صفحه 4 از 17 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سفره شام را كه انداختند، پسران جوان كه گويا برادران عروس بودند داخل اتاق آمدند. عسل چادر را روي سرش كشيد. موهاي لخت و بلندش زير چادر مچاله شد. حلقه اي از موهايش را پيچ داد و زير گوله موهاي گذراند و پشت گوش طرف ديگر با سنجاق گره زد. در اين حال احساس كرد كسي به او نگاه مي كند. سلمان بود. تبسمي لبهايش را رنگ كرد. با اشاره به دختر سلام داد. عسل به ناچار سرش را تكان داد. لبهايش بي اختيار جنبيد. سر و كله رمضان هم با آن پشت خميده و شانه هاي آويزان و پاهاي لاغرش پيدا شد. قيافه اش به هر كسي مي خورد الا داماد مجلس.
    درنا با خنده گفت: «اي خاك بر سر كسي كه به اين پسره زن داده.»
    در اين فاصله سيروس هم آمد. چشمهاي سياه شبق رنگش را به دختر دوخت. عسل شرمگين نگاهش را دزديد. چطور مي توانست پيش چشم همه او را با نگاه دريده اش لخت كند. جاي انكار نبود كه خوشحال شد،اين قدر كه چين و چروك بدنش باز شد و روحش در طاقچه ها مي گشت. سيروس جلوتر آمد. به مهمانان شهري خوش آمد غرايي گفت. مادربزرگ سلمان از پيراهن سيروس كشيد و داد زد: «آي ورپريده ها، وسط زنان چه مي كنين؟ بي شرمها، برين بيرون، اينجا مجلس زنان است!»
    سيروس خنديد. سرش را بيخ گوش زن برد و چيزي پچ پچ كرد. «ننه مي گويد من هم كه درآمدي ندارم، پس چيزي از زن كم ندارم.»
    پيرزن داد زد: «غلط كردي با آن ننه ات. پسره پررو، برو بيرون.»
    مرد دوباره چيزي در گوشش گفت كه بقيه نشنيدند. اين بار باز هم پيرزن فرياد كشيد: «به چهنم كه دختره را دوست دارد. دختر شهري به چه درد ما مي خورد.»
    زنان دور و برش خنديدند. درنا گر گرفت. صورتش تا بناگوش قرمز شد. اين پيرزن حرف دهانش را نمي فهميد. چي داشت زير لب و لثه بي دندانش بلغور مي كرد. عصمت گفت: «ولش كن، حوصله داري. كي به حرف او گوش مي كند. همه مي دانند كه چرت و پرت زياد مي گويد.»
    بلبل از پاچه شلوار پسرش گرفت كه مانع رفتن او بشود. سيروس مؤدب سلام كرد. زن با نگاه افتخارآميزي پسرش را برانداز كرد. با صداي نجوا گونه اي رو به پسرش زمزمه كرد: «پسركم تا دايي ات نيامده از اينجا برويد بيرون. اون بياد داخل اتاق شما را اينجا ببيند، داغ مي كند و با تركه گيلاس مي افتد به جانتان، پيش اين زن و بچه ها هم زشت مي شود.»
    نگاه سيروس متعجب روي صورت مادرش و عسل سرگردان بود. زير چشمي او را مي پاييد و ريز ريز مي خنديد. مثل پسربچه ها خنده پرشوري كرد و گفت: «مامان جان ما سفره مي اندازيم و شام مي كشيم تا شما راحت باشيد.»
    زن تبسمي كرد و گفت: «باشه. پس بگذاريد دايي اسد خودش بيايد و بيرونتان كند. حالا تا مي توانيد لنگر بيندازيد.»
    سلمان گوشه اي ايستاده و عسل را ديد مي زد. آتش تمنا در چشمهايش زبانه مي كشيد. دختر رويش را به طرف مادرش برگرداند تا از تيررس نگاه او در امان باشد. چشمهاي رمضان به دنبال نامزدش گلي بود. دو دقيقه نكشيد كه پدر سلمان از راه رسيد. شلاق اسب را در دستش تكاند. دختران ريسه رفتند. مرد پسران جوان را از اتاق تاراند. خودش روي رف پنجره نشست و پاهايش را از بيرون آويزان كرد. درنا خنديد و به عصمت اشاره كرد و گفت: «اين سيروس واقعاً شر است.»
    پيرمرد جوانان را بيرون كرد تا خودش روبه روي پنجهر بنشيند، چپق بكشد و چشم چراني كند.»
    سفره هاي گلدار پلاستيكي را روي فرشها انداختند. پياله هاي پياز و ترشي را تند و تند دست در دست چيدند. زني از آن ميان داد زد كه ضبط را خاموش كنند. با صداي دانگ و دونگ كه نمي توانستند شام بخورند. پارچهاي آب و دوغ را با ليوانهاي روحي چيدند و بعد هم تند و سريع كاسه هاي آبگوشت را آوردند. سبزي خوردن و نان ساج و ماست هم بود. آبگوشت لپه، سيب زميني و گوشت بره خوشمزه بود و طعم زردچوبه مي داد.
    عصمت در حالي كه انگشتانش را ملچ و ملوچ مي ليسيد گفت: «آبگوشت ده خوشمزه است. روي هيزم اجاق طبخ مي شود.»
    درنا سكوت كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گوشتها خرد و ريز شده بودند. زنان مشغول غذا خوردن بودند. پيرمرد از حياط بيرون رفت. پسران روي بام خانه كشيك مي دادند. بعد از رفتن مرد، از ديوار پايين پريدند. پشت پنجره اتاق بساط آبگوشت را پهن كردند. عصمت خنده از لبش دور نمي شد. گفت: «مي ترسم بلبل و پيرزن از حرص خوردن ترك بخورند.»
    سيروس با چشمهايش عسل را قورت مي داد. حضورش گرمابخش وجود عسل شده بود. حرفهاي مادر و سفارشهايش را پاك فراموش كرده بود. مگر دست خودش بود. از مدتها پيش حسرت رسيدن اين روزها را داشت. كِي مي توانست چشمهايش را درويش كند.
