صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 56 , از مجموع 56

موضوع: چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پسربچه ای همراه پدرش در حالیکه دستش در دست اوست،از قطار پیاده می شود.مرد دست بچه را می کشد و پسرک دنبال او می دود.مرد اخم کرده است و قدمهای بلند و شتاب زده ای دارد.بچه بطرف قطار برمی گردد،ظاهراً از پیاده شدن راضی نیست و هنوز دلش با قطار است.مرد بار دیگر دست او را می کشد.بچه به حالت دو با او همراه می شود.سرک می کشم،فقط نیمرخ بچه را می بینم.نیمرخی که معلوم نیست چند بار سیلی خورده و دستش را برای محافظت روی صورتش گذاشته است.
    به آسمان نگاه می کند،یک تکه ابر از گوشه ای رد می شود.می گویم:انگار هزار سال پیش بود که همه خوشی و ناخوشی مان در قصه این ابرها بود.
    ـ انگار همین دیروز بود.
    می گویم:اگر آدم می توانست آن سوی مرگ را کشف کند،چه خوب بود.راستی،تو فکر می کنی دنیای دیگری هم وجود دارد؟
    سرش را می خاراند:بدون هیچی که نیست.
    می گویم:عده ای عقیده دارند آدم بارها و بارها می میرد و باز به دنیا می آید تا به حد تعالی برسد.
    ساکت است.می گویم:اگر می توانستیم یک بار دیگر به دنیا بیاییم،تو دلت می خواست کجا بدنیا بیایی و چه کاره باشی؟
    دستی روی سرش می کشد و می گوید:تو چی؟
    ـ من دلم می خواست در جایی به دنیا بیایم که مجبور به ترک آنجا نباشم.
    ـ مگر خودت نمی خواستی بروی؟
    ـ آدم همیشه که از انتخابهایش راضی نیست.یک راهی یک وقتی جلومان قرار می گیرد. یکی از مشکل ترین کارها در زندگی این است که انسان بتواند تصمیم بگیرد در کجا ماندگار شود و زندگی کند.آن که می رود نه اینجاست و نه آنجا.همیشه طرف دیگر است.انگار هاله ای دورش را گرفته.
    تک خنده ای می کند:هاله که چیز بدی نیست.مخصوصاً اگر هاله تقدس باشد.
    بدون توجه به خنده اش می گویم:هاله نیست،یک حباب است.آدم همیشه و همه جا با یک حباب از بقیه جداست.گاهی آنرا فراموش می کنی؛اما حتی در این وقتها هم بطور ناخودآگاه آن را حس می کنی.هیچ راهی برای ندیده گرفتنش نیست،هیچ راهی.فقط عادت می کنی،همین.
    با او می توانستم بهتر از هر کسی درد دل کنم.بهتر از برادرهایم که هر یک دانشگاه دیده و صاحب شغل و مقامی بودند،بهتر از جهان که دور دنیا گشته و تخصص علمی داشت.بهتر از فاخته که نیمه دیگر جوانیم بود.
    می گوید:چرا برنگشتی؟.یعنی هیچ وقت نخواستی؟
    ـ مسأله خواستن ونخواستن نبود.ماندگار شده بودیم.اما دفعه دیگر حواسم را جمع خواهم کرد...
    ـ پس داری معامله می کنی؟
    می گویم:آره،چرا نه.زندگی همه اش معامله است.تو چی؟
    ـ من؟من چی؟
    ـ اگر قراربود یکبار دیگر...
    ـ یک سؤال دیگر قبل از این سؤال قرار دارد که باید اول آن را پرسید.
    ـ چه سؤالی؟
    ـ اول آدم باید ببیند اصلاً دلش می خواهد و حساب معامله تو...
    حرفش را قطع می کنم:سؤال این نبود.گفتم که فرض کنیم اگر...
    ـ من دلم می خواست پرنده بودم و می توانستم پرواز کنم؛آزاد و رها.
    اخم می کنم:من را بگو که می خواهم از اینجا دور نباشم و تو می خواهی دور شوی.
    ـ من کی گفتم می خواهم دور شوم.خیالت راحت باشد خیلی دور نمی روم.مرا پیدا می کنی.


    اما خیلی خیلی دور رفته ای...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روتختی را کنار می زنم.چراغ کنار تخت را خاموش می کنم و زیر پتو می خزم.سرم را روی بالش می گذارم.آنجا هم بوی دواخانه پدرم می آید.چشمهایم را می بندم.آیا زنی روی آن تخت کنارش خوابیده است؟صدای نفسهای عشقی در اتاق طنین داشته است؟بوی تنش هنوز به رختخواب است.

    پتو را روی صورتم می کشم و بوی تنت را تا اعماق جانم
    فرو می دهم...

    رد اشک را حس می کنم که از دو طرف صورتم می غلتد و توی موهایم فرو می رود.دستی گرم روی تنم کشیده می شود.دور شانه ام می چرخد و مرا به خودش می فشارد.شانه هایم را دربرمی گیرد و آهسته پایین می لغزد؛روی پیراهنم.همه تنم را جستجو می کند.همه جا مکث می کند.خودم را به آن دستهای گرم و آشنا که برای اولین بار تنم را لمس می کند می سپارم و دستهایم را دورش حلقه می کنم.دهانی گرم با دندانهای سفید و محکم روی صورتم می چرخد.دهانم را باز می کنم تا آن نفس تشنه به وجودم راه یابد.چشمهایم را می بندم.در خانه ام هستم؛تنهای تنها و به اعماق خوابی که دلم نمی خواهد بیداری در پی داشته باشد،فرو می روم.صد سال می خوابم.
    خاله ماهم هیچ چیز را در خانه اش تغییر نداده است.آدم فکر می کند همین الان در باز می شود و غلام خان می آید تو.صدای او را در آن اتاق حس می کنم و جای خالی اش را بیشتر.آرزو می کنم کاش صدایش را ضبط کرده بودم.به خاله ماهم که گفتم،سری تکان داد و گفت:چه حاجتی.
    راست می گفت،مگر می توان آن صدا را فراموش کرد.
    تنها چیزی که عوض شده نگاه پریشان و خاموش خاله ام است که گویی به دنبال او می گردد و خسته است.من حرف می زنم.بی وقفه حرف می زنم.از غلام خان می پرسم.می گویم:می دانستید چقدر دوستش داشتم.او خودش می دانست؟
    خاله ام با حسرت آه می کشد و سرش را تکان می دهد و می گوید:غلام تو را مثل بچه خودش دوست داشت.وقتی تو رفتی،او بیشتر از من غصه خورد.دلش برایت خیلی تنگ می شد.
    می پرسم نمی خواهد خانه را عوض کند،فکر نمی کند آنجا برایش بزرگ است،تنهایی اذیتش نمی کند؟
    دوباره آهی می کشد و می گوید:خیلی ها می گویند.اما نمی توانم از اینجا دل بکنم.غلام در هر گوشه اش با من است.هر جا بروم تنهاتر می شوم.این خانه را با وام بانکی که هر دو گرفتیم،خریدیم.همه چیزش را با هم درست کردیم.
    خنده ای غم انگیز روی لبهایش می نشیند:با هم در آن عشقها کرده ایم و با هم در آن پیر شده ایم. خوشی ها و ناخوشی های زیادی داشته ایم که در این چهاردیواری گذرانده ایم.کجا بروم که مردک بیچاره ام این قدر نزدیکم باشد.

