صفحه 12 از 17 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #111
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درنا نگاهش كرد. انگار اولين باري بود كه او را مي ديد. عسل چند سانتي متري از شانه هاي پهن و گوشتي مادر بلندتر بود. هر كسي او را مي ديد، فكر مي كرد شبيه مادرش است، ولي وقتي پدرش را مي ديدند، مي گفتند بيشتر شبيه پدرش مي باشد. خودش با خنده مي گفت كه پدر و مادرش شبيه هم هستند و او هم شباهت به هر دو آنان دارد. در حقيقت عسل زيباييهاي پدر و مادر را يكجا به ارث برده بود. خدا در دادن زيبايي به او دريغ نكرده بود. سفيدرو و گوشتي بود، ولي نه كه تپل باشد. صورتي گرد و پوستي لطيف داشت. چشمهايش ميشي بود، ولي نور خورشيد ه مي خورد به عسلي مي زد. براي همين پدر نام عسل را به او داده بود. ابروهاي كمان كلفتي داشت. فرم ابروهايش به مادر و پرپشتي ابرو موهاي سرش به پدر رفته بود. لبهاي گوشتي و دماغ متناسبي كه خيليها فكر مي كردند زير چاقوي جراحي رفته و دندانهاي نه چندان درشتي كه به زحمت در چانه گرد و كوچكش جا شده بود. چند دندان روي هم، لبخند او را بامزه تر نشان مي داد. زيبايي ديگر، موهاي بلوطي رنگش بود كه آدم فكر مي كرد چقدر خوش رنگ از آب درآمده. همه اجزاي صورتش را پوستي لطيف و سرخ و سفيد مي پوشاند كه با كمي خنده و صحبت بيشتر سرخ مي شد. شرم و حيا باعث مي شد كه بدون دليل سرخ شود. اين عادت را از مادر به ارث برده بود.
    درنا به خودش گفت كه لياقت دخترش بيشتر از اينهاست. او خودش در آن سن و سال از سيروس رو دست خورده و به دخترش هم اجازه داده بود راحت با او بگردد و صحبت كند، صحبتي كه به درد جرز لاي در مي خورد. بعدش هم پسره بي شعور دم در آمد و يك مشت دروغ سر هم كرد. اين قدر چرت و پرت بافت تا زن بالغ، اما ساده لوح را قانع كرد تا با دست خودش عكس دختر را به او بدهد. اگر آن نامرد قصد ازدواج نداشت، چرا مي خواست دفترچه بيمه خانوادگي بگيرد و اگر آن عكس را براي دفترچه بيمه استفاده نكرده بود، پس براي چه كاري مي خواست. جرئت نداشت به عكس دخترش كه در دست او بود فكر كند كه سيروس گولش زده بود. دلش مي خواست يك جوري در دل دخترش نفوذ كند. عقل و منطق كه جواب نمي داد. ديگر چيزي به ذهنش نمي رسيد. دلش از ديدن دختر ريش ريش مي شد.
    عسل ضربه اي به آرنج مادر زد و گفت: «مي بخشيد مادر، چند بار صدايتان زدم، جواب نداديد. انگار با چشمهاي باز خوابيده ايد. مي توانم بپرسم به چي فكر مي كنيد؟»
    درنا به تكه لباس دستش نگاهي انداخت. الان وقتش نبود حرف دلش را بزند و روي زخم دل او نمك بپاشد. براي همين گفت: «نخوابيده ام. راستش داشتم به لكه هاي اين بلوز فكر مي كردم كه چطور از بين ببرمشان. تو كجا بودي؟ نگرانت شدم.»
    عسل نفس عميقي كشيد و سعي كرد صدايش را صاف كند، اما مجبور شد سرفه اي بزند و گفت: «من خانه خاله بودم. خيلي سلام رساند.»
    «اين را مي دانم. برادرت گفت كه آنجا بودي. تعجب من از اينست كه چرا آنجا نماندي. آخه خاله ات كلي سبزي خريده تا خشك كند، مي توانستي كمكش كني. ناهار هم نخوردي، نه؟»
    عسل سرش را پايين انداخت. باز هم چشمهايش تر شد و پرده نازكي از نم روي مردمك چشمهايش نشست كه قشنگي چشمهايش را دو برابر مي كرد. مادر شستش خبردار شد. دختر هنوز متأثر بود. عسل من و من كرد. بدون اينكه جواب درستي به مادرش بدهد به بهانه خشك كردن صورتش به اتاق ديگر رفت. حوصله نداشت دنبال حوله بگردد. متكايي برداشت روي پتوي بالاي اتاق دراز كشيد. بيخود تقلا مي كرد كه بخوابد. چشمهايش از اشك مي سوخت. چشمش به دفتر روي طاقچه افتاد. خودكار را روي زمين گذاشت. هوس كرد مثل آن روزها كه مدرسه مي رفت و خاطراتش را مي نوشت، حرفهاي دلش را روي كاغذ بياورد. شايد مي توانست با مخاطب خيالي اش بهتر درد دل كند. هر لحظه كه مي گذشت، حرفها بيشتر روي دلش انبار مي شد و او را مي پوشاند. دست كم آنها را روي كاغذ مي ريخت و دلش خالي مي شد.
    سيروس جان سلام، تو باورت مي شود؟ من كه باورم نمي شود تو را از دست داده باشم. از وقتي نامه ات را خوانده ام و حرفهاي برادرم را شنيده ام در بهت و حيرتم. من ديوانه را باش كه از همان اول همه چيز به دلم برات شده بود. من فكر مي كردم كه تو خودت همه چيز را مي داني و من را همان طور كه هستم قبول كرده اي. هرگز فكرش را هم نمي كردم كه تصورات اين جوري درباره ام داشته باشي. همه اش به خودم نهيب مي زدم كه نفوس بد نزنم و فكر بد نكنم، ولي وقتي شك من به يقين مبدل شد آن وقت بود كه مي خواستم از زور درد فرياد بكشم و مثل ديوانه ها سرم را به ديوار بكوبم. آخر چطور ممكنست تو عشقمان و آينده مان را به يك مشت حرفهاي بي منطق آدمهاي بخيل بفروشي. آه سيروس كجايي؟ به دادم برس. نگذار ديوانه قهر و دلتنگي تو بشوم و سرم را به ديوار بكوبم. من ترجيح مي دهم بميرم، ولي تو را از دست ندهم. يعني بدون تو ماندن و زندگي كردن ارزشي ندارد. نمي دانم اين غم را چگونه روي دلم حمل كنم. مني كه سالها با جان و دل عشق تو را روي قلبم گذاشته بودم و دلم خوش بود كه به زودي مي توانيم با هم باشيم، مي بينم كه چگونه به سادگي با قلب من بازي كرده اي و دلم را شكسته اي. چگونه به دلم بگويم كه با احساس او بازي شده و فريب خورده؟ چگونه به دلم بگويم آن كسي كه قرار عشق ورزي گذاشته و دم از وفا مي زد، حال ساز بي وفايي مي زند؟ تو به چه بهانه اي من را نيمه راه گذاشتي و تهمت بي وفايي و خيانت زدي؟ تو كه زماني خداي دل من بودي و جام و روحم را در اسارت خود داشتي...»
    * * *
    برگي را كه نوشته بود از دفتر كند و نگاهي به آن انداخت. از خواندنش چشمهايش پر شد. انگار كه نوشته خودش نباشد، از خواندن كلمه ها مثل ابر بهاري اشك ريخت. همانطور كه روي زمين دراز كشيده بود زانوهايش را تا كرد و به طرف شكمش جمع كرد، درست مثل زماني كه در شكم مادرش بود و لحظه اي احساس آرامش كرد.
    مادر براي انداختن سفره از آشپزخانه به اتاق رفت. بعد از دقايقي عسل را براي ناهار صدا كرد. دختر جوابي نداد. داخل اتاق آمد. او را در حالتي ديد كه دلش به درد آمد. نزديك دخترش آمد و كنار او دراز كشيد. سرش روي متكاي دختر بود. به وضوح صداي اشك ريختن او را مي شنيد. دندانهاي دختر روي هم ساييده مي شد و حالت كسي را داشت كه غش كرده بود و چيزي لاي دندانش مي شكست. چاره نداشت. صداي شكسته شدن دخترش را مي شنيد و رنج آن خارج از تحمل يك مادر بود. با يك دست موهاي بلند دخترش را نوازش كرد و با دست ديگر او را روي بازويش هل داد. دسته اي از موهاي سمت چپ را كه زير بالش مانده بود آزاد كرد. عسل را در آغوش گرفت و شروع به پاك كردن اشكهاي صورتش كرد و گفت: «دخترك عزيزم، هيچ مي داني هر دانه اين اشكها چقدر براي تو گران تمام مي شود.»
    عسل با صداي گريه آلودي گفت: «مي ترسيد روي صورتم چين بيفتد.»
    «نه خير، من اينقدر هم به فكر اين قرتي بازيها نيستم. بيشتر به فكر اين هستم كه چشمهايت ضعيف بشوند و روزي مجبور بشوي عينك بزني.»
    «ديدن دنيا با چهار چشم اينقدر هم بد نيست. دست كم گول هر آدمكي را نمي خوريم و دلمان هم اين جوري نمي شكند.»
    مادر خنده اي كرد و گفت: «من هم مثل تو فكر مي كردم. وقتي عينك اولم را گرفتم نتوانستم بزنم و چشمهايم ضعيف تر شد.»
    عسل پرسيد: «چرا نزديدش؟!»
    «به خاطر اينكه شما بچه هاي تخس به من مي خنديديد.»
    لبخندي روي لب دختر نشست.
    درنا موهاي عسل را نوازش كرد و گفت: «ببين يك لبخند كوچك چقدر تو را قشنگ تر مي كند. عزيزم غصه چي را مي خوري. تو هنوز جواني و يك عمر زندگي را پيش رو داري. باور كن ديدن دنيا از پشت شيشه بي احساس عينك، آن چنان هم لطفي ندارد.»
    دختر خنديد. فكر مي كرد مادرش مي خواهد درباره سيروس نصيحتش كند. با اين وجود با خونسردي گفت: «اتفاقاً همه، عينكيها را آدمهاي باسوادي مي دانند.»
    «نه هر آدمي را. اولش من كه سواد ندارم، براي آدمهاي سواددار هم كه تنها مدرك گرفتن كافي نيست. آدم بايد چشم بصيرت داشته باشد.»
    «كه من ندارم.»
    «نه، هيچ هم اين جوري نيست. تو فقط عاشقي، همين. دخترك بيچاره من، چشم عشق نابيناست.»
    عسل مثل كسي كه نيشگونش گرفته باشند، از جايش تكان خورد. حركتش اعتراض آميز بود. نميتوانست حرف مادر را قبول كند. گفت: «يادتان مي آيد تا به امروز و در اين سن و سال شما حتي به من اجازه ندادين موهايم را كوتاه كنم. حتي چند حلقه موي پيشاني ام را بزنم. چون بايد دختر متين و باوقاري باشم، اما مي بينيد كه اين كار نه مرا خوشگل تر و نه اينكه بختم را بلندتر كرده. در حالي كه اين موهاي لعنتي بلند را به زحمت مي توانم بشورم، شانه اش كنم و يا وقتي مي بندمش زير روسري راحت باشم.»
    «تو از چي ناراحت هستي؟ از اينكه موهايت بلند و يكنواخت شده؟»
    «نه، مادر جان. از اين ناراحتم كه من خودم را عاشق مي دانستم. اين همه مدت به خودم تلقين كرده بودم كه بايد به آن پسره بي لياقت دو رو ازدواج كنم. آخرش چي شد؟»
    «مي بينم آن چنان هم خاطرخواهش نيستي. آدم كسي را كه دوست داشته باشد، با چنين لحن و لقبي ازش ياد نمي كند.»
    «شايد چون فاصله عشق و نفرت نزديك تر از آنست كه ما فكرش را مي كنيم، يا عاشق مي شويم يا متنفر!»
    مادر ياد قابلمه غذا افتاد. از جايش بلند شد. حلقه اي از موي دخترش را دور انگشتش جمع كرد و آن را بالا كشيد تا او را از زمين بلند كند. در همان حال گفت: «گور هر چه بدتر سيروس، از گرسنگي مرديم. ناهارمان سرد شد. هر چند تا وقت شام چيزي نمانده است.»
    دختر سرش را تكان داد و گفت: «آه مادر، من اشتهاي خوردن ندارم.»
    «اين طوري كه نمي شود، چند روز مهمان ما هستي بايد يك چيزي بخوري نمي خواهي كه مريض شوي. باور كن هيچ مردي ارزشش را ندارد.»
    دختر هنوز هم دمغ بود. با صداي خفه اي گفت: «نمي دانم، اما احساس عجيبي دارم. انگار اگر با سيروس ازدواج نكنم، روزگارم تباه خواهد شد.»
    درنا از حرف بچگانه دختر خنده اش گرفت و گفت: «چرا مگر آسمان به زمين آمد كه اين حرف را مي زني؟ اين درست كه يكي دوبار با او صحبت كرده اي كه خودم اجازه اش را داده ام، ولي اين كه دليل نمي شود.»
    عسل با خودش فكر كرد كه اگر مادر مي دانست در دل او چه مي گذرد و سيروس چطور او را در تاريكي گمراه كرده، شايد اين طوري آرام و قرار نمي گرفت و به فكر ناهار خوردن نمي افتاد.
    مادر دستش را كشيد و او را از جا كند و گفت: «به عقيده من تو به سني رسيده اي كه بتواني موهايت را كوتاه كني و آرايش دلخواه مويت را داشته باشي. از اين به بعد به تو و تصميمهايت اعتماد مي كنم.»
    لبخند رضايت روي لب عسل نشست.
    مادر با خنده گفت: «هي خانم، يادت باشد فقط موهايت را كوتاه كني، ولي به ابروهايت دست نزني.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #112
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هر دو خنديدند. درنا مي دانست دختر اهل اين حرفها نيست و با اين حال مي خواست خيال خودش را راحت كند. از ديدن لبخند روي لب دخترش خوشحال شد. اين قدركه غمهايش را فراموش كرد و با اشتهاي كامل ناهارش را خورد.
    برادر عسل كه دراز كشيده بود، سرش را از زير ملافه بيرون كشيد و گفت: «اميدوارم از دست اين پسره خلاص شده باشيم و ديگر اسمش را در اين خانه نشنويم.»
    برادر بزرگ تر با ديدن عسل دوان دوان خودش را به او رساند و گفت: «عسل برايت ديجستيو خريده ام. مي خواهي برايت بياورم؟در طاقچه اتاق پدر گذاشته ام.»
    دختر به لبخندي اكتفا كرد . برادر مي دانست كه خواهرش عاشق بيسكويت ديجستيو است و انتظار داشت گل از گلش بشكفد، از او تشكر كند و دستش را براي گرفتن بسته بيسكويت دراز كند. قيافه ماتم زده خواهر او را به شك انداخت. پرسيد: «به اين زودي از ديجستيو بدت آمد؟ چرا نخورديش؟»
    «اشتها ندارم.»
    «به نظرم غمبرك گرفته اي يا من بايد چيز ديگري مي گرفتم.»
    عسل با صداي خفه اي گفت: «نه، دستت درد نكند. اتفاقاً هنوز هم ديجستيو دوست دارم. نميدانم چرا گلويم گرفته و الان اشتها ندارم.»
