صفحه 11 از 17 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مرد ادامه داد: «اول اينكه من به اين نشانه ها كه تو مي گي عقيده ندارم. دوم، مي بيني كه هنوز اتفاقي نيفتاده. از اينها گذشته، ما مجبوريم ريسك كنيم و بيشتر همديگر را ببينيم و بشناسيم. ما مي خواهيم ازدواج كنيم نه چيزي را بخريم، ولي مجبوريم بيشتر رعايت كنيم.»
    دختر تبسمي كرد و شال را بيشتر روي بازوهايش كشيد. هنوز از او خجالت مي كشيد. با تمام اين حرفها مي توانست اين منظره را در دلش تصور كند، اما در آن لحظه معذب و خودش را پاك باخته بود. از آدم دلباخته انتظار ديگري هم نمي توان داشت. محتوي پاكتها را در سيني خالي كرد و آنها را در دستشويي شست. انار بود و پرتقال و كمي انگور كشمشي و گيلاس. وقتي ميوه ها را روي ميز بالاي تخت گذاشت، سيروس روي تخت دراز كشيد. دختر دانه اي گيلاس را در دهانش گذاشت و لبهايش را جمع كرد.
    سيروس پرسيد: «هسته نداشت؟»
    عسل خنده روي لبهايش آمده بود. با تبسم مليحي گفت: «هسته اش را درآوردم. راستي از كجا گيلاس گير آوردي؟»
    «اينها گيلاسهاي جنوب هستند. به اينها مي گويند گيلاس يخچالي... گرانست، ولي ارزشش را دارد.»
    عسل پوست ميوه ها را كند و با كاردي كه در كيفش داشت صاف بريد و قاچ قاچ در دهان سيروس گذاشت.
    مرد دستهايش را زير سرش بالش كرد. چشمهايش نيمه باز به سقف دوخته شده بود. غرق لذت بود. ملچ و ملوچ ميوه مي خورد. خواست از او تعريف كند. گفت: «چقدر صاف و قشنگ برش مي دهي. انگار واردي. راستي ما كه چاقو نداشتيم، آن را از كجا آوردي؟»
    «ته ساكم بود. نكنه مي خواستي با آن دخل مرده را بياوري.»
    «نمي دانم، شايد. تو كه با پنهان كردنش به من لطف كردي.» خودش دنباله بحث را نگرفت. از روي عمد گفت: «راستي ته پاكت ميوه انار هم هست.»
    «بگذاريم براي بعد از غذا اشتهايمان كور مي شود.»
    سيروس دستش را دراز كرد و دو حلقه به هم چسبيده گيلاس برداشت و پشت گوشهاي سفيد صدف مانند دختر آويخت. دو خال ريز و سياه در آويزه گوش دختر بود.
    «شايد، ولي بعضي چيزها مي ارزد.»
    «اينكه آدم از روي دلش عمل كند.»
    «گاهي وقتها آدمها عشق را با هوس اشتباه مي گيرند.»
    سيروس آه كوتاهي كشيد و گفت: «مي داني، هر لحظه كه بيشتر با تو آشنا مي شوم و بهتر تو را مي شناسم، مي فهمم كه چقدر دوستت دارم. من فقط قشنگيهاي ظاهري تو را نپسنديده ام، زمان كه مي گذرد خميره تو را هم بهتر مي شناسم و بيشتر دوستت مي دارم. اينجا كه پيش من نشسته اي، مثل عروس طبيعت مي ماني. چشمهايت رنگ كوههاي پاييزي را دارندع ابروهايت عين كمان رويش سپر كشيده اند. لبهايت مثل انار شكفته و پوست تنت مثل شكوفه هاي شكفته بهاري سفيد و نرمست.»
    عسل خنديد و گفت: «بيني ام را فراموش كردي. لابد قابل تعريف نيست. رها دوستم مي گويد دماغم مثل فلفل دلمه اي است به خصوص وقتي از سرما و گرما قرمز مي شود. گونه هاي قرمز و بيني تربچه اي من را مسخره مي كند.»
    «بيخود كرده. دماغت خيلي متناسب و قشنگ است. اتفاقاً من كه خيلي از ديدنش لذت مي برم.»
    دختر با خنده گفت: «عجب، اين يكي ديگه تازه بود.»
    «شايد به اين خاطر كه مجبور نيستم پول عملش را بدهم. مي دوني كه بيني ات خوش تراشه.»
    دختر با لذت سكرآوري حرفهايي را كه او زير گوشش زمزمه مي كرد مي شنيد. با ناز و اداي دلفريبي گفت: «از ديدن من كه خسه نشده اي.»
    «جواب سؤالت را مي داني. تو را پسنديده ام و از سرم هم زيادي. راستش فكر كردم دماغت را عمل كرده اي.»
    «يادم باشد اين حرفهاي تو را براي رها تعريف كنم.»
    «رها ديگه كيه؟»
    «هم اتاقي ام. خيلي از تو براش حرف زده ام.»
    دختر روزنامه اي روي ميز پهن كرد. دو پرس چلوكباب با دو گوجه و فلفل سبز با كارد و چنگال يكبار مصرف. سهم سيروس را جدا كرد و بالاي ميز گذاشت. «قربان غذا حاضرست.»
    گوجه فرنگيهاي بوي ترشيدگي مي داد. كبابها خشك و سوخته بود. عسل اشتهايي براي خوردن نداشت. از لحظه اي كه سيروس را ديده بود، اشتهايش كور شد. به زور دو نفري نصف برنج پرس اول را خوردند. سيروس گفت: «پرس دوم را براي شب نگه مي داريم. شايد هم شب مرغ خورديم.»
    عسل غذا را پس زد و گفت: «اجازه بده كادويي به تو بدهم. قابل تو را ندارد، ولي باعشق انتخاب شده.» با دقت دو بسته كادو شده را از ساكش بيرون آورد و به دست او داد.
    سيروس خوشحال بسته را گرفت و با تعارف گفت: «نمي خواهي خودت بازش كني.»
    «هديه مال توست.»
    «راضي به زحمت نبودم.»
    «مي دانم، زحمتي هم نبود.»
    سيروس پيراهن را پسنديد. خيلي خوشش آمد. آبي رنگ دلخواه او بود.
    پرسيد: «از كجا فهميدي اين رنگ را دوست دارم؟»
    «يادته از شرايط خودت سرسختانه دفاع مي كردي، آن موقع از تو پرسيدم رنگ دلخواهت چيه.»
    «من هيچ يادم نمي آيد.»
    از ديدن ادكلن چارلي خوشحال شد. باز هم به حالت تعارف گفت: «چرا دو تا گرفتي، همين يكي كافي بود.»
    عسل مي ديد كه او مثل پسربچه اي كوچك مشغول بازرسي هديه هايش شد. سيروس با شرم زدگي گفت: «من هم چيزي براي تو گرفته ام، منتها نياوردم. نگه داشتم براي بعد.»
    عسل با ناباوري پرسيد: «مثلاً چي؟»
    «حدس بزن»
    «شايد كتاب باشد.»
    «نه، يك هديه رمانتيك شب اولي...»
    عسل انتظار گرفتن هديه اي از او را نداشت. ديدن او وجودش را مملو از شادي كرده بود. دستش را از گره دستهاي او بيرون كشيد. سرش پايين بود و غرق در فكر، غرق در خاطراتي كه ساعتها مي توانست به آن فكر كند.
    مرد پرسيد: «به چي فكر مي كني؟ آخه تو چرا كم حرف شده اي؟»
    «به شب عروسي رمضان. وقتي تو را ديدم، خودم را هم ديدم. البته جلوترها مهرت در دلم جا باز كرده بود. راستي از او چه خبر؟»
    «هيچ، مشغول كشت و زرع است. بيچاره بعد از آن همه زور زدن و درس خواندن، دهقان از آب درآمد. شبها بچه مي كارد و روزها بذر گندم و جو. موهايش سفيد شده. اگر ببينيش، نمي شناسيش. بس كه پير و شكسته شده.»
    «به اين زودي؟»
    «آره ديگه. اين زنها به دوست و آشنا رحم نمي كنند، چه برسه به پسرخاله و شوهر.»
    «لوس نشو، راستي از برادرش چه خبر؟»
    «سلمان، دخترخاله اش را گرفت. يعني دختره تورش زد. او هم بيچاره هول كرد. الان هم نزديكي شهرشان درس مي دهد. او هم موهايش ريخته. با حقوق معلمي مي سازد، ولي خرج خانه با او نمي سازد. تك درآمدي مشكل است. پدرش هم كه فوت كرد.»
    «راستي؟! پس سلمان هم قاطي مرغها شد.»
    «آره ديگه، داشت ترشيده مي شد. ده مان را مگس و پشه گرفته بود.»
    «اطراف خونه شما را چي؟»
    «نه جانم، من هنوز بچه ام. چه عجله اي هست؟»
    «از قرار تو مي خواهي خوشمزگي كني.»
    «بگذريم، داشتي چيزي مي پرسيدي؟»
    «مي خواستم ببينم آيا سلمان مي داند كه ما با هم قرار و مداري داريم.»
    «چرا بايد بداند؟»
    «مي داني كه او از من خواستگار كرد. خيلي جلوتر از تو، من را دوست داشت.» نگاه مات مرد را كه ديد، دوباره پرسيد: «يعني تو نمي دانستي؟»
    سيروس با حالتي كه عادت داشت، ضربه اي به آرنج دست زن زد و گفت: « ديگر ما تو را ديده و پسنديده ايم، نمي خواهد بازارگرمي كني.»
    عسل با حيرت نگاهش كرد. يا نقش بازي مي كرد و يا واقعاً چشم و گوشش بسته بود. امكان نداشت از زبان سلمان يا بردارش و يا عصمت خانم چيزي نشنيده باشد. بحث را ادامه نداد.
    تا پاسي از شب گذشته، نشستند و درباره چيزهاي مختلفي صحبت كردند. سيروس گفت كه از دريافت نامه اول شوكه شده بود. از او قول گرفت كه ديگه چنين چيزهايي ننويسد و ميانه آنها را به هم نزند. جريان نامه دوم را هم مو به مو تعريف كرد. دوستش از او دو كيلو شيريني تر و باميه گرفت تا نامه را تحويل داد.
    عسل دو دل پرسيد: «با حلقه دست دلبر كه برايت فرستاده بودم چه كردي؟»
    «كدوم حلقه؟ از چي صحبت مي كني؟» قيافه اش جدي بو.
    عسل بر وبر نگاهش كرد و گفت: «اذيت نكن ديگه . حلقه برايت فرستاده بودم.»
    «آهان، اون حلقه را مي گويي؟ نگران نباش. جايش امن و امان است. روي قلبم گذاشتمش، اما كار درستي نكردي در پاكت گذاشتيش. به راحتي مي توانست گم و گور شود.»
    آن شب، صحبتهاي شان به درازا كشيد. سيروس از دوستهاي دوران خوابگاه و تربيت معلم حرف زد، از شوخ طبعيهاي دوستهايش و از برادرانش. از اينكه درباره پدر و مادرش حرف بزند طفره مي رفت و منكر علاقه سلمان به عسل شده بود، چيزي كه براي دختر قابل هضم نبود و علتش را نمي دانست. آيا سيروس حسادت مي كرد يا اينكه تو باغ نبود. با هم درباره دانشگاه حرف زدند. سيروس از نقشه هاي آينده اش صحبت كرد و قول داد كه در تعطيلات تابستان با مادرش صحبت كند و اواخر تير ماه به خواستگاري عسل بيايد. در اين مدت هم فرصتي مي شد تا خانه اش را بسازد و براي شركت در كنكور آماده شود.
    عسل حرفهاي او را خام مي بلعيد. انتظار شنيدن حرف دروغ نداشت. سر تا پا تسليم بود، بدون اينكه حرفي از خودش داشته باشد. چشمهايش را بست و از ته دل آرزويي كرد. چه كسي گفته كه عشق سرآغاز رنج است. عشق سيروس و عسل سرآغازي براي زندگي پرشور بود، براي به هم پيوستن روزهايي كه از هم دريده و جدا بودند.
    عسل گفت: «مي داني، گاهي فكر مي كنم زندگي به يك باغ انگور مي ماند. مثل تاكستان رنگارنگ آويخته از خوشه هاي احساس، خوشه ترش نگراني، خوشه تلخ خشم و خوشه شيرين آرزو. انسان براي اين خوشه ها زنده است. براي خوشه هاي عشق و خوشه هاي رنج كه سرچشمه عشق مي باشند.»
    آتشفشان عشق او فوران كرده بود. عشق بي هيچ چشم داتشي از ته دلش مي جوشيد و بالاي آسمان سرريز مي كرد. فشفه ها نور شرق و شور مي پاشيدند. زندگي هر چقدر كه غريب بود زيبا هم بود. تنها زنده بودن عشق و زنده نگاه داشتن خاطراتي كه ذره ذره اندوخته مي شد، غربت زندگي را به اوج مي رساند.
    سيروس گفت: «البته ميدانم تو شاعرانه فكر مي كني ولي اعتراف قشنگي كردي. تشبيه عشق به خوشه انگور و حبه انگور به آرزوي انسان. ديده اي خوشه هاي انگور چطوري است. بعضي حبه ها بزرگ هستند و بعضي كوچك و برخي شان مي رسند و تك و توكي هم سبز مي ماند و يا كمي مي رسند. زندگي هم اين جوريه. بايد كمي هم هشيار باشيم. شايد بعضي از آرزوهاي ما قرمز نشوندو قابل چيدن نباشند و در تمام عمر ما نارس و كال بمانند. ما بايد به خوشه آرزوهايمان برسيم. نور و گرما و توجه بهشان برسانيم. به خاطر خودمان هم شده، با آرزوهايمان مهربان باشيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم...

    مي گويند هر چه از اين دست بدهي، از دست ديگر پس مي گيري، امام معامله كردن در عشق جايز نيست. مرزهاي عشق براي بعضيها نامرئي است و براي برخي بدون مرز، اين را وقتي وارد بازار عشق شديم در مي يابيم.»
    عسل مو سيروس روبه روي هم هر يك به تختخواب فنري تكيه داده و چشم در چشم با هم درد دل كردند. آن شب فقط روح همديگر را ملاقات كردند. آنان با گفتگوي صميمي و مهربانانه تا نزديك سحر نشستند و از هر دري اختلاط كردند. چيزي به طلوع آفتاب نمانده بود كه پنجه خواب روي پلكهاي شان سنگيني كرد. با اين وجود پشت پنجره ايستاده و آسمان خون گرفته طلوع و زايش آفتاب و غروب ستاره ها را با هم تجربه كردند. حتي تاريك ترين لحظه آسمان را هم به چشم خودشان ديدند. عسل ديگر دغدغه هيچ چيز را نداشت. زندگي به نحو احسن مي گذشت. نه نگران فردا بود و نه مردكي كه در نگهباني آنان را مي پاييد. وقتي خستگي غالب شد، روي تخت خودش دراز كشيد و به خواب شيريني فرو رفت.
