صفحه 9 از 17 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «چون تو دوست من هستي و دلم برايت مي سوزد. من عشق را تجربه كرده ام. بوي عشق را مي شناسم. اگر او تو را دوست داشت، مي گفت كه چه دارد و چه مي تواند به تو ارزاني كند. انگار مي خواهد تو را بگيرد يا تو را بخرد. چرا مستقيم سراغ تو مي آيد؟ اگر سراغ خانواده ات مي آمد، بهتر نبود؟ شايد آنان ارزش بيشتر به تو بدهند. شايد آنان قيمت را بالا ببرند.»
    عسل سرش را تكان داد و از اتاق بيرون رفت. رها را دوست داشت. دختري قزويني بود و رشته حقوق مي خواند و با پسرعموي پدرش نامزد بودند. همديگر را دوست داشتند و با رضايت خانواده نامزد شده بودند. رها دختر بي سواد و كوري نبود. حسود هم نبود. دليلي براي رنجاندن او نداشت. شايد واقعاً سيروس را همان طور مي ديد كه مي گفت. آيا سيروس او را دوست داشت؟ او كه با زحمت درس خوانده و به دانشگاه راه يافته. خانواده اش متحمل هزينه شده اند. از خزانه دولت براي آنان خرج مي شد، پس چرا نبايد كار كند؟ حتي در دادگاه يا بيمارستان يا آموزش و پرورش. اگر او از سيروس مي خواست كار ديگري انتخاب كند و يا پيش مادرش زندگي نكند چي؟ چه لزومي براي آن همه چانه زدن داشت؟ مگر دكان بقالي آمده بود؟
    آن روز غروب با دوستش بيرون رفتند. كف خيابان را كه نگاه مي كرد، خط ريز و مورچه اي سيروس جلو چشمش رژه مي رفت و به او دهان كجي مي كرد و شكلك در مي آورد. ديدي چه خرت كردم! از آنچه مي ديد خوشش نمي آمد. او نمي خواست مثل مادرش زندگي كند. يكي بيايد و خواسته اش را به او تحميل كند. نكند رها حق داشت، مادرش هم زياد موافق نبود. خاله و همسايه اش و لابد هر كسي آن شرايط را مي شنيد، مخالف از آب در مي آمد.
    بعد از چند روز فكر كردن، وقتي كف سرش و حتي پياز موهايش درد گرفت، تصميم گرفت كه افكارش را روي كاغذ بياورد. هيچ چيز بيشتر او را ناراحت نكرد كه بايد نامه سيروس را پس مي فرستاد. او فكر آبروي عسل را نمي كرد، دم در خانه اش مي آمد و در خيابانهاي شهر كوچكي كه همه همديگر را مي شناختند مي گرداند تا مثلاً شرايطش را بگويد، آن وقت نگران يك كاغذ پاره بود.
    پاكت نامه سيروس را از لاي كتاب بيرون كشيد و آن را دوباره از چشم رها خواند. آتش گرفت. هر كلمه اش نشان دهنده غرور، خودپسندي و خودخواهي او بود. او غير از خود، خانواده و موقعيتش به كسي فكر نمي كرد. انگار اگر او نباشد، يكي ديگر حاضر به قبول شرايطش خواهد بود. بيشتر شبيه يك معامله بود تا نامه رمانتيك عاشقانه. سيروس خطها را يك در ميان نوشته بود. زير خطها نوشت:

    سلام سيروس جان، نامه ات رسيد. خيلي خوشحال شدم. دلم در سينه آرام و قرار نداشت. با هزار اميد روي تختم نشستم و نامه ات را خواندم. در پايان، از نامه چيزي نفهميدم. معني حرفهاي تكراري ات كه نمي دانم چرا اين قدر هم رويشان اصرار مي كني! نمي فهمم. مي بيني كه من دانشگاه قبول شده ام، دارم درس مي خوانم و آن وقت تو برايم مي نويسي كه زن خانه دار مي خواهي. من دوست دارم تو به خواسته ات برسي و زن خانه دار بگيري. مي خواهي من با مادرت زندگي كنم، شايد دل من مي خواهد كه زندگي مستقلي داشته باشم. تو هميشه از آنچه خودت مي خواهي مي گويي و مي نويسي. شده كه بپرسي من چه مي خواهم؟ شرايط من چيست؟ تكليف من چه مي شود؟ چرا حقوق برابري براي زن قايل نيستي. حدس من اينست كه نردبان را گذاشته اي تا من روي سرت بالا نروم، در عوض خودت مي خواهي روي سرم بنشيني. يادت باشد كه ممكن است از نردبان پايين بيفتي. خودت خوب مي داني كه دوست داشتن با من شروع نمي شود. عاشق بيشتر به فكر معشوق است تا خودش. تو كه در ظاهر فقط به فكر خودت هستي و بس. تو هميشه درباره من مي گويي و ما در لابلاي حرفهايت نيست. من فلان و من بهمان. پس ما چي، سيروس خان!؟»
    هميشه از چادر و حجاب دم مي زني. من كه به حرف تو چادري نميشوم، بي چادر هم نمي شوم. هر كاري دوست داشتم مي كنم. من در مسجد محله فعاليت داشته ام. در كلاسهاي ديني و عرفاني امام جمعه شركت كرده ام. با همين دستها و انگشتهاي خودم براي سربازان جبهه پليور بافته ام. من مذهبم و عقيده ام را دوست دارم. نمي خواهم مردي از راه برسد و درباره حجاب و شرع دم بزند. بايد حتماً به دستورتو چادر سرم باشد. من چادر سر مي كنم، نماز مي خوانم و روزه هم مي گيرم، ولي نه بخاطر تو يا ديگري، چون خودم را دوست دارم و خدا را دوست دارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اگر تو من را دوست داري به خاطر من چه مي كني؟ از حرفهاي ديگرت كه من را ناراحت مي كند مسأله قول و قرارهاي توست. هيچ وقت روي حرفهاي خودت پابند نبودي. مثلاً اين همه وقت يك عكس ناقابل از تو خواستم. چندين بار هم خواهش كردم اين عكس را برايم بفرستي. اما تو آمدي يك كتاب حرف و حديث برايم شرط كردي و رفتي پشت سرت را هم نگاه نكردي. با آنكه مي دانستي چقدر دوستت دارم. چه كسي گفته من تو را دوست ندارم و عاشقت نيستم. من كه نمي توانم عين اين بچه سوسولها دنبالت راه بيفتم و برايت شعرهاي عاشقانه بخوانم. من نمي دانم در مقابل خواسته هاي يك طرفه تو چه بگويم. دلخوشي من اين بود كه ياد تو و كاغذ پاره اي، من را از تنهاي در بياورد. حالال كه از تو دور شده ام تازه يادم افتادي و برايم نامه دادي. همين نامه را هم مي خواهي پس بفرستم. در حال حاضر هم كه نمي خواهي ازدواج كني. من هم درس مي خوانم، پس بهتره صبر كنيم. ديگه براي چه همديگر را ببينيم و حرف بزنيم؟ كه چه بشود؟ بايد صبر كنيم. به قول بچه ها شب آبستن است و چه زايد سحر. يك چيز را فراموش نكن، اگر روزي درباره من شنيدي، بدان كه دوستت دارم. مي خواهم باورم داشته باشي. براي من عشق يعني باور داشتن همديگر. همان طور كه من سالهاست اعتراف نگاهت را باور داشته ام. ياد تو سالهاست كه در كنج دلم نشسته. من هميشه دوستت دارم و دوستت خواهم داشت.
