صفحه 5 از 17 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سلمان پسرعمه اش بود و دوستش داشت. با هم دوست صميمي بودند و با اين حال نمي توانست به خودش اجازه عشق ورزيدن به عسل را ندهد. در اين ميان دلش به حال سلمان مي سوخت، اما آيا هم دردي با عشق ورزيدن يكي بود. او هم حقش بود كه عسل يا يكي ديگر دوستش داشته باشد و تنها به او فكر كند و متعلق به او باشد. سيروس به عسل فكر كرد و لبخندي روي لبش نشست. عسل براي او چه بود. به فكر فرو رفت. براي رسيدن به جواب سؤال خود از اعماق ذهنش احتياج به وقت داشت. اگر دلش مي گرفت به ياد عسل مي افتاد و خاطرات شيريني كه با ديدن او تجربه كرده بود. سيروس در دوران جواني اش دختران زيادي را ديده و شناخته بود. نه شايد عميق و از نزديك، ولي هيچ كدام مثل عسل نظر او را نگرفته بودند. هيچ يك از آن دختران جايي در روح و روان او باز نكرده و او را تحت تأثير قرار نداده بودند. عسل بود كه لبخند به لبش مي آورد و وقتي به او فكر مي كرد، خوشحال مي شد و احساس سبكي مي كرد. يادش مي آمد كه با لبخند دوست داشتني چشم به او دوخته و بدون اينكه متوجه باشد دلش را ربوده بود. وقتي هم آن شب براي نامه نوشتن به خانه عصمت احضار شد، از چيزي خبر نداشت و فكر مي كرد كه براي اولين بار او را ملاقات مي كند. چگونه با ساده لوحي بچگانه كنار دستش نشسته و نامه را براي او ديكته كرده بود. گاهي كه دلش براي او تنگ مي شد فرمان را كج مي كرد و به طرف خيابانشان مي چرخيد و البته حتي ديدن جاي خالي او در خانه و خياباني كه او زندگي مي كرد برايش تسلي بخش بود.
    سيروس اشتباه مي كرد. عسل براي او يك سرگرمي نبود. دختري نبود كه بخواهد درباره اش زورآزمايي كند و يا فقط از دست پسرعمه اش بقاپد. عسل براي او مهمتر از اين حرفها بود. او آن دختر خوش خنده را دوست داشت. درست كه در آن شرايط به ازدواج فكر نمي كرد. در حال حاضر مشكل ادامه تحصيل و برنامه شركت در كنكور و خانواده اش را داشت، ولي اگر مي خواست ازدواج كند، به طور قطع عسل در رديف اول ليست او قرار مي گرفت. با اين وجود كه پيش خودش اعتراف به عشق دختر كرده بودع باز هم ناراحت بود. چيزي مثل عذاب وجدان او را رنج مي داد. خودش هم تعجب كرده بود. شايد به خاطر اينكه به سلمان دروغ گفته بود. يك دروغ كوچك و مصلحتي كه به زبانش جاري شد تا پسرعمه اش را بيشتر از آن عذاب ندهد. مي توانست راحت حرف دلش را بزند. او كه چيزي به عسل بروز نداده بود. حس مبهمي به او مي گفت كه عسل دوستش دارد و به او فكر مي كند. لبها و چشمهاي خندانش را مي ديد و خوشحالي او را در موقع ديدن همديگر، و اين چه چيزي را به او مي گفت خياباني كه او زندگي مي كرد براييش تسلي بخش بود.
    سيروس اشتباه مي كرد. عسل براي او يكي سرگرمي نبود. دختري نبود كه بخواهد درباره اش زورآزمايي كند و يا فقط از دست پسرعمه اش بقاپد. عسل براي او مهمتر از اين حرفها بود. او آن دختر خوشگل و خوش خنده را دوست داشت. درست كه در آن شرايط به ازدواج فكر نمي كرد. در حال حاضر مشكل ادامه تحصيل و برنامه شركت در كنكور و خانواده اش را داشت، ولي اگر مي خواست ازدواج كند، به طور قطع عسل در رديف اول ليست او قرار مي گرفت. با اين وجود كه پيش خودش اعتراف به عشق دختر كرده بود، باز هم ناراحت بود. چيزي مثل عذاب وجدان او را رنج مي داد. خودش هم تعجب كرده بود. شايد به خاطر اينكه به سلمان دروغ گفته بود. يك دروغ كوچك و مصلحتي كه به زبانش جاري شد تا پسرعمه اش را بيشتر از آن عذاب ندهد. مي توانست راحت حرف دلش را بزند. او كه چيزي به عسل بروز نداده بود. حس مبهمي به او مي گفت كه عسل دوستش دارد و به او فكر مي كند. لبها و چشمهاي خندانش را مي ديد و خوشحالي او را در موقع ديدن همديگر، و اين چه چيزي را به او مي گفت.
    سيروس آن شب بدون اينكه با مادرش صلاح و مشورت كند، در سكوت ساكش را بست تا به شهري كه در آن تدريس مي كرد برود. او تيپ محافظه كار و بسته اي بود. آدمي منزوي كه در دنياي خودش غرق بود. به راحتي احساسش را بروز نمي داد و تا مطمئن نمي شد عكس العملي از خود نشان نمي داد. شايد براي كشف خود احتياج به زمان داشت. بايد مدتي از عسل دوري مي كرد. با اين جدايي به خودش فرصت مي داد تا از علاقه دروني خود نسبت به عسل مطمئن شود. جدايي كه شايد بيشتر از سال هم طول مي كشيد. دست كم تا زمان پيدا كردن جواب سوال سلمان كه واقعاً او براي عسل چه نقشه اي در سر داشت.
    شايد تا آن موقع هم آبها از آسياب مي افتاد و سلمان هم دختر مورد علاقه اش را پيدا مي كرد. چرا كه مطمئن بود سلمان به عادت خانواده هاي روستايي براي ازدواج كردن عجله داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم...

    مي گويند بيشتر زنان خوشگل، آب خوش از گلويشان پايين نمي رود و طعم شهد خوشبختي را نمي چشند. شايد به اين خاطر كه دلربايي و ظاهر جذابشان مثل تيغ دو دم، بيشتر از هر چيزي به خوشبختي آنان لطمه مي زند.
    بيشتر مرداني كه عسل را مي ديدند از او خوششان مي آمد. هر كدام مي توانستند علتي براي علاقه خود بيان كنند. از پوست مرمرين و لطيفش، از چشمهاي كشيده و بادامي ميشي رنگش، از ابروهاي كشيده و موهاي پرپشت بلوطي رنگش و يا لبهاي گوشتي و دماغ متناسبش خوششان مي آمد. روي هم رفته عسل دختري شيرين و دوست داشتني بود. هر مردي او را مي ديد، سر بر مي گرداند و مي خواست دوباره نگاهش كند.
