صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 56

موضوع: چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان

    چه کسی باور می کند
    روح انگیز شریفیان

    248 صفحه

    انتشارات مروارید

    چاپ اول اسفند 1382
    چاپ دوم دیماه 1383
    چاپ سوم فروردین 1384
    چاپ چهارم مهر 1384

    الان به چاپ هشتم رسیده


    برنده جایزه بنیاد گلشیری، آذر1383 برای بهترین رمان اول سال 1382


    زن و شوهری مهاجر در قطار رهسپار سفری دراز هستند، زن در انزوای خود خواسته، با گذراز ایستگاه شهرها و مراحل عمر، روابط خویش را با شوهر و دختر، با خانواده و دوستانش در خاطره مرور می کند و به بازشناسی تازه ای از روح عاشق و صبور خود می رسد. بازاندیشی روانشناسانه ی آوارگی و نیاز به پیوندیابی با ریشه ها، اسطوره ی عشق و وطن محور اصلی این رمان است.

    منبع : نودوهشتیا





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اصلاً ممکن نیست باور کنم. مثل این است که آدم بگوید: تو که رفته بودی سفر، مملکتت را آب برد.
    قطار آهسته به راه می افتد از جلوی دکه روزنامه فروشی می گذریم، زن فروشنده بی آن که ما را ببیند نگاهمان می کند. میانسال است و هیکل درشت و چاقی دارد. جلو دکه اش روزنامه و شکلات چیده شده است. جهان روزنامه هایش را از او می خرد. انبوه روزنامه، دیوارهایی که ما را از هم جدا می کند.
    تو گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد.
    می گفتی تحمل تنهایی سخت است که جز این باشد...

    از منار قطاری که در سکوی روبرو ایستاده می گذریم. به پنجره قطار که پنجره نیست شیشه ای یک تکه و بزرگ است که بازو بسته نمی شود، نگاه می کنم و فکر می کنم قطار های در حال حرکت مانند زندانند و ایستگاه های وسط راه ساعت های ملاقات. آدم اگر شجاع باشد می تواند از آنها برای فرار استفاده کند. اما باید شجاعت داشت حتی شده یک جو.

    می گفتی که تنهایی انتخابی، فضایی است
    که هیچ کس نمی تواند آن را از ما بگیرد...

    دلم می خواست سوار قطاری یا کوپه های مستقل می شدم. اما حالا دیگر قطارهای کوپه دار کم اند یا پیدا نمی شوند، به صورت واگن های سالن مانندی در آمده اند با ردیف صندلی های روبروی هم. جهان گفت: می توانیم شب مسافرت کنیم و برای خواب کوپه بگیریم. امروز فقط برای خواب کوپه های خصوصی دارد، اما من دوست دارم روز مسافرت کنم و از پنجره بیرون را تماشا کنم. خانه هایی که به سرعت از جلومان می گذرند با پنجذه های روشن، یا آنها که پرده هاشان کشیده شده است و سکوت آن به بیرون هم نفوذ می کند.
    حیاط های رها شده و باغچه های از شکل افتاده. خانه هایی که چمنهاشان زده شده اسباب های این طرف و آن طرف ریخته. بند رختی که پر از رخت های شسته شده است و زندگی رویشان موج می زند.جهان روزنامه ای را بر می دارد، از بالای عینکش نگاهی به بیرون می ادازد، آهسته وبی صدا خمیازه ای می کشد که به من هم سرایت می کند لبهایم را به هم فشار می دهم و خمیازه ام را فرو می دهم. این روزها چیزهای خیلی جزیی و بی اهمیت می تواند افسرده ام کند، مانند یک دهان دره.
    ساعت از ده گذشته است، کاش قهوه چی زودتر بیاید. اگر بیاید، قهوه ای از او خواهم خرید. زمانی رسم بود که در قطار های مسافرتی قهوه چی با چرخ و چایش می آمد. این روزها را نمی دانم. مدتها است سوار این قطارها نشده ام. آن وقت ها چای و قهوه شان خیلی بی مزه بود، اما همیشه مشتریشان بودم. صدای چرخ آن می تواند از افسردگی نا به هنگام بیرونم بیاورد. جهان احتمالاً قهوه ای نخواهد خورد.

    می گوید قهوه برایش سردرد می آورد.
    می گویم: قهوه برای رفع سردرد خوب است.

    اما او به حرف خودش پای بند است و می گوید: ما در دنیایی زندگی می کنیم که می توانیم به آنچه دوست ندارم به راحتی نه بگوییم بدون این که احساس گناه کنیم.
    تو می گفتی که قهوه مانند بوی واکس و دارو حالت رابه هم
    می زند با این که طعم آن را دوست داری اما می توانی آن را
    بنوشی تنها شیشه قهوه ای را برایت آورده ام در گنجه اتاقت
    نگه داشته ای و درش همچنان بسته است...