    دوستدارت عسل

    بوسه اي در محل امضاء كاشت و نامه را در پاكت گذاشت و به اميد خدا در صندوق پست انداخت.
    رها نمي خواست بپرسد چه نوشته و چه ننوشته است. حوصله شنيدن نام سيروس را نداشت. عسل شورش را درآورده بود. در هر فرصتي كه به دست مي آورد از سيروس مي گفت و جذابيت او. يك عكس هم از او نداشت كه نشانش بدهد. اسمش از دهانش نمي افتاد. سيروس فلان، سيروس بهمان. اگر جايي گالانت آبي مي ديد دلش هري پايين مي ريخت و ياد سيروس مي افتاد. از او مي گفت و حرفهايي كه زده بود. رها از ته دلش آرزو كرد كه نامه دوستش روي سيروس را كم كند و او را سر جايش بنشاند.
    عسل لاي كتابش را باز كرد و در آن موقع پاكت نامه اي كه از دادگاه رسيده بود جلوي پايش روي زمين افتاد. عشق سيروس به سرش زده بود و كي يادش بود كه خبري از آن پرونده كذايي رسيده. خوشبختانه رها در اتاق نبود و او با خيال راحت مي توانست آن را بخواند. وقتي پاكت را باز كرد، تازه نوشته احضاريه اي را در آن ديد كه او را به دفتر دادگستري تهران احضار كرده بود. ديوار دلش تير كشيد. يعني با او چه كار داشتند؟ آن همه تشريفات براي چي بود؟ يك دفعه دست روي قلبش گذاشت. نكند خبري بود. اگر اتفاقي افتاده باشد چي؟
    با دوستش قرار داشت. خواست نرود. نمي توانست به او خبر بدهد كه نمي آيد. ناچار چادر چاقچور كرد و قدم زنان بيرون رفت. كمترين ضررش اين بود كه زمان مي گذشت.


    فصل دهم...

    مي گويند چوب خدا صدا ندارد، اما وقتي فرود مي آيد، بنده پر رو به روي خودش نمي آورد! هر چند كه شب و روز ببارد، آفتاب هميشه زير ابر نمي ماند. روزي ابرهاي سياه كنار خواهند رفت و خورشيد خودش را نشان خواهد داد. تا آن روز بيايد بايد خون دل خورد و صبر كرد.

    آن روز صبح وقتي عسل در دفتر دادگاه حاضر شد، ضربان قلبش به تندي مي زد. طنين كوبش قلب در گوشش زنگ مي خورد. مردي با سبيل چخماقي و با قيافه خشن پشت ميز نشسته بود و بالا و پايين او را برانداز مي كرد. دختر سلام داد. مرد با اشاره سر او را نزديك فرا خواند و كارت شناسايي او را كنترل كرد و گفت: «ظاهراً قرار حكم شما صادر شده. بفرماييد اينجا را امضاء كنيد.» بعد هم برگه آبي رنگي را به دستش داد.
    عسل با شتاب به سالن دويد تا متن قرار را بخواند. مرد با نگاه بهت زده او را بدرقه كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به موجب حكم صادره دادگاه... شهرستان... دفتر حقوقي... خانم عسل... و درنا... در رابطه با شكايت وجيهه... و عزيزه... عليه نامبردگان محكوم به پرداخت شش مثقال طلا بابت ديه غرامت شاكيها مي گردند. تا تاريخ... بايستي اين مبلغ به شماره حساب... به شعبه بانك ملي ايران... واريز گردد. حكم صادره كيفرخواست مجدد ندارد. در صورت عدم پرداخت نامبردگان مورد پيگرد قانوني قرار مي گيرند. والسلام.

    كاغذ را در مشتش فشرد و زير لب فحشي نثار باعث و باني كرد. دادستاني و داديار دادگاه كجاي توضيحات او را متوجه نشده بودند. آيا اين عدالتي بود كه به او وعده داده بودند. بي گناه و بي خبر در خانه ات بنشيني و بيايند از موهايت بكشند و لگدت بزنند و تو با دستهاي بسته منتظر بشوي كه قانون به دادت برسد. شايد براي بار ديگر به سفارش دادستاني عمل كند. اين طرف صورتت را سيل زدند، آن طرف صورتت را برگردان.
    به باچه تلفن عمومي رفت. شماره تلفن خانه خاله اش را گرفت. خاله با ناراحتي گفت كه مثل همان نامه به دست درنا هم رسيده. بيچاره خيلي ناراحت تو بود كه شايد با دريافت آن آبرويت برود. عسل با صداي بلند جوري كه خاله صدايش را بشنود گفت: «به مادرم سلام برسونين و بگين كه قول مي دهم دو برابر اين ديه را از حلقوم قلي خان و آن وجيهه خانوم خواهيم گرفت. خودشان ببينند و منتظر شوند آنان فكر كرده اند كه همه مثل آن دادستان، كوتاه بين و سطحي نگر هستند. آدمهايي هم هستند كه از عدالت و انسانيت بويي برده اند.»
    خاله با ناراحتي گفت: «طفلك بيچاره ام. از حرفهايت بر مي آيد كه از همه ماجرا خبر نداري.»
