تمام روز با این خیال دست و پنجه نرم می کنم. نمی دانم با خودم با روزهایم با حرفها با آدمها چه بکنم. فاخته مراحل جدایی از شوهرش را می گذراند. یعنی قسمتی از آن را. قسمت مهمش را گذرانده است. سرش را با تأسف تکان می دهد و می گوید: باید سی سال می گذشت تا متوجه بشویم که ممکن است روزی برای بهانه هایی بسیار ناچیزتر از مخالفت برادر یا غیبت یکی دو ساعتی در هفته در درس دانشگاه، از خواستهایمان چشم بپوشیم. تازه چقدر فکر می کردیم با هوش و زرنگ هستیم. مثلاً ما شاگرد ـ« اولهای مدرسه بودیم اما یک جو درس زندگی سرمان نمی شد.
ـ تازه ما از آن ها بودیم که مثلاً خیلی سرمان می شد. کتاب می خواندیم...
ـ چه کتابی بابا، باور کن هیچی سرمان نمی شد فقط زر می زدیم. زر زیادی. آن وقت عاشق هم می شدیم.
ـ آن هم چه جور.
ـ تو که از دست رفته بودی.
ـ عشق در یک نگاه.
می گوید: خنده دار هم این بود که فکر می کردی کسی نمی فهمد. اما از یک فرسخی قیافه ات داد می زد.
ـ تو هم بدت می آمد همه جا جار بزنی. اما حالا با این سؤال طرفم که چطور به اینجا رسیده ام، چرا رفتم، چرا ماندم. چرا بچه دار شدم، چرا ازدواج کردم.
می خندد و می گوید: البته باید جای سؤالهایت را عوض کنی. چرا ازدواج کردی چرا بچه دار شدی.
از خودم می پرسم: این درسها که خواندم به چه دردم خورد؟ به چه درد او خورد؟
می گوید: این غربت است که تو را از من گرفت. ما را از هم گرفت.
می گوید: اگر بچه نداشتم همان اول از او جدا می شدم. وقتی گویندگی را رها کردم باید متوجه می شدم. اما با آن همه ادعا حالا می فهمم که چقدر دوزاریم دیر افتاده. عشق خودخواهانه عذاب دائمی است.
سه روز در هفته در یک آزمایشگاه کار می کرد.
می گوید: خیلی دلم می خواست کار گویندگی را از سر بگیرم. می دانی که عاشق گویندگی بودم.
می پرسم: خب چرا نرفتی. از آزمایشگاه که بهتر است.
ـ تنها کاری بود که همیشه دوست داشتم و هیچ وقت هم نگذاشتند. حالا هم دیگر فکر نمی کنم بتوانم. فکر نمی کنم دیگر صدایی داشته باشم.
لب هایش را به هم فشار می دهد: آنها که نابودت می کنند هرگز دست از سرت برنمی دارند. جوانی وشفافیت صدایم از دست رفته. تمرین ها را فراموش کرده ام. عمر را هم نمی شود از سر گرفت. آن که تو را نابود می کند، خوب می داند چه کار کند. یادت هست که چه پوست کلفتی داشتم؟ اما دیگر هر چه قسمت باشد همان می شود.
می خواهم بگویم پس سهم خودت در این میان کجا رفته؟ می خوهم بگویم گناه را به گردن این و آن انداختن آسان است، اما وقتی نگاه غمگینش را در صورتی که روزی آن همه زیبا بود و حالا شکسته و پیر شده می بینم، دستم را روی دستش می گذارم. فکر می کنم: یک مرد می تواند به طور غیر قابل باوری زنی را منهدم کند، بدون آنکه زن هرگز به عمق فاجعه ای که در آن به سر می برد آگاه شود.
می گوید: قدر زندگیت را بدان. زندگی بی دردسری داری.
می خواهم بگویم: از کجا می دانی.
اما می گذارم حرف هایش را بزند.
می گوید: دردسر ها و گرفتاری های ما را نداری.
ـ ..
ـ شوهرت سر به راه است و دوستت دارد.
ـ..
ـ یک بچه هم بیشتر نداری. خیالت راحت است که سرش به کار و زندگی اش است و این همه فکر و گرفتاری ما را نداری.
ـ..
ـ تو خوشبختی، خوشبخت تری. من به جایی رسیده بودم که دیگر بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد می توانست بیست سال دیگر هم زنده باشد.
در مقابل نگاه متعجبمف خنده ای می کند و می گوید: زنده و مرده اش برایم بی تفاوت است. راحتترم که فکر کم که مرده است. می تواند باشد، می تواند نباشد. اگر مرده بود بهتر بود. من کی باشم در کار خدا دخالت کنم. البته گاهی از کارهای خدا هم سردر نمی آورم. یک همچین آدم هایی می مانند که شر دنیا را زیاد کنند، آن وقت کسی مثل رستم...
