صبحانه ام را در صبحي ابري و تاريكي و در تنهايي آماده مي كنم . اولين روزي است كه از كارم استعفا داده ام. از شركت دارويي كه سالها در آن كار كرده بودم. اگر نمي توانستم زندگي ام را از نزديك به سي سال در اين سوي جهان ساخته بودم، رها كنم، دست كم مي توانستم از كاري كه از آن احساس رضايت نمي كردم، استعفا بدهم.
تصور مي كردم با استخدام شدن در يك شركت دارويي
مي توانم به آرزويمان جامه عمل بپوشانم...
تصور مي كردم كار در يك شركت دارويي سر در آوردن از رمز و راز فرمول هاي دارويي. اين تصور مي توانم وارد قسمت تحقيق شومو براي درست كردن داروهايي كه بو نداشته باشد به تحقيق بژردازم، تصور بيهوده و درو از واقعيتي بود.حتي اگر درجه دكترا هم مي داشتم، نمي توانستم راهي به شبكه سري و اختصاصي شركت هاي داروسازي پيدا كنم.
شبكه اي يكسويه كه تنها هدفش منافع سهامداران خود بود، چنانچه زياني متوجه شان مي شد اولين قرباني كارمندهايشان بودند كه اخراج آنها طبق قرار داد در جهت منافع شركت بود. هيچ يك از ما با هر درجه اي تحصيلي و سابقه كار در برابر اتفاقات پيش بيني نشده بيمه نبودم. اين شركت ها مي توانست به دليل زيان مالي صدها كارمند را بيكار كنند و در همان حال به سهامداران خود سودهاي كلان بپردازد.
در چنين محيطي به كارم ادامه ميدادم و هر روز به تو فكر
مي كردم كه چط.ر دلت از بوي داروها به هم مي خورد و آنچه
من مي كنم بي انكه كوچكترين كمكي به تو كرده باشدجيب
عده اي را پر مي كند كه همين الان هم از پول لبريز است
هر روز كه سر كارم مي روم نمي توانم اين فكر را از ذهنم دور كنم كه كار كردن براي شركتها خيانت است. جهان مي گويد: كار در همه جا همين است. در اين آشفته بازار ما مهره اي كوچكي هستيم كه قدرت جنگيدن ندايم. اينها از دولت ها هم قدرتمند تر هستند. حتي آنهايي كه كاري دارند تا مطمئن نيستند آن را داشته باشند و در موقعيت تو...
دستهايش را ع هم فشار مي دهد و نگاهم مي كند و لبخندي مي زند.
مي گويم: مقصودت موقعيت سني من است، يا خارجي بودنم؟
نمي توانم او رانمي توانم او را ببخشم. به ياد پاپا مي افتم، و از اين ياداوري بيزارم.
هنوز دستهايش را به هم جفت كرده نگاهم مي كند و آن لبخند نابخشودني روي لبهايش است. جمله اي كه بي توجه ادا مي كند، همان چيزي است كه خودم هم به آن فكر كرده ام و شنيده آن از زبان او تلختر است. دلم مي خواست اين اعتبار را براي من قاتل باشد. احتمالاً وقتي به من خيانت مي كند با آنهايي است كه از من جوانتر هستند.
برايم نوشته بود: بد نبود اگر مي آمدي و سر و صورتي به داروخانه ما مي دادي خانم دكتر.
نوشتم: از كيسه خليفه مي بخشي. پدرم داروخانه اش را با دنيايي عوض نمي كند. در ضمن من هم دكتر نيستم.
جواب داد: پدرت ديگر چندان كاري با داروخانه ندارد بيشتر كارها را دكنر پتروسيان به عهده گرفته است. پدرت سرپرست است و روزها را در اتاق پشت داروخانه به گفتگو با دوستانش مي گذارند. تو هم لازم نكرده خودت را دست كم بگيري. اين جا بعضي ها به من هم مي گويند آقاي دكتر، غريبه هايي كه براي گرفتم دوا مي آيند، و آدمهاي ساده دلي كه فكر مي كنند هر كه دواخانه كار مي كند، دكتر است. من هم به روي خودم نيم آورم، كارشان را راه مي اندازم و دستورهاي دواييرا آن قدر برايشان توضيح مي دهم كه منقلب شوند. آن وقت اگر باز م اين طرفها گذرشان بيفتد نسخه شان را فقط به دست من مي دهند. گاهي دكتر پتروسيان چشمكي مي زند و مي گويد آقاي دكتر، برو يكي از مشتريهايت آمده.
نامه اش را مي خوانم و از شادي فرياد مي زنم: رستم ...
سپس تا چند روز از كارم احساس آرامش مي كنم. شبها راحت مي خوابم و كمتر به غول عظيم بي عدالتي كه برما چيزه شده فكر مي كنم. يك روز صبح بلند مي شوم و احساس مي كنم از بوي داروهايي كه ديگر بو ندارند و بوشان را با داروهاي ديگر گرفته اند كه آنها همبراي انساس ضررهايي دارد، حالم به هم مي خورد. آن وقت استفايم را مي نويسم و اعلام مي كنم كه ديگر پس از آن در هيچ شركت داروسازي كار نخواهم كرد. حالا مي فهمم چطور ممكن استادم حالش از چيزي به هم بخورد و كسي آن را باور نكند.
تو مي گفتي داروها ديگر بويي نداند
داروهانه هاي اين جا هم ديگر بويي ندارندو آنها هرگز بوي
داروخانه پدرم را نداشته و نخواهد داشت، هيچ داروخانه اي
بوي داروخانه پدرم را نخواهد داشت....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)