد.»
دختر با صدايي كه خشم در آن موج مي زد گفت: «بله، اگر همسايه هاي خيرنخواه ما اجازه بدهند. البته نه اينكه من بخواهم با اين بابا عروسي كنم، اما آدم از همسايه انتظار ديگري دارد. از اينها گذشته، ما كه نمي دانستيم به آنان گواهي چند روزه داده اند، شما از كجا فهميدين؟»
صفيه خنديد. دندان طلايش برقي زد و گفت: «دختر جان اين را همه مي دانند. در دكان اختر خانم هم تعريف مي كردند. درباره مشكل تو چاره كار راحت است. من مي توانم دهان مردم را ببندم و هر كس جادويي هم كرده باشد، آن را باطل كنم.»
دختر كتابش را بست و در حالي كه به اتاق ديگر مي رفت گفت: «مي بخشيدها، اما من به قدرت خدا بيشتر معتقدم تا به اين چرت و پرتها. تازه غير از شما كي بلده جادوگري بكند.»
چشمهاي مادر از خشم تنگ شده بود.
صفيه خانم با دلخوري به طرف درنا برگشت و گفت: «مشكل جوانهاي امروزي اينست كه زيادي به خودشان مغرور شده اند. فكر مي كنند چون دو تا كتاب خوانده اند. همه چيز را ميدانند. بايد بگويم، خدا زمين و آسمان را روي سحر و جادو آفريده. تا زمان حضرت موسي ساحران خدا را بنده نبودند. بعد كه از قدرت خدا سوء استفاده كردند، خدا هم كتابهاي آنها را سر به نيست كرد و بساط سحر و جادوي آنها فقير شد.»
عسل كه از شنيدن اين حرفها خنده اش گرفته بود، از اتاق بغلي جواب داد؛ «ولي يادش رفته كه جادو و جنبل را از دست زنان بگيرد.»
صفيه خانم پكر شد. حرف زيادي نداشت بگويد. هنوز هم علاقه مند بود به درنا كمك كند تا اين دختر را به زودي شوهر بدهند و از دستش خلاص شوند. خوشبختانه يا به قول درنا بدبختانه، عسل به غسل با آب مردار جمجمه سر آدم تن در نداد. خواستگارهايش را هم تلفني و با پيكي از سرش رد كرد. آخر تابستان به تهران برگشت و آخرين ترم را هم با موفقيت گذراند. درسش تمام شد و براي استخدام چند جا اسم نوشت.
براي گرفتن سوء پيشينه به دادگاه شهرستان رفت. دادستاني هنوز آنجا بود و منتقل نشده بود. با ديدن عسل او را درجا شناخت و گفت: «تورهنوز شوهر نكرده اي؟»
عسل گفت: «تا حالا داشتم درس مي خواندم.»
«خب چه بهتر. ليسانسيه هم كه هستي.» بعد هم خنده اي نخودي كرد و گفت: «يكي از دوستهاي من در قم درس طلبگي مي خواند...»
عسل كه هنوز ضربه حكم او را فراموش نكرده بود با طعنه گفت: «خب به من چه؟»
«مي خواهم تو را به او معرفي كنم، شايد باهاش ازدواج كني.»
«نه خير متشكرم. نمي خواهد به من لطف بكنيد.»
«آخه تو دست به قلم خوبي داشتي. حيفه كه سوادت را براي نوشتن عريضه دادگاه حرام كني. بهتره دلداده اي بگيري و برايش نامه هاي عاشقانه بنويسي.»
عسل كه تحمل شنيدن اين حرفها را از زبان دادستان نداشت گفت: «سواد و قدرت قلم من پيش شما كه نتوانست كاري كند و بيهوده ما را محكوم كرد. بعد هم لابد پرونده را خوانده ايد چه شد؟»
«آه، بله. البته كه جزئيات آن را تعقيب كرده ام.»
«لابد مي دانيد به كجا كشيد. باني همين پرونده، رابطه من را با نامزدم به هم زد.»
«حالا اينجا چه مي كني و از ما چه مي خواهي؟»
«براي استخدام در دانشگاه دنبال برگ سوء پيشينه هستم.»
دادستان خنديد و گفت: «تو يكي كه هيچ سوء پيشينه اي نداري!»
«شما كه بهتر ميد انيد.»
«چشم، برگه را مي نويسم فردا بيا ببرش.»
دو ماه طول نكشيد كه عسل در دانشگاه استخدام شد. يك سال و اندي هم در تنهايي سخت گذشت. ديگر صداي در و همسايه ها هم در نيامد كه چرا عسل آنجا زندگي نمي كند. اما او هنوز هم خيال ازدواج نداشت. ترس از خيانت و دروغ و تنهايي او را به گوشه انزوا رمانده بود.
