همانطور كه روي پتوي نازك نشسته بود، پاهايش را زير خودش جمع كرد. نتوانست راحت بنشيند. دوباره پايش را دراز كرد . سر را به ديوار آجري تكيه داد و چشمهايش را بست. انگار خواب مي ديد. چشمهايش مي سوخت. مي ترسيد اگر بخواهد اشك بريزد به جاي آبع خون ازكاسه چشمش بيرون بيايد. دلش مي خواست يكي او را بيدار مي كرد و مي ديد كه نامه اي در دستش نيست. كاغذ نوشته در دستش مچاله شد. خش خش كاغذ نشان مي داد بارها خوانده شده. دلش ريش ريش شد. نه، اين نامه نبود، مصيبت نامه بود و او هم خواب نبود و بيدار بيدار بود. كاغذ در دستش خيس بود. مثل مترسك زشتي روي دامنش افتاده و به او دهن كجي مي كرد. سيروس چه مي خواست به او بفهماند؟ بعد از آن همه قهر سنگين و سياه چرا اين مزخرفات را نوشته بود؟ چرا فكر مي كرد كه مي تواند هر كاري بكند و هر تصميمي دلش خواست بگيرد؟ هيچ به او و دل بي قرارش فكر كرده بود؟
نامه را دوباره در دستش گرفت. پرده اي جلو چشمهاي اشك زده اش مي لرزيد. اشكش را پاك كرد و دوباره شروع به خواندن كرد. دوباره و دوباره آن را خواند. نتوانست نوشته ها را هضم كند. چيزي مثل كلاف كاموا در گلويش پيچيده و گره خورده بود. بغض گلويش را گرفت و به سرفه افتاد. چه تابستان غريبي بود. گرما بيداد مي كرد. يكباره آفتاب گلوله آتش شده و از زمين و آسمان آتش مي باريد. گرماي دل سوخته اش بود يا خورشيد تابستان كه وجودش را جزغاله مي كرد. حس مبهمي مي گفت كه نامه سرد در عين حال آتشين سيروس از جايي آب مي خورد. هرچه بود آتشها از زير سر آن نامرد، قلي خان حقه باز و زن وراجش، وجيهه، بلند مي شد. در ظاهر كه آنان پيروز شده بودند.
مثل ديوانه ها از جايش بلند شد. يادش نبود كه بايد ناهار درست مي كرد. نامه را مچاله در جيب مانتو تپاند. چادر از روي طناب برداشت و از خانه بيرون زد. اگر آنجا مي ماند دق مي كرد.بايد تكان مي خورد و نفس مي كشيد.
مقصد خودش را نمي دانست. سرگردان در خيابانها به راه افتاد. لحظه هايي را تجربه مي كرد كه فكرش را هم نميكرد. تاكسي نارنجي از بغلش رد شد. دختر اعتنايي به بوق ممتد آن نكرد. راننده ابرويش را بالا انداخت و چراغي زد. از كنارش رد شد. صداي بوق را نشنيد. مرد داد زد: «ديوانه!»
عسل تا ته خيابان و چهار راه بعدي را مستقيم رفت و بعد از طي چند چهارراه به طرف خيابان اصلي شهر پيچيد و دور فلكه را پرسه زد و دور خودش چرخيد. بدون اينكه متوجه باشد راه خانه خاله اش را در پيش گرفت. جايي را نداشت برود. تنها دوستش آرزو بود كه او هم از مدتها قبل ازدواج كرده و پر كشيده بود. حتي خبر نداشت چه مي كند و زندگي اش را چطوري مي گذراند. هيچ وقت از خودش آدرسي نداده و سراغ او را نگرفته بود. آن اواخر سودي را در بازار ديده بود كه خبرهاي داغي تعريف كرده بود. خودش با يك سروان ازدواج كرده و شوهرش در جبهه شهيد شده بود. حالا هم بيوه بود و به قول خودش قيد ازدواج را براي هميشه زده بود. از آرزو گفت كه از شوهرش جدا شده و بچه اي دارد. يك دختر ملوس و سبزه رو كه آرزو خيلي دوستش داشت. به گفته سودي، آرزو بيشتر وقتش را با دخترش مي گذراند...