    دختر با دلهره پرسيد: «چرا؟ مگر اتفاقي افتاده؟»
    خاله آهي كشيد و گفت: «از قسمت ديگر دادگاه، نمي دانم شعبه چندم دادگاه كيفري نامه آمده كه تو و مادرت در رابطه با اتهام رابطه نامشروع با راننده تاكسي بي گناه شناخته شده ايد و دادگاه پرونده را مخدومه اعلام كرده.»
    دختر از خوشحالي فريادي كشيد و گفت: «واي خداي من، اينكه خيلي خوبه. چرا ناراحتين؟ ديگه چي شده؟ ما هم همين رو مي خواستيم ديگه.»
    «كه چه بشود؟ آنان كه محكوم نشده اند. تازه مطمئن نيستيم بتوانيد فرجام خواهي بكنيد.»
    «خاله ما بايد بيگناهي خودمان را ثابت مي كرديم تا بتوانيم اعاده حيثيت كنيم، مگر غير از اينه؟ امكان ندارد كه ما نتوانيم اعاده حيثيت كنيم. تازه فرجام را آنان بايد بدهند نه ما.»
    «نمي دانم خاله جان، من كه سواد ندارم. پاك قاطي كرده ام. ناراحتي مادرت از اينه كه اين بابا، آن مردك كيه... قلي خان، در آنجا آشنايي داره. اگر سبيل يارو را چرب كرده باشد چي؟ آن وقت اعتراض شما به جايي نمي رسد. تازه وكيل ماهري هم گرفتن.»
    «خاله شماها نگران نباشين. به مادر بگو برگه ها را زودتر براي من پست كند. از دادگاه مركز اقدام مي كنم. از خود تهران. براي اين پدر سگ آشي بپزم كه يك وجب روغن رويش باشد تا بعد از اين غلط كند كه با آبروي مردم بازي كند.»
    «خاله خودت بهتر مي داني، چه بگويم. ما مدارك را مي فرستيم.»
    دل عسل قرص بود. چيزي در ته دلش مي گفت كه آخر اين قضيه به خوبي تمام خواهد شد. مي دانست كه هر قدر هم باران ببارد و آسمان زير ابرها پنهان باشد، باز هم آفتاب بيرون خواهد آمد. اميدش هم به اين بود كه گذشت زمان همه چيز را نشان مي دهد. جاي بي گناه و گناهكار معلوم مي شود و زمان همه چيز را سر جاي خود مي نشاند.
    چند روز بعد وقتي نامه مادر به دستش رسيد به كيفر خواست حكم، شكايت نامه بلند بالايي نوشت و به ديوان عالي كشور به نام دفتر آيت الله موسوي و دفتر امام نوشت و پست كرد. حالا بايد منتظر جواب مي نشست. به دلش الهام شده بود كه دير يا زود جواب دلخواهش را ميگيرد. حالا ديگر دو درد توي سينه داشت. درد پرونده اي پوسيده كه بوي رنج گذشته را مي داد و ديگري درد سيروس بود كه از بوي نا آشناي گذشته خبر مي داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل يازدهم...

    مي گويند اگر عاشق كسي باشيم و از دستش بدهيم، شايد براي هميشه ترس از دست دادن عشق باعث از دست دادن معشوق شود. يعني ما نبايد از عشق و عاشق شدن بترسيم.

    دم غروب بود كه خودش را از شر كار روزانه خلاص كرد و راهي خانه شد. مادر با روي خندان به استقبالش آمد. بعد از صرف شام، سيني چاي را دست پسرش داد و روبه رويش نشست. زن نگاه سيري به پسرش كرد و گفت: «راستي مادر، سيروس، يادم رفت بگويم كه از اداره پست ده گنجه رود تلفن زدند گفتند نامه اي برايت رسيده. تو چرا آدرس آنجا را داده اي؟ چه نامه اي است كه نبايد خانه بيايد؟ ناقلا چه كاسه اي زير نيم كاسه داري؟»
    و نگاه مشكوكي به پسرش انداخت.
    نگاهش روي صورت مادر مات ماند. مادر مي دانست پسرش ختم روزگار است و به اين راحتيها نم پس نمي دهد. زير چشمي سيروس را زير نظر داشت و عكس العمل او را مي سنجيد.
    او با خونسردي گفت: «لابد بايد از دوستهاي قديمي ام باشد كه آن وقتها در تربيت معلم آدرس انجا را داده بودم.»
    يكي از دانشجويان هم دوره اي اش را به ياد آورد كه از دوران معلمي مي شناخت. پسر خيلي شوخي بود. گاهي به او زنگ مي زد و صداي دختري را تقليد مي كرد و نشان مي داد كه عاشق دل خسته اوست و با او قرار ملاقات مي گذاشت. گاهي هم با دست نوشته اي قرار ملاقات مي گذاشت و يا روي پيام گير تلفن اذيتش مي كرد. بعد از چند بار رو دست خوردن، سيروس حالش را گرفت و او هم قول داد كه دست از سربه سر گذاشتن او بردارد. حال مدتها از آن موقع مي گذشت و سيروس فكر نمي كرد كه دوستش بخواهد دوباره او را اذيت كند. بدون اينكه درباره عسل حرفي به مادرش زده باشد، دل دل كرد و با بيتابي شب را به صبح رساند.
    ظهر از مدرسه بيرون آمد. كيف اداره را زير بغلش گذاشت و به طرف گاراژ خانه راه افتاد. آسمان صاف بود و خورشيد روشن و ملايم روي زمين و طبيعت پرتو افكني مي كرد. هواي آفتاب او را به وجد مي آورد. دلش نمي آمد كه پياده روي نكند. مسير طولاني بود و ناچار بايد سواره مي رفت. در ماشين را كه باز كرد، هواي دم كرده داخل كه بوي ماندگي مي داد به مشامش خورد. بادگرمي شروع به وزيدن كرده بود. خورشيد قايم مي تابيد و از پشت شيشه داخل ماشين را گرم مي كرد. گول خورده بود. هوا اين قدرها گرم نبود. به نظرش بعضي از زنان هم اين جور بودند. خودشان را به آدم نزديك مي كردند و به ظاهر مهربان و صميمي بودند. وقتي نزديكشان مي شدي، باطن خود را نشان مي دادند. اين قدرها كه بويش مي آمد گرم و دوست داشتني نبودند و بعد از مدتي از او دوري مي كردند. شايد براي همين ترجيح مي داد خاطره عسل را سالها در صندوقچه دلش حفظ كند و او را دورادور دوست داشته باشد.