    در اين اواخر، خواستگارهاي و خاطرخواههاي زيادي داشت. وقتي آخرين ماه بهار آن سال هم از راه رسيد، عسل سال سوم نظري را مي گذراند. دل توي دلش نبود و خودش را به طور جدي براي شركت در كنكور آماده مي كرد. با پشتكار هرچه تمام درسش را مي خواند و از مطالعه كتابهاي كنكور نيز غافل نبود. كمتر در مهماني و مجلسي ظاهر مي شد. شايد فاميل و همسايه فكر مي كردند كه عسل ديپلمش را گرفته حالا بايد ازدواج كند و پا به خانه بخت بگذارد، ولي خودش مي دانست چه هدفي دارد. به خصوص كه ديگر بعد از گذشت دو سال و اندي آشنايي، از سكوت و گوشه گيري سيروس استنباط كرده بود كه او هنوز خيال زن گرفتن نداشت. گاهي اوقات دلش مي خواست خبري از او بگيرد و خيالش راحت شود، ولي اين كار برايش ممكن نبود. از طرفي خوشحال بود كه خدا به او ذكاوت و پشتكار درس خواندن را داده تا درسش را با جديت تمام ادامه دهد.از اينكه مي توانست به هدف خود يعني درس خواندن و به دانشگاه رفتن برسد و شغل خوبي بگيرد خوشحال بود. بارها با اينكه خودش هم واقف بود، مادرش هم به او گوشزد مي كرد كه او از آن دختراني بود كه نمي خواست بعد از ديپلم گرفتن زود شوهر كند. قصد ادامه تحصيل داشت و قيد ازدواج و رفتن به خانه بخت را زده بود.
    بيرون از خانه، در شهر و در سطح كشور اخبار داغ جنگ ايران و عراق از رسانه ها و روزنامه دهن به دهن به گوشه و كنار مي رسيد. شرايطي سخت در كشور حاكم بود.
    آن روزها عسل بيشتر در كلاسهاي قرآن و اخلاق شركت مي كرد، براي رزمندگان جبهه پليور مي بافت و اجناس خشكبار بسته بندي مي كرد. مادرش هم با او همراهي مي كرد. عسل مي خواست براي كساني كه به خاطر ايران و وطنش مي جنگيدند قدمي بردارد. اين كوچك ترين كاري بود كه مي توانست بكند. در عين حال در مراسم خاكسپاري شهدا، در نماز جمعه ها و در مراسم و عيدهاي مذهبي شركت و در شهر و راه مدرسه چادر مشكي سر مي كرد. خيليها اين كار را مي كردند. چادر هم مد شده بود و هم زمزمه هاي دانش آموزان دبيرستاني درباره گزينش دو مرحله اي براي انتخاب دانشجو و كارمند اداره ها، دختران را وادار مي كرد كه همه شان با چادر مشكي راه بروند.
    عسل با مادرش صحبت كرد تا در كلاسهاي امام جمعه اي كه به تازگي از قم آمده بود برود. امام جمعه وقت، سخنور شهير و استاد باسوادي بود. كلاسهاي قرآن، رساله توضيح المسايل، احكام اسلام و قواعد عربي در يكي از مكتب خانه ها داير بود. البته راه كمي دور بود، ولي علاقه عسل به شركت در اين كلاسهاي تابستاني و شوق او به يادگيري، عزم او را جزم كرد. اين مي توانست سرگرمي مفيد تابستاني و نوعي آمادگي كنكور باشد و از آن گذشته در متن انقلاب و جامعه بودن، راه را براي گزينش دانشگاه يا تربيت معلم آسان مي كرد. درس خواندن و امتحانهاي قوه از يك طرف و شركت در اين كلاسها در روزهاي پنج شنبه و جمعه وقت او را پر كرده بود.
    در اين ميان با يك راننده تاكسي آشنا شد كه روزي روزگاري دلداه اش در كوچه پاييني زندگي مي كرد. راننده كه مرد به نسبت جواني بود، براي او تعريف كرد كه به خاطر آن دختر در ماشين خوابيده و انتظار او را كشيده بود. بعد هم كساني بدگويي او را به خانواده اش كردند و دختر از ناراحتي با او قهر كرد و مادرش او را به عقد كس ديگري درآورد. راننده كه هم اكنون زن و دو بچه داشت، هر چند وقت به بهانه اي مسافري بر ميداشت و به ياد ايام خوش عاشقي و تجديد خاطرات، از آن كوچه قديمي مي گذشت. عسل گفت كه آنان در منطقه دور افتاده خارج از شهر زندگي مي كنند و كمتر راننده اي حاضر مي شد آن مسير را انتخاب كند. راننده خودش را رضا معرفي كرد و گفت كه به او رضا تاكسي مي گويند واينكه قول مي دهد هر روز از آن مسير بگذرد و مسافرين آن محل را پياده نگذارد. از آن به بعد، رضا به قولش عمل كرد و بيشتر وقتها از آن مسير كه مي گذشت در خانه عسل بوق مي زد كه اگر دختر در راه بود خودش را به تاكسي برساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    رضا تاكسي برادري داشت كه مجرد بود. گاهي تاكسي پدرش حمدالله را مي راند. او نيز به سفارش برادرش، عسل را در مسير طولاني مدرسه و كلاس به خانه مي رساند و گاهي با نيش و كنايه به او مي فهماند كه در كلاسهاي امام جمعه خبري نبود و به كرايه و زحمتش نمي ارزيد. البته عسل با مادر و خاله اش صحبت كرده بود و آنان در جريان اين كار بودند. خاله كه در قسمت ديگر شهر زندگي مي كرد از مشتريهاي دايمي رضا و برادرش بود و همديگر را به خوبي مي شناختند. بعد از آن هم با رضا تاكسي صحبت كرد و گفت كه مي تواند كرايه عسل را ماهيانه پرداخت كند. مادر عسل در اين جور چيزها وسواس بيشتري به خرج مي داد و با اين فكر خواهرش زياد موافق نبود. از آنجا كه شهر كوچك بود و مردم خيلي زود براي هم حرف در مي آورند، واهمه داشت. خواهر درنا گفت كه تاكسي وسيله عمومي است و كسي نمي تواند حرفي بزند.