در گير و دار زير و رو كردن زندگي آرزو بود كه سر خيابان بلوار رسيد و وارد كوچه آفتاب شد. در فكر بود و با اينكه لاي در باز بود انگشت روي زنگ در گذاشت. پسرخاله در را به رويش باز كرد. با صداي خفه اي سلام داد. زير لب گفت در كه بسته نبود. كله خاله پشت تلي از سبزي تكان خورد. جواب سلام را داد و گفت: «بيا تو عسل جان. مي بخشي نمي توانم بلند شوم. پايم خواب رفته.»
عسل چشمهايش قرمز بود. به زمين نگاه كرد و با صداي ضعيفي گفت: «سلام خاله جان، اشكالي ندارد. زياد مزاحم نمي شوم.»
«چرا عزيزم؟! من فكر كردم خدا تو را كمك فرستاده كه برايم سبزي پاك كني.»
عسل بدون اينكه حرفي بزند كنار دست خاله نشست. حركاتش كند و بي حال بود. صدايش گرفته بود. نگاه خاله به صورتش افتاد. چشمهاي دختر را مثل دو كاسه خون ديد. زن دست را لوله كرد و روي صورتش چنگ انداخت. دستپاچه گفت: «الهي بميرم، چي شده خاله؟ چرا چشمهايت خوني شده؟ گريه كرده اي؟»
عسل مثل گور ساكت بود.
زن دوباره با اصرار پرسيد: «با مامانت دعوا كرده اي؟»
لبهاي خشك دختر تكان خورد. آرام سرش را بالا برد. چشمهاي نگران دخترو ابروهاي درهم رفته اش از بي قراري او نشان مي داد.
«خب چي شده؟ حرف بزن دختر.»
عسل پاكت را از جيب درآورد و با صداي خفه اي جواب داد: «سيروس نامه داده.»
«خب اينكه گريه نداره.»
«چرا خاله گريه داده. شما متوجه نيستين. نامه سربازه بوده. دست آن پسر بچه، شاگرد تعميرگاه شكوري داده.»
خاله دسته سبزي را زمين گذاشت و دست روي شانه دختر گذاشت و گفت: «آرام باش. نامه را با صداي بلند بخوان ببينم چي شده. چي نوشته كه اين قدر ناراحت شده اي و گريه كردي. آخه اين پسره ارزش اين همه احساسات تو را دارد كه خودت را برايش هلاك كني. ببين عوض آن همه قول و قرار چي كرده و به كي نامه داده. واقعاً كه احمقه.»
عسل با صداي گرفته نامه را خواند. خاله سرش را تكان مي داد و با برگ تره دوره انگشتش ور مي رفت. بغض گلوي دختر را گرفت. نمي توانست از جريان ديدارشان در تهران چيزي بگويد. غير از قول و قراري كه براي عقد در تابستان با هم داشتند، حرفهايي را كه در نامه نوشته بود جسته و گريخته براي خاله تعريف كرد. خاله از قول و قرار آنها و حرفهاي آخر مرد گيج و منگ نگاهش كرد. احتياج به فكر كردن داشت. عسل خاله اش را زني زرنگ و دانا مي دانست و انتظار داشت او توجيه معقولي براي اين كار سيروس پيدا كند.
خاله دسته اي تره پاك و شروع به خرد كردن آنها كرد. سرانجام گفت: «ديگر جانم برايت بگويد، اين پسره خل تو را دوست دارد، اما نمي تواند به عقد و عروسي تن بدهد. مي خواهد تو را از نخ انتظار آويزان كند. در نامه هم به طور كامل ميانه اش را به هم نزده، ولي خواسته مسئوليت قول و قرار تابستان را از گردنش بردارد. چطوري بگويم، شايد هم آن قاتل عوضي و زنك پُرش كرده باشند. اين قدر غمبرك نگير، به خدا ارزشش را ندارد. ديگر اينكه به عقيده نم دور و بر اين پسره را خط بكش. من احساس مي كنم اين پسره هنوز بچه هست. چطوري بگويم، ماماني است. به درد تو نمي خورد. تو دختر مستقل و محكمي هستي. اين جور بچه ها چشم ديدن تو را ندارند. هر تصميمي كه تو بخواهي بگيري مثل خار در چشم آنان مي رود و دست آخر محبتي هم كه بين شماست از بين مي رود...»
خاله داشت حرف مي زد. حرفهايش به گوش آدمي كه عاشق نبود منطقي به نظر مي رسيد. مي توانست در كاسه عقل خودش حرفها را تجزيه و تحليل كند و جواب قانع كننده اي بگيرد. اما عسل عاجز تر از آن بود كه به خاله حق بدهد. هر كلمه خاله مثل پتكي روي سرش فرود مي آمد. اگر خاله خودش نبود فكر مي كرد كه با او دشمني دارد. شايد مادرش زير پايش نشسته و او را پر كرده. اخمهايش ناخواسته در هم رفت. ديگر مايل به ادامه گفتگو نبود.
