روتختی را کنار می زنم.چراغ کنار تخت را خاموش می کنم و زیر پتو می خزم.سرم را روی بالش می گذارم.آنجا هم بوی دواخانه پدرم می آید.چشمهایم را می بندم.آیا زنی روی آن تخت کنارش خوابیده است؟صدای نفسهای عشقی در اتاق طنین داشته است؟بوی تنش هنوز به رختخواب است.

پتو را روی صورتم می کشم و بوی تنت را تا اعماق جانم
فرو می دهم...

رد اشک را حس می کنم که از دو طرف صورتم می غلتد و توی موهایم فرو می رود.دستی گرم روی تنم کشیده می شود.دور شانه ام می چرخد و مرا به خودش می فشارد.شانه هایم را دربرمی گیرد و آهسته پایین می لغزد؛روی پیراهنم.همه تنم را جستجو می کند.همه جا مکث می کند.خودم را به آن دستهای گرم و آشنا که برای اولین بار تنم را لمس می کند می سپارم و دستهایم را دورش حلقه می کنم.دهانی گرم با دندانهای سفید و محکم روی صورتم می چرخد.دهانم را باز می کنم تا آن نفس تشنه به وجودم راه یابد.چشمهایم را می بندم.در خانه ام هستم؛تنهای تنها و به اعماق خوابی که دلم نمی خواهد بیداری در پی داشته باشد،فرو می روم.صد سال می خوابم.
خاله ماهم هیچ چیز را در خانه اش تغییر نداده است.آدم فکر می کند همین الان در باز می شود و غلام خان می آید تو.صدای او را در آن اتاق حس می کنم و جای خالی اش را بیشتر.آرزو می کنم کاش صدایش را ضبط کرده بودم.به خاله ماهم که گفتم،سری تکان داد و گفت:چه حاجتی.
راست می گفت،مگر می توان آن صدا را فراموش کرد.
تنها چیزی که عوض شده نگاه پریشان و خاموش خاله ام است که گویی به دنبال او می گردد و خسته است.من حرف می زنم.بی وقفه حرف می زنم.از غلام خان می پرسم.می گویم:می دانستید چقدر دوستش داشتم.او خودش می دانست؟
خاله ام با حسرت آه می کشد و سرش را تکان می دهد و می گوید:غلام تو را مثل بچه خودش دوست داشت.وقتی تو رفتی،او بیشتر از من غصه خورد.دلش برایت خیلی تنگ می شد.
می پرسم نمی خواهد خانه را عوض کند،فکر نمی کند آنجا برایش بزرگ است،تنهایی اذیتش نمی کند؟
دوباره آهی می کشد و می گوید:خیلی ها می گویند.اما نمی توانم از اینجا دل بکنم.غلام در هر گوشه اش با من است.هر جا بروم تنهاتر می شوم.این خانه را با وام بانکی که هر دو گرفتیم،خریدیم.همه چیزش را با هم درست کردیم.
خنده ای غم انگیز روی لبهایش می نشیند:با هم در آن عشقها کرده ایم و با هم در آن پیر شده ایم. خوشی ها و ناخوشی های زیادی داشته ایم که در این چهاردیواری گذرانده ایم.کجا بروم که مردک بیچاره ام این قدر نزدیکم باشد.

من و تو حتی چنین خانه ای نداریم...

اشکش را با گوشه چادرش پاک می کند.می گوید:دلت نمی خواهد فاخته را ببینی؟چند وقت پیش تلفن کرد.می گفت که دارد از شوهرش جدا می شود،یا جدا شده است.
_ بالاخره مصمم شد؟
_ چرا؟شوهرش که ظاهراً عیبی نداشت.
_ همان سالهای اول باید طلاق می گرفت نه بعد از چهار تا بچه.
_ تلفن کرده بود که تسلیت بگوید.
_ تسلیت؟
_ برای غلام.
می گوید:خیلی سخت بود.برای هردویمان سخت بود.بیست و چهار ساعت درد داشت.خدا می داند که مردک بیچاره ام چقدر درد کشید.آدم از کارهای خدا سردرنمی آورد.آن آخری ها حتی حرف زدن هم برایش دشوار بودگاهی آهسته حرف میزد؛از این دنیا و از آن دنیا.می گفت دلش نمی خواهد مرا تنها بگذارد.اما تلخ شده بود.می گفت که دلش می خواهد تا آخر دنیا با من باشد،پهلوی من.تا من رضایت ندادم،نرفت.حقیقتش این است که هیچ کس مرگ را دوست ندارد.
می گویم:چطور؟
_شبها پایین تختش می خوابیدم.یک شب حالش خیلی بد بود.خسته شده بود.انگار التماس می کرد.دستش را گرفتم و بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.نفس بلندی کشید و تمام کرد.وقتهایی هست که فکر می کنم اگر رضایت نمی دادم تا کی می توانست بماند.اما طاقت زجر کشیدنش را نداشتم.
اشکی را که روی گونه اش غلتیده با پشت دست پاک می کند.
می گوید:رستم توی اتاق دم دری خوابیده بود.اگر او نبود...آن طفلک بیچاره هم...
انگار دستی سینه ام را می شکافد.دکمه های ژاکتم را روی هم فشار می دهم و دستم را روی لبهایش می گذارم.

هر مرگی داستانی دارد جز مرگ تو.دیگران در گفتن
داستان مرگ بسیار دست و دلبازند.اما برای من مرگ
تو داستانی ندارد...

دستم را می گیرد و به گونه اش فشار می دهد.لحظه ای نگاهم می کند.لبهایش تکان می خورد.می خواهد چیزی بگوید.به چشمهای من که التماسش می کنم، نگاه می کند.حرفش را مزه مزه می کند تا عاقبت می گوید:گریه کن.اگر گریه کنی حالت بهتر می شود.
سرم را تکان می دهم.
می گوید:گریه آدم را سبک می کند.
می گویم:اگر گریه کنم،باید همیشه گریه کنم.تا ابد باید گریه کنم.اگر اشکم سرازیر شود،دیگر بند نمی آید.
دستهایم را میان دستهایش نگه می دارد.می گوید:به فاخته تلفن می زنم که بیاید اینجا تو را ببیند.
_بله،خانه مامان همیشه خیلی شلوغ است.من تحمل شلوغی را ندارم.
جهان به ساعتش نگاه می کند و می گوید:دیگر چیزی به رسیدنمان نمانده.و من فکر می کنم:به کجا؟
به خاله ماهم می گویم:باید بمانم،نمی توانم برگردم.
می گوید:بمان،هر قدر دلت می خواهد،بمان.
می گویم:اما باید بروم،نمی توانم بمانم.