    من و تو حتی چنین خانه ای نداریم...

    اشکش را با گوشه چادرش پاک می کند.می گوید:دلت نمی خواهد فاخته را ببینی؟چند وقت پیش تلفن کرد.می گفت که دارد از شوهرش جدا می شود،یا جدا شده است.
    _ بالاخره مصمم شد؟
    _ چرا؟شوهرش که ظاهراً عیبی نداشت.
    _ همان سالهای اول باید طلاق می گرفت نه بعد از چهار تا بچه.
    _ تلفن کرده بود که تسلیت بگوید.
    _ تسلیت؟
    _ برای غلام.
    می گوید:خیلی سخت بود.برای هردویمان سخت بود.بیست و چهار ساعت درد داشت.خدا می داند که مردک بیچاره ام چقدر درد کشید.آدم از کارهای خدا سردرنمی آورد.آن آخری ها حتی حرف زدن هم برایش دشوار بودگاهی آهسته حرف میزد؛از این دنیا و از آن دنیا.می گفت دلش نمی خواهد مرا تنها بگذارد.اما تلخ شده بود.می گفت که دلش می خواهد تا آخر دنیا با من باشد،پهلوی من.تا من رضایت ندادم،نرفت.حقیقتش این است که هیچ کس مرگ را دوست ندارد.
    می گویم:چطور؟
    _شبها پایین تختش می خوابیدم.یک شب حالش خیلی بد بود.خسته شده بود.انگار التماس می کرد.دستش را گرفتم و بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.نفس بلندی کشید و تمام کرد.وقتهایی هست که فکر می کنم اگر رضایت نمی دادم تا کی می توانست بماند.اما طاقت زجر کشیدنش را نداشتم.
    اشکی را که روی گونه اش غلتیده با پشت دست پاک می کند.
    می گوید:رستم توی اتاق دم دری خوابیده بود.اگر او نبود...آن طفلک بیچاره هم...
    انگار دستی سینه ام را می شکافد.دکمه های ژاکتم را روی هم فشار می دهم و دستم را روی لبهایش می گذارم.

    هر مرگی داستانی دارد جز مرگ تو.دیگران در گفتن
    داستان مرگ بسیار دست و دلبازند.اما برای من مرگ
    تو داستانی ندارد...

