ننه بزرگه می گوید: خانم، حرف نان و آب نیست. از بسکه بی خیال است. مثل بچه یتیم ها است. مگر نمی بینید چطوری با این بچه ها قاتی می شود. خب ننک کار که ندارد، زن گنده، گرگم به هوا و طناب بازی می کند. من که سر در نمی آورم.من که سر در نمی آورم. برای بچه ها خوب است و الله.
ننه بزرگه و ننه ددری دو خواهرند که انگار از اول عالم در خانه خانم خانم کار می کردند و فکر می کردیم تا آخر عالم هم خواهند بود.ننه بزررگه قد بلند و درشت هیکل بود. صدای بلند و محکمی داشت. بیشترین کار را در خانه انجام می داد. ننه ددری هیچ وقت توی خانه بند نمی شد به هر دلیل و بهانه ای از خانه بیرون می رفت و به مرور زمان خرده خرید های خانه را به عهده گرفته بود و اسمش را ننه ددری گذاشته بودند. اسم ننه بزرگه فاطمه خانم و اسم ننه ددری خاور بود، اما ندیده بودم کسی بجر آنها را با اسمشان صدا کند. یک چند به ما بچه ها گوشزد کردند که آنها را فاطمه خانم و خاور خانم صدا کنیم اما قضیه چنان مضحک شد که از خیر آن گذشتندو ننه بزرگه بدش نمی آمد اما ننه ددری به خانم خانم گفت: خانم، وقتی بچه ها فاطمه خانم یا خاور خانم صدا می کنند می خواهم بروم در کوچه را باز کنم به خیال این که مهمان آمده است. بعضی ها انگار برای این دنیا آمده اند که دور و بر خود را پر از تاریکی و غم کنند. ننه ددری هم برای این بود که همه جا را پراز شادی و خنده کند. با این که همه به او غر می زند و سر به سرش می گذاشتند که بی خیال است و اگر دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. اما در نهان همه به اهمیت وجود او در خانه آگاه بودند. خانه ای که پاپا آقای آن بود در هوارکشیدن و نعره زدن شهره آفاق بود و دست بزن داشت و پسر های خانواده و نوکرها بارها از او سیلی و فحش خورده بودند. وجود ننه ددری موهبت بود.
با این که هزاران زخم زبان از ننه بزرگه و خانم خانم می شنید ذره ای از خنده هایش کم نمی شد. یک پای بازی ما بچه ها بود . اگر غصه ای داشتیم سرمان را گرم می کرد و دلداریمان می داد. بزرگترین خوشحالیش این بود که چیزی از او بخواهند. انجام کاری، هوس غذایی. بالاترین مایه غرورش لین بود که پاپا غذایی را نام ببرد و مثلاً: ددری امشب هوس آش کرده ام. ببینم چه می کنی. دیگر کسی جلودارش نبود فوراً دست به کار می شد.
زیر لب آهنگ هایی زمزمه می کرد که همه یاد گرفته بودند. یک مشت ضرب المثل می دانست که در موقعیت های ناسب و نامناسب از آنها استفاده می کرد و مخصوص خودش بود. اگر کسی جایی آنها را بازگو می کرد همه می خندیدند و می گفتنئ: این که مال ننه ددری است.
گاهی در مقابل چیزی که از او می خواستیم سعی می کرد سختگیر و جدی باشد. با دقت به حرف هایمان گ.ش می داد . اخم هاش را درهم می کرد و می گفت» نه.
کمی که اصرار می کردیم، نرم، می شد، می گفت به شرطی که به کسی نگویید و گرنه آقا بزرگ مرا می کشت.
راه که می رفت، حرف که می زد یکج.ر بی خیالی و آسودگی در آن نهفته بود که ننه بزرگه را از کوره به در می برد و ما بچه ها نمی فهمیدیک چرا. قدمهایش کوتاه، تند و مصمم بود. سرش را بالا می گرفت، دستهایش را صاف دو طرفش آمیزان می کرد و آهسته می داد. بدون این که به اطرافش نگاه کند ادا در می آورد و ریز ریز می خندد. پسرخاله ها و برادرهایم ادایش را در می آوردند و خودش بیشتر از همه غش و ریسه می رفت. کودکی خستگی ناپذیر و بزرگ نشدنی در وجودش بود.
یک روز همه گلدان های حیاط را جمع کرده و دور حوض چیده بود و گفته بود این طور قشنگتر است. هر چه هم البته ـ شوهرش که ما به آقا وردی گفتیم ـ گفته بود کاری به آنها نداشته باشد گفته بود: تو کارت نباشد.
ننه بزرگه بارها زده بود روی دستش که: خدا به داد برسد اگر اقا بزرگ بیاید پوستت را غلفتی می کند. چون آقا بزررگ است و ای گلدان ها، به سرت زده مگر زن...
