یک ساعت با صبحانه ام ور میروم در خانه ما صبحانه مراسم مفصلی داشت که کوچکترین شباهتی با این صبحانه ها ندارد. از خواب که بلند می شدم سماور در حال جوش و نان تازه و پنیر روی میز بود. یکی از بچه ها چایش را خورده و در حال رفتن بود، دیگری لقمه نان دستش مانده و سرش توی کتاب بود. غرغر مادرم بلند می شد که درس را شب قبل می خوانند. آن دیگری هنوز از خواب بلند نشده، مادرم ریاد می زد:
امروز مگر مدرسه نداری؟ دستش را روی هم می مالید به پدرم که خونسرد چایش را هورت می کشید نگاه می کرد و زیر لب می گفت:
حرف آدم را گوش نمی کنند. تو هم که حرفی نمی زنی. رادیو روشن بود از کنار آن که می گذشت صدایش را کم می کرد. تلفن زنگ می زند. مادرم در حالی که نگاه مخصوصی به پدرم می انداخت می گفت: حتماً با شما کار دارند آقای دکتر. سری تکان می داد و از در بیرون می رفت. پدرم گوشی را برمی داشت. در همان حال یکی از بچه ها صدای رادیو رابلند می کرد. پدرم با دست به آن اشاره می کرد. خواهرم آن را کم می کرد و می گفت:
مگر کوری، نمی بینی بابا پای تلفن است؟
ـ کورم و بهتر که نمی توانم تو را ببینم.
بعضی از روزها با دلهره امتحان و ترس از دیر رسیدن به مدرسه، صبحانه خورده نخورده روپوش مدرسه را به تن می کردم و کتابها را زیر بغل می روم و قبل از این که در را پشت سرم ببندم ریاد می زدم: من رفتم، خداحاظ. و نیمی از راه را می دویدم.
ظهرها با تصور غذایی که قرار بود برای ناهار داشته باشیم به خانه می آمدیم. سر صبحانه همیشه یکی بود که اصرار داشته باشد بداند ناهار چه داریم. مادرم با بی حوصلگی می گفت: حالا چایی تان را بخورید. تا ظهر خیلی مانده...
بعد با بلاتکلیفی می گفت: نمی دانم چه درست کنم؟ این هم شده یک مکافات. هر روز صبح آدم می ماند که چه بپزد.
هیجان زده هر کدام پیشنهادی می دادیم و این که آبگوشت درست نکند. برادر بزرگم می گفت: اگر آبگوشت بپزی من می روم خانه خانم خانم یا خاله پری. ما هم می گفتیم که همین کار را می کنیم.
مادرم می خندید و می گفت: از کجا می دانید که آنها آبگوشت نداشته باشند.
می گفتم: آبگوشت خاله پری خوشمزه تر از آبگوشت ما است.
پدرم می گفت: مرغ همسایه غاز است.
مادرم کمتر پیشنهادهای ما را قبول می کرد. به ندرت یادم می آید غذلیی را که می گفتیم درست کند. می گفت: باشد یک وقت دیگر. حالا این را نداریم آن را نداریم. بعد هم برای این که قال قضیه را بکند می گفت: خب، خب یک فکری می کنم.
اگر روزی وعده ای می داد و ظهر درست نکرده بود. غرغر همه بلند می شد. آم وقتها نمی همیدم که حق دارد. حالا که می فهمم موقعیتش را ندارم. بچه هایی ندارم که هر تقاضایی داشته باشند. یک دختر دارم . قط یک دختر که اسمش ستاره است.
بچه آخری خاله پری دختر بود. سر اسمش طبق معمول هرکس پیشنهادی می داد من ه گفتم: اسمش را بگذاریم ستاره.
خاله پری گفت: وا دیگه چی؟
مادرم گت: یک کلمه هم از مادر عروس بشنو ستاره؟ این اسم ا از کجا پیدا کردی؟ مادرم به همه چیز شک دارد، هر چیز را رد می کند. مگر این که صد در صد باب سلیقه خودش باشد.
خانم خانم و پاپا هر دو به هم و بعد به من نگاه کردند. صورتم سرخ شده بود. خانم خانم خنده ای کرد و گفت: خب، بچه ام از این اسم خوشش آمده، بد که نیست.
پاپا گفت: پری خانم اگر اسم دخترت را ستاره بگذاری باید ضامنش بشوی که خوشگل هم بشود. مثل آنها که اسمشان ستاره است و چشمکی به خانم خانم زد.
خاله پری اخمی کرد و گفت: وا چه حذفها.
مادرم دخالت کرد: ماشاءالله، آدم حظ می کند نگاهش کند. ضامن نمی خواهد خدا را شکر. پاپا گفت: خاله اگر تعریفش را نکند که بکند.
خاله پری گفت: حالا حالا وقت داریم که سر فرصت یک اسم خوب و قشنگ برایش پیدا کنیم.
ندانستم چطوری از اتاق بیرون رفتم و تا آخر شب هم خودم را نشانشان ندادم و خاله پری هم اسم دیگری برای دخترش انتخاب کرد.
پاپا عادت داشت برای سرکشی املاکش به ده برود. گاهی چند هفته ای طول می کشید. اما آمدنش را همیشه به خانم خانم خبر می داد. او هم اگر منزل خویشی یا حتی منزل یکی از خواهرهایش دعوت داشت می گفت: نمی توانم، حسام امروز برمیگردد. وقتی می رسد خسته است و من هم باید خانه باشم.
خاله پری همیشه می خندید و می گفت: شما هم این شوهرتان را خیلی ناز نازی بار آورده اید.
خانم خانم سری تکان می داد، لبخندی می زد اما روز آمدن پاپا از خانه در نمی آمد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)