    سيروس پرده سفيد پشت پنجره را كنار زد و بيرون را نگاه كرد. طلوع آفتاب در انتهاي آسمان هنوز هم رنگ خون بود. مثل آنكه جويبار خون را به ناف آسمان بسته باشند. به زندگي آدمها فكر كرد كه از صبح مثل مور و ملخ به خيابانها ريخته بودند و اين طرف و آن طرف مي دويدند. با خودش گفت: «از پس فردا روز تلاش او هم شروع مي شد و بايد به طور جدي دنبال كارهاي پدر مرحومش را مي گرفت. مادرش چشم به راه بود و مطمئناً تا به حال چندين بار به خانه اش تلفن زده بود. بايد تا روز بعد كمي مي خوابيد تا تر و تازه باشد و بتواند از مصاحبت محبوبش لذت ببرد. نگاه مهرآميزش را به دختر دوخت و تبسمي كرد.دلش مي خواست از گونه گلگونش بوسه اي مي گرفت، اما پا روي دلش گذاشت و همه چيز را به بعد موكول كرد. نگاهي به صورت بي گناه و دوست داشتني اش انداخت و گفت: «عزيزم تا رسيدن ما به همديگر فقط دو تا پيراهن مانده است، تا آن موقع بايد صبر كنيم.»
    شايد عسل اين حرف را شنيد، شايد هم خواب بود و نشنيد. به هر حال سيروس هم روي تختش دراز كشيد و به خوابي شيرين فرو رفت.
    با صداي بوق و كرناي ماشين آشغالي شهرداري از خواب بيدار شد. عقربه هاي ساعت مچي اش روي ده دقيقه به ده بود. كش و قوسي به خودش داد تا بدنش را آماده بيداري كند. مدتي طول كشيد. ساعت ده صبح عسل را هم از خواب بيدار كرد و به اتفاق براي صبحانه خوردن و گشت و گذار بيرون رفتند، وقتي از تاكسي پياده شدند تا انتهاي خيابان بعدي در امتداد سايه درختان روي زمين يخ زده راه رفتند.
    عسل هنوز خواب زده بود، با اين وجود پاهايش روي زمين قرار و آرام نداشت. باورش نمي شد كه پا به پاي سيروس قدم بر مي دارد. انگار در خواب بود و روي ابرها راه مي رفت. خوشحال بود و مي توانست از ميان عابرين پياده با پيچ و تاب بدود و فرياد شادي بزند. براي اينكه به خودش ثابت كند كه خواب نيست، انگشت كوچك دست سيروس را فشرد. مرد به طرفش برگشت و لبخندي تحويلش داد. نه، او خواب نمي ديد. نگاهي به دور و برش انداخت. آيا همه آدمهاي مضطربي كه قدم بر مي داشتند، به اندازه او خوشبخت بودند؟ پس زندگي آدمها مي توانست گاهي اوقات كوچك و شكننده باشد. آدم مي توانست با يك جشن احساسي كوچك، ولي با شكوه احساس كامل بودن بكند و گاهي وقتها بر عكس خودش را بدبخت و خسته حس كند. خيابانهاي شهر از جمعيت غلغله بود. ترافيك ماشينها و عابرين كه بدون ملاحظه در هم مي لوليدند. انگار اولين بار بود كه متوجه اطرافش مي شد و گيج شده بود.
    تابلو باغ وجش نظر سيروس را جلب كرد. با خنده گفت كه مي خواهد بلبلهاي رنگارنگ و ماهيهاي ناياب آكواريوم را به او نشان دهد.
    از خوشحالي انگشت دست سيروس را فشرد. پس او هم ماهيهاي ناياب و پرندگان كه سمبل عشق و آزادي بودند را دوست داشت.
    برخلاف انتظارشان در باغ وحش حيوانات زيادي نبود. مار طويل و گردن كلفتي خرگوش سياهي را قلمبه در دهانش فرو برد. زندگي همين بود. زور مي چربيد. در طبيعت هر كسي جاي خودش را مي شناخت. خرگوش پذيرفته بود كه شكار شود و مار بر مسند قدرت نشسته و صياد بود. فيس فيس كنان با ابهت زبان نارنجي اش را بيرون آورد و به طرف بالا چرخاند و بعد از قدرت نمايي، آن را دور گردن خرگوش كه تسليم وار شل شده بود، پيچاند و آن را داخل كامش كشيد. عسل احساس كرد دلش براي خرگوش سياه مي سوزد. در چشمهايش نور اميد خاموش شده بود. با ديدن پرندگان رنگارنگ و ماهيهاي راه راه ظريف و دم كوتاه، خرگوش را در شكم مار فراموش كرد.
    وقتي ظهر از آنجا بيرون آمدند، ترافيك هنوز سنگين بود. تك و توك برفي از آسمان پايين مي آمد و باد آن را به سر و صورت عابرين مي ماليد. در همان نزديكي، در دكه اي، ساندويچي را روي نيمكت پارك خوردند. سيروس دو تا آلاسكا خريد. هوا هنوز سرد بود. حوصله پياده روي نداشتند. بعدازظهر، قبل از حركت، به يكي از چلوكبابيهاي ميدان انقلاب رفتند. جاي دنج و خلوتي بود، فقط بوي دستشويي تا داخل رستوران مي آمد. اشتهاي چنداني براي خوردن نداشتند. از آنجا هم تاكسي دربستي گرفته و به طرف ترمينال به راه افتادند.
    داخل ترمينال براي خودش دنيايي بود. سيروس ساك دختر را كنار صندليهاي تعاوني يك گذاشت و براي گرفتن بليت به دفتر رفت. چند تا از قيافه هاي آشنا و همشهريها روبه روي عسل نشسته و به او زل زده بودند. سيروس بدون اينكه چيزي به روي خود بياورد و به او آشنايي بدهد، روي صندلي نزديك او نشست. پاكتي تخمه در دستش داشت. عسل فكرش را هم نمي كرد كه بتواند در ترمينال بنشيند و تخمه بشكند و تفاله اش را روي زمين بريزد. مردي آدامس مي فروخت. پسربچه اي چند بسته قرص سردرد را در جعبه اي ريخته بود و مي فروخت. زني كه از لباسها و لچكهاي رنگارنگ روي سرش معلوم بود كولي مي باشد، اسپند دود مي كرد و مي خواست فال بيني كند. خوشبختانه زياد طول نكشيد كه مأمور دفتر، مسافرين را دعوت به نشستن كرد. در اتوبوس سوپر روي دو صندلي كنار هم نشستند.
    عسل متوجه بود كه كم كم مجبور است از سيروس خداحافظي كند. با شناختي كه از او داشت، حدس مي زد كه شايد تا مدتها او را نبيند. دغدغه نديدن او و واهمه جدايي، او را نگران كرد. تشويش دلش را بيچاره كرده بود. سيروس پاي او را با دستش نگه داشت و در عمق چشمهاي روشن دختر زل زد و پرسيد: «چته عزيزم؟ چرا اين قدر بي قرار شده اي؟»
    دختر به سيم آخر زد يا به قول سيروس دل به دريا زد و از او پرسيد: «كي تو را دوباره مي بينم؟»
    «هر موقع كه بخواهي.»
    «بگو هر موقع كه تو بخواهي.»
    «نه، اين جورها هم كه مي گويي نيست. من اين روزها كمي گرفتارم.»
    «تو كه هيچ وقت به من نمي گويي چه كار مي كني و چه گرفتاري داري.»
    «بي صبري نكن. بايد كمي به من فرصت بدهي.»
    «مي دانم، ولي دلم رضا نمي دهد.»
    «دركت مي كنم. من هم مثل تو هستم.»
    «راستي؟ اگر اين جوريه گاه گاهي به من تلفن بزن.»
    «چشم. اگر توانستم.»
    «ولي تو كه شماره تلفن من را نداري.»
    همان موقع شاگرد راننده به طرفشان آمد وسيروس زيرلب گفت: «هيس.»
    مرد غرق در فكر شد. خودش مي دانست كه بايد دير يا زود بهاي عشقش را به عسل مي پرداخت. شتر سواري دولا دولا نمي شد. دختر دوباره از او پرسيد تكليفشان چه مي شود و برنامه او چيست. سيروس گفت كه البته دوستش دارد و همين تابستان ازدواج خواهند كرد. اين كه ديگر برنامه ريزي نمي خواست.
    عسل سرش را پشت صندلي تكيه داد و به فكر فرو رفت. با خودش گفت: چقدر خوب و به موقع از خدايش بود كه زودتر اسم خودش را در شناسنامه او ثبت كند. چه چيزي بيشتر از اين او را خوشحال مي كرد. حالا ه پوزه قلي خان و زن عوضي اش را به زمين ماليده بود، از هيچ چيزي جز خدا واهمه نداشت. به زودتي مادر سيروس به خواستگاري مي آمد. به حاجي بلبل خانم كه به تازگي به مكه مشرف شده بود، فكر كرد. بي اختيار از دهانش در رفت و پرسيد: «سيروس، فكر مي كني مامانت از من خوشش مي آيد؟»
    نگاه سيروس طوري بود كه يعني خودت را لوس نكن. اين چه پرسش احمقانه اي بود كه از دهانش در رفته بود. سيروس لبخندي زد و گفت: «خودت خوب مي داني من چرا تو را دوست دارم.»
    نگاه دختر نشان مي داد كه منتظر جواب بود.
    سيروس ادامه داد: «چون كه تو شبيه مادرم هستي. وقتي من تو را دوست دارم، او هم تو را دوست خواهد داشت. مادرم كه دختري براي من انتخاب نكرده.»
    اتوبوس براي شام نگه داشت. سيروس دو پرس چلومرغ سفارش داد. اشتهاي دختر كور بود. كمي با گوشت مانده مرغ كلنجار رفت و بشقاب غذا را پس زد. غذاي سر راهي كه تعريفي نداشت. سيروس اصرار داشت از او پذيرايي كند. دختر ماتم گرفت. باز هم نگراني دامنش را گرفت. به زودي سفر كوتاهشان به پايان مي رسيد و او به راه خودش مي رفت و شايد هم مدتها سيروس را نمي ديد. او غم چيزي را مي خورد كه فكر مي كرد شايد اتفاق بيفتد. سر دختر روي لبه صندلي افتاد. بيرون پنجره، شب را نگاه مي كرد. ستاره اي در آسمان گرفته شب نبود. دلش مي خواست ستاره اي به نام خودش و سيروس پيدا و ثبت مي كرد. آسمان تاريك نشانه خوبي نبود.
    مرد وقتي ناراحتي او را ديد، شماره تلفن خانه اش را داد كه در مدت تابستان با هم تماس بگيرند. دختر چيزي از آنچه در دلش مي گذشت به او نگفت.
    از اين واهمه داشت كه به او بخندد. عسل گفت: «يادته يك روز بالاي خيابان بلوار منتظر تاكسي ايستاده بوديم، تو هم از مسير مقابل مي آمدي. وقتي ما را ديدي بلوار را دور زدي و نزديك ما ترمز كردي و با اصرار سوارمان كردي و به خانه رساندي؟»
    سيروس خنديد و گفت: «آره، تو را كه ديدم، برگشتم. يادته كم مانده بود زيرتان كنم. چطور به من توپيدي. چه آتشي هستي تو دختر.»
    دختر خنديد. نمي دانست از او تعريف مي كرد يا انتقاد. نگاهش را به او دوخت.
    مرد ادامه داد: «بعد هم برادرها و مادرت را ديدم. بار اول متوجه آنان نشدم. كمي خجالت كشيدم. درنا خانم با خوش برخوردي احوال پرسي كرد. به نظر تازه حمام كرده بوديد. صورتتان مثل تربچه قرمز شده بود و گونه هايتان مي درخشيد. از ديدن تو سر از پا نمي شناختم. دلم نمي خواست مسير كوتاه منزل شما تمام شود و به خانه برسيد. يادش به خير، نه؟»
    «آره، مادرم هم شوكه شده بود. به روي خودش نمي آورد، ولي از تو خوشش مي آمد.» بعد هم آهي كشيد و گفت: «آره، يادش به خير. زمان چه زود مي گذرد.»
    «آره. از آن موقع كلي اتفاق افتاده.»
    عسل با خنده اي آميخته به شك او را نگاه كرد. سيروس يك جوري از گذشته حرف مي زد كه انگار رسيدن آن دو به هم غيرممكن مي نمود. انگار نه انگار كه روبه روي او نشسته و صحبت مي كردند. سيروس هر آن اراده مي كرد مي توانست به خواستگاري بيايد و كار را تمام كند. خوشبختانه او در شرايطي نبود ه بخواهند به زور شوهرش بدهند. شايد آن فكرهاي منفي، زاييده خستگي راه و نگراني بهانه اي بود كه آدم در موقع خوشي مي تراشيد.
    نزديك هفت صبح اتوبوس به فلكه ورودي شهر رسيد. هر دو با هم پياده شدند. سيروس با او دست نداد. خداحافظي گذرايي كرد و رفت. بعد از دقيقه اي برگشت و كادوهايش را، كه يادش رفته بود، از دست منتظر او گرفت. بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند، از سر فلكه تاكسي گرفت و از همان جا از تير رس چشم عسل دور شد و او را با دلي آكنده از اندوه به جا گذاشت.
    هوا به قدري ملايم بود كه آدم فكر مي كرد بهار به آن زودي در راه است. ساكش سنگين بود. ناچار شد اولين تاكسي را كه سر فلكه جلوي پايش ترمز كرده بود بگيرد و راهي خانه شود. با علاقه به دور و برش نگاه مي كرد. اين همان شهري بود كه مي خواست از آنجا در برود و حالا مي ديد حتي براي درختان كنار خيابان و رفتگرهايش هم دلتنگ شده بود.
    آدرس را به راننده داد. او هم لابد به خاطر ساك سنگين دختر بود كه او را تا دم در خانه شان برد. ديگر از سوار شدن به تاكسي واهمه اي نداشت. گور پدر همسايه هاي فضول كرده بود. هيچ چيز برايش اهميت نداشت. تنها فكر خانواده و سيروس بود كه سر او را پر كرده بود.