    «آخر براي چي؟ چرا اين قدر گرفته اي؟ كشتيهايت غرق شده؟ اتفاقي افتاده؟»
    «نه برادر فضول من. هيچ طورينشده.» عسل از پله ها بالا رفت. يك قدم كه برداشت نامه از جيبش پايين سريد. برادر عسل تخس بود. جلو پريد و نامه را از روي زمين برداشت و پا به دو گذاشت. عسل كه ناي فرياد كشيدن نداشت دستش براي پس گرفتن نامه در هوا ماند. برادر از راهي كه دويده بود برگشت. نگاهي كرد و با كنجكاوي صورت خواهرش را كاويد. گفت: «ببينم تو گريه مي كني؟ آن هم به خاطر اين نامه بي اسم و رسم. بگو ببينم كي تو را ناراحت كرده تا دمار از روزگارش در بياورم. نامه را كي نوشته؟»
    «فكر مي كني كي نوشته باشد. از طرف سيروس فرستاده شده.»
    قيافه برادرش جدي تر شد. لبه پله نشست. دست روي چانه اش گذاشت و به فكر فرو رفت و گفت: «من حدس مي زنم ريشه ناراحتي تو از كجاست.»
    دختر خيره نگاهش كرد. برادرش درباره چه چيزي حرف مي زد؟
    امير گفت: «راستش من نمي خواستم چيزي بگويم، اما حالا كه قضيه اين نامه پيش آمده مجبورم برايت تعريف كنم.»
    عسل سر تا پا گوش به لبهاي برادر چشم دوخت، ولي نمي دانست كه با شنيدن حرفهاي او درجا خشكش مي زند. روي پله و كنار برادرش نشست. در چشمهايش زل زد و رسيد: «تو از چي حرف مي زني؟»
    «چند وقت پيش داشتم از طرف دبيرستان قديمي تو مي آمدم كه ديدم ماشيني پشت سرم ترمز كرد. گفتم لابد كسي است كه من را مي شناسد. ديدم راننده چند تا بوق زد. برگشتم و ديدم آقا سيروس با قيافه آب دوغ خياري پشت فرمان گالانت عاريتي پدرش نشسته. تا فهميد كه او را ديده ام، دندانشها برنجي اش را بيرون ريخته و به من اشاره كرد كه سوار ماشينش شوم. مسير خيابان در يك دقيقه شلوغ شد. نزديك بعدازظهر بود و دختر مدرسه ايها شبيه پنگوئن هاي سياه و سفيد به خيابان ريخته بودند. اول اينكه اين بابا با هر دو قدمي نيش ترمز مي زد و به هر دختري يك متلك بار مي كرد. اصلاً خواهر جان بدم آمد. آدم اين قدر مزخرف و بيعار نديده بودم.ناسلامتي من برادر تو هستم و او هم ادعا مي كرد كه تو را دوست دارد. من كه سر در نياوردم مردك ما را چي حساب مي كرد. بعد از آنكه به قول خودش حسابي با بچه مدرسه ايها يك طرفه حال كرد، ماشين را طرف بلوار راند. گفتم من بايد به خانه برگردم. اصرار كرد كه كاري با من دارد و مي خواهد با من حرف بزند. دوست نداشتم بمانم. من و او چه حرفي داشتيم بزنيم. راستش كنجكاو شدم. آخر او چه كاري با من داشت؟ بعد از كلي حاشيه روي، درباره تو به حرف آمد. ديگر داشت. سيمهايم قاطي مي شد. بعد هم گفت كه به تو بگويم او نمي تواند چشمش را به روي بعضي چيزها ببندد و با تو ازدواج كند. راستش نمي فهميدم درباره چي صحبت مي كند. مگر تو به خواستگاري اش رفته بودي؟ آمدم به او بگويم به جهنم كه با تو ازدواج نمي كند كه خودش ادامه داد كه عمو و مادرش اصرار مي كنند او ازدواج كندو صد تا دوست و آشنا هم معرفي مي كنند. مردم مي آيند و مي ريزند و مي پاشند و مي روند و او مي ماند و ليچار مردم. راستش من هم از كوره در رفتم و گفتم خواهر من ليسانسيه است و خيلي بالاتر از اوست . گور پدر حرف مردم. فكر مي كند چي كاره است كه به بهانه حرف مردم به تو توهين كند. گفتم مگر خواهرم چه كرده كه مردم چرند بگويند يا پشت سرش حرف در بياورند؟ مگر نه اينكه خودش يكي از آن مردم بود. مرد واقعي خودش با معشوقش روبه رو مي شود، نه اينكه پيغام بفرستد. مگر وقتي دم در خانه مان آمد، كس ديگري را مي فرستاد؟ اگر از من مي شنوي اون بچه يتيم هنوز بزرگ نشده و نه لياقت تو را دارد و نه خودش آدم حسابي است.»
    عسل از حرفهايي كه شنيد تعجب كرده و دو تا شاخ نامريي در آورده بود. سيروس چرا اين حرفها را به برادرش زده بود و چرا به پسر شكوري نامه اي سر باز داده بود. توي حرف برادرش دويد و پرسيد: «چيز ديگري نگفت؟»
    «ديگر چه مي خواستي بگويد؟»
    «مثلاً اينكه چرا منصرف شده. نگفت كه چرا نمي خواهد با من ازدواج كند. چرا بايد مردم حرفي پشت سر ما بزنند.»
    «من حدس مي زنم يكي ا زهمسايه هاي ما و كسي كه او را هم مي شناسند از تو بدگويي كرده. براي همين سيروس فكر ديگري درباره ما مي كند. خواهر جان بدت نيايد، ولي در اين وسط من از تو رنجيدم نه از او، چرا كه ليافت تو بيشتر از اين حرفهاست. تو نبايد به او رو مي دادي. وقتي اين حرفها را زد من ا زخجالت آب شدم و زمين رفتم. بهش گفتم خيالش راحت باشد هنوز كه اتفاقي نيفتاده. او با خاطري آسوده مي تواند يكي از آن دخترها را كه مدام متلك مي پراند به زني بگيرد و كسي هم حرفي نمي زند.»
    عسل نگاهي مملو از قدرشناسي به برادرش انداخت و به فكر فرو رفت. چقدر خوب از او دفاع كرده بود. برادرش داشت بزرگ مي شد، بدون اينكه او متوجه باشد. چه كسي حرفي به او زده. فقط يكي از همسايه ها رابطه خوبي با آنان نداشت و با مادرش حرفش شده بود.
    امير برادر عسل گفت: «يكي از همسايه ها كه فكر مي كنم مرد باشد، سر راهش را گرفته و حرفهايي گفته كه رأي او را زده. به نظر من دور و بر او را قلم بكش. گفتم آن پسره لياقت تو را ندارد.»
    عسل پشيمان از حرفهايي كه زده و شنيده بود از پله ها بالا رفت. هيچ دلش نمي خواست اين سرزنشها را از دهان برادر كوچك ترش بشنود. خودش را به ته اتاق رساند و دمر روي زمين افتاد. رها، دوستش، خاله و برادرش و نامه سيروس همه از جدايي مي گفتند، اما او كي حيا مي كرد. كي مي توانست باور كند كه پرنده عشق او پر كشيده و لانه دلش خالي مانده. كي مي توانست بپذيرد كه بايد بعد از آن، روزهاي خدا را بدون عشق سيروس بگذراند. ديگر آنان به عقد هم در نخواهند آمد و شب عروسي و بچه هاي ترگل و ورگل در كار نخواهد بود. خدايا انگار عزيزترين كس خود را از دست داده بود. بالش تخت ديوار را به طرف خود كشيد. مثل اين بود كه بچه اي را در آغوش كشيده باشد. به نامه سرباز سيروس فكر مي كرد. باز هم دلش گرفت. بغض گلويش را فشرد. آرام آرام اشك مي ريخت. پشتش به پنجره بود. درنا خانم كنار دست دختر نشست. دست را لاي موهايش شانه كرد و گفت: «خبر باشه عسل جان، باز ماتم چي را گرفته اي؟»
    دختر سرش را برگرداند. چشمهايش هنوز تر بود. دستش را دراز كرد و نامه سيروس را به او نشان داد. مادر دست بردار نبود، به خصوص كه سواد خواندن نداشت. از دختر خواست كه نامه را برايش بخواند. عسل تمايلي نشان نداد. مادر بيشتر سماجت از خود نشان داد. نامه را كه خواند، درنا مثل ترقه از جايش پريد. خشمگين شد و غر غر كنان گفت: «پسره يك كاره، فكر مي كند چه تحفه اي است. فكر مي كند از دماغ فيل افتاده. ناف دنياست يا او نباشد دنيا به پايان مي رسد.»
    عسل با گريه گفت: «نه مادر، صحبت اين حرفها نيست. كسي بدگويي من را پيش او كرده.»
    «غلط كرده. گيريم اين طوري باشد، او چرا گوش كرده. مگر نه اينكه ارواح خودش، تو را دوست داشت و نميدانم حسرتت را مي كشيد. كسي كه اسمش را عاشق بگذارد و براي معشوقش سؤال ايجاد كند عاشق نيست، چه برسد به اينكه بخواهد بدبيني و بدگويي هم بكند. اين پسره بويي از دوست داشتن نبرده.»
    عسل غمگين بود. اشك مي ريخت و آه مي كشيد. مادر دلش طاقت نياورد. دختر را بغل كرد و با كف دست به تخت پشتش ماليد. او را دلداري مي داد، ولي مي توانست سنگيني غم دخترش را حس كند. دو دستش را باز كرد. دختر مثل بچه اي كه به تازگي چهار دست و پا راه بيفتد درآغوش مادر خزيد. مادر با كف دست آرام اشكهاي او را پاك كرد و گفت: «زندگي درسهاي خود را به سختي به آدم مي آموزاند، طوري كه آدم يادش نرود. مهم اينست كه ما از همين تجربه هاي تلخ توشه اي بگيريم و سرمان به سنگ بخورد. يه جوري باشه كه قدر خودمون را بدونيم و وقتي هم از چاله اي درآمديم، در چاه نيفتيم.»
    عسل خودش را سبك حس مي كرد. دلگرمي و پشتيباني مادر او را به زندگي اميدوار كرد، به خصوص كه مادر گفت: «اگر خدا براي آنان نقشه اي داشته باشد كه قسمت هم باشند، سيروس هيچ غلطي نمي تواند بكند و گرنه كه به هر بهانه اي رأي هر دوشان زده خواهد شد.»
    نزديك غروب، عسل برادرش را صدا كرد و در گوش او پچ پچ كرد كه هر طور شده سيروس را پيدا كند و انگشتري او را پس بگيرد. برادرش از جسارت خواهر انگشت به دهان ماند. دوست نداشت كه بداند سيروس خواهرش را فريب داده و يا طلاي او را بالا كشيده. به خواهرش قول داد كه هر طور شده امانتي او را برگرداند. برادر نمي دانست كه انجام وعده سختي را به اود اده بود. هفته ها گذشت. عسل روز به روز ساكت تر از قبل بيشتر در لاك خود فرو رفت. نصيحتهاي مادر و خاله و تك و توك خواستگاراني كه كو به در خانهشان را به صدا در مي آوردند، ذره اي از اندوه دروني او كم نكرد.
    يك بعدازظهر، وقتي مادر به خواب فرو رفته بود، عسل برادرش امير را صدا كرد و با صداي آهسته گفت: «از تو يك خواهش دارم.»
    امير سرش را عقب كشيد و گفت: «چرا پچ پچ مي كني. نمي توانم بشنوم. شايد صحبت درباره سيروس براي تو خيلي مهم باشد.»
    «هيس، چرا داد مي زني؟ نمي خواهم مادر چيزي بفهمد.»
    «به حرفهايت گوش بدهم، چي به من مي رسد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #113
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «هرچه كه بخواهي، اما اول بايد خواسته من را انجام دهي.»
    «بگو ببينم چه مي خواهي. خواهشهاي تو اغلب دست نيافتني است.»
    «بايد سيروس را برايم پيدا كني و از او بخواهي انگشتر من را پس بدهد.»
    «آخه چرا تو انگشترت را به او داده اي؟ ديوانه شده اي؟ آخر براي چي؟ مگر چيز ديگر قحطي بود.»
    «هيس، مادر بيدار مي شود! چه خبرته.»
    چشمهاي امير از تعجب گرد شده بود. بهت زده گفت: «مي بخشي ها، مثل اينكه تعجب كرده ام. همه كه مثل شما بي خيال نيستند.»
    امير هنوز داشت غر مي زد. «من كه نمي فهمم، مردها كه انگشتر دستشان نمي كنند، باز اگه زنجير بود يك چيزي.»
    «وقتي بزرگت تر شدي مي فهمي.»
    «آره، منظورت اينه كه روزي عاشق بشوم. هنوز اين قدر بيچاره نشده ام.»
    عسل كم طاقت شد و گفت: «مي شود پر حرفي نكني و به من قول بدهي كه سيروس را برايم پيدا كني. مي داني كه من سه چهار هفته بيشتر اينجا نيستم. ازت خواهش مي كنم.»
    امير زير لب زمزمه كرد. «من خودم هم دنبالش هستم. پدر سوخته انگار آب شده رفته زير زمين. مي خواهم حقش را كف دستش بگذارم.»
    عسل احساس خستگي مي كرد. بيشتر از فرط گريه بود. اعصابش كوفته شده و حالت كسي را داشت كه يك سير كتك خورده باشد. با بي تابي گفت: «نه خواهش مي كنم. نمي خواهم دعوا كني يا مادر چيزي بفهمد. سعي كن اين كار را مخفيانه انجام بدهي.»
    امير لبهايش را كج كرد و گفت: «مي بخشيها آبجي، دير يا زود مادر هم متوجه جاي خالي انگشتر مي شود و به هر حال حقيقت را مي فهمد.»
    «آن وقت مي گويم كه آن را در اتاقم در خوابگاه فراموش كرده ام. اگر تو چيزي نگويي.»
    امير دستش را به حالت تعظيم روي قلبش گذاشت و گفت: «من سعي خودم را مي كنم. به شرطي كه تو هم به فكر دستمزد من باشي.»
    درنا از خواب بعدازظهر بيدار شده بود و دو سر دختر و پسرش را مي ديد كه بيخ گوش هم دوخته شده بود. او به صميميت ناگهاني امير با خواهرش با حيرت نگاه مي كرد.
    روزها مي گذشت. عسل با بي صبري منتظر شنيدن خبري از سيروس بود. پايش نمي آمد جايي برود. واهمه اين را داشت كه امير سيروس را پيدا كند و او در خانه نباشد. خانه نشين شدن او گاهي لج مادرش را هم در ميآورد. درنا گوشه گيري دخترش را به حساب موش و گربه بازي سيروس مي گذاشت و بيش از پيش كينه او را به دل مي گرفت. عسل بايد يك جوري با احساس خود كنار مي آمد و به وضعيت پيش آمده عادت مي كرد. از طرف ديگر حس مي كرد كه رودست خورده و بيشتر عذاب مي كشيد.
    يك ظهر امير دوان دوان به خانه آمد. عسل را گوشه اي كشيد و گفت: «اميدوارم تا دير نشده برسيم. سيروس را در خانه اش گير آورده ام.»