    رسم قهوه خوردن را پس از آمدن از ایران شروع کردم. پیش از آن قهوه را فقط به نیت فال گرفتن می نوشیدم. فال هایی که هیچ یک به یادم نمانده و چیزی از آینده ام را نگفتند، در عوض هزار خاطره برایم به جا گذاشته اند.
    برای گرفتن فال قهوه، با فاخته می رفتم. هنگام رفتن، آینده من و خودش را پیش بینی و در راه بازگشت آنچه را شنیده بودیم تجزیه و تحلیل می کرد. به او می گفتم از این پس و پیش هیچ فالگیری نخواهم رفت و اگر هم خدای نکرده هوس فال گرفتن کردم، با او نخواهم رفت.
    می خندید و می گفت: بی خیال نه تو سر قولت می مان، نه من.
    ـ حالا خواهی دید.
    ـ فکر می کنی می توانیم بدون فال سر کنیم؟ همین که عاشق شدیم دوباره گذرمان به این فالگیرها می افتد و دست به دامن آنها خواهیم شد.
    ـ مگر قرار است عاشق بشویم؟
    ـ نه قرار است تارک دنیا بشویم.
    جهان از فهوه خوردن من حوصله اش سر می رود. تازه که ازدواج کرده بودیم حاضر بود به هر چه قهوه دنیا است مهمانم کند. تقریباً در همه کافه های اروپ با هم قهوه خورده ایم. سال ها از آن زمان گذشته، اما هنوز هم مثل بچه ها دلم هوس چیزهای ک.چک را می کند. گرچه دیگر نمی توانم آخرین باری را که هوسی کردم به یاد بیاورم. جهان جدی تر از آن است که از این هوس ها بکند. او در دنیایی واقعی و منطقی، آن طور که خودش تفسیر می کند، بدون بالا و پایین، بدون حاشیه رفتن و احساساتی، زندگی می کند. جهان قوانین نانوشته و ناگفته، اما گذشت ناپذیری دارد که مطابق آن رفتار می کند. اگر اعتراضی بکنم می گوید این رفتار با درسی که خوانده در ارتباط است.
    جهان حسابدار قسم خورده است و مانند من که دور دنیا داروسازی خوانده ام، این جا و آن جا حسابداری خوانده است تا سر انجام در این جا ساکن شده و به تصور خودش نرا هم به مستقر بودن عادت داده است.
    قطار هنوز سرعت نگرفته و از فضای شهر بیرون نرفته است. به جهان نگاه می کنم، نمی توانم صورتش را ببینم. روزنامه چون دیواری او را از من جدا کرده است. گاهی که آن را پایین می رود و ورق می زند قسمتی از موهایش را می بینم که روز به روز به سفیدی می رود.
    اولین بار مه دیدمش سی و چند سال پیش بود، دو درخانه فاخته، اصلاً به حسابداری قسم خورده نمی مانست. جوان اروپا دیده ای بود که انگار همه دنیا را در مشت داشت.
    پیش از این که از خانه در آییم، فاخته تلفن کرد. هنوز طنین صدای زیبایش در گوشم است. جهان که گوشی را برداشته بود به من اشاره کرد و گفت: ملودی است.
    جهان به فاخته می گوید ملودی.
    هنوز هم از این که عاشق او نشده بود تعجب می کنم. فاخته زیباترین دختری است که می شناسم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    اولین بار که دیدمش سال چهارم دبیرستان بود. دبیرمان تازه وارد شده بود که در کلاس آهسته باز شد فاخته سرش را از لای در آورد تو، لبخندی زد و گفت: اجازه خانم، من دفتر بودم دیر کردنم تقصیر خودم نیست. خانم ناظم کارم داشت.
    دبیرمان اشاره کرد که بیاید تو. قد بلند و خوشگل بود. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود. روپوشش تمیز و انو کرده، انگار به تنش می رقصید. بچه ها تماشایش می کردند حتی دبیرمان با لبخندی تحصین آمیز نگاهش کرد. فاخته نگاهی به نیمکت ها انداخت. کنار من یک جای خالی بود، دبیرمان اشاره کرد آن حا بنشیند. تند آمد و نشست. کار رفتم و زیر چشمی نگاهش کردم. بدون این که توجهی به من کند کتابهایش را روی میز گذاشت. زنگ که خورد تا سرم را برگردانم مثل برق از جا پرید و غیبش زده بود. در حیاط دیدم با دسته ای از دخترهای سال بالا حرف می زند. انگار با همه مدرسه دوست بود. قهرمان تیم والیبال مدرسه بود. ساعت بعد سر صف که مدیر و ناظم، اخبار و برنامه های مدرسه را برای بچه ها می گفتند، دیدم عقب تر از آنها کناری ایستاده است. از بچه ها می پرسم او آن جا چه کار می کند؟
    می گوید: از پارسال برنامه های روز را سر صف می گوید. مگر نمی دانی در رادیو گوینده است برای همین خانم مدیر انتخابش کرده.
    خوشحالم که از این که کنار من می نشیند، البته مطمئن نیستم همان جا بماند. این که می آید، ننشسته به طرف من برمی گردد، می پرسد: اسمت چیست؟
    جواب می دهم:مداد و کاغذ داری؟
    ـ مگر می خواهی مثنوی بگویی؟
    ـ یک چیزی هم وزن مثنوی.
    دبیر ریاضی مان وارد می شود و حرفمان نیمه کاره می ماند.
    بعدازظهر در راه خانه می بینم که جلوتر از من می رود. تردید دارم خودم رابرسانم. سر پیچ یک موچه برمی گردد مرا که می بیند منتظرم می ایستد. با خوشحالی قدم هایم را تند می کنم. به اندازه یک وجب کامل از من بلندتر است. از این که این قدر خوشگل است حسودیم می شود اسمهایم را تکرار می کند: نکند تو هم گرفتاری مرا داری؟
    ـ گرفتاری؟
    ـ که مجبوری برای اسمت دلیل بیاوری.
    ـ آره آرزو به دلم مانده که اسمم را به کسی بگویم و نپرسد کدام یک؟
    ـ تازه این گرفتاری یکی دو روز هم نیست که آدم دلش خوش باشد که تمام می شود.
    ـ گرفتاری توچیست؟
    ـ مجبورم برای اسمم دلیل بیاورم. بعضی وقت ها دلم می خواهد به آنها که می پرسند فاخته اسم دختر است یا پسر. بگویم: اسم مرا فاخته گذاشته اند تا آدمهای با هوش و کم هوش مشخص شوند.
    ـ من کسی را می شناسم که اسم دخترش را طراوت گذاشته و دخترش آن قدر زشت است که نمی شود نگاهش کرد.
    شانه بالا می اندازد: منهم ماریاکالاس نیستم. وضع تو باز است. کسی نمی تواند تو را بچشد تا ببیند شور هستی یا شیرین.
    بعد می گوید: مادربزرگم صدای قشنگی داشته و گاهی در دوره های زنانه آوازی می خوانده. به این امید که من هم مثل او بشوم اسمم را فاخته گذاشته اند، دلشان خوش بوده.
    ـ بچه ها می گفتند گوینده رادیو هستی.
    ـ غلظ به عرضتان رسانده چه گوینده ای. یکی دو روز در هفته اگر کاری باشد خبرم می کنند. شعری دکلمه می کنم. چیزی می خوانم.
    می پرسم: آواز هم می خوانی؟
    برمی گردد و با تعجب نگاه می کند: چطور فکر کردی آواز می خوانم، مگر من آوازخوان هستم؟
    ـ مگر خودت نگفتی مادربزرکت آواز می خوانده.
    با تاکید می گوید: آوازی، نه آواز. آن هم برای دوستانش.
    ـ پس تو هم باید برایمان آواز بخوانی.
    ـ می گوید وقتی مادر بزرگم برای بچه هایش لالایی می خواند آن قدر صدایش قشنگ بودهکه پرنده ها را هم سحر می کرده حالا چقدرش درست است خدا می داند. پدربزرگم به او می گفته. آن وقت اسم مرا فاخته می گذارند.
    ـ خب بد که نیست.
    ـ اگر صدایم مثل او نبود شاید می توانستم کارو کاسبی خوبی برای خودم دست و پا کنم. حیف این چیزها را نمی شود سفارش داد.
    از آن روز با هم به مدرسه می رویم و بر می گردیم. یک روز که زنگ درشان را زده ام وبه انتظار ایستاده ام صدای پایی از پشت سر می شنوم، برمی گردم. مردی جوان، خوش قیافه و شیک پوش که عینک آفتابی به چشم زده به طررفم می آید. دلم از جا کنده می شود. جلو در می ایستد. سری به علامت سلام به طرف من تکان می دهد و زنگ را فشار می دهد. زیر لب سلامی می کنم و فکر می کنم حتماً از دوستان مهران برادر فاخته است.با پسرهای جوانی که تا به حال دیده ام فرق دارد. نمی دانم چه تفاوتی، اما حسش می کنم. در طرز ایستادنش است، یا لباس پوشیدنش؟ آن حالتی که به من سلام کرد، یا حرکت دستش که زنگ را فشار داد و کمی عقب ایستاد؟ دلم نمی خواهد نگاهم را از او بردارم. بوی ادکلنش را حس می کنم و نفس عمیق می کشم...
    فاخته از پشت در داد می زند: آمدم، آمدم، مامان من رفتم، خداحافظ.
    در را باز می کند و درحالی که دستش به در است تا آن را ببندد می گوید: چه خبره؟ آمدم، دیر که نشد دوباره هولی؟
    ما را که می بیند حرفش ناتمام می ماند. هر سه به هم نگاه می کنیم. مرد جوان لبخند زنان سلامی می دهد و می پرسد: مهران خانه است؟
    و رو به من می گوید: حواسم نبود که شما زنگ زده اید.
    حتی حرف زدنش هم متفاوت است، متفاوت با حرف زدن برادرهای من یا پسرهای دیگر. کلمات را کامل و سلیس ادا می کند و سر و ته هیچ کلمه ای را نمی خورد. وقتی حرف می زند مستقیم به صورتم نگاه می کرد.
    فاخته برمی گردد توی راهرو و فریاد می زند: مهران، آقای جهانبجش.
    از در بیرون می پرد و می گوید: بفرمائید تو.
    مهران از طبقه پنجره بالا سرش را بیرون می آورد: بیا بالا جهان، الان حاضر می شوم.
    گیج و ساکت راه می افتم. حال خودم را نمی فهمم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فاخته از زیر چشم نگاهم می کند. به بازویم می زند: چرا امروز این قدر ساکتی، حواست کجاست؟ کشتی هایت غرق شده؟
    سعی می کنم خونسرد باشم و صدایم عادی باشد می پرسم: این کی بود؟
    ـ دوست مهران. یکی از سه تفنگدارها.
    ـ سه تفنگدار؟
    ـ آره دیگر، جهان، امیر و مهران.
    ـ سه تفنگدارها که چهار نفر بودند.
    ـ خب، اینها سه تفنگدارهای ایرانی هستند. جهان بعد از این که دیپلم گرفت رفت فرانسه. امیر را هم دیده ای.
    ـ خب؟
    ـ حالا ده سال است که فرانسه است.
    ـ پس اینجا چه کار می کرد؟
    ـ این که تو دیدی روحش بود. خب برای عروسی خواهرش آمده. رفته پاریس درس بخواند، تبعیدی که نرفته.
    سرم را تکان می دهم.
    ـ مهران از بس پز جهان را داده خفه مان کرده. می گوید برنامه هایش را به ترتیب و بی پس و پیش اجرا می کند. پاریس رفتنش هم از قضا همین طور بوده. قبل از این که امتحانات دیپلمشان راتمام کنند تصمیم داشته برود خارج . مهران می گفت: هنوز امتحانات تمام نشده بود که می گفت: وقتی شما سر کنکور نشسته اید و عرق می ریزید من پاسپورتم را گرفته و دم مرز ایستاده ام.
    صورتم داغ شده. قلبم تند تند می زند، مه هوش و خواسم به فاخته است که مشغول از او است.
    متوجه می شود. خنده ای شیطنت آمیز می کند، روبه رویم می ایستد، بازویم را می گیرد، در حالی که به چشم هایم خیره شده می گوید: ببینم، ببینم...؟
