صفحه 6 از 17 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هفته بعد قلي خانه با يك تريلي ده چرخ به خانه برگشت. رضا هم همراهش بود. نو كرده و لباسهاي شيكي به تن داشت. انگار نه انگار كه شاگرد بود و يك ساعت بعد زير تريلي دراز مي كشيد و روغن عوض مي كرد وگلگير در بنزين مي شست. رضا هم اين را مي دانست. او به خاطر اينكه عسل را ببيند و با او صحبت كند هر كاري مي كرد. آن روز وقتي فريده را در راه برگشت از مدرسه گير آورد، فهميد كه عسل جواب نامه او را نداده است. او هم تصميم گرفت عسل را در راه مدرسه تعقيب كند و با او حرف بزند.
    عسل حس كرد كه رضا سايه به سايه دنبالش مي آيد. دست و پايش را گم كرد. نميدانست چه بگويد. او را از خودش نراند، ولي زمزمه هايي را كه پشت سرش مي گفت، نشنيده گرفت و بي جواب گذاشت. آن روز عصر وقتي عسل از مدرسه بر مي گشت، چشمش به رضا افتاد كه دستهايش را در جيب شلوار لي فرو كرده و مثل بره چشمهايش را به او د وخته بود. نگاهش مأيوس و دل شكسته بود. عسل نزديك تر آمد و مرد رويش را از او برگرداند. تا چند روزي با او قهر بود. يك روز متوجه شد كه لبخندي در گوشه لب مرد نشسته. با حيرت نگاهش كرد. برقي در چشمهاي رضا نشست. از توجه عسل خوشحال شد.
    در خانه همسايه عروسي بود. زن همسايه دخترش را دنبال عسل فرستاد. عسل آنجا كه رسيد. زن شيريني بزرگ خامه اي به دست داشت. آن را از وسط نصف كرد و تكه اي را به دخترش داد. مابقي آن را به طرف عسل گرفت و گفت: «اين امانتي را برادر وجيهه داده. از امروز صبح گوش من را برده كه اين شيريني را به تو بدهم.»
    عسل به ناچار شيريني را گرفت. بعد از آن، رضا بارها با مادر عسل صحبت كرد و سعي مي كرد خودش را به خانواده آنان نزديك كند. يك روز بدون رودربايستي دنبال عسل افتاد و وقتي به خيابان خلوتي رسيدند خودش را به او رساند و همراهش قدم بر مي داشت. عرق از سر و روي دختر مي ريخت و التماس مي كرد كه رضا دست از تعقيب او بردارد. رضا گفت: «من تو را دوست دارم. نمي خواهم كه آبروي تو را ببرم. مي خواهم بپرسم كه چرا جواب نامه من را ندادي. من دوستت دارم.»
    دست و پاي عسل مي لرزيد. زير چشمي اطرافش را پاييد و گفت: «مي دوني چيه، من قصد ازدواج ندارم. من مي خواهم درس بخونم.»
    «من مي خواهم باهات ازدواج كنم. كاري به درس خوندن تو ندارم. من خودم هم مي خوام درسم را ادامه بدهم.»
    عسل سايه رضا را مي ديد كه پا به پاي او مي آمد. زيرچشمي روبه رويش را مي پاييد. وقتي آن طرف خيابان مي رفت سرش را بلند كرد و در يك لحظه چشمش به او افتاد. نگاهش قرمز بود. با صداي لرزاني گفت: «خواهش مي كنم دنبال من نيايين. گفتم كه من قصد ازدواج ندارم.»
    رضا ناگهان ايستاد و از قدم برداشتن منصرف شد. با نگاه تأسف بار او را دنبال مي كرد. چه انتظاري از او داشت. شايد دختر برايش ناز مي كرد. حرفهاي هميشگي خواهرش به يادش افتاده بود.
    درنا از گوشه و كنار شنيد كه رضا مي خواهد با دختر او ازدواج كند.
    رضا تصميم گرفت خواهرش را به خواستگاري بفرستد. در خيابان كه نمي شد جواب دلخواهش را بگيرد. بايد تكليفش را روشن مي كرد. وقتي مي شنيد فلاني عسل را دوست دارد، ديوانه مي شد و از خشم به خودش مي پيچيد.
    در اواخر سال كهنه و شب چهارشنبه سوري كه به رسم معمول براي قاشق زني مي آمدند، رضا همراه يكي از پسران همسايه روي بام خانه عسل آمده و شالي انداخته بود. آنچه كه بيشتر درنا را عصباني كرد، شعر پسره بود كه مي خواند: من براي تو سيب مي اندازم تا تو دست يارم را به من بدهي. خبر نداشت كه مادر عسل در حياط ايستاده و حرفهاي او را گوش مي دهد. آن وقت درنا يقين حاصل كرد اين شايعات زياد هم بيخود نيست. حرف و نيشخند در و همسايه ها صبر درنا را بريد و به زن همسايه گفت كه رضا اول خودش را حفظ كند، زن گرفتنش پيشكش. او جنازه دخترش را هم دوش رضا نمي دهد. نه چند كلاس سواد دارد و نه كار حساب يو بدتر هم كه هرويين در رگهايش نفوذ كرده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديوار موش داشت و موش گوش و اين حرفها زمين نماند و به گوش رضا و خواهرش وجيهه رسيد. رضا تهديد كرده بودكه عسل او را دوست دارد و اگر مادرش رضايت ندهد، او را خواهد دزديد. به حرفها و پندهاي خواهرش هم توجهي نكرد. يكي از علتهاي پر رويي او سكوت عسل بود كه به موقع به دهان مرد نزده بود.
    مادر تا توانست به دخترش سركوفت زد و حتي از موهاي او كشيد و خواست جانانه تر او را تنبيه كند كه عسل از دستش فرار كرد. شايد مادر حق داشت و او با مادرش لجبازي كرده بود و يك جوري مي خواست توجه رضا را به خودش جلب كند. هرچه نباشد سكوت، خودش علامت رضا بود و همين كفر مادر را در مي آورد. آن پسره جعلقِ معتاد غير از سياه بختي چه چيزي مي توانست به او بدهد.