    چشمهاي عسل از تعجب گرد شد. زير لب تكرار كرد: «در خانه اش. مگر آن مادر مرده خانه اي هم دارد.»
    «اختيار داري. آن هم خانه تازه با اتاقهاي تازه رنگ خورده، خط نخورده. برويم ديوار اتاقش را خط خطي كنيم؟»
    «اما آخه چطور ممكنه؟»
    «يالله لباسهايت را بپوش و راه بيفت برويم. در راه همه چيز را تعريف مي كنم.»
    دختر با عجله لباس پوشيد و خودش را به اميركه بيرون در ايستاده بود رساند و پرسيد: «بگو ببينم تو از كجا مي داني كه او آنجاست؟»
    امير با خنده نيش داري گفت: «تو داداشت را دست كم گرفته اي. راستش از مدتها دنبالش بودم، ولي بي فايده. تا اينكه يك روز به سرم زد كه به بنياد بروم و سراغش را بگيرم. يكي از كارمندها خوب مي شناختش. با اين حال نمي خواستند نم پس بدهند؟ گفتم كه او معلم خصوصي منست و چون آدرس خانه مان عوض شده بايد ببينمش. يكي از كارمندها با لحن تمسخرآميزي گفت: «عجب! پس ناكس هم از آخور مي خورد و هم از توبره. خودش را به موش مردگي زده و از سر كارش مرخصي استعلاجي گرفته و دانشگاه هم نمي رود، حال رفته مرخصي و تدريس خصوص مي كند.» يكي ديگر از كارمندها گفت: «عجيبه كه امروز سر و كله اش آنجا پيدا نشده و گرنه هر روز به آنان سر مي زد.»
    مرد ديگه گفت كه بروم معلم ديگه بگيرم. با بغض به او گفتم كه برايش كار كرده ام، مزد من را پرداخت نكرده شايد مي توانست در درسهايم كمكم كند. خلاصه دردسرت ندهم، اين قدر آه و ناله كردم كه نگو. مرد دفتردار قيافه ستمديده و گردن خميده من را كه ديد دلش به حالم سوخت و گفت كه سيروس هر روز صبحها در خانه تازه اش كار مي كند. آنجا سيم كشي ميكند و به باغچه اش مي رسد و از اين حرفها...»
    امير غرق در دنياي خودش داستان پيدا كردن سيروس را تعريف مي كرد و دل دختر مثل سير و سركه مي جوشيد. بي تاب بود و نگران اينكه مبادا زير پاي سيروس نشسته باشند و پاي زني در كار باشد.
    امير گفت: «نمي پرسي خانه اش كجاست. آسياب گندم را مي شناسي، پشت ژاندارمري قديم. زمينش را از بنياد گرفته و با اوام آنجا هم مي سازدش. مي داني ماشين سفيدش را هم از آنجا گرفته. يكي از كارمندها كه مخش را زده بودند مي گفت كه يك عده فرصت طلب آنجا نشسته اند، اسم خودشان را مي نويسند و در توبره مي اندازند و به نوبت اسم خودشان از توبره در مي آيد.»
    دختر، برادرش را چپ چپ نگاه مي كرد. بعد هم پشت دستش زد و گفت: «برو وروجك، يكي دوبار رفته اي آنجا چه چيزها ياد گرفته اي. خجالت نمي كشي. مردم بشنوند چه مي گويند! چرا آبرويش را مي بري؟ اين قدرها هم كه فكر مي كني آدم بدي نيست.»
    «آدم ناتويي از كار درآمده. با اين جور آدمها بايد مثل خودشان رفتار كرد.»
    «فايده اش چيه؟ آدم بايد جواب بدي را با خوبي بدهد.»
    «كم ترين نفعش اينه كه يك نامرد را حمايت نمي كني.»
    «آدمها بايد تنبيه بشون، اما نه با ضربه زدن و رسوا شدن.»
    «آبجي حوصله داري ها. خانه نشسته اي و از هيچ چيز خبر نداري. برو ببين رييس بنياد و معاون بنياد و مسئول مسكن را بيرون انداخته اند. مي گويند كلي اختلاس كرده اند. كلي به اسم خانواده شهدا، خانههايي ساخته اند كه درب و داغون از آب درآمده. مي دوني چقدر اختلاس كرده اند؟ اين يعني چي...»
    «هيس، امير اين حرفها راستي راستي خطرناكه. براي آدم دردسر درست ميكند. تازه خدا را هم خوش نمي آد. من فقط از تو خواستم اين مردك لعنتي را برايم پيدا كني، همين.»
    «خيلي خب نمي خواهد داد بكشي.» امير از حرفهاي خواهرش مكدر شد. لام تا كام حرفي نزدند. باقي راه را در سكوت طي كردند. سر خيابان خاكي كه رسيدند، هيچ كسي آنجا نبود و پرنده اي در هوا پر نمي زد. بيشتر خانه ها نوساز بودند. نزديك ظهر بود. ماشين سيروس هم آنجا نبود. پاهاي امير سست شد. زير لب گفت: «اَه، لعنت بر شيطان. دير رسيديم. طرف رفته. مرغ از قفس پريده. از بس فس فس مي كني.»
    عسل سرگرم ديد زدن بود. در بيرون تازه رنگ شده بود. اميدي نبود كسي در را باز كند. چندبار زنگ زدند، بي فايده بود. امير گفت: «قول مي دهم فردا صبح نزديك ساعت ده كه بيايم اينجا باشد، مطمئنم.»
    عسل زياد هم نااميد به نظر نمي رسيد. اول اينكه جايي را در اين دنيا پيدا كرده بود كه سيروس را به آنجا ربط بدهد و دوم اينكه خانه خالي از سكنه بود و اين نشان مي داد كه سيروس زن نگرفته است. وقتي به خانه رسيدند جوري احساس خوشحالي كرد كه نمي توانست نامي روي حس خودش بگذارد. شايد به نظرش مسخره مي آمد، ولي حالا مي توانست با خودش حرف بزند و جواب خيلي از سؤالهايش را بگيرد. در حالي كه ته دلش غنج مي رفت به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ناهار شد.
    مادر از خريد برگشت. با كمك او پاكت ميوهها و خريدها را در يخچال و كابينت آشپزخانه سر جايشان قرار داد. مادر از گراني قيمتها گله مي كرد. عرق شرشر از سر ورويش مي ريخت. معلوم بود كه حسابي از گرماي هوا كلافه شده و دنبال بهانه مي گردد كه غر بزند. عسل در آشپزخانه ظرف مي شست، ولي حواسش جاي ديگر بود. هر چه بيشتر فكر مي كرد، بيشتر به حرفهاي دوستش رها و برادرش امير ايمان مي آورد. رها مي گفت كه اين مردها موجودات عجيبي هستند. زن هر چه بيشتر به آنان محبت كند، بيشتر از او دور مي شوند چون خودشن شكارچي هستند و دوست دارند شكار كنند. دلشان نمي خواهد زن براي آنان دانه بپاشد يا صيدشان كند. به گمان رها، عسل با محبتهاي بي جايش سيروس را هول كرده بود و او فكر مي كرد كه براي خودش كسي است. اين طوري است كه آدمها خودشان را گم مي كنند. آدم بايد با ظرفيت هر كسي با او برخورد كند. اگر به يك گلدان زيادي آب بدهي خفه مي شود و يا در معرض نور مستقيم بگذاريش مي سوزد و از بين مي رود و نبايد هم خشكش رها كني و در جاي سرد و تاريك بگذاريش. آدم بايد به اندازه به گل برسد. ببيند نيازش چيست كه همان را رفع كند نه اينكه نياز خودش را خودش ارضاء كند. آيا امكان داشت كه او توجه بيش از اندازه به سيروس كرده و او را خراب كرده بود. آيا وقتش نبود كه كمي هم به خودش احترام بگذارد، از او فاصله بگيرد و به حال خودش رها كند. شايد اين جوري نتيجه ديگري مي گرفت. براي همين هم تصميم گرفت بعد از آخرين صحبتش با سيروس، ديگر جلو او سبز نشود و كاري به كارش نداشته باشد. اگر مي توانست دلش را وادار به تسليم بكند، سختي ديگري نداشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #114
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از اينكه افكارش را منظم كرده بود احساس سبكي مي كرد. وقتي هم سر سفره نشست و ناهار را با اشتها خورد، حس كرد كه مي تواند از آن به بعد آرام و قرار بگيرد. بخت با آنان يار بود، چرا كه خوشبختانه مادرش هم متوجه غيبت آنان نشده بود. همان را هم به فال نيك گرفت.
    به اتاق خودش رفت و روي زمين دراز كشيد و ناخواسته باز هم به رؤيا فرو رفت. به خانه نوساز سيروس فكر كرد كه زياد هم بزرگ نبود. چشمهايش را بست و خودش را با پيش بند آشپزي مجسم كرد كه براي مرد دلخواهش شام و ناهار تهيه مي كند. از فكر خودش لرزيد. چشمهايش را باز كرد و روي چهار زانو نشست. با دست روي پيشاني كوفت و زير لب زمزمه كرد: «خداي من، هنوز هم او را دوست دارم، با تمام وجودم. اين قدر دوستش دارم كه انگار هرگز عزم خود را براي فراموش كردنش جزم نكرده بودم. چرا دل من حرف نشنو و عاصي است؟ چرا نمي توانم به خودم بيايم و تصميم درست و حسابي بگيرم؟ آيا من واقعاً او را دوست دارم يا اسير جاذبه عشق شده ام. عاشق عاشق شدن، خودم هم نمي دانم. خداي كمكم كن تا راهم را پيدا كنم.»
    سر سفره شام ميلي براي غذا خوردن نداشت. تا صبح در رختخواب دنده به دنده شد و نتوانست بخوابد. نمي دانست چه كند و چه تصميمي بگيرد كه هم عاقلانه باشد و هم مراعات قلبش را بكند. اگر اراده آدم ضعيف باشد، فايده اش چيست كه هزار بار از اول فكر كند و تصميم تازه بگيرد.
    فردا صبح حوالي ساعت ده بود كه امير سراغ خواهرش آمد و گفت: «بايد بهانه اي براي مادر بتراشي و از خانه بيرون برويم. اگر مي خواهي حلقه ات را پس بگيري بايد سيروس را پيدا كنيم. اگر كار خانه اش تمام شود ديگر گيرش نمي آوريم ها. نكند مثل ديروز دير برسيم.»
    دختر پا به پا كرد. به مادر چه بايد مي گفت. ديگر براي بيرون رفتن چه بهانه اي مي تراشيد. از وقتي سيروس او را قال گذاشته بود، مادر چهار چشمي مواظب او بود كه تنهايي بيرون نرود و دسته گلي آب ندهد. درنا قصد خريد داشت، اما با سردردي كه از كله سحر گرفته بود بهتر ديد كه بعدازظهر بيرون برود. وقتي دخترش را آماده بيرون رفتن ديد، چادر چاقچور كرد و همراهش آمد. عسل چاره اي نميديد غير از اينكه مادرش را از ماجرا باخبر كند. وقت مي گذشت. همان روزها بود كه سيروس شهر را ترك كند و آن وقت دستش از زمين و زمان كوتاه مي شد.
    مادر بدون اينكه اظهارنظر كند با آنان همراه شد. شايد اين طوري اميد بيشتري براي پس گرفتن انگشتري بود. وانگهي مادر طوري با او حرف مي زد كه رأي عسل را از ادامه رابطه با سيروس بزند. درنا وقتي حرفهاي پسرش را شنيد، شاخ درآورد. سعي كرد به روي خودش نياورد و دست كم از اين خوشحال بود كه شايد پاي سيروس از زندگي دخترش بريده شود و به ظاهر خود را خيلي هم راضي نشان داد و از فكر او استقبال كرد.
    عسل سر به پايين، آنان را همراهي كرد. در خانه سيروس باز بود. امير از دم در برگشت. درنا با سرعت انگشت روي زنگ خانه گذاشت و وارد شد. باغچه پر از سبزي خوردن و برگ چغندر بود. شاخه هاي بلند آفتابگردان خوشرنگ به روي آفتاب مي خنديد. فضاي حياط پر از عطر گل بود.
    سيروس با شنيدن صداي زنگ بيرون آمد. با ديدن عسل و مادرش تعجب كرد، ولي لبخند به لب سلام داد.
    درنا جوابش را داد و به طعنه با اشاره به باغچه گفت: «مي بينم كه گلهاي آفتابگردان و ولايت پدري را اينجا بازسازي كرده اي.»
    سيروس خنديد و مهمانان ناخوانده را به درون دعوت كرد. انبردست دستش بود. و سيم نازك سفيدي را به دندان مي كشيد. اولش سراسيمه بيرون حياط آمد، طولي نكشيد كه كنترل خودش را به دست آورد و با خنده و خونسردي گفت: «خانه ديدني كه دست خالي نمي آيند.»
    درنا گفت: «خيلي كار خوبي كرده اي، شيريني هم تقاضا مي كني.»
    عسل با قيافه ماتم زده گوشه اي ايستاد و سيروس را نگاه ميكرد.
    مردكه متوجه سكوت آزاردهنده دختر شده بود گفت: «از خانه خوشتان آمد؟»
    سؤال بي جاي او كافي بود كه دختر را از كوره در ببرد. با خشم كوبنده اي گفت: «بله، مبارك صاحبش باشد. بنده براي گرفتن امانتي ام آمده ام.»
    ابروهاي سيروس گره خورد و با حيرت پرسيد: «چه امانتي؟»
    درنا با تشر گفت: «بچه خوب، وقتي سرخود و بدون اجازه بزرگ ترها نامزد ميكني و حلقه دخترم را قبول مي كني و سرخود هم بهمش مي زني، دست كم اين مردانگي را بكن و حلقه اش را پس بده.»
    چشمهاي سيروس روي صورت و چشمهاي غمناك دختر ميخ شد. براي لحظه اي سكوت دلگير كننده اي در اتاق حاكم شد.
    درن مشغول تماشاي خانه و اتاقهاي ديگر شد. مي خواست به عمد به دختر فرصت بدهد كه با سيروس حرف بزند. يعني اميدوار بود كه سيروس سر عقل بيايد و رابطه را تمام كند.
    سيروس با سرانگشت دستي به ريشش كشيد و با دهان قفل شده به عسل نگاه كرد. گلويش خشك بود. كاش جرعه اي آب در كنارش بود كه صدايش را صاف كند.
    عسل گفت: «مي دانم انتظارش را نداشتي، اما آن انگشتري كادوي معمولي نبود. حلقه، هديه يك عزيز بود كه آن را به عنوان سمبل نامزدي به تو دادم. حالا كه نمي خواهي رابطه ات را ادامه بدهي بايد برش گرداني.»
    سيروس از جايش بلند شد. جرئتي به خود داد و گفت: «مي داني كه با گرفتن اين حلقه، آخرين ريشه هاي اميد را ته دلم مي خشكاني؟»
    عسل جري تر شد. انگار حرفهايش روي غرورش لكه انداخته بود. با ناراحتي گفت: «نه خير نمي دانم. اين قدر مي دانم كه ريشه اميد ته دلت نبود بايد در عمل خودت را نشان ميدادي. فكر مي كنم به اندازه كافي شعار داده اي.»
    «متأسفم كه تو برداشت ديگري داري، ولي من سعي خودم را كردم.»
