رویای یک شب تابستان.
در تئاتر کنار جهان و ستاره نشسته ام.رویای یک شب تابستان،یکی از نمایشنامه های شکسپیر را نشان می دهند.با این که داستان را خوانده ام،اما می دانم برای درک زیبایی کلام نمایشنامه باید با زبان شعری شکسپیر آشنا بود.در نیمه های نمایش حس می کنم هر چه بکوشم باز موفق به درک محیط و حال و هوای داستان نخواهم شد.انچه را که تماشا می کنم نیمی از واقعیتی است که اتفاق می افتد.مانند کسی که شعرهای ترجمه شده حافظ را بخواند.
از سالن نمایش دور افتاده ام و بی هیچ دغدغه ای خود را به خیال می سپارم.با انگشتهایم سالهای زندگی ام را که در دنیایی گذشته که تنها نیمی از واقعیت آنرا حس کرده ام و نیم دیگرش به من تعلق نداشته،می شمارم.در دنیایی که حتی نتوانسته ام تمامی وجود بچه ام را داشته باشم.از اینکه دیگر نمی توانستم فکرم را بر زبان آورم خسته بودم.آن چه می گفتم،فکر و عقیده ام نبود،چیزی بود که از من انتظار داشتند.شفافیت درونم را از دست می دادم.عادت کرده بودم که حرف دلی نداشته باشم.اعتماد مانند سلامتی است،از دست که رفت دیگر به زحمت باز می گردد.درونم از اعتماد تهی می شود.
از خودم می پرسم چرا نمی توانم به هیچ چیز دل ببندم؟چه
چیزی مانع دل بستنم می شود؟روزنامه هایی که جهان خریده
و چون سدی او را از من جدا می کند؟یا ستاره که پاره تنم است
و مانند ستاره های آسمان دور؟یا اینکه هرگز به درستی ندانسته ام
به چه چیز دل بسته بودم...
*****************************************
قطار از کنار جلگه های سرسبز می گذرد.همه جا آنقدر سبز است که می توانم تصور کنم با نگاه کردن به آنها چشمهایم سبز خواهد شد.به جهان نگاه می کنم.چشمهای او سبز است،سبز سبز.چشمهای من سیاه است،سیاه سیاه مانند قیر.
تو می گفتی با این چشمهای سیاه چطور می توانم دنیا را
ببینم...
از ایستگاه کوچکی بی توقف می گذریم.از جلوی سکوی قطار رد می شویم.زنی روی نیمکت نشسته است.با نگاهش قطار را دنبال می کند.هنوز کاملاً به جلوی او نرسیده ایم که کمی از جا بلند می شود و با دیدن قطار که می گذرد دوباره سر جایش می نشیند.
زن سالمند است.موهایش را پشت سرش جمع کرده.یقه پالتویش را بالا برده و شانه هایش را از سرما در هم کشیده است.کیفش را در بغل گرفته.نگاه خالی اش به من و سایر مسافرها چنان است که انگار ما را نمی بیند.جز او کسی در ایستگاه نیست.
سی و چند سال است که همراه جهان از این شهر به آن شهر و از کشوری به کشور دیگر رفته ام و به خاله پری فکر کرده ام که غصه دربدری مرا می خورد.سالهایی که روز بروز دورتر و دورتر می شوند.سالهایی می توانستم در اتاقم را ببندم و صدای رادیو را آنقدر بلند کنم که مادرم فریاد بزند:اگر فکر ما را نمی کنی،فکر همسایه ها را بکن.
سالهایی که می توانستم ساعتها روی کتابی خم شوم و بدون خواندن کلمه ای به رویا فرو روم و دلم شور هیچ چیز را نزند.سالهایی که پر از خوشحالی های کوچک و غمهای کوچک بود.
سالهایی که تو در چند قدمی ام بودی همیشه...
به سی و چند سال گذشته فکر می کنم که یک عمر است،یک دایره بسته و کامل،که می توان از هیچ به همه و از همه به هیچ چیز رسید.