    درنا با حرص به صورت دخترش خيره شد. قند در دل دختر آب شد. چقدر خوشحال بود كه آرزو آن رژ خوش رنگ معركه را برايش گرفته بود. هم زياد پررنگ نبود و هم اينكه لبهايش را شفاف تر و زنده تر نشان مي داد. لقمه ها را كوچك بر مي داشت، چون هم غذا از گلويش پايين نمي رفت و هم خجالت مي كشيد و هم نمي خواست رژ لبش پاك شود. مادر به او زل زده بود و انگار لقمه هايش را مي شمرد. هر چند كه اولش سگرمه هي مادرش در هم رفت، عصمت به زن اشاره داد كه اي بابا اينجا عروسيه و اينها هم جوانند ديگر. چانه زدن زن كار خودش را كرد. انگار همه چيز به خير گذشت. پيرمرد پشتش را راست كرد، عصايي از پاي ديوار برداشت و لنگان لنگان از حياط بيرون رفت. از آن طرف پنجره چند جفت نگاه كنجكاو سركت مي كشيد. دست و پاي سيروس دوباره باز شد. او بود و رمضان و سلمان كه وسط زنان مي گشتند. پدر سلمان باز هم برگشت. چندبار پسران را كيش كرد. به قول خودش بچه هاي اين دوره و زمانه بودند، از در بيرون مي كرد از پنجره سرك مي كشيدند. آخرش بدون فايده بود. پيرمرد به اكراه دست از نزاع با آنان برداشت و خودش به مجلس مردانه برگشت. پيرزن ناليد: «ديدين، خسه از پررويي جوانان راهش را كشيد و رفت. قورباغه به روتون بباره كه احترام حاليتون نمي شه.»
    بعد از صرف شام و جمع كردن سفره و آوردن سيني چاي، زنان مشغول خوش و بش شدند. سيروس هي داد مي زد: «اينجا كه حمام زنانه نيست. اين قدر حرف نزنيد.»
    كاست شادي توي ضبط صوت گذاشتند. دو تا از زنان اعتراض كردند كه سيروس و سلمان از اتاق بيرون بروند. سيروس گفت: «ما اينجا مهمان داريم اگر برويم حوصله مهمانهايمان سر مي رود. سعي كنيد به وجود ما عادت كنيد.»
    آخر شب قرار بود كه آخرين خلعتي حنابندان را به خانه عروس ببرند. عسل نمي خواست همراه آنان برود. عصمت با گروهي همراه شد. درنا به خاطر دخترش خانه ماند. يكي دوبار هم به دخترش گير داد كه مگر قرار نبود چشمهاي عسلي اش را درويش كند و اين قدر به آن پسره زل نزند. پس چرا سفارش او را به گوش نمي گرفت. بلبل خانم و بقيه هم در خانه بودند. شايد دختر يكي دوبار سنگيني نگاه مادر سيروس را روي صورتش حس كرد. زن هربار كه عسل متوجه مي شد نگاهش را از او مي دزديد.
    سيروس چشم مادر را كه دور ديد تركه بلند گيلاس را از لاي لنگه باز پنجره به طرفشان دراز كرد و چادر دختر را كشيد. درنا متوجه شد. از جايش بلند شد و بيرون اتاق آمد. او بدون اينكه به روي خودش بياورد، به مادر و دختر گفت: «حاضر بشين مي برمتان خانه عروس. بايد كف دستتان حنا ببندين.»
    درنا خنده اي كرد و گفت: «دخترم نمي خواهد برود. سردرد دارد.»
    سيروس با صداي آهسته اي گفت: «من سردرد و پادرد سرم نمي شود. مگر من سردرد ندارم، باز اين همه ناز شما را مي كشم. بجنبيد تا سر و كله دايي پيدا نشده بايد برويم.»
    زن سرش را تكان داد.
    سيروس دوباره گفت: «تا شما هم نيايين، من از اينجا تكان نمي خورم.»
    به ناچار مادر و دختر همراه سيروس را افتادند. عسل مثل بره دنبال سيروس بود و او را از پشت سر نظاره مي كرد. مادرش هم كنارش قدم بر ميداشت. راه چاله و چوله داشت. شب دراز بود و قلندر بيدار. ده در ظلمت شب فرو رفته بود. از تير چراغ برق و روشنايي خبري نبود. بيشتر كوچه ها و زمينها تاريك بود.
    درنا به عمد از پشت سر مي آمد. با خودش فكر كرد چه شب قشنگي است. بيچاره دخترش كه پاك دلباخته سيروس شده بود و به گردن هم نمي گرفت. زير نور نقره اي ماه شب چهارده چقدر آن دو زوج به هم مي آمدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به گردن هم نمي گرفت. زير نور نقره اي ماه شب چهارده چقدر آن دو زوج به هم مي آمدند. عسل سكندري خورد و پايش در مشتي تا پاله فرو رفت. سيروس سر تركه را به عسل داد و خودش از ته آن گرفت. سپس خنديد و گفت: «بيا، زهره ترك نمي شوي. اينجا از گرگ خبري نيست. من جلوتر مي روم و خودم را قرباني تو مي كنم.»
    درنا پوزخندي زد و دست خودش را گاز گرفت. آخ كه اين پسره چقدر پررو و قيح بود. ترسيد كه خودش دخترش را چشم زده باشد. دختر از شادي در پوست خود نمي گنجيد. سيروس شوخ بود. هربار كه دهان باز مي كرد، خنده روي لب دختر مي نشست. آن شب اين قدر خوش گذشت كه خاطره اش باور نكردني بود و براي هميشه در ذهن عسل نقش بست. سرمست از شادي سر از پا نمي شناخت. سيروس تمام شب را با آنان بود.
    در مجلس زنانه، عروس خانم را روي دو متكاي بلند نشانده و لباس سفيد و بلندي تنش كرده بودند. گلي قشنگ و تودل برو بود. چشمهاي سبز ملوسي داشت و موهاي فري كه دور صورت بيضي اش را پوشانده بود. پوست صورتش سفيد بود و لب و دهانش كوچك. روي هم رفته، به قول درنا، از سر رمضان هم زياد بود. روي دستها، ناخنها و پاهايش را حنا بسته بودند.
    دايي و پيرزن جلو آمدند و سكه اي طلا كف دست دختر گذاشتند. عروس با كم رويي لبخندي زد و سرش را پايين انداخت. تبسم مليحش قشنگي صورتش را دو چندان كرد. همه حاضرين كف زدند. سپس خلعتي ها را نشان دادند و اسم بردند. بعد هم تك تك زدند و رقصيدند و شيريني و شربت بين مهمانان تعارف و پخش كردند. همه خوشحال بودند. زنان مي گفتند و مي خنديدند. موزيك قشنگي از ضبط صوت پخش مي شد و سقف خانه را مي لرزاند.
