گفتم: یک آهنگ شنیده ام به اسم مهتاب. نمی دانی چقدر قشنگ است. اگر بشنوی می فهمی چه می گویم.
نگاهم کرد و لبخند زد. نمی دانست چه می گویمو منظورم چیست. گفتم: باید صفحه یا نوار آهنگ را پیدا کنم و برایت بگذارم تا بدانی مقصودم چیست.
ـ خب نمی توانی آن را برایم بزنی؟
سرم را تکان دادم: از این آهنگ های همین طوری که نیست.
آن وقت در تهران مغازه صفحه و نوار فروشی انگشت شمار بود. مشتری هایشان هم بیشتر شاگردها یا معلم های مدرسه موسیقی بودند. شاگرد مدرسه هایی مانند من قدرت خرید صفحه را نداشتند. اما وسوسه ای که به جانم افتاده بودرهایم نمی کرد. سرانجام دل به دریا زدم و به یکی از مغازه های صفحه فروشی رفتم. با اندکی تردید و با تاکید خاص روی اسم آهنگ به خیال این که فروشنده را کاملاً متوجه منظورم کرده باشم، مهتاب اثر بتهوون را خواستم.
فروشنده با خوش رویی گفت، از این که دختر خانومی چنین با سلیقه به سراغش آمده خوشحال است و از میان صفحه ها یکی دوتا را در آورد جلو من گذاشت و پرسید: کدام را ترجیح می دهید؟
با بلاتکلیفی پرسیدم: مگر چندتا آهنگ ار مهتاب دارید؟
لبخندی زذ: سونات مهتاب بتهوون یکی است، اما اجراهای متفاوت دارد.
یکی از صفحه ها را نشانم داد: این اجرای آرتور رو بینشتن پیانیست روسی است. از بهترین اجراها است. صفحه دیگری را برداشت: این یکی را هم شوراچرکاسکی زده، او هم روسی است. کار او هم بی نقص است. البته یکی هنوز خیلی جوان است و در قید حیات.
هیچ یک از اسم ها برایم آشنا نبود. فکری کردم و گفتم: راستش من این اسم ها را نمی شناسم اما دست کم آن را که هم اشم خودم اسن بر می دارم.
بعد پرسیدم: نوارش را ندارید؟
فکری کرد و گفت که می تواند آهنگ را روی نوار برایم ضبط کند.
در منزلمان یک گرامافون قدیمی داشتیم که پدرم از آلمان آورده بود. برادرم هم به تازگی یک ضبط صوت برای خودش خریده بود که اجازه نداشتیم به آن دست بزنیم. بجر او، غلامخوان یک ضبط صوت داشت و تنها کسی بود که ممکن بود اجازه بدهد نوارمان را در آن بگذاریم و گوش کنیم.
بعد از ظهر گرم تابستان بود بیشتر اهل خانه در خواب بودند. نوار را در کیفم گذاشتم و به خانه خاله ما هم رفتیم.
خانه خاله ما هم بهترین پناهگاه برای من و رستم بود. در آنجا می توانستیم آزاد باشیم. می توانستم هر قدر دلمان می خواهد بازی کنیم. بعضی روزها آن قدر دور حوض می دویدم که مفسمان می گرفت و از دردی که توی پهلویمان می پیچد خم می شدیم و زیر چشمی یکدیدگر را گاه می کردیم. یا غروب ها روی تخت توی حیاط کنار خاله ماه و غلام خان که همیشه سرشان گرم کتاب خواندن یا ورقه صحیح کردن بوددراز می کشیدیم و برای ابرها و شکل های عجیب و غریب شان اسم پیدا می کردیم. مسابقه ای که هیچ تمامی نداشت و هیچ کدام برنده یا بازنده اش نبودیم.
خاله ماه و غلام خان از خنده های بلند و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمی شدند. غرغر نمی زدند و مانند کاراگاه مواظبمان نبودند. هیچ وقت نمی گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم.
یک بار غلام خان به خاله ما هم گفت: این بچه ها شیطان هستند، اما بی تربیت نیستند.
خاله ما هم گفت: برای بچه ها صدا جریی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جریی از زندگی می شود.
باید سالها می گذشت تا به مفهوم حرف او پی بببرم. امروز ساکت بودن و سکوت برایم شکل دیگری گرفته است. هیچ وقت از آن خوشحال نبوده ام. سکوت من انتخابی نبوده و برایم چندان جای سرافرازی ندارد.
سر راه به رستم که داروخانه پدرم را می بست گفتم که همراهم بیاید تا تواذمان را گوش کنیم. لبخندی زد و گفت: از حالا شده نواذ ما.
ـ صبرکن تا گوش کنی و بفهمی منظورم چیست.
خاله ما هم و غلام خان تازه ناهارشان را تمام کرده بودند. غلام خان با دیدن نوا، به ضبط صوت که روی طاقچه اتاق بود اشاره کرد و گفت: بلدی با آن کار کمی؟
روزنامه اش را بردشت و به اتاق دو دری رفت.
خاله ما هم درحالی که ظرف های ناهارشان را از روی میز برمی داشت به رستم که می خواست آنها را از دستش بگیر و به آشپزخانه ببرد، گفت خودش می برد. بعد هم می رود کمی بخوابد.
نوار را در ضبط صوت گذاشتم. رستم کنار در ایستاده بود.
با سر اشاره کرد که خوب است و همانجا ایستاد. یکی از ویژگی هایش همین یک دندگی بود. از آن دلخور می شدم گاهی از آن سر در نمی آوردم بعد به آن عادت کردم. نوار را که گذاشتم، از زیر چشم به او نگاه کردم. با تمام وجود دلم می خواست او هم احساس مرا داشته باشد و آن را درک کند. سرش پایین بود و با دقت گوش می داد. نیمه های آهنگ آهسته کنار در سُر خورد و روی زمین نشست. تمام مدت سرش پایین بود، هیچ چیز نمی توانستم از قیافه اش بفهمم. قسمت اول آهنگ که تمام شد، نگاهش کردم. نفس بلندی کشید و آهسته گفت: یک دفعه دیگر بگذار.
