صفحه 3 از 17 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ازدواج دوست آرزو حساب نشده و ناگهانی بود و وقتی جریانش را برای عسل تعریف کرد، او گفت لابد مادرش برای مخالفتش دلیلی داشت. آنها گول نگاههای تشنه و عاشقانه هم را خورده اند و از جای کوتاهی به مسایل زندگی نگاه کرده اند و به قول مادرش کارشان به رسوایی کشیده بود.
    آرزو برای او تعریف کرد که تازگیها با پسری آشنا شده که راننده مینی بوس خط شهری است و مدام دنبالش می افتد و ایما و اشاره می کند که دوستش دارد. عسل به او گفت که باید سعی کند طرف را درست بشناسد و کلاه سرش نرود. او هنوز هم خوش بین و امیدوار بود و دلیلی برای نگرانی نداشت که آرزو نتواند خوشبخت شود.
    درنا خبر فرار و ازدواج ناگهانی سودابه، دوست آرزو، را که شنید لب ورچید و گفت دختره به هوای سراب رفته، چشمش کور که بعدها دو انگشتش را در چشمهایش فرو خواهد کرد. عسل علت بدبینی مادر را نمی فهمید. درنا می گفت:«لذت عشق به همان عاشق بودن و عاشق ماندن است و قسمت دیگر قضیه نه شوخی بردار بود و نه به راحتی به دست می آمد. زندگی عاشق و معشوق تا قبل از ازدواج فرق می کند، همه چیز جدی می شود و پای دخل و خرج خانه و دشواریهای شغلی و مالی پیش می آید.»
    شنیدن این حرفها دختر را غمگین کرد. با ناراحتی گوشه ای اخم کرد و به آرزوی بیچاره فکر کرد که همیشه از بودن و زندگی در خانه پدرش گله داشت و اگر هم روزی خودش ازواج می کرد و انتخابش به بن بست می رسید، خانواده اش او را قبول نمی کردند. از فکر بدبختی احتمالی دوستش ناراحت شد. دید که مادر با چشمهای نگران به او زل زده. مجبور بود زورکی هم شده لبخند بزند و بیشتر از آن با بق کردن، کفر مادرش را در نیاورد. تعجب او وقتی بیشتر شد که مادر لبخند به لب گفت که لباسهای پلوخوری اش را حاضر کند. مادر، مژده دعوت به یک عروسی را به دختر داد. عسل بی حوصله گفت: «من که درس دارم. نمی توانم بیایم.»
    مادر روسری را از روی زمین برداشت و به اعتراض گفت: «ایش! ش!ش!... تو که همیشه خدا درس داری. کی این درست تمام می شود تا ما هم راحت شویم. دست کم بپرس که عروسی کی هست.»
    عسل بی تفاوت گفت: «ما که در همسایه و فامیل جشن عروسی نداریم. سودابه هم مجلسی نگرفته که بخواهد ما را دعوت کند.»
    مادر با حرص گفت: «مرده شور آرزو و سودابه و آن شوهرش را ببرد که بخواهند عروسی هم بگیرند. از قدیم گفته اند که دیگ می گردد در خودش را پیدا می کند. دروغ نیست و الله. همین دوستت هم یه پسر این جوری گیر می آره.»
    «آرزو این جوری نیست.»
    «آره تو گفتی و من باور کردم. از همین دوستت آرزو بعید نیست که با همین یارو راننده فرار کند. می دونی، همه پسره را به بدنامی می شناسند، از هر نظر که فکرش را بکنی. نه ناموس سرش می شود و نه غیرت. گیر این پسره ازگل بیفتد، کارش زاره. اگر دو روز پول موادش را گیر نیاورد، مهر حراج به پیشانی زن می زند و می فروشدش.»
    عسل با نگرانی مادر را نگاه کرد.خواست چیزی بگوید. لبهایش لرزید.