    آن هفته عروسي عليرضا و سكينه بود. عسل در گوشه اي ايستاده بود و نگاه مي كرد. حتي اصرار مادرش را هم براي رقصيدن رد كرد. بعد از آن زن عمويش سراغ او آمد و گفت كه در آرايش كردن سكينه كمك كند. نمي فهميد چرا دختره را آرايشگاه نبرده اند. نتوانست خواهش او را رد كند. دل و دماغ عروسي را نداشت. به سرزنشهاي مادر فكر مي كرد كه چرا در عروسي گلي و رمضان رقصيده بود. او در فكر سيروس بود، ولي مادر فكر مي كرد كه نكند دخترش در نخ رضا رفته و در برابر وسوسه هاي او شل شده است. روز بعد درنا تصميم گرفت كه جواب قطعي را به وجيهه بدهد. جلو همسايه ديوار به ديوارش را گرفت و گفت كه چون او با وجيهه رفت و آمد دارد، به او بگويد كه برادرش پايش را از زندگي او بيرون بكشد. بهتر است كه دختر او را راحت بگذارد. اگر راست مي گويد اعتياد برادرش را ترك دهد و دختري كه هم سطح خودش است بگيرد.
    توهينهاي درنا به گوش وجيهه رسيد. او هم به در خانه درنا آمد و به او گفت كه هرچه راجع به رضا شنيده چرنديات اين و آن بوده. اگر روزي كسي به نام رضا به خواستگاري دخترش آمد، او جواب رد بدهد، ولي حق ندارد به دختر خودش يا رضا توهين كند. بحث لفظي درنا و وجيهه به جاهاي باريك كشيد. قلي خان و رضا هم در جر و بحث آنان دخالت كردند و بناي فحاشي به درنا و دخترش را گذاشتند. از بخت بد، عزيزه، خواهر وجيهه، هم همراه قلي به خانه خواهرش آمده بود. سر و صداي دعواي زنان به گوش او هم رسيد. عزيزه به در خانه درنا آمد و هرچه از دهانش درآمد به او و دخترش گفت. عزيزه آن روز قسم خورد كه انتقام برادرش را از عسل خواهد گرفت. آن روز كسي تهديد او را جدي نگرفت. همسايه ها مي گفتند كه عزيزه، به گفته خواهرش در حال طلاق گرفتن از شوهر دومش بود. يك بچه از شوهر اولش داشت و دو بچه از شوهر دومش. پاك خودش را باخته بود و در تهران افسار زندگي از دستش رها شده بود و حال و روز خوشي نداشت.
    عسل بي اعتنا به دختر، سوار تاكسي كه دم در آمده بود شد و به كلاس قرآن، كه ديرش شده بود، رفت. درنا در را باز كرد و از پشت سر دور شدن دخترش را تماشا كرد.
    چند خانه آن طرف تر، رضا و خواهرش عزيزه از لاي در دور شدن دختر را در تاكسي تماشا كردند. صورت رضا از خشم مثل لبو شده بود و صدايش مي لرزيد. رو به خواهرش گفت: «من آخرش نفهميدم اين پفيوز كيه كه همه اش از اين طرفها رد مي شود و اين دختره را با خودش مي برد.»
    از صداي رضا بوي نفرت مي آمد. عزيزه اين بو را مي شناخت . با شيطنتي كه از برق چشمهايش معلوم بود، رو به برادرش گفت: «غلط نكنم اينها با هم سر و سري دارند. اين نكبتها تلفن در خانه ندارند و تاكسي هم كه تلفني نبود.»
    دل رضا از شنيدن اين حرف بيشتر گرفت. خون جلو چشمش را گرفت. به خودش قول داد كه هر طور شده ته و توي اين قضيه را در بياورد. از آن به بعد، رضا هر بار كه دختر را در خيابان مي ديد اخم و تخم مي كرد و بدو بيراه مي گفت و آب دهانش را جمع مي كرد و روي زمين تف مي انداخت.
    عسل دلش به حال رضا مي سوخت. به چشم او رضا پسر بدبخت و عقده اي بود و تازه معني حرفهاي مادرش را مي فهميد كه اين خانواده ريشه درستي نداشتند و در يك خانواده درب و داغون بزرگ شده و غير قابل اعتماد بودند.
    رضا كه نمي توانست تاكسي را تعقيب كند، سعي كرد رفت و آمدهاي عسل را زير نظر بگيرد. چندين و چندبار او را تعقيب كرده بود تا از رفت و آمد به نظر مشكوك او سر دربياورد. يقين داشت كه عسل با آن خوشگلي وجاهت، امكان نداشت كه دوست پسري نداشته باشد و براي همين مي خواست پرده از راز او و دوست پسرش بردارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم...

    مي گويند خدا مصلحت ما را بهتر از هر كسي مي داند. گاهي مصيبتي پيش مي آيد كه ما را به خدا نزديك تر مي كند، چون خدا دوست دارد صداي راز و نيايش بندگان عزيزش را بشنود.

    آن روز صبح، عسل با عجله كارهاي خانه را كه مادر به او محول كرده بود انجام داد، دفتر و كتابش را برداشت و نزديك ساعت ده راه افتاد. در راه خروج مادرش بيرون در ايستاده و با چند تا از همسايه ها صحبت مي كرد. صداي مادر بلند بود. دختر به زنان سلام داد و گوشه اي ايستاد. مادر به زنان كه خانه شان بالاتر از آنان بود رو كرد و گفت: «شما ره به خدا اين كرمهايي كه از جوي آب بلند مي شوند و به در و پيكر حوض آب مي پيچند شما را اذيت نمي كنند؟ اول صبح دل و جگرتان بيرون نمي زند؟»
    اختر خانوم همسايه بغلي گفت: «گيريم كه اذيتمان بكنند، چه كاري از دستمان بر مي آيد. آب ما نيست. همسايه بالايي است كه كهنه بچه و فاضلاب آب را بيرون مي ريزد. بايد چاه بزنند كه نمي زنند. حالا مي گويي ما چه كنيم؟»
    همسايه ديوار بغلي وجيهه، ايران خانم، گفت: «اينكه مشكلي نيست. شما با وجيهه خانم حرف بزنين كه بياين و جلو آب را باز كنن. شايد اين جوري راه باز شود و شما با وجيهه خانم حرف بزنين كه بياين و جلو آب را باز كنن. شايد اين جوري راه باز شود و شما هم ناراحت نشوين.»
    درنا گفت: «خانم جان مشكل اينجاست ديگه. من با اين خانم و خواهر سليطه اش كاري ندارم. دارم به شماها مي گويم. آخه اين كه رسم همسايه داري نيست. اگر قرار است آب فاضلابتان را بيرون بريزيد، فكري هم براي راه عبورش بكنين. آب مي آيد جلو خانه ما گنداب مي زند و هر چه كرم و كثافت است بوي تعفنش ما را مي كشد. فردا كه هوا گرم تر شد، بچه ها هزار تا مريضي مي گيرن. آدم كه نبايد همسايه اش را اذيت كند...»