    عسل هر روز صبح راهي مدرسه مي شد، ظهر بر مي گشت و عصرها در گوشه خلوت حياط راه ميرفت. گاهي هم زير سايه درختان سيب تازه به بار نشسته، قدم مي زد و درس حاضر مي كرد. عصر يكي از روزها، مشغول درس خواندن بود و با شتاب در حياط راه مي رفت تا آخرين فصل علوم اجتماعي را تمام كند كه پشه ريزي به چشمش افتاد. سفيدي چشمش سوخت. كتاب را روي زمين انداخت و صورتش را زير شير آب نگه داشت. چشم چپش را با دو دستش گرفته و مي كشيد تا آب، زهر پشه را بشورد. گردن بلورين دختر و خرمن موهاي روشنش از پشت گردنش آويزان مي درخشيد. سرش را زير شير گرفت تا آب موهايش را بگيرد. روي كمر خم شد و چند بار سرش را بالا و پايين تكان داد كه ناگهان سكنري خورد. دردش آمده بود و به زمين و زمان فحش مي داد. در همان لحظه سرش را بالا گرفت و چشمش به سايه اي افتاد كه روي هره پشت بام دو خانه بالاتر ايستاده و زاغ سياهش را چوب مي زد. دختر دستش را روي پيشاني سپر كرد تا تيغه هاي نور را از چشمهايش برهاند. سايه نزديك تر آمده بود. مردي در حدود بيست و دو و سه ساله روي پشت بام نزديك ديوار آنان ايستاده و به او زل زده بود. نگاهش گرم و مشتاق بود. چشمهاي روشن و موهاي طلايي مرد جوان زير نور خورشيد مي درخشيد. وقتي عسل نگاهش كرد، يادش آمد كه روسري سرش نيست. قطره هاي درشت آب از چك و چانه و بازويش روي لباس و زمين مي ريخت. مرد همان طور كه به او نگاه مي كرد خنديد و سلام كرد. عسل خودش هم از وضعيت خودش خنده اش گرفت. با عجله داخت اتاق دويد تا سر و صورتش را پاك كند و اميدوار بود سايه مرد تا چند دقيقه ديگر از روي پشت بام رد شود و او بتواند كتابش را از زير درخت سيب بردارد.
    آن روز و شب چشم عسل خارش افتاده و مي سوخت و كمي ورم كرده بود. فرداي آن روز صبح وقتي عسل راهي مدرسه شد، به عادت هميشه از كنار تريلي ده چرخ همسايه سه خانه آن طرف تر دور زد تا از وسط خيابان عبور كند و از جلو در آنان رد نشود. همسايه شان وقتي از سفر مي آمد ماشين را جلو خانه پارك مي كرد و روغن ماشين را عوض و لاستيكها و موتور را كنترل مي كرد تا براي سفر بعدي آماده شود. آن روز صبح وقتي عسل نزديك ماشين رسيد چشمش به سايه ديروزي پشت بام خانه افتاد كه حالا دست به سينه و با لبخندي به پهناي صورت ايستاده و به او نگاه مي كرد. در حالي كه چشمش را با دستمال كاغذي مي فشرد، سعي كرد ماجراي ديروز را به فراموشي بسپارد و خونسرد از جلو چشمان مشتاق مرد جوان بگذرد، دو قدم كه برداشت صداي بم و مردانه اي به او سلام داد. به ناچار سرش را بلند كرد و در چشمهاي مرد زل زد. مرد حالا از نزديك مي توانست رنگ عسلي چشمان دختر را ببيند. مرد جوان بلند قد و هيكل مند بود. پوست صورتش سرخ و سفيد و رنگ موها و چشمهايش روشن بودند، لب و دهان كوچكي داشت و قيافه بورش او را به ياد كسي مي انداخت . عسل تبسمي كرد و از روي ادب جواب سلام او را داد. به دستهاي سياه مرد نگاه كرد كه روغن ماشين را عوض مي كرد. مرد جرئتي به خودش داد و بلافاصله پرسيد: «چشمت خوب شد؟ مي بينم كمي باد كرده.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل بدون اينكه چيز ديگري بگويد، به سرعت از آنجا دور شد. در راه مدرسه ناگهان به فكرش رسيد كه اين مرد جوان بايد برادر زن همسايه باشد. قيافه اش شبيه وجيهه بود. همين چند سال پيش پدرزن همسايه فوت كرد و همسايه ها براي فاتحه به خانه اش رفتند. يادش آمد زن گفت كه پدر پيرش معتاد به مواد مخدر، هرويين، بود و در آن اواخر چون پول موادش را نمي توانست تأمين كند، زمين گير شده و سخت مريض بود. يادش آمد كه وجيهه زن همسايه شان با دردمندي و حسرت از مادرش كه جوانمرگ شده بود ياد مي كرد. آنان سالها شاهد آب شدن پدر در اثر سوء استفاده از هرويين بودند. وجيهه و خواهرانش تا زماني كه به سن ازدواج برسند سختيهاي زيادي را تحمل كردند. آن روز ظهر و بعدازظهر رضا را دم در خانه خواهرش ديد. انگار كه پسر جوان كار و زندگي نداشت و او را به آنجا دوخته بودند.
    شب هنگام، عسل ظرفهاي شام را جمع كرد و لب حوض گذاشت. مادر پشت چرخ خياطي نشسته بود و لباس مي دوخت. دختر روي زمين و روبه روي مادرش دراز كشيد. كتاب را جلويش پهن كرد، ولي بيشتر چشمش به مادرش باود تا به كتاب. مادر نخ را از لاي دندانش بيرون كشيد و به دخترش نگاه كرد. لبخندي زد و پرسيد: «چيه مادرم، روي صورت من چيزي نوشته اند؟»
    عسل خنديد و گفت: «نه، فقط داشتم به اين پسره، برادر وجيهه، رضا، فكر مي كردم.»
    چشمهاي درنا برقي زد و با لحن جدي پرسيد: «چطور مگر؟ چرا به او فكر مي كني؟ نكند چيزي پيش اومده؟»
    عسل انتظار چنين عكس العملي را از مادرش نداشت. لحن مادر، عسل را از گفته اش پشيمان كرد. دوست نداشت حرف بيشتري به زبان بياورد. مادر دست بردارد نبود. با اصرار دختر را وادار كرد كه چرا درباره رضا كنجكاي كرده. دختر با اكراه برخورد رضا و سلام او را مفيد و مختصر تعريف كرد. اعترافش بيشتر مادر را جري كرد. با ناراحتي نخ قرقره را از دهانش بيرون كشيد و چشمهاي قهوه اي را به دختر دوخت و گفت: «بيخود كرده به تو سلام داده و تو بدتر غلط كرده اي جواب سلامش را دادي.»
    عسل سرش را پايين انداخت. اگر مادرش مي دانست كه نامه اي هم براي او نوشته و فرستاده، موهايش را مي كند و به باد مي داد. سكوتش مادر را نگران كرد. دوباره پرسيد كه چرا درباره رضا كنجكاو شده. خشم و تندي درنا اشك به چشمهاي دختر آورد. با من و من گفت: «آخه من فكر كردم كه... يعني مي خواستم بگويم يادتونه وقتي پدر وجيهه خانم مُرد، شما رفتين فاتحه اش. بعد گفتين برادرش معتاد شده و او هم ناراحت بود. پيش خودم فكر كردم الان ترك كرده و شايد حالش بهتر شده. مي دونين خيلي دلم برايش سوخت. بيچاره گناه داره.»