    «بله، آن را هم مي دانم. با يك نامه سرباز، مهر و لطف خودت را نشان دادي.»
    «منظورت را نمي فهمم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #115
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «آه، بگذار يادت بياورم. حرفهايي كه در نامه نوشتي و به شاگرد تعميرگاه شكوري دادي. نامه اي كه سرباز بود و پسره با نيش باز آن را به من داد، چون آن را خوانده بود.»
    «من يادم نمي آيد نامه اي برايت نوشته باشم.»
    «خوبه والله. خيلي وقت پيش هم نبود. من خط تو را مي شناسم. ديگه چرا نوشته ات را منكر مي شوي؟ مي توانستي رو در رو حرفت را به من بزني.»
    «تو در باره كدام نامه حرف مي زني؟!»
    «نمي خواهد خودت را به آن راه بزني. از اينها گذشته غير از نامه، پيغام هم براي من فرستاده اي.»
    «من كه چيزي يادم نمي آيد.»
    «اگر نامه را تو ننوشته اي كسي دست خط تو را كپي كرده و حرفهاي قلمبه و سلمبه اي را نوشته. بگو ببينم چرا به قولت عمل نكردي و خواستگارت را نفرستادي.»
    «اٍ، اٍ. چطوري بيام خونتون. تو كه همش با من دعوا داري.»
    عسل مبهوت نگاهش كرد. عجيب بود او هنوز هم با آن نگاه جادويي و مهرآميزش آنجا ايستاده و به ريشش مي خنديد. يك دفعه گفت: «صد رحمت به حرفهاي نامه. حرفهاي بدتر از آن را به برادرم گفته بودي.»
    سيروس انبر دست را روي لبه پنجره گذاشت و همان جا چمباتمه زد. هنوز هم نگاهش برق مي زد. با لبخند كم رنگي گفت: «آها، حالا فهميدم درباره چي حرف ميزني. اين درست كه من آمادگي ازدواج ندارم، اما دليل نمي شود كه تو را دوست نداشته باشم. من هنوز هم دوستت دارم. خدا مي داند كه من هم ناراحت شدم.»
    صداي سيروس در گوشهاي دختر موج خورد وشكست. چشمهايشان غمگين شدند. درنا گوشه اي ايستاده و به حرفهاي آنان گوش ميداد. متوجه نبود كه درباره چي چيزي صحبت مي كردند. عسل هم دگرگون بود. با بغضي كه هر لحظه بيشتر و بيشتر گلويش را مي فشرد، سعي كرد نفس بكشد و گلوي پر شده در راه را فرو دهد. دختر ادامه داد: «من تو را مي فهمم، ما بهتر كه به فكر آبرويت باشي تا عشق قلبت. شايد تو از آنهايي هستي كه قلبشان مثل اتاق لوكس هتل است. هر كي زودتر برسد رزروش مي كند.»
    «آن طوري كه تو فكر مي كني نيست.»
    «من هيچ طوري فكر نمي كنم. به عقيده من، تو با يك نامه خيال خودت را راحت كردي. اين قدر جرئت نداشتي روبه رويم بايستي و بگويي كه اشتباه كرده اي يا دروغ گفته اي. مطمئن باش من نه سر راهت سبز مي شوم و نه مزاحمتي برايت ايجاد مي كنم.»
    سيروس چشمهايش سياهش را به عسل دوخته بود. احساس مي كرد دنيايي از كلمه هاي سوزان كه وجودش را آتش مي زد در گلويش قرقره مي شد. انگار ديگ آب جوشي را روي سرش خالي كرده بودند. مي خواست فرياد بزند و بگويد كه اين طور نيست و او اشتباه مي كند، ولي انگار اختيار اعصاب زبانش دست خودش نبود. عقلش مي گفت سكوت كند و قلب فرمان نمي برد. در همان حال با لحن گرفته اي گفت: «من دوستت دارم، ديگر نمي دانم چه بگويم.»
    عسل گفت: «من دوست داشتن تو را نه مي فهمم و نه حس مي كنم. شايد تو تصور ديگري از عشق داري. هر كسي با نياز خودش عشق را تفسير مي كند. شايد فكر مي كني كه بايد همان طوري برخورد مي كردي.»
    «تو چه برداشتي از عشق داشتي؟»
    «در مكتب من آدم عاشق سؤال نمي كند، بهانه گير نيست، كوتاه بين، ايرادگير و نق نقو نيست. آدم عاشق از خودش مي گذرد حتي اگر حق با او باشد. آدم عاشق به معشوق اعتماد مي كند و به حرفهايش ايمان دارد و معشوق را مي پذيرد، همانطور كه باورش كرده و هست. مي داني كه قبله گاه عشق خواسته به نيت عشق اوست.»
    «حرفهاي قشنگي مي زني، ولي وقتي آدم از دهان مردم چيز ديگري مي شنود موضوع فرق مي كند.»
    «باز حرف مردم را پيش كشيدي. بايد بداني مردم چطور هستند و ما چطور هستيم يا من كي هستم. اگر تو من را آن طور كه بايد و شايد شناخته بودي، حرف مردم را گوش نمي كردي. كسي كه يكي را دوست دارد، به خودش اجازه نمي دهد كه حرف نادرست درباره اش بشنود و چيزي نگويد. تو اگر راست مي گفتي و من را مي خواستي بايد در دهان گوينده اين خزعبلات مي زدي، اما چه كردي؟ دويدي خانه و آن نامه را برايم نوشتي.»
    سيروس زير لب گفت: «تنها حرف مردم كه نبود، براي خودم هم چيزهايي ثابت شد.»
    «خب مباركه. حسابي سنگ تمام گذاشته اي. من كه چيزي براي گفتن ندارم. حالا هم بهتره گدايي محبت نكنم. اميدوارم خوشبخت باشي و دختري را كه مي خواهي به دست آوري. من نبايد براي اين چيزها خودم را از ارزش بيندازم.»
    جر و بحث آن دو انتها نداشت و اگر مادر عسل وارد اتاق نمي شد، شايد تا غروب هم با هم بحث مي كردند.
    درنا جسته و گريخته حرفهاي آنان را شنيده بود و خونش به جوش مي آمد. دخترش عصباني بود و حرفهايش را با صداي بلند با تحكم به زبان مي آورد. جالب اينكه هر چه عسل كلفت مي گفت و تشر مي زد، سيروس شيفته تر مي شد و مي خواست حرفهايش را گوش كند. زن كه اميدوار بود عسل حرفهايش را در آن مدت زده باشد، هنگامي كه از آشپزخانه برگشت، چرخي در اتاق پذيرايي و كنار گليم كوچكي كه در گوشه اي پهن شده بود زد. بدون اينكه چيزي درباره حرفهاي آنان به روي خودش بياورد گفت: «بد نيست. مي بينم خوب بنياد را مي چاپيد. انگار فقط پدر تو سر وظيفه جانش را از دست داده. بقيه خانواده شهدا هم لابد انگشتهايشان را مك مي زنند. هر كسي هواي خودش را دارد.»
    سيروس لبخند خشكي زد و با اعتراض گفت: «شما كه شهيد نداده ايد از كجا مي دانيد كه ما بنياد را مي چاپيم؟»
    «اختيار داري. پسر برادرشوهرم هم شهيد شده و هيچ كسي به خانواده اش اهميت نمي دهد. تازه بيچاره جوان بوده و خانواده اش هم كه مستمند چيه شما شعار مي دهيد آهان... مستضعف هستند.»
    درنا دستش را به كمرش زده و منتظر جواب بود و در همان حال هم صورت دخترش را نگاه ميكرد. با سكوت سيروس دوباره با نيشخندي ادامه داد: «البته فيلمت را هم خوب بازي مي كني.»
    مرد با بي قيدي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «آره ديگه اسم خودمان را مي نويسيم و مي اندازيم در توبره. براي هر كي در بياد خوش شانسه.»
    مادر ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «تو هم كه رو بخت مراد سواري.» بعد هم به دخترش اشاره كرد.
    عسل گفت: «خب ديگه اگر امانتي من را بدهي، وقت رفتن ما شده.»
    سيروس با دهان نيمه باز نگاهي به دختر انداخت، انگار مي خواست آخرين چانه هايش را بزند. با ناچاري انگشتري دست دلبر را از جيب بغل كت درآورد و به او داد. هنوز هم زير لب حرف اولش را تكرار مي كرد: «اي كاش هديه اي را كه خودت داده بودي پس نمي گرفتي.»
    عسل با صداي خفه و طوري كه مادر نشنود گفت: «من كه كادوهايم را از تو پس نگرفته ام. پيراهن ژرژت و عطر چارلي را كه هنوز داري.»
    سيروس طلبكارانه گفت: «اختيار داري، مثل اينكه من هم كلي خرج جنابعالي كردم ها. يادتان رفته... اگر فقط مي دانستي.»
    دختر نگاه كج و معوجي به او انداخت و زمزمه كرد: «بله البته، چقدر زود فراموش كرده بودم.» اين را گفت و به طرف بيرون در راه افتاد.
    درنا در حال خروج گفت: «مي خواستم با توجه به حرفهايي كه به امير زده بودي، در رابطه با آبروي دختر و خانواده اين يك نكته را به خاطر داشته باشي كه اگر من دخترم را به تو مي دادم، لابد گواهي بكارت هم همراهش مي گرفتي. هر چند كه خواهر جنابعالي اين توفيق نصيبش نشد و حامله از خانه پدرش عروس شد! كبك سرش را تو برف مي كند و فكر مي كند هيچ كس نمي بيندش. نه خير ديوار موش دارد و موش هم گوش. تو ما را مي شناسي و ما هم تو را.»
    گوشهاي سيروس از شنيدن اين حرفها سرخ شد. هيچ آمادگي اين يكي طعنه را نداشت. با سكوت خودش نشان داد كه چيزي براي جواب دادن به عقلش نرسيد. در سكوت آنان را بدرقه كرد و در را پشت سرشان بست.
    عسل نگاههاي آخرش را از او دزديد تا قطرههاي درشت اشك را كه روي گونه اش فرو مي ريخت را نبيند.
    درنا رعايت حال دخترش را مي كرد. بعد از اينكه تا سر خيابان خاكي را پياده رفتند، مادر گفت: «بعضي وقتها چيزهايي در زندگي پيش مي آيد كه آدم مجبور است به اتفاق روزگار تن در دهد و گرنه اين پسره نه شغل و نه خانه و نه ماشين دارد، و با اين حال حرفهاي قلنبه سلنبه اي به تو زده بود. اين قدر بي عرضه است كه نمي تواند براي خودش تصميم بگيرد.»
    عسل ساكت بود. فرسنگها دور بود و خودش را با سيروس در خيابانهاي تهران مي ديد و به دفتر عشقي كه مي بايست دير يا زود آن را مي بست.
    روزهاي آخر تابستان بود. عسل كم كم آماده مي شد كه بار سفر را ببندد و راهي تهران شود. دلش مثل زمينهاي خشك كوير ترك زده و محتاج عشق بود. خانه دلش خالي بود و جاي او خالي تر. همه چيز را، حتي رنگ عشق را هم سياه مي ديد. در آن مدت هيچ خبري از سيروس نداشت غير از يك باري كه درختهاي بيرون در آن مدت هيچ خبري از سيروس نداشت غير از يك باري كه درختهاي بيرون در را آب مي داد، ماشين سيروس را ديد كه از جلو در خانه آنان رد مي شد. مي دانست كه شب جمعه نبود و او سر خاك نرفته بود. با شتاب شيلنگ را روي زمين پرت كرد، داخل خانه دويد و در را با قدرت تمام پشت سرش كوبيد. تنها عكس العملي كه در آن لحظه به نظرش مي رسيد آن حركت احمقانه بود كه حس كرد دلش خنك شد. انگار آب سرد شيلنگ را روي دلش گرفته باشند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #116
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شب پشت بام جايش را انداخت بود و به ستارگان چشم دوخته بود. باز هم زير دلش خالي شده بود. از جانش چي مي خواست. چرا آمده بود سراغش؟ آن طرفا چه كار داشت؟ اگر سر خاك پدرش آمده بود، مي توانست از راه ديگر برود. ناگهان لبخندي روي لبش نشست. نكند پشيمان شده و به خاطر او آمده بود. به خودش دلداري داد كه سيروس هنوز او را دوست دارد. شايد با او كاري داشت و خدا مي دانست شايد هم براي آشتي با او آمده بود. عسل اين قدر فكر كرد تا خودش را قانع كرد. خودش كه از خدايش بود فقط اگر مي توانست غرورش را راضي كند. بايد هر طور شده فردا به بهانه خداحافظي به خانه خاله مي رفت و از تلفن آنان با سيروس تماس مي گرفت. خاله خودش حرفي نداشت مگر اينكه شوهرش خانه باشد. عاقبت يك جوري با خودش كنار آمد.
    ساعت دو بعدازظهر وقتي شوهرخاله براي چرت زدن به اتاق ديگر رفت، عسل دزدكي گوشي تلفن اتاق ديگر را كشيد و شماره خانه سيروس را گرفت. از بس هول بود شماره را اشتباهي گرفت. دوباره گرفت. خود سيروس بود. از شنيدن صداي عسل جا خورد. دختر حس مي كرد كه گلويش خشك شده. گفت ديروز او را ديده. مرد دلخور جواب دادكه او در را كوبيده بود، ديگر براي چي زنگ زده. عسل گفت چند روز ديگر راهي تهران است و دلش راضي نمي شود بدون هيچ توضيحي از شهر برود. چرا دل او را شكست؟ چرا از هم جدا شدند؟ چه كسي خانه عشق آنان را ويران كرد؟
    سيروس گفت كه او چه انتظار از ديگران دارد. وقتي تيشه به ريشه نهال عشقشان زده، ديگر از جان او چه مي خواست.
    عسل بهت زده گوش مي داد. با صداي خفيفي پرسيد از چه حرف مي زند؟
    سيروس گفت كه نمي خواهد فيلم بازي كند. او وقتي با رحمان حرف مي زد، پشت تلفن صدايش را مي شنيد. چطور هرهر مي خنديد و حال مي كرد. لابد به ريش او مي خنديده. بيخود نبود مردم پشت سرش حرف مي زدند. چرا بايد او را در تهران مي ديد و شماره تلفن و عكس مي داد.
    عسل ناراحت شد و از كوره در رفت و گفت: «من كه نمي دانم از چي حرف مي زني. من تو را دوست داشتم و بس. شايد چون رحمانزاده شبيه تو بود، آدم حسابش كردم و جواب سلامش را دادم. من نمي دانستم كه از جهات ديگر هم شبيه او بودي. مثل او نامرد هستي. همه تون مثل هم هستيد.»
    سيروس از ناراحتي جوابش را نداد. حرف مسخره تر از اين نشنيده بود. يعني او با رحمانزاده گرم گرفته و با او بيرون رفته، گپ زده، شماره تلفن داده و حرف زده بود چون كه آنان شبيه هم بودند.