    درنا حرف مي زد، ولي انگار به گوش باد مي رفت. اختر خانم و ايران خانم هيچ وقت چاق سلامتي را كه با وجيهه داشتند به هم نمي زدند تا به خاطر حرفهاي درنا به او اعتراض كنند و دوستي شان به خطر بيفتد. ايران خانم نزديك تر آمد و گفت: «درنا خانم، شما به جاي داد و بيداد راه انداختن با خودشان صحبت كنيد.»
    درنا از خونسردي زن از كوره در رفت و گفت: «من با آنان قهر هستم. از آن گذشته تنها با وجيهه كه نيستم، شما هم همين طور. اگر از اين به بعد فكري به حال عبور اين آبهاي گنديده نكنين، حق ندارين آب شيرتان را بيرون بريزين و گرنه من به اداره بهداشت و شهرداري شكايت مي كنم.»
    در آن حيص و بيص وجيهه كه دل خوني از درنا داشت سرش را از در خانه اش بيرون كرد و فرياد كشان گفت: «زنيكه پتياره عوضي، كي به تو اجازه داده كه آنجا بايستي و صدايت را سرت بيندازي. اگر داري از درد من مي تركي اين را يكباره بگو. درد تو آب فاضلاب نيست، درد تو چيز ديگريست. مثل اينكه جاي ديگرت مي خارد. بدون تعارف بگو، تو چشم ديدن زندگي و حمام ما را نداري و آتش حسادت به جانت افتاده و كورت مي كند.»
    درنا چند قدم نزديك تر رفت و گفت: «به جاي آنكه آنجا بايستي و دهانت را كف بيندازي، بيا بيرون يك نگاهي به كرمهاي اين جوي بينداز. ببين من از كجا حرف مي زنم و دردم چيه. اين رسم همسايه داريه؟ آخه شماها از خدا نمي ترسين؟»
    وجيهه بدون اينكه از جايش تكان بخورد دوباره داد زد: «نه، تو داري بدگويي من را مي كني. چون چشم ديدن زندگي و حمام ما را نداري.»
    درنا گفت: «آن زندگي نكبتي تو سرت بخورد، من از آب قنات حرف مي زنم . كف اين جوي آسفالت نشده. خودت باشي يك روز هم تحمل نمي كني. در عالم همسايگي كار درستي نيست. چرا به جاي داد و بيداد جلوتر نمي آيي و نگاه نمي كني؟»
    در اين حال قلي خان از زير دست زنش بيرون آمد. در حالي كه زير شلواري به پا داشت و دستش هم زير شلوارش وول مي خورد، رو به درنا و بقيه گفت: «چي شده؟ اگه باز هم تنت مي خارد و جاييت مي سوزد من درستت كنم. تو حق نداري سر زن من داد بزني. آخه چه مرگته؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درنا خشمگين رو به زنان گفت:«شما را به خدا شخصيبت اين قاتل عوضي را مي بينين. حالا هم با اين وضع جلو ما ايستاده و گردن كلفتي مي كند.»
    بعد هم رو به مرد كرد و گفت: «نان مفت زندان و هرويين هاي زنت تو را كلفت كرده، اما ما اهلش نيستيم، تو راستي مي گويي برو به زنت و خواهر زنت برس كه از تشنگي سوخته اند.»
    حرفهايي كه بين درنا و وجيهه و شوهرش رد و بدل مي شد وقاحت را از حد گذرانده بود. زنان همسايه كه منتظر چنين قشقرقي بودند تا از عادت زندگي كسل خود در بيايند، دم در با دهان باز ايستاده و گوش مي كردند و مژه نمي زدند.
    آدم فكر مي كرد كه از شنيدن فحش و ناسزاهايي كه بين آنان رد و بدل مي شد بدشان نمي آمد. زنان وقتي قلي خان را كه حالا روبه روي درنا ايستاده و مشتش را بالا نگه داشته بود ديدند، چنان خودشان را جمع و جور كردند و دست به سينه ايستادند كه انگار پسر خدا را ديده اند. تعجب عسل و درنا وقتي بيشتر شد كه هيچ كدام از زنان به ظاهر لباس مرد و حرفهاي وقيحش اعتراضي نكردند.
    عسل رو به مادرش گفت: «از شما خواهش مي كنم داخل خانه برويد و اگر شكايتي چيزي دارين با مأمورين بهداشت صحبت كنيد. اينها چيزي حالي شان نمي شود. شما نمي بينين آب فاضلاب از خانه هر سه اينها بيرون مي ريزد. اينها نمي آيند كه خودشان را جلو حضرت قلي خان خراب كنند.»
    عزيزه و وجيهه از دم درشان عربده مي كشيدند و درنا و دخترش را به ميدان جنگ دعوت مي كردند. قلي خان صدايش را كلفت كرد و گفت: «براي من فرق نمي كند، يكي را كشته ام چيزي از من را نبريده اند كه حالا نوبت تو شود. تو را هم مي توانم بكشم و آب از آب تكان نخورد. تصادف كه هميشه اتفاق مي افتد. يك زن اكبيري كمتر. آن روزي سگ من را بالا نياور!»
    درنا دهانش را كج كرد و گفت: «معلومه ديگه. از سابقه درخشان خودت و زنت و دور و بري هايت همه چيز داد مي زنه. من را باش كه با چه كسي دهان به دهان شده ام. يك قاتل كهنه كار قاچاقچي. وجيهه خانوم، اگر من هم مثل شما معامله كرده بودم الان سقف خانه ام از طلا بود.»
    عسل دست و پايش شل شد و دست مادر را كشيد و به اصرار به داخل خانه كشيد. حال به اشتباه خودش پي مي برد. اگر از همان اول خودش با رضا صحبت مي كرد و مي گفت كه او تاده سال ديگر قصد ازدواج ندارد، كار به اينجا نمي كشيد و مادرش مجبور نبود جواب عشق رضا را با تلخ كامي بدهد. هرچه نباشد، رضا يك عمر مزه تلخي را چشيده و بدبياري آورده بود و رفتار خشن و حرفهاي تند مادر هم هيچ كمكي به او نكرده بود. عسل در لنگه باز در ايستاده و به فكر فرو رفت.اي كاش مادر مستقيم به اداره بهداشت مي رفت و از راه قانوني شكايت مي كرد، نه اينكه از دهان اين و آن به وجيهه پيغام و پسغام مي فرستاد. هر چه بود، عاقبت آن جنجال را خوب و خوش نمي ديد و چند بار هم از مادرش خواست كه كوتاه بيايد. پره هاي دماغ مادر از خشم باز و بسته مي شد و هنوز هم به جواب او اعتماد نداشت. به ناچار قيد رفتن به كلاس آنا روز را زد. ترسش از آن بود كه درنا كه هميشه رك و راست حرفش را مي زد باز هم بيرون بيايد و با آن خانواده بي آبرو، كه علي خان را هم رسوا كرده بودند، دهان به دهان بگذارد.