    مادر گفت: «بیخود آن قیافه ننه من غریبم را نگیر. شوهر آینده آرزو هم معتاده و هم مواد فروش.»
    عسل جديت را در صورت مادر ديد و تنش لرزيد. گلويش گرفت. حتماً چيزي از جايي شنيده بود كه آن حرف را مي زد. با ترديد پرسيد: «حالا اين عروسي كه گفتين، عروسي كي هست؟»
    مادر لبخند كم رنگي زد و گفت: «چه عجب پرسيدي! راستش حق با توست، ما فاميلي كه دم بخت باشد نداريم. رمضان برادر سلمان عروسي مي كند. در قريه خودشان، حنابندان خواهند گرفت!»
    عسل هاج و واج مادر را نگاه كرد. نمي دانست چه بگويد. اولين فكرش اين بود. آخ جان! سيروس هم آنجا خواهد بود و سرانجام چشمم به جمالش روشن خواهد شد.
    مادر چشمهايش را تنگ كرد و پرسيد: «ه.ه.ه.م.م.م... فكرش را مي كردم. اي ناقلا به چي فكر مي كردي؟ راستش را بگو ببينم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صورت دختر تا بناگوش قرمز شد و گفت: «هيچ. به اينكه رمضان با چه كسي عروسي خواهد كرد. مگه نگفته بود كه درس مي خواند.»
    «آره. از آن درسها همه مان مي خوانيم. بهانه بدي نيست.»
    عسل براي اينكه رل خود را خوب بازي كند، گفت كه نمي تواند بيايد چون كلي از دوره كتابهاي كنكور عقب افتاده و تازه امتحان هم دارد. بعد از اين مجبور است بيشتر درس بخواند.
    مادر حرفهاي دخترش را ارزيابي كرد. انگار ذهن او را خواند. گفت: «نمي خواد من را رنگ كني. من كه مي دانم از خداته. تازه اون دوستت سوسن را هم مي بيني و سلام و عليكي مي كني. تفريح هم مثل درس خواندن براي آدم لازمه. نمي خوام يك دفعه به سرت بزنه...»
    مادر باقي حرفش را خورد. بعد هم موضوع را عوض كرد و گفت: «رمضان با گلي، دخترخاله اش، كه در همان ده زندگي مي كند فرار كرده. خانواده اش همان جا هم براي او عروسي خواهند كرد. سلمان عصمت را دعوت كرده. من و خاله ات را هم دعوت كرده. البته از همه مهمتر، تو هم هستي.»
    عسل تعجب كرد و گفت: «راستي يادتان مي آيد رمضان كتري چاي عصمت را از روي اجاق برداشت و از نردبان ته حياط فرار كرد.»
    مادر خنديد و گفت: «آره خودشه. ذليل مرده خيلي شوخه. به عصمت گفت اگر نردبان را تكان بدهي، چاي را روي سرت مي ريزم تا همه جات بسوزه و نتوني لباسهاتو بكني!»
    «آره، رمضان شيطونه. به نظر شما چرا خواستگاريش نرفته؟ آدم عاقل كه با دخترخاله خودش فرار نمي كند.»
    «در اين مورد حق با توست. رمضان عاقل نيست. نخواست اول درسش را تمام كند. خودش كه مي ترسيد از شدت عشق گلي تمام كند. به هر حال مي داني كه مادر سلمان فوت كرده. آنها را مادربزرگشان بزرگ كرده. پدرش هم زني گرفت كه لال، ولي فوق العاده مهربان بود. رمضان هم عاشق دخترخاله بزرگش شده كه حتي از خودش هم يكي دو سال بزرگ تر ست. پسره خنگ نه ديپلم گرفته و نه سربازي رفته. پدر رمضان هم مخالف ازدواج پسرش بود و مي گفت بايد كمي صبر كند تا كارهايش جور شود. او هم با فرار از خانه، پدر و مادرش را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.»