    ظهر وقتي خانه رفت، مادرش نبود. يكراست به اتاق خودش رفت و دراز به دراز افتاد. نمي توانست فكرش را بكند. يعني ممكن بود كه عسل را براي هميشه از دست داده باشد. شايد در اين مدت با چند دختر در خيابان و رستوران و دانشگاه تربيت معلم آشنا شده بود، ولي هيچ كدام جاي عسل را برايش پر نكرده بودند. او چيز ديگري بود و در دلش جاي ديگري براي خود باز كرده بود. چطور مي توانست او را فراموش كند؟ مگر امكان داشت كه اين همه سال شر و شور عشق را فراموش كند. برايش خيلي دشوار بود.در آن حال صداي ممتد زنگ تلفن پرده افكارش را پاره كرد. كاش مادرش خانه بود و گوشي را بر مي داشت. با بي ميلي گوشي را گرفت، ولي حرفي نزد. صداي نفس كشيدن كسي مي آمد. عسل چند باري اول گفت. نگران بود تلفن را قطع كند. سيروس با شنيدن صداي او خودش را باخت. باورش نمي شد به اين زودي حرفهاي خودش را فراموش كند يا او را بخشيده باشد. اما او آنجا بود و آرام نفس مي كشيد. به خواهش او فكر مي كرد كه مي خواست با او حرف بزند و صدايش را بشنود.
    دختر هم مثل او آرام و قرار نداشت. نمي دانست چه بگويد يا چه بكند. شايد هم طوري ديگري مي شد، ولي هر چه بود رابطه آنان سر و ته نداشت. دل دختر مثل حرير بود و طاقت نداشت كه سيروس را پريشان يا ناراحت ببيند. عسل با لكنت گفت: «م... من دست خودم نبود. نمي خواستم تو را برنجانم، اما تو با نامه ات و با حرفهايي كه به برادرم گفته بودي آبروي من را بردي. چرا من را سكه يك پول كردي؟ تو كه مي گفتي دوستم داري چرا من را سنگ روي يخ كردي و دلم را سوزاندي؟»
    مرد به حرفهاي عسل فكر مي كرد. شوكه شده بود. در دل مهرباني او را مي ستود و با اين وجود چيزي در درونش نهيب مي زد كه خودش را نبازد و دست و پايش را گم نكند. سيروس گفت: «گوش كن.»
    «نه، من تلفن زدم، چون تو چيزي درباره رحمانزاده گفتي كه من را به فكر انداخت و گرنه نمي خواهم خودم را كوچك كنم يا منت كشي كرده باشم.»
    «كار من و تو از اين حرفها گذشته كه بخواهي توضيح بدهي.»
    «منظورت چيه؟ من كه نمي فهمم چه مي گويي.»
    «مي خواهم بگويم تو دختر بدي نيستي. من در اين شكي ندارم. به نظر من مادرت تو را خراب كرده. او تو را خوب بار نياورده. در تربيت تو كوتاهي كرده. وقتي من اجازه تو را خواستم، عكس تو را حواستم، چه كرد؟ هيچ نگفت. تو هم فكر مي كني كه اشكالي نداره شماره تلفن به اين و آن بدهي يا جوابش را بدهي. بابا جان حرف زدن با غريبه ها خوب نيست. مردها دنبال بهانه مي گردند كه به دختري مثل تو گير بدهند. گيريم تو از رحمان خوشت آمد چون قيافه اش شبيه من بود. چرا سوار ماشينش شده اي؟ با او لاس زده اي؟ عكست را به او داده اي؟ آها يادم آمد، چون يارو مرتيكه متأهل كه زن و دو بچه هم دارد شبيه من بود و تو مثل پري بي گناهي. من هالو هستم، اما مادرت چي؟ آيا او مقصر نيست؟ فكر نمي كني كه بايد دخترش را تربيت و آگاه كند. نه خير جانم، تقصير تو نيست كه من چشم بسته به تو اعتماد كردم و فكر كردم كه وفاداري. متعلق به مني. متأسفم، مي بينم كه اخلاق و رفتارم با تو نمي خورد. چه جوري بگويم كه ما با هم جور نيستيم. باور كن اگر به اين ازدواج هم اصرار كني خوشبخت نمي شوي.» سيروس حرف ديگري نزد. سكوتش نشان مي داد كه حرفي براي گفتن نداشت.
    عسل در موقعيت بدي گير كرده بود و نمي دانست چطوري بايد از خودش دفاع كند. گفت: «من نمي دانم تو هميشه اين طور شكاك و بدبين بوده اي يا اينكه مريض بدبيني گرفته اي. شايد هم خودم را جاي تو بگذارم، غرور جريحه دار شده ات را درك كنم. يك چيز را بايد بداني، من هرگز به توخيانت نكرده ام. شايد آن مردك به تو دروغهايي گفته، اما همه چيز بي معني و اتفاقي بوده. من هميشه تو را دوست داشته ام و فقط تو. چيزي كه يادم مي آيد روزي زودتز از تهران رسيدم. هوا تاريك بود. كسي دنبالم نيامده بود. رحمانزاده من را به خانه رساند. از من كمكي خواست و من هم براي تلافي قول كتاب كنكور به او دادم. از كجا بدانم او ديپلم ندارد و بهانه كرده. بعد هم روزي سر و كله اش تهران پيدا شد. آن را هم نمي دانستم. وقتي به ديدنش مي رفتم گفت با خانواده اش آمده. بعد از آن هم گشت ما را گرفت و بعد از كمي پرس و جو ولمان كردند. شايد اين قسمتش را خودت هم نميدانستي. رحمانزاده چرت و پرتهايي گفت كه من هم فهميدم اشتباه كرده ام. چندبار تلفن زد با او صحبت نكردم. آن كه تو گوش مي دادي بعد از ماهها تلفن مي كرد. آن موقع من ديگر عصباني نبودم. راستش دلم برايش مي سوخت. مرد ناآرام و بدبختي به نظر مي رسيد. حرفي هم نزدم. هرهر و كركر هم يادم نمي آيد كرده باشم. موضع عكس و فلان را هم نمي دانم. نه خير من دوست او نيستم و قول ازدواج را هم نداده ام. هرچه گفته دروغ محض بوده.»
    سيروس كه از شنيدن حرفهاي او شاخ درآورده و خون بيشتر جلو چشمهايش را گرفته بود با ناراحتي گفت: «به به! چشمم روشن. حالا ديگه كجا رفته اي و با يارو چه كرده اي كه كميته هم گرفته تون. واقعاً كه. من را بگو كه فكر مي كردم با هم تلفني حرف زده ايد.»
    عسل احساس كرد كيش و مات شده. چه مي بايست مي گفت. مي خواست توضيح بدهد و حرفي بزند و همه چيز را درست كند، تازه بدتر شده بود. زير لب گفت: «حالا كه اين جور شد، بگذار حرف آخرم را بزنم، اصلاً مي دوني چيه؟ خر ما از كرگي دم نداشت. در يك مورد حق داري و اينكه من و مادرم در مورد تو اشتباه كرديم. شنيده اي كه شاعر مي گويد:
    من از بيگانگان هرگز ننالم
    هر آن چه با من كرد آن آشنا كرد
    وقتي تويي كه اين همه سال دوستت داشته ام به من اعتماد نداري و از پشت خنجر مي زني، از يك ديوانه بدبخت چه انتظاري مي توانم داشته باشم. شايد بهتر باشد كه كتاب آشنايي را همين جا ببنديم. من هم متأسفم كه كار به اينجا كشيد. نه هيچ هم متأسف نيستم. خوب شد كه تو را از نيمه راه كه رفيق نامردي بودي شناختم. ديگر هم نمي خواهم چشمم به قيافه ات بيفتد.»
    اين بار عسل گوشي را گذاشت و به سيروس مجال دفاع كردن از خودش را نداد. در آن لحظه به قدري دل شكسته بود كه فكر نمي كرد شايدسيروس از تندروي او برنجد و واقعاً او را براي هميشه از دست بدهد.
    وقتي به خانه شان برگشت در چهار ديواري اتاق تنها ماند، تك تك حرفهايي را كه بينشان رد و بدل شده بود را به خاطر آورد. دلش خنك شده بود. از اينكه حرف دلش را زده بود راضي بود. احساسي مثل نسيم فرح بخش بهاري هر چند گذرا وجودش را لبريز كرد. شايد بعد از مدتها غصه نمي خورد كه چرا زندگي اش به آنجا كشيد و در كوچه بن بنست افتاد.
    در خانه كماكان سكوت برقرار بود. نه عسل چيزي بروز مي داد و نه مادر چيزي درباره سيروس مي پرسيد و مي شنيد. مثل اين بود كه نبردن نام و نشان او همه چيز را به باد فراموش خواهد سپرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #117
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نزديك به رفتن عسل بود و او به فكر سفر بود. حوصله اش را نداشت. شايد اگر ترم تابستاني مي گرفت و در آن شهر نبود راحت تر غم جدايي را تحمل مي كرد. آن روز بدون اينكه تصميم قطعي گرفته باشد در فكر بستن چمدان بود. به روزهاي آخر وداع فكر مي كرد. مادرش گفت بهتره حالا كه روز پنج شنبه است سري به مزار بزنند. براي دلجويي از رفتگان و براي فاتحه به اتفاق سر مزار رفتند. نزديك قبر پدر سيروس به عمد از مادرش فاصله گرفت. مدتي پشت ميله هاي آلومينيمي و پرده هاي سفيد و بلند مزار كشيك داد. گلهاي سر قبر خشكيده بودند. بدون رودربايستي كسي به فكر مردگان نبود. دلش طاقت نياورد. پلاستيك سياهي را پر آب كرد و روي مزار پاشيد. مادر را ديد كه از پشت قبرها به او چشم غره مي رود. چادر سياه را رويش كشيد و با قدمهاي بلند خود را به مادر رساند.
    بعد از نيم دوري كه در مزار شهداي آشنا و گمنام زده بودند، به طرف در اصلي راه افتادند.از دور چشمش به گالانت آبي سيروس افتاد كه در خيابان اصلي گورستان داد مي كشيد. رنگي نبود كه بشود آن را ناديده گرفت. با عجله به مادرش گفت كه فراموش كرده پول پيرمرد قرآن خوان را بدهد. هر چند وقتي مادرش چشمش افتاد به سيروس و مادرش كه مثل كبك روي زمين مي خراميد، حدس زد كه دخترش براي چه چيزي جيم شده بود. چشمهاي درنا خانم ناخودآگاه تنگ شد و به دشواري سلام گذرايي تقديم مادر و پسر كرد و كنار خيابان راه افتاد. عسل با شتاب خود را پشت ميله هاي آرامگاه پدر سيروس رساند.مادرش، حاجيه بلبل، پاهاي گوشتالودش را به زحمت جمع كرد و سر خاك نشست. با سنگريزه اي روي سنگ قبر زد و شروع به خواندن فاتحه كرد. سيروس براي پيدا كردن مرد قرآن خوان پشت تل خاك قبر تازه اي كه كنده بودند غيبش زد. با شنيدن صداي خش دار پيرمرد سرك كشيد. عسل به بهانه كندن خار از روي جورابش خم شد تا سيروس با ديدن او رم نكند. مي خواست اورا غافلگير كند. لبه گور خالي سينه به سينه مرد ايستاد. چشمهاي سياه و براق سيروس مثل موشي كه در تله افتاده باشد درخشيد. لبهايش به حالتي كه انگار سوت بزند باز ماند. همان يك ثانيه كافي بود. اشكهاي دختر لبخند پيروزمندانه اش را از صورتش شست. عسل گور خالي را نشانه خوبي ديد. دستهاي لرزانش به طرف گور نشانه رفت و گفت: «مي بيني، بعد از اين هم تپيدن، توپيدن و شوريدن همه مان در اين گور خواهيم خوابيد، دير يا زود. فقط از خدا مي خوام من زودتر در آن قبر بخوابم تا جور بي وفايي تو و تهمت نامردمان را نكشم.»
    سيروس كه خنده اش گرفته بود، گفت: «همه مان كه در اين يك وجب گور جا نمي شويم.»
    آشكارا از ديدن دختر ذوق زده بود. گل از گلش شكفته و از زرنگي او كه مثل ببر زخمي سر راهش سبز شده بود، به خودش مي باليد. در آن لحظه جوابي بهتر از آن سراغ نداشت.
    شوخ طبعي بي موقع مرد مي توانست دختر را به فرياد وا دارد. در آن لحظه به طور عجيبي خودداري كرد و با خونسردي گفت: «خودت خوب مي داني چه مي گويم. اين را بدان كه تو قلب من را شكسته اي. من تا عمر دارم تو را نمي بخشم...»
    ته مانده جمله اش را در گوشهاي سيروس زنگ زد: «تو آدم بي وفايي هستي. آدم فروشي هستي و من تو را نمي بخشم. فكر نمي كردم كه اين قدر نامرد باشي.»
    صدايش مي لرزيد و آتشفشان بغض با اشكهايش فوران كرده بود. صورتش مثل لبو سرخ شد. چيزي كه در آن لحظه يادش نبود انگشتر دست دلبر و هديه هايي كه داده بود. راه مي رفت و تلو تلو مي خورد. حس مي كرد كه دلش شكسته است. زندگي چقدر بي سرو ته بود و همه چيز رنگ بي رنگي گرفته بود.
    سيروس هاج و واج ايستاد و نگاه حيرت بارش را نثار عسل كرد. نور آفتاب چشمهايش را به آب انداخت. دستش را روي پيشاني سپر كرد و رفتن عسل را نظاره مي كرد. عصبانيت از حركاتش مي باريد.
    حاجي بلبل از دير كردن پسرش دلواپس شد. سلانه سلانه در حالي كه بال چادرش را يدك مي كشيد از پشت تل خاك نگاهي به طرف پسرش انداخت و پرسيد: «هيچ معلومه تو كجا مانده اي. قرآن خوان خودش آمد و رفت، ولي از تو خبري نشد. اينجا تنها نشسته ام و چرت مي زنم.»
    سيروس به نامه اي فكر مي كرد كه دست شاگرد شكوري داده بود تا عسل بخواند. فكرش را هم نمي كرد كه پسرك سياه چرده نامه را بخواند و با پاكت در باز نامه را به او بدهد. شايد هم برايش مهم نبود. به نظر خودش عكس العمل عسل طبيعي نبود. چرا نمي خواست كمي به رفتارش مسلط باشد. حتي به خودش گفت عجب! پس اين دختر عصبي بود و من نمي دانستم! همانطور كه دم در دادگاه ذهنش او را محاكمه و محكوم مي كرد، سر خاك پدرش نشست. پاهايش خواب رفت. حركتي به خود داد و با نوك انگشت چانه اش را خاراند. حمد وسوره اي براي شادي روح پدرش خواند و نگاهش را روي قبرهاي خيس خورده و گلهاي ختمي اطراف مزار دواند. هنوز هم حرفهاي برنده عسل تأثير خودش را روي روح زخمي او مي گذاشت. به خودش نهيب زد. ديگر بايد چه ميكرد. دختري را دوست داشت كه فكر مي كرد نجيب بود. نمي توانست قبول كند خطايي از او سر بزند. به خودش نهيبي زد من را باش كه از ديدنش خوشحال شدم و همه چيز يادم رفت. نگو خانوم آمده من را با حرفها و پرخاش بي جايش بشورد و بروبد. انگار من گفته ام با مردان شهر گرم بگيرد و لاس بزند. به جاي اين حرفها، خانوم جان آبروداري مي كردي. دلش مي خواست از رفتن او مطمئن شود تا مبادا برگردد و پيش مادرش آبروي او را ببرد. غروب شد، ولي از عسل خبري نشد. وقتي كنار ماشينش كه ته خيابان پارك شده بود رسيد، يادداشتي را روي شيشه ديد. اولش ناراحت شد چون فكر كرد برگ جريمه است. آن را از زير برف پاك كن بيرون كشيد و نگاه كرد. بلافاصله دست خط عسل را شناخت. برايش دست نوشته اي را گذاشته و رفته بود.