    این طوری که روبه رویم می ایستد تفاوت قدمان را بیشتر حس می کنم، رشته هایی که موهایش که باز است روی صورت و پیشانی اش ریخته و مانند کلاف ابریشم روی گردنش را پوشانده است، رنگ قهوه ای آن که همرنگ چشمهایش است توی نور برق می زند. نگاهم را از او بر می گردانم، سعی می کنم به راهم ادامه بدهم، اما او ول کن نیست. صورتش را نزدیک صورتم می آورد و مجبورم می کند به چشمهایش نگاه کنم. آهسته کنارش می زنم و می گویم: چی می بینی، یک آدم غریبه بود می خواستم ببینم کی بود. همین دیگر.
    ادایم را در می آورد: همین دیگر، همین دیگر. به همین سادگی، ها؟
    ـ آره به خدا.
    دوباره راهم را می بندد، دستهایش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: از سر کوچه با هم آمدید؟
    ـ نه به خدا. دم خانه شما ایستاده بودم که رسید.
    ـ بگو به جون مامانم.
    ـ به جون مامانم.
    ـ نه نه، بگو به جون رستم.
    می گویم: این وسط رستم چه کاره است که او را قاتی می کنی.
    به ساعتم نگاه می کنم و آن را نشانش می دهم: می دانی ساعت ساعت چند است؟ دیرمان شده.
    ـ عیبی ندارد. تا حرف نزنی ولت نمی کنم.
    با تغّییر دستش را کنار می زنم و می گویم: ولم کن. وسط خیابان نگهبان داشته ای که چی؟
    با اندکی دلخوری سرش را تکان می دهد و جلو جلو راه می افتد.
    نمی دانم به او که صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستم است چه می توانم بگویم؟ از این جوان، این جهان که دم در خانه آنها کنار من ایستاده بود و یک لحظه، فقط یک لحظه نگاهم کرد، راستی چه می توانستم بگویم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نگاه زن روزنامه فروش هنوز با من است. نمی دانم آیا می توانم به نگاهی که نگاه می کند اما نمی بیند خو کنم. زن اما نمی بیند خو کنم. زن اما آسوده به نظر می رسید. به مشتریهایش نگاهی می انداخت، روزنامه یا شکلاتی را که برداشته بودند حساب می کرد و پول را می گرفت و به مشتری بعدی می پرداخت.
    اولین بار که پدرم دکه های روزنامه فروشی را این جا دید گفت: اگر این دکه ها یک دکه کوچک دارو فروشی هم باز کنند می گیرد.
    پدرم از داروسازی قدیم است، داروخانه اش را بیش از هر چیزی در این جهان دوست دارد. از همان اول جر آن فکر و ذکر دیگری نداشت. داروخانه اش نزدیک منزلمان است. به خاطر این داروخانه است که هنوز پس از سالیان سال در همان محله قدیم مانده ایم. همسایه ها یکی پس از دیگری از آن جا رفته اند اما حتی پس از مرگ مادر بزرگ و پدربزرگم و مادر و خاله هایم در آن جا زندگی می کنند. مادرم خوب می داند که اگر پدرم و داروخانه اش را از هم جدا کند، نه پدرم دوام می آورد نه داروخانه اش.
    داروخانه پدرم قسمتی از خانه و خانواده اش است. مشتری ها را به نام می شناسد و برای بعضی از آنها نظر او،از نسخه متخصص ها هم با ارزش تر است. از وقتی که مسن تر شده دیگر خودش کمتر جلو مغازه می آید. اتاقکی پشت مغازه دارد که از ساعت چهار ربع بعد پاتوق دوستان همسن و هم دوره اش است که به یاد دوران جوانی به وراجی و خنده می پردازند. در این چند تا مریض هم می بیند بیشتر آنها بچه ها یا مسن ترهایی هستند که حوصله و همت دکتر رفیق را ندارند و به نظر و تجربه پدرم بیشتر از دکترهای جوان و تازه کار اعتقاد دارند.
    داروخانه همه ما را آلوده کرده است. برادر بزرگم داروسازی خواند . بعد از تمام شدن درسش به پدرم پیشنهاد کرد آن جا را بزرگتر کنند. پدرم قبول نکرد. داروساز جوانی هم داشت که نسخه ها را می پیچد. دکتری که با خواهرم ازدواج کرد. مادرم می گوید: عاشق هم شدند. اما من می دانم که خواهرم عاشق او نشد. طرح داروخانه شبانه روزی اولین بار به فکر پدرم رسید. مادرم بدون این که آگاه باشد پایه گذار این فکر شد. یک بار گفت: اگر کسی حرفی نزند، دکتر شب ها هم داروخانه اش را نمی بندد و بدش نمی آید آنجا بخوابد.
    پدرم بدون این که جوابی بدهد آن فکر را پسندیده بود.
    برادرم هم دست کمی از او نداشت و همه فکر و ذکرش اروخانه اش است. از دوست و آشنا رویش را نمی بیند. زن برادرم این بی توجهی را تاب نمی آورد و نمی تواند مانند مادرم بگوید: همان بهتر که سرش گرم است و در خانه نیست تا به دست و پای من بپیچد.
    موقعیت مادرم البته فرق می کند. خانواده ما دائماً در حال رفت و آمد به خانه یکدیگرند. به قول پدرم اگر کسی ما را نشناسدنمی فهمد که کی کجا زندگی می کند و کی بچه کی است؟
    خاله پری عقیده دارد که آنها اولین ساکنان آن محله هستند و آن حق آب و گل دارند.و اصلاً آبادی محله و حتی آسفالت خیابان ها به خاطر آنها و نفوذ پاپا یعنی پدربزرگم بوده است.
    یک خانواده بالای کوچه زندگی می کند سر کوجه. خاله ما هم و غلام خان که فقط یک خیابان آن طرفتر زندگی می کنند، سرزنش می شنوند که خودشان را از بقیه جدا کرده اند و تقصیر آن را هم به گردن غلام خان می اندارند.
    شاید امروز کمتر بشود محله هایی به آن یک دستی پیدا کرد. بعضی ها به آن یک دستی پیدا کرد. بعضی ها به آن مساوات یا دموکراسی می گویند. اما من آن را یک جور بی قوارگی می دانم و شکل سابق را بیشتر می پسندم. اگر این ررا به ستاره بگویم به سنتی بودن متهمم خواهد کرد با این که گفته اش دلگیرم می کند اما فکر می کنم حق با اوست، مگر خود من با پدر و مادرم جز این کرده ام، کیست که قضاوت کند؟
    آن روزها خانواده ها خیلی با هم تفاوت نداشتند، همیشه یک در بزرگ و یک مادر بزرگ. بچه ها اغلب خاله داشتند و عمه و دایی و عمو. نوکر و کلفتهایی که می آمدند و می رفتند. مثل ننه برگه و ننه ددری که در خانهه پاپا و خانم خانم زندگی می کردند و جزیی از خانواده بودند.
    خانه پاپا و خانم خانم بهترین خانه دنیا بود. مخصوصاً روزهایی که پاپا مسافرت بود. پاپا با آن قد کوتاه و موهای سیاه و پریشت و عینکی که وقتی می خواست چیزی بخواند می زند، مثل غولهای توی قصه. هر بار در قصه ای سر و کله غولها پیدا می شد، خودم را زیر چادر ننه ددری پنهان می کردم و از زیر چشم به رستم نگاهی می انداختم. او انگشتهایش را به هم قفل می کرد و سرش را پایین می انداخت.
    پاپا وقتی بلند و تند حرف می زند به موجود ترسناکی مبدل می شد که بهتر بود کسی دم دستش نباشد. من از او نمی ترسیدم اما ترس را با او شناختم. دست بزن داشت و با این که هرگز مرا نزده بود اما کتک زدنش رادیده بودم. مطمئن نبودم در حضور او هستم چه چیزی انتظارم را می کشد. یک روز عکس مردی را در روزنامه دیدم ه می گفتند آدم کشته است. از آن روز برایم مسلم شد که پاپا هر بار به ده می رود چند نفر را می کشد، اما چون صاحب ده است کسی نمی تواند حرفی بزند. به رستم که گفتم از ترس تکان خورد. خودم هم ترسیدم هم ترسیدم. هربار بغلم می کرد دستهایش را می گرفتم و به دست نگاه می کردم تا شاید لکه خونی روی آنها پیدا کنم. وقتی متوجه می شد می خندید و می گفت: باز داری کف بینی می کنی، ببینم چه می بینی؟
    سعی می کردم از بغلش در بیایم و زیر چادر خانم خانم پنهان شوم.
    این که ما پاپا صدایش می کردیم، از اختراعات خاله پری بود گویا اسم پاپا را در فیلمی شنیده یا در کتابی خوانده بود و آن وقت گفته بود که بچه ها آقا بزرگ را پاپا صدا کنند و خانم بزرگ ذا هم مامی. خانم بزرگ گفته بود: لازم نکرده.
    خاله پری گفته باید یک چیزی صدایتان کنند مگر نه؟
    ـ خب همین خانم مگر چه عیبی دارد؟
    خاله پری شانه هایش را با بی قیدی تکان داده، پشت چشمهایش را نازک کرده و گفته بود: خانم، خانم.
    ناهید که نوه اول بود و تازه زبان باز کرده بود به تقلید از او می گوید:
    خانم خانم.
    خاله پری هم دنبال گفته بچه را می گیرد و اسم مادربزرگم می شود خانم خانم. مادر بزرگم می گوید: این طفل معصوم یک خانم را نمی تواند بگوید، امان از دست این پری.
    اما لقب خانم خانم تغییر نمی کند.
    قطار وارد فضای بیرون از ایستگاه می شود. به بیرون نگاه می کنم خورشید زیرا ابر پنهان و هوا سرد و سربی است. می ترسم سرانجام یاد گرمای دلچسب آفتاب در این روزهای ابری و تاریک از یادم برود.
    سرمای باد را که وقت آمدن توی صورتم می خورد، هنوز حس می کنم. ژاکتم را به خودم می پیچم. به حرکت ابرهای پراکنده که هر یک به شکلی و به سویی در حرکت هستند نگاه می کنم. سعی می کنم شباهتشان را با چیزهای دور و برم پیدا کنم و مانندزمان کودکی ام برایشان قصه بگویم...
    کودکی ام را از آن زمان به یاد دارم. از روزی که
    تو به خانه خانم خانم آمدی. از آن روزها که قصه ها
    را با هم اختراع می کردیم، من می گفتم تو درستشان
    می کردی. تو می گفتی من تماشا می کردم.
    شب های تابستان که با هم روی تخت توی حیاط دراز
    می کشیدیم و قصه ابرها را می گفتم.بدون تو هیچ
    خاطره ای از آن دوران ندارم و اگر تو نبودی کودکیم
    را گن می کردم. کودکی ام که هزار سال از آن گذشته.
    گویی در زمانی و دنیایی دیگر اتفاق افتاده است گاه
    ترس برم می دارد که مبادا آنها را در خواب دیده باشم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هر شب که چند لحظه ابر در آسمان ابر در آسمان می دیدم، فوراً بهانه ای پیدا می کردم و به منزل خانم خانم می رفتم تا با رستم قصه ابرها را بگوییم. رستم آنها را به شکل خانه و ده شان تشبیه می کرد و برایشان اسم می گذاشت. یک بار یک تکه ابر بزرگ مستطیل را نشانم داد و گفت: آنجا مادر من خوابیده.
    پرسیدم: چرا آنجا خوابیده؟
    دستش را روی سرش کشید. این کاری بود که به آن عادت داشت.انگار موهایش نقطه اتکایی برایش بودند. وقتی بزرگترها آن را کوتاه می کردند خجالتی و بی دفاع می شدند. مویش که بلندتر می شد انگار شجاعتش بیشتر می شد، از سکوتی در آن فرو می رفت بیرون می آمد.
    بزرگترها هیچ گاه نمی دانند چه چیزی برای بچه ها مهم و حیاتی است، مخصوصاً بچه هایی که پدر داشته باشند نه مادر.
    گفت: عزیزم می گوید رفته آسمان و از آن بالا ما را نگاه می کند.
    پرسید: چرا پایین نمی آید؟
    گفت: برای این که مرده. وقتی کسی می میرد، می رود و دیگر بر نمی گردد.
    پرسیدم: پس عزیزت کیست.
    فکری کرد و گفت: عزیزم مادر بزرگم است.
    ـ مادر مادرت یا مادر پدرت؟
    دوباره دستش را روی سرش کشید و گفت: نمی دانم.