    با اين وجود عسل نمي فهميد عروسي دخترخاله سلمان با برادرش، رمضان، چه ربطي به آنان داشت و چرا به اين عروسي دعوت شده بودند. خوشبختانه مادر به دادش رسيد و با توضيح بيشتر خود، او را از سرگشتگي نجات داد و حرفش را ادامه داد و گفت: «امروز كه خانه عصمت بودم، سلمان آنجا آمد و او را به عروسي دعوت كرد. من و خاله ات را هم دعوت كرد. بخصوص اصرار كرد كه تو هم بيايي.»
    با شنيدن اسم سلمان توي ذوقش خورد و شايد هم اخمي روي پيشاني اش پيدا شد. انتظارش را هم داشت. راستي چرا نقش سلمان را در اين قضيه فراموش كرده بود؟ لبهايش را تر كرد و گفت: «فكر نمي كنم من به عروسي بيايم، اميدوارم به جاي من قولي نداده باشيد. بايد چند تا كتاب بخوانم. تازه به دوستم قول داده ام با هم درس بخوانيم. من كه نمي توانم بدقولي كنم.»
    مادر بهانههاي دخترش را مي شناخت. با خنده گفت: «نگران نباش. گفتم كه تو اهل مجالس نيستي، ولي بيچاره خيلي اصرار كرد. در ضمن بايد بگويم كه مي گفت مهمانهاي زيادي دارند. پدر سيروس زياد راضي نبوده، ولي احتمال دارد كه بيايد. سيروس و مادرش هم آنجا هستند.»
    گوشهاي عسل با شنيدن اسم سيروس زنگ زد. اين يكي را فراموش كرده بود. مادر با زرنگي صورت دخترش را مطالعه مي كرد. آيا باز هم مي خواست كتابهايش را دوره كند.
    عسل بي ملاحظه گفت: «من كه لباس عروسي رفتن ندارم.»
    صورت مادر و ابروهاي خميده اش را كه ديد، خيلي زود از گتفه اش پشيمان شد. چشمهايش را بالا آورد و به مادر زل زد. در تله افتاده بود.
    درنا با خودداري، لبخند به لب آورد و گفت: «اي شيطان! چه زود رأي ات عوض شد! تو كه نمي خواستي بيايي.»
    عسل خودش را به كوچه علي چپ زد و گفت: «نگفتم كه مي آيم، چون تازه اگر براي دوستم هم بهانه اي تراشيدم، نمي دونم براي شب عروسي چي بپوشم. من كه لباس ندارم. در ثاني اگر ما برويم سلمان فكر مي كند به خاطر اوست و روي جواب من حساب باز مي كند. من دوست ندارم به او اميد واهي بدهم. گناه دارد، دلش مي شكند.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درنا گفت: «نگران نباش، تو تنها دختر دنيا نيستي. تو هم او را نخواهي يكي ديگر مي خواهدش. خواهر همين گلي، از حالا برايش دندان تيز كرده و اگر بداند كه سلمان به تو نظر دارد موهايت را مي كند. از اينها گذشته، آنان در مجلس مردانه هستند فكر نمي كنم داخل زنان بيايند.»
    دختر با شنيدن اين حرف سست شد. باقي سؤالهاي مادر را با سر جواب داد. درنا با دقت به صورت مادرش زل زد و ناگهان گفت: «عسل، خوب گوش كن ببين چي مي گم. فكرن كن من متوجه نيستم كه هر موقع اسم اين پسره مي آيد برقي در چشات مي شينه. بذار از حالا بگم كه اين پنبه را خوب از گوشات در بياري. از حالا نبايد به فكر اين جور چيزها باشي. تو بايد ششدانگ حواست را به درس و مدرسه بدي. فهميدي؟»
    اخمهاي دختر درهم رفت. باز هم همان سفارشهاي هميشگي. اي مادر اين حرفها ديگر كهنه شده.انگار مادر فكر او را خواند. با صداي بلندتري كه عصبانيت از آن مي باريد گفت: «نمي خواهد اين قيافه مادر مرده را بگيري. خوب مي دوني من چي مي گم.»
