صفحه 7 از 17 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در آن روزها هر موقع كه قلي خان عسل يا مادرش را مي ديد دست به زير شلوارش ميبرد. روزي عسل به او گفت: «اگر شما مي دانستين كه من قبلاً چقدر براي شما احترام قايل بودم، هرگز چنين حركتي نمي كردين.»
    از آن پس قلي خان از آن حركت ناشايست دست كشيد و شروع به عذرخواهي كرد. باور كردني نبود، قلي خان كه با برادرش علي خان قهر بود مورد سرزنش برادرش قرار گرفت و براي پوزش و طلب بخشش به در خانه درنا آمد. عسل هيچ گاه كوتاه نيامد تا زماني كه حكم قطعي دادگاه مشخص شود. قلي خان از ترس، وكيل معتبري براي دفاع از خودشان گرفت، ولي هنوز هم جنجال آن شب را از چشم عزيزه مي ديد و زنش را سرزنش مي كرد. حيف از مردي كه به حرف زنش گوش بدهد.
    در مدت هشت ماهي كه خبر دعواي درنا و دختر مثل بمب در شهر تركيد، از سيروس خبري نشد كه نشد. انگار قطره اي آب شده و به زمين رفته بود. خبرهاي خيلي زود در شهر پيچيد. آيا او درباره قبولي عسل از دانشگاه هم خبر نداشت. يعني روزنامه نميخواند. انگار كه سيروس هرگز وجود نداشت. او را نديده و در آن شهر نبود. يكبار با احتياط درباره سيروس از مادرش سؤال كرد. درنا مطمئن بود كه همه چيز به گوشش رسيده و خودش را عقب كشيده، چرا كه مادر سيروس و قلي خان هم ولايتي بودند. امكان نداشت او در شهر باشد و اين حرفها را نشنود. خيلي از در و همسايه ها هنوز عسل را نامزدار مي پنداشتند و بقيه شان هم با حسادت روي روشنايي زندگي او خاك مي ريختند و پيش خواستگاراني كه به تحقيق درباره او مي آمدند بد مي گفتند.
    عسل هيچ وقت نااميد نشده و از ياد خدا غافل نبود. اين قضايا پيوند او را با خدا محكم تر كرد. بيشتر از هميشه به نماز و روزه اش چسبيد و به مادرش گفت كه غصه نخورد و يادش باشد كه قوم دو روي تازه مسلمان شده چه رفتار بدي با حضرت فاطمه و حضرت زينب داشتند. خدا آدمهاي خودش را به آزمايش مي كشيد. خدا دوست دارد ضچه آدمهاي خوبش را بشنود كه مدام اسم او را روي لبشان ذكر مي كنند و براي همين است كه بعضيها هميشه با دشواريهاي زندگي دست و پنجه نرم مي كنند. با اين وجود درنا نگران نتيجه دادگاه و حرف مردم بود و عسل بدون دغدغه خاطر، ساك و چمدانش را بست تا در شهري دور در رشته مورد علاقه اش تحصيل كند.
    روزي كه عسل براي ثبت نام با پدرش راهي تهران شد، در كوچه و خيابان چشمش دنبال سيروس بود، ولي انتظارش عبث بود. حتي ديگر در گوشه و كنار هم او را نمي ديد. پيش كسي حرفش را نمي زد و عشقش را در دلش مدفون كرد. مجبور بود، بايد گذشته را پشت سر مي گذاشت، گذشته اي كه با او بود.
    هنوز تكليفشان در دادگاه روشن نشده بود. حتي ممكن بود به شكل مضحك و خنده داري آنان را محكوم به چيزي كنند كه او روحش هم خبر نداشت. صفيه خانم، كلاغ محله، كه از اينجا و آنجا خبر مي آورد و مي برد، گفته بود كه قلي خان وكيل زبردستي گرفته و تازه ممكنست آنان را كه در دادگاه كار مي كنند، تطميع كند. مادر از شنيدن اين حرفها دلش مي لرزيد و خود و دخترش را به خدا مي سپرد. خدا سر بي گناه را سر دار مي برد، ولي بالاي دار نمي برد.
    دختر عكس خودش را در جام پنجره اتوبوس ديد. چقدر خسته بود. اين مدت همه جا سگ دو زده بود. با چشم تر، سرش را تخت صندلي اتوبوس گذاشت و بيرون شيشه را كاويد. در اين مدت، ترس، نگراني و واهمه اش را فرو خورده و به خاطر مادرش دم نزده بود. باورش نمي شد كه چنين خطري از بالاي سر او و مادرش گذشته باشد. چه بسا زنان بي گناهي كه با افتراهاي آبكي تر از آن، پشت ميله هاي زندان رفته و يا شلاق خورده بودند. عسل در اين مدت دشمنانشان را شناخته بود كه انتظار سنگسار شدن او را داشتند. خوشحال بود كه خدا هنوز آنان را فراموش نكرده و به دادشان مي رسيد.دعاها و نمازهاي مادر، آه و استغاثه هاي سر سجاده، نه امكان نداشت آنان محكوم شوند، اما هنوز شايد امكانش بود، احتمالي كوچك و ناچيز.
    آب دهانش را قورت داد و به تكيه گاهي كه جز خدا نداشت فكر كرد. بله، شايد جهان هستي او را به راه ديگري راهنمايي مي كرد. كائنات اين طور مي خواست كه عسل محكم در مقابل اين سختيها بايستد و در مسير زندگي راه مدرسه را به راه دانشگاه پيوند دهد و از پلههاي ترقي بالا برود. فقط خدا مي دانست كه سرنوشت، زندگي ديگري را براي او مقدر كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم...

    مي گويند آدم بعد از مرگ يا جدايي قدر كسي را مي داند. يا مي روم و قدرم را مي داني، يا ميميرم و قدرم را مي فهمي.

    حاجيه بلبل خانم، مادر سيروس، دم در ايستاد. يك دستش را روي پيشاني سپر كرد و دست ديگرش را روي شكمش گذاشت. سايه دست، تيغهاي تيز نور آفتاب ظهر را از چشمهايش رماند. با صداي نه چندان بلندي داد زد: «مادر، سيروس، يادت نره سر راه به بنياد سر بزني ها.»