    آن چه از تو و آمدنت به خانه مان به یاد دارم خاطره هایی

    است که با شنیده ها و گفته های دیگران به هم آمیخته. آنها

    را که روی هم می گذارم، می توانم بگویم که اولین روز

    آمدنت را به یاد می آورم...

    در کنار چادر خانم خانم تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده و به پسر بچه تنهایی که وسط پله ایستاده است، تکاه می کنم.

    هیچ چیزت یزای من غیر عادی نبود نه اسمت، نه اصل و
    نَسَبت، نه موهای ژولیده ات، نه لباس غیر عادی و بزرگتر
    از تنت. فقط نگاهت گیجم می کرد...

    پاپا او را از ده آورده بود، همانطور که صندوق های میوه را می آورد. دست بچه را می کشد. و به میان پله می آورد. بعد رو به خانم خانم می گوید: بیا یک نان خور برایت آورده ام.
    ـ این را دیگر از کجا آورده ای، این دیگر چیست؟
    پاپا می گوید: این رستم پسر محمد است. آوردم کار یادش بدهی. دم دست ننه ها باشد. مادرش مریض است، آوردم کار یادش بدهی. دم دست ننه ها باشد. مادرش مریض است، نمی تواند بهش برسد.
    ـ اسمش چیست؟
    ـ گفتم که رستم.
    ـ وا، این همان رستم است؟
    خانم خانم رویش را برگرداند و گفت پناه بر خدا، طوری که فقط من شنیدم.
    سرم را بلند می کنم که ببینم نان خور یعنی چه.
    کوچک؛ لاغر، کثیف و ژولیده است. سرش را پایین انداخته، به زحمت می توانم صورتش را از میان موهای انبوه و سیاهش تشخیص دهم. ازمن کوچکتر است.
    پاپا آورده بودش که به قول آنها جانی بگیردو بتواند کار کند اما دو هفته نگذشته بود که خانم خانم دستش را گرفتو برش گرداند ده.
    گفت: طفل بی گناه، بی پدر و مادر دق می کند حالا همینم مانده که مسئول جان بچه مردم شوم.
    چند ماه بعد دوباره پاپا او را آورد. این بار خاله ما هم برش گرداندو یک سال بعد باز به شهر آوردندش. این بار بزرگتر شده بود. پاپا تا وسط حیاط هلش داد. زد: دوباره این را برگردان. مگر می خواهی زن باباش بکشدش؟ باباش که عرضه ندارد جلو آن سلیطه را بگیرد.
    به طرز رقت انگیزی وسط حیاط مچاله شده بود.
    پاپا رو به آشپزخانه فریاد زد: فاطمه، ددری، کدوم گوری هستند؟ بیایید یک کدامتان این را ببرید.
    ننه بزرگه هراسان از حیاط عقبی بیرون آمد و در حالی که چادرش روی سرش می کشید سلامی کرد و به طرف بچه رفت.
    خانم خانم به بچه که سرگردان وسط حیاط ایستاده نگاهی می اندازد، ناگهان از جا بلند می شود. چادرش را که زیر پای من است و روی آن لم داده ام و غرق تماشا هستم با حرص پس می کشد. سرم را بلند می کنم و با تعجب نگاهش می کنم. نمی فهمم چرا عصبانی است. به پاپا که به درگاه پنجره تکیه داده غرغری می کند. همین وقت خاله ما هم وارد می شود. نگاهی به پاپا و خانم خانم که چادرش را به کمرش زده و بچه که ننه بزرگه دستش را گرفته می اندازد. اخم می کند پاپا با دیدن او به ته اتاق می رود.
    خاله ما هم دختر بزرگ خانواده اشت و برای خودش کسی است. قد بلند و لاغر است. موهای بند و صافی دارد که پشت سرش جمع می کندو می برد زیر روسری. یک بار که موهایش را باز کرده و دورش دیخته بود، از رنگ روشن و شفاف و حالت قشنگی که داشت تعجب کردم و پرسیدم: چرا موهای به این قشنگی را قایم می کنی؟
    گفت: این طوری راحت ترم. حوصله ور رفتن به موهایم را ندارم.
    خاله ما هم در ظاهر ترکیبی از پاپا و خانم خانم است. اما اخلاق و رفتارش به قول خودش مثل هیچ کس نیست. پاپا گفته بوده: باید پسر می شد، دختر می شد.
    خاله ماه برخلاف میل پاپا به مدرسه رفته و دیپلمش را گرفت بود، بعد خلاف میل پدر معلم مدرسه شده بود. از این که خاله ماه اهمیتی به حرفش نداده بود، نمی توانست او را ببخشد. سر همین موضوع با دخترهای دیگرش یعنی مادر من و خاله پری سختگیری کرده بود. پاپا خودش را روشنفکر می داند و می گوید که خوب فرق زن و مرد را درک می کند. جای زن در خانه و جای مرد بیرون از خانه و جای مرد بیرون از خانه است. خاله پری به خاله ماه ایراد می گیرد: ما چوب تو را خوردیم.
    خاله ماه می گوید: چوب خودتان را خوردید. اگر من هم به حرف او رفته بودم در وضع شماها فرقی نمی کرد وضع من فرقی می کرد.
    خاله پری شکلکی در می آورد: دارد طعنه می زند.
    خانم خانم می گوید: باز شروع نکن پری.
    مادرم فقط تا کلاس ششم درس خواند و خاله پری تا کلاس نه این تصمیم گیری قبیله ای تا خواهرمن ناهید نیز موثر بوده. او دیپلمش را توانست بگیرد. همین که دکتر داروسازی که زیر دست پدرم کار می کرد از او خواستگاری کرد، دور دانشگاه را خط کشید. پسر ها اما باید درس می خواندند، به هر مکافاتی که شده.
    خاله ما هم از همان ابتدا حساب خود را با پاپا روشن کرد. به رغم فکر و خواست او معلم مدرسه شد ـ کار کردن دختری از خانواده متمول و سرشناس را که دستشان به دهنشان می رسید، کسر شان می دانست ـ و خلاف میل او شوهر کرد. ازدواجش مورد موافقت پاپا نبود اما مجبور به قبول آن شده بود. غلام خان شوهری نبود که آنها انتخاب کرده باشند. پاپا گفته بود: بیشتر از این قابلیت ندارد، بده برود و و از شرش راحت شو. این دختر برایت دختر نمی شود. زن مردم است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    غلام خان قد متوسطی داشت. نه چاق بود نه لاغر. کنار خاله ما هم که می ایستاد به نظر چاق می آمد. صدای بم و گرمی داشت. مهربانترین صدایی که تا به حال شنیده ام.
    می توانستم ساعت ها در آرامش آن صدا رها شوم. آنچه می گفت برایم آنقدر مهم نبود که گوش سپردن به صدایش مهم بود. خودش هم به اندازه صدایش مهربان بود. او تنها کسی بود که برایمان، برای من و رستم قصه خوانده بود. در روزنامه هایی که می خرید اگر قصه ای چاب شده بود برایمان می خواند. ما روزها در افسون آن غرق می شدیم و خودمان را به جای قهرمان های آن می گذاشتیم.
    خاله ماه و غلام خان بچه ندارند بچه دار نمی شوند. هیچ کس نمی داند تقصیر از کدام است.
    غلام خان ناظم مدرسه ای است که خاله ماهم در آن درس می دهد و از وقتی غلام خان برادرزاده پاپا را از مدرسه بیرون کرده، دیگر دشمنی پاپا با او علنی شده. خاله ماهم می گوید: هنوز یک هفته سر کلاس نرفته بود که بچه مردم را به باد کتک گرفته.
    پاپا می گوید: تز کی تا بحال غلام وکیل وصی بچه های مردم شده؟
    ـ از همان وقتی که معلمی را قبول کرده. این پسر عموی ما فکر می کند می تواند درس را با کتک توی کله بچه ها کند. غلام هم با کسی رودربایسی ندارد.
    ـ اشتباه جناب غلام شما همین است. از قدیم و ندیم گفته اند: چوب معلم گله هرکی نخوره خله.
    ـ غلام اگر از این معلم ها می خواست زیاد بود، احتیاجی به مرتضی نبود که شما هم سفارشش را بکنید.
    ـ حالا خیر سرش چقدر هم به سفارش ما احترام گذاشته. اگر خیلی زرنگ است برای خودش یک توله دست و پا کند.
    خاله ما هم بدون این که جواب او را بدهد بلند می شود و می رود.
    در همین وقت سرو کله لوسی از توی راهرو پیدا شد.
    گربه حنایی و زیبای خانم خانم که دست هیچ کس بهش نخورده جز خانم خانم. گربه ای که لوس و مغرور است و برای همین هم پاپا اسمش را لوسی گذاشته. خانم خانم به همین دلیل خیلی دوستش دارد چون جزاو کسی را نمی شناسد و از احدی حرف شنوی ندارد. ما بچه ها اگر خودمان را بکشیم ممکن نیست اهمیتی به حرفمان بدهد. رفتار بی اعتنای او دشمنی نهفته ای در ما به وجود آورده که از ترس خانم خانم بروز نمی دهیم در برادرها و پسرخاله هایم به حد اعلا است. لوسی با هزار ناز و عشوه می آید کنار خانم خانم روی چادر نماز او دراز می کشد خانم خانم نازش می کند و قربان صدقه اش می رود گاهی با احتیاط نزدیکش می شویم. دستمان را می گیرد و می گذارد پشت گربه که آهسته نازش کنیم. اما لوسی حتی در این طور وقت ها هم گوشهایش را تیز می کند، اگر محکم تر از معمول نازش کنیم، کمرش را از زیر دستمال خالی می کند، بلند می شود و از اتاق بیرون می رود اجازه هم نداریم دنبالش کنیم. تا ما به اتاق برسیم او پریده روی پشت بام و ناپدید شده.
    لوسی با قدم های سنگین و آرام از راهرو می آید، نگاهی به دور برش می اندازد و یکراست به طرف رستم می رود، لحظه ای به او نگاه می کند، کفش و پاچه شلوارش را بو می کشد. رستم خم می شود و پشت او را ناز می کند. لوسی سرش را بالا می برد و پوزه اش را به آستین او می مالد.
    خانم خانم چادر به دست با تعجب و دقت به آنها خیره شده است، پاپا که از ته اتاق به بیرون نگاه می کند ابروهایش را بالا می کشد.