    مادر با شنيدن بوق تاكسي دم در آمد. با لبخندي به پهناي صورت و اشتياق تمام به استقبال دخترش رفت. او را در آغوش گرفت و سر و رويش را بوسه باران كرد. احساس نامطبوع شرم و گناه قدمهاي دختر را سنگين كرد. هر پله ساختمان را كه بالا مي رفت، حس مي كرد بار سنگين گناه را روي دوش دارد و بيشتر احساس خستگي مي كرد. هن هن كنان خودش را به آشپزخانه رساند. مادر بي خبر از هر چيز و همه جا، با شور و شوق صبحانه برايش تهيه مي كرد و از درس و دانشگاه و تهران مي پرسيد. وقتي كارهايش تمام شد، نامه دادگاه و حكم صادره را نشانش داد. «از عسل پرسيد كه او در تهارن چه كار كرده كه دادگاه شهرستان به خودش آمده. آنان كه حالا حالاها كاري نمي كردند. عسل از كيفش نامه اي را كه به ديوان عالي كشور نوشته بود نشان داد. آنان دگير نمي توانستند پارتي بازي كنند يا زير ميزي پول چاي بگيرند. دستشان بسته بود. درنا بي مقدمه، بدون اينكه از نتيجه امتحانات دختر بپرسد گفت: «اگر بداني چي شده. قلي همسايه ها و هر آدم معتبري را كه در اين شهر مي شناخت اينجا فرستاده تا با ما آشتي كند.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل بهت زده نگاهش كرد. مي دانست كه خيال مادر از بابت درس خواندن او راحت بود. به روي مادرش لبخندي زد. مادر ادامه داد: «باورت نمي شود، يادته كه برادرهايش علي خان و ولي خان با او قهر بودند، همه را اينجا فرستاده و ديگر كم مانده امام جمعه را اينجا بفرستد. من هم گفتم بيخود كرده، به اين راحتي نيست. آبروي من و دختر دُم بختم رفت. تقصير آنان است. بعد هم چند روز پيش قلي در خانه ما آمد. در را كه باز كردم جا خوردم. فكر كردم ميخواهد قلدري كند. نميخواستم بهش رو بدهم، ولي اصرار كرد كه حرفش را بزند. بعد هم رك و راست و بي مقدمه گفت كه آمده عذرخواهي كند. فكر كردم شوخي مي كند، اما خيلي جدي گفت كه اشتباه كرده و هر كاري بگوييم مي كند. هرچه گفتم كه دم در خانه مان نيايد گوش نكرد.»
    «چه رسوايي. اين همه عجز و ناله از قلي خان قلدر براي خاطر صدهزار تومانست.»
    «نه، گفت پول را با جان و دل پرداخت مي كند. مشكل او اينست كه عذاب وجدان گرفته، حلالي مي خواهد.»
    «يعني آمده اينجا و به دست و پاي شما افتاده.»
    «آره. تازه به همه م مي گويد عذاب وجدان گرفته، اشتباه كرده به ما توهين كرده و از اين حرفها. مي گويد كينه خوب نيست. بچه دارن بزرگ مي شوند.»
    «لابد مي ترسد برادرهاي من دخترهايش را به زمين بزنن، اما آنان گناهي ندارند كه پدر و مادرشان عوضي از آب درآمده.»
    مادر باخنده گفت: «لابد فكر مي كنند همه مثل خودشان هستند. مي گم عيب نداره. چون فكر مي كرد كه ما مي خواهيم خانه بسازيم، اين جوري كمك مان مي كند.»
    «چه خوب. جريمه خودش را صدقه هم مي داند.»
    «اگر دولت هم مي دانست كه او با آبروي ما چه كرده، چطور مدرم و مأمورهاي كميته ما را با نگاهشان لخت و سرزنش و توهين و كوچك و خوارمان كردند، هيچ وقت اجازه نمي داد كه آنان شلاق و زندان را با پول بخرند.»
    عسل به ياد حرفهاي گذشته دلش به سوزش افتاد و گفت: «اين مردك قاتل از ما چه مي خواهد. با او آشتي كنيم كه چه بشود. ما كه رفت و آمدي نداشيم. حلاليت هم بايد به مرور زمان بيايد. خودش بود چه ميكرد؟»
    «قلي خان تقصيرها را گردن آن خواهر زن تهراني اش گذاشته.»
    «پس معلومه هنوز آدم نشده، چون مسئوليت عملش را به گردن نمي گيرد. او و زنش مقصرند. مثلاً مرد خانه بود و افسارش را دست دو زني داد كه زير دست پدر هروئيني شان بزرگ شده بودند.»
    «ببينم دست آخر گه توالت را خورد يا فقط حرفش را زد.»
    مادر خنديد و دستهايش را به آسمان بلند كرد و از خداي مهربان تشكر كرد. گفت: «آدم بدبختي است. دلم برايش سوخت. او هم گول خورد، گول نامردمان را.» مادر چاي براي دختر آورد و دوباره پاي صحبتهاي دخترش نشست. چشمها و گوشهايش را در اختيار او گذاشت. گفت: «ديگر نمي خواهم حرف اين آدمها و پرونده را بزنيم. از خودت تعريف كن. بگو چه مي كني؟»
    مادر نگاه مشتاقش را به او دوخت. دختر هنوز از شوق ديدار سيروس لبريز بود. مي خواست از پوست خودش در بيايد. واهمه داشت همه چيز روي صورتش نوشته شده باشد. سعي كرد به چشمهاي مادر نگاه نكند. نبايد احساس گناه را در چشم او ميديد. او كه عادت نداشت به مادرش دروغ بگويد و هميشه با او درد دل مي كرد، اين بار بيشتر احتياط مي كرد مبادا حرفي از دهانش در بيايد كه شك مادر را برانگيزد. او هميشه مي گفت كه دخترش را مي شناسد و ميدانست در كله اش چه مي گذرد. عسل ادعاي مادر را باور داشت و مي ترسيد يك كلمه يا حرف نسنچيده اي او را لو بدهد.
    مادر با اشتياق پرسيد: «از سيروس چه خبر؟ آيا به تازگي نديده ايش؟»
    عسل از جواب دادن طفره رفت و گفت: «براي چي مي پرسين؟»
    مادر شانه بالا انداخت و گفت: «آخه چند وقت پيش آمد اينجا. برادرت بيرون در دويد. دلم وا رفت. واهمه داشتم چيزي به او بگويد. دنبال يك عكس سه در چهار سياه و سفيد از تو آمده بود. مي خواست براي تو هم دفترچه بيمه سفارش بدهد. راستش من كمي شك كردم، شما كه هنوز ازدواج نكرده اين. آخر هم نفهميدم عكس را براي چي ميخواست. گفتم جوانه شايد دلش براي تو تنگ شده. يعني دلم برايش سوخت.»
    ته دل عسل سوخت، انگار مشتي نمك روي آن پاشيده باشند. چقدر احساس گناه مي كرد. دلش مي خواست همه چيز را براي مادر تعريف كند، ولي جرئت نداشت. از توبيخ و سرزنش او مي ترسيد. خدا را شكر كرد كه مادر حرف دلش را نمي خواند و از درونش خبري نداشت. اگر مادرش خبر داشت كه همين ديروز دوش به دوش او در پارك تهران مي گشتند، پوست از سرش مي كند. تكاني به خودش داد. سعي كرد افكارش را از خودش دور كند. با خوشحالي گفت: «ازدواج هم ميكنيم. قرار است مادرش را همين تابستان به خواستگاري بفرستد.»
    چشمهاي مادر تنگ شد. با ترديد گفت: «اٍ... كه اين طور؟»
    دختر كه فهميد بند را آب داده، براي راه گم كردن گفت: «برايم نامه داده. خودش نوشته بود مي خواهد ازدواج كند.»
    درنا به ظاهر با توضيح دخترش قانع شد. به سادگي گفت: «دخترجان كو تا تابستان. سيب را هوا بيندازي، زمين برسد صد چرخ مي زند. تو هنوز بازي قسمت و زير و بم سرنوشت آدمها را نمي داني.»
    «من كه دو هفته ديگر بر مي گردم، ترم سوم را شروع مي كنم. تا چشم روي هم بگذاريم، تابستان از راه رسيده.»
    «اگر تو اين جوري فكر مي كني من حرفي ندارم،ولي نگفتي سيروس اين مژده را كي به تو داد؟ منظورم اينه كه چطوري با هم صحبت كردين؟»
    مادر چقدر نرم شده بود و با دور شدن عسل از خانواده و از آن شهر، جور ديگري با او رفتار مي كرد. انگار همان مادر تند و خشن نبود. شايد هم احترام بيشتري به او مي گذاشت. «گفتم كه نامه نوشته بود. من هم جوابش را دادم.»
    دو هفته اي را كه عسل در شهر بود، مثل دو سال گذشت. انصاف نبود كه بگويد از ديدن خانواده اش خوشحال نبود، اما چيزي را كم داشت. يك چيزي مهم و اساسي كه شادي زندگي او را مي گرفت. گوشه اي كز مي كرد و به فكر فرو مي رفت. دايم در اين فكر بود كه سيروس به چه چيزي فكر ميكند، چه كار مي كند و كجاست. چقدر دلش براي ديدنش بيتاب بود. كاش مي شد او را يك نظر ببيند. فكر و ذكر او شده بود كه زندگي سيروس را مجسم كند. زندگي خودش از كنارش مي گذشت. از خانه خاله كه آن سوي شهر قرار داشت، پاي پياده راه مي افتاد و نيم ساعت يا بيشتر راه را پياده مي رفت تا از بازار و كوي و برزن رد شود، شايد چشمش به او بيفتد. همه را مي ديد الا او را كه با خونسردي قطره اي آب شده و زير زمين فرو رفته بود. مثل اينكه در آن شهر زندگي نمي كرد و يا سر خاك پدرش نمي آمد. هر باري كه خاله او را براي مهماني دعوت مي كرد، با شور بيشتر مي پذيرفت. آنان تلفن داشتند و دور از چشم مادرش مي توانست از خاله اجازه بگيرد. دلش مي خواست مي توانست با او تلفني صحبت كند. چقدر بي او بودن سخت بود. حتي عكسي هم از او نداشت. زندگي رنگ و رويي نداشت. شايد قبلها مي توانست او را در مسير عادي خيابان ببيند، حالا سيروس سايه اي شده بو دكه با غروب خورشيد پيدايش مي شد و با طلوع آفتاب غيبش مي زد. آن هم زماني كه عسل پشت پنجره اتاقش نشسته و به خاطراتشان دلخوش بود. چطور مي توانست او را پيدا كند و بگويد كه دوستش داشت و به طور وحشتناكي دلش برايش تنگ شده بود. بعد از شام، دزدكي و دور از چشم شوهرخاله با سيروس تماس گرفت، ولي او نمي توانست صحبت كند. شايد مادرش آنجا بود. ظهر روز بعد دوباره تلفن زد. البته مجبور شد به تلفن عمومي برود. دو ريالي را در دهان تلفن انداخت. گوشي در دستش انتظار مي كشيد. دلش مي تپيد. چندبار زنگ خورد. مثل اين بود كه اتفاق خارق العاده اي خواهد افتاد. خودش را آماده كرده بود صدايش را بشنود. حاجي خانم، مادرش، گوشي را برداشت. مجبور شد بعد از احوالپرسي بگويد كه با سيروس كار دارد. صداي او را شنيده فهميد كه گوشي دستش است. زبان دختر بند آمد. از عكس العمل او واهمه داشت. سيروس با سردي حرف زد. از زمين و زمان بي ربط گفت، ولي از دلتنگي و دوست داشتن چيزي به زبان نياورد كه نياورد. عسل از تلفن زدن خود پشيمان شد. شور و حرارتش فرو نشست. مي دانست كه از سرزنش خود چيزي حاصلش نمي شد. به خودش دلداري داد كه لابد به خاطر مادرش ملاحظه كرده بود. بايد در خودش جنبه عشق ورزيدن را مي آفريد. هر چند كه عاشق صبر نداشت و آرزو مي كرد كه در همان لحظه و حال به وصال دلداده اش مي رسيد.
    چند روز بي هيچ تغييري گذشت. يك بار عصر پنج شنبه كه هوا ابري بود و نزديك غروب، او را سر خاك پدرش ديد. مادرش با چادر مشكي به پهناي ديوار سر قبر نشسته بود. چادر را روي صورتش انداخته و سعي مي كرد اشك بريزد. تمام بدن زن تكان مي خورد. عسل پشت ميله ها ايستاد و حركات سيروس را ديد مي زد. مثل پسربچه اي دنبال مادر پر پر مي زد. پيرمردي بالاي سر قبر ايستاد. صندلي كتابي را از هم باز كرد و روي آن نشست. مرد قرآن كوچكي از جيب بغل درآورد و شروع به خواندن كرد. چنان با سوز و گداز آخر كلمه ها را مي كشيد كه آدم فكر مي كرد پدر سيروس همان لحظه تازه مرده بود. بعد از تمام شدن قرآن و فاتحه، پسربچه اي دنگ آب را روي قبر ريخت و بيست توماني كه موقعها هنوز ارزش داشت، از مرد گرفت. مادر مثل لنگر كشتي از جا كنده شد. يك وري راه مي رفت، انگار مي لنگيد. بيشتر سنگيني وزن او بود. سيروس دنبال مادر راه افتاد و در مسير آسفالت مزار به طرف در خروجي حركت كردند. يكبار هم او را دورادور در بازار ديد. سيروس اخمي در پيشاني داشت. نگاه سردي به طرف او انداخت، نگاهي كه مثل تير در دلش خليد. انگار هيچ همديگر را نمي شناختند. دريغ از يك سلام يا لبخند و يا نگاه آشنا. دل دختر گرفت. چشمهاي خيره و ناآشناي سيروس مشتي نمك روي دلش پاشيد. مثل اين بود كه سيروس صد و هشتاد درجه چرخش كرده و از اين رو به آن رو شده بود. شايد هم به نظر او آن طور مي آمد. ماشين كه زير پايش بود، دايم از آنجا رد مي شد، يعني نمي توانست از خانه آنها هم بگذرد. چرا نبايد سلامي مي داد يا احوالش را مي پرسيد.
    درنا خانم هم او را با مادرش ديده بود. هنوز هم به عقيده او مادر سيروس خشك برخورد مي كرد. شب هنگام، وقتي دخترش را در فكر ديد گفت كه سيروس مثل مادرش فكر مي كند كه از دماغ فيل افتاده است.
    تعطيلات هم گذشت. سيروس او را فراموش كرده و به او نارو زده بود.
    درباره او چه حرفي شنيده بود؟ چه اتفاقي افتادكه اين طور ساز بي وفايي مي زد.
    چه مشكلي براي او پيش آمده بود كه به يادش نمي افتاد و دلتنگش نمي شد. عسل با دلي آكنده از غم دوري از خانواده و دلدارش از شهر دل كند و راهي دانشگاه شد. شايد سيروس سراغش را مي گرفت، اما اين طور نشد. دلتنگي و احساس چندش آور بي وفايي چنان بودكه او را واداشت تا قلم به دست بگيرد و از او گله كند. چه مي شد كه از دربند دل او گذري نمي كرد. مگر او نبود كه مي گفت توان دوري را ندارد. برايش نامه نوشت، ولي پست نكرد. يعني نتوانست غرورش را بيش از آن زير پايش بگذارد.