    به آنان قول يخچال فريزر به قيمت تعاوني را داده بودند. مرد جوان تبسم خشكي كرد و سرش را به علامت چشم تكان داد. به اسم سيروس فكر كرد. به قول خودش سيروس يك اسم امروزي و مدرن بود. چه لطفي مادرش به او كرده كه سيروس را برايش انتخاب كرده بود. از شنيدن نام خودش لذت ميبرد. يك ماهي نبود كه به خانه برگشته بود. نمي توانست از مادرش دور باشد.
    به رابطه اش با مادر فكر كرد. هميشه به او نزديك تر بود تا پدرش، پدر اغلب خانه نبود. وقتي هم ميآمد، اخمو و خسته بود. حوصله حرف زدن با كسي را نداشت. اين مادر بود كه اغلب او را تشويق مي كرد، به مدرسه اش سر مي زد و زير پر و بالش را مي گرفت. پدر بيشتر اوقات درگير مأموريتهاي نظامي بود. مي گفت مرد ارتشي مثل زن عقد كرده مي ماند و فرصت همراه خانواده بودن را از آنان مي گرفت. پدر اين قدر فرصت داشت كه بچه اي درست كند، دسته چك دست مادرش بدهد و پي كار و وظيفه اش برود. تنهايي مادر و سيروس كه بچه اول خانواده بود بيش از پيش او را به مادرش نزديك كرد. نبودن يا غيبتهاي مكرر پدر، سيروس را زودتر از سنش سرپرست خانواده كرد. بزرگ شد و يا مادر او را در لباس بزرگترها در آورد. خودش هم علاقه وافري به مادر داشت. نزديكي دوگانه مادر و پسر، سيروس را در قالب مردي درآورد كه در زندگي اش دنبال يك جايگزين مي گشت. دنبال كسي كه پا جاي پاي مادرش بگذارد. دختري كه شبيه مادرش باشد. قيافه اش، هيكلش و اخلاقش. او در حقيقت دنبال جانشين مادر مي گشت. اينها دليل نبود كه پدرش را دوست نداشته باشد. سيروس جاي خالي پدر را در قلبش و در كنار خانواده حس مي كرد، حتي در زماني كه پدرش زنده بود. خشم ظاهري پدر او را در قلعه دلش زنداني كرده بود. حصاري كه نه خودش اجازه ورود به آن را داشت و نه ديگران به آن زندان خاموش در بسته راهي داشتند. پدر مذهبي و نماز خوان بود، متعصب بود، اما خواسته اش را مي دانست. خودش را صاحب حق مي دانست. انتظار داشت ديگران نيز حق او را بشناسند و قبولش كنند. با رفتن پدر جايش در دل سيروس بيشتر خالي شد و ناگهان مسئوليت سنگيني را روي شانه هايش حس كرد. زندگي ديگر جدي تر شده بود. سيروسي كه بايد به خاطر پدرش جدي و زرنگ بود، حالا ديگر بار مسئوليت خانواده و زندگي روي دوشش سنگيني مي كرد.
    نمي توانست به خودش و به عسل دختر مورد علاقه اش فكر كند. بايد به برادرهايش فكر مي كرد و به مادرش. برادر كوچكي كه سه سال بيشتر نداشت و خواهري كه با شوهرش اختلاف داشت و دو بچه خردسال روي دستش مانده بود. زندگي روي سخت خود را به خانواده او نشان مي داد. گاهي دلتنگي براي عسل به او فشار مي آورد و هواي ديدن شهر و آشيانه و دختر مورد علاقه اش به سرش مي زد. او از عروسكها بيزار بود و از دختراني كه يك بند كرم آرايش روي صورتشان برق مي زد، متنفر بود. دلش هواي عسل را كرده بود. دختري ساده با زيبايي طبيعي و رفتاري ساده و كلماتي كه بدون فكر روي زبانش جاري مي شد و گاهي او را به فكر كردن وا ميداشت و گاهي عصباني اش مي كرد. دل تنگش مثل زرده تخم مرغ سوخته جلز و ولز مي كرد و به روغن مي افتاد. سوخته روغن مرهمي بود كه با پر مرغ روي زخم مي ماليدند، اما هيچ روغني مرهم زخم دل او نبود. بايد پا روي دلش مي گذاشت و تحمل مي كرد. شايد اين هم راه حلي بود كه به ديدنش نرود و دورش را خط بكشد و فكر نكند كه دختري را در گوشه اي از شهرش دوست دارد و دلش را با تمام وجودش به تصاحب درآورده است.
    با گذر زمان از پدرش ياد گرفت كه چگونه دور دلش حصار بكشد. اگر فقط مي توانست مثل او صبر كند و طاقت آورد، اگر مي توانست خودش را كنترل كند ديگر مشكلي با عسل نداشت. هنوز وعده اي به او نداده و حرفي از ازدواج نزده بودند. هر چه بود يك تصوير بود. تصوير ذهني كه در قلبش داشت و آن را مي پسنديد و تصوير عكسي كه زير جلد يكي از كتابهاي محبوبش گذاشته بود. عكس را در عروسي رمضان از او گرفته بود. وقتي روبه روي سلمان پسرعمه اش قرار گرفت، نتوانست بدون رودربايستي بگويد كه دلباخته اوست و عسل هم بدون تمايل نيست. ملاحظه ي پسرعمه اش را مي كرد. به چشمهاي او نگاه كرد و منكر علاقه اش به عسل شد. در حالي كه برعكس بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يادش مي آمد يك روز كه به ديدن سلمان مي رفت چشمش به عسل افتاد كه مثل كبك، خرامان خرامان از كنار پياده رو مي رفت. آن موقع فهميد كه همسايه آنان است. چند وقت يك بار به بهانه اي آن طرفها مي رفت تا شايد دختر را ببيند. وقتي آن شب مادر عسل را در خانه عصمت ديد، انگار به آرزويش رسيده بود. چاره اي انديشيد و به بهانه اي او را آنجا كشيد و براي اولين بار به درون و برون دختر با دقت تمام توجه كرد. هرچه بيشتر ديد، بهتر او را شناخت و دلش لرزيد.