    آن هنگام كه چشمهايم زندگي را جستجو مي كرد؛
    تو را ديدم؛
    كه با سر انگشتانت از دستهاي ترديد، آويخته بودي.
    دستهايي كه زماني؛
    هديه اي بودند براي زندگي.
    دستهايي كه ديرگاهي برايم شكوفه هاي عشق مي چيد
    و بر گيسوان شب رنگم مي نشاند.
    و من تو را در پس آينه ي آرزوهايم مي ديدم.
    كه برايم دست مي تكاندي و
    خودم را مي ديدم.
    خدايا چقدر قشنگ شده بودم!
    خاطره ات شيرين تر از رطب
    در جانم قطره قطره فرو مي ريخت.
    دستهايي كه مرا لمس مي كرد
    و يك بغل بوسه در تن احساسم مي پاشيد.
    من تو را در امتداد زندگي مي ديدم و
    از پشت پنجره هاي خواب زده حسرت؛
    كه براي خواب رفتن غرور ثانيه ها مي شمرد.
    من تو را در امتداد شمارش نفس هاي زنده ي باغ آرزوها مي ديدم،
    تو را در واج نخوت خودپرستي مي يافتم
    كه بي صدا و با غمي قيراندود،
    دانه دانه واژههاي محبت را خاك مي كرد
    و خوشه چيده شده از شاخه مرده درخت زندگي
    كه با آه حسرت زده مي پژمردند.
    من و تو مي دانستيم كه عشق دو روي يك سكه بود.
    من سرگشته تر از دل هر عاشق
    و تو نادم تر از هر جفا كاري
    خورشيد عشق را در قتلگاه غروب سرخ
    بدرقه مي كرديم.
    و دستهاي انتقامجوي تو
    هنوز هم از دامن جهل خودپسندي آويخته بود!


    فصل بيستم...
    مي گويند پاييز فصل عشاقست و فصل شاعران. و آدمي كه عشق در چشمهايش زندگي مي كند، با نديدن كم رنگ تر مي شود. هر كسي از ديده برود، از دل هم مي رود. و خاصيت جدايي اينست كه روي ذهن آدمها گرد و غبار فراموش مي آورد. اما تكليف عشقي كه در دل آدمها زندگي مي كند چه مي شود. عشق در دل آدمي مدفون مي شود و روزي مي ريد كه با نام، رنگ و جلاي ديگري متولد مي شود.
    وقتي شهر زادگاهش را ترك كرد، باز هم همان احساس لعنتي به سراغش آمد. دلش گرفته بود. غم سنگيني روي دلش نشسته بود كه علتش را هم نمي دانست. خودش فكر مي كرد كه دلش خالي بود و مثل حفره اي تاريك و سياه او را به قعر تنهايي مي برد. نه به او فكر مي كرد و نه به هيچ كس ديگر. درونش خالي بود. سفر سخت و طاقت فرسايي را پشت سر گذاشت. هيچ وقت فكر نمي كرد آن اتفاقات بيفتد. روزي او را از دست بدهد و بي اراده باز هم به او فكر كند و آه بكشد. طول راه را با خود و اراده سست خودش جنگيد، اما مبارزه بيهوده اي بود.
    به تهران و خوابگاه كه رسيد، پله ها را با سنگيني بالا رفت. در اتاقش را باز كرد و صداي كوتاهي از روي تخت رها شنيد.دختر زهره ترك شد. گويا رها يك شب زودتر از او آمده بود. وقتي همديگر را در آغوش گرفتند چشمش به نامه اي افتاد كه از لاي كتابش بيرون زده بود. با حيرت نامه را بيرون كشيد و به آن زل زد. آن خط لرزان و خرچنگ قورباغه اي را شناخت. رها از روي تخت داد زد و گفت: «لازم نيست براي گربه ات جشن بگيري!» و بلافاصله مثل ببر از جايش پريد و نامه را از دستش قاپيد و گفت: «اين نامه قديميه. زير تخت انداخته بوديش. فيلت به اين زودي ياد هندوستان نكنه.»
    عسل هنوز از راه نرسيده، از تابستان طولاني و كسل كننده صحبت مي كرد و از نااميدي كه نصيبش شده بود گله و شكايت مي كرد. به نظر خودش هر چه مي گفت جواب سؤالهايي بود كه رها مثل ترمز بريده ماشين از او مي كرد. بعد از حرفهاي او رها صحبت از عروسي اش در آينده نزديك كرد و گفت كه برنامه عقد رسمي و سفره انداختن را ريخته بودند. او يكي دو روززودتر آمده و همان روز هم ثبت نام كرده و با بي صبري منتظر هم اتاقي اش عسل بود.
    رها ميديد كه دوستش هنوز غمگين است. براي دلداري او گفت: «فايده اي ندارد.» و اشاره به انگشت خالي دوستش كرد و ادامه داد: «حدس مي زدم از قله دماوند بخار بلند مي شود و از سيروس دود. مي بينم كه او هم حسابي خودش را به تو نشان داده.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #118
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل با خنده گفت: «همه اينها را از انگشت خالي من حدس زدي، نه؟»
    رها اشاره به نامه سيروس كرد و گفت: «من نمي فهمم اين پسره به چي فكر مي كند. تو رو سر كار گذاشته و ناراحتت كرده، آن وقت تو به اينجا نرسيده برايت نامه داده. من كه باور نمي كنم او تو را دوست داشته باشد.»
    عسل با چشمهاي گشاد نگاهش كرد. باورش نمي شد كه اين نامه را سيروس برايش فرستاده باشد. انتظار چنين خوش آمدي را نداشت. دستش را روي دهان گذاشت و جيغ كوتاهي كشيد و گفت: «امكان نداره. ما با هم دعوا كرديم. چرا بايد دوباره به من نامه بنويسد.»
    رها نيم خيز از جايش بلند شد و گفت: «براي اينكه باز از دامن خانواده ات كنده شده اي. حالا باز هم مي تواند تو را بازي بدهد.»
    «چرا؟ او كه مي گويد من را دوست دارد.»
    «آره، اگر دوستت داشت مثل آدم مي توانست به خواستگاري ات بيايد. منتظر شد كه اينجا برگردي تا ازت سوء استفاده كند.»
    «توي مي گويي من چه كار كنم؟»
    «خبر مرگت، يك قلم سياه روي اون و دلت بكش و همه چيز را فرامشو كن.»
    عسل دستش را دراز كرد كه نامه را بردارد. رها روي دست او زد و در مقابل چشمان حيرت زده او به نامه اشاره كرد و گفت: «انگشهايت را قلم مي كنم اگر هنوز از راه نرسيده اين را جلوت بگذاري و سرگرم بشوي. اول مي آيي اينجا مي نشيني و مثل بچه خوب تعريف مي كني كه چي شد كه تو حلقه نامزدي به انگشت نداري. چرا عقد نكردي؟ چرا او زير حرفش زده؟ تازه هر وقت من اجازه دادم نامه را مي خواني و برايم توضيح مي دهي.»
    عسل از سؤال و جواب دختر هم كفري بود و هم خنده اش گرفته بود. حالت مادرشوهر زورگويي را داشت كه او را كنترل مي كرد. ديگر حوصله نداشت باز هم رها سر به سرش بگذارد و نامه قديمي به او نشان بدهد. رها قسم خورد كه نامه تاريخ گذشته نيست. مي دانست كه رها در تصميم خود جدي است. براي همين تجربه تابستانش را در يك جمله خلاصه كرد و گفت: «هيچ، سيروس زيرش زد. يكي چغلي من را پيشش كرده بود. او با نامه سرباز همه چيز را تمام كرد و من هم همراه مادرم رفتم در خانه اش و حلقه ام را پس گرفتم و همه چيز تمام شد. حالا راضي شدي؟!»
    «مي بينم كه براي يك نفر همه چيز تمام نشده.»
    «چه فرقي مي كند. بازي موش و گربه هم اندازه دارد. دير يا زود بايد يكي از طرفين خسته مي شد. آخر كار طرف خودش را نشان داد.»
    «پس چرا اين نامه را نوشته؟»
    نامه سيروس زودتر از خودش به تهران رسيده بود. گفت: « بيخود كرده. ما حرفي نداشتيم بزنيم.»
    «چرا، شايد مي خواهد دوباره به بهانه اي پايش را در تهران باز كند و ...»
    «و لابد اين دفعه ميخ طويله را بكوبد. غلط كرده مرتيكه الدنگ. مگر من مسخره او يا دختر بي صاحبي هستم كه بخواهد حال و هول بكند!»
    رها كه انگار مي خواست همين حرفها را از دهان دوستش بشنود، با لحن پيروزمندانه اي گفت: «آفرين! حالا به حرف من رسيدي. پس دليلي هم ندارد كه اين نامه مزخرف را بخواني، نه؟»
    عسل بحث را باخته بود. ياد مثل مادرش افتادكه مي گفت وقتي از موش ته انباري ماليات خواستند، دم نازكش را نشان داد، گفتند مي خواهند سهم تقسيم كنند، دندانهاي تيزش را بيرون آورد و گفت ما هم هستيم. راستي كه سيروس دم نازك خود را نشان داده بود تا از شر عروسي راحت شود و حالا داشت دندان تيز خود را نشان مي داد.
    رها وقتي سكوت دوستش را ديد از فرصت استفاده كرد و نامه را كف دست او سراند و گفت:«الان حق داري خودت تصميم بگيري، فقط لطفي در حق خودت بكن و با قلبت فكر نكن، كمي هم از مغزي كه خدا در ملاجت گذاشته استفاده كن. هيچي نباشد بعداً دودش به چشم خودت مي رود. من كه گفتم ازدواج كردن اين همه دنگ و فنگ نمي خواهد. اين آدم مريض است. تا وقتي به او رو ميدهي از تو فراري مي شود مثل جزاميها و وبا گرفته ها! وقتي روي نمي دهي دنبالت موس موس مي كند! كارهايش شبيه مرد عاشق نيست. اگر مي خواست به حرف مردم گوش دهد چرا پايش را تا تهران دراز كرد و آمد سراغ دختر مردم. مگر مردم آبرو ندارند؟ كسي كه آبرو دارد با ناموس مردم بازي نمي كند. تا پايت اينجا رسيد، باز هم موش و گربه بازي شروع شد. چرا اينجا كه رسيدي فيلش ياد هندوستان كرد؟!»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «بگو ببينم تو چرا اين كار را مي كني؟ تو مي توانستي بي خيال باشي و بگذاري من اشتباهم را تكرار كنم.»
    «خب من دوست تو هستم و در اين مواقع بايد به دادت برسم. وقتي داري توي چاله ميا فتي، من بيچاره بايد تو را در بيارورم. از آن گذشته، تو نااميد بشوي و منقار زمين بكوبي، من را هم ناراحت مي كني. تابستان با خاله ات تماس گرفتم. مي خواستم بدانم آيا عروسي گرفتي و من را دعوت نكردي. خاله ات تعريف مي كرد چقدر نااميد بودي و گريه كردي. كفرم درآمد و تصميم گرفتم دفعه ديگر هر طور شده دخالت كنم تا بيخود متأثر نشوي.»
    عسل پاكت نامه را بدون اينكه باز كند ريز ريز كرد و در آشغالي زير ميز ريخت . بعد هم حوله اي برداشت و به طرف حمام به راه افتاد تا خستگي راه را از تن خود بشورد. رها با لبخند رضايت بخشي كتري خالي را برداشت تا برگشت دوستش چاي را آماده كند. او نمي دانست كه براي مدتهاي طولاني اين آخرين نامه اي بود كه عسل از سيروس دريافت مي كرد.
    رها گفت: «راستي حالا كه تو خبرهاي ناراحت كننده ات را دادي و حالمان را گرفتي. بگذار من هم يك خبر خوش بدهم تا ببيني زندگي هميشه هم بد نيست.»
    عسل سراپا گوش، چشمهايش را به او دوخت.
    رها گفت: «ما به زودي ازدواج مي كنيم.»
    «خب اين را كه مي دانستيم. يك حرف تازه بزن.»
    «ما داريم از ايران مي رويم.»
    عسل بهت زده نگاهش كرد و فقط توانست بگويد: «چرا؟»
    «چون شوهرم مي خواهد ادامه تحصيل بدهد و من كه نمي توانم چند سال منتظرش بمانم.»
    عسل از شنيدن اين خبر بيشتر دلش گرفت و بي اختيار او را در آغوش گرفت و هاي هاي گريه كرد.
    رها خنديد و گفت: «فكر كنم تو اشتباه شنيدي. من نگفتم كه مي ميرم، گفتم كه دارم ازدواج مي كنم و به خارج مي روم.»
    «من براي تو كه نه، براي خودم نارحتم و گريه مي كنم.»
    روزهاي شلوغ درس و زندگي يكنواخت خوابگاه به ظاهر سر دختران را گرم كرد. ولي دل عسل عزا گرفه بود. او در لاك خود و ماتم گرفته از هر كس و هر چيزي كناره مي گرفت. تنها صدايي كه مي شنيد صداي شكستن دل خودش بود و خرد شدن خش خش برگهاي زرد، نارنجي و قهوه اي پاييزي كه عمرشان رو به افول مي رفت و كم كم روي زمين خيس فرود مي آمدند و رنگ مي باختند. كلمه عشق براي او مفهومش را از دست داده بود. تنها اميدي كه عسل را صبحها از تختخواب بيرون مي كشيد تا راهي كلاس درس استاد بشود، ادامه تحصيل و گرفتن شغلي بود كه بتواند روي پاي خودش بايستد. وحشت او از اين بود كه بعد از پايان درسهايش باز هم به آن شهر لعنتي برگردد و چشمش به آدمهايي بيفتد كه ديگر دوست نداشت ببيندشان. بدتر از همه، ديگر چشم ديدن سيروس را نداشت. بايد هر چه زودتر در هشري ديگر شغلي پيدا مي كرد.
    * * *
    آخر ترم پاييز آن سال، رها و نامزدش با هم ازدواج كردند و براي ادامه تحصيل راهي كشور كانادا شدند و عسل دوستش را براي هميشه از دست داد. هر چند به هم قول داده بودند كه ارتباط خود را حفظ كنند، گرفتاريهاي زندگي امانشان نمي داد و عسل حس مي كرد كه رها او را از ياد برده. چه مي شد كرد كه زندگي به جلو پيش مي رفت و هر كسي بايد گليمش را از آب بيرون مي كشيد.
    آن ترم براي عسل در تنهايي و غربت به سختي گذشت. احساس مي كرد چراغ دلش براي هميشه خاموش شده. شايد به خودش دروغ مي گفت، چرا كه هنوز وقتي تنها مي شد، صورتي را مي ديد كه شبيه صورت او بود يا با شنيدن صدايي كه آشنا بود دلش مي لرزيد و چشمهايش به اشك مي نشست. زخم قلب او التيام ناپذير بود.