    مدتها بدين منوال گذشت و خبري از او نشد. روزها يكنواخت و خسته كننده بود و طعم تلخ بي وفايي و فراموشي مي داد. هر بار كه عسل وقت گير مي آورد به او و گذشته فكر مي كرد. دلش مي خواست بداند چه شده و اين همه بي خيالي و بي عاطفگي ازكجا آب مي خورد؟ چند ماه تا آخر ترم، عسل هنوز هم فكر و ذكرش به سيروس بود. سرزنش رها به حدي بود كه نمي توانست پيش او درددل كند. سعي مي كرد غمها و گله هايش را پيش خود نگه دارد. دردهايي كه مي رفت برايش عقده شود. رها متوجه كتمان كاري دوستش شده بود و به رويش نمي آورد. از ساده لوحي او زجر مي كشيد. تصميم نهايي دست خود عسل بود. مي توانست همت كند، پا روي دلش بگذارد و براي هميشه ورقه سيروس نامي را بپيچد و روي طاقچه فراموشي بگذارد. اما دختره كم عقل عاشق او بود. بي اعتنايي و غرور آسماني سيروس او را واله و شيداي خود كرده بود. جوري نام او را به زبان مي آورد كه انگار چه تحفه اي بود و چه دسته گلي به سر دخترك بدبخت زده بود. بهترين روزهاي جواني او را هدر مي داد و بدون اينكه دچار عذاب وجدان شود، او را اسير خود نگه داشته بود. او دل عسل را صيد و به حال خود رها كرده بود.
    بهار با شكوفه هاي رنگارنگ و عطر مست كننده اش از راه رسيد. مهمانيها و عيد ديدنيها تمام شد و تا روز سيزده بدر هنوز او را نديده بود. يك چيز خيلي عجيب بود، انگار سيروس در آن شهر نبود. غيبش زده بود و سر خاك پدرش هم نمي آمد.
    آن روزها گذشت و عسل دوباره به تهران برگشت و در همهمه شلوغي شهر، خودش را به خوابگاه رساند.در آن ميان چشمش به شماره تلفني افتاد كه پسر جواني در گوشه روزنامه اطلاعات براي او نوشته و مؤدبانه از او خواسته بود كه با هم شام بخورند. عسل هم گفته بود كه عادت به شام خوردن ندارد و به خصوص از غذاهاي بين راه خوشش نمي آيد. مرد كه اصرار داشت با هم بيشتر آشنا شوند از او اطلاعات گرفته بود كه كجا مي رود و چه مي كند. او خودش هم رشته تاريخ مي خواند و در شهر اراك مقيم بود. او مي گفت كه از مدتها دنبال كتابي ميگشت و نمي توانست پيدا كند. به اين بهانه شماره تلفنش را براي دختر نوشته بود تا آن كتاب را برايش تهيه كند و با او تماس بگيرد.
    وقتي دختر به خوابگها رسيد بدون اعتنا روزنامه را به سطل آشغال انداخت. مطمئن بود كه خيال زنگ زدن به او را نداشت و برايش مهم نبود كه چه بكند و چطور كتابش را گير بياورد. در اين همه سال صادقانه سيروس را دوست داشت و نمي خواست ياد و نام او را با هوسهاي زودگذر بي معني لكه ار كند. به خودش مي گفت اگر به كسي فكر كند، انگار از محبتش به سيروس كم خواهد شد. در اين مدت، تنها به او فكر مي كرد و هر كسي را كه مي ديد و هر خواستگاري كه در خانه شان را مي زد همه را با سيروس مقايسه مي كرد و مي خواست تشابه يا تفاوت او را با آنان پيدا كند. هر چه مي گذشت ياد و نامش بيشتر در دلش جا باز مي كرد و شعله هاي عشق به سيروس خرمن وجودش را به آتش مي كشيد.
    به اين ترتيب سه ماه بهار هم با درس و امتحان و شلوغي تهران گذشت. قافله عمرش به ياد او و خاطره هايش مي گذشت و از اين عشق ذهني خيلي هم راضي به نظر مي رسيد. تابستان با سرعت سرسام آوري از راه رسيد. شكوفه ها، ميوه هاي كال شدند و رسيدند و چيدنيها چيده و خورده شدند، ولي او هنوز چشم انتظار بود. در انتظار گرفتن خبري از دلدار و روييده شدن خوشه هاي سبز آرزوهايش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يكي از روزهاي شلوغ درس بود. وقتي عسل به خوابگاه برگشت نا نداشت و يك راست روي تختخواب دمر افتاد. كسي در زد. يكي از دانشجوها پيغامي براي او داشت. برگه را از دست دوستش گرفت. مردي به او تلفن زده و خودش را رحمان معرفي كرده بود. دختر با خود كلنجا رمي رفت كه اين نام را كجا شنيده و به گوشش آشنا مي آمد. رها گفت: «زياد زور نزن، به طور حتم يارو دوباره تلفن مي زند.»
    حدسش درست بود و رحمان تلفن زد. آن هم زماني كه تازه چشمهاي دختر گرم خواب شده بود. گوشي را گرفت و سلام و احوالپرسي كوتاهي كرد. رحمان يكي از همشهريهاي قديمي اش بود. بر شيطان لعنت فرستاد كه چرا شماره عوضي به او نداده. از كجا مي دانست كه طرف بعد ازمدتها ياد او مي افتد و تماس مي گيرد.
    دم در دانشگاه ادبيات قرار ملاقات گذاشتند. دختر يادش آمد كه شماره تلفن را وقتي به او داده كه سوار تاكسي او شده و به بهانه اين كه مي خواهد دانشگاه شركت كند و چند كتاب دانشگاهي احتياج دارد. عسل قول كمك داده بود و حالا هم نمي توانست زيرش بزند. فكر نمي كرد كه زماني او به سراغش بيايد. دليلي نداشت حالا كه زنگ زده زير قولش بزند. او رحمان را مردي متأهل مي دانست. يادش آمد كه رحمان از قول كمك او حيرت كرد و پرسيد چرا او را راهنمايي ميكند. دختر به سادگي جواب داد كه او شبيه يكي است كه زماني مي شناخته. يكي كه شبيه هيچ كس نبود غير از دلداده اش. رحمان آن كس را شناخت و منظور دختر را فهميد. يعني با پرسشها ي مكرر از زير زبانش بيرون كشيد. حسادت در صدايش موج مي زد. سعي كرد خودش را كنترل كند. شايد هم مي توانست كاري كند. خودش با اصرار نام او را پرسيد و فهميد كه منظور دختر سيروس است و اينكه چقدر با هم دوست هستند و رابطه دارند. رحمان تصميم قطعي گرفت كه كاري كند.
    وقتي همديگر را ملاقات كردند، اعتراف كرد كه از عسل خوشش آمده و فقط به دليل دانشگاه و كتابها به سراغ او نيامده.
    رحمان بو برد كه عسل جيك بيك زندگي او را مي داند، ولي باز هم از رو نرفت. سعي كرد با زبان خودش داستان زندگي اش را براي او تعريف كند. گفت كه زن برادرش را به زور به او داده اند. مادرش او را در رودربايستي قرار داده و هيچ وقت خوشبخت نبوده. عسل رك و راست گفت كه با سيروس قرار ازدواج گذاشته. وانگهي او هيچ وقت روي آشيانه خراب ديگري لانه نمي سازد.
    او بعد از چند هفته دوباره از شهرستان تلفن زدو رها او را سرزنش كرد و گفت كه سهل انگاريهاي او عاقبت كاري دستش خواهد داد و از بلاهايي كه به سرش مي آيد درس عبرت نمي گيرد. به نظر عسل بايد با قاطعيت برخورد مي كرد و صريح به او مي گفت كه به بهانه هاي مختلف سر راهش سبز نشود و تلفن نكند. عسل تعريف كرد كه رحمان از او خواسته بود با هم فرار كند و حتي او را تهديد كرده است.
    عسل لبش را گاز گرفت و فهميد كه بيخود به اين آدم اعتماد كرده،ولي خودش را نباخته و با اعتماد به نفس خاص خود گفت: «من شما را مي شناسم، كاري نمي توانيد بكندي. شما يك زن، دو بچه اش و مادر چشم انتظار در خانه داريد.»
    حقيقت اين بود كه عسل از نگراني زهره ترك شده بود. فكرش را هم نمي كرد كه چنين درخواستي را از دهان آن مرد بشنود. با دلخوري از او خداحافظي كرد، به اين اميد كه هرگز چشمش به او نخواهد افتاد و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند خودش را به خوابگاه رساند. رحمان باز هم به او تلفن زد و هنوز اصرار داشت با او حرف بزند. عسل به يكي گفت كه بگويد نيست بار ديگر گوشي را گذاشت، ولي رحمان از رو نمي رفت و هنوز اصرار مي كرد. رها وضع و حال او را كه ديد، زير زبانش را كشيد و هشدار داد كه اين آدم به او صدمه خواهد زد. عسل نمي توانست گفته او را بفهمد.
    قاطعانه تصميم گرفت هرگز او را نبيند و اگر هم تلفن مي زد گوشي را بگذارد. رها باز هم خودش را ناچار ديد كه دوستش را نصيحت كند و گفت: «دم دنيا درازست. بگذار ببينم اين جسارت چقدر براي تو گران تمام مي شود. چطور مي تواني هم خواستگاري رحمان را رد كني و هم اينكه با او دوستي كني.»
    عسل دوستي با رحمان را به دوستي عنكبوت سياه و عقرب كه نيش ذاتي دارند تشبيه كرد. اين جور رابطه ها نمي توانست خالي از خطر باشد!

    فصل هفدهم...
    آيا راست است كه مي گويند زنديگ انسانها زاييده حوادث اتفاقي خنده دار يا تأسف بار سرنوشت مي باشد يا زندگي از درون خود انسان ناشي مي شود.
    سيروس پشت پنجره ايستاد و به كلاغ سياهي كه روي بالاترين شاخه چنار كنار خيابان نشسته بود، زل زد. او به كلاغ نگاه مي كرد كه بي محابا روي شاخه عريان نوك مي كوبيد. كاملاً پيدا بود كه حواسش جاي ديگري است. سيروس فكرش در گذشته و در اتفاقات چند هفته پيش سير مي كرد. او مثل مجسمه ايستاده بود و به آن روز شوم فكر كرد كه اي كاش قلم پايش مي شكست و از آنجا نمي گذشت.
    آن روز هوا گرفته بود و ابرهاي باراني روي گونه آسمان انباشته بود، مثل آسمان دلش كه حال و هواي گريه داشت. هوس كرد كه به كوچه محبوبش سري بزند. يكي دو ماهي به آمدن او مانده بود. به زودي بايد با مادرش صحبت مي كرد و تصميم نهايي را به اجرا مي گذاشت. خواست با عبور از آنجا به كوچه خاطره ها سلامي بكند، شايد درنا خانم را هم ببيند و سلامي بدهد. باد خنك و هواي ابري مردم را به خانه هايشان تارانده بود. همسايه دو در آن طرف تر درنا خانم دم در ايستاده بود. به محض نزديك شدن سيروس برايش دست بلند كرد و به بهانه سلام و احوالپرسي جلو ماشين او را گرفت. مرد جوان او را شناخت. قلي خان هم ولاتي مادرش بود كه در تشييع جنازه پدرش هم تسليت گفته بود. مرد شروع به پرس و جو كرد. از سؤالهايش پيدا بود كه زير زبان او را مي كشد كه تازگي چه خبر و چه مي كند و آيا زن گرفته و چراگاه و بي گاه آن طرفها پيدايش مي شود. سيروس كه ديد قلي ول كن نيست اعتراف كرد كه دختري را آن طرفها دوست دارد، ولي اسمي از عسل نبرد. قلي خان به او يك دستي زد. غير از عسل دختر دم بختي در آن خيابان نبود، البته دختري كه بابت طبع سيروس باشد. شايد هم به همين دليل حدس زدن نام و نشان عسل براي همسايه دشوار نبود. مرد همسايه كه به خودش قول داده بود روزي نيشتر خود را روي قلب او يعني عسل فرود بياورد فرصت را غنيمت شمرد. خرده حسابي را كه با آن خانواده داشت بايد تسويه مي كرد. چه ضربه اي مهلك تر از اينكه دختر دم بختي خواستگارش را از دست بدهد. اما آيا مي دانست كه وجود سيروس چقدر براي درنا مهم بود و چقدر حرفهاي او مي توانست زندگي دختر را زير و رو كند و سرنوشت ديگري را براي او رقم بزند. مرد تصميم گرفت خيال سيروس را يكسره راحت كند. گفت: «فكر نميكنم اين دختر براي تو مناسب باشد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس حالش گرفته شد.
    مرد چشمهاي زاغش را به او دوخت و لبخند محوي روي لبهايش پيدا شد و گفت:«حاج خانم هم ولايتي است، غريبه نيستي كه بخواهم دل تو را بشكنم.»
    به قول خودش آب و خالك تعصب خودش را داشت. دليلي براي دروغ گفتن او نمي ديد.
    سيروس نگاه پرسانش را به روي مرد دوخت. او هم كه مي دانست توجه سيروس را حسابي جلب كرده و منتظر شنيدن بقيه حرفهاي اوست، با لحن دلسوزانه اي گفت: «آخه پسر، پدر تو براي حفظ ناموس اين آب و خاك شهيد شده. روا نيست كه دختري را به زني بگيري كه سوار ماشين اين و آن مي شود و با هر كه سر راهش سبز مي شود لاس مي زند آن هم با راننده تريلي. من كه خودم تريلي دارم اين قماش آدمها را مي شناسم. تازه دختره با برادر زن خودم رابطه داشت. هرزه و ولنگ و بازست . دور از جون، تودنبال زن مي گردي يا بلاي جون. فردا بايد جواب يك گردان ولگرد را بدهي كه دنبال دختر مي افتند. مي داني اين يعني چي؟»
    سيروس سرش را به علامت نه تكان داد. ابروهايش به هم گره خورده و چيني روي پيشاني اش نشسته بود. لبهايش خشك بود و حالت سيلي را داشت كه قطره اي آب شود و زير زمين فرو رود. همچنان با چشم گشاد و ا ندوه زده و دو گوش شنوا متوجه مرد بو كه حرفهايش را ادامه دهد.
    قلي مژه هم نمي زد. گوشه لبش كف سفيدي نشسته بود و مي خواست به هر نحوي شده رأي او را بزند. دنبال عكس العمل حرفهايش صورت او را كاويد. گفت: «خلاصه از ما گفتن. اين همه دختر نجيب، آن وقت تو دنبال كسي افتاده اي كه با انگشت نشانش مي دهند.»
    پرده سياهي جلوي چشمهاي مرد افتاد. دنيا را تيره و تار مي ديد. سرش گيج مي رفت و حالت تهوع به او دست داد. هر كلمه اي كه از دهان مرد بيرون مي آمد، مثل پتكي روي مغزش مي خورد و ا و را از خود بيخود مي كرد. سرش را آرام روي فرمان گذاشت و به فكر فرو رفت. سنگيني سرش انگار به اندازه كوه روي گردن و شانه هايش زور مي انداخت.
    لبخند پررنگي روي لبهاي قلي نشست. زهرش اثر خود را كرده بود. جاي شك نبود كه سيروس از اين رو به آن رو شده بود. قلي ادامه داد:
    «بفرما، حرف من را قبول نمي كني از زنم بپرس. او كه با زنهاي كوچه نشست و برخواست مي كند و مي داند اينجا چه مي گذرد.»
