اولین بار که دیدمش سال چهارم دبیرستان بود. دبیرمان تازه وارد شده بود که در کلاس آهسته باز شد فاخته سرش را از لای در آورد تو، لبخندی زد و گفت: اجازه خانم، من دفتر بودم دیر کردنم تقصیر خودم نیست. خانم ناظم کارم داشت.
دبیرمان اشاره کرد که بیاید تو. قد بلند و خوشگل بود. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود. روپوشش تمیز و انو کرده، انگار به تنش می رقصید. بچه ها تماشایش می کردند حتی دبیرمان با لبخندی تحصین آمیز نگاهش کرد. فاخته نگاهی به نیمکت ها انداخت. کنار من یک جای خالی بود، دبیرمان اشاره کرد آن حا بنشیند. تند آمد و نشست. کار رفتم و زیر چشمی نگاهش کردم. بدون این که توجهی به من کند کتابهایش را روی میز گذاشت. زنگ که خورد تا سرم را برگردانم مثل برق از جا پرید و غیبش زده بود. در حیاط دیدم با دسته ای از دخترهای سال بالا حرف می زند. انگار با همه مدرسه دوست بود. قهرمان تیم والیبال مدرسه بود. ساعت بعد سر صف که مدیر و ناظم، اخبار و برنامه های مدرسه را برای بچه ها می گفتند، دیدم عقب تر از آنها کناری ایستاده است. از بچه ها می پرسم او آن جا چه کار می کند؟
می گوید: از پارسال برنامه های روز را سر صف می گوید. مگر نمی دانی در رادیو گوینده است برای همین خانم مدیر انتخابش کرده.
خوشحالم که از این که کنار من می نشیند، البته مطمئن نیستم همان جا بماند. این که می آید، ننشسته به طرف من برمی گردد، می پرسد: اسمت چیست؟
جواب می دهم:مداد و کاغذ داری؟
ـ مگر می خواهی مثنوی بگویی؟
ـ یک چیزی هم وزن مثنوی.
دبیر ریاضی مان وارد می شود و حرفمان نیمه کاره می ماند.
بعدازظهر در راه خانه می بینم که جلوتر از من می رود. تردید دارم خودم رابرسانم. سر پیچ یک موچه برمی گردد مرا که می بیند منتظرم می ایستد. با خوشحالی قدم هایم را تند می کنم. به اندازه یک وجب کامل از من بلندتر است. از این که این قدر خوشگل است حسودیم می شود اسمهایم را تکرار می کند: نکند تو هم گرفتاری مرا داری؟
ـ گرفتاری؟
ـ که مجبوری برای اسمت دلیل بیاوری.
ـ آره آرزو به دلم مانده که اسمم را به کسی بگویم و نپرسد کدام یک؟
ـ تازه این گرفتاری یکی دو روز هم نیست که آدم دلش خوش باشد که تمام می شود.
ـ گرفتاری توچیست؟
ـ مجبورم برای اسمم دلیل بیاورم. بعضی وقت ها دلم می خواهد به آنها که می پرسند فاخته اسم دختر است یا پسر. بگویم: اسم مرا فاخته گذاشته اند تا آدمهای با هوش و کم هوش مشخص شوند.
ـ من کسی را می شناسم که اسم دخترش را طراوت گذاشته و دخترش آن قدر زشت است که نمی شود نگاهش کرد.
شانه بالا می اندازد: منهم ماریاکالاس نیستم. وضع تو باز است. کسی نمی تواند تو را بچشد تا ببیند شور هستی یا شیرین.
بعد می گوید: مادربزرگم صدای قشنگی داشته و گاهی در دوره های زنانه آوازی می خوانده. به این امید که من هم مثل او بشوم اسمم را فاخته گذاشته اند، دلشان خوش بوده.
ـ بچه ها می گفتند گوینده رادیو هستی.
ـ غلظ به عرضتان رسانده چه گوینده ای. یکی دو روز در هفته اگر کاری باشد خبرم می کنند. شعری دکلمه می کنم. چیزی می خوانم.
می پرسم: آواز هم می خوانی؟
برمی گردد و با تعجب نگاه می کند: چطور فکر کردی آواز می خوانم، مگر من آوازخوان هستم؟
ـ مگر خودت نگفتی مادربزرکت آواز می خوانده.
با تاکید می گوید: آوازی، نه آواز. آن هم برای دوستانش.
ـ پس تو هم باید برایمان آواز بخوانی.
ـ می گوید وقتی مادر بزرگم برای بچه هایش لالایی می خواند آن قدر صدایش قشنگ بودهکه پرنده ها را هم سحر می کرده حالا چقدرش درست است خدا می داند. پدربزرگم به او می گفته. آن وقت اسم مرا فاخته می گذارند.
ـ خب بد که نیست.
ـ اگر صدایم مثل او نبود شاید می توانستم کارو کاسبی خوبی برای خودم دست و پا کنم. حیف این چیزها را نمی شود سفارش داد.
از آن روز با هم به مدرسه می رویم و بر می گردیم. یک روز که زنگ درشان را زده ام وبه انتظار ایستاده ام صدای پایی از پشت سر می شنوم، برمی گردم. مردی جوان، خوش قیافه و شیک پوش که عینک آفتابی به چشم زده به طررفم می آید. دلم از جا کنده می شود. جلو در می ایستد. سری به علامت سلام به طرف من تکان می دهد و زنگ را فشار می دهد. زیر لب سلامی می کنم و فکر می کنم حتماً از دوستان مهران برادر فاخته است.با پسرهای جوانی که تا به حال دیده ام فرق دارد. نمی دانم چه تفاوتی، اما حسش می کنم. در طرز ایستادنش است، یا لباس پوشیدنش؟ آن حالتی که به من سلام کرد، یا حرکت دستش که زنگ را فشار داد و کمی عقب ایستاد؟ دلم نمی خواهد نگاهم را از او بردارم. بوی ادکلنش را حس می کنم و نفس عمیق می کشم...
فاخته از پشت در داد می زند: آمدم، آمدم، مامان من رفتم، خداحافظ.
در را باز می کند و درحالی که دستش به در است تا آن را ببندد می گوید: چه خبره؟ آمدم، دیر که نشد دوباره هولی؟
ما را که می بیند حرفش ناتمام می ماند. هر سه به هم نگاه می کنیم. مرد جوان لبخند زنان سلامی می دهد و می پرسد: مهران خانه است؟
و رو به من می گوید: حواسم نبود که شما زنگ زده اید.
حتی حرف زدنش هم متفاوت است، متفاوت با حرف زدن برادرهای من یا پسرهای دیگر. کلمات را کامل و سلیس ادا می کند و سر و ته هیچ کلمه ای را نمی خورد. وقتی حرف می زند مستقیم به صورتم نگاه می کرد.
فاخته برمی گردد توی راهرو و فریاد می زند: مهران، آقای جهانبجش.
از در بیرون می پرد و می گوید: بفرمائید تو.
مهران از طبقه پنجره بالا سرش را بیرون می آورد: بیا بالا جهان، الان حاضر می شوم.
گیج و ساکت راه می افتم. حال خودم را نمی فهمم.