خاله چين روي پيشاني دختر را ديد. لبخندي زد و گفت: «اخمهايت را باز كن. دنيا كه به آخر نرسيده. اين سيروس هم ناف دنيا نيست. من مي دانم جواني عالم خودش را دارد و آدم فكر مي كند هر كه را دوست دارد اولين و آخرين آدم دنياست، اما اين طوري نيست. تجارب تلخ و شيرين زندگي نشان مي دهد كه گاهي اوقات زندگي موفق و تفاهم ربطي به عشق و عاشقي ندارد. تفاهم چيزي است كه در گذر سالها گير آدم مي آيد نه در گير و دار عشق و عاشقي.»
عسل نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت: «وقتي شما با خونسردي اين حرفها را مي زنيد، آدم فكر مي كند كه تا به حال مزه عشف را نچشيده ايد.»
خاله لبخند دلنشين ديگري زد. سبزيهاي دستش را كنار صافي گذاشت و چشمهايش را به باغچه روبه رو دوخت . روبه رويش گلدان گل كاغذي الوان و دلربا خودنمايي مي كرد. گلبرگهايش نرم و لطيف تكان مي خوردند. وزش نسيم ملايم ظهر را روي گونه اش حس كرد. گلبرگهاي صورتي سر شاخه هاي بدون برگع ننو مي رفتند. خاله به دنبال كلمه هاي مناسب مي گشت تا بار غم خواهر زاده اش را كم كند. سرانجام به حرف آمد و گفت: «اگر مادرم من را به حال خودم مي گذاشت و من با مردي كه دلم مي خواست فرار مي كردم، شايد در اين لحظه آوره شهرها و دربه در بودم. مرد بيچاره معتاد شد و خدا مي دانست چه بر سر من مي آمد...» خاله خانم روي غلتك افتاده بود و دلش مي خواست حرف بزند و عسل با ناباوري چشم به دهانش دوخته بود. به فكرش خطور نمي كرد كه خاله هم زماني جوان بوده و عاشق شده باشد، چه برسد به اينكه بخواهد با كسي فرار كند. خاله پوزخندي زد. انگار فكر دختر را خوانده بود، با آه كش داري گفت: «آره مي دانم، جواني شكوه خودش را دارد. آدم جوان جلو پايش را نمي بيند. فكر ميكند كه پيرها با آن صورتهاي چروكيده هيچ وقت جوان نبوده اند، آرزويي نداشته اند و عاشق نشده اند.»
دختر از افكار خود احساس شرمندگي كرد. درد خودش را فراموش كرد. كنجكاوي به او نهيب مي زد كه سؤالهاي ذهنش را به زبان بياورد. با شرمندگي گفت: «نه، خاله جسارت نشود. من مي دانم كه شما جوان بوده ايد و هنوز هم شادات و قشنگ هستيد منتها فكر نمي كردم شما و شوهر خاله هم با هم داستاني داشته باشيد.»
«من اولين بار كه به اين شهر آمدم مهمان خواهرم بودم. با هم خريد رفته بوديم. شوهر خاله ات من را كه ديد از من خوشش آمد. آن وقتها شاگرد مغازه بود و يك ستاره هم در آسمان نداشت. پسر يك لاقباي آسمان جل جيب خالي ولي خوش قيافه اي بود. بعدها فهميدم كه تندخو و دست به زن هم تشريف دارد. من دوستش نداشتم. به حرف بقيه زنش شدم. با هر كه ازدواج مي كردم كه عشق من نمي شد. من هم سر روي گيوتين گذاشتم و بله را گفتم.»
«مادربزرگ هم قبول كرد كه شما با هم ازدواج كنيد؟»
«آره بابا، مادرم هم ترسش از اين بود كه من ترشيده شوم و خانه بمانم. وقتي يك خواستگار نقد در خانه را كوبيد، از خوشحالي چند و چونش را نپرسيدند.»