    سالها از دوره بلوغ و نوجواني او گذشته بود. در آن مدت دو يا سه دختر نظر او را گرفتند و به طور جدي عاشق آنان شده بود. عشق اول او دوست همبازي اش بود كه در سيزده سالگي دوست صميمي او را كه قد بلندتر و خوش تيپ تر بودع به او ترجيح داد. عشق آن موقع آب داغي روي دست سيروس جوان ريخت. معشوق بعدي كه در سال اول دبيرستان قاب دلش را دزيد، دختر يكي يكدانه سروان وحيدي همكار پدرش بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    . آنان به تازگي به شاهين دژ منتقل شده بودند. كي عاشق شد خودش هم نفهميد. بعد از يك سال از آنجا منتقل شدند و سيروس تسليم قدر شد. او نمي توانست دلداده اش را با خود ببرد يا آنجا ماندگار شود. هنوز آن استقلال را نداشت. جرقه عشق عسل كه در دلش روشن شد، آن را جدي نگرفت. دست كم اينطوري فكر مي كرد. مي دانست پسرعمه اش سلمان چشمش دنبال عسل بود و نمي خواست او را مغلوب كند يا دلش را بشكند. احساس غبن را چشيده بود و طعم آن را مي شناخت. حالت گربه اي را داشت كه دنبال همبازي بگردد تا اينكه بخواهد به راستي شكار كند، اما فكرش را نمي كرد كه خودش صيد شكارش شود.
    از ميان دختران بي شماري كه سر راهش سبز شده بودند يا خودشان پيش قدم شده يا مثلاً جيبشان سنگ ريخته و سنگين بودند، عسل بود كه مدتهاي مديدي فكرش را مشغول مي كرد. هر كاري كرده و هر جا رفته بود، عسل را نمي توانست فراموش كند. معمولاً خيلي از دختران بعد از چند وقت آشنايي و تماس نزديك دلش را مي زدند. هنگامي كه از شرايط خودش حرف مي زد، پوزخندي را ته چشمهايشان مي ديد كه به زحمت پنهان مي كردند. او زرنگ تر از اين بود كه داخل دل آنان را نبيند. دختران تهران حسابشان جدا بود. اغلب اهل جيب و درآمد بودند و حقوق سيروس كفاف بزك و دوزك آنان را هم نمي داد. در جريان آن آشناييهاي كذايي حس مي كرد كه كسي روي او حساب باز نمي كرد. عسل تنها دختر وفاداري بود كه او را بعد از آن همه فاصله و سر دوندان پذيرفته بود. هر بار كه از عسل جدا مي شد، منتظر مي ماند تا بار ديگر سرنوشت آنان را سر راه هم قرار بدهد و نقشه درست و حسابي براي آينده شان نداشت.
    او حساب پس اندازي براي عسل باز كرده بود كه بعد از گذشت چهار سال و اندي و تا خود آن روز اندوخته اي نداشت. حسابي كه هنوز خالي بود. خودش هم مي دانست كه به دشواري مي توانست روي عسل حساب باز كند. با اين وجود او با يك نگاه، با يك اشاره و با شرايطي كه خودش هم مي توانست به آنها ايراد بگيرد، سيروس را پذيرفته بود. شايد زيادي ساده يا زيادي زرنگ بود و مي خواست او را به هر ترتيبي شده در تور بيندازد. سيروس هميشه احتمال منفي را جلوتر از مثبت در نظر مي گرفت. دوست داشت بفهمد در مغز عسل چه مي گذشت. با چه كساني دوست بود يا رفت و آمد داشت و چرا با وجود سالهاي بي تفاوتي و جدايي او را پذيرفته بود. او دانشگاه مي خواند. روزها ده دانشجوي خوش تيپ تر از او جلوي راهش سبز مي شد. چطور مي توانست با وفايي او را باور كند. اگر عشقشان به وصال مي كشيد، چطور با حقوق ناچيز او بسازد، پيش مادر و برادر او زندگي كند و نقش زن خانه دار و وفادار را برايش بازي كند. كم كم به اين نتيجه رسيد كه عسل را به راستي دوست دارد و نمي تواند به اين آساني از او بگذرد. عسلي كه با شرايط و رفتارهاي او ساخته بود.
    غرق در افكار دور و درازش، لايه نازك لجن روي جاده را نديده گرفت. گل و لاي سيه هر طرف پاشيده شد. مرد جواني از پشت پيشخان اداره پست ده برايش دست تكان داد. دو سالي بود كه در مدرسه آنجا تدريس مي كرد و تقريباً همه اهالي را مي شناخت. حسين زماني همكار قديمي و بردار دوستش بود و نامه هاي خصوصي او را به مدرسه نمي فرستاد. دم در مدرسه مي آمد و با يك نيش ترمز نامه را به دستش مي داد. اگر خبر خوب بود از قيافه سيروس مي خواند و مشتاق مي گرفت. آن روز نامه را چپ و راست گرفت. با ديدن خط ظريف خودنويس زنانه حدس زد كه سيروس تور شكار را در جزيره اي دور انداخته. با ديدن كله سياه مرد گفت: «مطمئن هستم كه خبر خوشي در اين نامه است. نامه از تهرانه، از يك جنس لطيف!»
    سيروس انگشت روي لب گذاشت و گفت: «هيس، مگر بلندگو قورت داده اي؟ چرا عربده مي كشي؟ يكي مي شنود بد مي شود.»
    «چقدر تو محافظه كاري مرد! خوب بشنود، جرم كه نكرده اي. يك دختر برايت نامه داده، پسر كه نامه نداده قدغن باشد.»
    سيروس باديدن خط خوش عسل لبخندي روي لب آورد و با چهره بشاش گفت: «دربست چاكرتم دستت درد نكند.»
    «چه كنيم آقا، ما خراب محبت ما آقا معلمها هستيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس با حسين سر شوخي داشت. با خنده گفت: «چرا؟ نكند خاله پير در خانه داري كه مي خواهي به ريش من ببندي. البته ثروتمند باشد، اشكال ندارد.»
    «خاله داشتم خودم مي دانستم چه كنم. تو فكر شيريني اين مكتوبه باش!»
    «چرا گفتي مكتوبه!؟»
    «چون حدس مي زنم دختر خانم آن را نوشته.»
    «آره، خوب حدس زدي! اسم علي را رويش نمي بيني؟»
    «به خدا مثل خودت ناقلاست، يعني ما خط دختر خانومها را نمي شناسيم؟ كم نامه پراكني كه نكرده ايم.»