    شب حنابندان خيلي خوش گذشت. در مجلس زنان دختر، سيروس را بيرون در تنها گذاشت و به اتاق ديگر رفت. شربت سيني را جلو آنان گرفتند. خنده از لب سلمان كه جلوتر از آنان آنجا بود دور نمي شد. نگاهش از روي سيروس و عسل دور نمي شد. هر كدام سير و سفر عاشقانه اي را در ذهن خودشان مرور مي كردند. سلمان نزديك سيروس ايستاده بود. آيا ديده بود كه آنان شانه به شانه هم مي آمدند يا اينكه چرا سيروس خودش را به عسل نزديك تر مي ديد و حتي شوخيهاي او را با دختر به حساب خودش مي گذاشت. عصمت يواشكي به درنا گفت: «غلط نكنم اين سيروس فكرهايي درباره دخترت تو كله اش داره. اينكه به سلمان مادر مرده مجال نمي ده. خودمانيم عسل خانم هم بدش نمي آيد شكارش بشود.»
    سفارش او را به گوش نمي گرفت. بلبل خانم و بقيه هم در خانه بودند. شايد دختر يكي دوبار سنگيني نگاه مادر سيروس را روي صورتش حس كرد. زن هر بار كه عسل متوجه مي شد نگاهش را از او مي دزديدند.
    در حياط خانه شيلنگ صدمتري را به شير بسته بودند كه پيدا كردن سرش ممكن نبود. آن را از سر شير در آورد. پاهايش از روي زمين خم شد و چند دست پر آب خنك را روي صورتش زد. احساس تازگي و سبكي كرد. آب صورتش را گرفت. در آن حال چشمش به دستي افتاد كه با حوله اي زرد روي آن، به طرفش دراز شده بود. سرش را بلند كرد. خواهر عروس خانم، گلشن بود. لبخند معني داري هم روي لب داشت. دختر گفت: «مي بينم كه تعريفهاي پسرخاله سلمان زياد هم بيخود نبوده.»
    وقتي دهان باز كرد عسل منظورش را فهميد، ولي نمي دانست چه بگويد. حسادت از رفتار و گفتار گلشن مي باريد. شم زنانه عسل مي گفت كه گلشن به سلمان، پسرخاله اش، چشم دارد. چقدر جالب مي شد. دو خواهر با دو برادر ازدواج كنند كه پسرخاله و دخترخاله هم باشند. عسل نتوانست لبخندش را فرو دهد. گلشن عصباني پرسيد: «مي تونم بپرسم براي چي مي خندين؟ يعني ما خنده داريم؟»
    صورتش را با حوله پاك كرد و آن را دست دختر گذاشت و گفت: «نه. من به خودم مي خندم. حس مي كنم شما بي دليل از من رنجيده خاطر شده ايد.»
    «بي دليل... رنجيده خاطر...»
    «آره ديگه. سلمان دليلي براي تعريف كردن از من ندارد، وقتي كه دخترخاله به اين خوشگلي دارد.»
    دختر خنديد و لبش را گزيد. با حالت بچگانه اي پرسيد: «راست مي گين؟»
    «من با كسي شوخي ندارم. اتفاقاً گلي خانم هم خيلي خوشگل هستند. چشمهاي آبي معصوم و پوست بلور. آدم باورش نمي شود در اين خاك و خاشاك دختر خوشگلي پيدا بشود.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بشود.»
    اخم گلشن درهم رفت. عسل فهميد حرف بدي زده. گفت: «البته منظورم توهين نبود؟»
    گلشن گفت: «خيليها ما دهاتيها را دست كم مي گيرند.»
    عسل خنديد و گفت: «من هم كه از خارجه نيامدم. شهري كه من از آنجا آمده ام كمي بزرگتر از اينجاست.»
    گلشن كنار او راه افتاد و به طرف اتاق آمد تا رختخوابهاي مهمانها را جمع كند. گفت: «شما هم خيلي قشنگ هستي. دختر خوبي هم هستي، اما مي دوني...» جمله اش را ناتمام گذاشت.
    عسل خنديد و براي اينكه گلشن كفري نشود گفت: «ببينم نكند تو گلويت پيش سلمان گير كرده؟»
    دختر پوزخندي زد و گفت: «چه فايده، او كه من را نمي بيند.»
    «مي بيند. تو صبر كن، وقتش برسد مي بيند. مگر كور است كه خوشگلي تو را نبيند.»
    قند در دل دختر آب شد. كي بود كه از تعريف و تمجيد خوشش نيايد. گلشن باقي روز را با مهرباني از عسل و مادرش پذيرايي كرد. يك چيزي به او فهماند كه عسل مشتاق سلمان نيست. با اين حال به قول بزرگترها سيب را در هوا بيندازي تا زمين برسد هزار چرخ مي خورد و قسمت، حرف آخر را مي زند.
    كسي چه مي دانست شايد هم روزي سلمان او را مي ديد.
    سر سفره صبحانه از سيروس خبري نشد، اما عاقبت آمد. نزديك ظهر بود. زنان را تخت ديوار به رديف كنار هم نشاند و از آنان عكس گرفت. عسل متوجه شد كه سيروس سراغ آنان مي آيد. نمي خواست از او عكس بگيرد. تا به خودش بيايد عصمت و مادرش مثل چوب كبريت راست و سيخ روبه روي دوربين نشسته بودند و مژه هم نمي زدند. عسل را هم راضي كردند. عكس يادگاري بود و مشكلي نداشت.سيروس گفت: «جوش نزن. يك عكس خوشگل از تو و مادرت مي گيرم و آن را براي خودت مي فرستم. اصلاً خودم برايت مي آورم.»
    عسل هم توقع داشت عكس او را پس بدهد، اما شب قبل كه نرقصيد و به قولش وفا نكرد. تا سيروس لب تر كرد، همه چيز فراموشش شد و خيلي زود قانع شد. شسته و روفته با قيافه بشاش جلو دوربين ايستاد و لبخند مليحي هم زد. سر سفره ناهار مادر سيروس پايين اتاق نشست و با نگاه تلخ و سرزنش بارش ناهار را به دهان عسل كوفت كرد. آن روز بعدازظهر سيروس براي خداحافظي آمد و بدون توجه به چشمهاي پرسش گر اطرافيان از درنا و عسل خداحافظي كرد و حتي معذرت خواست كه نمي تواند آنان را برساند.
