در خانه ما همه در تدارک مراسم عید هستند. نوروز در آنجا منتظر دعوت نمی ماند، خودش در راباز می کند و می ماند، خودش در را باز میکند و می آید تو. نمی فهمم چطور حال و حوصله ی عید گرفتن دارند. به مادرم که میگویم، میگوید: چه حرفها. عید نگرفتن یعنی چه؟ شگون ندارد.
ـ آخر ...
ـ آخر ندارد، غلام خان، خدابیامرزش، عمرش همین قدر به دنیا بود دیگر. به خاطر خاله ماهت هم شده باید عید گرفت. باید از عزا درش بیاوریم.
می خواهم فریاد بزنم: آخ مادر، چطور می بینی... اما ساکت نگاهش میکنم و سرم را تکان می دهم.
آخر چه کسی باور می کند،چه کسی باور م کند، رستم...
سال تحویل را همه منزل پدرم جمع هستیم. خواهرم با شوهر و سه تا بچه. برادر بزرگم و زن و دوتا بچه. برادر کوچکم با زن و مادرزن و پدرزنش. خاله پری با بچه ها و عروسهایش. خاله پری از یک هفته پیش آمده منل ما برای کمک کردن به مادرم. ننه ددری هم دم دستشان می پلکید.
ننه بزرگه برگشنه ده، نزد پسرش زندگی می کند، خیلی پیر شده و می گویند چشمش جایی را نمی بیند. باید بروم ده و او را ببینم اما نمیدانم که می توانم یا نه، ننه ددری پهلوی خاله ام مانده او هم پیر شده اما هنوز خنده از یادش نرفته.
تحمل مراسم عید را ندارم. به رغم غرغر کردن های مادر، پهلوی خاله ماهم می مانم به بهانه تنهاییش. مادرم مرتب می گوید بهتر است به خانه برگردم. او اصلاً از جایی که ممکن است خانه ام باشد تصوری ندارد. بریا او خانه همان اوست. او ای که سالها است خانه اش خانه من نیست بی خبر است.
او نمی داند که خانه تو بیشتر از هر خانه ای، خانه ام بوده. او
را ساعتهای پر از همدلی که در خاته تو ویا در خانه خاله ما هم
گذرانده ام خبر ندارد. او نمی داند که خاله ماهم بیش از او مادرم
بوده است و تو نزدیکتر از هر کسی به من. تو پدرو نبودی، توپدرم
نبودی، مادرم نبودی، برادرم نبودی، خویشامندم نیوی، دوست
صمیمی ام نبودی. تو تنها دوستی بودی که داشتم، تو کودکی ام
بودی، وطنم بودی، هویتم بودی....
شب تا صبح به خود می گویم: باید برگردم. این جا دیگر کاری ندارم. صبح پشت میز اتاق نشیمن خاله ما هم که او و غلام خان هر یک در دو طر آن می نشستند و کارهایشان رانجام می دادند، صبحانه می خورم. در سکوت محزونی که هیچ مزاحمتی ایجاد نمی کند، با خودم کلنجار می روم: باید بمانم برگردم. باید بمانم، باید برگردم.
کتابهای رستم را بسته بندی می کنم و در خانه خاله ماهم می گذارم، برای بچه های خواهرش پدرم می گوید که خانه را به شخص مطمئنی اجازه میدهد و اجازه اش را برای خواهرش می فرستد. می گوید» خیالت راحت باسد. رستم خیلی به گردن من حق دارد. مواظب اموالش هستم.
تنها چیزی را بریا خودم بردارم همان کتاب است که سرنوشت بربادرفته ام در آن نوشته شده. آن را در کیفم می گذارم و برمیگردم.
در میان ابرها می توانم پنهان شوم و موجودیت زمینی ام را فراموش کنم. همه چیز به سرعت از برابرم می گذردو سعی می کنم نگاهم را رویشان ثابت نگه دارم اما موفق نمی شوم در تمام طول سفر کتاب روی دامنم باز است.
گوشه پایین سمت چپ، سی و هفت نوشته ای:
سالها می گذرد، جز تو کسی نیست مرا ....
در ایستگاه کوکی توقف میکنم چند نفر پیاده می شوند آخرین دو نفری که پیاده شده اند زن و مرد مسنی هستند. زن زیر بازوی مرد را گرفته و مرد قدمهایش سنگین است و به زحمت خود را پیش می کشاند. شانه های درهم کشیده و جثه ای نهیف دارد. مرد بدون این که شباهتی به پاپا داشته باسد مرا به یاد آخرین روزهای حیات او می اندازد، پاپای من که هرگز به کسی شبیه نبود، در ماههای پایانی عمرشدیگر به زحمت می توانست راه برود. در آن روزها او دیگر کوچکترین شباهتی به آم مردپر هیبت که دل اهل خانه از صدای قدمهایش به لرزه می افتاد، نداشت. چقدر دلم برایش تنگ است.