    سيروس لبهاي قلوه اي اش را گرداند و گفت: «خوشمزگي را كم كن ببينم چه در اين نامه برايم نوشته اند.»
    «خير است انشاءلله. نكند فكر مي كني من بيكارم.»
    «خير براي چه كسي؟ اينجا نشسته اي و حوصله ات سر مي رود. ا زتو بعيد نيست نامه ديگران را بخواني. كسي كه به خودت نامه نمي دهد.»
    سيروس نامه را در جيب بغل كتش گذاشت. از دفتر پستخانه بيرون آمد. داخل ماشينش نشست. در دلش غوغا بود. مثل بچه اي بود كه بسته اي شكلات در جيبش باشد و طاقت صبر كردن نداشته باشد. از شوق خودش خنده اش گرفت. با خودش نجوا كرد: اميدوارم خودت بداني با من چه كرده اي عسل خانم . خدا كند ارزشش را داشته باشي.»
    با هيجان از عكسل العمل جواب عسل، نامه را باز كرد. شروع به خواندن آن كرد. هر كلمه اش پتكي بود كه روي سرش فرود مي آمد. دليل چرخش صد و هشتاد درجه اي حرفهاي عسل را نمي فهميد. درست كه درباره مادرش چيزي نگفته، ولي چه چيزي او را وادار كرده بود به خودش فكر كند. او هميشه مي گفت كه در عشق من و تويي وجود ندارد و آدم نبايد اول به خودش فكر كند، حالا بر عكس اول مي خواست خودش را دوست داشته باشد تا مثلاً بتواند به او هم عشق بورزد. اين مزخرفات از كجا سرچشمه مي گرفت. دو ترم بيشتر درس نخوانده و يك سال بيشتر در تهران نمانده بود. فرهنگ تهران روي او تأثير گذاشته و به اين زودي خودش را فراموش كرده بود. از اينه نامه او را با مداد قرمز خط كشي كرده و زيرش جواب نوشته بود، بيشتر ناراحت شد. شايد كسي زير پايش نشسته بود. مثلاً از دوستان دانشگاهش و يا دشمني كه او نمي شناخت. شايد هم دوست پسري زير سر داشت. دليل ديگري پيدا نمي كرد.
    آدم كه نمي توانست اين قدر متغيير باشد. وانگهي اگر عسل دختر بي ثباتي بود، بعد اين همه سال به او فكر نمي كرد و مي توانست كس ديگري را پيدا كند . برقي در چشمهايش نشست. از كجا معلوم، شايد هم پيدا كرده بود. كسي خبر داشت؟ آنان كه ارتباط زيادي با هم نداشتند. اين يكي براي دختر ننگ بود. نمي توانست تحمل كند.
    حسين دفتردار از پشت پنجره چشمش به سيروس بود و اوضاع را وخيم مي ديد. بال و پرش را تو كشيد و به خودش گفت: «شيريني نخواستيم. ما شانسمان كجا بود!»
    سيروس تا شب پكر بود و مثل مار زخمي به خودش مي پيچيد و چيزي بروز نمي داد. مثل مرغي سركنده بود.
    مادر تلاش بيهوده اي كرد زير زبانش را بكشد. پسرش را مي شناخت. به اين سادگي حرف نمي زد. حدس مي زد كه پسرش بيخودي دمغ نيست، ولي خبر نداشت كه دختري به اسم عسل، قصر عشق او را واژگون كرده و به اين سادگي عهد و پيمان خود را شكسته بود. چه گلايه اي داشت بكند؟ چرا نامه بنويسد؟ چرا بگويد كه اميدي به رابطه شان نداشت. اما زرنگ بود و تو دار. بايد سادگي دختر را مي آزمود.
    پشت ميز كارش نشست و كاغذي جلو روي خود گذاشت . حرفها زياد و نوك قلم صف كشيده بود تا بيرون بريزد.

    سلام عسل عزيزم، شيرين تر از جانم. نامه ات رسيد. خواندن چند سطر آن كافي بود كه بفهمم تصميم به كشتن به گرفته اي و بهتر است بگويم بيشتر از هر زماني احساس من را به بازي گرفته اي. چرا درست در لحظه اي كه مي خواهم دانشگاه شركت كنم و خودم را ب تو نزديك تر كنم من را از خودت مي راني. تو كه مي داني دوستت دارم و بدون تو نمي توانم خوشبخت باشم. من حرفهايي زدم كه شايد خودم هم باور نداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    براي امتحان كردن تو بود كه گفتم بايد با خانواده ام زندگي كني. من دوست دارم و كمكت مي كنم كه آموزش و پرورش شركت كني. دبيري رشته بدي كه نيست. چرا روي حرف من حرف مي زني و من را در علاقه ات نسبت به خودم به شك مي اندازي؟ مي ترسم به اندازه كافي من را دوست نداشته باشي. من خيلي ناراحت و كلافه هستم و دوست دارم زودتر برايم بنويسي. آيا من را دوست نداري يا اينكه كسي زير پايت نشسته و رأي تو را زده است. نمي دانم، شايد هم كسي را پيدا كرده باشي. دانشجويي بهتر و خوش تيپ تر از من. اگر من را دوست ندار برايم بنويس. اگر هم دوست داري، باز هم زودتر برايم بنويس.
    من كارهايي در تهران دارم كه بايد انجام دهم. چند هفته ديگر مي خواهم به آنجا بيايم. تو هم كه به زودي براي تعطيلات زمستان به شهرستان مي آيي. اجازه بده همديگر را آنجا ببينيم و از نزديك صحبت كنيم. آدم خيلي حرفها مي زند، اما دوست داشتن را بايد در عمل ثابت كرد.
    من هميشه به تو فكر مي كنم و حس مي كنم كه از خودم به من نزديك تري. گاهي نفس گرم تو را روي صورتم حس مي كنم و سايه ات را مي بينم كه روي ديوار دلم چنبره زده و مثل نيلوفر آبي خودش را بالا مي كشد. هر روز كه مي گذرد فكر مي كنم دلم را احاطه كرده و به سلطه در آورده اي. عزيز مهربان تر از جانم،باز هم به خوابم بيا و با شهد شيرين تر از لبهايت، چشم و چراغ دلم را روشن كن. يادت باشد هيچ كس در اين دنيا تو را بيشتر از من دوست ندارد.