    چشمهاي روشن و موهاي صاف و زلالش را در قالب صورتي شفاف تر از آيينه دل ديد و براي هميشه عاشقش شد. خيلي بيشتر از آنچه كه خودش تصورش را مي كرد. روزي هم كه اسم او را در ليست قبول شدگان دانشگاه در روزنامه ديد از خوشحالي پر كشيد. بعد از آنكه عسل با زرنگي خودش را بالا كشيد و وارد دانشگاه شد، بيشتر جاي خالي او را حس كرد. تازه به شهر برگشته بود. تا آن زمان خيالش راحت بود كه با هم زير سقف يك شهر زندگي مي كنند. وقتي با چشمهاي نگران، دورادور دختر را چمدان به دست در گاراژ بدرقه كرد، دلش آرام و قرار نداشت. پدر عسل را كه همراهش ديد، خيالش راحت شد. در آن اواخر از بابت خيلي چيزها آسوده خاطر شده بود. ديگر نگران سلمان و عشق آتشين و جانگدازش به عسل نبود. او پسر زرنگ و فهميده اي بود. خيلي زود با خودش كنار آمد. فهميد كه عسل به دردش نمي خورد. او از مدتها قبل جواب رد را كف دست سلمان گذاشته بود. به طور حتم بي كار نمي نشست و كس ديگري را پيدا مي كرد. شك نداشت كه سلمان باب ميل عسل نبود. سليقه و افكار او را مي دانست .او لقمه دهان عسل نبود. اين را خودش هم فهميده بود. حالا سيروس هواي هر دوشان را داشت. اول به ديدن سلمان رفت.
    سلمان با دخترخاله اش يعني خواهر گلي كه از مدتها قبل خودش را واله و شيداي او نشان مي داد، روي هم ريخته بود. خيلي جالب بود كه آدم با برادرش باجناق شود. دخترخاله اش بدك نبود. سواد درست حسابي نداشت، ولي از سر سلمان زياد بود. طفلك سلمان به قدري دستپاچه بود كه خودش را از هول حليم در ديگ انداخت. عروس قبل از اينكه پايش به حجله برسد و شب زفاف را تجربه كند، گوش را به گربه داد و خيال خودش را راحت كرد. زنان فاميل كه دلشان را صابون زده بودند تا پشت در كشيك بدهند و صدايي بشنوند، مأيوس شدند. حرف و حديث زيادي براي سلمان و عروسش درآوردند. محيط ده كوچك بود. خيلي سر به سرشان گذاشتند. انگار نه انگار كه آن دو به عقد رسمي هم در آمده بودند.
    بعد هم نوبت ديدار از عسل بود. عسل را مي شناخت. مثل خودش و شايد بهتر از خودش. وقتي آنان را در گاراژ پيدا كرد، دلش تندتر تپيد. همان جا ايستاد، نزديك تر نمي رفت چون نمي خواشت جلو چشم دختر آفتابي شود، ولي از دور مراقبش بود. چيزي كه سيروس را ناراحت مي كرد، جدايي ناگهاني او بود. به اين فكر نمي كرد كه خودش هم همين كار را با عسل كرده بود. او نيامده بود تا از عسل محبوبش خداحافظي كند.
    دختر روحش هم خبر نداشت كه سيروس در گوشه اي از خيابان ايستاده و او را تماشا مي كند. بعد از اينكه مادر و خاله اش را در آغوش گرفت و خداحافظي كرد، سوار ماشين شد و اتوبوس در پيچ و خم جاده گم شد. سيروس هم سر ماشين را به طرف گورستان چرخاند. عادت داشت كه غروب هر شب جمعه سر خاك پدرش برود. حرفهاي زيادي براي گفتن با پدرش داشت. از مادرش مي گفت كه با وجود چاقي احساس ضعف مي كرد و مريض بود. كسي چه مي دانست، شايد مادر عشق را در يخچال و باقي مانده ته قابلمه و خورشتهاي چرب و خوشمزه پيدا كرده بود.
    از برادرهايش مي گفت كه هر كدام هدفي داشتند. برادرش فيروز راه پدرش را انتخاب كرده و وارد سپاه شد. سيامك دانشگاه را برگزيد و برادر كوچكش، سياوش مهدكودك مي رفت و هنوز كوچك بود. وقتي به صورت بچه گانه او نگاه مي كرد، سايه غم را در صورت و چشمهاي روشنش مي ديد. سايه پدر را در وجود سيروس مي ديد و بيش از پيش خودش را وابسته او مي ديد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس منتظر مي شد تا زنان و مردان فاميل سر مزار پدر بيايند و فاتحه بخوانند و بروند، بعد خودش به تنهايي سر قبر پدر مي نشست. با سنگريزه اي در آرامگاه پدر را مي كوفت. سفرده دلش را باز مي كرد و آنچه را كه در هفته تجربه كرده بود، مو به مو براي او تعريف مي كرد. برايش عجيب اين بود كه خودش را بيشتر از هر موقعي به پدرش نزديك حس مي كرد، او حرف مي زد. پدر گوش مي داد. يعني چاره اي نداشت. او از زمرة مرداني است كه نمي توانند به سادگي احساس خود را به زبان بياورند. با پدر كه بود حرفهايش را راحت به زبان مي آورد. مي دانست كه او نمي تواند به كسي حرف بزند. او بود و پدر و سكوت بي پايان مزار شهدا و تك و توك سايه هاي سياهي كه زير غروب بلند مي شد و روي زمين قد مي كشيد. مادر جلوتر، باغچه سر خاك را آب مي داد و سنگ مرمرين را مي شست. سيروس ساعتي حرف مي زد. دلش را خالي مي كرد و بار اندوه را روي خاك پدرش زمين مي گذاشت. وقتي به خانه مي رسيد خسته و از پا افتاده بود. دمغ گوشه اي دمر دراز مي كشيد و به مطالعه مي پرداخت.
    آن سال فارغ التحصيل مي شد به خاطر مادر و برادرش مجبور بود به شهر نزديك تري بيايد و نزديكي شهرشان در مدرسه اي مشغول خدمت شود. بارها فكر ادامه تحصيل به سرش مي زد. به اينكه مثل عسل در دانشگاه شركت كند و رشته علوم تربيتي بخواند.
    شش ماه خواب و خيال و سختي و نرمي گذشت. راه سيروس به بنياد باز شد. طولي نكشيد كه تكه زميني به قيمت دولتي از سهميه شان گرفت، با وام بدون بهره بانكي. زمين را تكه تكه و آجر روي آجر ساخت. از كيسه كمكهاي غيرنقدي بنياد، شانس به او رو آورد و پيكان سفيدي به اسمش درآمد. سرگرم ساختن زندگي و خريد و فروش و گاهي تحصيل بود.