    بعدازظهر در ميني بوس قراضه ده نشستند و راهي شهر و خانه شان شدند. عسل نمي توانست از پشت شيشه هاي گل گرفته بيرون را ببيند. چشمهايش را بست و خاطره آن دو روز را در ذهنش مرور كرد. مزه آن براي هميشه در حافظه اش رسوب كرد. ميني بوس راه افتاد و از چاله و چوله هاي جاده خاكي بيرون آمد. عسل از پشت شيشه دورنمايي از ماشين سيروس را ديد. مادرش مثل قارچ گرد و چتر داري روي صندلي جلو نشسته بود و سه تا زن چادري پشت سر روي صندلي عقب لميده بودند. عسل آرزو كرد كه جاي يكي از آن زنان بود. شايددويست متر از ماشين سيروس فاصله داشت، ولي خودش نزديكتر از رگ گردنش به او حس مي كرد. در آن لحظه به دو نتيجه مهم رسيده بود. سيروس هم احساسي به او داشت. دوم اينكه بلبل خانم از او خوشش نيامده بود. درنا او را از افكار دور و درازش درآورد و گفت: «ناقلا من نمي دانستم تو مي تواني برقصي. پس چرا در عروسي دختردايي ات آن همه ادا و اطوار درآوردي؟»
    «نه،مادر. هنوز هم بلد نيستم برقصم. ديدين كه سيروس اصرار كرد. تو رودربايستي قرار گرفتم.»
    «بَه بَه، چشممان روشن. عصمت خانم مي بينين، حالا ديگه آقا سيروس نيستن.»
    عصمت ابرويش را بالا برد و انگشت بين دو لب گذاشت و گفت: «راستي درنا خانم من هم سر در نياوردم. اين پسره هر موقع چشمش به عسل مي افتاد مثل اينكه زردآلو زير دهانش له مي شد. همش دور و بر ما مي پيچيد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «آره، فكر مي كنم اين لوس بازيهاي سيروس زير سر اين سلمان باشد. خودش خجالتي بود يك دلال اجير كرده بود.»
    «والله به ياد اين دلالي عمرو عاص و خواستگاري براي يزيد مي افتم كه زن را خوشگل ديد و براي خودش خواستگاري كرد. ناسلامتي فرستاده امام هم بود. به زن بيچاره گفت كه يزيد شما را به همسري مي خواهد كه اين دنيا را دارد. امام حسين هم نيت خير دارند اين دنيا را ندارند، ولي آن دنيا از آن ايشان خواهد بود. بنده حقير را هم كه مي بيني نه اين دنيا را دارم و نه آن دنيا. حالا انتخاب با شماست.»
    درنا حرفهاي عصمت را نشنيده گرفت. خنديد و گفت: «بلبل خانم چنان خودش را گرفته بود كه انگار از دماغ فيل افتاده. سيروس هم با آن دماغ قوزدارش يك جوري از خودراضي است و از قرار به مادرش رفته.»
    «از من مي شنوي عسل به اين خوشگلي و جذابي هزار تا خواستگار پيدا مي كند، عجله نكن.»
    عسل اين حرفها را شنيد و به گوش باد سپرد. چرا نبايد دلش كسي را دوست داشته باشد. از آن گذشته، كجاي دماغ سيروس قوز داشت. اگر مادرش عاشق شده بود مي توانست او را درك كند. ليلي را بايد از چشم مجنون ديد. شايد بلبل هم از اين بهانه هاي بني اسرائيلي مي گرفت و مانع ازدواج آنان مي شد. عسل براي يك عمر از سيروس خاطره داشت. گوشه دنج مي نشست و شب و روز به سيروس فكر مي كرد. كافي بود چشمش را ببندد تا قيافه متبسم سيروس جلو چشمش ظاهر شود. خيالش راحت بود كه سيروس هم احساس او را دارد. او هر چه فكر مي كرد دلش بيشتر خوش مي شد. سيروس مثل سلمان نبود كه دم و دقيقه جلو چشمش ظاهر شود و خودش را نشان دهد.
    روز شنبه صبح عسل سرحال تر از هميشه وارد مدرسه شد و دنبال آرزو چشم دواند، اما او رانديد. از وقتي آرزو مردود شده بود، عسل دوست صميمي نداشت كه با او در اين باره صحبت كند. سوسن مقدس نما و خشك بود و از هر حرف او مي توانست شكل و برداشت ديگري بكند. خانواده سوسن اعتقاد داشتند كه بهترست دختر با نظر خانواده و بهتر كه با يكي از اعضاي فاميل ازدواج كند. سوسن فكرش را هم نمي كرد كه با پسري دوست شود. در خيابان هم وقتي راه مي رفت هميشه سرش را به قدري پايين مي انداخت كه پشتش خميده به نظر مي رسيد. چندباري كه عسل به شوخي دهان باز كرد، برداشتهاي سوسن پشيمانش كرد. بعدها به اين نتيجه رسيد كه درباره اين موضوعها با سوسن حرف نزند.
    عسل دلش غنج مي زد كه سير تا پياز عروسي شب جمعه را براي آرزو تعريف كند. به كلاسش سر زد، هنوز جايش خالي بود. از همكلاسي او، رويا، پرسيد او هم آرزو را نديده بود. دختر خنده اي كرد و گفت: «پس از قرار موضوع را نشنيده اي.»
    عسل نگران نگاهش كرد و پرسيد: «طوري شده؟ چي را بايد مي شنيدم؟!»
    رويا در حالي كه برگ كاغذي را از دفترش پاره مي كرد و سرش پايين بود، با بي تفاوتي گفت: «اينكه آرزو پنج شنبه عصر با معشوقه اش آقاي راننده فرار كرد. تا الان هم بايد عروسي كرده باشد.»
    عسل انگشت حيرت به دندان گزيد. چطور ممكن بود؟! چرا آرزو حرفي به او نزده بود؟!
    رؤيا با خونسردي شروع به نوشتن چيزي روي كاغذ كرد. عسل ناباور و مردد ايستاده بود و حركات او را زير نظر داشت،اما در اصل به آرزو فكر مي كرد كه در يك روز، زندگي اش از اين رو به آن رو شده بود. رويا نگاهش را به او دوخت و پرسيد: «طوري شده؟ چرا اين جوري نگاه مي كني؟»
    عسل گفت: «راستش باورش برايم مشكله. من يك چيزي از او قرض كرده بودم، مي خواستم بهش برگردانم.»
    رويا گفت: «فكر نكنم حالا حالاها آرزو را ببينيم. فكر مي كنم خودش هم مي دانسته و آن را به تو يادگاري داده.»
    عسل به كلاس خودش برگشت. بغضي كه از تعجب در گلويش پيچيده بود را فرو خورد و ترجيح داد حرفهايش را در دل بريزد. همان يكي دو روز اول بود كه به شب عروسي و فرار ناگهاني آرزو با آن راننده فكر كرد و آه از نهادش برآمد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزهاي ملال آور و عادي زندگي خيلي زود به روال عادي برگشت. شايد دو ماه و خرده اي از آخرين ديدار او با سيروس مي گذشت ديگر از سيروس خبري نشد و انتظار دختر براي دريافت عكس عروسي هم بيهوده ماند.