    من خواستم تو را امتحان كنم و ببينم دوست داشتنت تا چه اندازه است. آيا من را دوست داري يا ادا در مي آوري؟ خدا مي داند من كه دلم براي ديدن روي ماهت، چشمهاي عسلي، لبهاي شيرين و صداي مخملي ات يك ذره شده. دوستت دارم. عزيز دلم، عسلم، شيرينم، آيا زندگي براي تو هم كند و خسته كننده ميگذرد يا اين من هستم كه به مرده هاي هزار ساله پيوسته ام. همش منتظرم كه شب بيايد، روي تختم دراز بكشم و به تو فكر كنم. تاريكي شب از راه برسد و ستارگان دوردست را ببينم و برايشان درددل كنم. آنها رازدار هستند و من را مسخره نمي كنند. چقدر براي يك مرد سخت است كه دلش براي كسي تنگ شود كه شايد وجودش براي او بي تفاوت شده. اميدوارم اين حرفها زاييده افكار دلتنگ و منفي من بوده و تو هم به اندازه من دلت برايم تنگ شده باشد. سر كوچه ما يك در و پنجره ساز كار مي كند كه هر گونه پيچ و ميخي را گشاد مي كند، اما من نمي خواهم پيش او بروم و پيچ دلم را گشاد كنم. من دلم مي خواهد تو را در زندگي ام داشته باشم، دوستت داشته باشم و دلم برايت تنگ شود. مي بيني يادم رفت از تو بپرسم كه چه ميكني و در چه حالي. لابد به تو بيشتر خوش مي گذرد. هم روي نَشُسته من را نمي بيني و خوشحال هستي و هم اينكه در تهران شلوغ به آدم خوش مي گذرد. فقط اميدوارم كه خودت شلوغي نكني، و گرنه دل من به تاپ و توپ مي افتد كه هيچ حوصله اش را ندارم. عزيز دلم برايت از چي بنويسم. آهان يادم آمد. سلمان صاحب دختري شده. اگر بداني با زنش مثل سگ و گربه بودند و سرانجام با هم كنار آمده اند تا روي پروژه اي كار كنند. حالا با خيال راحت همديگر را مي جوند و نيش مي زنند. سلمان هم بابا شده و دليل ديگري براي خوشحالي اش به دستش آمده.
    راستي اگر بداني چقدر منتظرت بودم تا خبري از تو بشنوم، اما تو بي وفا انگار مرا به گرد و خاك زمان سپرده اي. يادت رفته كه زماني با هم قول و قراري داشتيم. مي داني چند وقت پيش يكي از دوستانم كه خيلي هم شوخ طبع و عوضي تشريف دارد به خاطر يك نامه كلي سر به سرم گذاشت. من ساده فكر كردم نامه از تو بود. اگر نامه را ببيني حيرت مي كني، چون خط آن خيلي شبيه خط تو بود. خلاصه عزيزم تو هم از خر شيطان پايين بيا. بگذار گذشته را پشت سر بگذاريم. بد نيست همديگر را در تهران ببينيم و كمي از نزديك همديگر را بشناسيم. من كار اداري در تهران دارم و بعدش اگر خواستي مي توانم به تو سري بزنم. ديگر اينكه خيلي دوستت دارم و براي ديدنت لحظه شماري مي كنم. جوابت را برايم بنويس.
    فدايي تو سيروس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خودش هم نفهميد كه آن جملات داغ پر مهر و قلمبه و سلمبه را از كجا آورد. آيا از لج به تله انداختن دختر نوشته بود يا به راستي مي خواست دلش را به دست آورد. شايد هم واقعاً دوستش داشت و نمي خواست به خودش اعتراف كند. نامه را با نگراني ترك خوردن غرورش و دلشوره اي كه از برداشت دختر در دلش افتاده بود، پست كرد و به سر كارش رفت.
    آن روزها هيچ حوصله نداشت. قلب مادرش درد مي كرد. برادرش زنش را پيش او گذاشته و به جبهه عزيمت كرده بود. آن يكي برادرش درس و دانشگاهش را ول كرده بود و دنبال ويزاي كانادا و سفر تركيه و پناهندگي در خارج دوندگي مي كرد. از اين طرف هم فكر عسل به سرش زده و كلافه اش مي كرد. انگار چه خبرش بود. نامه را نوشت، ولي خدا مي دانست كه نوشته هايش از ته دلش بود. يك بار هم آن را نخواند، چون مي ترسيد مبادا پشيمان شود و آن را پاره كند. حوصله منت كشي و سوسول بازي جوانان خياباني را هم نداشت كه بخواهد خودش را به خاطر دختر رنگ و لعاب بدهد. فكر مي كرد عسل بايد از خدايش باشد كه او مي خواهد با او ازدواج كند. مگر شوهر خوب روي شاخ و برگ درختها سبز مي شد كه او هنوز از راه نرسيده جفتك بيندازد.
    سيروس عقيده خاص خودش را داشت. براي او، دوست داشتن معني ديگري داشت. آن از خود گذشتگي كه حاضر باشد براي خاطر زني كاري انجام دهد، در او وجود نداشت. او به دختر مورد علاقه اش فرصت مي داد تا خوشه هاي آرزوهايش را در طاق بستان دل او بيآويزد، ولي در كنار آن زندگي خودش را داشت. مردي نبود كه روحيه و خلق خود را به خاطر زني تغيير دهد. حرف مرد بايد شنيده مي شد و زن را خدا براي اين خلق كرده بود كه آسايش و رضايت مرد را فراهم آورد. مادرش گفته بود: «اگر زني تو را دوست داشت، به حرفت گوش مي كند. به خواسته ات گردن مي نهد. دلش راضي نمي شود كه لحظه اي تو را ناراحت كند. حرفش دو تا شود يا كسي به او بي احترامي كند. زني كه مردي را دوست داشته باشد، صددرصد تسليم او مي شود. به من نگاه كن. اين همه سال پدرت من را با خودش به اين شهر و آن شهر كشيد. همه اش خانه به دوش بوديم. نه شماها دوستان مدرسه درست حسابي پيدا كردين. نه من همدم و دوستي داشتم و نه فاميلهايم را مي ديدم. آن وقت پدر خدا بيامرزت مي گفت كه بهترين دوست زن شوهرش است، چون از خانواده اش جدا شده و خودش خانواده درست كرده. شوهر سر خانواده است. خاكش خبر نبرد، خدابيامرز كمي تندخو و عصبي بود و زود آتشي مي شد. زود هم خشمش فرو مي نشست. فقط نبايد باهاش دهان به دهان مي گذاشتم. يك ساعت سكوت بعد از طوفان، آرامش به خانه مي آورد. مادر خدابيامرزم مي گفت كه شوهرم زورگو بود و مردسالاري مي كرد، اما هرچي بود شوهرم بود و تاج سرم. هميشه او حرف اول را مي زد. پدرتان مذهبي بود. مي گفت بچه ها بايد زود ازدواج كنند تا هم به گناه نيفتند و هم ما راحت مي شويم. مسافرت مي رويم. دلمان باز مي شود. صفايي مي كنيم. ديدي كه خواهرت را داديم پسردايي ات. دخترخاله ات را هم گرفتيم براي فيروز. اما تو نمي دانم به كي رفته اي كه اين قدر سختگيري مي كني. خدا همه زنان را يك جور آفريده. چرا ضد و نقيض مي گويي و مته به خشخاش مي گذاري. زنان مثل تخم مرغ يك رنگ هستند فقط كمي شكل شان فرق مي كند، ريز و درشت، بيضي و گرد، ولي همه مخلوق خدا هستند. خب پسرم، اين همه بدبيني براي چيه؟ زني را انتخاب كن كه به خلق و خويت بخورد. تو را همان جوري كه هستي دوست داشته باشد، همين.»
