حسين شانه بالا انداخت و گفت: «خب ديگه. اگر دختره را دوست نداري، بايد از حالا تا وقت داري كنار بكشي. نبايد با احساساتش بازي كني. فردا هم بند را آب مي دهي و طرف گردنت مي افتد، آن وقت بايد يك عمر عذاب بكشي.»
سيروس مي خواست بگويد كه به جاي او دفتر پستي يك كلاس اخلاق باز كند، ولي منصرف شد. مي خواست هرچه زودتر خودش را به ماشينش برساند و حرفهاي دلدارش را بخواند. اين جوري از دست پسره مزاحم هم راحت مي شد. كاغذ را با دلهره بيرون آورد. نقاشي قشنگي دورش بود و رنگ دلش را داشت. كاغذ، صورتي مليح بود. نامه كوتاه محبوبش را با يك نگاه از نظر گذراند. خيلي كم، ولي عميق نوشته بود. آن را دوباره خواند، بوسيد و روي قلبش گذاشت.
شادي سيروس به اوج رسيده بود. از خوشحالي مي توانست برگردد و حسين را هم با آن سبيلهاي زمختش بوسه باران كند. نامه پر مهر عسل دل كوه را آب مي كرد. او قرار ملاقات گذاشته بود. بايد خودش را براي روز موعود آماده مي كرد. چقدر خوب ميشد اگر ميتوانستند با خيال راحت با هم باشند، بگردند و تفريح كنند. تهران اينجا و آنجا نبود. هر كي به هر كي بود. دوست و آشنايي نبود تا مزاحمشان شود. كادو را هم نمي خواست بخرد، يعني مناسبتي نداشت. نبايد اين قدر به دختري كه هنوز زنش نشده رو مي داد.
براي خودش پيراهن و كفش مناسبي خريد. شلوار و جوراب نو هم كه داشت. فقط مانده بود كه چند روز مرخصي بگيرد و هر چه زودتر براي انجام كارهايش به تهران مسافرت كند. كارهايش را راست و ريس كرد. از خوش شانسي همه چيز جور درآمد. ساكش را بست و براي رسيدن روز موعود به انتظار نشست. به زودتي امتحانات عسل به پايان مي رسيد و آنان مي توانستند بعد از مدتها، همديگر را ببينند.

فصل پانزدهم...

مي گويند بدون عشق انسان زنداني كالبدي است كه بين او و روحش جدايي مي اندازد. اگر عشق شستشوي رواني نبود، انرژي مثبت زندگي را دفع مي كرد.

او مجبور بود شكوفه خوشه هاي آرزو را بچيند و عطر عشق به شاد زيستن را در جهان بپراكند. او هم مثل همه انسانهاي نيازمند محكوم به عشق ورزيدن بود، و گرنه از قافله زندگي عقب مي ماند. اين صاحب كائنات بود كه انتخاب او را در پراكندن تخم عشق، مهر تأييد مي زد. لبخندي روي لب عسل نشست. بله، چرا وقتي مي توان كهكشاني را با جذبه عشق در تصاحب داشت و در سينه آسمان آبي دل آويخت و يا مثل گنج با ارزشي در عمق دل مدفونش كرد، چرا بايد به چيدن يك ستاره قناعت كرد. بايد كه مهر صاحب كهكشان را در دلش مي كاشت و به قدرت عشق ايمان مي آورد. خدا او را مي خواست و بي دست ياري رهايش نمي كرد. افكاري كه هيچ گاه به فكر دختر نيامده بود، پاي او را از كره خاكي كند. در خواب بود يا خلسه، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست چيزي نمانده كه به آروزهايش برسد و زندگي اش كامل شود. خوشبختي در همان نزديكي كمين نشسته بود.
هفته ها به سرعت برق و باد از پس هم آمدند و گذشتند. زمستان سختي در راه بود و برف سنگيني در جاده ها نشسته بود. عسل امتحانات را با موفقيت پشت سر گذاشت. در اين مدت جوابي از سيروس نشنيد. به اين نتيجه رسيد كه آنان همديگر را در تهران خواهند ديد.