    سيروس به خودش گفت: «بدون شك شاهد روباه دمش است. امكان ندارد اين حرفها راست باشد. عسل را سالهاست كه مي شناسد. دورادور مواظبش بوده و هوايش را داشته. با تمام وجودش او را دوست دارد. امكان ندارد كه حتي در خيال هم به او خيانت كند. شايد مرد با او خصومتي دارد. شايد او را در ماشين خودش ديده باشد. سيروس رنگ باخته با صداي خفه اي پرسيد: «شما از كدام ماشين صحبت مي كنيد؟ سوار تريلي شده؟ چرا من چيزي نشنيده ام؟ از مدتي كه چشمم دنبالش بوده، تعقيبش كرده ام.»
    «اي بابا، كجاي كاري؟ اي كاش موضوع فقط به تريلي سوار شدن ختم مي شد. دو سال پرونده شان در دادگاه بود. همه عالم و آدم فهميدند. مأمورهاي كميته تو كوچه آمدند و آنها را بردند. ده تا شاهد داشتند. كلي جريمه شلاق و زندان برايشان آمد. از قرار با يه راننده تاكسي رابطه نامشروع داشتند. تازه اين غير از تريليهايي است كه سر راهش سبز مي شود. گفتم كه خودم با راننده هاي كمپرسي دوست هستم. دوستم با چشمهاي خودش ديده كه از قرار خانم راهي تهران بوده وبغل دست شوفر مي شنگيده. انگار اتوبوسهاي ترمينال را بسته باشند. حسابي شلاق مي اندازد و شلوغ مي كند.»
    سيروس سرش را به انكار تكان داد و به خودش نهيب زد. امكان نداشت، براي چي؟ عسل اهل اين حرفها نبود. چه دليلي داشت او سوار يك تريلي باري شود. مگر در اين شهر آبرويي براي خودش، خانواده اش و او قايل نبود. با يك راننده تاكسي رابطه داشته باشد. براي چي؟! آخر او كه يك تحصيل كرده دانشگاهي است براي چي با يك راننده، آن هم متأهل، روي هم بريزد؟ مگر نه اينكه عسل گفته بود از سالها پيش او را دوست داشته و به او فكر مي كرده. آيا به او دروغ گفته و بازي اش داده بود. چشمهاي گشاد و حيرت زده اش مي گفت كه كلمه اي از حرفهاي مرد را باور نكرده. دل توي دل سيروس نبود.
    قلي كه حساب دستش آمده بود حالت صورت سيروس را نديده گرفت و با آب و تاب ادامه داد: «البته براي او فرق نمي كند.مي داني كه همين عسل خانوم يك بار هم شوهر كرده. طرف اهله. مي دوني كه وضعش خرابه. تازه ماشين همين پسره چلغوز، رحمان زاده، را چه مي گويي. همين زمستان صبح خروسخوان خودم با جفت چشمهايم ديدمشان. خانوم با هزار ناز و ادا از ماشين يارو گردن كلفت پياده شد. ديگر چه مي خواستي بشود. من مُرده و رحمان زاده زنده، برو از خودش بپرس. پشت آدم مرده صفحه مي گذارند؟ از من گفتن بود. حيف از تو نيست كه انگشت نشان اين و آن بشوي.»
    اين ديگر باور كردني نبود. عسل شوهر كرده باشد. اين يكي ديگه دروغ محض بود. او از كس ديگري حرف مي زد. سيروس، رحمان زاده را مي شناخت. كمتر كسي بود كه آنان را در آن شهر نشناسد. برادر بزرگش مدير دبيرستان پسرانه بود. برادر وسطي نظامي بود و در جبهه جنگ تحميلي با عراق شهيد شده بود و پسر سوم، رحمان رحمان زاده، شلوغ و شرور كه در رودربايستي و اصرار خانواده زن حامله برادر دوم را گرفته بود. با اين حال چشمهايش هميشه در پي شكار آهوي جواني بود. به قول خودش حسرت آن را داشت كه روزي با دختري كه دلخواه خودش باشد ازدواج كند. رحمان زاده فكر مي كرد مغبون جادو و جنبل مادر و خواهرش شده و هر روز كه مي گذشت بيشتر خودش را در قفس دست و پاگير آنان حس مي كرد و شغلي را انتخاب كرده بود كه كمتر در خانه آفتابي شود.
    سيروس بدون اينكه كلمه اي درباره عسل اظهار نظر كند، گفت كار مهمي دارد كه بايد برود و به اداره آموزش و پرورش سر بزند.
    قلي خان شكم برآمده اش را از بدنه ماشين كنار كشيد. قند در دلش آب شده بود. انگار به مقصودش رسيده باشد. درنا را با دخترش آتش زده بود. آن هم به قيمت سوزاندن سيروس. كسي كه دم از آشنايي و دوستي با او را مي زد.
    سيروس به قدري گيج شده بود كه نمي فهميد چه چيزي را باور كند يا منكر شود. حرفهايي كه درباره عسل شنيده بود، حيرت آور بود. اينكه با يكي رابطه داشته باشد و كارش به دادگاه برسد و محكوم شود يا اينكه شوهر كند و طلاق بگيرد. مگر او در آن مدت چه غلطي مي كرده. چرا او رانشناخهت بود. فقط اسير چشم و ابرويش شده بود و جمال صورتش، پس سيرتش چه مي شد. با خودش عهد كرد درباره قسمت آخر موضوع، دوستي او و رحمان زاده، تحقيق كند و اگر هم به نتيجه اي رسيد و معلوم شد كه قلي راست گفته، براي هميشه او را كنار بگذارد و ترك كند. چه بهتر كه ترك دل و عشقش را بكند و به روي اين دل لعنتي رسوا كننده سنگ ببندد و قيد همه چيز را بزند. وقتش رسيده بود زودتر از آنجا دور شود و تنها بماند. آن روز ديگر نمي خواست چشمش به روشنايي روز يا كسي ديگري بيفتد. بايد تنها مي شد، تنها تر از هر كسي در دنيا كه تصورش را مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس با شتاب از مرد خداحافظي كرد. گاهي دوست نادان بدتر از دشمن داناست. بدتر از آن دشمني كه در جلد دوست ظاهر شود. دلش مثل تنور مي سوخت و اگر كسي به او چاقو ميزد خونش در نمي آد. فرمان ماشين را چرخاند و آهسته از نيمه راه دور زد. آرامش و آسايش خود را از دست داده بود و دنبال گناهكار مي گشت. بايد سراغ همان كسي كه به عشق او دست دراز كرده بود مي رفت و او را سر جايش مي نشاند. خودش هم نمي دانست كه ارزشش را داشت يا نه. آيا عسل غرور او را به بازي گرفته بود. غرق در افكار ماليخوليايي براي پيدا كردن مرد در شهر دور زد.
    آن روزها رحمان راننده آمبولانس بيمارستان بود. سيروس بعد از پرس و جوي فراوان تازه فهميد كه مي تواند او را در بيمارستان شهر پيدا كند. با ديدن سيروس، كينه وجود رحمان را پر كرد. كوچك ترين حركات او را زير نظر گرفت. به او تعارف كرد كه بنشيند. چشمهايش هنوز صورت مرد را مي كاويد. سيروس به يك بسنته يونجه خشكي مي ماند كه مي توانست با يك جرقه گُر بگيرد. رحمان هم منتظر چنين فرصت طلايي بود. از خدا خواسته پشت ميز دفتر رانندگان بيمارستان نشست و قضيه آشنايي خود با يك دختر دانشجوي خوشگل را با آب و تاب براي سيروس تعريف كرد، ولي نامي از عسل نبرد. آشكارا مي ديد كه آتش حسد و خشم صورت مرد را گلگون كرده. چقدر از سوختن او لذت مي برد.
    سيروس دست كمي از او نداشت. در جايش وول مي خورد، دست و پايش مي لرزيد و به دهان رحمان ازده و به مردمك سياه و سفيد نگاه شرربارش چشم دوخته. مي خواست حقيقتي را در آن ببيند. آيا او درباره همان عسلي كه هر دو مي شناختند صحبت مي كرد. چشمهايش با ناباوري روي صورت مرد خيره ماند. اگر حرفهايش پوچ بود و دروغ مي گفت، پس دروغگوي ماهري بود. هنوز چيزي به او ثابت نشده بود و در نهايت لحظه اي رسيد كه در آيينه نگه مرد شكست و خرد شد و آن لحظه اي بود كه او قطعه عكس سه در چهاري از عسل را از جيبيش در آورد و به سيروس نشان داد. دردي شبيه قولنج ته دلش پيچيد و پشت او را تا كدر. سيروس ديگر كوچك ترين شكي به خيانت عسل نداشت. حتي فكرش را هم نمي كرد كه رحمان با سوء استفاده از نام و نفوذ برادر بزرگش در پرونده هاي دبيرستان سابق عسل دست برده و عكس را از پرونده او كش رفته باشد. حالا ديگر دليل محكم و قابل توجيهي براي متنفر شدن از عسل پيدا كرده بود. سيروس خشمگين تر از آن بود كه مهر دبيرستان را در گوشه عكس ببيند. تازه اگر هم ميديد چه فرقي برايش مي كرد. او با همان يك مدرك تصميم خودش را گرفته بود. اما اي كاش همه چيز به آنجا ختم مي شد. سيروس از جايش بلند شد. راهش را كج كرد كه از اتاق خارج شود. رحمان گفت: «بنشين من هم با تو مي آيم. چند دقيقه طول نمي كشد، مي خواهم تلفني بكنم.»
    هنگامي كه رحمان زاده دفترچه تلفن را از كشو ميز درآورد، در صفحه اول چشم سيروس به شماره تلفن خوابگاه عسل افتاد كه با خط درشتي نوشته شده بود. هيچ وقت شماره عسل را نگرفته بود، ولي هميشه آن را همراه خودش داشت. به خيال خودش براي روز مبادا اگر لازم مي شد با او تماس بگيرد. اما آن روز هنوز پيش نيامده بود. دستپاچه شماره تلفن را از جيبش درآورد و با عددهاي روي كاغذ مطابقت داد.
    رحمان بدون اينكه به روي خودش بياورد، با خونسردي روي صندلي نشسته و پا روي پا انداخت و شماره تلفن خوابگاه را گرفت. وقتي گوشي را گذاشت با افاده رويش را به سيروس كرد و گفت كه با همان دوست دخترش كه دانشجوست صحبت كرده و توضيح داد كه قرار ازدواج گذاشته اند.
    سيروس براي پيدا كردن دليلي به آنجا رفته بود و اگر برايش ثابت مي شد كه قلي خان راست مي گفت... نه، خدايا هيچ دلش نمي خواست قلي حق داشته باشد. حاضر بود جانش را بدهد ، اما همه آن حرفهاي وحشتناك دروغ باشد. مرد در تله اي افتاده بود كه برايش پهن كرده بودند. رحمان او را به بهانه اي در محل كارش معطل كرد و از روي عمد شماره تلفن خوابگاه را گرفت. سيروس وقتي صداي عسل را از گوشي تلفن شنيد نزديك بود شاخ در بياورد. اما زرنگ تر از آن بود كه به روي خودش بياورد. رحمان او را زير نظر داشت. مي دانست كه رگ عضلات گردنش كشيده شده و صورتش مثل تاج خروس قرمز شده. فكرش را نمي كرد كه در آن مدت كوتاه دختر زير همه چيز بزند و قول و قرارشان را فراموش كند. چطور ممكن بود دختري كه اين قدر دوستش داشت و به او اعتماد داشت، حالا پشت سر او كار ديگري كند و با رحمان روي هم بريزد و به او خيانت كند. با خودش كلنجار رفت. منطق و عقل چيزي مي گفت و قلبش حرفي ديگر مي زد.
    لحظه اي بعد صداي خنده اش را شنيد كه بيشتر شبيه هق هق گريه بود.
    بهت زده دست زير چانه اش گذاشت و دوباره صداي عسل را شنيد كه با مرد گپ مي زد و درددل مي كرد. مار خشم سر دلش را نيش زد. صورتش از زور درد كبود شد و باز هم از درد به خودش پيچيد و رنگ و رويش سياه شد. عالم و آدم دنبال يار او بودند. عسل دل او را به بازي گرفته بود. دلداري كه بيمار بود و با زندگي اش بازي كرده و هستي اش را به آتش كشيده بود. به قول مادرش شايد خدا خواسته بود. خدا او را دوست داشت كه پرده از هرزه گري عسل بردارد و مشت او را باز كند. عسل دختر روياهاي او كه بدجوري به روياهاي او ريشخند زده بود. احتياجي به دادگاهي كردن نبود، عسل محكوم شده بود. اگر صداي نازك و عشوه گر لعنتي او را با گوشهاي خود نشنيده بود به اين راحتي قانع نمي شد.
    رحمانزاده به خوبي مي دانست كه چرا از طرف سيروس سين چين مي شود، اما برايش مهم نبود. وقتش رسيده بود كه پاي رقيب را از زندگي عسل ببرد. او هم عسل را دوست داشت و دليلي نداشت پا روي عشقش بگذارد و كنار بكشد.
    زندگي براي او مبارزه بود. ديگر نمي خواست به خاطر ديگري گذشت كند. آيا داشتن آرزو و پرورندان باغ زندگي خودخواهي بود؟ چه دليلي داشت به قلب شكسته سيروس كه زماني با او آشنايي مختصري هم داشت، فكر كند. عسل هم به وضعيت ناخوشايندي كه پيش آمده بود و به مردي كه عشقش را باور نداشت و با بدبيني او را تحقير مي كرد، عادت مي كرد. عسل لياقت بيشتر از اينها را داشت. حيف از قلب طلايي دختر كه در اختيار سيروس بود و براي او مي تپيد.
    افكار شوريده سيروس روي صورتش نوشته شده بود. وقتي از در خارج شد، دل رحمان براي دوستي با عسل غنج رفت. از خوشحالي قند در دلش آب مي شد. او براي عشق نيمه مرده سيروس كه نفسهاي آخرش را مي كشيد، فاتحه اي خواند و پشت سرش فوت كرد.
    سيروس در راه خانه بارها و بارها گفتگوي عسل و رحمان را در ذهنش مرور كرد. شايد يك احوالپرسي معمولي بود. هنوز هم صداي لطيف و كرشمه دار عسل را نمي توانست فراموش كند. به خودش قول داد يك جوري با عسل تسويه حساب كند كه حالش جا بيايد و هرگز فراموشش نشود، اما با دلش چه مي كرد؟ جواب قلب سوخته اش را چه ميداد؟ بعد از اين همه سال بايد سرش را پايين مي انداخت و مثل سلمان دختري از دور و برش را انتخاب مي كرد و تشكيل خانواده مي داد.
    آيا بايد ورقه عشق و عاشقي را جمع مي كرد و كنار مي گذاشت؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم...