    برادر دومي سيروس كه در سپاه بود تفنگ مبارزه را روي دوش گذاشت. با ريش بور و چشمهاي رنگينش پست مهمي را در سپاه اشغال كرده بود. با گردن كلفتهاي شهر و حتي استان نشست و برخاست مي كرد. او عقايد مذهبي اش را مديون پدرش مي دانست و مثل او متعصب بود. با اراده مصمم به سراغ مادرش آمد و گفت كه مي خواهد ازدواج كند.مادر گفت: «برادر بزرگ تر در خانه داري، تا تكليف او روشن نشود نمي تواني.»
    فيروز گفت: «براردبزرگم دختر كه نيست ترشيده شود. خودش خواسته كه ازدواج نكند. شايد او مي خواهد تا ابد نقش پدر ما را بازي كند و مجرد بماند.»
    مادر گفت: «خوش ندارم اين حرفها را دوباره بشنوم. حالا با كي و چه زماني مي خواهي ازدواج كني؟»
    پسر گفت: «نمي دانم، شما عروس را پيدا كردين زمانش را هم به من اطلاع بدهيد.»
    تبسمي روي لبهاي مادر نشست و حال هر دوشان را جا آورد. پسرش را نوازش كرد و گفت: «باشد، هر وقت عروست را پيدا كردم، خبرت مي كنم.»
    فيروز كسي را زير سر نداشت. مي خواست طبق شرع پيغمبر و عرف، زني بستاند و اجاق خانه اش را روشن نگه دارد. فكر ايده آلي كه باب ميل مادر بود. بلبل روي قالي اتاق پخش شد و گوشي تلفن سبز را در مشتش فشرد. چيني روي پيشاني آورد و شماره خانه خواهرش را گرفت. راهله، دختر خواهرش، آماده بود. ديپلم خياطي و آرايشگاه داشت. مهربان بود.از خودشان بود. گوشتشان را هم مي خورد استخوانش را دور نمي ريخت. خواهرش فوري بله را گفت. از طرف دخترش خيالش راحت بود. بلبل در ظن خود شك داشت. آيا فيروز را زياده از حد ساده تصور مي كرد. شايد هم حساب و كتابي در كار بود. اگر او هم به دخترخاله فكر كرده بود كه درست به خال زده بود. كسي بهتر از خواهرزاده اش نبود.
    برادر سومي سيروس كه در كنكور اسم نويسي كرده بود، در دانشگاه شاهد اروميه پذيرفته شد. رشته فيزيوتراپي يا چيزي شبيه آن قبول شد و برادر كوچكتر هم كه هنوز خيلي كوچك بود.
    مراسم خواستگاري، نامزدي و شيريني خوران بدون دنگ و فنگ انجام شد و بدون چك و چانه بله و بران شد. عروس به خانه خاله آمد و تا مدتها خانواده شوهرش را تر و خشك مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس مخالفتي با ازدواج يا انتقالي برادرش سيامك به اروميه نداشت. شايد كمي هم خيالش راحت تر مي شد. حالا كه مادرش تنها مي شد، او هم مي توانست تصميمي درباره آينده اش بگيرد. به عسل، دفينه گرانبهايي كه در زير صخره دلش مدفون كرده بود، فكر كند. دل او به خاكسترنشيني عادت داشت. سيروس در كشتن احساس خود استاد بود، اما وقتي دور و برش خلوت شد، به خودش آمد. مجبور بود به فكر دلش هم باشد. زندگي را جدي تر از آن مي پنداشت كه به مادرش بگويد شما عروس را انتخاب كنيد و من را هم دعوت كنيد. او نمي توانست.اول بايد عاشق مي شد. بايد با زني كه مي خواست سر به بالين بگذارد، الفت پيدا مي كرد. گاهي كه دلش بي اندازه مي گرفت و احساس تنهايي مي كرد، زندگي اش را جلو چشمش مرور مي كرد. چقدر خوشحال بود كه هنوز عسل را داشت. به وجود او و عشقش افتخار مي كرد. خودخواه تر از آن بود كه فكر كند عسل اوئ را دوست نداشته باشد. بي چون و چرا مطمئن بود كه دختر او را عاشقانه دوست دارد و با يك اشاره انگشت، مال او مي شد.
    وقت آن رسيده بود كه قدم اول را بردارد. قبل از آنكه دير شود. عشق به مرز رسيده بود. مرز عشق جايي است كه من و تويي در كار نباشد. هر چه بود، ما بود. عشق بود و عشق ورزيدن. چقدر شوق در وجودش بود، شوقي كه ماهها در رگهايش حس نكرده بود. عكس را از زير جلد تنها كتاب رمان، پيمان با عشق، كه در خانه داشت، بيرون آورد. آن را جلو چشمش گرفت.
    ياد جشن شب حنابندان رمضان افتاد. رقص بندري عسل كه ناشيانه در چند وجب جا، كلافه دور خودش مي چرخيد و خيس عرق بود. سيروس دلش نمي خواست آن رقص درويشي را با رقص رقاصه هاي عربي مقايسه كند. به ياد دانه هاي درشت عرق پيشاني عسل افتاد كه از سر و صورتش مي چكيد و پوستش را شفاف تر نشان مي داد. تكرار آن صحنه ها جلو چشمش او را سر ذوق مي آورد. خونش به جوش آمد و احساس دلتنگي كرد. مطمئن بود كه عسل براي گذراندن تعطيلات تابستاني، به زودي به شهرشان باز خواهد گشت.
    سوييچ را از روي ميز و كت را از رخت كن برداشت. ماشين را از گاراژ بيرون آورد. در پهناي خيابان به طرف خانه عسل راه افتاد. عاقبت خورشيد روز بلند تابستان غروب كرد. هوا كاملاًٌ تاريك شد. زنان از دم در خانه داخل مي رفتند تا شام شوهر و بچه هايشان را بدهند.
    درخانه پدر عسل بسته بود. زنگ روي ديوار آجري را به صدا درآورد. بخت با او يار بود و درنا خانم در را باز كرد. داخل حياط تاريك چشم دواند. چقدر جاي عسل در زندگي اش خالي بود.
    درنا كم و بيش متعجب شد و بعد از آن غيبت طولاني مرد، از ديدنش جا خورد، ولي زياد به روي خودش نياورد. لبخندي زد. لبخند زن به او هم سرايت كرد. سيروس با خنده احوالپرسي كرد. زن با خونسردي و بدون اينكه از او بازخواست كند، پرسيد: «چه خبر؟ كم پيدا هستين؟ شما وقتي كاري داشته باشيد ظهور مي كنيد.»