    سيروس ساكت مانده بود. بعد از مرگ پدر، احترام مادر را بيش از پيش نگه مي داشت و حرف روي حرفش نمي آورد. دل مادر كوچك شده بود. ديگر او را نمي آزرد. سيروس با خودش عهد كرد روزي هم كه بخواهد زن بگيرد، بايد دختري باشد مثل مادرش. قيافه اش، فكرش و خانه داري اش. زني كه روي حرف شوهرش حرفي نزند و احترام او را نگه دارد. زمانه گرفتارش كرده بود، حوصله يكي به دو كردن با زن آينده اش را نداشت.
    يادش بود كه به عسل گفت كه چقدر او را دوست داشت، چون شبيه مادرش بود. عسل خنده اش گرفته بود. با اصرار از زير زبانش كشيد كه چرا مي خندد. عسل خنده كنان گفته بود كه مادر او چاق است و از آن گذشته در حنابندان رمضان ديده بود كه چقدر خوش اشتهاست. مگسي را كه در كاسه آبگوشت شنا مي كرد، با دست شكار كرد و بيرون انداخت و آبگوشت را خورد. او را مي كشتند همچين كاري نمي كرد. از خنده عسل دلش گرفت، ولي چيزي به رويش نياورد.
    مرد آهي كشيد و با تأثر سرش را تكان داد. يادش آمد كه ساعتها خاطرات آن روز را با هم گفتند، شنيدند و لذت بردند. با عجله قبل از آنكه از نوشتن پشيمان بشود نامه را در پاكت گذاشت و آدرس او را نوشت تا فردا صبح اول وقت آن را به اداره پست ببرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم...

    مي گويند اگر آدم از آينده اش خبر مي داشت، نمي توانست از جايش تكان بخورد و شايد از نگراني و غصه يا شعف، زهره ترك مي شد.

    آن روز حس عجيبي ته دل عسل را قلقلك مي داد. منتظر اتفاقي بود كه دير يا زود زندگي او را از يكنواختي در بياورد. خسته و كوفته از كلاس بيرون آمد و به طرف اداره پست راه افتاد. سر درد داشت. استاد با حرفهايش سرش را پر كرده بود. منتظر شنيدن خبر خوبي بود، يعني به آن احتياج داشت. هنگامي كه به خوابگاه برگشت نامه اي را به اسم خودش در صندوق پست ديد. آه بلندي كشيد و به خودش گفت كه كاش از خدا چيز مهم تري خواسته بود. پله هاي دو طبقه را دو تا يكي بالا رفت. به قدري هيجان داشت كه سر از پا نمي شناخت. اگر از شادي پر در مي آورد راحت تر بود.
    به اتاقش كه رسيد، رها دوستش، مثل اجل معلق جلو پايش سبز شد. با حركت دلقك مانندي از شادي دوستش تقليد كرد. جيغ بلندي كشيد و بالا پريد. حركات رها براي عسل بي معني بود. دختر با شيطنت نامه را از دستش قاپيد و پله ها را دو تا يكي پايين پريد و به طرف در خروجي سالن دويد. عسل با بيچارگي دنبال او مي دويد. تازه پله اي را بالا آمده و خسته تر از آن بودكه او را به چنگ بياورد. هنوز هن هن مي كرد. با صداي گرفته اي گفت: «اگر مي خواهي آلبوم عكس نامزدت را از پنجره به هوا نفرستم، نامه من را پس بده.»
    رها در سالن را باز كرد، ولي منتظر بود كه دوستش دنبال او بدود. برگشت و همراه با خنده بلندي او را نگاه كرد و گفت: «واقعاً كه بي ظرفيتي. ديگر نمي شود با تو شوخي كرد.»
    عسل فريادي كشيد و به او پشت كرد. وقتي رها نامه را به دستش داد، چيني روي پيشاني عسل افتاد. از شادي چند لحظه قبل خبري نبود و شوق و ذوق او مثل حبابي تو خالي تركيد و فرو نشست. نامه را با خشم از دست او گرفت و به اتاق يكي از همكلاسيهايش رفت. دل توي دلش نبود و نمي توانست براي خواندن نامه صبر كند. به اتاقش برگشت. روي تخت دراز كش افتاد و با عجله نامه را باز كرد. خوشحالي چند لحظه پيش لبهايش را از هم باز كرده بود. از خطش مي دانست كه نامه از او بود، از سيروس، از عشق محبوبش كه سالها در دلش مدفون كرده بود. سيروسي كه با خونسردي و بي تفاوتي او را به مرز جنون رسانده و حالا براي او نامه داده بود.
    دست نوشته او را روي قلبش فشرد و نفسي عميق كشيد. روزهاي سخت انتظار به پايان رسيد، روزهايي كه به زحمت با انگشت هل داده بود تا جوابي از محبوب دلش بگيرد. او فكر مي كرد كه سيروس از او قهر كرده و واهمه اين را داشت كه او را براي هميشه از دست داده باشد . دهها بار به خودش لعنت فرستاد كه چرا دهن لقي كرده و نامه قبلي را براي رها خوانده بود. دست خودش نبود. احساسي بود، بي ثبات بود و زود تحت تأثير قرار مي گرفت. تصميمي مي گرفت و بعد پشيمان مي شد. هيچ چيز دست خودش نبود. رها كه پشت در كشيك مي داد تا عصبانيت هم اتاقي اش فرو كش كند، به آرامي يك گربه دستش را داخل اتاق كرد و دستمال سفيدي را به علامت پرچم صلح تكاند.