    مي گويند آدم بايد اول با خودش صادق باشد و وقتي خواسته دلش را شناخت از ديگران انتظار داشته باشد. در غير اين صورت نه به خواسته اش خواهد رسيد و نه از زندگي راضي خواهد بود.
    يك يا دو ماهي از ماجراي ديدار رحمان و عسل گذشت. خود عسل هم نمي خواست چيزي از آن روز به خاطر بياورد. روزي دوستش، رها، با لب خندان و با كرشمه او را صدا كرد و گفت: «عسل خانوم جنابعالي را پاي تلفن ميخواهند.»
    خوشحالي رها براي اين بود كه حدس مي زد عسل بال و پر آقاي سيروس را چيده است. صداي جوان و پر انرژي ديگري پاي تلفن منتظر او بود. صاحب صدا با گرمي و ادب با رها احوالپرسي كرده بود. عسل بيشتر به خانواده اش نامه مي نوشت و آنان به ندرت تلفن مي زدند. سيروس هم كه هيچ وقت به او تلفن نمي زد. فكر كرد چه كسي مي توانست پاي تلفن باشد. لابد خبر مهمي است كه سيروس با او تماس گرفته. وقتي گوشي را گرفت مثل ماست ارزان وا رفت. احساس كرد كسي روان او را زير و رو كرد. مثل آبي روي زمين ريخت و فقط جايش ماند.
    پشت خط تلفن صداي رحمان بود. عصبي شد. فكر كرد باز از جان او چه مي خواست؟ جوري با او حرف مي زد كه انگار هر روز با هم حرف مي زدند. صميميتي كه بدون دليل بود. رحمان وانمود مي كرد كه همين دو روز قبل همديگر را ديده اند و از همه جالب تر اينكه با هم قرار و مداري داشتند. عسل مثل تنها سرباز يك لشكر بي دفاع وسط زمين ايستاده و پشت سر هم ضربه مي خورد. حالت مسخره و حس غيرقابل توصيفي داشت. يك مشت حرف محبت آميز و بي دليل نمي توانست آن قدرها هم آزار دهنده باشد.
    رحمان مي خواست گپ بزند، و تا مي تواند زندگي را به نظرش رمانتيك جلوه دهد. نه خير شايد هم قضيه چيز ديگري باشد. هر چه بود عسل نتوانست گوشي را بگذارد و با صاحب صدا مخالفت كند. شايد دور از ادب مي دانست كه تلفن مرد را قطع كند. حرفهاي رحمان زاده گرم و محبت آميز بود. سعي مي كرد به خاطر آنچه در تهران رخ داده بود عذرخواهي كند. دختر دلش نمي خواست او موضوع را بيشتر از آن كش دهد و راجع به آن حرف بزند. گذشته، ديگر گذشته بود و يادآوري آن كمكي به كسي نمي كرد. در عين حال حرفهاي از پشت سيم تلفن به گوش او مي رسيد كه برايش تازگي داشت. عسل خودش را مجبور مي ديد كه هر چه زودتر گفتگوي تلفني را به پايان برساند. حرفهاي اغراق آميز و اغواگر مرد ردپايي در ذهن عسل نگذاشت. به نظرش هدف او بيشتر به يك معذرت خواهي و احوالپرسي شبيه بود تا چيز ديگر. ديگر دنبالش را هم نگرفت و به آن روز هم فكر نكرد. روح عسل هم خبر نداشت آن سوي خط دو نفر به صداي او گوش مي دادند. حتي فكرش را هم نمي كرد.


    فصل نوزدهم....
    مي گويند يار را ببين و حرفت را بزن كه عشق پيام بر عشق است و بس. پيام بر مي تواند بين دو يار نفاق را رنگ عشق زند و مي تواند چونان باد خزان و توفان حسد، ويرانگر خانه عشق شود. مثل قناري فروشي كه گنجشك را به جاي بلبل غالب مي كند.
    زندگي روزمره همچنان مي گذشت. اول تير بود و فصل امتحانات از راه مي رسيد و فكر دانشجوها را به خود مشغول مي كرد. دختران كمتر براي خريد بيرون مي رفتند. از گردشهاي بعدازظهري هم خبري نبود. اغلب براي صرف ناهار و شام به خوابگاه مي رفتند. باقي ساعات را مطالعه مي كردند و براي صرف چاي بعدازظهر بود كه نيم ساعتي استراحت مي كردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل هم از اين برنامه مستثني نبود، ولي هر چه بود فكر سيروس و فراموشكاري و بي قيدي او از سرش بيرون نمي رفت. انگار نه انگار كه با هم قرار و مداري داشتند. تا كي مي خواست خودش را به آن راه بزند؟ چه عاشق دل خسته اي بود كه فقط وقتي خودش مي خواست اظهار وجود مي كرد و هيچ وقت حال او را نمي پرسيد. دريغ از دو خط نامه يا يك تك زنگي كه از او ياد كند. بيشتر بعدازظهرها كه دختران براي پياده روي بيرون مي رفتند، عسل طول و عرض موزاييكهاي سالن خوابگاه را مي شمرد، قدم رو مي زد و فكر مي كرد. وقتي خسته مي شد به كف آسفالت زل مي زد و خود به خود اخم و بعد تبسم مي كرد. هر كسي كه در آن طبقه زندگي مي كرد داستان عشق او را مي دانست. يا خودش تعريف كرده و يا از دهان ديگري شنيده بود. وقتي سرش را پايين مي انداخت، نقش صورت سيروس را روي كف موزاييكها مي ديد و وقتي به آسمان نگاه مي كرد، تصوير او را مي ديد كه از جلو چشمهايش پر مي كشيد و لبخند مي زد. به فكر فرو مي رفت و آه مي كشيد.
    رها به او نهيب مي زد كه به خودش بيايد و اين قدر آه و ناله نكند. وقتي زمانش برسد و خدا بخواهد بخت او هم باز مي شود، البته او اميدوار بود كه با آدم درست و حسابي ازدواج كند، ولي حالا كه عسل خودش مي خواست با سيروس ازدواج كند، او هم برايش دعا مي كرد. شايد خدا نقشه ديگري براي او داشت. سرنوشت بازيهاي زيادي دارد.
    روزي بر حسب اتفاق، عسل نامه اي از خانواده اش دريافت كرد. در متن نامه هيچ نام و نشاني از سيروس او نبود، برادر عسل، امير، نقطه ضعف او را مي دانست و با اين وجود توجهي به خواست او نكرده بود. آيا او هم از حال سيروس عزيزش خبري نداشت. كم كم آخر تير ماه از راه مي رسيد. امتحانها در حال اتمام بود. سه ماه فصل بهار به كامش تلخ شده بود. حال عاشقي خسته دل و بي قرار را داشت. نفهميد باقي روزها كي آمدند و چطور گذشتند. يادش بود كه اواخر خردادماه امتحان كنكور دانشگاه برگزار شده بود و سيروس ميخواست در كنكور شركت كند. روزها را با انگشت هل مي داد تا نتيجه كنكور اعلام شود. هيجان اين را داشت كه نام سيروس را در ليست قبوليها پيدا كند.
    عصر يكي از آخرين روزهاي ترم دوم ماه تير بود. عسل براي خريد سبزي بيرون رفت. سر اولين دكه روزنامه فروشي قبل از اينكه پايش به بقالي برسد، چشمش به انبوه جوانان سر در گريبان و چشم انتظار جلو دكه افتاد. بعضي مأيوسانه سرك مي كشيدند و برخي ديگر با گردن كج روي خطوط روزنامه ها چشم مي دواندند. انگشتهاي لاغر و باريك و دستهاي گرد و تپل بود كه روي صفحه هاي روزنامه هايي كه به شيشه دكه روزنامه فروشي چسبانده شده بود مي لغزيد و در جستجوي اسمي آشنا بود. همه پشت كنكوريها بي تاب بودند. جواني بود و هزاران اميد و آرزو و بعضيهايشان مردودي در كنكور را آخر راه مي دانستند.
    عسل هم زماني آن دوره را طي كرده بود. خوشحال بود كه ديگر اضطراب قبولي كنكور و دانشگاه را نداشت. چهرههاي مشتاق را كه ديد سر شوق آمد. نزديك يكي از جوانها زانو زد و در جستجوي اسم سيروس روي روزنامه خم شد. در گروه علوم انساني و رشته علوم تربيتي نامش را در ليست قبوليها پيدا كرد. جيغ خفه اي كشيد. چند جفت چشم به طرف او برگشت. بي خيال از جايش بلند شد. از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. نمي دانست شادي خود را با چه كسي تقسيم كند. با شادماني خودش را به خوابگاه رساند. پله ها را يكي دو تا كرد و خود را به اتاقش رساند. رها روي تخت ولو بود و دم خودكار بيكي را مي جويد. با ديدن عسل آن را از دهانش بيرون كشيد و سر خودكار لاي دندانهايش جا ماند. آن را تا مي توانست دورتر روي پتو فوت كرد و پرسيد: «چيه شنگولي؟»
    دختر خنده هاي تمسخرآميز او را كه ديد با ناراحتي گفت: «مي خواهم چيزي بگويم، البته فكر نمي كنم زياد هم برايت فرقي بكند، با اين وجود مي گويم.»
    «اميدوارم خبر خوش تو به شنيدنش بيارزد.»
    «سيروس دانشگاه تهران قبول شده.»
    «خوش به حالش. تو چرا خوشحالي؟ قبول شده كه شده.»
    «آن وقت مي توانيم همين تابستان عقد كنيم.»
    «آه كه چه بگويم دوست نازنينم. تو هنوز در خوابي و رؤيا مي بيني. حالا كه نمي خواهي دست از خيالپردازي برداري. من مرده و تو زنده، آن مردي كه تو به من معرفي كرده اي به اين زوديها دم به تله نمي دهد.»
    دختر كه حسابي از جواب دوستش دلخور بود گفت: «نمي دانم تو چه اصراري داري كه هميشه تو ذوق من بزني و دوست داري من را كنف كني.»
    «من تو ذوق تو نمي زنم، چه كنم كه حقيقت تلخ است.» رها سرش را لاي كتاب فرو برد.
    عسل بحث را ادامه نداد. ميل نداشت حرف مخالف بشنود. زير لب آهنگي را زمزمه كرد. آوازهاي معين هميشه فكرش را باز مي كرد و او را سر حوصله مي آورد.
    بهشون بگين كه اينجا يه نفر اسير درده،
    يه نفر خسته و تنها
    توي اين دنيا مي گرده.

    از راه رسيدن تابستان غير از گرما و تب تندش معناي زيادي براي دانشجويان دانشگاه تهران داشت. بعضيها ازدواج مي كردند، برخي فارغ التحصيل مي شدند و كساني هم مثل عسل كه راهشان دور بود، مجبور بودند تا شروع ترم بعدي اتاقها را تحويل بدهند.
    دو روز قبل از مسافرت به شهرستان، عسل شروع به جمع آوري وسايل اتاق كرد. رها هم به دنبالش كتابها را جمع مي كرد. قرار گذاشته بودند ساك وسايلشان را منزل يكي از دوستهاي همكلاسي بگذارند. همين كار را هم كردند.
    فرحناز دختر مهرباني بود. مذهبي سفت و سختي بود و چادر مشكي و مقنعه سرش مي كرد. ابروهايش را به تازگي برداشته و از قرار عقد كرده بود. وقتي دخترها را ديد به پهناي صورت خنديد. دوستشان استكاني چاي براي آنان آورد. از رها پرس و جو كرد كه خيال بچه دار شدن ندارند. او هم با خنده گفت كه هنوز ازدواج نكرده اند و اتفاقاً از بچه دار شدن مي ترسند. درس خواندن كه با بچه داري جور در نمي آيد. از عسل پرسيد او كي ازدواج مي كند؟ عسل به لبخندي اكتفا كرد. خودش هم نمي دانست دو ماه تعطيلات تابستان چه سرنوشتي براي او در نظر گرفته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وسايل مهم را پيش دوستشان گذاشتند و باقي را هم تحويل دفتر خوابگاه دادند. پدر رها دنبالش آمد و عسل را هم تا ايستگاه قطار رساندند. سفر با قطار هم هيجان خودش را داشت. آدم مي توانست تجربه هاي رنگارنگي كسب كند. نزديك ظهر روز بعد بود كه عسل از ايستگاه قطار سوار ميني بوس شد و به طرف خانه شان راه افتاد.
    وقتي به خانه رسيد از هيجان سر از پا نمي شناخته. بعد از گذشت دو روز از تب و تاب افتاد. شور و هيجانش فروكش كرد و جايش را به دلشوره نامفهوم آزاردهنده اي داد. خيلي حسرت از راه رسيدن تعطيلات تابستان را مي كشيد، ولي حالا كه آنجا بود چرا در خانه پدري بي تاب بود و مثل مرغ پركنده خودش را اين طرف و آن طرف مي زد تا بلكه آرام و قرار گيرد. منتظر يك معجزه و يك حادثه بود. چشمش به ساعت ديواري و در خانه دوخته شده بود تا سيروس به اتفاق مادرش و با دسته گلي وارد خانه شود و او را عروس خودش بكند. هيجان وجودش را بلعيده بود و روح سيروس بر آن حكومت مي كرد. جرئت نميكرد احساس خود را بروز دهد. حتي به مادر هم چيزي نمي گفت. درنا از ته دل او خبر داشت. با نااميدي گفت: «بهتر بود كه از قبل ماجراي اين تاكسي و پرونده را از سير تا پياز براي او تعريف ميكردي. اين جوري يك عمر دلهره نداشتي كه ديگران چه بگويند و چه فكر كنند و يا كسي حرفي به سيروس بزند. ميدانم از حرفم ناراحت مي شوي، ولي من چشمم از اين پسره بچه ننه آب نمي خورد. اين خط و اين نشان.»
    اين حرفها مثل اسيد بود. روح و جسم دختر را آب مي كرد و از ريخت مي انداخت. افسوس كه حرفي براي گفتن نداشت. سكوت قهرآلودي وجودش را ذره ذره تصاحب كرد.
    روز سوم چادر مشكي به سر كرد و به بهانه بازار راهي خانه خاله اش شد. مسيري را كه انتخاب كرد، ايستگاه ميني بوس ده آخته خانه بود. البته خيابان سر راهش بود و د رعين حال سر راه تعميرگاهي بود كه گاهگداري ماشين سيروس را در آنجا مي ديد. وقتي نبش خيابان رسيد ميني بوس ده حركت كرد. آن مسير تا سر خيابان خلوت بودو ناگهان پسر جواني از تعميرگاه بيرون آمد. سر و رويش تا نوك دماغش سياه بود. پسرك را مي شناخت. شاگرد تعميرگاه بود. بارها سيروس را آنجا ديده بود كه با صاحب تعميرگاه گرم گرفته بود. پسرك سريع خودش را به عسل رساند و پاكت نامه اي را به دستش داد. دختر هاج و واج ايستاد و به نامه و جاي اثر انگشت سياه پسرك نگاه كرد. ناخودآگاه پوزخندي روي لبش نقش بست. يك لحظه فكر كرد پسرك خواسته با او نامه پراكني كند و با هم دوست شوند. لبخند دهانش را باز كرد. انگار چيزي در فكرش بود. مي خواست بگويد كه فاصله سني آنان زياد است كه پسرك با صداي تو دماغي گفت: «خانوم، نامه از طرف من نيست.»