    مادر با پرخاش گفت: «لازم نكرده تو دلت براي آنان بسوزد. دارم به تو مي گويم عسل، از اين پسره دوري كن. درست است كه مريضه و گناه دارد، ولي او آدم شري است. كسي كه معتاد به هرويين باشه هرگز ترك نمي كنه. چون هم تو خونش مي ره و هم اينكه رو مغزش اثر ميگذاره. اگر رضا يا امثال او بخوان ترك كنن بايد بروند مخشان را سوراخ كنن. اين پسره تا حالا ده بار ترك كرده و دوباره برگشته.»
    عسل با صداي غصه داري گفت: «گناه داره مادر. طفلك حرفي نزده كه شما اين طوري مي كنين.»
    درنا متوجه شد كه تندروي كرده. حرفهاي او نه تنها اثري نكرد، تازه دل دخترش بيشتر به حال او سوخت. چرخ خياطي را كنار گذاشت و گفت: «مي گن قصه را از اول شروع نكني آدم چيزي متوجه نمي شود. خواهر اين رضا، همين وجيهه خانوم، يك زماني مشتري خودم بود و برايش لباس مي دوختم. زماني دو تومان پول نداشتند كه قرض من را بدهند، اما يك دفعه مثل اين نانهاي تازه كه به هواي جوش شيرن ورم مي كنن، اينها هم باد كردند و جيبشان از پول بادآورده پر شده...»
    درنا حرف مي زد و دختر در اين فكر بود كه چرا مادرش اين حرفها را به او مي زد، آنان كه با هم دشمني نداشتند.
    مادر ادامه داد: «لابد تو فكر مي كني كه شايد اينها عيبي نداره و دستشان به دهنشان مي رسه. من نمي خواهم تو گول ظاهر اين خانواده را بخوري.»
    درنا استكان چاي را برداشت. لبهايش را تر كرد و گفت: «داستان زندگي اين زن جوري است كه آدم دلش به حالش مي سوزد، اما دخترم، نمي توان چشم را روي واقعيتها بست.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «مادر جان گذشته را بايد فراموش كرد. چيزهايي كه شما مي گين مال گذشته ست.»
    «آخه ورپريده چرا مي پري وسط حرفم، يادم ميره. حال ادامه گذشته و آينده ما نتيجه همين حال است. زندگي ما عين زنجير به هم پيوسته. تو فكر مي كني همين وجيهه خانم آدم درست و حسابي بشود؟! مگر اينكه در جهنم برف سبز ببارد!»
    با حرفهاي مادر، دختر بيشتر مشتاق شد كه درباره وجيهه و خانواده اش و ثروت بادآورده شان بداند.
    مادر آهي كشيد و گفت: «من داستانم را تعريف مي كنم، اما واي به حالت اگر وسط حرفم بپري. آره داشتم مي گفتم، وجيهه خانم چهار خواهر ديگر هم دارد. نجيبه خواهر بزرگ ترش با يك كرد سنندجي ازدواج كرده و در همان شهر ماندگار شد. يكبار براي شركت در عزاداري پدرش آمد و زود هم رفت، ديگر نديمش. خواهر كوچكترش صديقه در مهاباد زندگي مي كند و هيچ وقت به خواهرش سر نمي زند.
    عزيزه، آخرين خواهر وجيهه، در تهران زندگي مي كند. شوهر دوم عزيزه يك گروهبان ارتشي دايم الخمر است كه يكبار هم ازدواج كرده. زن و شوهر هر كدام بچه اي از ازدواج اولشان دارند و همان اول ازدواج او را در خانه وجيهه ديدم. عزيزه پسري از شوهر دومش به دنيا آورد. خوش كه مي گفت شوهرش معتاد بود و هميشه او را كتك مي زد. تقريباً تا قبل از آن دعواي خونين، سالي يكبار به خانه خواهرش مي آمد و چند ماه در آنجا اتراق مي كرد. مي گفت وجيهه حكم مادرش را داشت و تو را بزرگ كرده بود. هر سال كه آنجا مي آمد كلي پارچه، برنج و نخود و لپه را كه ماهها از شركت تعاوني ارتش گرفته بود، به قيمت پايين تري به در و همسايه ها مي فروخت. كسي هم بدش نمي آمد كه جنس ارزان بخرد. عزيزه صورت خيلي قشنگ و مليحي دارد، ولي به قول خواهرش كه بعضي وقتها از دست او عصباني مي شد، مي گفت پدر و مادرش بايد اسم او را سليطه خانم مي گذاشتند نه عزيزه خانم . اعصاب زن درب و داغون است و اخلاق تندي دارد. زود از كوره در مي رود و گاهي هم براي به كرسي نشاندن حرف و خواسته اش عربده كشي مي كند. بعدها شايعه اي سرزبان افتاد كه او هم مثل خواهرش اهل معامله است و سخاوت خاصي به مرد جماعت و مواد مخدر دارد.
    از همه دردناك تر سرگذشت وجيهه است. او خواهر دوم اينهاست. بعد از مرگ مادر با بيماري زجر آور سرطان سينه، دو خواهر كوچك تر و رضا را بزرگ كرد و دربه دري و بيچارگي پدر و آب شدن مادرش را به چشم خود ديده بود. بعد هم كه از خواهرهايش مواظبت كرد و خانه بخت فرستاد. هنوز خودش ازدواج نكرده، عزيزه سرخود و بدون اطلاع كسي از شوهر اولش طلاق گرفت و بي خبر شوهر دوم را پيدا كرد. وجيهه روزي بر حسب تصادف متوجه شد كه برادرش با زرورقها و دود و دم پدر ور مي رود. طولي نكشيد كه راز اعتياد رضا توسط پدر برايش رو شد.البته پدر مي گفت كه او اطلاعي از دست درازي رضا نداشته، در حالي كه خودش پسرك را دنبال تهيه مواد مي فرستاده است. در آن سالها، رضا كلاس دوم راهنمايي را مي خواند. وجيهه برادرش را در بيمارستان خواباند و خودش با اولين خواستگاري كه همسايه خير محل برايش جور كرده بود راهي خانه بخت شد، اما چه بختي؟ عروسي كه كارش درست نباشد سلامتش هم اعلام جنگ محسوب مي شود.