    دستم را می گیرد و به گونه اش فشار می دهد.لحظه ای نگاهم می کند.لبهایش تکان می خورد.می خواهد چیزی بگوید.به چشمهای من که التماسش می کنم، نگاه می کند.حرفش را مزه مزه می کند تا عاقبت می گوید:گریه کن.اگر گریه کنی حالت بهتر می شود.
    سرم را تکان می دهم.
    می گوید:گریه آدم را سبک می کند.
    می گویم:اگر گریه کنم،باید همیشه گریه کنم.تا ابد باید گریه کنم.اگر اشکم سرازیر شود،دیگر بند نمی آید.
    دستهایم را میان دستهایش نگه می دارد.می گوید:به فاخته تلفن می زنم که بیاید اینجا تو را ببیند.
    _بله،خانه مامان همیشه خیلی شلوغ است.من تحمل شلوغی را ندارم.
    جهان به ساعتش نگاه می کند و می گوید:دیگر چیزی به رسیدنمان نمانده.و من فکر می کنم:به کجا؟
    به خاله ماهم می گویم:باید بمانم،نمی توانم برگردم.
    می گوید:بمان،هر قدر دلت می خواهد،بمان.
    می گویم:اما باید بروم،نمی توانم بمانم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تمام روز با این خیال دست و پنجه نرم می کنم. نمی دانم با خودم با روزهایم با حرفها با آدمها چه بکنم. فاخته مراحل جدایی از شوهرش را می گذراند. یعنی قسمتی از آن را. قسمت مهمش را گذرانده است. سرش را با تأسف تکان می دهد و می گوید: باید سی سال می گذشت تا متوجه بشویم که ممکن است روزی برای بهانه هایی بسیار ناچیزتر از مخالفت برادر یا غیبت یکی دو ساعتی در هفته در درس دانشگاه، از خواستهایمان چشم بپوشیم. تازه چقدر فکر می کردیم با هوش و زرنگ هستیم. مثلاً ما شاگرد ـ« اولهای مدرسه بودیم اما یک جو درس زندگی سرمان نمی شد.
    ـ تازه ما از آن ها بودیم که مثلاً خیلی سرمان می شد. کتاب می خواندیم...
    ـ چه کتابی بابا، باور کن هیچی سرمان نمی شد فقط زر می زدیم. زر زیادی. آن وقت عاشق هم می شدیم.
    ـ آن هم چه جور.
    ـ تو که از دست رفته بودی.
    ـ عشق در یک نگاه.
    می گوید: خنده دار هم این بود که فکر می کردی کسی نمی فهمد. اما از یک فرسخی قیافه ات داد می زد.
    ـ تو هم بدت می آمد همه جا جار بزنی. اما حالا با این سؤال طرفم که چطور به اینجا رسیده ام، چرا رفتم، چرا ماندم. چرا بچه دار شدم، چرا ازدواج کردم.
    می خندد و می گوید: البته باید جای سؤالهایت را عوض کنی. چرا ازدواج کردی چرا بچه دار شدی.
    از خودم می پرسم: این درسها که خواندم به چه دردم خورد؟ به چه درد او خورد؟
    می گوید: این غربت است که تو را از من گرفت. ما را از هم گرفت.
    می گوید: اگر بچه نداشتم همان اول از او جدا می شدم. وقتی گویندگی را رها کردم باید متوجه می شدم. اما با آن همه ادعا حالا می فهمم که چقدر دوزاریم دیر افتاده. عشق خودخواهانه عذاب دائمی است.
    سه روز در هفته در یک آزمایشگاه کار می کرد.
    می گوید: خیلی دلم می خواست کار گویندگی را از سر بگیرم. می دانی که عاشق گویندگی بودم.
    می پرسم: خب چرا نرفتی. از آزمایشگاه که بهتر است.
    ـ تنها کاری بود که همیشه دوست داشتم و هیچ وقت هم نگذاشتند. حالا هم دیگر فکر نمی کنم بتوانم. فکر نمی کنم دیگر صدایی داشته باشم.
    لب هایش را به هم فشار می دهد: آنها که نابودت می کنند هرگز دست از سرت برنمی دارند. جوانی وشفافیت صدایم از دست رفته. تمرین ها را فراموش کرده ام. عمر را هم نمی شود از سر گرفت. آن که تو را نابود می کند، خوب می داند چه کار کند. یادت هست که چه پوست کلفتی داشتم؟ اما دیگر هر چه قسمت باشد همان می شود.
    می خواهم بگویم پس سهم خودت در این میان کجا رفته؟ می خوهم بگویم گناه را به گردن این و آن انداختن آسان است، اما وقتی نگاه غمگینش را در صورتی که روزی آن همه زیبا بود و حالا شکسته و پیر شده می بینم، دستم را روی دستش می گذارم. فکر می کنم: یک مرد می تواند به طور غیر قابل باوری زنی را منهدم کند، بدون آنکه زن هرگز به عمق فاجعه ای که در آن به سر می برد آگاه شود.
    می گوید: قدر زندگیت را بدان. زندگی بی دردسری داری.
    می خواهم بگویم: از کجا می دانی.
    اما می گذارم حرف هایش را بزند.
    می گوید: دردسر ها و گرفتاری های ما را نداری.
    ـ ..
    ـ شوهرت سر به راه است و دوستت دارد.
    ـ..
    ـ یک بچه هم بیشتر نداری. خیالت راحت است که سرش به کار و زندگی اش است و این همه فکر و گرفتاری ما را نداری.
    ـ..
    ـ تو خوشبختی، خوشبخت تری. من به جایی رسیده بودم که دیگر بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد می توانست بیست سال دیگر هم زنده باشد.
    در مقابل نگاه متعجبمف خنده ای می کند و می گوید: زنده و مرده اش برایم بی تفاوت است. راحتترم که فکر کم که مرده است. می تواند باشد، می تواند نباشد. اگر مرده بود بهتر بود. من کی باشم در کار خدا دخالت کنم. البته گاهی از کارهای خدا هم سردر نمی آورم. یک همچین آدم هایی می مانند که شر دنیا را زیاد کنند، آن وقت کسی مثل رستم...
    بار دیگر آن دست نامرئی توی سینه ام فرو می رود، قلبم می خواهد بترکد.