«آن يكي چي شد؟»
خاله لبخندي زد، دندان مصنوعي دهانش لقي زد. گفت: «عشقم را مي گويي؟ او هم رفت كه قصه زندگي خود را بسازد. بعدها شنيدم زن گرفته، معتاد شده و زنش را هم طلاق داده. خلاصه دخترم، قصه زندگي از هر قصه اي عجيب تر است و سرنوشت عجوزه، قصه گوي بي شرمي است. گاهي بايد بيشتر مواظب آرزوهايي كه مي كنيم باشيم و از همه مهم تر مواظب زبانمان كه از خدا چه مي خواهيم. فكرش را بكن اگر با آروزي من موافق بود، الان معلوم نبود از كجا سر در مي آوردم. شكر خدا صدايم شنيده نشد.»
«خاله جان، مي گوييد من چه كنم؟ بدجوري زخمي شده ام. مثل آهويي كه از پشت تير خورده باشد. دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم، بدون انتها بروم و خودم را گم و گور كنم.»
«چه كنم، چه كنم نكن. از من مي شنوي برو زندگي خودت را بكن. انگار نه سگي آمده و نه زياني وارد شده. مي فهمي چه مي گويم؟ سيروس همچين طفيلي هم نيست كه بخواهي به خاطر او سر به بيابان بگذاري و آواره بشوي. سيروس كسي نيست كه ارزش يك آه كشيدن را داشته باشد. عددي نيست كه تو را سردرگم كند. حرفهايش اندازه بال مگس ارزش ندارد كه تو براي قول و قرارش حساب باز كرده اي.»
«پس چرا من اين قدر احساس بدبختي مي كنم؟ چرا حس مي كنم از درون داغون شده ام؟ چرا فكر ميكنم كسي نهال عشق او را در دلم خشكانده و من ديگر عاشق نخواهم شد و لذت عشق را نخواهم چشيد؟»
«براي اينكه خودت اجازه مي دهي. براي اينكه نشسته اي و مدام به او فكر مي كني. دست روي دست گذاشته اي و اجازه مي دهي مثل مارمولك در ذهن تو بخزد و آزارت بدهد. تو بايد فكر اينجايش را مي كردي كه اگر حرفهايش پوچ از آب درآمد چه كني. حال كه نكرده اي حس مي كني مغبون شده و رو دست خورده اي. بعد از اين بايد خودت را عادت بدهي كه روي هر كس و ناكسي حساب باز نكني و خودت باشي. بگذار سرنوشت به موقع خودش براي تو تصميم بگيرد، به جاي اينكه تو پيشدستي كني و تصميم بگيري.»
«به حرفهابي شما كه فكر مي كنم، ياد توپ و تشر دوست و هم اتاقي ام رها مي افتم. او هميشه مي گفت كه اين پسره مرد نمي شود. كمي از حرفهايش را تعريف كرده بودم و نامه اش را خوانده بود. از قرار سيروس را بهتر از من مي شناخت. من را باش كه مثل قوش كور به او اعتماد كرده بودم.»
«دختر جان، خودت را سرزنش نكن، خاصيت عشق همين است. آدم دلش مي خواهد همه چيز را باور كند. آدم با چشم باز انتخاب مي كند. نبايد كه كور باشد و چشمش را به روي حقيقت ببندد و حتي خودش را گول بزند!»
«با اين حال خودم را مقصر مي بينم.»
«بيخود. مثل پسرها باش! فكر كن گلي از باغي چيده اي. بي خيال باش. به خواست خدا فكر كن. به بازي سرنوشت و اينكه شايد خدا مصلحت نديده و خواب بهتري براي تو ديده. دخترم نااميد نباش. دنيا را چه ديده اي.»
عسل مات و مبهوت سكوت كرد. شايد به حرفهاي خاله گوش نكرده بود يا حواسش جاي ديگري بود.
خاله زير لب گفت: «يادته آن موقع كه اين پسره از تو خواستگاري كرده بود، يك خواستگار افغاني هم داشتي؟ يادت مي آد پسره بيچاره از كدوم شهر به تو زنگ زده و التماست مي كرد؟ گفتي مي خواد بياد همين شهر باهات بمونه. با تو كانادا بره. يادته وقتي گفتي نه، چقدر زاري و تضرع كرد. گريه مي كرد و خودش را از ارزش انداخت. از بس دوستت داشت.»
«اي خاله، مگه مادر من را به خارج مي فرستاد. اونا راضي نيستن من تا تهران بروم چه برسه كه بخوام كانادا و آمريكا برم.»
«مادرت هنوز نمي دونه. خدا بخواد لقمه از يمن مي رسه و لقمه ديگه از دهن مي افته. كار خدا حساب و كتاب داره. ولي قسمت خدا معلوم نيست.»