    يك روز مدير دبيرستان بلندگوي مدرسه را گرفت و در خش خش صداي آن، خبر ناگواري را به بچه ها داد. همه شنيدند كه آن روز باز هم شهيد آورده بودند. آنان زودتر تعطيل شدند تا در مراسم شركت كنند. در خيابانها از بلندگوي سازمان هلال احمر خبر شهادت جواني بيست ساله را شنيد كه از قرار از خويشان سيروس بود. وقتي عسل به چشم خود اخمهاي درهم رفته او را دم در بيمارستان ديد، باور كرد كه پسرخاله سيروس كه در كردستان دوره سربازي اش را مي گذراند، شهيد شده بود. در صف دختران آرام اشك ريخت و ظهر به خانه برگشت.
    بعد از آن ديگر سيروس را نديد و يا شايد ديد و او به آشنايي شان اعتنايي نكرد.
    زمستان هم گذشت و عيد از راه رسيد. اواخر بهار بود. غم در دل عسل جمع شد. چاره اي جز صبر نداشت و از طرفي مشغول گذراندن امتحانات نهايي بود. دل و دماغ درس خواندن نداشت، ولي چاره چه بود. كائنات و گردش ايام در جهت هدفي حركت مي كردند، دختر هم به وظيفه اش عمل مي كرد. درس مي خواند و در امتحان شركت مي كرد. يك روز نزديك ظهر از امتحان بر ميگشت كه متوجه سياه جمعيت نزديك خانه شان شد. خانه آنان نزديك مزار شهدا بود و مدام رفت و آمدهاي سرمزار را مي ديدند. اين قدر آدم آنجا جمع شده بود كه انتهاي صف فشرده، به نزديك خانه آنان مي رسيد. نزديك در و سر چهار راه رسيد. مردم شهر را ديد كه شانه به شانه و نزديك هم ايستاده بودند. صورتها عبوس و چشمها گريان بود. همسايه پاييني گفت: «شهيد آورده اند. مي گويند افسر ژاندرمري است. كردها بيچاره را مثله كرده اند. قبل از كشتن حسابي شكنجه اش داده اند.»
    از پايين گورستان كه سر صف بود، كسي پشت تريبون سخنراني مي كرد. هر قدمي كه دختر سر چهار راه بر ميداشت، صدا را آشنا مي يافت. با ديدن سيروس پشت تريبون خشكش زد. در پيراهن مشكي، رنگ پريده تر به نظر مي رسيد.
    بنده خدايي در گوش عسل نجوا كرد: «پسرش دارد سخنراني مي كند. ماشالله چه صبري دارد، انگار نه انگار پدرش را تيكه و پاره كرده اند كه آنجا ايستاده و از سياست حرف مي زند. خدا در دل جوونهاي امروز به جاي دل يك تيكه گوشت گذاشته.»
    سيروس نيم ساعت براي مردم سخنراني كرد. عسل اشك مي ريخت و با اين حال ديدن حال سيروس و خونسردي اش او را به حيرت مي انداخت. چرا خودش را گرفته بود؟ چرا براي پدرش اشك نمي ريخت؟ رابطه پدري و پسري كه ربطي به سياست نداشت.
    شهيد را خاك كردند. بعد از مراسم تدفين، سيروس و دسته مسجد جامع شهر سينه زنان و نوحه گويان به خانه شهيد رفتند. عسل براي صدا كردن مادرش به خانه عصمت، همسايهشان، رفت. شوهر عصمت خانم تازه از پايگاه كردستان برگشته بود. نگاه محجوبش را به زمين دوخت و گفت: «پدر سيروس را دمكراتها گروگان گرفته بودند. اولش چند ميليون پول مي خواستند. اينها خودشان را به آب و آتش زدند و پول را جور كردند. سر قرار كه رسيدند، مرد را كشته بودند. سرباز ديگري هم بود. هردوشان را به وضع فجيعي كشته بودند. اين هم از پسرش! وقت گير آورده و سياست بازي مي كند دريغ از يك قطره اشك.»
    عصمت گفت: «خاكش خبر نبرد، پدر خدا بيامرزش آدم بداخلاقي بود. مي گوين سربازها را هم اذيت كرده بود.»
    شوهر عصمت به تندي گفت: «تو از كجا مي داني بداخلاق بود. شوهر تو كه نبود. تازه سختگيري يك افسر، ربطي به اين حرفها ندارد.» مرد اخم كرد و زير لب غر زد.
    عصمت پوزخندي زد و گفت: « چندبار اينجا سر و صدا راه انداخته بود، اما خب هر چي نباشد خدابيامرز هنوز جوان بود. دخترش را خيلي زود شوهر داد. مي داني چهار تا پسر دارد كه كوچكترينشان دو سال دارد. سيروس هم فرزند ارشد است. احساس مسئوليت مي كند.»
    مرد گفت: «حيف از او خدابيامرز كه جوان مرد. بچه ها بزرگ مي شوند مي روند پي كارش. مادرش هم جوان بيوه شد.»
    درنا گفت: «زن حقوقش را مي گيرد و مي خورد. تو فكر مرده باش كه بيخودي جانش را از دست داد.»
    همين طور هم شد. زندگي سخت بود. كسي نمي دانست در دل آدمها چه مي گذرد. هرچه كه مي گذشت، بلبل چاق تر و رنگ و رويش بازتر مي شد، بقيه هم به جايي رسيدند، ولي بدون سايه پدر بالاي سرشان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر شهيد، مادربزرگ سيروس، از غصه دق كرد و مرد. پيرزن ضعيف بود و طاقت غصه خوردن و گريه را نداشت. دنبال بهانه مي گشت كه بميرد.
    زندگي همچنان با تلخيها و شيرينيها ادامه مي يافت. تابستان همان سال، سيروس به وعده اش عمل كرد و در دانشگاه تربيت قبول شد. سلمان هم همين طور. در اين ميان، رمضان سالي يك پسر درست مي كرد و به كار كشاورزي همراه با پدرش پرداخت. گلي هم به شوهرش كمك مي كرد و هم با شكم برآمده خانه داري مي كرد.
    روزي عسل از مدرسه بر مي گشت. با سلمان و دوستش روبه رو شد. راه كوچه تنگ و باريك بود.دختر خود را به ديوار چسباند. احساس كرد دست سلمان روي چادرش لغزيد. عسل خودش را عقب كشيد. از پشت سر انگشتهاي درمانده سلمان را روي كمرش حس كرد. باور كردني نبودع سلمان سعي كرده بود او را نيشگون بگيرد. دوست داشتن آن مدلي را نديده بود. عسل خشمگين شد. نمي توانست باور كند كه سلمان حركت وقيجي را بكند. آن مردك پست فطرت، پسره خام به چه جرئتي به او دست درازي كرده بود. برايش گران تمام شد. دختر با چشم گريان به خانه كه آمد، سراغ مادرش رفت و همه چيز را تعريف كرد.