    دختر حس كرد كنف شده. چه معني داشت پسربچه اي او را خيط ند. خواست نامه را برگرداند كه پسرك با مشت گره زده نامه را داخل كيف دستباف عسل سراند و گفت: «به خدا خانوم نامه را من ننوشته ام. فرستنده از من خواسته آن را به دست شما برسانم. گفت خيلي مهم است.»
    عسل سر برگرداند و چپ و راست را نگاه كرد. صورت آشنايي نديد. مثل اينكه چشمش دنبال فرستنده مي گشت. نامه در كيفش بود. نگاهش پايين سريد. حرفي به پسرك نزد. سرش را برگرداند و به سرعت برق و باد از آنجا دور شد. از همان راهي كه آمده بود به خانه برگشت. انگار خدا به رحم آمده و جواب او را درجا داده بود. كاري در خيابان و بازار نداشت. دلش مي خواست پر در بياورد و زودتر خود را به خانه برساند و نامه را بخواند. حدس مي زد كه نامه از طرف سيروس باشد. اي كاش چادر سرش نبود و مي توانست وسط خيابان نامه را باز كند و بخواند.
    نگاهي به داخل كوچه بن بستي كه از آن مي گذشت انداخت.. وارد كوچه شد. نمي خواست آن را باز كند، ولي گوشه اش را پاره كرد. خط سيروس را شناخت. دلش آرام گرفت. پس به او نامه داده بود. حتماً درباره قول و قرارشان نوشته.دلش ضعف مي رفت كه جاي خلوتي گير بياورد و نامه را بخواند.
    زني داشت فرش مي شست و آب از آسفالت وسط كوچه مي گذشت. كمي آن طرف تر هم دو سه تا بچه تالاپ و تولوپ توپ بازي مي كردند. براي همين كوچه امنيت نداشت كه بتواند روي سكوي خانه همسايه بنشيند و از راز ناخوانده نامه مطلع شود. با اين وجود كنجكاوي امانش را بريده بود. دو قدم را يكي كرد و از چند خيابان هم گذشت. به خودش كه آمد در سايه درخت مو حياط خانه لميده بود. نفهميد كي به خانه رسيد. مادرش خانه نبود و هنوز از خريد روزانه برنگشته بود. خوشبختانه كسي در خانه نبود غير از خودش كه در را با كليد باز كرده بود. همه جا غرق سكوت بود، سكوتي كه در آن لحظه احتياج مبرمي به آن داشت. مگسي بيخ گوشش وزوز مي كرد. مگس را از صورتش پراند. نامه را ا زكيسه بيرون آورد. در پاكت باز بود. يعني هيج وقت بسته نشده بود. تعجب كرد. دلش به تپش درآمد و ناگهان خاري در دلش خليد و سوزشي را در آن حس كرد. پس لازم نبود گوشه نامه را پاره كن. نامه سرباز بود. اسم سيروس روي پاكت بود. چرا در پاكت با چسب بسته نشده بود؟
    بي درنگ كاغذ را باز كرد. دلش در قفسه سينه آرام و قرار نداشت. خط سيروس را خوب مي شناخت، همان خط لرزان كج و معوج را. شروع به خواندن كرد. فرصت فكر كردن نداشت.
    سلام عسل جان، حالت چطوره؟ اميدوارم كه امتحانات ترم را با موفقيت گذرانده باشي. مي دانم كه ماه دوم تابستان را در شهر هستي و شايد چشمت به دنبال من باشد. هنوز به ياد دارم كه ما با هم قول و قرار داشتيم. قرار بود من با مادرم به خواستگاري بيايم. براي همين است كه اين نامه را مي نويسم. راستش خودم هم نمي دانم چه حالي دارم. نميدانم روي زمين هستم يا زير زمين. بايد بگويم كه هيچ خوب نيستم. بدون تعارف، با اين شرايط روحي آمادگي ازدواج را ندارم. حتي نمي توانم براي مردن هم تصميم بگيرم. اين روزها اتفاقاتي افتاده كه پاك گرفتارم كرده. بهترست هيچ نپرسي. به هر حال وجود فاصله بين خودم و تو را حس مي كنم. البته مي دانم كه از من دلخور خواهي شد، چون در اين مدت خودم را نشان نداده ام و جربزه خواستگاري را نداشته ام. حقيقت مهم تر از اين حرفهاست و فكر نكن كه به اين راحتي مي توانم مشكلاتم را حل كنم.
    نمي خواهم تو را چشم انتظار بگذارم. تو لياقت كسي را داري كه مثل خودت باشد. بهترست اگر خواستگار مناسب خودت ديدي ازدواج كني و به سراغ زندگي ات بروي. تو دختري هستي كه با هر كس بخواهي مي تواني ازدواج كني و شايد نيازي به من و عشق من نداشته باشي. حق داري از من برنجي. مسأله اينست كه من نمي توانم به وعده ام عمل كنم. دوست دارم كمي روي نوشته هاي من تأمل كني و شرايط روحي من را درك كني. از طرفي درگير مسايل خانوادگي هستم و از طرف ديگر تازگي در دانشگاه قبول شده ام. سر كار هم ميروم و حتي هب خاطر دغدغه كاري نتوانسته ام ترم پاييزه را نام نويسي كنم.
    من بين زمين و آسمان معلق هستم. بهتر مي بينم كه تو هم كمي فكر كني و ببيني از زندگي چه مي خواهي. بايد اول از همه درست را تمام كني و بعد هم شغلي انتخاب كني. شايد به خودت بگويي كه اين مسايل را هر دو از همان ابتدا مي دانستيم.
    مساله ديگر اينست كه ما بتوانيم به هم اعتماد داشته و همديگر را قبول داشته باشيم. من مي بينم كه ما آن چنان كه بايد و شايد با هم تفاهم فكري و اخلاقي نداريم. شايد علتش اين باشد كه از روي احساسات تصميم گرفته ايم. بد نيست مدتي بين ما فاصله باشد تا همديگر را درك كنيم. شايد بتوانيم دور از احساس قلبي و عاطفه دوست داشتن كمي منطقي فكر كنيم و ببينيم آيا ما برا يهم ساخته شده ايم يا نه. تا آن موقع هم از تو خواهش مي كنم كمي خونسرد باشي و فاصله را حفظ كني. دوست ندارم فكر كني كه من نامردي كرده ام يا تو را دوست نداشته ام. من دلم مي خواهد هر دو ما خوشبخت شويم و اگر در اين وسط خد نخواهد يا قسمت هم نشويم، آن هم چيز ديگري است. بايد صبور باشيم و به سرنوشت تن در دهيم. آرزو براي جوانان عيب نيست، ولي نبايد خام و اسير آرزوهايمان بشويم.
    يادم مي آيد زماني زنگي را به خوشه هاي انگور تشبيه كردي و آرزوها را حبه هاي آن و من به تو گفتم كه گاهي بعضي از دانه ها هرگز نمي رسند و كال مي مانند.
    عسل جان زندگي پيچيده تر از اين حرفهاست. اگر طوري ديگر ادعا كنيم خودمان را گول زده ايم. من ترجيح مي دهم زندگي را به خوشه اي حقيقت تشبيه كنم و دانه هايش را اعتماد. ما نبايد اسير آرزوهاي غير حقيقي بشويم. شايد كه عشق ما از روي منطق و حقيقت نبو. شايد كه ما خودمان و همديگر را بوديم. دلم مي خواهد موقعيت مرا درك كني و به عقيده ام احترام بگذاري. همان طور كه من خواسته تو را درك كرده ام و به آن احترام گذاشته ام. اميدوارم از اينكه اين گونه از هم جدا مي شويم از من دلخور نشوي. شايد كه خدا خواب ديگري براي من و تو ديده است. مرز بين عشق و نفرت را نبريده اند. اميدوارم از من متنفر نشوي و مرز دوستي را نگه داري.
    دوستدارت سيروس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همانطور كه روي پتوي نازك نشسته بود، پاهايش را زير خودش جمع كرد. نتوانست راحت بنشيند. دوباره پايش را دراز كرد . سر را به ديوار آجري تكيه داد و چشمهايش را بست. انگار خواب مي ديد. چشمهايش مي سوخت. مي ترسيد اگر بخواهد اشك بريزد به جاي آبع خون ازكاسه چشمش بيرون بيايد. دلش مي خواست يكي او را بيدار مي كرد و مي ديد كه نامه اي در دستش نيست. كاغذ نوشته در دستش مچاله شد. خش خش كاغذ نشان مي داد بارها خوانده شده. دلش ريش ريش شد. نه، اين نامه نبود، مصيبت نامه بود و او هم خواب نبود و بيدار بيدار بود. كاغذ در دستش خيس بود. مثل مترسك زشتي روي دامنش افتاده و به او دهن كجي مي كرد. سيروس چه مي خواست به او بفهماند؟ بعد از آن همه قهر سنگين و سياه چرا اين مزخرفات را نوشته بود؟ چرا فكر مي كرد كه مي تواند هر كاري بكند و هر تصميمي دلش خواست بگيرد؟ هيچ به او و دل بي قرارش فكر كرده بود؟
    نامه را دوباره در دستش گرفت. پرده اي جلو چشمهاي اشك زده اش مي لرزيد. اشكش را پاك كرد و دوباره شروع به خواندن كرد. دوباره و دوباره آن را خواند. نتوانست نوشته ها را هضم كند. چيزي مثل كلاف كاموا در گلويش پيچيده و گره خورده بود. بغض گلويش را گرفت و به سرفه افتاد. چه تابستان غريبي بود. گرما بيداد مي كرد. يكباره آفتاب گلوله آتش شده و از زمين و آسمان آتش مي باريد. گرماي دل سوخته اش بود يا خورشيد تابستان كه وجودش را جزغاله مي كرد. حس مبهمي مي گفت كه نامه سرد در عين حال آتشين سيروس از جايي آب مي خورد. هرچه بود آتشها از زير سر آن نامرد، قلي خان حقه باز و زن وراجش، وجيهه، بلند مي شد. در ظاهر كه آنان پيروز شده بودند.
    مثل ديوانه ها از جايش بلند شد. يادش نبود كه بايد ناهار درست مي كرد. نامه را مچاله در جيب مانتو تپاند. چادر از روي طناب برداشت و از خانه بيرون زد. اگر آنجا مي ماند دق مي كرد.بايد تكان مي خورد و نفس مي كشيد.
    مقصد خودش را نمي دانست. سرگردان در خيابانها به راه افتاد. لحظه هايي را تجربه مي كرد كه فكرش را هم نميكرد. تاكسي نارنجي از بغلش رد شد. دختر اعتنايي به بوق ممتد آن نكرد. راننده ابرويش را بالا انداخت و چراغي زد. از كنارش رد شد. صداي بوق را نشنيد. مرد داد زد: «ديوانه!»
    عسل تا ته خيابان و چهار راه بعدي را مستقيم رفت و بعد از طي چند چهارراه به طرف خيابان اصلي شهر پيچيد و دور فلكه را پرسه زد و دور خودش چرخيد. بدون اينكه متوجه باشد راه خانه خاله اش را در پيش گرفت. جايي را نداشت برود. تنها دوستش آرزو بود كه او هم از مدتها قبل ازدواج كرده و پر كشيده بود. حتي خبر نداشت چه مي كند و زندگي اش را چطوري مي گذراند. هيچ وقت از خودش آدرسي نداده و سراغ او را نگرفته بود. آن اواخر سودي را در بازار ديده بود كه خبرهاي داغي تعريف كرده بود. خودش با يك سروان ازدواج كرده و شوهرش در جبهه شهيد شده بود. حالا هم بيوه بود و به قول خودش قيد ازدواج را براي هميشه زده بود. از آرزو گفت كه از شوهرش جدا شده و بچه اي دارد. يك دختر ملوس و سبزه رو كه آرزو خيلي دوستش داشت. به گفته سودي، آرزو بيشتر وقتش را با دخترش مي گذراند...
    در گير و دار زير و رو كردن زندگي آرزو بود كه سر خيابان بلوار رسيد و وارد كوچه آفتاب شد. در فكر بود و با اينكه لاي در باز بود انگشت روي زنگ در گذاشت. پسرخاله در را به رويش باز كرد. با صداي خفه اي سلام داد. زير لب گفت در كه بسته نبود. كله خاله پشت تلي از سبزي تكان خورد. جواب سلام را داد و گفت: «بيا تو عسل جان. مي بخشي نمي توانم بلند شوم. پايم خواب رفته.»
    عسل چشمهايش قرمز بود. به زمين نگاه كرد و با صداي ضعيفي گفت: «سلام خاله جان، اشكالي ندارد. زياد مزاحم نمي شوم.»
    «چرا عزيزم؟! من فكر كردم خدا تو را كمك فرستاده كه برايم سبزي پاك كني.»
    عسل بدون اينكه حرفي بزند كنار دست خاله نشست. حركاتش كند و بي حال بود. صدايش گرفته بود. نگاه خاله به صورتش افتاد. چشمهاي دختر را مثل دو كاسه خون ديد. زن دست را لوله كرد و روي صورتش چنگ انداخت. دستپاچه گفت: «الهي بميرم، چي شده خاله؟ چرا چشمهايت خوني شده؟ گريه كرده اي؟»
    عسل مثل گور ساكت بود.
    زن دوباره با اصرار پرسيد: «با مامانت دعوا كرده اي؟»
    لبهاي خشك دختر تكان خورد. آرام سرش را بالا برد. چشمهاي نگران دخترو ابروهاي درهم رفته اش از بي قراري او نشان مي داد.
    «خب چي شده؟ حرف بزن دختر.»
    عسل پاكت را از جيب درآورد و با صداي خفه اي جواب داد: «سيروس نامه داده.»
    «خب اينكه گريه نداره.»
    «چرا خاله گريه داده. شما متوجه نيستين. نامه سربازه بوده. دست آن پسر بچه، شاگرد تعميرگاه شكوري داده.»
    خاله دسته سبزي را زمين گذاشت و دست روي شانه دختر گذاشت و گفت: «آرام باش. نامه را با صداي بلند بخوان ببينم چي شده. چي نوشته كه اين قدر ناراحت شده اي و گريه كردي. آخه اين پسره ارزش اين همه احساسات تو را دارد كه خودت را برايش هلاك كني. ببين عوض آن همه قول و قرار چي كرده و به كي نامه داده. واقعاً كه احمقه.»