    درنا به دخترش گفت: «تقصير تو بود ديگه اولش كه آن پسره دربه در عملي را شير كردي، هي بهت گفتم به او رو نده. پسره جلمبوز يك لاقباست، خونه اين و اون آواره است، صاحب خودش نيست. اما به گوش تو فرو نرفت كه نرفت.»
    آن روز درنا آتشي شده بود. مي غريد و مثل مار زخمي به خودش مي پيچيد. چقدر از اين همسايه ها انتظار داشت و جلو چشمش از وجيهه و حمام گنديده اش طرف داري كرده بودند. نه اعتراضي و نه حرفي. به خودش تأسف خورد كه همسايه هايش دو رو و عوضي از آب درآمده بودند.
    ماه رمضان بود و عسل در تدارك افطاري سفره را انداخت. هنوز افطار نكرده بودند كه در خانه به صدا در آمد. مادر گفت: «ولش كنيد، كسي نيست. من حوصله ديدن اين زنهاي شلخته همسايه را ندارم.»
    صداي كلفتي از پشت در عربده كشيد: «مي ترسين يا جربزه اش را ندارين؟ چرا در را باز نمي كنين؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نبي، شوهر درنا، از شنيدن اين حرفها تكان خورد و گفت: «اين مرتيكه كيه كه پشت در خانه ما ايستاده و ياوه گويي مي كند.» زن حريف شوهرش نبود. تا به خودش بيايد نبي خودش را به در خانه رساند و آن را باز كرد. پشت در، قلي خان با چشمهاي قرمز و رضا با شانه هاي آويجهته ايستاده بودند و كمي آن طرف تر و جيهه و عزيزه خواهرش ايستاده و كركري مي خواندند. نبي كه چند سالي هم بزرگ تر از قلي خان بود از ماجراي صبح خبر نداشت. سرش را از در بيرون آورد، ولي كسي آنجا نبود. مردم براي خوردن افطاري به خانه هايشان خزيده بودند. چند تا بچه كه از قرار از بقالي قراضه اختر خانم آب نبات چوبي خريده بودند با هم صحبت مي كردند. مرد از شنيدن حرفهاي قلي كفري شد و رو به او گفت: «مرد حسابي خجالت نمي كشي، اين چه طرز حرف زدنه.»
    قلي دهانش را باز كرد و گفت: «برو آقا نبي، مرتيكه بي غيرت. تو ديگه بايد كلاهت را زير ك... بگذاري. تو چشمهايت را بسته اي و خبر نداري كه زن و دخترت هر روز با راننده گردن كلفت تاكسي شهري اين ور و آن ور مي روند و خودشان را به صنار شاهي مي فروشند. اسمت را هم گذاشته اي مرد و از غيرت دم مي زني.»
    اين حرفها مثل بنزيني بود كه روي مرد پاشيده شد. مثل فنر از جايش پريد و يقه قلي خان را گرفت. عسل به طرف پدرش دويد تا او را از چنگ قلي خان كه زورش مي چربيد در بياورد. در آن لحظه حس كرد كسي پشت سرش ايستاده و سعي مي كند كه دستش را بكشد. دست، پشت گردن او را لمس كرد و از زير بلوز و روسري موهايش را دست كرد و كشيد. سنجاق موهاي بلندش پريد و دسته كلفت گيسهايش در دست زن گره خورد. سر برگرداند. چشمهاي گربه اي عزيزه درخشيد. به خودش پيچ و تاب مي داد و سعي مي كرد كه موهاي سرش را از چنگ او در بياورد. عسل با جفت پاهايش لگدي به شكم زن پراند. عزيزه وول خورد و سرانجام موهاي او را آزاد كرد. دو رقيب كه يكي قدبلند و قوي هيكل و ديگري ظريف و قلمي بودند، رو به روي هم ايستادند. پره بيني دختر باز و بسته مي شد و خشم چشمهايش را كور كرده بود. احساس مي كرد هيولايي برابر او ايستاده و عرض اندام مي كرد. بايد هر طور شده عزيزه را از ميدان به در مي كرد. نبايد قلدري برنده مي شد. سبك پا به طرف زن خيز برداشت و مشتي روي صورتش كوبيد. زن آخ گفت و دستش را روي صورتش چسباند و با پايش لگدي محكم به در زد. دختر فرز بود. جا خالي داد. در كشمكش با عزيزه، لگد محكمي از پشت به او خورد. درد در شكمش پيچيد. دست و پاي دختر شل وا رفت و روي زمين تا شد. عزيزه آزاد شد. در اين موقع زني او را عقب كشيد و عسل را كشان كشان به خانه شان كه در يك قدمي او بود كشيد. عسل چشمش به پدر و مادرش افتاد كه زير دست قلي و رضا كتك مي خوردند. موهاي كوتاه و جثه كوچك مادر زير دست هيكل گوريل مانند وجيهه دست و پا مي زد. يادش افتاد كه نه مادر و نه خودش هنوز افطار نكرده بودند. عزيزه با درنا دست به يقه شده بود. هيچ كدام از طرفين دعوا هم قد و هم هيكل نبودند.
    عسل چشمش به مادرش بود كه رضا پايش را بلند كرد و لگد محكمي به پشت كمر دختر كوبيد. يك لحظه نگاهش در نگاه او تلاقي كرد.نفرت و انزجار از چشمهاي مرد مي باريد. عسل باورش نمي شد. آنان در تله اين طايفه خونخوار حرام خور افتاده بودند. مادرش راست مي گفت كه آدمي كه خودفروشي كند، كجا غيرت داشت و مردانگي سرش ميشد. خود قلي خان نان پاچه زنش را مي خورد. در اين اواخر زنان كوچه پچ پچ مي كردند كه با خواهرزنش، عزيزه، روي هم ريخته.