    سيروس دوباره خنديد. زن حق داشت. درنا به روي خود نياورد. از حال مادرش پرسيد و به عمد او را حاجي بلبل صدا زد. گفت نكند مادرش را شوهر داده. خودش كه اهل زن گرفتن نيست.
    سيروس چشم غره اي به او رفت و گفت: «شما چه علاقه اي به ازدواج مادر من نشان مي دهيد، نكنه مي خواهي براي شوهرت بگيريش؟!»
    هر دو خنديدند. درنا از رو نرفت و گفت: «بخت زن بيوه و دختر ترشيده بلندتر از اين حرفهاست، چرا كه نه.»
    سيروس كه دوست داشت زن را بيشتر تهديد كند، گفت: «پس يك جورهايي مي خواهيم فاميل بشويم. اگر مادرم را با پسرش قبول كني، من هستم.»
    بعد هم خنده كنان با خونسردي ادامه داد و گفت: «مامان هم هست. گاهي مريض مي شود و دوباره خوب مي شود. بالا و پايين دارد. مي گذرد ديگر.»
    درنا با ادا و اطوار مخصوص خودش سربه سر مرد گذاشت و گفت: «رحم كن سيروس! تو را به خدا هيكل آدم مريض كه به آن درشتي نمي شود.»
    سيروس خنديد و گفت: «نه. مامان قلبش ناراحت است و فشار خونش اذيت مي كند.»
    «لاغر شود برايش بهتره، سالم مي ماند. خدا شفايش بدهد. من كه دكتر نيستم. بگذريم. نمي فرماييد داخل؟!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خنده از لب سيروس دور نمي شد. گفت: «مي دانم كه از ته دل نمي گوييد. مي خواستم اگر اجازه بدهيد با دخترتان عسل صحبت كنم.»
    «چه صحبتي؟ درباره چه موضوعي؟»
    «مي خواستم ببينم اگر با هم به توافق رسيديم، بنده خدمتتان خواستگار بفرستم.»
    درنا كمي عقب كشيد. در تاريكي شب و دم در منزل، صورت سيروس را با كنجكاوي كاويد. مي خواست صحت و سقم حرفهايش را حدس بزند. چه چيزي در كله پوك اين پسر مي گذشت؟ چرا مي خواست مثل ديگران نباشد؟ چرا اين قدر همه چيز را كش مي داد؟ اصلاً چه منظوري داشت. درنا گفت: «بهتر نيست داخل بياييد و با خودش صحبت كنيد. اين جوري دم در بد است.»
    «نه مزاحم نمي شوم. مگر شوهرتان خانه نيست؟»
    «چرا هست. شوهرم اتاق خودشه. مي تونيد اتاق خودمان صحبت كنيد، من كه نامحرم نيستم. اگر در خانه صحبت كنين من هم نگران نمي شوم.»
    «مي دانيد، مي خواهم درباره چيزهايي با خود عسل حرف بزنم. بهش بگويم كه دوستش دارم و صورتش از جلو چشمهايم دور نمي شود، اما حرفهايي هم هست كه شايد بهتره فقط بين خودمان باشد. قول مي دهم نيم ساعت هم طول نكشد. خودم مي آورمش خانه و صحيح و سالم تحويلتان مي دهم.»
    درنا دو دل بود و دلش رضايت نمي داد. از طرفي از سيروس هم بدش نمي آمد. وقتش رسيده بود كه دخترش سر و سامان بگيرد، اما نه به قيمت گران. نمي خواست تو دردسر بيفتد. نمي دانست چه كار كند. نگاههاي ملتمس مرد به او دوخته شده بود. شك در صدايش موج مي زد. گفت: «مي دوني چيه، عسل تازه دو روزه به خانه برگشته. به زودي مهمان مي آيد. اين خاموشيهاي حمله هوايي و تاريكي و رفتن برقها امان نمي دهد، امشب شايد وقت مناسبي نباشد.»
    سيروس اين و پا و آن پا كرد. فكر اينجايش را نكرده بود. با نااميدي گفت: «من هم بايد برگردم سر كار. فردا اينجا نيستم. نكند به من اعتماد ندارين؟»
    درنا مكث كرد و گفت: «خيالم از بابت دخترم راحته. عسل مواظب خودش هست. باشه، از حالا ساعت را نگاه مي كنم. فقط سي تا يك دقيقه يعني سي دقيقه.» و خنديد و گفت: «متوجه شدي؟ فقط نيم ساعت.»
    عسل پايين پله ايستاده بود. مادر به خانه برگشت. دختر را كه ديد، حدس زد خودش بويي برده. گفت: «بيا خانوم، اسمت به سربازي درآمده. حدس بزن چه كسي پشت در ايستاده و منتظر توست.»
    وقتي جوابي نشنيد، حرفش را ادامه داد و گفت: «نشنيدي چي گفتم؟ سيروس خان قدم رنجه فرموده اند. سي دقيقه اجازه گرفته تا با تو حرف بزند. يادت باشد دير نكني و گرنه فردا همسايه ها يك اعلاميه هم براي آن صادر مي كنند.»
    عسل از شنيدن حرفهاي مادر كه با خونسردي از لبهايش بيرون مي آمد شاخ درآورد، يعني باور نمي كرد. پرسيد: «شما شوخي تان گرفته؟»
    «زود باش، لباس مناسب بپوش و برو. تا پدرت هم چيزي نفهميده برگرد.»
    درنا ته دلش خوشحال بود. شايد كمي شك داشت، ولي خيالش از طرف سيروس راحت بود. از دور و بري ها بيشتر هراس داشت. حالا موقعيت دخترش جوري بود كه در دانشگاه قبول شده و بعد از يكي دو سال مي توانست به خانه بخت برود و سر و سامان بگيرد. هنوز هم به تصميم خودش شك داشت. نه كه به سيروس بدبين باشد، ولي چشمش از وسواس فكري و دغدغه هاي بيخودي او آب نمي خورد. مرد جوان هر چي نباشد طلسم را شكسته و اولين قدم را برداشته بود. و چي از اين بهتر.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل در كمد را باز كرد. خودش را داخل آيينه نگاه كرد. دستش را روي قلبش گذاشت و لبهايش را گزيد. خدايا چقدر غافلگير شده بود. پس قلبش به او دروغ نگفته بود، پس آن چشمهاي سياه و دوست داشتني حرفي براي گفتن داشتند. سرانجام روح محتاط سيروس، طلسم را شكسته و به ميل دلش رفتار كرده بود. پس خواب نمي ديد. فكرش كار نمي كرد. باور نمي كرد سيروس كه مثل تكه اي ابر آسماني دست نيافتني بود حالا دم در خانه آنان ايستاده باشد .او ماهها به فكرش بود و روز را به دم شب مي بست، با انگشت هفته ها را مي شمرد و به استقبال رؤيايي كه بارها از خوابش گريخته بود مي رفت.