    شوهر وجيهه يكي از سه برادر خانواده اي از هم ولايتيهاي مادر خودش بود. برادر اول، علي خان، سر زمين مردم كار مي كرد و شوهر وجيهه، قلي خان، را هم زير دستش گرفته بود و با هم گاوداري و زمين رعيتي ارباب را كشت مي كردند. برادر سوم،ولي خان، علاقه خاصي به ساختمان سازي و نقشه كشي داشت و از آنجا كه مرگ زودرس پدر و دست خالي بودن مادر به او اجازه ادامه تحصيل را نداده بود، براي كار كردن به شهر اهواز رفت و زير نظر مهندسهاي خارجي به ساختمان سازي مشغول شد. وقتي بعد از سالها به زادگاهش برگشت، همه او را به عنوان مهندس تجربي مي شناختند. در آن خانواده از بدبختيهاي دنيا كه تقسيم كرده بودند، سهم وجيهه نصفي از آن بود. غم خواهر و برادر جوانش از يك طرف به جانش افتاد و زندان رفتن ناگهاني شوهر از طرف ديگر.
    قضيه خيلي ساده اتفاق افتاد. علي خان براي آبياري زمين وقت گرفته بود. با زير پاگذاشته شدن نوبت آنان، قلي با بيل سر زمين رفت و با صاحب موتور جر و بحث مي كرد. توهينهاي مرد، جواني و سركشي قلي خان و كوتاه نيامدن او باعث شد كه قلي خان با بيل محكم به سر مرد بكوبد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    . او هم در جا مرد و خونش افتاد گردن قلي جوان تازه داماد. مرد مه چيز را انكار كرد و دست آخر چون كسي از ترس جانش حاضر به شهادت نشد قلي را به جرم قتل غيرعمد، دوازده سال به زندان فرستادند. وجيهه از غصه مريض و منزوي شد. هر روز كه مي گذشت بيشتر از پيش گوشه گير مي شد. همه دمخور نشدن او را به حساب دوري از خانواده و شوهرش گذاشتند. بيچاره وجيهه حق داشت از غصه سل بگيرد. زندگي اش چه در خانه پدر و چه در خانه شوهر، غم روي غم مي آورد. او وقتي ازدواج كرد حتي شانس همخوابگي و باردار شدن با شوهرش را هم پيدا نكرد. از زماني كه سرنوشت وجيهه به خودش واگذار شد او ديگر طاقت زندگي در ده آن هم پيش خانواده بزرگ و شلوغ علي خان را نداشت. كم كم از اشتها افتاد و بي حوصله تر شد. دست آخر روزي به بهانه ديدن پدرش به شهر آمد و يك راست پيش دكتر رفت و جاي تعجب نبود كه دكتر سريع او را به بيمارستان مسلولين معرفي كرد.
    هيچ كدام از خواهرها به داد وجيهه نرسيدند. او در آخرين تلفن خود به تهران و خانه شوهر خواهرش، تازه فهميد كه عزيزه شوهر ديگري كرده . با هم دعوايشان شد. زندگي براي علي خان هم سخت شد. نمي توانست هر روز از ده به شهر رفت و آمد كند. وجيهه با پانزده قرصي كه مي خورد، شرايط بد زندگي و درد سنگين ريه هايش كه زاييده زندگي اندوهبارش بود، زندگي را براي او چنان دشوار كرد كه براي علي خان چاره ديگري نماند. او را در بيمارستان خواباند و دست خانواده اش را گرفته و به شهر آمد. بعد از يك سال و اندي حال وجيهه رو به بهبودي گذاشت. برادر شوهرش، علي خان، چند اتاق بزرگ در شهر اجاره و تازه نقل مكان كرده بودند كه سر و كله عزيزه با شوهر و بچه هايش پيدا شد. بعد از چند روز آشتي كنان، خواهر كوچك تر به اتفاق وجيهه به ملاقات قلي خان كه حالا در زندان تبريز به سر مي برد، رفتند. در همين زمان شوهر عزيزه پيشنهاد درآمد خوبي را به قلي خان داد كه در آن شرايط نمي توانست به آن نه بگويد.
    در اين هير و وير برادر كوچك تر، ولي خان، از اهواز به شهر خودش برگشت و با يكي از دختران قشنگ محله شان ازدواج كرد. شكوه خانم زني ساكت، آرام، لاغر ني قلياني و سفيدرو مثل برف بود. ولي خان زنش را پيش برادرش گذاشت و باز به اهواز رفت. درست برعكس وجيهه كه حالا با بهبودي حالش، چاق و چله شده بود و آدم فكر نمي كرد زماني زرد و مردني باشد، حالا از شدت چاقي لقب... گرفته بود. انگار كه بالش به رانها و لگنش بسته بودند. علي خان تكه زمين پدري را در ده فروخت و در همين شهر و در همسايگي منزل ما خانه اي حاضري خريدند. مي داني و شايد ديده اي كه خانه چهار اتاق و سه در چهار و سه قهوه خانه كوچك دارد با حياط نه چندان بزرگ و چند درخت. در اتاق اول وجيهه زندگي مي كرد و در اتاق دوم شكوه با دختر كمي خل وضعش كه تازگي به دنيا آورده و در دو اتاق باقي علي و سارا و بچه هايشان زندگي مي كردند. وجيهه خانم خاله خانه بود و از بچه هاي كوچك بقيه مواظبت مي كردند. سرانجام وقتي پاي عزيزه و شوهرش به آن خانه باز شد. ملاقاتهاي زندان وجيهه و علي خان كه هميشه همراهش بود زيادتر شد. هر هفته به ديدن مرد مي رفتند. يك روز هم خبر آوردند كه زنداني اش از دوازده سال به هشت سال عفو خورده.
    قلي خان در آنجا مفت مي خورد و مي خوابيد و حوصله كار كردن نداشت. ملاقات شوهر عزيزه كاري هم دست او داد كه بعدها اسمش معلوم شد. در هر برگشت گوسفند پرواري نذري مي خريدند و قرباني مي كردند. اولش از خريد چيزهاي جزئي شروع شد. يخچال، تلويزيون و چند قطعه قالي و ظرف و ظروف. همان چيزهايي كه ما اولين بار قسط خريديم و تا قبل از آن در و همسايه براي ديدن سريال تلخ و شيرين، غريبه و علي مردان خان به خانه آنان مي رفتند. حالا ديگر خانواده بزرگ علي خان هم در خانه شان تلويزيون، آن هم نوع رنگي اش را،داشتند.