فاخته پای تلفن گفت که باید برای عروسی اش به تهران بروم.گفتم:بهتر نبود کمی زودتر خبرم می کردی؟
در راه آمریکا بودم و باور نمی کردم در عروسی او نباشم.مختصر اثاثی را که داشتیم جمع کرده بودیم.خانه را قرار بود دو هفته دیگر تحویل بدهیم.
_تقصیر از من نیست.همین طوری یکدفعه تصمیم گرفتیم.
پرسیدم:اصلاً چطور شد قبول کردی تو که...؟
استادمان دکتر داروسازی بود که تازه از آمریکا آمده بود.ادا و اصول زیادی داشت،به بعضی ها این ادا و اصول می آید به او اصلاً نمی آمد.همان هفته اول که فاخته را دید عاشقش شد و سر کلاس چشم از او برنمی داشت،بچه ها فهمیده بودند و مسخره بازی شروع شده بود و فاخته هم در آن سهم کمی نداشت.
گفت:چون سرم از دست حرف این و آن باد کرده بود.طرف ول کن نبود.بعد هم دیدم اگر درسی بخوانم و نمره ای بیاورم،می گویند نمره را او داده.فردا دکترایمان را هم که بگیریم خواهند گفت به پشتوانه او بوده.تازه روزی نبود که یکی نیاید و نخواهد میانجیگری کنم.
_می خواهی من قبول کنم که به خاطر نمره هایت داری زنش می شوی؟فکر می کنی حالا کسی نمره ها را به پای او نمی نویسد.چرا بجای این حرفها رک و راست نمی گویی عاشق شده ای؟
_نه،خر شدم.
_انگار منتظر بودی من پایم را از تهران بیرون بگذارم.
_حالا در عوض می توانم بیایم و تو را ببینم.
_حالا که دارم از اینجا می روم؟
_هر جای دنیا بروی دنبالت می آیم.آخر یارو آمریکا درس خوانده،یادت که هست و همه اش سنگ آن را به سینه می زند.بدش هم نمی آید برگردد،یک دفعه دیدی ما هم سر و کله مان آن طرفها پیدا شد.آن وقت می توانم بگویم خیلی هم خر نشدم.
انگار پر درآوردم و آمریکا در نظرم بهشت برین آمد.گفتم:خب چرا این را زودتر نگفتی.کی می آیی؟
_همچین می گویی کی می آیی که انگار تو فرودگاه نشسته ام.قول داده در اولین فرصت سفری به آن طرفها بیاییم.
پرهایم ریخت و افق آمریکا رو به تاریکی رفت.
گفتم:مرا بگو که چه خوش خیالم.وعده سر خرمن بهت داده.
انگار حوصله این حرفها را نداشت گفت:بدون تو اصلاً احساس نمی کنم دارم عروسی می کنم.
_خب،فکر این را باید زودتر می کردی.
با انگشتش روی تلفن زد:حالا می آیی یا نه؟
_صدا خیلی خوب می آید تو هم روی تلفن ضرب گرفته ای.چطوری بیایم؟جهان بلیت مان را هم گرفته.وقتی تو عروسی می کنی من بالای اقیانوس اطلس در پرواز هستم.
_این هم تقصیر من است.اگر دنبال من نمی آمدی،اگر سر کوچه ما او را نمی دیدی،نه با او آشنا می شدی و نه دور دنیا می گشتی.نه حالا این قدر از من دور بودی.
_آره دم خانه شما بود.
_خود کرده را تدبیر نیست.
آهی کشیدم:چقدر گفتم ولم کن،ولم کن،ولم کن؟
خندید:آره،بگذار در انزوای خودم باشم...
بعد پرسید:مگر جهان نگفته بود به ایران بر می گردید پس کی بر می گردید؟
_این روزها کسی رل می شناسی که به قولش پایبند باشد؟
_اگر کسی را پیدا کردی مرا هم خبر کن.