    می گوید: قدر زندگیت را بدان. من همه زندگی ام را ازدست داده ام. برایم چیزی جز تلخی و تأسف نمانده. من خالی ام و بدتر از همه این که گاهی جای خالی اش را حس می کنم. اما تو حتی مرده هایت هم بهتر از مرده های ماست. می توانی همه عمر به او فکر کنی و باز هم از فکر کردن به او سیر نشوی. می توانی بگویی رستمی داشتی دستان، اما من برای گفتن چه دارم؟
    اشکهایش را با پشت دستش پاک می کند. می گوید: تقصیر از ما بود. مواظبش نبودیم. قدرش را ندانستیم. رهایش کردیم، به خود رهایش کردیم. ما از بالا به او نگاه کردیم.
    با تعجب به من که همچنان ساکتم نگاه می کند و می گوید: بیا با هم برویم مشهد. آن جا می توانی دعا کنی. نمی دانی چه آرامشی به آدم می دهد. من که هروقت دلم می گیرد یکی دو روز هم شده می روم زیارت. گاهی صبح می روم، عصر برمی گردم.
    احساس می کنم قلبم را از توی سینه ام بیرون کشیده است. دلم میان دستهایش می تپد. قلبی که جراح با احتیاط از توی سینه ی بیمار بیرون می آورد و قلب همچنان با آهنگ خود در حال تپش است. دست هایش را در دستم می گیرم. می گوید: همین امروز و فردا ترتیب آن را می دهم. می رویم یک چند روزی، اگر هم بخواهی یک هفته ای می مانیم. می توانیم خاله ماهت را ه ببریم، او هم این مدت خیلی زجر کششیده. مامان پیش بچه ها می ماند. خودم هم چند وقتی است نرفته ام. چه بهتر از این. می رویم و درد دل ها را که جمع شده، خالی می کنیم. زیارت آدم را آرام می کند.
    می ترسم دلم در دستهایش مرده باشد.
    می گوید: با قطار یا هواپیما هردو راحت است، اما با هواپیما زودتر می رسیم. البته قطارها هم نمی دانی چه خوب و راحت هستند. اگر بخواهی می توانیم با قطار برویم.
    قطاری بسیار کهنه و قدیمی دو خط آن طرف تر هن و هن کنان از کنارمان می گذرد. چند واگون بیشتر ندارد و احتمالاً برای تعمیر برده می شود یا در میان شهرهای کوچک و دور افتاده کار می کند. از آن قطار هایی که باید در موزه نگهداری شود.
    خانم خانم سالی چند بار به مسافرتهای زیارتی می رفت. یکی دو بار آن ها به مشهد بود. یکی دوبارش با پاپا می رفت. باقی را با دوستانش و به قول خودشان زنانه می رفتند. در صورتی که مادرم با یکی از خاله ها همراهشان می رفتند یکی دوتا از بچه های بزرگتر را با خودشان می بردند. آن وقت ما که مانده بودیم حسرت سعادتی را می خوردیم که نصیب آن ها شده بود. بچه ها که برمی گشتند بی خستگی و با دست و دلبازی فراوان از آن چه دیده بودند، تعریف ها می کردند تمام نشدنی. هرچه دیده و هرجا رفته و هرچه خورده بودند را بی کم و کاست می گفتند. از لحظه ای که پایشان را در قطار گذاشته تا لحظه ای که در تهران از آن پیاده شده بودند. اگر یکی شان چیزی را فراموش می کرد دیگری یادآوری می کرد. آخرش هم اضافه می کردند که نمی توانند همه را تعریف کنند، از بس که زیاد است. قیافه های ما در برابر تعریف های آن ها دیدنی تر بود. مات و مبهوت به آن ها چشم می دوختیم. آب از لب و لوچه مان سرازیر می شد و حسرت دلمان را آب می کرد. اگر بزرگتری متوجه ما می شد نچ نچی می کرد و می گفت: دیگر اینقدر آب و روغنش را زیاد نکنید. و به دهان از تعجب باز مانده و نگاه از حسرت لبریز ما نگاه می کرد و می گفت: هرچه را هم این بچه ها می گویند باور نکنید.
    مگر می شد باور نکنیم. هیچ چیز زود باورتر از دل یک بچه نیست. بعد به بزرگتر ها نق می زدیم که چه وقت ما را همراه می برند. آنها هم برای ختم غائله می گفتند: انشاءالله این دفعه بزرگتر که شدید.
    آرزوی اینکه زودتر به سنی برسیم که بتوانیم همراه آنها برویم، خیالی بود که انگار به آن نمی رسیدیم.
    تا این که یک روز خانم خانم گفت، اگر بچه خوبی باشم مرا همراه رستم و ننه بزرگه و ننه ددری به مشهد خواهد برد.
    باور نمی کردم. رستم هم باور نمی کرد، می گفت که من دروغ می گویم و می خواهم اذیتش کنم یا اصلا درست نشنیده ام.
    حرص می خوردم که: مگر من تا حالا به تو دروغ گفته ام؟
    ـ نه، اما از خودت داری در می آوری. خانم بزرگ اگر تو را ببرد مرا نمی برد.
    چشم هایش پر از غصه می شد.
    ـ قسم می خورم. به جان مامانم قسم می خورم که خانم خانم خودش گفت که من و تو را با ننه بزرگه و ننه ددری می برد مشهد، اگر بچه خوبی باشم.
    ـ پس من چه؟
    ـ خب، تو هم باید بچه خوبی باشی. گفت با قطار.
    ـ حتماً؟
    آن قدر گفت و گفت که شک برم داشت. سرش داد زدم که اصلاً نباید به تو می گفتم. اصلاً خانم خانم فقط مرا گفته می برد.
    لبهایش را به هم فشار داد، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: خوش به حالت.
    دستم را دور شانه اش انداختم: اگر تو را نبرد من هم نمی روم.
    ـ دوباره ازش بپرس.
    ـ آخر می ترسم اگر بپرسم...
    ـ اگر یادش رفته باشد؟ اگر نپرسی یادش می رود.
    راست می گفت بزرگتر ها همیشه چیزهایی را که قول می دادند فراموش می کردند. سرانجام روزی دل به دریا زدم و سر سفره از مادرم پرسیدم: مامانف من بچه خوبی هستم؟
    پدرم خنده ای کرد و گفت: تا از خوب بودن منظور چه باشد؟
    دلم لرزید. مادرم گفت: خب، حالا چه طور شده به این خیال ها افتاده ای؟