گفتم: بیا نزدیکتر بنشین، نمی خواهم صدایش را زیاد بلند کنم.
نوار از اول گذاشتم. گاهی از پنجره به آسمان نگاه می کرد. آهنگ که تمام ش. گفت: این را باید شب گوش کرد. وقتی که ماه تقلا می کند خودش را از زیر و گوشه کنار ابرها بیرون بکشد.
ـ دوست داشتن چیزهای قشنگ خیلی راحت است.
ـ من از همان اول که آن را شنیدم یاد مهتاب افتادم.
گفتم: مثل رنگ سرمه ای است، مثل مهتاب است.
دستی روی سرش کشید: یک دفعه دیگر بگذار.
فروشنده مغازه صفحه فروشی مرد با ذق و خوش اخلاقی است.دفعه بعد که به آن جا می رود و می پرسم که بتهوون آهنگ دیگری در مورد مهتاب ندارد، می گوید: آهنگ های زیبای دیگری دارد که اگر بشنوید حتماً به اندازه سونات مهتاب خوشتان می آید.
سکوت می کنم، نمی دانم چه بگویم. در خانه ما موسیقی فقط همان است که از رادیو می شنویم.
فروشنده از سنفونی های بتهوون می گویئ و اضافه می کند: سنفونی شماره پنجش را روی صفحه دارم.
می گویم: ما فقط ضبط صوت داریم.
لبخندی می زد و می گوید: برای شما که دختر خانم با علاقه ای هستید می توانم روی نوار ضبط کنم.
برای گرفتن نوار که می روم، می گوید: چون نوار جا داشت یک قسمت از سنفونی شماره شش او را هم برایتان ضبط کردم.
و در فرصتی که پول می دهم می گوید: هر یک از کارهایش داستان و معنایی دارد.
ـ به سنفونی شماره پنجش می گوید: این طور به در می کوید.
و در پاسخ نگاه پرسش آمیز من اضافه می کند: گوش که بدهید متوجه می شوید.
ـ اسم سنفونی شماره شش پاستورال است. یعنی سنفونی شبانی، پر از آوازهای جنگل، توفان و نغمه های نی چوپان و پرنده ها است. یکی از زیباترین کارهای موسیقی چهانی است.
علاقه و بی اطلاعی مرا که می بیند اضافه می کند: کتابی در تفسیر موقسیق هست. تا چند وقت پیش یکی دو نسخه داشتم. در آن کتاب کارهای معروف تفسیر و تحلیل شده. احتیاج نیست که آدم موسیقی دانباشد و از رمز و راز موسیقی سر در بیاورد تا بنواند بتهوون را دوست داشت باشد.
می گویم: دوست داشتن چیزهای زیبا خیلی راحت است.
می گوید: کاملاً حق با شما است. بتهوون مانند چشمه ای ست زلال و جوشان. بتهوون برای هر شنونده چیزی دارد. برای همین هم بتهوون شده.
می گویم: خوش بحال شما که توانید هر آهنگی دوست دارید گوش کنید.
لبخندی می زند و من تا بناگوش سرخ می شوم. قط سالها بعد است که می توانم به ساده دلی خودم مانند آن فروشده بخندم.
از آن پس با موسیقی بتهوون به دنیایی تازه راه پیدامی کنم
و قدم به قدم به دنبال آن کشیده می شوم. دنیایی کاملاً
نا آشنا با افسونی بی پایان.
می گویی: من باور می کنم...
می گوید: چه خوب می شد به مریض هایی که برای پیچیدن نسخه می آیند، بگوییم به جای خوردن آن دواها بنشینند و به سنفونیهای بتهوون گوشی دهند و ببینند چقدر حالشان بهتر می شود.
می خندم و می گویم: آن وقت بابام و داروخانه اش را ورشکست می کردی.
ـ اما قبل از این که ورشکست شود، ول مرا بیرون می کرد.
ـ چه بهتر، آن وقت دیگر دلت از دواها به هم نمی خورد.
ـ از یک چیز دیگر بهم می خورد.
ـ فرق نمی کند دوا یا غیر دوا، بهر حال آدم همیشه از یک چیز حالش بهم می خورد. بعدها نواری رست می کنیم که راز من و اوست. نوار با صدای سازهای زهی سنفونی شماره شش شروع می شود، نغمه هایی در جنگل می پیچد و میانشان در گوشه کنار پرنده ای می خواند بلبلی چهچه می زند هدهدی صدا می کند، باد میان درخت ها می پیچد اما پیش از آن که توفان شروع شود آن جا که نغمه ها کوتاه و آهسته می شوند، ناگهان مهتاب بر درختان تاریک طالع می شود، ابرها در حرکت اند و سکوت همه جنگل را پوشانده است و در لحظه ای که محصور زیبایی هستم سرنوشت با همه نیرویش به در می کوید. از این نوار یکی من دارم رستم. هیچ کس راز آن را نمی دانند. این نوار برایم مانند قرص های آرامش بخش است. رستم به خاطر این نوار یک ضبط صوت خرید. می خواست آن آن را به من بدهد گفتم: نه.
گفت: برایت یکی می خرم. از حقوقم.
حالا از خودم می پرسم چرت و طنین آن چون فریادی در دلم می پیچد.
چیزی نگفت. دستش را توی موهایش فرو برد و آنها را بهم ریخت و صافشان کرد، به هم ریخت و صافشان کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)