    تو سرت را بلند کردی، فقط به من نگاه کردی، انگارجرات

    نداشتی به صورت بزرگتها نگاه کنی. نگاه متعجب من و نگاه

    سرگردان تو به هم دوخته شد. لوسی پایین پای تو روی زمین

    دراز کشید اما تو خم نشدی نازش کنی...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر من بهترین داماد پاپا و خانم خانم است که به همه آرزوی آنها جامه عمل پوشانده.
    پدرم دکتر داروساز است و صاحب یک داروخانه بزرگ و معتبره خواهرم شش سال و دو برادرم یکی چهار و دیگری دو سال از من بزرگتر هستند.
    مادرم یک پاپای دوم است. انگار قسمتی از روح پاپا را در بدن پاپا را در بدن او کار گذاشته اند. برای همین پاپا او را بسیار دوست دارد. چنان محبوبه ای می گوید که آدم دلش می خواهد برگردد وببیند این محبوبه کدام زن زیبایی است که این طور با احساس اسمش را بر زبان می آوردند.
    مادام میانه بالا و لاغر و سبزه رو است. مانند پاپا موهای فرفری سیاهی دارد که همیشه پشت سرش مهارش می کند. مثل پاپا کم حرف و اخمو است و زبان تیزی دارد. لباسش هم تا آنجا که به یاد همیشه یک بلوز و یک دامن بود. انگار صد دست بلوز و دامن رنگ و واریز داشت که به وقتش عوض می کرد و چندین جفت سرپایی که به وقتش عوض می کرد و چندین جفت سرپایی که از پایش در نمی آمد مگر وقت خواب. خسته که بود آنها را لخ لخ به زمین می کشید خانم خانم که صدای پای مادرم را می شنید می گفت: دوباره محبوب و لخ لخ سرپایی هایش می آید. ننه، زود، تا غرغرش شروع نشده، یک چای برایش بریز.
    رفتار و طرز فکر مادرم مانند پاپا است. این را از روزی که رستم به خانه پاپا آمد حس کردم. یک دشمنی تمام نشدنی و بی دلیل با او دارد غری هم که به من می زند به خاطر اوست.
    خاله پری اما داستانی جدا دارد. در خانه خاله پری همه چیز رنگی از شادی داشت و از این که پاپا همیشه غرغر می کرد و پایش را آنجا نمی گذاشت تعجب می کردم. پاپا پشت سر شوهر خاله پری، او را فلکی و قرتی می نامید. برای این که هر وقت دور هم جمع می شدیم، پرویز خان ویلونش را می آورد و آهنگ های قشنگی می زد که با آن می رقصیدیم. خاله پری اول از همه بلند می شد. وسط اتاق دست هایش را بالای سرش به هم جفت می کرد و قر می داد و ما را یکی یکی بلند می کرد. همه ما قص را از او یاد گرفته ایم.
    خانم خانم نگاهش می کرد و می گفت: نمی دانم این رقاصی ها را از کی یاد گرفته. طوری می گفت و نگاهش می کرد که معلوم بود خودش بیشتر از همه از رقص او لذت می برد.
    خاله پری کوچک ترین و خوشگل ترین دخترخانم خانم و پاپا است یعنی که شکل خانم خانماست. خانم خانم این را همه جا می گوید و خانه پری هم می خندد و حرفش را تصدیق می کند.
    خاله پری قد متوسطی دارد که به پاپا رفته و بدن پرش به خانم خانم چشمهایش عسلی رنگ است، ببینی کوچک و لب های قلوه ای هوس انگیزی دارد. موهایش عسلی رنگ است، بینی کوچک و لب های قلوه ای هوس انگیزی دارد. موهایش را همیشه به مد روز کوتاه یا بلند می کند و آرایشگاه رفتنش ترک نمی شود.
    خاله پری و پرویز خان دو تا پسر همسن برادرهای من دارند. پاپا می گوید: این مرد که حیثیتخانواده ما را به باد می دهد.
    حاضر است اگر موقعیت جور شود صلاق خاله پری را از او بگیرد. اما خانم خانم می گوید ما نمی توانیم برای آنها تکلیف روشن کنیم. حالا فرض کن طلاقش را گرفتی با دو تا بچه می خواهد چه کار کند. پری شوهش را دوست دارد والسلام. نمی توانی به حال خود بگذاریشان؟
    پاپا اخم می کند و می گوید: تو انگار با هر چه من بگویم مخالفی.
    خانم خانم می گوید: بگذار دو نفر هم توی این خانه لبخند به لب داشته باشند، عیبی دارد؟
    وقتی که خاله پری دخترش را حامله شد پاپا جنجالی به پا کرد که شوهرخاله پری رفت آن طرف شهر، خیلی دور از محله ما خاله ای گرفت و خاله پری و بچه ها را برد آنجا. خاله پری البته باز هم هر روز ماشین می گرفت و به خانه می آمد و همیشه هم گریه کنان بر می گشت. بعداً هم که بچه اش به دنیا آمد ـ همان دختری که من می خواستم اسمش را ستاره بگذارم ـ به بهانه این که از پس بچه داری بر نمی آید یا باید یکی از ننه ها پهلوی او برود یا برگردد، به خانه خودش برگشت. اما پرویز خان خانه خانه آن طرف شهر را پس نداد و بیشتر وقت ها آنچه می ماند. پاپا را راضی بود و خرج خاله پری را هم می داد که چشمش به پرویزخان و ویلونش نیفتد. اما خاله پری می گفت: آقا زندگی مرا بهم زده، شوهرم را از من گرفته.
    خانم خانم لبخندی می زد و می گفت: خیلی هم شوهرت را نگرفتع. دیگر نک و نال را بس کن.
    رستم به من گفت که شبها پرویزخان به خانه خاله پری می آید و صبح زود از آنجا می رود.
    چند سال بعد خاله پری متوجه شد که پرویزخان رفته و یک زن دیگر گرفته. از آن پس خانه خاله پری از آن شادی ها خالی شد و خالی پری یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. پاپا به خانم خانم گفت: حالا معلوم شد که حرف من درست بود؟ این مردک وصله ناجور بود.
    خانم خانم دستش را تکان داد که: دختره را بدبخت کردی، حالا فکر می کنی حق هم با تو بوده.
    تا این که پرویز خان یک روز رفت و غیبتش زد. شاید هم پاپا واقعاً به دست یکی از رعیتهایش او را کشته بود. از پاپا این کارها بعید نیست.
    خاله پری نفرینشان می کرد هم پاپا را هم پرویز خان را. اما روز به روز خوشگلتر می شد. خانم خانم می گفت: بچه ام حرام شد. با همه غصه ای که می خورد آدم حظّ می کند به صورتش نگاه کند. اگر این بچه ها را نداشت همین الان هزارتا خواستگار داشت.
    خانه پاپا و خانم خانم با خانه های دیگر متفاوت است به خاطر بودن ننه بزرگه و ننه ددری. وحشت غول بودن پاپا را غش غش خنده های ننه ددری جبران می کند. ننه ددری بهترین زن چاقی است که دیده ام . غذا که می خورد دستهایش را روی سینه اش به هم جفت می کند آرنجش را به طرف بیرون حرکت می دهد یعنی دارم از این طرفی اضافه می شوم. شانه هایش را بالا می اندازد و می خندد و می گوید: خانم جان، من اگر آب خالی هم بخورم روز به روز گنده تر می شوم.
    ننه بزرگه زیر لب می گوید: آب خالی هم نمی خوری آخر.
    خان خانم می گوید: همچنین آب خالی هم نمی خوری آخر.
    خانم خانم می گوید: همچنین آب خالی هم نمی خوری آدم سیر جلو تو گرسنه می شود. والله هرکس این طوری نان خالی سق بزند، به بدنش گوشت می شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ننه بزرگه می گوید: خانم، حرف نان و آب نیست. از بسکه بی خیال است. مثل بچه یتیم ها است. مگر نمی بینید چطوری با این بچه ها قاتی می شود. خب ننک کار که ندارد، زن گنده، گرگم به هوا و طناب بازی می کند. من که سر در نمی آورم.من که سر در نمی آورم. برای بچه ها خوب است و الله.