    مادر جلو راه سلمان را سد كرد و اعتراض خودش را به گوش او رساند. سلمان به لكنت افتاد و معذرت خواهي كرد. گفت كه سوءتفاهم شده و البته فرصت را هم از دست نداد و به درنا گفت كه دخترش را دوست دارد و از عسل خواستگاري كرد. به زودي معلوم شد كه او نيت خير داشته و قصدش بازي دادن عسل نبوده. هم اكنون هم حقوق جزئي دريافت مي كرد. ديگر از خدا چه مي خواست. به هر حال اين چيزي نبود كه عسل مي خواست. چرا كه نه تنها خواستگاري سلمان را رد كرد، بلكه از كوره هم در رفت .
    مادرش گفت: «خشم خود را كنترل كن. لازم نيست جوش بياوري. خواستگاري كه جرم نيست. دختره ده خواستگار پيدا مي كند. پولدار و بي پول، باسواد و بي سواد، همه جور آدمي مي تواند از يكي خوشش بيايد. مهمان را كه نمي شود از خانه بيرون كرد. هر كس خواستگاري مي آيد، دختر هم به يكي بله مي گويد.»
    سلمان دلش شكست. نمي توانست خودش را براي بي دست و پايي اش ببخشد. عصري خانه عصمت آمد. حال و حوصله درست و حسابي نداشت. زن پرسيد كه چرا ناراحت است. سلمان گفت كه عسل را دوست دارد و نمي تواند فراموشش كند. حالا كه برادرش ازدواج كرده و مانعي هم سر راهش نيست. به زودي خودش هم حقوق مي گيرد و روي پاي خودش مي ايستد. چه عيبي داشت كه خانه شان خواستگار بفرستد.
    عصمت گفت: «اينكه ماتم گرفتن ندارد. همان كار را بكن.»
    سلمان رويش نشد كه باقي ماجرا را تعريف كند. او بند را آب داده بود و با نيشگون گرفتن دختر مثلاً مي خواسته علاقه اش را به او ثابت كند و يا شايد هم او را امتحان كند. سلمان از زن پرسيد كه او چه فكر مي كند؟ آيا امكان دارد كه عسل دوستش داشته باشد.
    زن معتقد بود كه او بايد بزرگترش را بفرستد. با سفارش كه حج قبول نمي شود. حرفهاي عصمت مايه دلگرمي او شد. تصميم گرفت در موقع مناسب، پدرش را به خواستگاري بفرستد. به زودي از عزاداري دايي فارغ مي شدند و لباس سياهشان را از تن در مي آوردند. شايد عسل از آنها بود كه افاده مي فروخت و بايد خيلي تحويلش مي گرفتند تا جواب مثبت دهد. بايد منتظر رسيدن تابستان مي شد تا ميوه دل او هم برسد و قابل چيدن شود. درخت عشق هم مثل هر درختي شاخ و برگ مي گرفت، رشد مي كرد و دير يا زود به بار مي نشست و مي رسيد.
    تابستان نرم نرمك جاي خود را در دامن طبيعت باز كرد. ميوه ها به بار مي نشست. با گرم شدن هوا، درنا تصميم گرفت كار بچه ها را يكسره كند. مادر عسل پسرهايش را ختنه كرد. عصمت خانم با اصرار، پسر دوستش را در بغل نگه داشت و به اصطلاح خواهر و برادر خوني و فاميل شدند. زن اصرار داشت كه با اين كارش رفت و آمد دو خانواده هم زيادتر مي شود.
    روز دهم مراسم بود كه عصمت با روي خنداني كه دندانهاي سفيد او را بيرون مي انداخت، همراه دو مهمان به خانه عسل آمدند. دختر از خوشحالي مي خواست صورت سبزه عصمت را ببوسد و سراپاي سيروس را به گل ببندد. سيروس يك ماشين كوكي پليس براي برادر كوچك عسل كادو آورد. سلمان خجالتي هم گوشه اي نشسته، سرش پايين بود، حرف نمي زد و تك تك بند انگشتانش را مي فشرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درنا براي ريختن چاي بيرون رفت. عسل مجبور بود با چادر نماز جلو سيروس و بقيه ظاهر شود، ولي نمي خواست پيش آنان بنشيند. يادش مي آمد كه به خودش قول داده بود وقتي سيروس را ببيند صدها حرف و اشاره بگويد و بشنود و راز دلش را با او در ميان بگذارد. به او بگويد كه شب روز در فكرش است و بيشتر از آن طاقت دوري اش را ندارد. حالا كه او را مي ديد، قول و قرارها يادش رفت. زبانش بند آمد و همه وجودش چشم شد و او را با نگاهش بلعيد.
    عصمت خانم به سراغ درنا به آشپزخانه رفت و به عمد آنان را تنها گذاشت تا با هم حرف بزنند. سلمان هم آنجا بود. دختر زبانش قفل شد. كلمات در دهانش گم شد و نمي توانست لب از لب باز كند. او سلمان را نمي ديد. تنها خودش بود و سيروس و با آن حال حرفي براي گفتن نداشت. تمام حرص و غضبش براي به استنطاق كشيدن سيروس كه كجاست و چرا پيدايش نمي شود از يادش رفت. گنگ و منگ چشمهاي عسلي اش را به سيروس و پسرعمه اش دوخت.
    سلمان لبخند دلنشيني زدو پرسيد: «از درس و كلاس چه خبر عسل خانوم؟»
    دختر تبسمي كرد و گفت: «خوبه، مي خوام انشالله اگه خدا بخواد درسم را ادامه بدم.»
    «مگه الان درس نمي خونين؟»
    دختر دستپاچه گفت: «منظورم اينه كه خيال شركت در دانشگاه را دارم.»
    سيروس نگاه شوخش را به سلمان دوخت و گفت: «شنيدي؟ مي خواهد درس بخواند، آ‹ هم در دانشگاه.»
    سلمان خجالتي بود. سرش پايين و صورتش قرمز شده بود. لبخندش را فرو خورد و گفت: «اگر قبول بشوي شانس آورده اي. بعد از انقلاب فرهنگي و با دو مرحله تستي و تشريحي، قبولي سخت است. بايد خيلي باهوش باشي.»
    عسل براي اينكه يكسره جوابش را داده باشد گفت: «نگران نباشين، هم باهوشم و هم پشتكار دارم.»