    عسل خيلي زود متوجه شد كه آنان از قبل حساب همه چيز را كرده بودند. حرفهاي تحريك آميز قلي خان و حمله ور شدنش به پدرش و زنان و رضاي معتاد از روي نقشه بود. عسل دهانش را باز كرد و تا جايي كه گلوي خشكش اجازه مي داد فرياد كشيد: «آي مردم، مسلمانا، كمك! كمك مان كنيد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صدايش در خيابان خلوت پيچيد و به خودش برگشت. وجيهه جلو دهانش را گرفته بود. البته يك چيزي براي عسل عجيب بود. خدا چنان قدرتي به او داد كه خودش را از زير دست عزيزه در آورد و كتك حسابي هم به زن زد و به سراغ وجيهه رفت. طولي نكشيد كه كوچه و خيابان پر از آدم شد. مردان خانه ها بيرون ريختند و سرزنش كنان قلي خان و رضا را از آقا نبي جدا كردند و زنان را هم به طرف خانه شان بردند. وجيهه و عزيزه بناي گريه را گذاشته بودند و عجز و ناله سر دادند. اداي بچه هاي كتك خورده اي را در مي آوردند كه بزرگ ترها به دادشان رسيده بودند. عسل و مادرش از تعجب شاخ در آوردند. با دهان باز و بهت زده به صحنه سازي آن دو خواهر نگاه مي كردند. مادر و دختر هنوز متوجه نشده بودند كه زنان خودشان را به موش مردگي زده بودند تا حس همدردي و دلسوزي همسايه ها را به خودشان جلب كنند. عجيب تر اين بود كه آنان چه احتياجي به اين حس ترحم داشتند؟ چه چيزي در سرشان بود؟
    در و همسايه كوچه هاي ديگر هم به سر و صداي شلوغي جمعيت آمده بودند. برادر و خواهر نبي در كوچه بغلي زندگي مي كردند كه آنان نيز آمده بودند و با دهان باز به موهاي آشفته درنا و دخترش نگاه مي كردند و جريان را مي پرسيدند. كم كم همسايه هاي پراكنده شدند و عمه و عموي عسل دست برادرش را گرفته و داخل خانه آوردند. آبي به سر و صورتشان زدند. برادرش غر زد كه بي ناموسهاي آدمكش، برادرش را تنها گير آورده اند. اگر يك بار ديگر به خودشان چنين جرئتي بدهند سرو كارشان با آنان خواهد افتاد و حرفهاي ديگر زد كه ياد عسل نماند.
    ساعت از يازده شب مي گذشت و آنان هنوز افطاري نكرده بودند. باز هم بيشتر از هر چيزي رفتار موذيانه همسايه ها بود كه درنا را عذاب مي داد. همه شان به خانه قلي خان و وجيهه رفتند تا به درد دلشان گوش دهند. درنا گفت: «ديدي دخترم قدرت پول داشتن به انسانيت مي چربد. گرچه آن پول حرام مال خودشان هم نباشد.»
    درنا حق داشت. سكوت همسايه ها بيش از پيش تعجب عسل را بر انگيخت.مادر دست در موي سرش كرد و دسته دسته موهاي كنده شده را در دستش گوله كرد.انگار كه كلاف كاموا را كنده باشند.مادر هم قبول داشت كه آنان بانقشه قبلي جلو آمدند و غافلگيرشان كردند. درنا شك نداشت كه آن وحشيگري زير سر عزيزه بود كه مثلاً مي خواست انتقام رضاي معتاد را از عسل بگيرد و قلي ابله دنبالش افتاده بود. مطمئن بود كه آن دعوا و بد و بيراه و هجوم به خانه آنان، آتشي بود كه زير سر عزيزه مي سوخت. وجيهه جربزه اين را نداشت كه دست به كتك كاري بزند.
    صبح روز بعد عسل نمي توانست از جايش بلند شود. بدنش كوفته بود و بيشتر جاها در دست، پا و كمر و كف سرش كبود و ضرب ديده بود. وقتي زنگ در خانه را زدند مادر به زحمت خودش را از جا كند تا در را باز كند. ناگهان سراسيمه به طرف خانه برگشت و چادرش را از روي بند برداشت و سرش كرد. لنگه در باز بود. ماشين كميته دم در خانه درنا ايستاده و چهار مأمور اسلحه به دست در خانه آنان را مي كوبيدند. عسل چادر گلداري سرش كرد و به دنبال مادرش دم در رفت. آن موقعها يعني اوايل انقلاب بيشتر كميته ها بودند كه به دعواها و ناآراميها رسيدگي مي كردند.
    درنا با صداي گرفته اي رو به دخترش گفت: «يالله مادر، زودباش لباس بپوش برويم.اينها دنبال من و تو آمده اند.»
    دختر هاج و واج ايستاد و نگاه كرد. خواست بپرسد براي چي، مگر آنان چي كار كرده اند؟ مادر سقلمه اي به پهلويش زد و گفت: «زود باش ديگه، اونا منتظرند. اين نامردها از دست ما شكايت كرده اند!»
    عجيب اين بود خودشان در خانه آنان را كوبيده و كتك كاري راه انداخت بودند. فحش و هتك حرمت همه از طرف آنان بود. خيلي سابقه درخشاني پيش مأمورها داشتند و حالا هم شكايت كرده بودند. دلشان به چي قرص بود كه آن طور محكم حرف مي زدند و با نگاههاي تحقير كننده براي آنان خط و نشان مي كشيدند.
    دست و پاي زن مي لرزيد. چادر سرش كرد و با قدمهاي لرزان همراه دخترش راه افتاد. به پسرش سفارش كرد كه تا آنان برگردند دنبال خاله اش بفرستد و اگر كاري داشتند به او بگويند آنجا سر بزند. وقتي از طرف بچه ها خيالش راحت شد به چشمهاي دخترش نگاه كرد. عسل گفت: «نگران نباشين. الان ديگه جمهوري اسلامي آمده، عدالت برقراره. دوره رشوه گيري اين حرفها گذشته. هيچ غلطي نمي توانند بكنند.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر كمي آرام گرفت، ولي هنوز باورش نشده بود كه آن روز به خير بگذرد. حس مرموزي در دلش چنگ مي انداخت. خواب پريشان ديشب را به خاطر آورد كه موشهاي گنداب دنبالش گذاشته و او را بي قرار كرده بودند. بال چادر را در چشمش فرو برود و با ناله گفت: «طفلك بيچاره ام. آينده تو را هم خراب مي كنند. پايمان را به ادارات مي كشانند تا برايت سابقه درست كنند.»
    عسل پوزخندي زد و گفت: «خدابزرگه مادر. خودتان گفتيد حناي خشك به تن آدم نمي چسبد. اينها مي خواهند ما را به گند خودشان بكشانند.»