    برادرم گفت: مگر بچه، خوب هم می شود؟
    پدرم گفت: ما که ندیده ایم.
    به زحمت سعی کردم بغضم را فرو دهم و گفتم: آخر خانم خانم گفته که اگر بچه خوبی باشم مرا با خودش می برد مشهد.
    همه با هم پرسیدند: چی؟
    باید سکوت می کردمف اما گفتم: آن هم با قطار... من که بچه خوبی هستم مامان، مگر نه؟
    نگاه ها رد و بدل شد. انگار همه به فکر افتاده بودند که چطور می توانند در حد امکان از این فرصت استفاده کنند.
    آن روز سر سفره هیچ کس نگفت که بچه خوبی هستم یا نه. هیچ کس نگفت نگران نباش به مسافرت خواهی رفت. خواهر و برادرهایم از روی حسادت، مادرم برای این که موقعیتی یافته بودند که به فکر تربیت من باشد و پدرم اصلا تصور نمی کرد که حرف بچه را هم می شود جدی گرفت.
    برای اولین با رمفهوم بی عدالتی را حس می کردم، بدون اینکه آن را کاملا درک کنم.
    نمی دانستم چه باید بکنم؟ بهتر است خانه خودمان بمانم تا دور از چشم خانم خانم باشم و روز مسافرت برسد و او از اینکه بچه خوب یا بدی بوده ام چیزی نداند. یا این که پیش او بروم و سر به راه ساکت بماند که ببیند چه بچه خوبی هستم؟
    معیار خوبی و بدی برایم واقعیتی حیاتی پیدا کرده بود. نمی دانستم چه وقت به مسافرت می رویم، اصلاً می رویم یا نه، جرأت هم نمی کردم بپرسم. به ما گفته بودند زیادی سؤال کردن فضولی است و بچه ها نباید فضول باشند. خواهر وبرادر هایم تا مرا می دیدند می گفتند: اگر این کار را نکنی، به مامان، یا به خانم خانم می گویم.
    از تو می پرسم: تو می دانی بچه خوب بودن یعنی چه؟
    دستت را روی سرت می کشی و می گویی: خب، تو بچه
    خوبی هستی و...
    ـتو چی؟
    ـ من، نمی دانم. شاید آن ها که خانه پدر و مادرشان هستند
    خوبند شاید من خوب نبودم که بابام مرا آورده پهلوی
    آقا بزرگ گذاشته.
    ـ تو که کار بدی نکرده ای.
    ـ من که یادم نیست.
    به آسسمان نگاه کردم ابر ها پشت سر هم صف کشیده بودند
    گفتم: اگر روی تخت دراز بکشیم و ابرها را تماشا کنیم خوب
    است یا بد؟ و تو سرگردان تر از من گفتی که نمی دانی و به
    ترتیب ترس من به تو هم راه می یافت ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نمی دانستم اگر همه غذایم را بخورم خوب است یا بد. پسندیده است اگر شب زود بخوابم و صبح زود بیدار شوم؟ با بچه ها بازی کنم یا ساکت گوشه ای بنشینم؟ لباس هایم را زود به زود عوض کنم یا آن قدر تمیز نگهشان دارم که احتیاجی به عوض کردن نداشته باشد. بروم در آشپزخانه به ننه بزرگه کمک کنم یا به کار آن ها کاری نداشته باشم و صدایشان را در نیاورم. اگر گرسنه ام شد بگویم که گرسنه ام یا حرفی نزنم تا وقت غذا برسد؟ نمی دانستم، هیچ چیز نمی دانستم.
    با هم برگهای گل ها را دانه دانه می کندیم: به مسافرت می رویم، نمی رویم. با انگشتهایمان فال می گرفتیم: به مسافرت می رویم نمی رویم.
    ابرهای آسمان همه قطارهایی بودند که پشت سر هم ردیف در انتظار ما ایستاده بودند. داد می زدیم: پس می رویم. پس می رویم. و قاه قاه می خندیدیم. اما فوراً دستهایمان را روی دهان می گذاشتیم که صدایمان را کسی نشنود.
    خانه خودمان که می ماندم می ترسیدم خانم خانم فراموشم کند و ما را همراهش نبرد. به رستم سفارش می کردم: اگر آنها راه افتادند و من همراهشان نبودم حتماً یادت باشد که به خانم خانم یا ننه بزرگه یا ننه ددری بگویی که مرا جا نگذارند.
    به من اطمینان می داد که بدون من نخواهد رفت.
    می گفتم: یادت نرود مرا یادشان بندازی. و برای محکم کاری اضافه می کردم: اگر مرا نبرند، شاید تو را هم نبرند.
    سرش را تکان می داد و چشم هایش پر از ترس و سرگردانی بود. دستهای یکدیگر را می گرفتیم، به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم.
    می خواستم بچه خوبی باشم، اما در روز صد دفعه غرغر می شنیدم که چرا این قدر سر به هوا هستم، چرا مثل بچه های خواب زده شده ام. و هر بار دلم می خواست دستم را جلوی دهانشان بگیرم که کسی صدایشان را نشنود. انگار همه فقط یک جمله می دانستند آن هم: اگر این کار را بکنی به خانم خانم می گویم نبردت.
    آن وقت با هم قرار گذاشتیم که از خاله ماهم یا غلام خان بپرسیم که بچه خوب بودن یعنی چه. خاله ماه بغلم کرد و گفت: خانم خانم اگر قول داده، می بردت.
    گفتم: قرار است رستم را هم ببرد.
    غلام خان بدون این که سرش را از روی کار بردارد زیر لبی گفت: او را می خواهد برای دم دست ننه ددری.
    خاله ام با دست اشاره ای به او کرد. و به من گفت: خیالت راحت باشد اگر قول داده شما هارا ببرد، می برد.
    ـ آخر گفته اگر بچه خوبی باشم.
    خاله ماه خندید و مرا به خودش چسباند: مگر تو بچه بدی هستی؟ خیالت راحت باشد تو بچه خوبی هستی برای همین هم خانم خانم گفته می بردت.
    ـ رستم چی؟
    غلام خان دوباره زیر لب گفت: این حرفها را می زنند و بچه ها را سرگردان می کنند.
    خاله ام گفت: هیس، و به من اشاره کرد و اطمینان داد که مواظب خواهد بود که یادشان نرود مرا همراه خودشان ببرند.
    ـ رستم چی؟