    جلو آيينه ايستاد و به خدش زل زد. مردد ماند.نمي دانست چه بپوشد. چرا به عقلش نمي رسيد كه مانتويش را بپوشد و چادر سياهش را روي سرش بيندازد. حتماً همه بايد همرنگ هم باشد؟ در تاريكي شب كه چيزي معلوم نبود. اما نه، او باشكوه فكر مي كرد. خودش را در يك باغ بزرگ تصور مي كرد و افكارش مثل انگروهاي سبز و قرمز آبدار از خوشه هاي آرزو و از درخت زندگي آويزان بود. بله او جوان بود و هزار فكر در سر داشت. سريع تصميم گرفت. پيراهن ياسمني هديه خاله اش را پوشيد. روسري سفيد نويي كه در كمد آويزان بود روي سرش انداخت. نمي توانست صورتش را آرايش كند. مادر گوشه اتاق ايستاده و چهار چشمي مواظبش بود. وانگهي وقتش را هم نداشت. با عجله كمي عطر به خودش پاشيد. كمي از عطر تند توي چشمش پريد. چشمش سوخت. عجله كار شيطان بود. دوباره سرش را برگرداند.
    مادر لاي در را باز كرد و گفت: «چه مي كني دختر؟ نيم ساعت بيشتره كه اين آدم منتظر تو در خيابان ايستاده. الان كسي از راه مي رسه و بد مي شه. عجله كن.»
    دختر مانده بود چه سر كند. دستش نمي رفت چادر مشكي به سر بيندازد. دل دل كرد و چادر نماز نو ته كمد را برداشت. كفشهاي شيكش را پوشيد و از خانه بيرون آمد. سيروس در ماشين گوشه خيابان منتظرش بود. با ديدن عسل لبخندي روي لبش نشست. چراغي برايش زد. دختر نزديك تر رفت. دلش در سينه مثل اسب چهار نعل مي كوفت. آرام و قرار نداشت. خدايا باور كردني نبود. او مي رفت كه در صندلي نزديك سيروس كنار دستش بنشيند. چقدر خوب بود كه خدا صداي همه را بشنود و دعاي همه را قبول كند. خدا سيروس را به او بخشيده بود. به خاطر آن همه رنجي كه در جريان دادگاه تحمل كرده بود. مرد ازجايش تكان نخورد. دختر در را باز كرد. روي صندلي جلو لغزيد. بال چادر لاي در ماند. دستپاچه بود. روي بال چادرش نشست. بقيه زير پايش ماند. نمي توانست راحت بنشيند.
    سيروس با صداي شوخي گفت: «هول نشو!»
    دختر كمي بلند شد، ولي كمكي نكرد.
    سيروس دستش را به طرف در دراز كرد، آن را باز و بسته كرد تا بالا چادر را آزاد كند. بازويش به تن دختر ساييد. عسل مثل مار گزيده ها خودش را عقب كشيد. سيروس متوجه حركت او شد. با دلخوري گفت: «من كه لولو خورخوره نيستم.»
    عسل حرفي نزد.
    مرد دوباره گفت: «چادر را تو دستت جمع كن، يك بار بلند شو و دوباره بنشين.»
    دختر فكر كرد، چه افتضاحي! عين ماشين نديده ها. آبرويش رفت. در تيك تيك صدا مي داد. باز سيروس دستش را دراز كرد كه در را دوباره باز و بسته كند. باز هم آرنجش با بدن دختر مماس شد. برق در وجودش سريد. گرمي و شور تنش سرتا پا به اعتراض نشست. انگار خودش نبود. وقتي دست سيروس براي باز و بسته كردن دراز شد، عسل دوباره خودش را عقب كشيد. دست خودش نبود. اين بار سيروس از كوره در رفت و گفت: «نترس نمي خورمت. مرض مسري هم ندارم.»
    دختر طعنه او را به حساب شوخي گذاشت و لبخند زد. مدتي در سكوت قهرآميزي گذشت. اين شروع خوبي براي ديدارشان نبود. سيروس به او نگاه كرد. محبت در دلش جوشيد. نمي خواست سخت بگيرد. زير لب آهنگي زمزمه كرد. بعد از آن نوار كاستي در ضبط ماشين گذاشت. صداي زن را كه مي خواند ديوونه ام كردي، ديوونه ديوونه... در ماشين پيچيد. مرد جوان لبخند به لب دستش را روي دست عسل گذاشت. دختر دستش را به سرعت برق بيرون كشيد. نمي خواست كار به آنجاها بكشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آن موقعها حمله هاي هوايي و هواپيمايي عراقي در غرب كشور، امنيت مردم را سلب كرده بود. خيابانها سرتاسر غرق تاريكي بود. چراغ كوتاهي براي درنا خانم زد. زن پشت در آنان را ديد مي زد و خدا خدا مي كرد زودتر راه بيفتند. زير لب غر زد كه چرا حركت نمي كنند. ماشين از خانه آنان دور شد.
    درنا با نگراني به اتاق برگشت. تازه از كاري كه كرده و به دخترش اجازه رفتن داده بود، به دلشوره افتاد. به دلش نهيب زد كه انشالله كه اتفاقي نمي افتد. به دخترش اعتماد داشت، اما آيا مي توانست به سيروس هم اعتماد كند؟ سرش را به آسمان گرفت و از خدا خواست اتفاقي براي دخترش نيفتد.
    گالانت آبي در پيچ و خم خيابانهاي شهر پيش مي رفت. خيابانها تاريك بود و كسي ديده نمي شد. سيروس برگشت و با چشمهاي سياه انگوري اش عسل را به نگاه تند و تيزش معذب كرد. مرد دوباره به حرف آمد و گفت: «به به! خانوم خانما! مي بينم كه دانشگاه قبول شدين و به سلامتي دارين ليسانسيه مي شوين. الوعده وفا!»
    عسل بي اختيار خنديد.
    سيروس ادامه داد: «قربونت برم. مي دوني چقدر دلم براي ديدنت تنگ شده بود. باور كن روزها و ساعتها را مي شمردم.»