    ننه بزرگه و ننه ددری دو خواهرند که انگار از اول عالم در خانه خانم خانم کار می کردند و فکر می کردیم تا آخر عالم هم خواهند بود.ننه بزررگه قد بلند و درشت هیکل بود. صدای بلند و محکمی داشت. بیشترین کار را در خانه انجام می داد. ننه ددری هیچ وقت توی خانه بند نمی شد به هر دلیل و بهانه ای از خانه بیرون می رفت و به مرور زمان خرده خرید های خانه را به عهده گرفته بود و اسمش را ننه ددری گذاشته بودند. اسم ننه بزرگه فاطمه خانم و اسم ننه ددری خاور بود، اما ندیده بودم کسی بجر آنها را با اسمشان صدا کند. یک چند به ما بچه ها گوشزد کردند که آنها را فاطمه خانم و خاور خانم صدا کنیم اما قضیه چنان مضحک شد که از خیر آن گذشتندو ننه بزرگه بدش نمی آمد اما ننه ددری به خانم خانم گفت: خانم، وقتی بچه ها فاطمه خانم یا خاور خانم صدا می کنند می خواهم بروم در کوچه را باز کنم به خیال این که مهمان آمده است. بعضی ها انگار برای این دنیا آمده اند که دور و بر خود را پر از تاریکی و غم کنند. ننه ددری هم برای این بود که همه جا را پراز شادی و خنده کند. با این که همه به او غر می زند و سر به سرش می گذاشتند که بی خیال است و اگر دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. اما در نهان همه به اهمیت وجود او در خانه آگاه بودند. خانه ای که پاپا آقای آن بود در هوارکشیدن و نعره زدن شهره آفاق بود و دست بزن داشت و پسر های خانواده و نوکرها بارها از او سیلی و فحش خورده بودند. وجود ننه ددری موهبت بود.
    با این که هزاران زخم زبان از ننه بزرگه و خانم خانم می شنید ذره ای از خنده هایش کم نمی شد. یک پای بازی ما بچه ها بود . اگر غصه ای داشتیم سرمان را گرم می کرد و دلداریمان می داد. بزرگترین خوشحالیش این بود که چیزی از او بخواهند. انجام کاری، هوس غذایی. بالاترین مایه غرورش لین بود که پاپا غذایی را نام ببرد و مثلاً: ددری امشب هوس آش کرده ام. ببینم چه می کنی. دیگر کسی جلودارش نبود فوراً دست به کار می شد.
    زیر لب آهنگ هایی زمزمه می کرد که همه یاد گرفته بودند. یک مشت ضرب المثل می دانست که در موقعیت های ناسب و نامناسب از آنها استفاده می کرد و مخصوص خودش بود. اگر کسی جایی آنها را بازگو می کرد همه می خندیدند و می گفتنئ: این که مال ننه ددری است.
    گاهی در مقابل چیزی که از او می خواستیم سعی می کرد سختگیر و جدی باشد. با دقت به حرف هایمان گ.ش می داد . اخم هاش را درهم می کرد و می گفت» نه.
    کمی که اصرار می کردیم، نرم، می شد، می گفت به شرطی که به کسی نگویید و گرنه آقا بزرگ مرا می کشت.
    راه که می رفت، حرف که می زد یکج.ر بی خیالی و آسودگی در آن نهفته بود که ننه بزرگه را از کوره به در می برد و ما بچه ها نمی فهمیدیک چرا. قدمهایش کوتاه، تند و مصمم بود. سرش را بالا می گرفت، دستهایش را صاف دو طرفش آمیزان می کرد و آهسته می داد. بدون این که به اطرافش نگاه کند ادا در می آورد و ریز ریز می خندد. پسرخاله ها و برادرهایم ادایش را در می آوردند و خودش بیشتر از همه غش و ریسه می رفت. کودکی خستگی ناپذیر و بزرگ نشدنی در وجودش بود.
    یک روز همه گلدان های حیاط را جمع کرده و دور حوض چیده بود و گفته بود این طور قشنگتر است. هر چه هم البته ـ شوهرش که ما به آقا وردی گفتیم ـ گفته بود کاری به آنها نداشته باشد گفته بود: تو کارت نباشد.
    ننه بزرگه بارها زده بود روی دستش که: خدا به داد برسد اگر اقا بزرگ بیاید پوستت را غلفتی می کند. چون آقا بزررگ است و ای گلدان ها، به سرت زده مگر زن...
    جا به جایی گلدان هایی که پاپا شماره و قد و اندازه و دانه دانه گلهایش را می دانست از دید ما ه فجعه بود. خانم خانم هم دست روی دست می مالید و سرش را تکان می داد: اجلش را آورده، خودش می داند، چشمش کور.
    پاپا که آمد ننه بزرگه آهی کشید و فوراً به آشپزخانه رفت، اما از گوشه در مواظب بود. من و رستم پشت درخت ها پنهان شده بودیم.
    پاپا تا وارد شد، متوجه گلدان ها شد و داد زد: الله وردی، ددری.
    نننه بزرگه از آشپزخانه در آمد و گفت: ددری رفته خبر مرگش نان بخرد، فرمایشی داشتید؟
    پاپا نگاهی به گلدان ها انداخت و گفت: این گلدان ها را ددری دور حوض چیده؟
    ننه بزرگه گفت: پس فکر می کنید کار کیست آقا. می گویم بگذارد دوباره سر جایشان.
    ـ الله وردی کجا بود؟
    ننه بزرگه گفت: آقا، الله وردی مگر از پسش برآمد؟ بیچاره از صبح حرص و جوش خورده حالا هم از خجالت شما رفته تو اتاقش صدایش کنم؟
    پاپا سرش را تکان داد که نه. بعد شنیدم در اتاق به خانم خانم گفت: اینجوری هم بد نشده.
    خانم خانم گفت: پس دیگر ولش کن یک چند وقت هم این طوری باشد. الله وردی به اندازه کافی غر بهش زده.
    انگار همه می دانستند که نمی شود پاپای او و به اندازه او زنده بود و زندگی برمی گشت. خانم خانم داد می زد: بس است دگر برو. چقدر وراجی می منی؟
    ـ رفتم خانم، رفتم.
    باز دوباره دم درگاه برمی گشت و مطلب تازه ای را که یادش افتاده بود شروع می کرد. خانم خانم می گفت: خب، خب، ددری رو. ظهر شد. خاک عالم مگر می رود. زن برو دیگر.
    می رفت و دو قدم نرفته دوباره بر می گشت.
    به ده که می رفت خانه می شد غمخانه. از روزی که می رفت تا روزی که برگردد منتظرش بودیم و هزار دفعه می پرسیدیم کی برمی گردد. خاله پری ابروهایش را بالا می انداخت پوزخندی می زد و می گفت: خدا شانس بدهد.
    همه برای آمدنش روز شماری می کردیم. جای خالیش را فقط ما بچه ها حس نمی کردیم. بزرگترها هم دلبسته اش بودند. خانه با او بیدار می شد و با او به خواب می رفت.
    به ستاره که فکر می کنم، از این که حتی گوشه کوچکی از آن چه ما داشته و از آن لذت برده ایم را نداشته و ندارد، دلم می گیرد.
    از ایستگاه کوچکی، بی آنکه در آن توقف کنیمرد شویم. گروهی از بچه های مدرسه همراه یکی دو تا از معلم هاشان در انتظار قطار ایستاده اند و احتماالاً به یک گردش بیرون شهر می روند.
    جهان از کنار روزنامه نگاهی به من می اندازد، نگاهی بیشتر از سر عادت تا توجه. او کاملاً با این گوشه از دنیای من بیگانه است. آدمی است درونگرا، ساکت و وابسته به عادت های روزانه اش. روزهایش مانند ساعت برنامه ریزی شده و منظم اند. هیچ فکری را نمی توانم در چشمهایش بخوانم. یکبار چشمهایش سرمه ای سرمه ای از آن روز با اطمینان می توانم بگویم که آدم های عاشق چشمهایشانسرمه ای است.
    دلم می خواهد مدادی بردارم و چشمهایش را رنگ سرمه ای بزنم.چشمهای سرمه ای او مرا به یاد «سونات مهتاب» می اندازد. احتمالاً وقتی بتهوون سوناتش را می نوشته به رنگ سورمه ای فکر می کرده است.
    اولین بار سونات مهتاب را از رادیو شنیدم. همان لحظه توانستم حسش کنم بی آنکه بدانم چیست. قبل از آن همه مان بتهوون را می شناختیم. در دفترچه های عقاید در برابر سوال آهنگ ساز مورد علاقه می نوشتیم: بتهوون. و در برابر آهنگ مورد علاقه می توشتیم: مرا ببوس.