جا به جایی گلدان هایی که پاپا شماره و قد و اندازه و دانه دانه گلهایش را می دانست از دید ما ه فجعه بود. خانم خانم هم دست روی دست می مالید و سرش را تکان می داد: اجلش را آورده، خودش می داند، چشمش کور.
پاپا که آمد ننه بزرگه آهی کشید و فوراً به آشپزخانه رفت، اما از گوشه در مواظب بود. من و رستم پشت درخت ها پنهان شده بودیم.
پاپا تا وارد شد، متوجه گلدان ها شد و داد زد: الله وردی، ددری.
نننه بزرگه از آشپزخانه در آمد و گفت: ددری رفته خبر مرگش نان بخرد، فرمایشی داشتید؟
پاپا نگاهی به گلدان ها انداخت و گفت: این گلدان ها را ددری دور حوض چیده؟
ننه بزرگه گفت: پس فکر می کنید کار کیست آقا. می گویم بگذارد دوباره سر جایشان.
ـ الله وردی کجا بود؟
ننه بزرگه گفت: آقا، الله وردی مگر از پسش برآمد؟ بیچاره از صبح حرص و جوش خورده حالا هم از خجالت شما رفته تو اتاقش صدایش کنم؟
پاپا سرش را تکان داد که نه. بعد شنیدم در اتاق به خانم خانم گفت: اینجوری هم بد نشده.
خانم خانم گفت: پس دیگر ولش کن یک چند وقت هم این طوری باشد. الله وردی به اندازه کافی غر بهش زده.
انگار همه می دانستند که نمی شود پاپای او و به اندازه او زنده بود و زندگی برمی گشت. خانم خانم داد می زد: بس است دگر برو. چقدر وراجی می منی؟
ـ رفتم خانم، رفتم.
باز دوباره دم درگاه برمی گشت و مطلب تازه ای را که یادش افتاده بود شروع می کرد. خانم خانم می گفت: خب، خب، ددری رو. ظهر شد. خاک عالم مگر می رود. زن برو دیگر.
می رفت و دو قدم نرفته دوباره بر می گشت.
به ده که می رفت خانه می شد غمخانه. از روزی که می رفت تا روزی که برگردد منتظرش بودیم و هزار دفعه می پرسیدیم کی برمی گردد. خاله پری ابروهایش را بالا می انداخت پوزخندی می زد و می گفت: خدا شانس بدهد.
همه برای آمدنش روز شماری می کردیم. جای خالیش را فقط ما بچه ها حس نمی کردیم. بزرگترها هم دلبسته اش بودند. خانه با او بیدار می شد و با او به خواب می رفت.
به ستاره که فکر می کنم، از این که حتی گوشه کوچکی از آن چه ما داشته و از آن لذت برده ایم را نداشته و ندارد، دلم می گیرد.
از ایستگاه کوچکی، بی آنکه در آن توقف کنیمرد شویم. گروهی از بچه های مدرسه همراه یکی دو تا از معلم هاشان در انتظار قطار ایستاده اند و احتماالاً به یک گردش بیرون شهر می روند.
جهان از کنار روزنامه نگاهی به من می اندازد، نگاهی بیشتر از سر عادت تا توجه. او کاملاً با این گوشه از دنیای من بیگانه است. آدمی است درونگرا، ساکت و وابسته به عادت های روزانه اش. روزهایش مانند ساعت برنامه ریزی شده و منظم اند. هیچ فکری را نمی توانم در چشمهایش بخوانم. یکبار چشمهایش سرمه ای سرمه ای از آن روز با اطمینان می توانم بگویم که آدم های عاشق چشمهایشانسرمه ای است.
دلم می خواهد مدادی بردارم و چشمهایش را رنگ سرمه ای بزنم.چشمهای سرمه ای او مرا به یاد «سونات مهتاب» می اندازد. احتمالاً وقتی بتهوون سوناتش را می نوشته به رنگ سورمه ای فکر می کرده است.
اولین بار سونات مهتاب را از رادیو شنیدم. همان لحظه توانستم حسش کنم بی آنکه بدانم چیست. قبل از آن همه مان بتهوون را می شناختیم. در دفترچه های عقاید در برابر سوال آهنگ ساز مورد علاقه می نوشتیم: بتهوون. و در برابر آهنگ مورد علاقه می توشتیم: مرا ببوس.

به چهارجوب در اتاق تکیه داده و به رادیو گوش می دادم،
وقتی گوینده نام قطعه را اعلام می کرد، فهمیدم چرا آن قدر
توجهم را جلب کرده بود، آهنگ ما بود آهنگ من و تو.
باید قوراً خبر را به تو می رساندم.
داستان ابرها را تو به من یاد دادی و بتهوون را من به تو
شناساندم....