    عسل زير لب گفت: «دل به دل راه داره.» و مطمئن نبود كه مرد صدايش را شنيده باشد.
    سيروس دست او را فشرد و گفت: «خب خوشگل خانوم، چه خبر از دانشگاه؟ خودت هم كه كم پيدايي.»
    «هي شكر خدا مي گذره. درس خوندن دانشگاه هم مثل مدرسه است ديگه.»
    «خودت چي، مثل دانشجوهاي افاده اي هستي يا هنوز هم به ما فكر مي كني؟»
    دختر ريسه رفت. همان حرفهايي كه انتظار داشت بشنود. انگار همه را خواب مي ديد. خدايا، كاش يكي او را نيشگون مي گرفت تا بيدار شود. فكر مي كرد باز خواب ديده. سرش را بالا گرفت. سيروس بود، حي و حاضر. خودش بود. خواب هم نمي ديد. او بود و هنوز هم دوست داشتني، ولي حرفها و رفتارش يك جور ديگه بود. با حركات بدنش، احساسش و قلبش هماهنگي نداشت. دختر اخمي روي پيشانيش انداخت. نتوانست جلو خودش را بگيرد. بايد يك جوري سر صحبت را باز مي كرد. گفت: «چطور شد كه خونه نيامدي؟»
    «براي اينكه مي خواستم تو را ببينم.»
    «خونه هم مي تونستي منو ببيني.»
    «مي خواستم تو را واسه خودم ببينم.»
    «خب حالا كه ديدي، بعدش چي؟»
    «بعدش اينكه مي خواستم بپرسم حالت چطوره و چه مي كني.»
    دختر كه از جوابهاي يكنواخت سيروس عاصي شده بود، با لحن معترضي گفت: «حالا كه منو ديدي. در اين بگير و ببند و اوضاع خاموشيها من را بيرون آورده اي كه اين حرفها را بزني. اگه خونه مي آمدي مادرم هم نگران نمي شد.»
    سيروس خنده كنان سعي كرد دست دختر را نوازش دهد. گفت: «تو نمي خواهد نامهرباني كني، من رابطه ام با مادر زنم خوبه. نگران هم نيست. نمي خواد نگران اوضاع هم باشي، چون اوضاع بدي هم نيست. به زودي چك و چونه صدام را مي شكنيم و جنگ را مي بريم. از حمله هوايي هم نترس، اينجاها را نمي زنن. مانور مي دهند. مثل جنگ سرد. مردم را مي ترسانند.»
    عسل به تندي گفت: «سيروس خان، لطفاً من را به خانه برسان!»
    اولين بار بود كه اسم او را به زبان مي آورد. مرد با تآني گفت: «چيه،سيروس خان به قربانت بره. يك جوري اسمم را ميگي انگار بالاي سر يك دهستان ايستاده ام. در ضمن اين جوري ترش نكن خانوم جان، خشم براي ذكاوت ضرر دارد.»
    دست خودش نبود. چرا مثل يك بچه سمج همان پله اول ايستاده و سر حرف خودش پا روي زمين مي كوفت. همان ادعاي لعنتي كه از كله اش دور نمي شد. دوباره گفت: «برگرديم خانه. نمي ترسي كسي ما را ببيند؟ چرا نيامدي خانه صحبت كنيم. خواستگاري آمدن به خانه كه عيب نيست. چرا در خيابان بايد حرف بزنيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «نه خير، تو دلت براي شكار مار تالاپ و تلوپ مي كند. بيا رحم كن، بگذار عرق تنم خشك شود بعد نيزه پرتاب كن. من كه بعد از آن همه انتظار تازه تو را ديده ام.»
    عسل ناراحت بود. گفت: «مگه چي شده كه تو را شكار كنم؟»
    سيروس خنديد و گفت: «خيلي هم دلت بخواهد.»
    عسل با نگراني گفت: «اَه سيروس اين قدر با من كل كل نكن. حرف دلت را بزن. من نگرانم.»
    سيروس با خونسردي خم شد و كاست توي روي ضبط گذاشت. زن با صداي بلند از ته دلش مي خواند. شبا همش به ميخونه مي رم من... به دنبال دل خودم مي گردم... اگه عاشقه كه واي به حالش... رسواش مي كنم من... آ...آ... رسواش مي كنم من تو اون ميخونه دلم... خيلي اسيره... برگشت به او خيره شد و گفت: «شانس منه كه زنان نگران سر راهم سبز مي شوند يا اينكه همه زنها ذاتاً نگران هستند؟»
    دختر بدون اينكه جواب او را بدهد، خم شد و صداي ضبط را كم كرد و با اعتراض گفت: «چه خبره، صدايش را كم كن. مگر عروس مي بري.»
    «آره عزيزم، عروس از تو قشنگ تر و تو دل برو تر. سرتاپا هم كه سفيد پوشيده اي، از صد كيلومتري مي درخشي. خانه خرابم مي كني. چرا لباس تيره نپوشيدي؟»
    قند تو دل عسل آب شد و خنده روي لبش دويد. نمي خواست تسليم شود و خودش را به آساني لو بدهد.
    «تو بدخلقي نكن عزيزم، خودم هم فدايت مي شوم و هم اين همه راه را برايت مي روم. فقط حواس منو پرت نكن تا بلايي سرمان نيايد.»
    «سيروس عزيز بهتره عوض سنگ بزرگ زدن كه علامت نزدنه، حرف دلت را بزني. چه مي خواستي بگويي؟»
    «نه خير، هم شش ماهه به دنيا آمده اي و هم بدبيني. يا اينكه زيادي من را مي خواهي. چرا خونسرد نيستي، آرام بگير جانم.»
    ماشيني از روبه رو بوق زد. نزديك تر آمد و چراغ داد. دختر با روبه رو شدن ماشين لندرور ناگهان جيب سپاه را تشخيص داد. شتاب زده چادر را رويش كشيد. راننده نور چراغش را مستقيم داخل ماشين انداخت. دختر سرش را دزديد. سيروس سرعت را كم كرد. ماشين دوباره چراغ داد. نور بالاي ماشين تاريكي شب را روشن كرد. سيروس مجبور شد بايستد. انگار علامت ايست داده بودند. لندروري كه از روبه روي مي آمد، كنار او توقف كرد. راننده سرش را از پنجره بيرون آورد و صورتش را خاراند. خواست حرفي بزند كه انگار قيافه سيروس را شناخت. شروع به احوالپرسي كرد. مرد بغل دستي هم خم شد و در حالي كه با كنجكاوي صورت زن همراه سيروس را نگاه مي كرد با مرد احوالپرسي كرد.