    عسل گفت: «مگه چه چيزي از من ديدين كه اينطوري توبيخم مي كنين.»
    «من نه توبيخت مي كنم نه سرزنش. فقط دارم بهت هشدار مي دم .اين را گفته باشم.»
    دختر با حالت عصبي گفت: «كو تا من ازدواج كنم.»
    ابروهاي مادر گره خورد. كي از ازدواج حرف زده بود. اين حرفها براي دهان دخترش زياد بود. دوباره گفت: «ببين دخترم، من به خاطر خودت مي گم. اين پسره تخس، شيطوني مي كنه، اما كو تا صاحب شغل و درآمدي بشه و بخواد زن بگيره. بيخودي خود را با نگاههاي تو خالي دلخوش نكن. فكر هم نكن كه متوجه بازار گرمي او نشده ام.»
    عسل گفت: «مادر، شما فكر مي كنين آدم تا چشمش به هم بيفته خبريه. من كه خودم مي دونم هنوز دارم دوم نظري را مي خونم. من مي خوام برم دانشگاه.»
    «آفرين دختر جان، من هم همين را مي گم. پدر من اجازه نداد ما بريم سواد ياد بگيريم. مي گفت زن بهتره تو خونه بنشينه و بچه داريش را بكنه. بعد هم با اصرار من را پيش يك درزي گذاشت تا مثلاً صنعت ياد بگيرم. مي دوني آدم بي سواد مثل چيه؟ مثل يك آدم كور.»
    «من كه مي تونم بخونم و بنويسم.»
    «اما اين كافي نيست، بايد روي پاي خودت بايستي. باور كن شوهر هميشه هست، اما موقعيت بالا رفتن از نردبان ترقي نه. نبايد اين موقعيت را از دست بدي.»
    «اگه نمي خواين عروسي نمي آيم.»
    «نه بيا. فقط مواظب خودت باش و افسار قلبت را هم در دستت نگه دار.»
    عسل كه انگار دوباره عقيده اش عوض شده بود با عشوه بچگانه اي گفت: «البته بد نيست خانه همكلاسي ام سوسن هم سري بزنم. مي دانيد كه هميشه من را به خانه اش دعوت كرده و من طفره رفته ام. حالا ديگر بهانه اي دستم آمده.»
    مادرش گفت: «حالا كه تصميمت را عوض كردي و مي خواهي بيايي، من را نگران مي كني. دخترم، از تو يك سؤال مي كنم و دوست دارم جواب من را درست بدهي. يادت باشه نمي خواهم دروغي از دهنت بشونم.»
    عسل با نگراني به لبهاي مادرش چشم دوخت. منتظر سؤال مادر، سرش را تكان داد.
    درنا پرسيد: «بگو ببينم تو از سيروس خوشت مي آيد، مگر نه؟»
    عسل باز هم سرش را تكان داد، البته اين بار به علامت نه بود. فكر كرد اين چه جور سؤالي بود كه جوابش هم همراهش بود.
    درنا هنوز قانع نشده بود. گفت: «بايد بگويم، من حرفت را باور نمي كنم. شايد به من دروغ نگويي، ولي تو به اين پسره يك احساساتي داري! اسمش را كه مي شنوي لبخند رو لبات مي شينه و خنده روشون سبز مي شود و چشمات برق مي زنه. فكر كردي من كورم و اين جور چيزها را نمي بينم. تا گفتم او هم مي آيد تسليم شدي. هيچ مي داني تو چقدر از شنيدن اسم سلمان اخم و تخم كردي؟ حالا مي خواهي به خاطر سيروس به عروسي رمضان بيايي. فكركردي كه اگر يكي شان به تو حرفي بزنند چه مي شود؟ چه مي دانم، دوباره ازت خواستگاري بكنن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل مثل مجسمه اي نشسته و به حرفهاي مادرش گوش مي كرد.