    علي خان اولش يك قطعه زمين هزار متري خريد. بعد هم وسط شهر يك قنادي بزرگ خريد و بعد از دو سفر و دو قرباني ديگر يك دكان قصابي همراه گاوداري بزرگ خريدند. بعدها تكه زمني ديگر و يك كمپرسي. در آن سال پدر وجيهه مرد و برادر وجيهه دوباره معتاد و سرگردان در خيابانها پرسه مي زد. پدر با وجود بيماري و پيري، رضا را به حد پرستش دوست داشت و با رفتن او و جاي خالي اش باز هم رضا آلوده شد. اين قدر كه خواهرش از ترك دادن او نااميد شد و او را به تهران و پيش عزيزه فرستاد. رضا مثل توپ بازي ميان دو خواهر بين تهران و شهرستان پرتاب مي شد، بدون اينكه جايي ريشه بزند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در يكي از روزهاي باراني بهاري ناگهان خبر آوردند كه به قلي خان عفو خورده و از زندان آزاد شده. آن شب در سكوت گذشت. مثل آرامش قبل از توفاني بود كه همه را به شك مي انداخت. ظهر روز بعد قشقرق و الم شنگه اي در آن خانه به پا شد كه آن سرش ناپيدا. قلي براي برادر بزرگش علي خان عربده و شمشير مي كشيد. وجيهه دم در ايستاده و داد مي كشيد و به پاچه شلوارش اشاره مي كرد كه من با فلان جايم مواد برده و آورده ام، خانه ات خراب علي خان، بچه هايت بميرد علي خان. چرا حق ما را مي خوري؟ جان خودم و شوهرم را در خطر انداختم. مواد بردم و فروختم حالا تو همه چيز را به اسم خودت خريده اي؟!
    پدر تو و الياس آقا، همسايه ديوار به ديوار آنان، براي صلح دادن كه آمدند اوضاع را نااميد كننده ديدند. دعواي بين فاميل و برادرها جاي دخالت كردن نداشت. گفتند كه كركسها بر سر تقسيم مال خراب دعوايشان شده و هر كسي به خانه اش رفت. تاغروب آن روز، صلح در خانه علي خان و كوچه برقرار شد و ناگهان همه چيز به صورت اولش برگشت.
    علي خان هر چه بود اهل دعوا و قمه كشي نبود و هيچ وقت دلش نمي خواست كار به جاهاي باريك و به خصوص به گوش نظميه و شهرباني برسد. وجيهه فهميد كه علي خان نه تنها همه اموال را به اسم خودش خريده بلكه در حال ساخت و ساز يكي از زمينها براي خانواده اش بود. همان شب علي خان تكليف آنان را روشن كرد. زمينها و مغازه ها را خودش برداشت و ماشينها و پول نقد را در اختيار برادرش گذاشت. خانه اي را كه در آن زندگي مي كردند به زن و شوهر داد. خودشان هم روز بعد خانه ديگري در آن نزديكي اجاره كردند و از اينجا رفتند. تا سالها بعد با هم قهر بودند و هنوز هم هستند.
    ولي خان هم چند روز بعد از اهواز برگشت و زن و بچه اش را پيش خانواده زنش برد. پيش همه هم مي گفت كه از فاميلي با آنان شرم دارد و نمي خواهد با هيچ كدامشان بده و بستان داشته باشد. البته سالها هم به قسم خود وفادار ماند.
    بعد از آن روز قلي خان خانه را تعمير كرد. يكي از باربريها را زير پايش گذاشت و يك باربري نوي ديگر هم خريد و به راننده اي كرايه داد. وجيهه سالي يك بچه زاييد، پنج سال پشت سر هم با دو دختر دوقلو و پشت بندش پسر بچه زردنبو كه معلوم نبود به كي رفته . يعني قيافه اش به مادر رفته بود و قدش به همسايه.
    قلي خان يك جوري خودش را مديون وجيهه و خواهر مي دانست . صاحب كار و پول شده بود و اموراتش مي گذشت. رضا را پيش خودشان آورد تا شاگردي كند و رانندگي ياد بگيرد. خواهر وجيهه هم هر سال آنجا مي آمد و مثل خانه خودش كنگر مي خورد و لنگر مي انداخت. درسته كه هر يك از خواهرها در شهري پراكنده ازدواج كرده اند، ولي اين دليل نمي شود كه سال تا سال از حال هم خبر نداشته باشند. وجيهه هم هميشه فقط درباره يك دانه برادرش صحبت مي كند كه به اشتباه يا به عمد به دست پدرش به مواد مخدر آلوده شده. وجيهه يك جايي در زندگي اش گير كرده. پدرش را هم دوست داشت و هم از او نفرت داشت و همين طور از خواهرهاي بي وفايش.
    سالها طول كشيد تا داماد بزرگ تر خانواده، براي حفظ آبروي خودشان هم شده تصميم گرفت برادر وجيهه را ترك دهد. خيلي از اوقات وجيهه به قبر مادر قسم مي خورد و اوقات ديگر به جان رضا. از آنجا كه اسم شوهر يا پسر وجيهه رضا نيست، شنونده مطمئن مي شود كه منظور زن همان برادرش رضاست. سالها از اين قضيه گذشته. اينها هم با آن پولها زندگي را از نو شروع كرده اند. فقط مي خواهم بداني كه همين رضاي به ظاهر مهربان سربه زير، گذشتهاي مشكوك دارد و حالا حالاها آدم بشو نيست. من از تو مي خواهم كه خودت را آلوده او نكني. من نعش تو را هم روي دوش او نمي دهم چه برسد زنده ات را. تازه تو بايد به فكر درس و مدرسه ات باشي و او را نديده بگيري.»
    حرفهاي مادر، دختر را به فكر فرو برد. برايش باور كردني نبود كه چنين پسر متيني معتاد به هرويين باشد. يعين به هيكل او نمي آمد كه آلوده باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از اينكه عسل راز سايه مرد را حل كرده بود از خودش راضي بود، ولي از فكر كردن به زندگي سخت وجيهه و رضا دلش فشرده شد و از ته دل آرزو كرد كه رضا آلوده نشده باشد و عاري از مواد مخدر به زندگي اش برگشته باشد. روز بعد وقتي به مدرسه رسيد، همه چيز را درباره رضا و خواهرش از ياد برده و سرگرم درس و دوستانش شد. با نواختن زنگ مدرسه راهي خانه شد. اذان ظهر از بلندگوي مسجد پخش مي شد كه به سر خيابان خانه شان رسيد. تريلي ده چرخ هنوز جلو خانه همسايه پارك بود. نزديك ماشين كه رسيد ناگهان رضا روي تخته چرخ دار از زير ماشين بيرون آمد و همانطور كه به او زل زده بود سلام كرد.اين دومين سلام مرد در آن روز بود. عسل نگاهش كرد. سياهي روغن ماشين روي صورت او هم پاشيده شده بود. انگار چند خال سياه روي صورتش داشت. در دستش فيلتر روغني را لوله كرده بود. بي اختيار از دهانش در رفت و گفت: «خسته نباشين.» مرد خنديد و او هم لبخند زد. در خانه باز بود.عسل متوجه نيشخند وجيهه، كه در وسط حياط ايستاده بود نشد.
    بعد از يك ساعت و اندي كه دختر ناهارش را خورد و راهي مدرسه شد، رضا هنوز آنجا بود و به بهانه تعمير ماشين انتظار رد شدن عسل را مي كشيد.