    در يكي از همان روزها كه عسل هنوز در عزاي قلبي به سر مي برد، هم اتاقي تازه اي پيش او آمد كه تا حدي از تنهايي درآمد. آنان تا حدي اوقات فراغتشان را با هم تقسيم كردند. پاييز جاي خودش را به زمستان داد. عسل از مسافرت به شهرشان و ديدار خانواده صرف نظر كرد. به جايش تصميم گرفت بگردد و كاري براي خودش گير بياورد. اين جوري هم وقت آزاد كم داشت و هم فرصت فكر كردن نداشت. سرزنش و توبيخ و فكرهاي چرت و پرتي كه مثل خوره جانش را مي خوردند. تازه درآمدي هم نصيبش مي شد.
    زمان سريع مي گذشت و متوجه نبود ماهها هيچ خبري از سيروس نگرفته بود. خودش بارها و بارها برايش نامه نوشت و راز دل و گلايه هايش را روي كاغذ ريخت، ولي هيچ گاه جرئت نكرد آنها را پست كند. نه شهامتش را داشت و نه غرورش رضا مي داد، به خصوص كه آدرس دقيق محل سكونت او را نمي دانست و دوست نداشت نامه اش دست اين و آن بيفتد.
    زمستان سرد و فصل بارش برف و سوز و باد هم آمد وگذشت و بهار ديگري فرا رسيد. بهار غريبي بود. عسل هيچ شور و شوقي را در خودش احساس نمي كرد. البته ديدار خانواده و شهرش لطف و صفاي خودش را داشت و تا حدي سرش را گرم مي كرد، ولي قلباً هيچ چيزي او را خوشحال نمي كرد.
    روز سيزده بدر را قرار بود كه با يكي از همسايه ها در باغ سيب بگذرانند. در همان باغ، حس كرد دورنمايي از سيروس و چند جوان همراهش را ديد كه براي گردش سيزده بدر بيرون آمده بودند. او همان ماشين آبي را زير پايش داشت. وقتي دختر هيكل او را از دور شناخت، دل توي دلش نبود. مي دانست كه آنجا آمدن سيروس كاملاً اتفاقي است، بدون اينكه به زندگي او ربطي داشته باشد. او علاقه اي به ديدن عسل نداشت، ولي معلوم نبود چه مرگش بود كه نمي توانست خودش را قانع كند كه همه چيز بين آنان تمام شده است. عاشق بودن براي او عادت شده بود. قلب عسل به تپيدن و هيجان تو خالي عادت كرده بود. از سيروس انتظاري نداشت. با وجود بدقولي يا بد دهن بودن او، نمي توانست يك شبه فراموشش كند. بدون شك او را دوست داشت و هنوز شنيدن اسمش و دورنماي هيكلش قلب او را به تپش مي آورد، ولي ديگر از آن فراتر نمي رفت. نه مايل بود با او تمس بگيرد و نه اينكه سر راهش سبز شود. گفتنيها را به او گفته بود.
    دو هفته و اندي كه در شهرشان بود، به ديدن فاميل و دوستانش رفت. عادت ديد و بازديد و سنتهاي عيد هنوز او را با خود اينجا و آنجا مي كشيد. در روزهاي آخر تعطيلاتش آروز را ديد. اولين بار او را همراه دختر كوچكش و مادر و خاله اش ديد. بعد از احوالپرسي، با هم قرار ملاقات گذاشتند. آرزو شكسته تر و تكيده تر شده بود. گفت كه از آن شهر رفته و جاي ديگر در خانه مادرش زندگي مي كند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #119
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درنا زياد هم از ديدن آرزو خوشحال نشد. مي دانست كه دهان همسايه هاي فضول را نمي شد چفت كرد. آرزو هم با سختگيريهاي برادرش در لباس و آرايش خيلي دقت مي كرد. آرزو گفت كه دور از چشم خانواده اش، با دانشجويي آشنا شده و بعد از مدتي ديدار مخفيانه به اصرار خود طرف به عقد موقت او درآمده است و حالا هم از او خواستگاري كرده و مي خواهد كه با هم عقد كنند.
    عسل پرسيد: «خانواده پسره در جريان هستند؟» آرزو گفت كه آنان به شدت مخالف هستند.
    عسل گفت: «شما همديگر را دوست داريد، ولي آيا دوست داشتن كفايت مي كند.» عسل آن ازدواج را صلاح نمي ديد. در آن ميان ياد حرفهاي رها افتاد. لبخندي زد و به آرزو گفت كه خودش بهتر مي داند چه مي كند.
    عسل مطمئن بود آرزو نمي دانست چه مي كند و تازه به پند و اندرز او هم گوش نمي داد. آدمهاي عاشق فكر مي كنند كه مي توانند دنيا را فتح كنند و روي قول و قرار هم زيادي حساب باز مي كنند. به دلش مي گفت كه بايد به فراموشي عادت كند كه ديگر نه همدمي در كار بود و نه دوستداري.
    عيد بدون هيچ تغييري گذشت. عسل همچنان به كار و درس مشغول بود، ولي اين خبر دستگيرش شد كه سيروس هنوز ازدواج نكرده است. آيا ربطي به او داشت و كمي از غصه هايش را كم مي كرد؟ شايد باعث مي شد كه عسل بيشتر از هميشه در انزواي خود غرق شود. گوشه و كنار صداي خواستگار مي آمد، ولي به ندرت پا جلو مي گذاشتند. خداي عسل بود و گرنه وسوسه مادر و چشم و هم چشمي با ديگران، او را زودتر در دام ازدواج مي انداخت. وقتي براي گذراندن تعطيلات تابستاني به شهر دوران بچگي برگشت، يك ترم بيشتر به اتمام درسش نمانده بود.
    درنا سر از پا نمي شناخت. دخترش ديگر نامي از سيروس نمي برد و او را فراموش كرده بود. او نمي دانست كه عسل هنوز دل نكنده است. وقتي آهنگ معين را گوش مي كرد، زهرخندي روي لبش نقش مي بست و مي گفت كه اين آهنگ براي او خوانده شده است.
    * * *
    سفر كردم كه از يادم بري ديدم نمي شه
    آخه عشق يه عاشق با نديدن كم نمي شه
    در اين مدت شايد يكي دو بار بيشتر او را نديده بود، آن هم دورادور. ديگر با قلبش كنار آمده بود. دوست داشتن انتخابي نبود، تحميلي هم نبود. مهمان ناخوانده اي بود بدون دعوت. خودش ناگهاني و تند مي آمد و آهسته آهسته براي خودش جا باز مي كرد، اما يكباره كوچ مي كرد و مي رفت. پس عاشق شدن آسان بود. مثل عطر گرانقيمت، حساس و غيرقابل كنترل بود. عاشق ماندن دشوار بود و از همه دشوارتر جاده اي بود كه به بن بست مي رسيد.
    به هر صورت عشق يك طرفه آخر و عاقبتي نداشت.
    سيروس امتحان خودش را داده بود. او مي توانست به خانه عسل بيايد و يك بار به طور رسمي با خانواده او صحبت كند، اما اين كار را نكرد. او حرفهاي ديگران را باور كرد تا دليلي براي باور خودش براي ضعيف بودنش و كم دوست داشتن عسل پيدا كند. اشكال اين بود كه او عسل را كمتر از خود عسل دوست داشت و به گفته شاعران اصلاً عاشق نبود. عاشق كه عيبي در معشوق نمي بيند. عاشقان سرتا پا خوبي، لطف و صفاي دلي همديگر را مي بينند. هر چه مي بينند حسن و جمال يارست و ايثار و گذشت. به قدري گذشت مي كند كه خودش را نمي بيند. هر چه مي بيند فقط معشوقست و حتي خودش را در قالب معشوق مي بيند. آدمي كه عشق را تجربه مي كند، به راحتي چشم فرو مي بندد و مي گذرد نه اينكه در خيابانها راه بيفتد و دنبال خوشگذراني و اسباب و آلات گناه بگردد و دامن معشوق را آلوده كند. كاري كه سيروس كرد. رحمانزاده را به او چسباند و نتيجه اش معلوم بود. سيروس عاشق نبود فقط براي وقت گذراني اداي عاشقها را در مي آورد، ولي عسل هنوز او را دوست داشت، با همه كمبودها و كاستيهايش، با همه ضد و نقيض هايش.
    پستي و بلندي زندگي به عسل و مادرش ياد داد كه نبايد به هر كسي از هر قماشي اعتماد كنند. درنا پشت دستش را داغ گذاشت. هر كسي دختر او را مي خواست بايد در خانه شان را مي كوبيد و خواستگاري مي كرد. خواستگارهايي كه كوبه در را مي كوبيدند، مورد پسند عسل نبودند و آن كسي را كه او مي خواست، نمي آمد. خودش هم كه نمي توانست مادرش را براي خواستگاري سيروس بفرستد. رسم جامعه اين بود كه پسر اين كار را بكند. درنا هم نمي خواست نقد را به نسيه بدهد. وانگهي چشم ديدن سيروس را نداشت و مي خواست صد سال ديگر به خواستگاري نيايد.
    روزي مادرش به عسل گفت كه برادر بزرگ رحمانزاده مريض شده و در بيمارستان بستري است. همان جا مادر رحمانزاده را ديد كه به ملاقات پسرش آمده بود. در كمال تعجب زن تعريف كرده كه رحمانزارده با يك دختر دبيرستاني فرار كرده و البته دخترك نمي دانسته كه او زن و بچه دارد. زن اولش هم كه زن برادرش بوده به راه خودش رفته. بعد از دو ماه هم خبر آورده اند كه رحمانزاده در جاده تهران با آمبولانس بيمارستان تصادف كرده و كشته شده است و حالا پيرزن دو نوه اش را از دو مادر متفاوت، خودش نگه مي دارد. درنا چيزي درباره شناخت قبلي عسل با رحمانزاده نمي دانست. البته درنا برادر بزرگ رحمانزاده را كه دبير بود مي شناخت و گرنه با خيال راحت موضوع را براي دخترش تعريف نمي كرد.
    عسل با شنيدن حرفهاي مادرش بيشتر از پيش دلش گرفت، براي ناداني آن دختر دبيرستاني و بي عرضگي سيروس و رحمانزاده كه هر كدام به نوعي اشتباه كرده بودند. رحمانزاده اي كه زن داشت و نبايد ازدواج مي كرد، بند را آب داده بود و سيروس در عشق خودش هم كارشكني مي كرد و نه تنها به عسل، بلكه به خودش هم خيانت مي كرد. آخ كه چقدر دلش مي خواست مي توانست مرد اين چنيني را محكوم كند. مردان دروغگويي كه دنبال قرباني و اسارت زن بودند و به نام عشق، فاجعه مي آفريدند. رحمانزاده كه با دروغش چند خانواده را به هم زده و حالا به آغوش مرگ رفته بود. دنيا چقدر بي ارزش بود و جاي رحم و مروت نداشت. آدمها به راحتي جا خالي مي دادند و به كام مرگ مي رفتند. عسل كارش با سيروس تمام بود و ديگر نمي خواست به او و به عشق او فكر كند. دست كم خودش اين طوري تصور مي كرد. به خانواده اش قول داده بود وقتي درسش تمام شد و كاري پيدا كرد، ادامه تحصيل بدهد و در آزمون فوق ليسانس شركت كند. تنها راهي كه مي توانست خودش را بالا بكشد.
    درنا منتظر بود دخترش ازدواج كند و دهان مردم را ببندد. وقتي عسل به شهرشان برگشت، وجيهه باز هم وجيهه خانم شده و خودش را به درنا نزديك كرده بود. نه اينكه رفت و آ'دي داشته باشند، ولي قهر هم نبودند. قلي خان با مسافرت به اين طرف و آن طرف خرج خانه را در اختيار وجيهه مي گذاشت. وجيهه هنوز خسيس بود و اگر از قانون باكي نداشت پول معامله مي داد. البته از نظر قانوني، وجيهه هنوز مقروض درنا و دخترش بود چون آنان او را نبخشيده بودند. وجيهه با خيال راحت به درنا پول قرض مي داد. شوهر درنا هم به تازگي به خريد و فروش ماشينهاي دست دوم روي آورده و بنگاه راه انداخته بود و اموراتش را مي گذراند.
    خانه آنان تلفن داشت و بيشتر همسايه ها از تلفن آنان استفاده مي كردند از جمله مادر عسل. روزي درنا به دخترش گفت كه وجيهه دخترعمه ترشيده اي دارد كه روي دست عمه اش مانده. عمه وجيهه زن خوبي بود و در آن زمان شكايت بازي به عقل درنا و عسل نرسيد كه پي او بروند تا زن گوش برادرزاده اش را بكشد. دخترعمه و پسرعمه وجيهه با رفت و آمدها و هديه هايي كه به وجيهه و بچه هايش مي دادند آبروي خانواده بي كس و گمنام او را مي خريدند. وجيهه مي گفت علي رغم اينكه دخترعمه اش شغل و درآمد خوبي دارد از وقت شوهر كردنش گذشته، چون در اوج جواني مشكل پسند بود و مته به خشخاش مي گذاشت. عسل هم با پرخاش به او گفت كه شوهر عوضي به چه درد مي خورد يا ازدواج با مردي كه آدم احساسي به او ندارد. پس همان بهتر كه آدم ترشيده بشود.
    درنا با عصبانيت به دخترش گفتكه او با راهبه بازي اش مي خواهد به اطرافيانش بگويد كه اتفاقي برايش افتاده. خداي نكرده دختر نيست و حرفهاي كافرين حقيقت دارد. او بايد ازدواج كند، هرچه زودتر بهتر.
    عسل به حرفهاي مادر پوزخند مي زد و چيزي نمي گفت. او نيازي به شوهر كردن در خود نمي ديد.
    سرانجام روزهايي كه عسل از آمدنش واهمه داشت فرا رسيد. خواستگار پشت خواستگار برايش پيغام مي دادند كه براي پسرشان دنبال دختر خوب، كارمند و خوشگل مي گشتند. وقتش رسيده بود كه به يكي از آنان روي خوش نشان دهد. به نظر مادر فكر خوبي بود و چه عيب داشت كمي هم روي خواستگارهايش فكر كند. عسل ديگر عقيده اي به عشق و بقاي عشق نداشت و همه اين حرفها را به مقدمه كتابها و شاعرهايي واگذار كرد كه براي نوشتن، حرف كم مي آوردند. باور كردني نبود كه او هم مثل مادرش به اين نتيجه مي رسيد كه يك خواستگار مناسب به ده تا خواستگار الكي مي ارزيد. او از عشق و عاشقي فايده اي غير از سوخته دلي نديد. داد بي وفايي دل او را سوزاند و خاطرات آزرده اي را در حافظه اش به جا گذاشت.
    عسل بارها به مادرش گفته بود كه به صفيه خانم همسايه شان، كه دوست جون جوني و جيهه هم بود وبه خانه شان رفت و آمد مي كرد اعتماد نكند و دمش را قيچي كند. مادر، وجيهه را بخشيده و عذر او را پذيرفته بود وحتي فكرش را هم نمي كرد كه چرا سيروس عقب كشيده و چرا خيلي از خواستگارهاي دخترش فقط يك بار مي آمدند و مي رفتند و ديگر پشت سرشان را نگاه نمي كردند. عسل نه احساس خوبي به آنان داشت و نه چشم ديدنشان را. علتش هم واضح بود، صفيه خانم زن سخن چين و شلخته اي بود كه مثل كلاغ از اين خانه به آن خانه مي رفت. حرف و حديث از زبان اين و آن را با آب و تاب آن هم با چاشني حرفهاي خودش سخن چيني و نقل قول مي كرد به زندگي خصوصي كسي حرمتي قايل نبود. بدتر از همه بساط جادو و جنبل و استخوان مرده، تخم سوسمار و پر پرنده مرده و پودر چيزهاي عجيب و دندان گربه مرده و غيره را با خودش اين ور و آن ور مي برد و به قول خودش بخت پيردختران و زنان بيوه و زنان نازا را باز مي كرد. يكي را از چشم آن يكي مي انداخت. براي آن يكي شوهر پيدا مي كرد، شوهر اين يكي را سياه مي كرد. كارهايي كه در شأن يك زن نبود.