    به چهارجوب در اتاق تکیه داده و به رادیو گوش می دادم،
    وقتی گوینده نام قطعه را اعلام می کرد، فهمیدم چرا آن قدر
    توجهم را جلب کرده بود، آهنگ ما بود آهنگ من و تو.
    باید قوراً خبر را به تو می رساندم.
    داستان ابرها را تو به من یاد دادی و بتهوون را من به تو
    شناساندم....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گفتم: یک آهنگ شنیده ام به اسم مهتاب. نمی دانی چقدر قشنگ است. اگر بشنوی می فهمی چه می گویم.
    نگاهم کرد و لبخند زد. نمی دانست چه می گویمو منظورم چیست. گفتم: باید صفحه یا نوار آهنگ را پیدا کنم و برایت بگذارم تا بدانی مقصودم چیست.
    ـ خب نمی توانی آن را برایم بزنی؟
    ـ بزنم؟
    ـ همینطوری، با دهانت.
    سرم را تکان دادم: از این آهنگ های همین طوری که نیست.
    آن وقت در تهران مغازه صفحه و نوار فروشی انگشت شمار بود. مشتری هایشان هم بیشتر شاگردها یا معلم های مدرسه موسیقی بودند. شاگرد مدرسه هایی مانند من قدرت خرید صفحه را نداشتند. اما وسوسه ای که به جانم افتاده بودرهایم نمی کرد. سرانجام دل به دریا زدم و به یکی از مغازه های صفحه فروشی رفتم. با اندکی تردید و با تاکید خاص روی اسم آهنگ به خیال این که فروشنده را کاملاً متوجه منظورم کرده باشم، مهتاب اثر بتهوون را خواستم.
    فروشنده با خوش رویی گفت، از این که دختر خانومی چنین با سلیقه به سراغش آمده خوشحال است و از میان صفحه ها یکی دوتا را در آورد جلو من گذاشت و پرسید: کدام را ترجیح می دهید؟
    با بلاتکلیفی پرسیدم: مگر چندتا آهنگ ار مهتاب دارید؟
    لبخندی زذ: سونات مهتاب بتهوون یکی است، اما اجراهای متفاوت دارد.
    یکی از صفحه ها را نشانم داد: این اجرای آرتور رو بینشتن پیانیست روسی است. از بهترین اجراها است. صفحه دیگری را برداشت: این یکی را هم شوراچرکاسکی زده، او هم روسی است. کار او هم بی نقص است. البته یکی هنوز خیلی جوان است و در قید حیات.
    هیچ یک از اسم ها برایم آشنا نبود. فکری کردم و گفتم: راستش من این اسم ها را نمی شناسم اما دست کم آن را که هم اشم خودم اسن بر می دارم.
    پرسیدم: اسم شما؟
    گفتم: شورا.
    بعد پرسیدم: نوارش را ندارید؟
    فکری کرد و گفت که می تواند آهنگ را روی نوار برایم ضبط کند.
    در منزلمان یک گرامافون قدیمی داشتیم که پدرم از آلمان آورده بود. برادرم هم به تازگی یک ضبط صوت برای خودش خریده بود که اجازه نداشتیم به آن دست بزنیم. بجر او، غلامخوان یک ضبط صوت داشت و تنها کسی بود که ممکن بود اجازه بدهد نوارمان را در آن بگذاریم و گوش کنیم.
    بعد از ظهر گرم تابستان بود بیشتر اهل خانه در خواب بودند. نوار را در کیفم گذاشتم و به خانه خاله ما هم رفتیم.
    خانه خاله ما هم بهترین پناهگاه برای من و رستم بود. در آنجا می توانستیم آزاد باشیم. می توانستم هر قدر دلمان می خواهد بازی کنیم. بعضی روزها آن قدر دور حوض می دویدم که مفسمان می گرفت و از دردی که توی پهلویمان می پیچد خم می شدیم و زیر چشمی یکدیدگر را گاه می کردیم. یا غروب ها روی تخت توی حیاط کنار خاله ماه و غلام خان که همیشه سرشان گرم کتاب خواندن یا ورقه صحیح کردن بوددراز می کشیدیم و برای ابرها و شکل های عجیب و غریب شان اسم پیدا می کردیم. مسابقه ای که هیچ تمامی نداشت و هیچ کدام برنده یا بازنده اش نبودیم.
    خاله ماه و غلام خان از خنده های بلند و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمی شدند. غرغر نمی زدند و مانند کاراگاه مواظبمان نبودند. هیچ وقت نمی گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم.
    یک بار غلام خان به خاله ما هم گفت: این بچه ها شیطان هستند، اما بی تربیت نیستند.
    خاله ما هم گفت: برای بچه ها صدا جریی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جریی از زندگی می شود.
    باید سالها می گذشت تا به مفهوم حرف او پی بببرم. امروز ساکت بودن و سکوت برایم شکل دیگری گرفته است. هیچ وقت از آن خوشحال نبوده ام. سکوت من انتخابی نبوده و برایم چندان جای سرافرازی ندارد.
    سر راه به رستم که داروخانه پدرم را می بست گفتم که همراهم بیاید تا تواذمان را گوش کنیم. لبخندی زد و گفت: از حالا شده نواذ ما.
    ـ صبرکن تا گوش کنی و بفهمی منظورم چیست.
    خاله ما هم و غلام خان تازه ناهارشان را تمام کرده بودند. غلام خان با دیدن نوا، به ضبط صوت که روی طاقچه اتاق بود اشاره کرد و گفت: بلدی با آن کار کمی؟
    گفتم: بله.
    گفت: بسیار خوب.
    روزنامه اش را بردشت و به اتاق دو دری رفت.
    خاله ما هم درحالی که ظرف های ناهارشان را از روی میز برمی داشت به رستم که می خواست آنها را از دستش بگیر و به آشپزخانه ببرد، گفت خودش می برد. بعد هم می رود کمی بخوابد.
    نوار را در ضبط صوت گذاشتم. رستم کنار در ایستاده بود.
    گفتم: بیا، بنشین.
    با سر اشاره کرد که خوب است و همانجا ایستاد. یکی از ویژگی هایش همین یک دندگی بود. از آن دلخور می شدم گاهی از آن سر در نمی آوردم بعد به آن عادت کردم. نوار را که گذاشتم، از زیر چشم به او نگاه کردم. با تمام وجود دلم می خواست او هم احساس مرا داشته باشد و آن را درک کند. سرش پایین بود و با دقت گوش می داد. نیمه های آهنگ آهسته کنار در سُر خورد و روی زمین نشست. تمام مدت سرش پایین بود، هیچ چیز نمی توانستم از قیافه اش بفهمم. قسمت اول آهنگ که تمام شد، نگاهش کردم. نفس بلندی کشید و آهسته گفت: یک دفعه دیگر بگذار.
    گفتم: بیا نزدیکتر بنشین، نمی خواهم صدایش را زیاد بلند کنم.
    گفت: می شنوم.
    نوار از اول گذاشتم. گاهی از پنجره به آسمان نگاه می کرد. آهنگ که تمام ش. گفت: این را باید شب گوش کرد. وقتی که ماه تقلا می کند خودش را از زیر و گوشه کنار ابرها بیرون بکشد.
    پرسیدم: پس دوست داشتی؟
    ـ دوست داشتن چیزهای قشنگ خیلی راحت است.
    ـ من از همان اول که آن را شنیدم یاد مهتاب افتادم.
    گفت: مثل بستنی است.
    گفتم: مثل رنگ سرمه ای است، مثل مهتاب است.
    دستی روی سرش کشید: یک دفعه دیگر بگذار.
    فروشنده مغازه صفحه فروشی مرد با ذق و خوش اخلاقی است.دفعه بعد که به آن جا می رود و می پرسم که بتهوون آهنگ دیگری در مورد مهتاب ندارد، می گوید: آهنگ های زیبای دیگری دارد که اگر بشنوید حتماً به اندازه سونات مهتاب خوشتان می آید.
    سکوت می کنم، نمی دانم چه بگویم. در خانه ما موسیقی فقط همان است که از رادیو می شنویم.
    فروشنده از سنفونی های بتهوون می گویئ و اضافه می کند: سنفونی شماره پنجش را روی صفحه دارم.
    می گویم: ما فقط ضبط صوت داریم.
    لبخندی می زد و می گوید: برای شما که دختر خانم با علاقه ای هستید می توانم روی نوار ضبط کنم.
    برای گرفتن نوار که می روم، می گوید: چون نوار جا داشت یک قسمت از سنفونی شماره شش او را هم برایتان ضبط کردم.
    و در فرصتی که پول می دهم می گوید: هر یک از کارهایش داستان و معنایی دارد.
    می پرسم: مثل مهتابش؟
    ـ به سنفونی شماره پنجش می گوید: این طور به در می کوید.
    و در پاسخ نگاه پرسش آمیز من اضافه می کند: گوش که بدهید متوجه می شوید.
    ـ و...؟
    ـ اسم سنفونی شماره شش پاستورال است. یعنی سنفونی شبانی، پر از آوازهای جنگل، توفان و نغمه های نی چوپان و پرنده ها است. یکی از زیباترین کارهای موسیقی چهانی است.
    علاقه و بی اطلاعی مرا که می بیند اضافه می کند: کتابی در تفسیر موقسیق هست. تا چند وقت پیش یکی دو نسخه داشتم. در آن کتاب کارهای معروف تفسیر و تحلیل شده. احتیاج نیست که آدم موسیقی دانباشد و از رمز و راز موسیقی سر در بیاورد تا بنواند بتهوون را دوست داشت باشد.
    می گویم: دوست داشتن چیزهای زیبا خیلی راحت است.
    می گوید: کاملاً حق با شما است. بتهوون مانند چشمه ای ست زلال و جوشان. بتهوون برای هر شنونده چیزی دارد. برای همین هم بتهوون شده.
    می گویم: خوش بحال شما که توانید هر آهنگی دوست دارید گوش کنید.
    لبخندی می زند و من تا بناگوش سرخ می شوم. قط سالها بعد است که می توانم به ساده دلی خودم مانند آن فروشده بخندم.