    سلامي مي كرد و لبخندي مي زد و عسل با مهرباني سلام و لبخندش را پاسخ مي داد. رابطه دوستانه آنان هر كدام با نيتي شكل مي گرفت. براي رضا عشق بود و دوست داشتن. هر بار كه عسل را مي ديد دلش مي لرزيد. مي خواست با او حرف بزند. صدايش را دوباره و دوباره بشنود. اگر شده گرماي تابستان را هم تحمل مي كرد و منتظر عبور دختر از جلو خانه مي شد. كم كم بي صبري و لحظه هاي شوق كار دستش داد. نمي توانست تا برگشت عسل از مدرسه صبر كند. براي همين به سرعت برق و باد حاضر مي شد و به دنبال عسل راه مي افتاد و او را تارسيدن به مدرسه تعقيب مي كرد. البته سعي مي كرد عسل چيزي متوجه نشود. عسل از سر دلسوزي با او مهربان بود.
    وجيهه در اين رابطه به او هشدارمي داد و مي گفت كه حوصله درگيري با همسايه ها را ندارد و بهتر بود كه دور و بر دختر همسايه را خط مي كشيد. عشق اين حرفها حاليش نمي شد و زبان منطق هم نمي فهميد. خواهر براي خودش حرف مي زد و شايد حسادت مي كرد. چه كسي مي دانست كه چه در دل آدمها مي گذرد. رضا دست به كار شد. مي خواست نامه اي با سوز و گداز براي عسل بنويسد. يك روز دختر همسايه، فريده، را مجاب كرد كه نامه او را به دست عسل برساند. فريده كه گاهي با عسل درد دل مي كرد، دور از چشم درنا خانم نامه را لاي كتاب گذاشت و به عسل داد. دختر بيچاره شوكه شد. نگاهي كوتاه به نامه كافي بود كه آدم بفهمد رضا براي نوشتن آن سنگ تمام گذاشته بود. او تا سوم راهنمايي درس خوانده و كار درست و حسابي نداشت. در اين اواخر به تازگي از كلينيك مرخص شده بود. شوهر وجيهه به خاطر زنش او را آنجا آورد و به عنوان شاگردش به كار گرفت. هم كار تعميرات ماشين را ياد بگيرد و هم قلي خان، شوهر خواهرش، مي توانست او را زير نظر بگيرد. هر كسي به فكر خودش بود.
    عسل با ناباوري نامه را از دست فريده گرفت و گفت: «نمي دانم چه كنم، آن را بخوانم فكر مي كند دوستش دارم. از آن گذشته، با اين كار من به كسي كه آن همه در دلم جا دارد خيانت مي كنم. من يك نفر ديگه را دوست دارم.»
    فريده خنديد و دندانهاي درشتش را بيرون گذاشت و گفت كه او اين حرفها حاليش نمي شود. رضا گفته بايد هر طور شده نامه را بگيرد. خنده دار اين بود كه او نامه را چنده روزه به من داده و همه اش پرس و جو مي كنه كه من چه كرده ام. باورش نمي شد كه تو را در اين چند روز نديده ام. فكر مي كرد من از حسادت پيغام او را به تو نرسانده ام.
    عسل خنديد و گفت: «چرا تو اهل حسادت نيستي؟ اين حسن خلق تو علتي دارد.؟»
    فريده شانه بالا انداخت و گفت: «من كه چند سالي از تو كوچك ترم.»
    «كور كه نيستم. اين را مي بينم.»
    «پس چرا مي پرسي؟»
    «چون تو با آن چشمهاي خوشگل و درشت، امكان نداره كه كسي را زير سر نداشته باشي.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فريده بي اختيار دهانش باز شد و دندانهاي درشتش بيرون ريختند.
    عسل پرسيد: «چيه. حرف خنده داري زدم؟ براي چي از حال رفتي؟»
    فريده با دهان پر خنده گفت: «آخه من ياد يه چيزي افتادم.»
    «بايد بگويي اين ياد قراضه ات به چي فكر كرد، و گرنه بلايي سر تو و اين نامه رضا مي آورم كه حظ كني.»
    فريده دستش را دراز كرد و نامه را از عسل قاپيد و گفت: «خبهة نمي خواد من را تهديد كني. خودم مي گم. راستش پسر عموي تو چند روز قبل يك همچين نامه اي به من داد. چند خط قورباغه اي عاشقانه هم نوشته بود.»
    عسل با چشمهاي گشاد نگاهش كرد. نشان مي داد كه حرفهاي او را باور نكرده. با تمسخر خنديد.
    فريده گفت: «چيه، باور نمي كني؟ مگه اين پسرعموي چلغوز تو چيه؟»
    «اي خر دو پا موضوع اين نيست. من داشتم به چيز ديگه اي فكر مي كردم.»
    فريده گفت: «بيخودي تعارف نكن. هر جور هم فكر كني من زن اين گروهبان دوم ... نمي شم. حالا اونم واسه خودش چيزي گفته.»
    عسل قهقهه اي زد. خنده او كفر فريده را در آورده بود. سرانجام به حرف آمد و گفت: «چند وقتي است كه اين عليرضا همه اش تو خونه ما پلاسه. همه اش از پادگان كه مي آد، مستقيم در خونه ما را مي زنه. راستش گاهي با من هم شوخي مي كرد، ولي كمي به كارهاش مشكوك شده بودم و فكر مي كردم كه مبادا گلويش پيش من گير كرده باشه. مانده بودم كه چه خاكي به سرم بكنم. پس نگو هر چي هست زير سر اين خانمه. خب مبارك باشه. داريم فاميل مي شيم، نه؟»
    فريده خنديد و به دست عسل زد و گفت: «نه خير. به خودت زحمت نده. از اين خبرها نيست. بنده خيال ندارم شوهر كنم، آن هم زن يك ارتشي بشوم.»
    عسل با عصبانيت گفت: «خبه خبه، اون نيشت رو ببند و دندانهاي گرازت را بكن تو. تازه خيلي هم دلت بخواد زن عليرضا بشي. پسر بدي نيست. زن عمويم هم زن مهرباني است. حتم دارم به تو هم مي رسه. زني نيست كه به عروسش كار داشته باشه.»
    فريده با لحن جدي تري گفت: «من مي خوام شاغل بشم. الان چه وقته ازدواجه.»
    «خب اين شد يك چيزي. فقط افاده نفروشي.»
    «آخه صحبت اين حرفا نيست. چند وقت پيش زن عموت با مادر تو آمده بودند خواستگاري. با اينكه من از قبل جواب نه را گفته بودم. مادر تو هم تو رودرواسي مانده بود و نمي دانست چه بگويد. هيچ چي نباشه ما همسايه ايم.»
    عسل گفت: «جون خودت، نه كه خيلي ملاحظه مي كني. دست كم از روي من خجالت بكش.»