    مأموران ساكت در دو طرف مادر و دختر نشسته و مواظب بودند، انگار كه ممكن بود زندانيها فرار كنند. عسل خنده اش گرفته بود. وقتي داخل كميته شدند چشمشان به پسر همسايه قديمي شان افتاد كه معاون كميته شهر شده بود و زنش هم پاسدار بود. پسر مومن و خوبي بود و درنا احترام او را نگه مي داشت. سالهاي قبل شوهرش با پدر مرد جوان دست به يقه شده بود، ولي حالا با پدر و مادرش سلام و عليكي داشتند. مرد با حيرت و اندوه به صورت درنا و دخترش خيره شد، وليب چيزي نگفت. او هم از ديدن درنا در آنجا تعجب كرده بود. رييس كميته كه روحاني درشت هيكلي بود و چهره آشنايي داشت، با ورود زنان تكاني به خودش داد و لبه عبايش را كه زير پايش مانده بود آزاد كرد. يكي از مأموران برگه سبزي جلو او گذاشت و سلام نظامي داد. پاسداران و بسيجيهاي شهر جاي مأمورهاي شهرباني را گرفته بودند. حالا ديگر ساختمان شهرباني در شهر جزو دكوراسيوني از اداره نظميه بود. عسل چشمهاي اميدوارش را به لبهاي مرد دوخت. روحاني به صندلي تكيه داد، كاغذ را كمي عقب برد و عينكش را به چشمش زد. نامه را خواند و چند بار آن را بالا و پايين كرد و لبهايش را ورچيد. صدايش را صاف كرد و از درنا پرسيد: «شما اين آقا و خانومها را مي شناسين؟»
    سؤال خنده داري بود. در آن حال وجيهه، عزيزه و قلي خان از در وارد شدند و به رديف روي صندلي روبه روي آنان نشستند. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده بود. تنها دلخوشي قلي خان به اين بود كه با آن روحاني هم ولايتي بود و شايد هم به اين دليل بهتر سابقه او را مي شناخت!
    درنا در برابر چشمهاي حيرت زده حاضرين گفت: «بله، آقا. البته مي شناسمشان. برادر اين زنان اينجا نيامده.او هم با اينها بود. اين آدمها ديشب به در خانه ما ريختند و بعد از فحاشي، كتك كاري هم راه انداختند.»
    روحاني نگذاشت زن حرفش را تمام كند و گفت: «اين قسمتش بهما مربوط نمي شود.اين آقا و خانوما ديشب پزشكي قانوني رفته و چهارده روز استراحت به عنوان گواهي پزشكي گرفته اند. ايشان از شما شكايت كرده اند كه آنان را مورد ضرب و شتم قرار داده ايد. تكليف آن قسمت، در شهرباني معلوم مي شود.»
    درنا گفت: «چطور؟ ما كه در خانه مان مشغول افطار كردن بوديم كه اين از خدا بي خبرها در خانه ما ريختند. پنج به سه. فكرش را بكنيد.»
    روحاني دست به محاسن صورتش برد. با دست ديگر اشاره به درنا كرد كه حرفش را قطع كند. با لحن خشكي پرسيد: «خواهر اجازه بده. دختر شما سواد دارد؟»
    عسل سرش را تكان داد.
    مرد گفت: «عرض كردم اين شكايت مربوط به شهرباني است. ما اينجا براي مباره با فساد و امر به معروف و نهي از منكر هستيم.»
    درنا نگاه پرسانش را به روي مرد دوخت . قلي خان پوزخندي زد. روحاني ادامه داد: «شما را به خاطر كتك كاري اينجا نياورده اند. اين خانواده و همسايه هاي شما عليه شما شكايت كرده اند. مي گويند شما خيابان آنان را به فساد كشيده ايد. خلاف شرع اسلام رفتار كرده ايد. همسايه هايتان هم زير شكايت نامه را امضاء كرده اند.»
    لبهاي زن لرزيد و چشمهايش به اشك نشست. روحاني نيم خيز شد. كاغذ را دست به دست به عسل رساند تا آن را بخواند. نوشته با خودكار سبز مشخص شده بود. عسل سرسري متن نامه را از نظر گذراند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در آن نوشته، درنا و دخترش را به داشتن روابط نامشروع با راننده تاكسي به نام .... متهم كرده بودند. شش نفر هم زيرش را امضاء كرده بودند.دختر نوشته كاغذ را خواند. چشمهايش را بست. در آن لحظه عجيب كه سرش به دوران گذاشته بود و از حال مي رفت، صورت سيروس را ديد كه جلو چشمانش ظاهر شده و كوچك و كوچكتر ميشد. اتاق دور سرش چرخيد. اگر اين نوشته وحشتناكه به دست او مي افتاد و او را در آنجا ميديد، ديگر هيچ وقت حاضر نمي شد كلمه اي با او حرف بزند.
    وحشت زده چشمهايش را باز كرد. درنا نگاهش را روي صورتش ميخ كرد. عسل پوزخندي زد و گفت: «آقا، اينها چرنده. همه مردم ما را در اين شهر مي شناسند. من از شاگردهاي امام جمعه هستم و اگر به خاطر مزاحمت مأموران شما نبود، الان سر كلاس نشسته بودم. سرم به كار و درس مشغول است. فلان پايگاه نظامي، پايگاه فلان بسيجي ها ما را مي شناسند. كافي است كه شما سابقه اين آقا و زنان را در بياورين. اگر از اينها بپرسين كلمه شهادتشان را بگويند، نمي توانند، چون بلد نيستند. سالي يك بار هم نام خدا به دروغ به دهانشان نمي آيد. اينها خودشان محكوم هستند...» عسل عصبي شده بود و حرف مي زد.
    روحاني دستش را بلند كرد و گفت: «خواهر، من منظور شما را فهميدم. موضوع يه چيز ديگر است...»
    درنا كه تازه متوجه گفته هاي دخترش شده بود، با چشمهاي نگران و لب لرزان گفت: «از آن آقا بپرسين چندبار ما را در نماز جمعه ديده اند. (به معاون كميته اشاره كرد.) تنها رابطه اي كه ما داشته ايم با خدايمان بوده. اين آدمها فكر مي كنند چون انقلاب و بگير و ببند شده، خر تو خر شده و اينها هر حرفي را مي توانند به ما بچسبانند. كافيه كه كسي سابقه خودشان را بيرون بكشد و ببيند كه اين آدمها چي كاره بوده اند.»
    روحاني با حركات خفيفش كه سعي مي كرد به حركاتش عظمت بدهد، گفت: «خواهر عزيز، ما هم نگفته ايم كه شما اينكاره هستين. همسايه هايتان گفته اند و عليه شما كاغذ امضاء كرده اند.»