    سيروس خنديد و گفت كه نبايد عسل را دست كم بگيرند. رقيب سرسختي است. دختر كه از طعنه و اشاره او سر در نمي آورد، جرئتي به خودش داد و رو به سيروس پرسيد: «حال خودتان چطور است. بعد از شهادت پدرتان و سرپرستي برادرها، مادرتان چه مي كنند؟ بايد سخت باشد.»
    سيروس سرش را تكان داد و با صداي آهسته اي گفت: «سخت است، ولي مي گذرد. خدا بزرگ است.»
    عصمت در آشپزخانه با خنده خودش را به درنا رساند و گفت: «اين پسرها ديوانه ام كرده اند. خانه ما آمدند، البته سيروس را مي گويم،مدام به پهلويم كوفت و گفت كه بايد به بهانه اي به ديدن عسل برويم. بعد هم اين ماشين كوكي را خريد كه هديه همراه دارد. سلمان هم كه دست خالي بود. من هم ناچار تسليم شدم. مي بخشين كه سرزده آمديم. حالا هم آن گوشه نشسته و اشاره مي كند كه بلند نشويم. راستش من فكر مي كنم سلمان براي خواستگاري آمده. البته حرفي پيش سيروس نزده، ولي...»
    زن گفت: «خانه خودتان است. خوش آمدين.»
    ورود مادر با سيني چاي، صحبت دختر را قطع كرد. بعد از صرف چاي سيروس و سلمان با اكراه از جايشان بلند شدند و رفتند.
    لحظه اي عسل دستش را براي خداحافظي به طرف آنان تكان داد، ولي نمي دانست كه بايد مدتها مي گذشت تا بار ديگر سرنوشت آنان را سر راه هم قرار دهد.
    درنا در جواب سلمان كه از طريق عصمت پيغام فرستاده بود، جواب دخترش را بي كم و كاست گفت. عسل قصد ادامه تحصيل داشت و مي خواست خودش را بالا بكشد، دانشگاه برود و قصد ازدواج نداشت. پدر و مادرش هم با او موافق بودند و نمي خواستند عسل را شوهر بدهند.
    سلمان از شنيدن جواب عسل زياد هم جا نخورد و انتظارش را داشت. مي دانست كه اين حرفها بهانه اي بيش نبود و او هيچ وقت مانع درس خواندن عسل نمي شد كه هيچ، حتي از او حمايت هم مي كرد و پشتش را مي گرفت. با اين وجود دل شكسته تر شد. دل كه اين حرفها را نمي فهميد. عشق زبان خودش را داشت. زبان عشق يا وصال يار بود و يا هجران و جدايي.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس هم مي دانست كه عسل پسرعمه او را دوست نداشت، دست كم نه به عنوان مرد زندگي اش. مجبور شد كه او را دلداري بدهد و با جديت گفت كه عسل يك دختر شهري پرمدعاست و به درد زندگي با او نميخورد. اما سلمان به هيچ وجه عسل را پرمدعا و پرتوقع نمي ديد و معتقد بود كه او كس ديگري را دوست دارد. نه اينكه عسل نگاهي به او نمي انداخت، شايد از قيافه اش خوشش نمي آمد يا از دهاتي بودنش يا از اينكه ماشين و خانه نداشت و دستش خالي بود. در هر حال هرچه بود، سلمان مرد روياهاي او نبود. خيلي از سوالهاي سلمان درباره عسل بي جواب ماند.
    يكبار كه به ديدن سيروس آمد، او در اتاقش نبود. زن دايي اش گفت كه منتظرش بشود. در كمد سيروس باز بود. سلمان مدتي نشست. حوصله اش سر رفت و بدون اينكه به فكرش برسد كه ممكن است سيروس ناراحت شود، شروع به بازرسي كمد كرد. تعارفي با پسردايي اش نداشت. ناگهان با ديدن عكس عسل در آلبوم او جا خورد. عكس عسل ترگل و ورگل از كنار باقي عسك بريده شده بود. لباس عسل را از شب عروسي برادرش به ياد آورد. چرا درنا و عصمت در آن عكس نبودند. عكس رنگي و بزك كرده عسل آنجا در آلبوم شخصي او چه مي كرد. خشم در وجودش زبانه كشيد و همه چيز برايش هر چند دير، ولي روشن شد. سيروس عسل را دوست داشت. هميشه سعي مي كرد به خانه آنان برود و از آن خيابان بگذرد. البته كه او منظوري داشت. گربه كه براي رضاي خدا موش نمي گرفت. جاي تأسف بود كه دير فهميده بود. بيخود نبود كه عسل گوشه چشمي هم به او نگاه و توجه نمي كرد. خشمگين در جايش ميخكوب شد. احساس كسي را داشت كه مار در آستين پرورانده باشد. مثل بمبي آماده انفجار بود. آن روز از خوش شانسي، سيروس به خانه نيامد و سلمان مجبور شد دست از پا درازتر به خانه خودش برگردد. به خودش قول داد كه بعد سراغ پسردايي اش بيايد و تكليفش را با او روشن كند.
    روز بعد سيروس خودش به ديدن او رفت. خشم سلمان فروكش كرده بود و بر عكس ديروز حوصله ديدن و صحبت با او را نداشت. بق كرد و گوشه اي نشست. سؤالهايش را با آره و نه جواب مي داد. سيروس فهميد كه موضوعي او را رنج مي دهد. پيدا كردن علتش زياد هم دشوار نبود. با كمي كندو كاو، سلمان با دلخوري به او گفت كه از پيدا كردن عكس عسل در آنجا مأيوس شده و انتظار نداشته كه از پسردايي و بهترين دوستش دروغ بشنود. او مي توانست به راحتي احساسش را به او بگويد. سلمان هم مرد و مردانه به نفع او كنار مي كشيد.
    سيروس خنده بلندي كرد و به ساده لوحي پسرعمه اش خنديد و گفت كه سلمان دليلي براي نگراني ندارد. عكسي كه او در آلبومش ديده، مربوط است به زماني كه او قول داده بود آن را براي عسل بفرستد، بعد هم گرفتاري درس و كار مجالش نداده. وقتي هم به شهر برگشته با شهيد شدن پسرخاله اش سرش شلوغ شده و آن را پاك فراموش كرده است. بعد هم باقي ماجرا را به عروسي رمضان و علاقه خود سلمان به عسل نسبت داد و اينكه او سعي كرد نظر دختر را به طرف او جلب كند. سيروس با صغري و كبري چيدن همه چيز را انكار كرد.