جهان گفت که مردم ایران برنامه ریزی بلد نیستند.فکر می کنند باقی مردم برنامه و زندگی ندارند و هر وقت آنها اراده کنند باید حاضر شوند.
گفتم:فاخته چنین حرفی نزد.از آن گذشته این که آدم یک چیزی را دلش بخواهد و یک چیزی را توقع داشته باشد دو موضوع مجزاست.
سرش را تکان داد:به خاطر همین می گویم.نمی توانست زودتر تو را خبر کند؟
زمانی که روی اقیانوس اطلس در پرواز بودم،دلم در تهران بود و لحظه به لحظه عروسی او را تجسم می کردم آن هم با کسی که هرگز تصورش را نمی کردم و نمی فهمیدم چرا آن را قبول کرده.
فاخته هیچ گاه به آمریکا یا فرانسه یا انگلیس نیامد و استاد محترم هرگز به قولش وفا نکرد.البته مسافرت های خود او برقرار بود،انا فاخته باید می ماند تا به خانه و بچه ها برسد.اولین حاملگی اش چند ماه بعد از ازدواجش بود.دیگر سر کلاس نمی رفت.می گفت:این طوری نمی توانم.او هم خوشش نمی آید.فعلاً که خانه نشین شده ام می خورم و می خوابم.بد هم نمی گذرد.
انگار با آدمی حرف می زدم که هرگز ندیده و نمی شناختم.پرسیدم:رادیو چی؟
خنده بی حالی کرد:آن را که خیلی وقت است ول کرده ام.راضی نبود.
بی اختیار گفتم:او از چه چیزی راضی است؟مثل این که به قول خودت زورت فقط به مادرجان و برادرت می رسید.بیچاره ها جرأت نداشتند حرف بزنند.یادت هست؟
_آخر فرق می کند.محیط اینجا با آنجا متفاوت است.
_به اینجا و آنجا چه مربوط.مگر خود ایشان این طرفها تحصیل نکرده اند.انگار جادو شده ای یا چیزهایی هست که به من نمی گویی.تو آدمی نبودی که از چیزی به آسانی بگذری.
_خودت که بدتر از من کردی.یادت رفته؟تو بخاطر جهان،خانه و زندگی و مملکت و ننه و بابات را ول کردی.
_برای همین هم دارم هشدارت می دهم.فکر نکن من فتح جهان کرده ام.
خندید:آره می دانم جهان تو را فتح کرد.
_از آن هم چندان مطمئن نیستم.اصلاً چرا باید یکدیگر را فتح کنیم؟
_بحث خوبی است،اما از پشت تلفن برایت گران تمام می شود.اگر یک بلیت بگیری و بیایی ارزانتر است.
_شاید هم یک دفعه دیدی آمدم.
نمی دانستم دور دنیا گشتنم همراه جهان به این زودی ها پایانی نخواهد داشت و به زحمت خواهم توانست هر چند سال یک بار او را ببینم.و برای همه عمر حسرت آن روزهای شاد و بی خیال مدرسه را خواهم خورد.
می گویند هر زبانی وطن دیگر ماست.من هرگز در وطنم و با زبان مادریم زندگی نکرده ام.زبانهایی که یاد گرفته ام چیز های عاریه ای هستند همچون باری بر دوشم.گاهی که آنها را با هم مخلوط می کنم به صورت دلقک سیرکی در می آیم که نقش خودش را فراموش کرده است و در صحنه ای بازی می کند که از آن او نیست.
سؤالی که مدام در ذهنم تکرار می شود این است که چه
چیزی مرا به اینجا پایبند کرده است.از کجا باید شروع کرد؟
از داروخانه پدرم،که تو دلت از بوی دارو های آن بهم می خورد
و هرگز نتوانستی به آن عادت کنی و من که در سراسر جهان
داروسازی خوانده ام به این امید که بتوانم به طرز ساختن داروهایی
برسم که بو نداشته باشند و کسی از آنها حالش بهم نخورد....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)