    يك بار عسل داشت كتاب مي خواند، صفيه خانم براي درددل پيش مادرش آمد. عسل وانمود كردكه فكرش جاي ديگري است و كتاب مي خواند. زن بعد از اينكه يك استكان چاي را با دو حبه قند هورتي بالا كشيد، تعريف كرد كه عروس حاجي هاشم از شوهرش قهر كرده و به خانه اش بر نمي گردد. علتش هم بازي قايم باشك بازي شوهرش با يك زن بيوه خسيل خوشگل است. همه مي گفتند كه آنان با هم رابطه نامشروع دارند. مرد هر باري كه هوس مي كرد به بهانه اي زنش را خانه پدرش مي فرستاد تا به مراد دلش برسد. حاجي هاشم نمي توانست به طلاق عروسش تن در دهد. زن، دو بچه كوچك داشت و شوهرش را مي خواست و از طرفي نمي توانست از شر آن زنك لوند خلاص شود.
    درنا چشمهايش را با حيرت به دهان اودوخته بود.


    ادامه دارد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #120
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفيه خانم روسري سرش را جابه جا كرد و گفت: «اول سفارش جمجمه بچه گربه را دادم كه برايم بياورند و با موهاي زن و مرد و آب غسل زني كه بچه دار نمي شد، خانه وزندگي زن را نجس كردم تا بيوه را فراري دهد. خلاصه دردسرت ندهم به يك هفته نكشيد مرد زنك را بيرون انداخت و سراغ زن و خانه و زندگي اش برگشت.»
    عسل زير چشمي نگاهي به زن انداخت. لبخند فاتحانه اي لبهاي زن را رنگ كرده بود. دختر وقتي كفرش درآمد كه مادرش درباره خود او چيزهايي تعريف كرد كه دختر خواستگار دارد، ولي خواستگارهايي هم هستند كه دورادور دخترش را مي خواهند، ولي پا به خانه شان نمي گذارند.»
    صفيه خانم چشمهاي سبزش را چندبار و باز و بسته كرد. لبش را با نوك زبان تر كرد و گفت: «اگر بخواهي مي توانم در جمجمه زن مرده اي دخترت را غسل بدهم تا بختش باز شود. بايد كمي از موهايش را قيچي كني و به من بدهي.»
    عسل نتوانست جلو زبانش را بگيرد و گفت كه هيچ وقت همچين كاري نمي كند و مرده شور شوهر را هم ببرد. چرا كه حس مرموزي به او مي گفت كه خود همين صفيه خانم جلو بعضي از خواستگارهاي او را گرفته و بدگويي كرده است و آنان مشخصات او را داده بودند كه فلان و بهمان گفته بود. براي همين رو به مادرش گفت: «بهتر است با اين جمجمه مرده، طلسمي براي اين آدمهاي بدخواه بكنيد كه چشم ديدن خوشبختي ديگران را ندارند و بيمار رواني هستند.»
    مادر مدام به دختر نگاه مي كرد و چشم غره مي رفت، اما بي فايده بود.
    صفيه خانم پرسيد: «مثلاً چه كسي درباره تو حرفي زده؟» و چشمهاي سبز آتشينش را به دختر دوخت.
    عسل از رو نرفت و گفت: «چه مي دانم. حرفهايي كه همين وجيهه و شوهرش زده اند. مثلاً چند وقت پيش يك آقايي كه گويا معلم هم بوده براي پرس و جو از در و همسايه ها درباره من به اينجا آمده. يك خدا پدر نيامرزيده اي به او گفته كه من روزي دو پاكت سيگار مي كشم، لات و بي سر و پا هستم و كاري از دستم بر نمي آيد. چنين دروغهاي شاخ داري يعني آتش جهنم. آدمهاي خدا نترس به خصوص در محله ما زياد هستند.»
    چشمهاي رنگين صفيه خانم برق زد. شانه بالا انداخت و گفت: «من خودم در دعواي شما، آرنج دست همين عزيزه را چنان گاز گرفتم تا داد كشيد و كلاف موهاي تو را ول كرد. فكر مي كني چهارده روز گواهي پزشكي را براي چي به آنان داده اند. به عقيده من آدم زنده وكيل نمي خواهد. اگر يكي تو را دوست دارد، بايد به خانه تان بيايد.»
    دختر با صدايي كه خشم در آن موج مي زد گفت: «بله، اگر همسايه هاي خيرنخواه ما اجازه بدهند. البته نه اينكه من بخواهم با اين بابا عروسي كنم، اما آدم از همسايه انتظار ديگري دارد. از اينها گذشته، ما كه نمي دانستيم به آنان گواهي چند روزه داده اند، شما از كجا فهميدين؟»
    صفيه خنديد. دندان طلايش برقي زد و گفت: «دختر جان اين را همه مي دانند. در دكان اختر خانم هم تعريف مي كردند. درباره مشكل تو چاره كار راحت است. من مي توانم دهان مردم را ببندم و هر كس جادويي هم كرده باشد، آن را باطل كنم.»
    دختر كتابش را بست و در حالي كه به اتاق ديگر مي رفت گفت: «مي بخشيدها، اما من به قدرت خدا بيشتر معتقدم تا به اين چرت و پرتها. تازه غير از شما كي بلده جادوگري بكند.»
    چشمهاي مادر از خشم تنگ شده بود.
    صفيه خانم با دلخوري به طرف درنا برگشت و گفت: «مشكل جوانهاي امروزي اينست كه زيادي به خودشان مغرور شده اند. فكر مي كنند چون دو تا كتاب خوانده اند. همه چيز را ميدانند. بايد بگويم، خدا زمين و آسمان را روي سحر و جادو آفريده. تا زمان حضرت موسي ساحران خدا را بنده نبودند. بعد كه از قدرت خدا سوء استفاده كردند، خدا هم كتابهاي آنها را سر به نيست كرد و بساط سحر و جادوي آنها فقير شد.»
    عسل كه از شنيدن اين حرفها خنده اش گرفته بود، از اتاق بغلي جواب داد؛ «ولي يادش رفته كه جادو و جنبل را از دست زنان بگيرد.»
    صفيه خانم پكر شد. حرف زيادي نداشت بگويد. هنوز هم علاقه مند بود به درنا كمك كند تا اين دختر را به زودي شوهر بدهند و از دستش خلاص شوند. خوشبختانه يا به قول درنا بدبختانه، عسل به غسل با آب مردار جمجمه سر آدم تن در نداد. خواستگارهايش را هم تلفني و با پيكي از سرش رد كرد. آخر تابستان به تهران برگشت و آخرين ترم را هم با موفقيت گذراند. درسش تمام شد و براي استخدام چند جا اسم نوشت.
    براي گرفتن سوء پيشينه به دادگاه شهرستان رفت. دادستاني هنوز آنجا بود و منتقل نشده بود. با ديدن عسل او را درجا شناخت و گفت: «تورهنوز شوهر نكرده اي؟»
    عسل گفت: «تا حالا داشتم درس مي خواندم.»
    «خب چه بهتر. ليسانسيه هم كه هستي.» بعد هم خنده اي نخودي كرد و گفت: «يكي از دوستهاي من در قم درس طلبگي مي خواند...»
    عسل كه هنوز ضربه حكم او را فراموش نكرده بود با طعنه گفت: «خب به من چه؟»
    «مي خواهم تو را به او معرفي كنم، شايد باهاش ازدواج كني.»
    «نه خير متشكرم. نمي خواهد به من لطف بكنيد.»
    «آخه تو دست به قلم خوبي داشتي. حيفه كه سوادت را براي نوشتن عريضه دادگاه حرام كني. بهتره دلداده اي بگيري و برايش نامه هاي عاشقانه بنويسي.»
    عسل كه تحمل شنيدن اين حرفها را از زبان دادستان نداشت گفت: «سواد و قدرت قلم من پيش شما كه نتوانست كاري كند و بيهوده ما را محكوم كرد. بعد هم لابد پرونده را خوانده ايد چه شد؟»
    «آه، بله. البته كه جزئيات آن را تعقيب كرده ام.»
    «لابد مي دانيد به كجا كشيد. باني همين پرونده، رابطه من را با نامزدم به هم زد.»
    «حالا اينجا چه مي كني و از ما چه مي خواهي؟»
    «براي استخدام در دانشگاه دنبال برگ سوء پيشينه هستم.»
    دادستان خنديد و گفت: «تو يكي كه هيچ سوء پيشينه اي نداري!»
    «شما كه بهتر ميد انيد.»
    «چشم، برگه را مي نويسم فردا بيا ببرش.»
    دو ماه طول نكشيد كه عسل در دانشگاه استخدام شد. يك سال و اندي هم در تنهايي سخت گذشت. ديگر صداي در و همسايه ها هم در نيامد كه چرا عسل آنجا زندگي نمي كند. اما او هنوز هم خيال ازدواج نداشت. ترس از خيانت و دروغ و تنهايي او را به گوشه انزوا رمانده بود.
    درنا به خودش نهيب مي زد كه آيا دخترش مريض است، اتفاقي افتاده و يا كسي جادويش كرده و بختش را بسته و از اين حرفها كه مثل هميشه يك كلاغ و چهل كلاغ، دهان به دهان مي گشت. چه كسي مي دانست كه عسل خوشه هاي آرزويش را از در دلش آويخته و منتظر است. چيزي كه خودش تصورش را نمي كرد و مي توانست مادرش را از كوره به در كند. اگر خواستگاري به خانه شان مي آمد، عسل به طور جدي به قلبش مراجعه مي كرد و متوجه مي شد كه نمي تواند با كسي ازدواج كند. قلبش هنوز در گرو مهر كسي بود كه با او هيچ عهد و پيماني نداشت. دل عاشق كه اين حرفها را نمي فهميد. هر چه بود كار دل بود و در دل دختر مي گذشت. به قول خودش، عشق با نديدن كم نمي شد و آدم مي توانست هر كسي را در دل خودش دوست داشته باشد. جاي شكر داشت كه سيروس اين امكان را از او نگرفته بود. او هنوز هم مي توانست دوستش داشته باشد، بدون اينكه نيازي به معشوق باشد. شايد هم اين حرفها را كسي مي گفت كه عشق خود را در قمار باخته بود و چاره اي نداشت كه شكست خود را بپذيرد.
    راز عشق ورزيدن در دل دختر حتي براي خودش هم پوشيده بود. اين را زماني فهميد كه روزي سيروس را تصادفي در خيابان ديد. او در اتاق طبقه بالاي اداره، تلفن به دست نشسته بود. او را ديدكه وارد قنادي سر نبش شد و خندان جعبه شيريني به دست بيرون آمد. با ديدن مرد دهانش خشك شد، زانوهايش لرزيد و مثل دختر مدرسه اي رنگ و رويش پريد. باز هم دلش شوريده و ديوانه شد و دل شيدايش بهانه گرفت. مهر به مردي كه ديگر اسمش را صدا نمي زد مثل گرماي موذي تابستان زير پوستش دويد. ذره اي از احساس او به سيروس كم نشده بود. شايد اگر روبه رويش قرار مي گرفت مثل سابق دست و پايش را گم نمي كرد و از او خجالت نمي كشيد، ولي هنوز هم دوستش داشت. بايد كاري مي كرد . اما چگونه؟
    از آن جايي كه به طور رسمي استخدام نشده بود، به دلش نهيب زد. هر چند دلش عاشق بود، ولي چشم عقلش آب نمي خورد. بايد آخرين شانس را به قلبش مي داد. براي اينكه نظر او را جلب كند بايد كاري مي كرد. آن شب خيلي فكر كرد و ناگهان تصميم گرفت براي استخدام شدن فكر تازه تري بكند. خدمتش در دانشگاه موقتي بود.با يكي از همكارانش صحبت كرد. او هم پيشنهاد دادكه در اداره آموزش و پرورش استخدام بشود. همكارش روي تكه كاغذي نام مسئول آموزش متوسطه اداره آموزش و پرورش استان را نوشت و قول داد كه قبل از مراجعه سفارش او را بكند. همكارش به عسل توصيه كرد كه مثل هميشه چادر سر كند و حجاب اسلامي كاملي داشته باشد.
    دختر روز شنبه صبح، اول وقت اداري دم در اداره كارگزيني سراغ آقاي محمدي را گرفت. خوشبختانه محمدي آدم دلسوز و خوش برخوردي بود. بعد از صحبتهاي مقدماتي، قول استخدام را به او داد. دختر با راهنمايي او تقاضاي دبيري حق التدريسي را نوشت و به قسمت گزينش برد. آن قسمت، مرد نگاه پر از غيض خود را حواله او كرد و گفت كه نياز به پرسنل جديد ندارند. دختر پشيمان از آمدنش به اتاق محمدي برگشت. مرد از جواب او تعجب كرد. خودش نامه كتبي تقاضاي نياز به افراد جديد را به وي داده بود. بار دوم كه عسل را به اتاق كارگزيني مي فرستاد، به او ياد داد كه بگويد حاضر به خدمت داوطلبانه است و بدون حقوق هم كار خواهد كرد. محمدي مي دانست كه اين امر امكانپذير نبود، ولي مي خواست مسئول كارگزيني را معذب و در رودربايستي قرار بدهد.
    عسل نامه به دست و با اكراه به اتاق كارگزيني رفت. مرد هنوز پشت ميز نشسته بود و با همكارش حرف مي زد. از سماجت عسل خوشش نيامد و باز هم او را دست به سر كرد. اتاق محمدي در طبقه بالا و كارگزيني در پايين بود. عسل از رفت و آمد بالا و پايين پله هاي بلند اداره سرسام گرفت. دانه هاي درشت عرق مثل منجوق آبكي روي صورتش سر مي خورد و از سر و رويش پايين مي ريخت. وقتي به اتاق محمدي رسيد، برگه را دستش داد و خواست از لطف او تشكر كند و بيرون برود كه مرد اجازه مرخصي نداد.مثل اين بود كه با رفتن دختر، محمدي در مقابل مسئول كارگزيني شكست مي خورد. استخدام حق التدريسي عسل در آموزش و پرورش، مبدل به يك مبارزه تن به تن و زورآزمايي اداري شده بود كه عسل در آن وسط هيچ نقشي نداشت. آقاي محمدي با تعجب دست روي پيشاني گذاشت و گفت: «اين يك ليوان آب را بخوريد تا كمي خنك بشويد. غلط نكنم يا شما خيلي بدشانس هستيد يا اينكه اين آقاي مؤمني امروز با ما روي دنده لج افتاده و نامه را نخوانده پس مي زند. بايد بگذاريم آخرين كارت خودش را بازي كند.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 12 از 17 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/