من وضع مالي خوبي ندارم. يك معلم ساده حقوق بگير هستم. اين ماشين مال پدرم بوده و الان هم مال ميراثه. زياد دلت را به گالانت خوش نكني، چون مال وارثه، مال من نيست. حتي اين كت تن من عاريتي است. من پس انداز كلاني ندارم. عروسي آن چناني و خريد و كادو هم نمي توانم برايت تهيه كنم. تازه براي برادرم هم كاري نكرديم. يعني فقط براي خاطر پولش نيست. مادرم بعد از مرگ پدرم نمي خواهد ما دنگ و فنگي براي عروسيها راه بيندازيم. هم جاي پدرم خاليست و هم مي بيني كه مردم از ما خانواده شهدا چه توقعي دارند.»
عسل ساكت بود. هر كلمه يا شرط سيروس مثل پتكي روي سرش فرود مي آمد. انگار او را دم چاه، پا در سر آويزان كرده باشند. سكوت مطلق او به سيروس ميدان داد تا حرف دلش را بزند. اگر هر دختر ديگري بود ميگفت كه مي گويم يك نمونه برايتان از كارخانه بسازند و بياورند، اما او ساكت بود و داشت فكر مي كرد. به حرفهاي نگفته كه روي دلش مانده بود. به رويا و خيال عشق پنهان چند ساله و به شب حنابندان رمضان كه سيروس مثل قطره اي خون روي دلش نشسته بود. به عكسي كه او را گول زده و گرفته بود. به جوكهايي كه تعريف كرده بود، به چشمكهاي پنهاني و به ستاره اي كه در چشمش مي درخشيد و در نهايت به عشقي كه وجودش را لبريز كرده بود. عسل فكر مي كرد و فكر مي كرد.انگار كابل صد ولتي به قلبش زده بودند. سيروس واقع بين بود. خود را خوب كنترل مي كرد. خودخواه بود و مردسالار. خلاصه هر كسي كه بود، او دوستش داشت، خيلي هم دوستش داشت. اما چرا آنجا نشسته و به حرفهاي مزخرفش كه استبداد محض بود گوش مي داد. حرفهاي بي سرو ته سيروس مثل آژير خطر در مغزش سوت مي زد. به پرونده اي كه در دادگاه داشت فكر مي كرد. اگر آن حرفها به گوشش مي رسيد، اگر قلي خان و وجيهه حرفي به او مي زدند كه گورش كنده بود. از حرفها ي سيروس معلوم بود كه چيزي نشنيده. پس او در اين مدت كجا بوده؟ عاقبت عسل آه عميقي كشيد و چيزي زير لب زمزمه كرد.
سيروس گفت: «خدا را شكر حرف زدي. من فكر كردم تو در كما فرو رفته اي يا من تو را هيپنوتيزم، چي مي گن، به خواب مصنوعي فرو برده ام.»
«نه، من حالم خوبه. يعني مي گويي من ليسانس بگيرم، ولي به مملكتم خدمت نكنم. از بودجه ملت درس بخوانم و كنج خانه بنشينم. به نظر تو اين خيانت به مردم نيست؟»
«نه، وقتي كه خونه من را گرم نگه داري، به پيشوازم بيايي، دو ماچ آبدار روي گونه ام بكاري و كيف دستي ام را از دستم بگيري و زن عزيز من باشي.»
عسل سرفه اي كرد و گفت: «مي بخشيدها، شما چرا وقتي من ديپلم گرفتم سراغم نيامدي؟ به عقيده من شما همسر نمي خواهي بلكه زن، برده و خدمتكار مي خواهي.»
سيروس بهت زده نگاه كرد. انتظار چنين پاسخ تلخي را از عسل نداشت. گفت: «چون افتخار مي كنم زن خانه داري كه مدرك دكتري دارد، داشته باشم. اين بد است كه من تو را براي خودم بخواهم؟ اينكه چراغ خانه من را روشن نگه داري و به بچه هايم برسي و زن زندگي ام باشي؟»
«نه. اين خودخواهي است و خودخواهي بد است. من دوست داشتم روي پاي خود باشم و به وطنم خدمت كنم.»
شاخه هاي آرزوي عسل ترك خورد. مأيوس شد و سرش روي گردن و شانه اش خم شد.
سيروس طاقت نياورد و گفت: «باشه، چون تو هستي و دوستت دارم، اجازه مي دهم كه به دبيري آموزش و پرورش در بيايي. دبيري شغل سالمي است. آن هم به خاطر تو كوتاه آمدم.»
دختر گفت: «من گالانت را، رنگ آبي اش را دوست دارم. نه به خاطر ماشين، چون تو در آن سوار مي شوي دوست دارم. برايم مهم نيست و هر جا بخواهي و با هر كه بخواهي زندگي مي كنم.»
«چرا؟ چرا شرايط من را بي قيد و شرط پذيرفتي؟»
«چرا نگراني؟ يا شايد در جوابهاي من دو دل هستي و حرفهايم را باور نداري؟»
«هيچ كدام، مي دانم تو آدم ركي هستي و راستش را گفتي. از اين مي ترسم كه بعد پشمان شوي.»
«من تو را دوست دارم و به تو فكر مي كنم. نه به كت و ماشين عاريتي ات. از اينها گذشته خدا بزرگه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)