    دل در سينه عسل چنان به شدت مي كوبيد كه داشت زهره ترك مي شد. خدايا چه غلطي كرده بود. قلبش داشت از دهانش بيرون مي آمد. صداي كوبش قلب در گوشهايش پيچيد. خودش را به زور كنترل كرد. به شدت رويش را گرفته و چشمهايش را بسته بود. انگار اگر نفس مي كشيد، قيافه اش لو مي رفت. با شنيدن يا الله به سلامت مرد، عسل نفس آسوده اي كشيد. مرد همراه خنده كنان گفت: «در ضمن برادر جان، الان در موقعيت آژير قرمز حمله هوايي هستيم، چرا نور بالا زدين؟»
    سيروس با لحني شوخ گفت: «آخه برادر محترم، خودت هم كه ده تا چشمك زدي و نور بالا و پايين زدي كه حالا اين را به من مي گويي.»
    درست در موقعي كه حركت مي كردند، عسل صدايي از خودش درآودر كه انگار پنچر شده باشد. با كشيدن ترمز دستي به بالا، ماشين كه در دست انداز جاده افتاده بود تكان شديدي خورد و دختر روي سيروس افتاد. سيروس كه ترسيدن دختر را حس مي كرد، براي اينكه خيالش را راحت كند به او گفت كه نور چراغها نمي گذارند كسي او را ببيند.
    عسل آب دهانش را قورت داد و گفت: «آنها چي كار داشتند؟ چراغ خودشان كه بدتر سرتاسر جاده را روشن كرده بود. چرا بيخودي به آدم گير مي دهند.»
    سيروس گفت: «ناراحت نباش عزيزم. اينها دوست سيامك بودند.»
    «يعني مي خواستند احوالپرسي كنند؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «آره، آخه من را شناخته بودند.»
    عسل با شك و ترديد گفت: «فكر نمي كنم. همراه راننده برادر شوهر خواهرم بود. مطمئن هستم كه من را شناخته.»
    «از كجا مطمئني؟»
    «از آنجا كه فضوله. از پشت چادر ديدم چطور با كنجكاوي به صورتم خيره شده بود.»
    «اينكه سرت كردي چادره يا توره؟»
    «حالا مي بينيم. اگه به خونه مون سر نزد.»
    «حالا كه به خير گذشت.»
    «زهره من كه آب شد، چه بگويم.»
    «هيچي نمي شه. آنان من را مي شناسند.»
    سيروس حس كرد كه حالا دختر گرفته شده. نفسي عميق كشيد. بوي عطر دختر گيجش كرده بود، به شوخي گفت: «عزيزم در خمره گلاب خوابيده اي يا خودت گلاب هستي.»
    «مثلاً داري از عطر من تعريف مي كني. خوش نداري بهترش را بخر. هديه دادن چيز بدي نيست.»
    «چشم، مي خرم. چشمم هم در مي آيد. امر ديگري نيست؟ تازه هديه گرفتن هم بد نيست. سر اين چيزها دعوام نكن.»
    «صداي اين خانم را هم ببر.»
    «خوشت نمي آيد؟ من كه خيلي دوستش دارم.»
    «اتفاقاً من هم از آهنگهاي شاد خوشم مي آيد. وقتي شعرهاي حافظ را مي خوانند. الان جايش نيست.»
    سيروس صداي موزيك را قطع كرد. پرسيد: «گرسنه ات نيست. چاي، غذا چيزي نمي خوري؟»
    «نه، مرسي. من فكر مي كنم ما را ديده اند. زهره ترك شدم . فكر مي كنم راننده جيپ ما را ديد.»
    «آرام باش. در تاريك شب نور بيفتد، داخل ماشين ديده نمي شود. شبها جنگ نور و تاريكي است.»
    «برعكس، من كه راننده را ديدم و شناختم، به طور حتم او هم من را شناخته. او در سپاه خدمت مي كند. بد مي شود اگر مرا ديده باشد.»
    «آخه عزيزم رنگ سفيد پوشيده اي. تازه چادر را هم شل گرفته اي. ديگر چه انتظاري داري. ول كن اين نگراني بيخود را. اين شادي را زهرمارم كردي.»
    «من بايد به خانه برگردم. بيخودي چانه زديم وقت از دستمان رفت. مادر نگرانه، پدرم هم سراغم را مي گيرد.»
    «من يكسري حرف مهم دارم كه بايد بگويم. تا حرف دلم را هم نزنم، آزادات نمي كنم. اول بايد ماشين را جايي پارك كنيم.»
    مرد ماشين گالانت، جعبه رويايي عسل، را در گوشه اي از پاركينگ تاريك باشگاه ورزشي شهر نگه داشت. روبه روي دختر نشست و دستش را گرفت.
    گرماي داغي در وجود عسل دويد. تا بنا گوش قرمز شد. انگار يك ديگ آب جوش روي سرش ريخته باشند.دستش روي آتش بود. آتش هوسي كه مي توانست هر دو را بسوزاند. دختر نفسش را در سينه حبس كرد و چشمهايش را به لبهاي دوست داشتني او دوخت.
    سيروس سرفه اي كرد و گفت:«من تو را دوست دارم و دلم مي خواهد اگر به تفاهم رسيديم، باهات ازدواج كنم. اول اينكه من دوست دارم كه زنم خانه دار باشد. هرچه تحصيل هم بكند، ليسانس و فوق دكتري هم بگيرد عيب ندارد، اما خانه دار باشد. من افتخار مي كنم همسرم هم باسواد باشد و هم خانه دار. دوم اينكه من مي خواهم زنم در درجه اول همسر من باشد بعد مادري براي برادرهايم ودختر براي مادرم. فقط به خاطر من با من ازدواج نكند و هم درد من باشد. شرط سوم من اينست كه البته تو با حجاب هستي و چادر به سر داري لازم به گفتن نيست، اما بعدها بايد بيشتر رعايت كني. من فرزند شهيد هستم، زنم بايد متين و سنگين لباس بپوشد. از آرايش و زرق و برق هم خوشم من نمي آيد. حجاب بايد ظاهري و باطني باشد. چهارم اينكه بدون اجازه من جايي نرود. من خواستم مي تواند به خانه پدرش برود، آن هم با خودم. بدون اجازه من بيرون نمي رود. شرط بعدي اينست كه با حقوق معلمي من بسازد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 17 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/