درنا به خودش نهيب مي زد كه آيا دخترش مريض است، اتفاقي افتاده و يا كسي جادويش كرده و بختش را بسته و از اين حرفها كه مثل هميشه يك كلاغ و چهل كلاغ، دهان به دهان مي گشت. چه كسي مي دانست كه عسل خوشه هاي آرزويش را از در دلش آويخته و منتظر است. چيزي كه خودش تصورش را نمي كرد و مي توانست مادرش را از كوره به در كند. اگر خواستگاري به خانه شان مي آمد، عسل به طور جدي به قلبش مراجعه مي كرد و متوجه مي شد كه نمي تواند با كسي ازدواج كند. قلبش هنوز در گرو مهر كسي بود كه با او هيچ عهد و پيماني نداشت. دل عاشق كه اين حرفها را نمي فهميد. هر چه بود كار دل بود و در دل دختر مي گذشت. به قول خودش، عشق با نديدن كم نمي شد و آدم مي توانست هر كسي را در دل خودش دوست داشته باشد. جاي شكر داشت كه سيروس اين امكان را از او نگرفته بود. او هنوز هم مي توانست دوستش داشته باشد، بدون اينكه نيازي به معشوق باشد. شايد هم اين حرفها را كسي مي گفت كه عشق خود را در قمار باخته بود و چاره اي نداشت كه شكست خود را بپذيرد.
راز عشق ورزيدن در دل دختر حتي براي خودش هم پوشيده بود. اين را زماني فهميد كه روزي سيروس را تصادفي در خيابان ديد. او در اتاق طبقه بالاي اداره، تلفن به دست نشسته بود. او را ديدكه وارد قنادي سر نبش شد و خندان جعبه شيريني به دست بيرون آمد. با ديدن مرد دهانش خشك شد، زانوهايش لرزيد و مثل دختر مدرسه اي رنگ و رويش پريد. باز هم دلش شوريده و ديوانه شد و دل شيدايش بهانه گرفت. مهر به مردي كه ديگر اسمش را صدا نمي زد مثل گرماي موذي تابستان زير پوستش دويد. ذره اي از احساس او به سيروس كم نشده بود. شايد اگر روبه رويش قرار مي گرفت مثل سابق دست و پايش را گم نمي كرد و از او خجالت نمي كشيد، ولي هنوز هم دوستش داشت. بايد كاري مي كرد . اما چگونه؟
از آن جايي كه به طور رسمي استخدام نشده بود، به دلش نهيب زد. هر چند دلش عاشق بود، ولي چشم عقلش آب نمي خورد. بايد آخرين شانس را به قلبش مي داد. براي اينكه نظر او را جلب كند بايد كاري مي كرد. آن شب خيلي فكر كرد و ناگهان تصميم گرفت براي استخدام شدن فكر تازه تري بكند. خدمتش در دانشگاه موقتي بود.با يكي از همكارانش صحبت كرد. او هم پيشنهاد دادكه در اداره آموزش و پرورش استخدام بشود. همكارش روي تكه كاغذي نام مسئول آموزش متوسطه اداره آموزش و پرورش استان را نوشت و قول داد كه قبل از مراجعه سفارش او را بكند. همكارش به عسل توصيه كرد كه مثل هميشه چادر سر كند و حجاب اسلامي كاملي داشته باشد.
دختر روز شنبه صبح، اول وقت اداري دم در اداره كارگزيني سراغ آقاي محمدي را گرفت. خوشبختانه محمدي آدم دلسوز و خوش برخوردي بود. بعد از صحبتهاي مقدماتي، قول استخدام را به او داد. دختر با راهنمايي او تقاضاي دبيري حق التدريسي را نوشت و به قسمت گزينش برد. آن قسمت، مرد نگاه پر از غيض خود را حواله او كرد و گفت كه نياز به پرسنل جديد ندارند. دختر پشيمان از آمدنش به اتاق محمدي برگشت. مرد از جواب او تعجب كرد. خودش نامه كتبي تقاضاي نياز به افراد جديد را به وي داده بود. بار دوم كه عسل را به اتاق كارگزيني مي فرستاد، به او ياد داد كه بگويد حاضر به خدمت داوطلبانه است و بدون حقوق هم كار خواهد كرد. محمدي مي دانست كه اين امر امكانپذير نبود، ولي مي خواست مسئول كارگزيني را معذب و در رودربايستي قرار بدهد.
عسل نامه به دست و با اكراه به اتاق كارگزيني رفت. مرد هنوز پشت ميز نشسته بود و با همكارش حرف مي زد. از سماجت عسل خوشش نيامد و باز هم او را دست به سر كرد. اتاق محمدي در طبقه بالا و كارگزيني در پايين بود. عسل از رفت و آمد بالا و پايين پله هاي بلند اداره سرسام گرفت. دانه هاي درشت عرق مثل منجوق آبكي روي صورتش سر مي خورد و از سر و رويش پايين مي ريخت. وقتي به اتاق محمدي رسيد، برگه را دستش داد و خواست از لطف او تشكر كند و بيرون برود كه مرد اجازه مرخصي نداد.مثل اين بود كه با رفتن دختر، محمدي در مقابل مسئول كارگزيني شكست مي خورد. استخدام حق التدريسي عسل در آموزش و پرورش، مبدل به يك مبارزه تن به تن و زورآزمايي اداري شده بود كه عسل در آن وسط هيچ نقشي نداشت. آقاي محمدي با تعجب دست روي پيشاني گذاشت و گفت: «اين يك ليوان آب را بخوريد تا كمي خنك بشويد. غلط نكنم يا شما خيلي بدشانس هستيد يا اينكه اين آقاي مؤمني امروز با ما روي دنده لج افتاده و نامه را نخوانده پس مي زند. بايد بگذاريم آخرين كارت خودش را بازي كند.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)