بار دیگر آن دست نامرئی توی سینه ام فرو می رود، قلبم می خواهد بترکد.
می گوید: قدر زندگیت را بدان. من همه زندگی ام را ازدست داده ام. برایم چیزی جز تلخی و تأسف نمانده. من خالی ام و بدتر از همه این که گاهی جای خالی اش را حس می کنم. اما تو حتی مرده هایت هم بهتر از مرده های ماست. می توانی همه عمر به او فکر کنی و باز هم از فکر کردن به او سیر نشوی. می توانی بگویی رستمی داشتی دستان، اما من برای گفتن چه دارم؟
اشکهایش را با پشت دستش پاک می کند. می گوید: تقصیر از ما بود. مواظبش نبودیم. قدرش را ندانستیم. رهایش کردیم، به خود رهایش کردیم. ما از بالا به او نگاه کردیم.
با تعجب به من که همچنان ساکتم نگاه می کند و می گوید: بیا با هم برویم مشهد. آن جا می توانی دعا کنی. نمی دانی چه آرامشی به آدم می دهد. من که هروقت دلم می گیرد یکی دو روز هم شده می روم زیارت. گاهی صبح می روم، عصر برمی گردم.
احساس می کنم قلبم را از توی سینه ام بیرون کشیده است. دلم میان دستهایش می تپد. قلبی که جراح با احتیاط از توی سینه ی بیمار بیرون می آورد و قلب همچنان با آهنگ خود در حال تپش است. دست هایش را در دستم می گیرم. می گوید: همین امروز و فردا ترتیب آن را می دهم. می رویم یک چند روزی، اگر هم بخواهی یک هفته ای می مانیم. می توانیم خاله ماهت را ه ببریم، او هم این مدت خیلی زجر کششیده. مامان پیش بچه ها می ماند. خودم هم چند وقتی است نرفته ام. چه بهتر از این. می رویم و درد دل ها را که جمع شده، خالی می کنیم. زیارت آدم را آرام می کند.
می ترسم دلم در دستهایش مرده باشد.
می گوید: با قطار یا هواپیما هردو راحت است، اما با هواپیما زودتر می رسیم. البته قطارها هم نمی دانی چه خوب و راحت هستند. اگر بخواهی می توانیم با قطار برویم.
قطاری بسیار کهنه و قدیمی دو خط آن طرف تر هن و هن کنان از کنارمان می گذرد. چند واگون بیشتر ندارد و احتمالاً برای تعمیر برده می شود یا در میان شهرهای کوچک و دور افتاده کار می کند. از آن قطار هایی که باید در موزه نگهداری شود.
خانم خانم سالی چند بار به مسافرتهای زیارتی می رفت. یکی دو بار آن ها به مشهد بود. یکی دوبارش با پاپا می رفت. باقی را با دوستانش و به قول خودشان زنانه می رفتند. در صورتی که مادرم با یکی از خاله ها همراهشان می رفتند یکی دوتا از بچه های بزرگتر را با خودشان می بردند. آن وقت ما که مانده بودیم حسرت سعادتی را می خوردیم که نصیب آن ها شده بود. بچه ها که برمی گشتند بی خستگی و با دست و دلبازی فراوان از آن چه دیده بودند، تعریف ها می کردند تمام نشدنی. هرچه دیده و هرجا رفته و هرچه خورده بودند را بی کم و کاست می گفتند. از لحظه ای که پایشان را در قطار گذاشته تا لحظه ای که در تهران از آن پیاده شده بودند. اگر یکی شان چیزی را فراموش می کرد دیگری یادآوری می کرد. آخرش هم اضافه می کردند که نمی توانند همه را تعریف کنند، از بس که زیاد است. قیافه های ما در برابر تعریف های آن ها دیدنی تر بود. مات و مبهوت به آن ها چشم می دوختیم. آب از لب و لوچه مان سرازیر می شد و حسرت دلمان را آب می کرد. اگر بزرگتری متوجه ما می شد نچ نچی می کرد و می گفت: دیگر اینقدر آب و روغنش را زیاد نکنید. و به دهان از تعجب باز مانده و نگاه از حسرت لبریز ما نگاه می کرد و می گفت: هرچه را هم این بچه ها می گویند باور نکنید.
مگر می شد باور نکنیم. هیچ چیز زود باورتر از دل یک بچه نیست. بعد به بزرگتر ها نق می زدیم که چه وقت ما را همراه می برند. آنها هم برای ختم غائله می گفتند: انشاءالله این دفعه بزرگتر که شدید.
آرزوی اینکه زودتر به سنی برسیم که بتوانیم همراه آنها برویم، خیالی بود که انگار به آن نمی رسیدیم.