    عسل با شهامت بيشتري دهانش را باز كرد. نمي خواست مثل مادرش بلرزد و گريه كند. اشك ريختن نشانه عجز و ترس بود. اگر شده در درونش منفجر مي شد، نمي خواست ناراحتي خودش را بروز بدهد. با صداي محكم و رسا گفت: «اين امضاءها متعلق به همسايه هاي ما نيست. اين آقا يك عده اراذل و اوباش را دور خودش جمع كرده و با وعده و وعيد از آنان امضاء گرفته. سه تا از اين امضاء ها متعلق به خواستگارهاي منست كه جواب رد گرفته اند و قصدشان انتقام جويي بوده وعده اي آدم عقده اي هستند.»
    روحاني دستش را روي چانه اش گذاشت و ريش صورتش را خاراند. انگار كلافه بود و نمي دانست با دستش چه كند. هاج و واج نگاهي به كاغذ و دختر انداخت. نمي دانست چه بگويد. بعد از لحظاتي سكوت را شكست و پرسيد: «خواهر شما سوار تاكسي اين آقا شده اين؟»
    دختر سرش را برگرداند. رضا تاكسي را دست بسته به داخل اتاق آوردند.
    دختر گفت: «بله، البته. راه مدرسه من دور بوده. سوار تاكسي شدن كه وسيله عمومي است، جرم محسوب نمي شود. من فكر نمي كنم كار خطايي كرده باشم. حاضرم به قرآن دست بزنم كه من فقط يك مسافر بوده ام و هيچ چيزي بين ما نبوده.دست اين آقا به من نخورده. اصلاً اين آقا متأهل هستند و زن و دو بچه دارند.»
    «چطور شد كه مشتري دايمي اين تاكسي شدين، در حالي كه صد تاكسي بيشتر در اين شهر مي چرخه.»
    عسل به زحمت با آب دهانش لبهايش را تر كرد و گفت: «پدر ايشان قبلاً راننده تاكسي بودند. مادرم مسافر ايشان بودند. چون ايشان را مي شناختند، سفارش من را كردند.»
    «مادرتان چطور با ايشان آشنا شدند؟»
    «مادرم يكي دو بار در مسير خانه خواهرش سوار تاكسي اين آقا شدن»
    دختر حوصله اش از اين سؤال و جواب بي معني سر رفت. گفت: «اگر قراره هر مسافر تاكسي با راننده اش رابطه نامشروع داشته باشد، پس همه بايد فاسد و گناهكار باشند.»
    روحاني گفت: «بلبل زباني بس است. ما با اين آقا صحبت كرده ايم. اگر اين جور كه شما مي گين باشد، اين كارش خطا بوده. وانگهي ما با توضيحات شما گيج شده ايم. من فكر مي كنم براي رسيدگي به پرونده شما دادگاه انقلاب استان بهتر باشد. ما پرونده شما را فردا همين وقت به استان اعزام مي كنيم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درنا رو به دخترش كرد. در نگاهش ترس دو دو مي زد. آهسته گفت: «عسل بيا رضايت بدهيم، بگذار همه چيز تمام شود. قضيه را كش ندهيم.»
    «نه مادر، من نمي توانم. بايد به همه ثابت كنيم كه ما پاك هستيم و دست نامحرمي به ما نخورده.»
    زن فكر كرد كه خدا بهتر از هر كسي راز دل آنان و صداقتشان را مي داند، اما اين براي عسل كه در سن سركشي بود، كافي نبود. عسل سرش را تكان داد.
    دختر همراه مادرش از جا بلند شد و گفت: «رضايت چي را بدهيم. اينها به ما تهمتي زده اند و بايد پايش بايستند.»
    روحاني گفت: «آن هم معلوم مي شود!»
    دختر پرسيد: «يعني ما مي توانيم برويم خانه مان؟»
    مرد گفت: «نه خير. اين خانواده از شما شكايت دارند. بايد به شهرباني تشريف ببرين و درباره كتك كاري ديشب توضيح بدهيد.»
    مرد با زبان بي زباني به درنا و دخترش گفت كه در حال حاضر بازداشت هستند. زن با نگراني به دخترش نگاه كرد و گفت: «اينها چه مي گويند مادر؟!»
    دختر با خونسردي گفت: «نگران نباشين. ما براي تشكيل پرونده به شهرباني مي رويم. فعلاً كه دوره اينهاست، نامهرباني روزگار و وحشت روزهايي كه خواهد گذشت. دوره ما هم ميرسد.»
    قلي خان، زن و خواهرزنش لبخند پيروزمندانه اي تحويل آنان دادند. عزيزه نيشخندي زد و شاكيها با رضايت از در آنجا بيرون رفتند. عسل سرش را بلند كرد. تك و توكي از مأموران به آنان نگاه مي كردند. زير هجوم نگاههاي معنادار مشتي نامحرم، خودش را عريان احساس ميكرد. حالت دختري را داشت كه كسي ناموس و آبروي او را زير سؤال برده. غرورشان لگدمال شده و اين حرفها را به حساب اين مي گذاشتند كه پاي عدالت هنوز مي لنگيد. به حرف يك عده روزه خوار نمازنخوانِ مردار كه فرق بين نجاست و پاكي را هم نميدانستند، مورد شماتت و قضاوت قرار ميگرفتند. بدتر از همه عده اي ظاهربين سطحي تحت تأثير قرار گرفته و با چشم ديگري به آنان نگاه مي كردند. انگار به راستي كار غير شرعي انجام داده باشند.
    مأموران مادر و دختر را تا شهرباني شهر همراهي كردند. آنان در حياط و زير سايه درختها منتظر نشسته بدند كه ناگهان چشم درنا به برادرش افتاد كه از شهري ديگر به ديدنشان آمده بود. با ناراحتي از جايش بلند شد و پرسيد كه او آنجا چه مي كند و از كجا فهميده كه آنان شهرباني هستند.
    كريم آقا، برادر درنا، گفت كه شوهر خواهرش او را خبر كرده كه خواهرش را به جرم فساد گرفتهاند و او نيمه جان خودش را به آنجا رسانده. كريم خواهرش را مي شناخت و يقين داشت كه اين وصله ها به او نمي چسبيد. درنا شوهر خواهرش را نفرين كرد و گفت كه الهي به زمين داغ بخورد. چرا بيخودي هو انداخته و آبروي ما را ميبرد.
    كريم آقا گفت: «حتي پدر و مادرمان هم خبر دارند. پدر كه باور نكرده و گفته من دخترم را مي شناسم. مادر گفته پس آن همه شاهد چه ميگويند. يعني همه اين آدمها دروغ ميگويند؟!»