    ـ و رستم را.
    اما باز هم شبها دچار کابوس می شدم خواب می دیدم قطار از جلو خانه مان می گذرد، در حالی که من را در اتاقم زندانی کرده اند. هیچ کس از بی تابی های دل کوچک شش هفت ساله من خبر نداشت. برای این که کسی از دستم ناراضی نباشد سعی می کردم تنها بمانم.
    برای تو از خوابهای بدی که می دیدم می گفتم و تو سرت را
    تکان می دادی و می گفتی که تو هم هرشب از این خوابها
    می بینی...
    خوش ترین روز زندگیمان وقتی بود که جلو ایستگاه راه آهن از اتومبیل پاپا پیاده شدیم. دست یکدیگر را گرفته بودیم و از پله هایی که به سوی سکوی قطار می رفت پایین دویدیم. علی خان که راننده پاپا هم بود رستم را صدا زد و پاپا هم سرش داد کشید که کجا جلو جلو می رود، چرا نی آید به ننه ها کمک کند؟
    رستم فورا دستم را رها کرد و دوید و بسته ای را از ننه ددری گرفت. قدم هایم را یواش کردم که همراه او باشم. بسته سنگین بود و به زحمت آن را بلند کرده بود. خواستم گوشه اش را بگیرم. زیر لبی گفت: ولش کن. آقا بزرگ دعوا می کند.
    از ترس این که مبادا نگذارند او بیاید خودم را کنار کشیدم. پایین پله، قطار با ابهتی باور نکردنی ایستاده بود. باور نمی کردم که به این سفر آمده ام. دلم می خواست دست رستم را بگیرم، اما دویدم و دست خانم خانم را گرفتم. از هیجان می لرزیدم و خودم را به او می فشردم. پاپا بغلم کرد و صورتم را بوسید. رستم نزدیکش ایستاده بود و نگاهش می کرد. با بی مهری نگاهش کرد. زد پس گردنش و گفت چرا به ننه ها کمک نمی کند؟ از بغلش پایین آمدم و پشت سر رستم که بسته ای را به داخل قطار هل می داد سوار شدم. جایمان را که پیدا کردیم و درها بسته شد زمانی نسبتاً طولانی گذشت، تا این که قطار تکانی خورد و آرام به راه افتاد. پاپا که آن طرف پنجره ایستاده بود و غول مهربانی شده بود، برایم دست تکان داد و انگار به عقب کشیده شد. صورتم را به شیشه چسباندم و سعی کردم که ببینمش اما او دور می شد و لحظه ای بعد دیگر پیدا نبود. قطار سرعت می گفت و صدایش بلند تر می شد و ما همچنان برای او که دیگر نمی دیدیمش دست تکان ی دادیم و دلمان آرام می گرفت. به سفر آمده بودیم، دست هم را گرفته بودیم. از هیجان می لرزیدیم و از خوشحالی بالا و پایین می پریدیم.
    کافی است انگشتهایم را به هم جفت کنم، چشمهایم را ببندم، دو تا بچه را ببینم که کنار هم صورتشان را به پنجره قطار چسبانده اند و خوشبخت ترین بچه های روی زمین هستند.
    هنوز هم دیدن قطاری که در سکوی مخصوص ایستاده و مانند حیوانی در بند له له می زند و در انتظار آخرین سوت مأمور نفسش را حبس کرده است، در دلم اضطرابی به وجود می آورد، کودک نگران درونم بیدار می شود. دلهره هایی که هنوزم گاه و بی گاه به سراغم می آیند. پایم را که به ایستگاه قطار می گذارم، در میان مردمی که هر یک به سویی می روند. در میان سرو صدایی مبهم و دلهره آور، به یاد دو بچه ای می افتم که دست یکدیگر را گرفته و بهت زده ایستاده اند، و اگر به خاطر بچه خوب بودن، نبود، با تمام جودشان از شادی و هیجان فریاد می کشیدند.
    شب کف کوپه پتویی برای رستم انداختند که آنجا بخوابد. ننه بزرگه می خواست مرا کنار خودش بخواباند. گفتم: می خواهم پهلوی رستم بخوابم.
    خانم خانم گفت: برو بخواب. ننه بگذار برود بخوابد. به شرطی که بخوابید و حرف نزنید.
    رستم با خوشحالی برایم جا باز کرد. کف کوپه سخت و سفت و تاریک بودو صدای چرخ ها به طرز وحشتناکی نزدیک به نظر می آمد. مانند دو تا پرنده با ترس به هم نگاه کردیم و به م چسبیدیم تا کم کم گوشمان به صدا عادت کرد. بالش را کنار می زدیم، گوشمان را به کف کوپه می چسباندیم و می گفتیم که به عوض نگاه کردن به آسمان و قصه گفتن برای ابرها به صدای چرخ ها گوش می کنیم. صدای چرخ هایی که انگار نزدیکتر و نزدیک تر می شدند و آ]نگی منظم و ترسناک را تکرار می کردند. رستم زیر گوشم گفت: این از قصه ابرها قشنگتر است، مگر نه؟
    سعی می کردیم برای آن شری پیدا کنیم کلمه ها را تکرار می کردیم، صداها را تقلید می کردیم، دنبالشان می کردیم و می شمردیمشان، یک دو...یک دو... تعجب می کردیم، می خندیدیم، می ترسیدیم و صدایمان اوج می گرفت. آن وقت صدای بزرگتر ها در می آمد و هیس هیس می کردند. چراغ های بزرگ را که خاموش کردند کوپه در نور چراغ های کوچک و ما که کف آن خوابیده بودیم در تاریکی فرو رفتیم.
    چشممان داشت گرم می شد که رستم بالش را به طرف خودش کشید. سرم روی پتو افتاد، نیم خیز شدم و بالش را کشیدم. او کشید من کشیدم، دوباره کشید، دستم را بلند کردم و محکم زدم توی سینه اش، لحظه ای مات نگاهم کرد. کف دستم را خاراندم. خانم خانم خواب آلوده گفت: هیس، بخوابید بچه ها.
    ننه ددری از روی نیمکت که خوابیده بود چرخی زد، دستش را دراز کرد و بازوی رستم را نشگون گرفت و آهسته گفت: بخواب ذلیل شده، بگذار آن بچه هم بخوابد. و سعی کرد مرا از کف کوپه بلند کند و کنار خودش بخواباند. دستش را محکم عقب زدم و گفتم: ولم کن، دیگر.
    تو دستت را روی بازویت گذاشته بودی و آهسته گفتی:

    آه... نگاه ترسیده و واخورده ما در تاریک روشن کف کوپه

    به هم دوخته شده بود. سرم را جلو آوردم و گفتم: درد گرفت؟

    سرت را تکان دادی و در حالی که بازویت را می مالیدی گفتی:

    آه... نه، و دست مشت کرده ات را به چشم هایت مالیدی.

    نپرسیدم کدامیک دردش بیشتر بود. تو هم چیزی نگفتی.

    بالش را صاف کردیم، سرمان را کنار هم گذاشتیم، خوابیدیم

    و گوشمان را به حرکت قطار سپردیم و کم کم به خواب رفتیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نیمه های شب از خواب بیدار شدم. قطار در ایستگاهی توقف

    کرده بود. به صداهای گنگ بیرون گوش دادم. صدای خرخر

    خانم خانم و ننه بزرگه همراه با نفس های عمیق و آرام ننه ددری

    توی کوپه پیچیده بود. گوشه آرنج ننه ددری از چادرش بیرون

    بود. دستش بشکند. تو خواب بودی. دستم را روی بازویت گذاشتم

    و چشم هایم را بستم. کف دستم می سوخت...

    هر بار پاپا او را می زد بی اختیار چشم هایم را می بستم و دلم می خواست بمیرد. رستم در برار ضره های او خودش را جمع می کرد، نگاهش را ازمن می دزدید. جلو من گریه نمی کرد و تا چند روز به چشمهایم نگاه نمی کرد.
    به کف نیمه تاریک و کوچک کوپه قطار کشیده می شوم.
    به سوی آن دو کودکی که آنجا خوابیده اند. می دانم که نگاه
    متعجب و ترسیده و ساکت تو همیشه با من خواهد بود، چه
    خودت باشی، چه نباشی...
    فاخته دستهایش را در دستهایم رها کرده و منتظر جوابم است. می دانم وقتی که برگردم حسرت حرفهایی را که باید به او می گفتم، خواهم خورد. وقتی که روی پیشخوان داروخانه ای خم شوم تا نسخه بیماری را بخوانم، هنگامی که داروها را به دستش می دهم و طرز مصرف آنها را توضیح می دهم، حسرت آنچه را که به او باید به او می گفتم و نگفتم را خواهم خورد.
    هیچ نگشتری به دست ندارد، معلوم است که ناخن هایش را مدت هاست که درست نکرده. سرم را خم می کنم، دست هایش را در دست می گیرم و به صورتم فشار می دهم و می گویم: من باید برگردم.
    تصمیم گرفته ام در یکی از داروخانه هایی که چندان از خانه مان دور نباشد کارکنم. در این داروخانه ها برعکس داروخانه پدرم کمتر جلو پیشخوان ظاهر می شویم. و ارتباط کمی با مشتری ها داریم. صداهارا می شنویم و احتمالا عده ای را با صدا می شناسیم. گاهی اگر دکتر اصلی و صاحب داروخانه نباشد. به مشتری ها می رسیم. اما هرگز ارتباطی با آنها برقرار نمی شود. در داروخانه، ما با دارو سر وکار داریم نه با مردم. تصور مناز داروخانه اما همیشه همان تصویری خواهد بود که از محله قدیمی و آشنای کودکیم و از داروخانه پدرم دارم.
    باید به رستم می گفتم که هرطور شده خودش را به بوی داروها عادت دهد. برای این که من همه جا رفته ام، همه جا را گشته ام و راهی پیدا نکرده ام.
    می گوید: به خدا قسم که یک ذره هم فرق نکرده ای همان شورای شور شور هستی و در نهایت درجه بی مزه. می خواهم برگردم یعنی چه؟ نیامده برگردم. استعفایت را که داده ای. پس بهانه کار نداری. هر دو بیعار و بیکار. دیگر از این بهتر چه می خواهی؟
    می گویم: باشد دفعه بعد.
    ـ وعده سر خرمن نده. مرا بگو که دلم را به تو خوش کرده بودم.
    ـ حالا نوبت تو است که بیایی آن طرفها.
    ـ با این بچه ها؟
    ـ این ها که دیگر بزرگ شده اند بگذارشان پهلوی مامانت.
    ـ بزرگ شده اند و مسأله هایسان هم با خودشان بزرگ شده. نمی دانم با آن ها چه کنم. راستی تو راهی نمی شناسی که آن ها را بفرستم آنجا؟ برای چه نگهشان دارم. مگر ما چه کردیم که این ها بکنند. آخرش یک چیزی می شوند مثل ما من. خرجشان هم مساله نیست. مردکه آن قدر دارد که بدهد. چشمش کور زندگی مرا تباه کرد، نمی گذارم زندگی بچه هایم را خراب کند. مجبورش می کنم تا شاهی آخرش را خرخ بچه ها کند.
    می گویم: هر کار از دستم برآید برایت می کنم. به شرطی که خودت هم بیایی.
    ـ پس کافی است یکی از این ها را ببری آن جا. آن وقت سرم را بزنی، پایم را بزنی، آن جا هستم. این توله سگ ها که ولم نی کنند.
    ـ آنها تو را ول نمی کنند یا تو؟
    می خندد و سایه آن خنده که رنگی از خنده های شیرین گذشته دارد بار دیگر زیبایی پنهان شده صورتش را نمایان می سازد.
    ـ خب، پدرشان است.
    آهی می کشد: بزرگتر که شدند خودشان می فهمند که چه خری پدرشان بوده. من نمی گویم که بَده بشوم.
    نگاهم می کند، انگار از نگاهم چیزی می خواند که همدلی اش را برمی انگیزد: به خدا یک موی رستم به هزار تا مثل این آدمها می ارزید. آن طفلک از سرِما زیاد بود.
    دستم را جلو دهانش می گذارم. با تعجب نگاهم می کند. می گویم: حرفش را نزن. یاد کتابم هستم صفحه سی و هفت، دست چپ، گوشه پایین.
    می گوید: شورا؟
    اشک روی گونه اش می غلتد.
    تو می گفتی: من نمرده ام، منزل عوض کرده ام.در تو که
    مرا می بینی و بر من اشک می ریزی زنده می مانم....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خانه ما همه در تدارک مراسم عید هستند. نوروز در آنجا منتظر دعوت نمی ماند، خودش در راباز می کند و می ماند، خودش در را باز میکند و می آید تو. نمی فهمم چطور حال و حوصله ی عید گرفتن دارند. به مادرم که میگویم، میگوید: چه حرفها. عید نگرفتن یعنی چه؟ شگون ندارد.
    ـ آخر ...
    ـ آخر ندارد، غلام خان، خدابیامرزش، عمرش همین قدر به دنیا بود دیگر. به خاطر خاله ماهت هم شده باید عید گرفت. باید از عزا درش بیاوریم.
    می خواهم فریاد بزنم: آخ مادر، چطور می بینی... اما ساکت نگاهش میکنم و سرم را تکان می دهم.
    آخر چه کسی باور می کند،چه کسی باور م کند، رستم...

    سال تحویل را همه منزل پدرم جمع هستیم. خواهرم با شوهر و سه تا بچه. برادر بزرگم و زن و دوتا بچه. برادر کوچکم با زن و مادرزن و پدرزنش. خاله پری با بچه ها و عروسهایش. خاله پری از یک هفته پیش آمده منل ما برای کمک کردن به مادرم. ننه ددری هم دم دستشان می پلکید.
    ننه بزرگه برگشنه ده، نزد پسرش زندگی می کند، خیلی پیر شده و می گویند چشمش جایی را نمی بیند. باید بروم ده و او را ببینم اما نمیدانم که می توانم یا نه، ننه ددری پهلوی خاله ام مانده او هم پیر شده اما هنوز خنده از یادش نرفته.
    تحمل مراسم عید را ندارم. به رغم غرغر کردن های مادر، پهلوی خاله ماهم می مانم به بهانه تنهاییش. مادرم مرتب می گوید بهتر است به خانه برگردم. او اصلاً از جایی که ممکن است خانه ام باشد تصوری ندارد. بریا او خانه همان اوست. او ای که سالها است خانه اش خانه من نیست بی خبر است.
    او نمی داند که خانه تو بیشتر از هر خانه ای، خانه ام بوده. او
    را ساعتهای پر از همدلی که در خاته تو ویا در خانه خاله ما هم
    گذرانده ام خبر ندارد. او نمی داند که خاله ماهم بیش از او مادرم
    بوده است و تو نزدیکتر از هر کسی به من. تو پدرو نبودی، توپدرم
    نبودی، مادرم نبودی، برادرم نبودی، خویشامندم نیوی، دوست
    صمیمی ام نبودی. تو تنها دوستی بودی که داشتم، تو کودکی ام
    بودی، وطنم بودی، هویتم بودی....

    شب تا صبح به خود می گویم: باید برگردم. این جا دیگر کاری ندارم. صبح پشت میز اتاق نشیمن خاله ما هم که او و غلام خان هر یک در دو طر آن می نشستند و کارهایشان رانجام می دادند، صبحانه می خورم. در سکوت محزونی که هیچ مزاحمتی ایجاد نمی کند، با خودم کلنجار می روم: باید بمانم برگردم. باید بمانم، باید برگردم.
    کتابهای رستم را بسته بندی می کنم و در خانه خاله ماهم می گذارم، برای بچه های خواهرش پدرم می گوید که خانه را به شخص مطمئنی اجازه میدهد و اجازه اش را برای خواهرش می فرستد. می گوید» خیالت راحت باسد. رستم خیلی به گردن من حق دارد. مواظب اموالش هستم.
    تنها چیزی را بریا خودم بردارم همان کتاب است که سرنوشت بربادرفته ام در آن نوشته شده. آن را در کیفم می گذارم و برمیگردم.
    در میان ابرها می توانم پنهان شوم و موجودیت زمینی ام را فراموش کنم. همه چیز به سرعت از برابرم می گذردو سعی می کنم نگاهم را رویشان ثابت نگه دارم اما موفق نمی شوم در تمام طول سفر کتاب روی دامنم باز است.
    گوشه پایین سمت چپ، سی و هفت نوشته ای:
    سالها می گذرد، جز تو کسی نیست مرا ....
    در ایستگاه کوکی توقف میکنم چند نفر پیاده می شوند آخرین دو نفری که پیاده شده اند زن و مرد مسنی هستند. زن زیر بازوی مرد را گرفته و مرد قدمهایش سنگین است و به زحمت خود را پیش می کشاند. شانه های درهم کشیده و جثه ای نهیف دارد. مرد بدون این که شباهتی به پاپا داشته باسد مرا به یاد آخرین روزهای حیات او می اندازد، پاپای من که هرگز به کسی شبیه نبود، در ماههای پایانی عمرشدیگر به زحمت می توانست راه برود. در آن روزها او دیگر کوچکترین شباهتی به آم مردپر هیبت که دل اهل خانه از صدای قدمهایش به لرزه می افتاد، نداشت. چقدر دلم برایش تنگ است.