تا این که یک روز خانم خانم گفت، اگر بچه خوبی باشم مرا همراه رستم و ننه بزرگه و ننه ددری به مشهد خواهد برد.
باور نمی کردم. رستم هم باور نمی کرد، می گفت که من دروغ می گویم و می خواهم اذیتش کنم یا اصلا درست نشنیده ام.
حرص می خوردم که: مگر من تا حالا به تو دروغ گفته ام؟
ـ نه، اما از خودت داری در می آوری. خانم بزرگ اگر تو را ببرد مرا نمی برد.
چشم هایش پر از غصه می شد.
ـ قسم می خورم. به جان مامانم قسم می خورم که خانم خانم خودش گفت که من و تو را با ننه بزرگه و ننه ددری می برد مشهد، اگر بچه خوبی باشم.
ـ پس من چه؟
ـ خب، تو هم باید بچه خوبی باشی. گفت با قطار.
ـ حتماً؟
آن قدر گفت و گفت که شک برم داشت. سرش داد زدم که اصلاً نباید به تو می گفتم. اصلاً خانم خانم فقط مرا گفته می برد.
لبهایش را به هم فشار داد، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: خوش به حالت.
دستم را دور شانه اش انداختم: اگر تو را نبرد من هم نمی روم.
ـ دوباره ازش بپرس.
ـ آخر می ترسم اگر بپرسم...
ـ اگر یادش رفته باشد؟ اگر نپرسی یادش می رود.
راست می گفت بزرگتر ها همیشه چیزهایی را که قول می دادند فراموش می کردند. سرانجام روزی دل به دریا زدم و سر سفره از مادرم پرسیدم: مامانف من بچه خوبی هستم؟
پدرم خنده ای کرد و گفت: تا از خوب بودن منظور چه باشد؟
دلم لرزید. مادرم گفت: خب، حالا چه طور شده به این خیال ها افتاده ای؟
برادرم گفت: مگر بچه، خوب هم می شود؟
پدرم گفت: ما که ندیده ایم.
به زحمت سعی کردم بغضم را فرو دهم و گفتم: آخر خانم خانم گفته که اگر بچه خوبی باشم مرا با خودش می برد مشهد.
همه با هم پرسیدند: چی؟
باید سکوت می کردمف اما گفتم: آن هم با قطار... من که بچه خوبی هستم مامان، مگر نه؟
نگاه ها رد و بدل شد. انگار همه به فکر افتاده بودند که چطور می توانند در حد امکان از این فرصت استفاده کنند.
آن روز سر سفره هیچ کس نگفت که بچه خوبی هستم یا نه. هیچ کس نگفت نگران نباش به مسافرت خواهی رفت. خواهر و برادرهایم از روی حسادت، مادرم برای این که موقعیتی یافته بودند که به فکر تربیت من باشد و پدرم اصلا تصور نمی کرد که حرف بچه را هم می شود جدی گرفت.
برای اولین با رمفهوم بی عدالتی را حس می کردم، بدون اینکه آن را کاملا درک کنم.
نمی دانستم چه باید بکنم؟ بهتر است خانه خودمان بمانم تا دور از چشم خانم خانم باشم و روز مسافرت برسد و او از اینکه بچه خوب یا بدی بوده ام چیزی نداند. یا این که پیش او بروم و سر به راه ساکت بماند که ببیند چه بچه خوبی هستم؟
معیار خوبی و بدی برایم واقعیتی حیاتی پیدا کرده بود. نمی دانستم چه وقت به مسافرت می رویم، اصلاً می رویم یا نه، جرأت هم نمی کردم بپرسم. به ما گفته بودند زیادی سؤال کردن فضولی است و بچه ها نباید فضول باشند. خواهر وبرادر هایم تا مرا می دیدند می گفتند: اگر این کار را نکنی، به مامان، یا به خانم خانم می گویم.
از تو می پرسم: تو می دانی بچه خوب بودن یعنی چه؟
دستت را روی سرت می کشی و می گویی: خب، تو بچه
خوبی هستی و...
ـتو چی؟
ـ من، نمی دانم. شاید آن ها که خانه پدر و مادرشان هستند
خوبند شاید من خوب نبودم که بابام مرا آورده پهلوی
آقا بزرگ گذاشته.
ـ تو که کار بدی نکرده ای.
ـ من که یادم نیست.
به آسسمان نگاه کردم ابر ها پشت سر هم صف کشیده بودند
گفتم: اگر روی تخت دراز بکشیم و ابرها را تماشا کنیم خوب
است یا بد؟ و تو سرگردان تر از من گفتی که نمی دانی و به
ترتیب ترس من به تو هم راه می یافت ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)