    دل درنا از شنيدن حرف مادر ترك برداشت و شكست. از او انتظار ديگري داشت. با اين وجود كل ماجرا را سير تا پياز براي برادرش تعريف كرد. كريم دو ساعتي آنجا بود. بعد هم پدر عسل آمد. وقت ناهار و نماز گذشته بود كه آنان را به داخل خواندند. پرونده اي تشكيل دادند و براي صادر شدن قرار احضاريه، شماره پرونده اي دست درنا و دخترش دادند.
    مادر و دختر بعد از اتمام كار به خانه آمدند. فاميل در خانه آنان جمع شده و با كنجكاوي تشنگي ناپذيري منتظر توضيح بودند. درنا حوصله حرف زدن نداشت و انگار دهانش را دوخته بودند. با ناراحتي به دخترش گفت كه نگران اين كاغذست و نمي داند چه بكند.
    عسل به مادرش نگاه كرد و صورت مادر را كاويد. چروكهاي بدخوابي شب قبل صورتش را خسته كرده بود، پرسيد: «چي شده مادر؟»
    زن نچي كرد و گفت: «نمي دانم مادر، مي ترسم!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اولين بار بود كه خودش را در مقابل دخترش ضعيف مي ديد. اين او بود كه مي خواست عزيز كرده اش را در مقابل سختيهاي زندگي محافظت كند. حالا برعكس مادر آنجا مثل شاخه اي شكسته از تنه درخت، گردن خم كرده و روبه روي دخترش نشسته بود. دختر گفت: «از چي مي ترسين مادر؟ اينها يه مشت حرفه.»
    «اگه چيزي ثابت كنند چي؟»
    «مگه ما كاري كرده ايم كه خودمان خبر نداريم. شما چرا فكر مي كنين باد تو خالي صدا داره.»
    مادر خواست بگويد كه طبل تو خالي صدايش از همه بيشتر است، حرفش را خورد و گفت: «مي گويم همين جا رضايت بدهيم و شرش را بكَنيم.»
    دختر سرش را تكان داد و گفت: «صاحب خط نامه را مي شناسد.»
    زن مردد نگاهش كرد.
    دختر گفت: «يادتان مي آيد اين محمد، پسر همسايه، به من بند كرده بود و شما كوتاهي كردين و رويش را كم نكردين. اين نامرد كاغذ را نوشته و پايش امضاء گذاشته.»
    درنا با افسوس به گذشته فكر كرد. به ياد روزي افتاد كه محمد سرخود و بدون اطلانغ مادرش كه مخالف بود، به خانه آنان آمد تا عسل را خواستگار كند. وقتي عزيزه، خواهر وجيهه، سرزده به خانه آنان آمد محمد خودش را در كمد خانه پنهان كرد تا خبر آنجا آمدنش به گوش مادرش نرسد. او با نامردي تمام آن داستان را براي قلي خان تعريف كرده بود. با اين عنوان كه با مادر و دختر رابطه نامشروع داشته. مادر گفت: «از يك حرامزاده نميتوان انتظار ديگري هم داشت. ترس من از آن بود كه آن نطفه حرام مثل پدرش از ديوار خانه بالا بيايد و بلايي سر تو بياورد. با او مدارا كردم. نمي دانستم كه از پشت خنجر ميزند.»
    عسل گفت: «پدرش كه دختر مردم را بي سيرت كرد و از ده زد به چاك و حالا پسرش دختر همسايه را قاپ زد و بعد هم از ترس پسرعمه گردن كلفت دختر به زور چاقو به خواستگاري رفت. پدر محمد هم عقب ننشست. تازه دختر بقچه بست و نشست در خانه اش. آره مادر كسي كه نجابت را نميشناسد و آن را در زندگي اش تجربه نكرده، نميداند با چه چيزي بازي ميكند.»
    مادر نگران فردا صبح بود. حوصله شنيدن حرفهاي دخترش را نداشت. خبر رابطه نامشروع مادر و دختر در سرتاسر خيابان خاكي و كوچه هاي تاريك محله پيچيده بود. هر كسي چيزي ميگفت. اراذلي كه امضاأ كرده بودند، در بقالي اختر جمع شده و دوره گرفته بودند. همسايهها كار قلي خان را محكوم كرده و به هيچ وجه قصد شركت در آن كار را نداشتند.
    آن شب سگها و شغالها خوابيدند و خواب به چشمهاي نگران درنا نيامد. تا صبح در جايش دنده به دنده شد. صبح هم با چشمهاي پف كرده و بدون اينكه سحري خورده باشد راهي كميته شدند و از آنجا همراه قلي خان و چند تا از آدمهاي علاف و بي كار از جمله محمد، پسر همسايه اي كه سالها قبل خواستگار عسل بود و جواب نه گرفته بود، بعد هم دختر خل وضعي گردنش افتاده بود و حالا مي خواست تلخي ناخن درازي گردنش را در خون آنان بريزد. و شاهد بعد ذوالفقار شاگرد مغازه شوهر خاله عسل بود كه از آنجا بيرونش كرده بودند و مي گفتند با آدمهاي سبيل كلفت ناجور نشست و برخاست دارد. آدمهاي اين جور كه هر كدام دعاي انتقامي در دست داشتند كه مي خواستند در تاس وجيهه بيندازند و از عسل و خانواده اش انتقام بگيرند، راهي دادگاه انقلاب استان شدند. بعد از يك ساعت، حاكم شرع به تندي مأموران را به دفترش فرا خواند و بعد از نيم ساعت بدون آنكه با درنا و عسل صحبتي بكنند پرونده آنان را بغلشان داده و به شهر خودشان برگرداندند.
    بعد از آن، رفتار روحاني صد و هشتاد درجه با متهمين تغيير كرد. حاكم شرع موضوعي در پرونده نديده بود و به نظرش يك مشت آدم بي كار، مي خواستند مادر و دختر بي گناهي را بدنام كنند. وقتي قلي خان و خانواده اش متوجه موضوع شدند، پاي روحاني و رييس كميته افتادند تا آنان را با هم آشتي دهند. درنا هم كوتاه آمد. نمي خواست موضوع را كش بدهد.
    عسل گفت: «من مي خواهم فردا در اين شهر درس بخوانم، كار كنم، شوهر كنم و بچه دار شوم، چطور مي توانم جلوي دهان هر كس و ناكسي را بگيرم؟ مردم از ديروز به ما چپ چپ نگاه مي كنند انگار كه بدكاره اين شهر هستيم، در حاليكه دست نامحرمي به ما نخورده. من سرم را هم بدهم رضايت نمي دهم و پرونده بايد به دادگاه ارجاء شود. ما انقلاب كرديم تا عدل و عدالت برقرار شود، ولي آشنايي و رابطه ها هنوز حرف اول را مي زنند.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 17 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/