«حالا چي خاله، يك غلطي كردم و عاشق شدم آن هم نه الان، بلكه چندين سال پيش. چه بايد مي كردم و هر چي بود كار دل بود و من را مثل اسير دنبالش كشونده.»
خاله نچ نچي كرد و عرق صورتش را با روسري پاك كرد و گفت: «والله چه عرض كنم. خدا مي داند كه من آرزوي خوشبختي تو را دارم.»
عسل لبخند تلخي زد و مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و گفت: «بايد بروم. شايد مادر به خانه برگشته باشد. كسي نمي داند من اينجا هستم.»
خاله اصرار كرد به خواهرش تلفن كند و بگويد كه عسل آنجاست، اما او دلش مي خواست تنها باشد و در خلوت خود زخمهايش را مرهم بزند. حرفها درست بود، ولي هنوز دلش مي سوخت و نمي توانست آنها را قبول كند. خاله تا سر خيابان با او رفت، دختر را سوار تاكسي كرد و بيست توماني مچاله را در مشت راننده سراند. حرفهاي خاله مي توانست مرهمي روي زخمهاي دختر باشد، مي توانست باري از غم او را بردارد و به زندگي اميدوارش كند. كاش فقط كمي سبك تر مي شد. اما غصه او سبك نبود. جانكاه و سنگين بود. انگار همه مردم دنيا رفته و او را تنها گذاشته بودند. دنيا روي سرش خراب شده بود. خدايا چرا اين قدر دلش شكسته بود؟ چرا نمي توانست خودش را از زير آوار مخروبه بيرون بكشد، سرپا بايستد و نفس راحتي بكشد؟ ضربه سختي خورده بود.
هنگامي كه به خانه رسيد، مادر براي نماز جماعت به مسجد رفته بود. هنوز ناهار نخورده بودند. برادرهايش زير آفتاب گرم تابستان در حياط بازي مي كردند. مسير منزل خاله تا خانه خودشان را اشك ريخته بود. در خانه باز بود. وارد حياط كه شد ناي قدم برداشتن نداشت. پاي درخت مو ايستاد. چشمش به خوشه هاي نيمه سبز و كال انگور افتاد و ياد تشبيهي كه سيروس از خوشه هاي آرزو كرده بود افتاد. باز هم دلش گرفت و چشمهايش هواي باريدن كرد. نمي دانست چه بگويد، ولي بيچاره تر از آن بود كه جلو ريزش قطره هاي درشت و شور اشك را بگيرد. گاهي آب شور در دهانش مي سريد و يا از زير چانه اش سرازير مي شد. وقتي سايه مادر را پشت در ايوان ديد، بيشتر دلش به درد آمد. بي ثمر سعي كرد خودش را كنترل كند. گريه هايش به نفسهاي تند و بريده اي منجر شد كه او را به سرفه انداخت. چادر را از سرش گرفت و صورتش را زير شير آب نگه داشت. نمي خواست مادر چشمهاي قرمز او را ببيند.
درنا متوجه ورود دختر به خانه شد و بدون اينكه چيزي بگويد دم در اتاق ايستاده و با قلبي آكنده از اندوه به دخترش نگاه كرد. شانه هاي دختر با هر هق تكان مي خورد. گريه دتخر از چشم مادر دور نماند. درنا ته دلش آشوب شد. زير لب نفريني به شانس بد و مردان بي غيرت دور و زمانه حواله كرد. فكر كرد عسل، دختر قشنگ و تو دل برو او مي توانست هر كسي را انتخاب كند. بهترين مردان حسرت ازدواج با او را داشتند، ولي دخترش مثل شتر چموشي پا روي زمين مي كوبيد و فقط سيروس را مي خواست. اسم او از دهانش نمي افتاد.
زن عصباني بود. به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت. به روز نحسي كه دخترش را با او روبه رو كرده بود نفرين مي كرد. مانده بود كه با خواهرش صحبت كند دعايي، چيزي بگيرد و طلسم عشق دخترش را بشكند و آب سردي روي دل دختر بريزد. هر چند ته دلش اعتقادي به اين چيزها نداشت، اما مجبور بود به خاطر دخترش هم شده امتحان كند. هيچ راه حل ديگري به نظرش نمي رسيد. بايد يك جوري مهر آن پسره بي لياقت را از دل دختر بيرون مي كرد. در افكار خودش غرق بود كه عسل در آستانه در ايستاد و به مادرش سلام كرد.