    تو زیر بغلش را می گرفتی تا از اتاق در آید و روی تخت توی حیاط بنشیند

    وقتی از دو پله ای که به حیاط می رسید، پایین می آمد، به همه تمرکز ذهنی ام را پیدا کردن غول قصه ها در آن جسم شکننده و تمام شده، نیاز داشتم غولی ه وقتی بغلش می رفتم، بازی می کردم با بازوهایش که پر از مو بود، سعی می کردم یکی از آنها را بکنم و او دستش را پس می کشید و می گفت: آخ، چکار می کنی، پدر سوخته؟
    می پرسیدم: پاپا، دردت می آید؟
    خنده ای می کرد: دردم می آید؟ پدرسوخته، معلوم است دردم می آید.

    با خودم شرط کرده بودم که هر بار تو را بزند يكي از موهاي
    دستش را بكنم.

    قطار به حركت در مي آمد مرد و زن مسن نزديك در خروجي رسيده اند، صورت مرد را نمي توانم ببينم، از ايستگاه مي گذريم به اسم آن توجهي نكرده ام. اين اسمها چيزي را برايم تداعي نمي كنند. حتي اگر نگاهشان هم بكنم از جلوشان ه رد شوم فراموششان مي كنم. به پشتي صندلي ام تكيه مي دهم، به جهان نگاه ميكنم، چشمهايش را بسته است. روي پيشاني ا دو خط عميق افتاده. موهايش جو گندمي و در دو طرف شقيقه كم پشت شده اشت.
    در فرودگاه مي پرسيد كه چرا اين قدر كم ماندم.
    او نمي داند كه هزار سال مانده ام. نگاهش ميكنم و چيزي نمي گويم. هركلمه اي كه بگويم آخرش به اشكهايم خواهد رسيد. فقط سرم را تكان ميدهم. كنجكاو است و دوباره مي پرسد. انگار دلش مي خاهد مرا به حرف بياورد، مي گويم: خبري نبود آمدم ديگر.
    ميگويد: همه چيز رو بع راه بود؟
    با سر اشاره مي كنم كه آره.
    مي پرسد: همه خوب بودند.
    مي گويم: همه خوب بودند.
    با رضايت سرش را تكان ميدهد.

    تو بريا او جز همه كسان نيست و احتمالاً او تو را اصلاً
    كسي حساب نمي كنند....
    به ياد نوشته شاعري مي افتم:« مرگ معني ندارد. هيچ عوض نمي شود. ما در جاي خود قرار داريم و همه چيز به همان منوال سابق ادامه مي يابد. ميتوانيم مانند گذشته، همانطور كه عادت داشتم، به يكديگر فكر كنيم و با هم لطيفه هايمان بخنديم. تنها جسم است كه نمي بينم اما در فكر و ذهنمان آن كه رفته همانگونه كه بوده، هست.»
    ناخنهايم را كف دستم فرو مي كنم و به پوچي هر شعر و نوشته اي پي مي برم. كدام شعر ميتواند آن چيزي مه من حس ميكنم، بيان كند؟
    جهان ميگويد: معلوم است ديگر حوصله آن جا را نداري. اصلاً هر سال رفتم بيهوده است. اين همه جاهاي ديدني در دنيا است. حيف نيست آدم تعطيلاتش را آن جا بگذارند؟
    او رستمش را از دست نداده كه بفهمد من چه بگويم. او
    اصلاً رستمي ندارد كه بفهمد من چه ي گويم...
    يك هفته بعد ستاره را مي بينم. از در نيامده تو، بسته اي به به طرفم دراز ميكند و مي گويد: مال تولد است.
    آه، اصلاً فراموش كرده بودم. ميگويم: اين جا كه نبودم.
    آسمان صاف و بي ابر است. تو به آن مي گفتي: امروز كسي
    خانه نيست، بايد صبر كنيم تا ابرها به خانه شان برگرداند...
    آرام و بيتفاوت مي گويد: من يادم بود.
    به او هم نميدانم چه بگويم؟ اما او حرف مي زند. به آهنگ صدايش گوش ميدهم. برايم مهم نيست كه چه ميگويد. بودنش مهم اتس. فقط بودنش مهم است.
    او تو را نديده و تو را نمي شناسد و كوچكترين تصوري از بود
    يا نبودت ندارد.....
    چرا خودش به من نگفت؟ ميتوانست در نامه اي برايم بنويسد. ميتوانست درتلفن بگويد. هيچ تاريخي زير آن ننوشته. حالا مي فهمم كه چرا هنرمندان براي كار هنري شان تاريخ مي گذارند. دانستن اين كه چه وقت چهفكري داشته ايم مهم است.
    ستاره مي گويد: مامي...
    بارها به او گفته ام مرا مامي صدا نزند. در جوابم خنديده و گفته: چرا؟
    ميگويم: براي اين كه...
    حرفم رت قطع ميكند: مامي هم همان مامان است، چه فرقي دارد؟
    لبهايم را بههم فشار ميدهم.
    تاريخ خريد كتاب به سالها پيش باز مي گردد ما چه وقت آن را نوشته است؟
    ستاره مي پرسد: آر يو ويت مي؟ ح.است به من است؟
    مي گويم: آف كورس. البته.
    در آهنگ صدايش غرق مي شوم و همچنان نگاهش ميكنم ، ا پس آن اندوه ساكت و پنهان.

    « آري تمامي اندوه ها، اندوه همه ي كسان، وزن آن كودك
    خفته است كه تا ابد حمل خواهي كردو»

    لندن اوت 2003


    پايان





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/