    عسل خنديد.
    دختر دستگيره در را چرخاند و وارد اتاق شد. صورت خندان عسل را كه ديد پرسيد: «چيه؟ نيشت بازه؟ خبري شده؟»
    «كلاغه خبر خوشي آورده.»
    «كلاغها كاري جز غار غار و صابون دزدي ندارند.»
    «چرا اين نامه را براي من آورده اند.»
    «باريكلا، همين را كم داشتي. بخوان ببينم.»
    عسل ابرو در هم كشيد و گفت كه اين يكي را ديگر نمي تواند برايش بخواند. ترجيح مي دهد كه متن نامه خصوصي بماند.
    رها گفت: «خيلي خب، نخواستي نخوان. نوبرش را كه نياورده اي. خيلي هم دلت بخواهد. مي خواستم ببينم روي اين آدم از خودراضي را كم كرده اي؟ عرضه داشتي كه جوابش كني؟ شستيش و كنار گذاشتيش؟ مي خواهم بدانم عاقبت تو چي كردي؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل مي دانست دير يا زود حرف دلش را مي زند. حرف كه مي زد، آرام مي گرفت. نرم مي شد و نامه را سير تا پياز براي دوستش ميخواند. چند دقيقه كه گذشت، چشمش به قيافه مظلوم دوستش افتاد. دل به دريا زد و متن نامه سيروس را با صداي بلند خواند. هر چه كه صورت عسل مثل گل مي شكفت، باز مي شد و مي خنديد، رها بيشتر ترش مي كرد. گاهي چين در پيشاني مي انداخت، خودش را مي گرفت و يا پوزخند مي زد. نامه كه تمام شد، گفت: «دلت را به اين حرفها خوش نكن. چيزهايي را كه اين آدم نوشته، همان حرفهايي هستند كه تو مي خواستي بنويسد. او مثل سگ دروغ مي گويد.»
    عسل با ناراحتي گفت: «سگ كه حرف نمي زند، چرا به عشق من توهين مي كني. يادت رفته دوستش دارم.»
    «چشمت را باز كن. اگر او مي خواست، نمي توانست به تو تلفن بزند؟ عكس خودش را يا دست كم هديه اي برايت بفرستد؟ هيچ مي دانست تولدت بود؟ نه خير جونم. حساب مثل معروف الهي فدايت شوم، ولي نمي توانم ماچت كنم شده. اگر مي خواهي حرفهايش را باور كني، خودت مي داني. گفته باشم، روزي پشيمان مي شوي.»
    دختر براي دفاع از سيروس گفت: «رهان جون، درسته هم اتاقي هستيم و دوستيم، ولي دلم مي خواهد خودم تصميم بگيرم كه چه را باور كنم و چه جوابي بدهم. من كه گفته ام از او انتظاري ندارم. او هم حد و مرز من را مي شناسد.»
    «من معذرت مي خواهم، قصد توهين نداشتم. گفتم هشيار باشي. تو نمي تواني به يكي بگويي كه ارزش انتظار محبت داري، طرف بايد خودش آدم باشد.»
    «من مي خواهم تهران ببينمش. مي خواهم برايش بنويسم كه بيايد و من را ببيند. دوستش دارم. در اين مدت نذر كردم كه اگر سيروس از من نبريد و دوباره برايم نامه نوشت، به سه فقير كمك كنم. تو فكر ميكني فراموشش كرده ام.»
    «نه جانم، وقتي شيطان در جان يكي حلول مي كند، طرف را درگير خود مي كند. انسان اسيرسش مي شود. او هم در روح و جسم تو حلول كرده. در ضمن احمقانه است كه بخواهي نذري بدهي. تو اين مملكت از دانشجو فقيرتر نيست. گداهاي محلي كه سرقفلي دارند، عده اي هم سيار هستند و گليم خودشان را از آب بيرون مي كشند. آدمهاي نجيب هم كه دست به سوي كسي دراز نمي كنند، حتي اگر گدايي محبت باشد.»
    «ببينم نگراني تو از چيه. از اينكه يكي من را دوست دارد ناراحتي يا به راستي فكر مي كني او دروغ مي گويد و من را دوست ندارد و تظاهر مي كند. منظورت اينست؟»
    رها مردد نگاهش كرد. سؤال دوستش خنده دار بود. از طرفي مي گفت به او ربطي نداشت چه را باور كند يا محتاط باشد و او تصميمش را از مدتها قبل گرفته و از طرف ديگر عقيده او برايش مهم بود و مدام مي پرسيد كه چه باوري دارد و چه فكر مي كند. اما عسل دوستش بود، او را دوست داشت و مي خواست خوشبخت شود. مگر نه اينكه بايد با او روراست بود و حرف دلش را مي زد. عاقبت به حرف آمد و گفت: «من با تعريفهايي كه تو از او كرده اي، اين طور برداشت كرده ام كه سيروس آدم فوق العاده محتاط، بدبين، محافظه كار، خودخواه، حساس و خسيسي است. تو اينها را نمي بيني، چون چشم عشق كور است. در عقلت را به روي احساس پنجگانه بيروني بسته اي و حتي نمي خواهي به نداي درون حس ششمي ات اعتماد كني. تو همان چيزي را مي بيني و باور داري كه انتظارش را هم داري، نه چيز ديگر.»
    عسل با نا اميدي گفت: «تو اين حرفها را از ته دلت نمي زني و فقط قصد داري من را اذيت كني.»
    «در مورد سيروس شك ندارم. من عاشق شوهرم شدم، يادته؟ من عشق و نكته هاي كور آ‹ را مي شناسم.»
    عسل كه واهمه داشت مبادا رها ماجراي آشنايي با شوهرش را دوباره از سير تا پياز براي او تعريف كند، با بي حوصلگي ميان حرفش دويد و گفت: «آره مي دانم داستانش را صدبار گفته اي. براي همين انتظار دارم كه تو وضعيت من را بهتر بداني و حال من را درك كني كه چرا كوتاه مي آيم و دوستش دارم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 17 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/