    از آن پس با موسیقی بتهوون به دنیایی تازه راه پیدامی کنم
    و قدم به قدم به دنبال آن کشیده می شوم. دنیایی کاملاً
    نا آشنا با افسونی بی پایان.
    می گویم چه زیباست.
    می گویی چه آرامشی دارد.
    می گویم: باورنکردنی است.
    می گویی: من باور می کنم...

    می گوید: چه خوب می شد به مریض هایی که برای پیچیدن نسخه می آیند، بگوییم به جای خوردن آن دواها بنشینند و به سنفونیهای بتهوون گوشی دهند و ببینند چقدر حالشان بهتر می شود.
    می خندم و می گویم: آن وقت بابام و داروخانه اش را ورشکست می کردی.
    ـ اما قبل از این که ورشکست شود، ول مرا بیرون می کرد.
    ـ چه بهتر، آن وقت دیگر دلت از دواها به هم نمی خورد.
    ـ از یک چیز دیگر بهم می خورد.
    ـ از چه چیز؟
    ـ فرق نمی کند دوا یا غیر دوا، بهر حال آدم همیشه از یک چیز حالش بهم می خورد. بعدها نواری رست می کنیم که راز من و اوست. نوار با صدای سازهای زهی سنفونی شماره شش شروع می شود، نغمه هایی در جنگل می پیچد و میانشان در گوشه کنار پرنده ای می خواند بلبلی چهچه می زند هدهدی صدا می کند، باد میان درخت ها می پیچد اما پیش از آن که توفان شروع شود آن جا که نغمه ها کوتاه و آهسته می شوند، ناگهان مهتاب بر درختان تاریک طالع می شود، ابرها در حرکت اند و سکوت همه جنگل را پوشانده است و در لحظه ای که محصور زیبایی هستم سرنوشت با همه نیرویش به در می کوید. از این نوار یکی من دارم رستم. هیچ کس راز آن را نمی دانند. این نوار برایم مانند قرص های آرامش بخش است. رستم به خاطر این نوار یک ضبط صوت خرید. می خواست آن آن را به من بدهد گفتم: نه.
    گفت: برایت یکی می خرم. از حقوقم.
    گفتم: نمی خواهم.
    پرسید: چرا؟
    حالا از خودم می پرسم چرت و طنین آن چون فریادی در دلم می پیچد.
    گفتم: نمی خواهم دیگر.
    چیزی نگفت. دستش را توی موهایش فرو برد و آنها را بهم ریخت و صافشان کرد، به هم ریخت و صافشان کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/