    سلمان با چشمهايي مات و قيافه متعجب نشان مي داد كه هيچ قانع نشده. احساس مبهمي به او مي گفت كه سيروس مي خواهد يك جوري او را از سرش باز كند. اگر او با آن سر و زبانش از عسل خوشش مي آمد، سلمان ديگر هيچ شانسي نداشت.
    سيروس بي قيد شانه بالا انداخت و اظهار كرد كه او به هيچ وجه قصد ازدواج ندارد و اگر هم داشت، عسل در ليست دختران مورد علاقه اش نبود. عسل با او هيچ وجه اشتراكي ندارد و او دوست ندارد با دختر جاه طلب و متوقع و از همه بدتر حاضر جوابي ازدواج كند كه هميشه در خانه شان بگو مگو داشته باشند. بايد بين دختري كه آدم مي خواهد با او دوست بشود با دختري كه روزي مادر بچه هايش خواهد شد زمين تا آسمان فاصله باشد.
    سلمان عكس را از دست سيروس گرفت و آن را تكه پاره كرد و با اشك و ترديد در گفتههاي سيروس، سري تكان داد و براي ديدن عكس العمل او با تكه شدن عكس، نگاه پرسانش را به چشمهاي او دوخت. پسردايي چيزي به روي خودش نياورد، اما سلمان هنوز هم شك داشت و مي دانست كه سيروس بيخودي دور و بر عسل نمي پلكيد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    او ديگر از اين بازي خسته شده بود و نمي خواست بيش از آن دنبال دختري بدود كه او را دوست نداشت و سيروس را به او ترجيح مي داد. عسل گوشه چشمي به او نداشت و غير از نگاهي بي تفاوت و سلامي مؤدبانه به او نظري نينداخته بود. ياد نگاههاي گرم و عشوه گر عسل افتاد كه وقت و بي وقت نثار سيروس مي كرد و طرف صحبتش او بود و البته حق هم داشت. سيروس خوش قيافه تر و سرزبان دار تر و پولدارتر از او بود و حالا هم كه پدرش رفته بود هم ريش و هم قيچي خانواده دستش بود. دلش مي خواست سيروس مردانه به عشق عسل اعتراف و خيال او را راحت تر مي كرد. او عسل را از ته دلش دوست داشت و خوشبختي او را مي خواست و حال آنجا ايستاده بود و در نيت پاك پسردايي و خوشبختي عسل شك مي كرد.
    آن روز وقتي سيروس را تا دم در بدرقه كرد، با لحني غمگين به او گفت: «من انتظار داشتم حالا كه دستت رو شده و اين قدر او را دوست داشتي، جرئت مي كردي و به عشق و علاقه ات اعتراف مي كردي. مي گفتي كه عسل را دوست داري و مي خواهي يك روزي با او ازدواج كني و تشكيل خانواده بدهي. اگر اين جوري بود خيال من هم راحت مي شد. اگر تو معني عشق واقعي را بداني، آدم وقتي كسي را دوست دارد تنها به خاطر خودش نيست و به خوشبختي طرف هم فكر مي كند. هنوز هم دير نشده. از خدا مي خواهم كه روزي به خودت لطف كني و جرئت كني عشقت را قبول كني و آن را روي قلبت بگذاري. هر وقت به خودت چنين محبتي بكني، او را هم دوست خواهي داشت.» دست خودش نبود. سلمان مي توانست يك كتاب برايش حرف بزند.
    سيروس لبخند خشكي تحويلش داد. وقتي سلمان در را به روي سيروس بست به خودش قول داد كه براي هميشه فكر و خيال عسل را از دلش بيرون كند. چه ناراحت بود و چه خوشحال، قصه آشنايي او وعسل، هر چند يك طرفه، ديگر به آخر خط مي رسيد. آخر ماجرايي كه خودش تنها بازيگرش بود. مهم نبود كه سلمان براي دلش و عشق از دست رفته اش گريه كند. آيا عسل لحظه اي در چشمهاي او نگاه كرده بود كه ببيند چطور در نگاهش ذوب مي شود؟ نگاهي كه ويران و آبش مي كند. كجا مي ديد كه او جانش را و غرورش را مي گرفت و در شبنها سياه و بلند بي خوابي اش گم مي شد. دردش را به گلهاي باغچه و به گاوهاي طويله شان هم گفته بود و نتيجه آن شده بود كه دخترخاله اش، كه به ديدن خواهرش گلي آمده بود، درد او را بشنود و به ريشش بخندد. ديگر برايش مهم نبود كجا برود، چه بكند و خودش را پنهان كند تا كسي به او نخندد. ديگر جرئت نمي كرد در آيينه نگاه كند و طاقت ديدن چشمهاي سرزنش بار خودش را نداشت. فقط آرزو داشت سيروس هم عسل را به اندازه او دوست داشته باشد. حالا كه دل دختر جاي ديگر اسير بود و اشتباهي يا عمدي عاشق ديگري بود. به هر حال دلش هر كجا بود و پيش هر كسي بود، باز هم آرزو مي كرد كه همان آدم او را خوشبخت كند. نمي توانست براي عسل قشنگ و دوست داشتني آرزوي ديگري بكند. بله، هر چه بود كتاب عشق او با عسل به آخرين فصل خود رسيد. دلش مي سوخت و هنوز عاشقش بود، ولي قصه آشنايي او و عسل به انتها رسيده بود.
    سيروس از سلمان خداحافضي كرد و يكراست به طرف ماشينش آمد، در را باز كرد و پشت رل نشست. دو دستي به فرمان ماشين چسبيد و سرش را روي آن گذاشت. عادتي كه موقع عصبانيت به سراغش مي آمد. بايد فكر مي كرد و به اعصابش مسلط مي شد. اگر زمان ديگري بود خيلي عصباني مي شد و به سلمان مي توپيد كه چرا بدون اجازه به كمد او دست برده و آلبوم عكس او را ورق زده. بدتر از همه اينكه، عكس عسل عزيزش را جلو چشمش پاره كرد. به نظر او عشق هم مثل مرگ بود و هيچ وقت از آمدن و رفتنش خبر نمي داد. شايد آدم نشانه هايش را مي ديد، اما دست خودش نبود. تقصير او نبود كه با ديدن عسل، دلش لرزيده و مي خواست او را بارها و بارها ببيند و در كنارش باشد. او چه اعتراف مي كرد و چه نمي كرد، عسل را دوست داشت. مگر او يا عسل به سلمان تعهدي داده بودند كه از همديگر خوششان نيايد. اگر قرار بود كسي خودش را از اين ماجرا كنار بكشد، چرا سلمان اين كار را نكند. بله، حالا مي توانست كنار بايستد و براي او آرزوي خوشبختي كند. آن هم هنگامي كه دختر جوابش كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 17 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/