    عسل با صداي گرفته نامه را خواند. خاله سرش را تكان مي داد و با برگ تره دوره انگشتش ور مي رفت. بغض گلوي دختر را گرفت. نمي توانست از جريان ديدارشان در تهران چيزي بگويد. غير از قول و قراري كه براي عقد در تابستان با هم داشتند، حرفهايي را كه در نامه نوشته بود جسته و گريخته براي خاله تعريف كرد. خاله از قول و قرار آنها و حرفهاي آخر مرد گيج و منگ نگاهش كرد. احتياج به فكر كردن داشت. عسل خاله اش را زني زرنگ و دانا مي دانست و انتظار داشت او توجيه معقولي براي اين كار سيروس پيدا كند.
    خاله دسته اي تره پاك و شروع به خرد كردن آنها كرد. سرانجام گفت: «ديگر جانم برايت بگويد، اين پسره خل تو را دوست دارد، اما نمي تواند به عقد و عروسي تن بدهد. مي خواهد تو را از نخ انتظار آويزان كند. در نامه هم به طور كامل ميانه اش را به هم نزده، ولي خواسته مسئوليت قول و قرار تابستان را از گردنش بردارد. چطوري بگويم، شايد هم آن قاتل عوضي و زنك پُرش كرده باشند. اين قدر غمبرك نگير، به خدا ارزشش را ندارد. ديگر اينكه به عقيده نم دور و بر اين پسره را خط بكش. من احساس مي كنم اين پسره هنوز بچه هست. چطوري بگويم، ماماني است. به درد تو نمي خورد. تو دختر مستقل و محكمي هستي. اين جور بچه ها چشم ديدن تو را ندارند. هر تصميمي كه تو بخواهي بگيري مثل خار در چشم آنان مي رود و دست آخر محبتي هم كه بين شماست از بين مي رود...»
    خاله داشت حرف مي زد. حرفهايش به گوش آدمي كه عاشق نبود منطقي به نظر مي رسيد. مي توانست در كاسه عقل خودش حرفها را تجزيه و تحليل كند و جواب قانع كننده اي بگيرد. اما عسل عاجز تر از آن بود كه به خاله حق بدهد. هر كلمه خاله مثل پتكي روي سرش فرود مي آمد. اگر خاله خودش نبود فكر مي كرد كه با او دشمني دارد. شايد مادرش زير پايش نشسته و او را پر كرده. اخمهايش ناخواسته در هم رفت. ديگر مايل به ادامه گفتگو نبود.
    خاله چين روي پيشاني دختر را ديد. لبخندي زد و گفت: «اخمهايت را باز كن. دنيا كه به آخر نرسيده. اين سيروس هم ناف دنيا نيست. من مي دانم جواني عالم خودش را دارد و آدم فكر مي كند هر كه را دوست دارد اولين و آخرين آدم دنياست، اما اين طوري نيست. تجارب تلخ و شيرين زندگي نشان مي دهد كه گاهي اوقات زندگي موفق و تفاهم ربطي به عشق و عاشقي ندارد. تفاهم چيزي است كه در گذر سالها گير آدم مي آيد نه در گير و دار عشق و عاشقي.»
    عسل نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت: «وقتي شما با خونسردي اين حرفها را مي زنيد، آدم فكر مي كند كه تا به حال مزه عشف را نچشيده ايد.»
    خاله لبخند دلنشين ديگري زد. سبزيهاي دستش را كنار صافي گذاشت و چشمهايش را به باغچه روبه رو دوخت . روبه رويش گلدان گل كاغذي الوان و دلربا خودنمايي مي كرد. گلبرگهايش نرم و لطيف تكان مي خوردند. وزش نسيم ملايم ظهر را روي گونه اش حس كرد. گلبرگهاي صورتي سر شاخه هاي بدون برگع ننو مي رفتند. خاله به دنبال كلمه هاي مناسب مي گشت تا بار غم خواهر زاده اش را كم كند. سرانجام به حرف آمد و گفت: «اگر مادرم من را به حال خودم مي گذاشت و من با مردي كه دلم مي خواست فرار مي كردم، شايد در اين لحظه آوره شهرها و دربه در بودم. مرد بيچاره معتاد شد و خدا مي دانست چه بر سر من مي آمد...» خاله خانم روي غلتك افتاده بود و دلش مي خواست حرف بزند و عسل با ناباوري چشم به دهانش دوخته بود. به فكرش خطور نمي كرد كه خاله هم زماني جوان بوده و عاشق شده باشد، چه برسد به اينكه بخواهد با كسي فرار كند. خاله پوزخندي زد. انگار فكر دختر را خوانده بود، با آه كش داري گفت: «آره مي دانم، جواني شكوه خودش را دارد. آدم جوان جلو پايش را نمي بيند. فكر ميكند كه پيرها با آن صورتهاي چروكيده هيچ وقت جوان نبوده اند، آرزويي نداشته اند و عاشق نشده اند.»
    دختر از افكار خود احساس شرمندگي كرد. درد خودش را فراموش كرد. كنجكاوي به او نهيب مي زد كه سؤالهاي ذهنش را به زبان بياورد. با شرمندگي گفت: «نه، خاله جسارت نشود. من مي دانم كه شما جوان بوده ايد و هنوز هم شادات و قشنگ هستيد منتها فكر نمي كردم شما و شوهر خاله هم با هم داستاني داشته باشيد.»
    «من اولين بار كه به اين شهر آمدم مهمان خواهرم بودم. با هم خريد رفته بوديم. شوهر خاله ات من را كه ديد از من خوشش آمد. آن وقتها شاگرد مغازه بود و يك ستاره هم در آسمان نداشت. پسر يك لاقباي آسمان جل جيب خالي ولي خوش قيافه اي بود. بعدها فهميدم كه تندخو و دست به زن هم تشريف دارد. من دوستش نداشتم. به حرف بقيه زنش شدم. با هر كه ازدواج مي كردم كه عشق من نمي شد. من هم سر روي گيوتين گذاشتم و بله را گفتم.»
    «مادربزرگ هم قبول كرد كه شما با هم ازدواج كنيد؟»
    «آره بابا، مادرم هم ترسش از اين بود كه من ترشيده شوم و خانه بمانم. وقتي يك خواستگار نقد در خانه را كوبيد، از خوشحالي چند و چونش را نپرسيدند.»
    «آن يكي چي شد؟»
    خاله لبخندي زد، دندان مصنوعي دهانش لقي زد. گفت: «عشقم را مي گويي؟ او هم رفت كه قصه زندگي خود را بسازد. بعدها شنيدم زن گرفته، معتاد شده و زنش را هم طلاق داده. خلاصه دخترم، قصه زندگي از هر قصه اي عجيب تر است و سرنوشت عجوزه، قصه گوي بي شرمي است. گاهي بايد بيشتر مواظب آرزوهايي كه مي كنيم باشيم و از همه مهم تر مواظب زبانمان كه از خدا چه مي خواهيم. فكرش را بكن اگر با آروزي من موافق بود، الان معلوم نبود از كجا سر در مي آوردم. شكر خدا صدايم شنيده نشد.»
    «خاله جان، مي گوييد من چه كنم؟ بدجوري زخمي شده ام. مثل آهويي كه از پشت تير خورده باشد. دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم، بدون انتها بروم و خودم را گم و گور كنم.»
    «چه كنم، چه كنم نكن. از من مي شنوي برو زندگي خودت را بكن. انگار نه سگي آمده و نه زياني وارد شده. مي فهمي چه مي گويم؟ سيروس همچين طفيلي هم نيست كه بخواهي به خاطر او سر به بيابان بگذاري و آواره بشوي. سيروس كسي نيست كه ارزش يك آه كشيدن را داشته باشد. عددي نيست كه تو را سردرگم كند. حرفهايش اندازه بال مگس ارزش ندارد كه تو براي قول و قرارش حساب باز كرده اي.»
    «پس چرا من اين قدر احساس بدبختي مي كنم؟ چرا حس مي كنم از درون داغون شده ام؟ چرا فكر ميكنم كسي نهال عشق او را در دلم خشكانده و من ديگر عاشق نخواهم شد و لذت عشق را نخواهم چشيد؟»
    «براي اينكه خودت اجازه مي دهي. براي اينكه نشسته اي و مدام به او فكر مي كني. دست روي دست گذاشته اي و اجازه مي دهي مثل مارمولك در ذهن تو بخزد و آزارت بدهد. تو بايد فكر اينجايش را مي كردي كه اگر حرفهايش پوچ از آب درآمد چه كني. حال كه نكرده اي حس مي كني مغبون شده و رو دست خورده اي. بعد از اين بايد خودت را عادت بدهي كه روي هر كس و ناكسي حساب باز نكني و خودت باشي. بگذار سرنوشت به موقع خودش براي تو تصميم بگيرد، به جاي اينكه تو پيشدستي كني و تصميم بگيري.»
    «به حرفهابي شما كه فكر مي كنم، ياد توپ و تشر دوست و هم اتاقي ام رها مي افتم. او هميشه مي گفت كه اين پسره مرد نمي شود. كمي از حرفهايش را تعريف كرده بودم و نامه اش را خوانده بود. از قرار سيروس را بهتر از من مي شناخت. من را باش كه مثل قوش كور به او اعتماد كرده بودم.»
    «دختر جان، خودت را سرزنش نكن، خاصيت عشق همين است. آدم دلش مي خواهد همه چيز را باور كند. آدم با چشم باز انتخاب مي كند. نبايد كه كور باشد و چشمش را به روي حقيقت ببندد و حتي خودش را گول بزند!»
    «با اين حال خودم را مقصر مي بينم.»
    «بيخود. مثل پسرها باش! فكر كن گلي از باغي چيده اي. بي خيال باش. به خواست خدا فكر كن. به بازي سرنوشت و اينكه شايد خدا مصلحت نديده و خواب بهتري براي تو ديده. دخترم نااميد نباش. دنيا را چه ديده اي.»
    عسل مات و مبهوت سكوت كرد. شايد به حرفهاي خاله گوش نكرده بود يا حواسش جاي ديگري بود.
    خاله زير لب گفت: «يادته آن موقع كه اين پسره از تو خواستگاري كرده بود، يك خواستگار افغاني هم داشتي؟ يادت مي آد پسره بيچاره از كدوم شهر به تو زنگ زده و التماست مي كرد؟ گفتي مي خواد بياد همين شهر باهات بمونه. با تو كانادا بره. يادته وقتي گفتي نه، چقدر زاري و تضرع كرد. گريه مي كرد و خودش را از ارزش انداخت. از بس دوستت داشت.»
    «اي خاله، مگه مادر من را به خارج مي فرستاد. اونا راضي نيستن من تا تهران بروم چه برسه كه بخوام كانادا و آمريكا برم.»
    «مادرت هنوز نمي دونه. خدا بخواد لقمه از يمن مي رسه و لقمه ديگه از دهن مي افته. كار خدا حساب و كتاب داره. ولي قسمت خدا معلوم نيست.»
    «حالا چي خاله، يك غلطي كردم و عاشق شدم آن هم نه الان، بلكه چندين سال پيش. چه بايد مي كردم و هر چي بود كار دل بود و من را مثل اسير دنبالش كشونده.»
    خاله نچ نچي كرد و عرق صورتش را با روسري پاك كرد و گفت: «والله چه عرض كنم. خدا مي داند كه من آرزوي خوشبختي تو را دارم.»
    عسل لبخند تلخي زد و مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و گفت: «بايد بروم. شايد مادر به خانه برگشته باشد. كسي نمي داند من اينجا هستم.»
    خاله اصرار كرد به خواهرش تلفن كند و بگويد كه عسل آنجاست، اما او دلش مي خواست تنها باشد و در خلوت خود زخمهايش را مرهم بزند. حرفها درست بود، ولي هنوز دلش مي سوخت و نمي توانست آنها را قبول كند. خاله تا سر خيابان با او رفت، دختر را سوار تاكسي كرد و بيست توماني مچاله را در مشت راننده سراند. حرفهاي خاله مي توانست مرهمي روي زخمهاي دختر باشد، مي توانست باري از غم او را بردارد و به زندگي اميدوارش كند. كاش فقط كمي سبك تر مي شد. اما غصه او سبك نبود. جانكاه و سنگين بود. انگار همه مردم دنيا رفته و او را تنها گذاشته بودند. دنيا روي سرش خراب شده بود. خدايا چرا اين قدر دلش شكسته بود؟ چرا نمي توانست خودش را از زير آوار مخروبه بيرون بكشد، سرپا بايستد و نفس راحتي بكشد؟ ضربه سختي خورده بود.
    هنگامي كه به خانه رسيد، مادر براي نماز جماعت به مسجد رفته بود. هنوز ناهار نخورده بودند. برادرهايش زير آفتاب گرم تابستان در حياط بازي مي كردند. مسير منزل خاله تا خانه خودشان را اشك ريخته بود. در خانه باز بود. وارد حياط كه شد ناي قدم برداشتن نداشت. پاي درخت مو ايستاد. چشمش به خوشه هاي نيمه سبز و كال انگور افتاد و ياد تشبيهي كه سيروس از خوشه هاي آرزو كرده بود افتاد. باز هم دلش گرفت و چشمهايش هواي باريدن كرد. نمي دانست چه بگويد، ولي بيچاره تر از آن بود كه جلو ريزش قطره هاي درشت و شور اشك را بگيرد. گاهي آب شور در دهانش مي سريد و يا از زير چانه اش سرازير مي شد. وقتي سايه مادر را پشت در ايوان ديد، بيشتر دلش به درد آمد. بي ثمر سعي كرد خودش را كنترل كند. گريه هايش به نفسهاي تند و بريده اي منجر شد كه او را به سرفه انداخت. چادر را از سرش گرفت و صورتش را زير شير آب نگه داشت. نمي خواست مادر چشمهاي قرمز او را ببيند.
    درنا متوجه ورود دختر به خانه شد و بدون اينكه چيزي بگويد دم در اتاق ايستاده و با قلبي آكنده از اندوه به دخترش نگاه كرد. شانه هاي دختر با هر هق تكان مي خورد. گريه دتخر از چشم مادر دور نماند. درنا ته دلش آشوب شد. زير لب نفريني به شانس بد و مردان بي غيرت دور و زمانه حواله كرد. فكر كرد عسل، دختر قشنگ و تو دل برو او مي توانست هر كسي را انتخاب كند. بهترين مردان حسرت ازدواج با او را داشتند، ولي دخترش مثل شتر چموشي پا روي زمين مي كوبيد و فقط سيروس را مي خواست. اسم او از دهانش نمي افتاد.
    زن عصباني بود. به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت. به روز نحسي كه دخترش را با او روبه رو كرده بود نفرين مي كرد. مانده بود كه با خواهرش صحبت كند دعايي، چيزي بگيرد و طلسم عشق دخترش را بشكند و آب سردي روي دل دختر بريزد. هر چند ته دلش اعتقادي به اين چيزها نداشت، اما مجبور بود به خاطر دخترش هم شده امتحان كند. هيچ راه حل ديگري به نظرش نمي رسيد. بايد يك جوري مهر آن پسره بي لياقت را از دل دختر بيرون مي كرد. در افكار خودش غرق بود كه عسل در آستانه در ايستاد و به مادرش سلام كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 17 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/