تو زیر بغلش را می گرفتی تا از اتاق در آید و روی تخت توی حیاط بنشیند
وقتی از دو پله ای که به حیاط می رسید، پایین می آمد، به همه تمرکز ذهنی ام را پیدا کردن غول قصه ها در آن جسم شکننده و تمام شده، نیاز داشتم غولی ه وقتی بغلش می رفتم، بازی می کردم با بازوهایش که پر از مو بود، سعی می کردم یکی از آنها را بکنم و او دستش را پس می کشید و می گفت: آخ، چکار می کنی، پدر سوخته؟
می پرسیدم: پاپا، دردت می آید؟
خنده ای می کرد: دردم می آید؟ پدرسوخته، معلوم است دردم می آید.
با خودم شرط کرده بودم که هر بار تو را بزند يكي از موهاي
دستش را بكنم.
قطار به حركت در مي آمد مرد و زن مسن نزديك در خروجي رسيده اند، صورت مرد را نمي توانم ببينم، از ايستگاه مي گذريم به اسم آن توجهي نكرده ام. اين اسمها چيزي را برايم تداعي نمي كنند. حتي اگر نگاهشان هم بكنم از جلوشان ه رد شوم فراموششان مي كنم. به پشتي صندلي ام تكيه مي دهم، به جهان نگاه ميكنم، چشمهايش را بسته است. روي پيشاني ا دو خط عميق افتاده. موهايش جو گندمي و در دو طرف شقيقه كم پشت شده اشت.
در فرودگاه مي پرسيد كه چرا اين قدر كم ماندم.
او نمي داند كه هزار سال مانده ام. نگاهش ميكنم و چيزي نمي گويم. هركلمه اي كه بگويم آخرش به اشكهايم خواهد رسيد. فقط سرم را تكان ميدهم. كنجكاو است و دوباره مي پرسد. انگار دلش مي خاهد مرا به حرف بياورد، مي گويم: خبري نبود آمدم ديگر.
ميگويد: همه چيز رو بع راه بود؟
با سر اشاره مي كنم كه آره.
مي پرسد: همه خوب بودند.
مي گويم: همه خوب بودند.
با رضايت سرش را تكان ميدهد.
تو بريا او جز همه كسان نيست و احتمالاً او تو را اصلاً
كسي حساب نمي كنند....
به ياد نوشته شاعري مي افتم:« مرگ معني ندارد. هيچ عوض نمي شود. ما در جاي خود قرار داريم و همه چيز به همان منوال سابق ادامه مي يابد. ميتوانيم مانند گذشته، همانطور كه عادت داشتم، به يكديگر فكر كنيم و با هم لطيفه هايمان بخنديم. تنها جسم است كه نمي بينم اما در فكر و ذهنمان آن كه رفته همانگونه كه بوده، هست.»
ناخنهايم را كف دستم فرو مي كنم و به پوچي هر شعر و نوشته اي پي مي برم. كدام شعر ميتواند آن چيزي مه من حس ميكنم، بيان كند؟
جهان ميگويد: معلوم است ديگر حوصله آن جا را نداري. اصلاً هر سال رفتم بيهوده است. اين همه جاهاي ديدني در دنيا است. حيف نيست آدم تعطيلاتش را آن جا بگذارند؟
او رستمش را از دست نداده كه بفهمد من چه بگويم. او
اصلاً رستمي ندارد كه بفهمد من چه ي گويم...
يك هفته بعد ستاره را مي بينم. از در نيامده تو، بسته اي به به طرفم دراز ميكند و مي گويد: مال تولد است.
آه، اصلاً فراموش كرده بودم. ميگويم: اين جا كه نبودم.
آسمان صاف و بي ابر است. تو به آن مي گفتي: امروز كسي
خانه نيست، بايد صبر كنيم تا ابرها به خانه شان برگرداند...
آرام و بيتفاوت مي گويد: من يادم بود.
به او هم نميدانم چه بگويم؟ اما او حرف مي زند. به آهنگ صدايش گوش ميدهم. برايم مهم نيست كه چه ميگويد. بودنش مهم اتس. فقط بودنش مهم است.
او تو را نديده و تو را نمي شناسد و كوچكترين تصوري از بود
يا نبودت ندارد.....
چرا خودش به من نگفت؟ ميتوانست در نامه اي برايم بنويسد. ميتوانست درتلفن بگويد. هيچ تاريخي زير آن ننوشته. حالا مي فهمم كه چرا هنرمندان براي كار هنري شان تاريخ مي گذارند. دانستن اين كه چه وقت چهفكري داشته ايم مهم است.
ستاره مي گويد: مامي...
بارها به او گفته ام مرا مامي صدا نزند. در جوابم خنديده و گفته: چرا؟
ميگويم: براي اين كه...
حرفم رت قطع ميكند: مامي هم همان مامان است، چه فرقي دارد؟
لبهايم را بههم فشار ميدهم.
تاريخ خريد كتاب به سالها پيش باز مي گردد ما چه وقت آن را نوشته است؟
ستاره مي پرسد: آر يو ويت مي؟ ح.است به من است؟
مي گويم: آف كورس. البته.
در آهنگ صدايش غرق مي شوم و همچنان نگاهش ميكنم ، ا پس آن اندوه ساكت و پنهان.
« آري تمامي اندوه ها، اندوه همه ي كسان، وزن آن كودك
خفته است كه تا ابد حمل خواهي كردو»
لندن اوت 2003
پايان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)