    فريده گفت: «زن عمويت براي سر گرفن اين ازدواج خيلي اصرار مي كرد. آخه اين مهرباني از كجا سرچشمه مي گيره؟»
    «اي خاك تو سرت. مي دوني كه پسرعموي بزرگم كه شهيد شد، يك دختري را دوست داشت. يكي دوبار هم مادرم را به خواستگاري فرستاده بود. عمويم فكر مي كرد كه پسرش به خاطر من به خانه ما مي آيد. آن وقت مادرش از حسادت كور شده بود و كاري كرد كه رابطه ما را با اون خدابيامرز به هم بزنه. نتيجه اش اين شد كه خواستگاري مادر بي نتيجه ماند و يوسف ديگه طرفاي ما پيدايش نشد. اون وقت عمويم دختر يكي از هم ولايتيهايش را كه يك جوري هم فاميل بود، به پسرش معرفي كرد و آنان را به زور نامزد كردند. يوسف هنوز هم او را نمي خواست و اين را مادرم مي دانست. دختر فاميلشون بدقيافه نيست، خيلي هم خوشگل است. فقط صدايش كمي جيغو جيغوست. پسرعمويم رفت و ديگر برنگشت و انگشترشان نشان به انگشت سكينه ماند. چون پدر هم نداشت مادرش اين پا و آن پا كرد و گفت كه چه عيب داره، فلاني سه پسر ديگه داره، خب براي يكي از اوناي ديگه بگيره. زن عمو هم وقتي متوجه شد چه اشتباهي كره ،گفت كه اين دختره شوم است و من نمي خواهم عليرضا او را بگيرد. وقتي شنيد تو را دوست داره با اينكه تو تاقچه بالا گذاشته بودي، با اين وجود با كله به خانه ما آمد تا تو را براي عليرضا خواستگاري كنه.»
    «پس اون دختره، سكينه چي شد؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «عليرضا كه خودش هم او را نم يخواست. منتها از وقتي تو مأيوسش كردي، كم كم طرف اونا كشيده شده. بيچاره زن عمو هم ماتم گرفته. من كه مي گويم اين روزاست كه آن دختره را با عليرضا نامزد كنند. حالا باز هم اگه عقيده ات عوض شد، هنوز تو را دوست داره. كافيه من يه اشاره بكنم. باز هم خواستگار مي فرسته.»
    فريده كه نمي خواست اين موضوع كش پيدا كنه گفت: «راستش مادر من هم دلش مي خواست با شماها فاميل بشود، من موقعيت ازدواج ندارم.»
    «حالا فهميدم. تو دنبال عشق هستي. دوست داري عاشق بشوي بعد ازدواج كني.»
    «آخه تو فكر مي كني اگه آدم عاشق بشود، خوشبخت تر خواهد بود. شايد خودش اين جوري فكر كند.»
    «چرا اين حرف را مي زني؟»
    «براي اينكه نمونه هاي زيادي ديده ام.»
    عسل گفت: «اين حرفها به كنار. لطفاً نامه رضا را به خودش پس بده. برايم دردسر درست مي كند. مادر من را كه مي شناسي، قشقرقي به پا مي كند و خون راه مي افتد.»
    فريده خنده بلند بالايي كرد و گفت: «من كاري ندارم رضا مناسب توست يا نه، اما اين را مطمئنم كه نبايد به آن پسره مو فرفري دل ببندي.»
    «انتظار داري نصيحت تو را گوش كنم.»
    «خود داني، خسروان صلاح مملكت خويش بهتر دانند.»
    فريده با اينكه كمي از عسل كوچكتر بود، اين قدر عقلش مي رسيد كه دوستش نبايد دل به نگاههاي هرزاگاهي سيروس ببندد و او را معشوق خود بنامد و همين حرف را به او گوشزد كرد. سيروس با نخوت و غرور هر بار كه جلو رويش سبز مي شد، با تبسمي همراه با غرور براي شكارش دانه مي پاشد و وقتي مطمئن مي شد كه نگاهش تأثير خدش را كرده، پي زندگي خودش مي رفت. كسي چه مي دانست او آنجا چه مي كند و چه زندگي دارد. عسل ساده بود كه روي او حساب باز كند. دختر هنوز هم مشكوك بود. چرا كه اگر او مي خواست دوست ديگري انتخاب كند، نبايد كه سراغ رضا مي رفت. رضا با تحصيلات نيمه كاره و سابقه اعتيادش كه نمي توانست او را خوشبخت كند. آره خوش قيافه بود. نجيب بود. عاشق او بود و شايد خودش اين طور فكر مي كرد كه ديگر چه چيزي براي خوشبخت شدن لازم بود.
    وقتي مي خواستند از هم جدا شوند، دختر نامه را با شك و ترديد از دست فريده گرفت، ولي آن را باز نكرد. تا چند وقتي لاي كتابش گرداند و بعد آن را هزار تكه كرد و به جوي آب سپرد. اگر مادرش بو مي برد پوست سر او را مي كند. تصور نامه نگاري و دوستي با رضا خيانت به خانواده اش محسوب مي شد. تازه او مگر وقت اين كارها را داشت. با تشويق و توبيخهاي مادر به زور به درسش چسبيده بود و با تلاش شايد بيهوده بعد از مدتها خاطره سيروس را به زحمت فراموش كرده و درس و زندگي اش روي غلتك افتاده بود. حالا بايد روز را از نو شروع مي كرد و خودش را به دردسر مي انداخت.
    روز بعد كه راهي مدرسه شد، تريلي قلي آنجا نبود. عسل جاي خالي رضا را كه هميشه سر خيابان و جلو خانه وجيهه مي ايستاد حس كرد. اندوه محسوسي ته دلش حس كرد.انگار به ديدن هر روزه اش عادت كرده بود. از طرفي خيالش هم راحت شده بود كه رضا پيگير نامه نشده و او را در مخمصه نمي انداخت.
    چند روز ديگر به همين منوال گذشت. در آن مدت رضا را نديد. شوهر وجيهه باز هم به سفر رفته بود و رضا او را همراهي مي كرد. فريده كه آخر هفته را به ديدن مادربزرگش رفته بود، بعد از برگشت به سراغ عسل آمد و به او گفت: «رضا از سفر برگشته. او را در راه مدرسه ديده. خوشحال بود كه عسل نامه اش را گرفته و خوانده. خيلي اميدوار شد. با خوشحالي گفت كه به تو سلام برسانم و بعد از برگشت جواب نامه اش را به او بنويسي تا ببرم.»
    عسل گفت كه نامه رضا را نخوانده پاره كرده و جوابي براي آن ندارد. اول اينكه او مي خواهد درس بخواند و در ثاني از بابت مادرش نگرانست و مي داند كه هيچ از شنيدن اين حرفها خوشحال نمي شود.»
    فريده شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «خودت مي داني.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 17 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/