فاخته از زیر چشم نگاهم می کند. به بازویم می زند: چرا امروز این قدر ساکتی، حواست کجاست؟ کشتی هایت غرق شده؟
سعی می کنم خونسرد باشم و صدایم عادی باشد می پرسم: این کی بود؟
ـ دوست مهران. یکی از سه تفنگدارها.
ـ سه تفنگدار؟
ـ آره دیگر، جهان، امیر و مهران.
ـ سه تفنگدارها که چهار نفر بودند.
ـ خب، اینها سه تفنگدارهای ایرانی هستند. جهان بعد از این که دیپلم گرفت رفت فرانسه. امیر را هم دیده ای.
ـ خب؟
ـ حالا ده سال است که فرانسه است.
ـ پس اینجا چه کار می کرد؟
ـ این که تو دیدی روحش بود. خب برای عروسی خواهرش آمده. رفته پاریس درس بخواند، تبعیدی که نرفته.
سرم را تکان می دهم.
ـ مهران از بس پز جهان را داده خفه مان کرده. می گوید برنامه هایش را به ترتیب و بی پس و پیش اجرا می کند. پاریس رفتنش هم از قضا همین طور بوده. قبل از این که امتحانات دیپلمشان راتمام کنند تصمیم داشته برود خارج . مهران می گفت: هنوز امتحانات تمام نشده بود که می گفت: وقتی شما سر کنکور نشسته اید و عرق می ریزید من پاسپورتم را گرفته و دم مرز ایستاده ام.
صورتم داغ شده. قلبم تند تند می زند، مه هوش و خواسم به فاخته است که مشغول از او است.
متوجه می شود. خنده ای شیطنت آمیز می کند، روبه رویم می ایستد، بازویم را می گیرد، در حالی که به چشم هایم خیره شده می گوید: ببینم، ببینم...؟
این طوری که روبه رویم می ایستد تفاوت قدمان را بیشتر حس می کنم، رشته هایی که موهایش که باز است روی صورت و پیشانی اش ریخته و مانند کلاف ابریشم روی گردنش را پوشانده است، رنگ قهوه ای آن که همرنگ چشمهایش است توی نور برق می زند. نگاهم را از او بر می گردانم، سعی می کنم به راهم ادامه بدهم، اما او ول کن نیست. صورتش را نزدیک صورتم می آورد و مجبورم می کند به چشمهایش نگاه کنم. آهسته کنارش می زنم و می گویم: چی می بینی، یک آدم غریبه بود می خواستم ببینم کی بود. همین دیگر.
ادایم را در می آورد: همین دیگر، همین دیگر. به همین سادگی، ها؟
ـ آره به خدا.
دوباره راهم را می بندد، دستهایش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: از سر کوچه با هم آمدید؟
ـ نه به خدا. دم خانه شما ایستاده بودم که رسید.
ـ بگو به جون مامانم.
ـ به جون مامانم.
ـ نه نه، بگو به جون رستم.
می گویم: این وسط رستم چه کاره است که او را قاتی می کنی.
به ساعتم نگاه می کنم و آن را نشانش می دهم: می دانی ساعت ساعت چند است؟ دیرمان شده.
ـ عیبی ندارد. تا حرف نزنی ولت نمی کنم.
با تغّییر دستش را کنار می زنم و می گویم: ولم کن. وسط خیابان نگهبان داشته ای که چی؟
با اندکی دلخوری سرش را تکان می دهد و جلو جلو راه می افتد.
نمی دانم به او که صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستم است چه می توانم بگویم؟ از این جوان، این جهان که دم در خانه آنها کنار من ایستاده بود و یک لحظه، فقط یک لحظه نگاهم کرد، راستی چه می توانستم بگویم؟