    زن انگار از حدس خودش بيشتر مطمئن بود، ادامه داد و گفت: «سيروس پسر بذله گو و خوش صحبتي است. قيافه اش هم بد نيست، اما به درد تو نمي خورد. پسره يك جوري است، به نظر من خيلي مغرور مي آيد. قيافه اش اين جور نشان مي دهد. عصمت مي گفت دست خودش نيست، به مادرش برده. پسره خشك و نچسبيه...»
    عسل به دفاع از سيروس جواب داد: «اگر او به مادرش برده و غرورش ارثي بوده كه ديگر تقصيري ندارد. چرا بايد به خاطر يك چيز ارثي به آدم خرده گرفت. تازه خيلي هم شوخي مي كند و خنده روست.»
    درنا كه به دخترش يك دستي زده و زير زبان او را كشيده بود از خوشحالي بي دليل دخترش كفري شد. بدون هيچ گونه احساس گناهي به او گفت كه رو دست خورده و حالا برايش ثابت شده كه او گلويش پيش سيروس گير كرده.
    دختر فهميدبه اين دليل كه پاي سلمان در ميان است و او را مي خواهد مادرش بيشتر با سيروس بد شده.
    درنا گفت: «اگر سيروس هم كه دستش به دهانش مي رسد، مثل سلمان عرضه به خرج بدهد و پا پيش بگذارد در آن صورت او غصه اي نخواهد داشت. و گرنه همان بهتر كه خودش را پشت پرده نگه دارد.» ترس مادر از اين بود كه سيروس شيطنت كند و چشم و گوش دخترش را باز كند. شايد هم زماني خواسته از دختر دلبري كند و مطمئناً جاي ديگر دختر ديگري را زير سر دارد.
    عسل از شنيدن حرفهاي مادر سرخ و سفيد شد. نمي خواست قبول كند كه سيروس بازيگرست و مي خواهد با احساس او بازي كند و دلش را بشكند. رو به مادرش گفت: «ما او كه تا به حال حرفي به من نزده كه خودش را پشت پرده نگه دارد.»
    «آره، مي خواهي بگويي كه او تا حالا از پشت پرده بيرون نيامده.»
    عسل كه طاقت شنيدن حرف بد درباره او را نداشت خواست بگويد كه ممكنه آدم يكي را ببيند و از خوشش بيايد و از يكي ديگر خوشش نيايد و به دلش نچسبد. يك دفعه از دهانش در رفت و با صداي بلند گفت: «دليل ندارد كه دل من را بشكند. ما كه نمي خواهيم خواستگاري سيروس برويم و او جواب رد به ما بدهد. من هم كه حرفي به او نزده ام، پس دليلي هم براي نگراني وجود ندارد.»
    درنا خودش را كنترل كرد. مادر بود و احساس دختر جوانش را درك مي كرد. مي خواست از او مواظبت كند و قصد آزارش را نداشت. براي همين با خودداري گفت: «دختر جان عيب ندارد كه آدم از يكي خوشش بيايد و كمي هم دلش به هوايش گرم شود. مسأله اينجاست كه اين احساس را براي خودش نگه دارد. اگر سيروس بو ببرد، نقطه ضعف دستش ميدهد. يعني مي فهمد طرف خوشش آمده، او را بازي مي دهد. ممكن است كه هوس سوأ استفاده هم به سرش بزند و او نمي خواهد كه اتفاقي براي يك دانه دخترش بيفتد. بعد براي اينكه نشان دهد از دست عسل رنجيده خاطر نشده و عصباني نيست، از جايش بلند شد و در كمد لباس عسل را باز كرد. گنجه لباس را از نظر گذراند و پيراهن و بلوز و دامني را نشانش داد. بعد حرفهايش را با لحن مادرانه اي ادامه داد و گفت: «براي انتخاب لباس، فكر كنم آن پيراهن قهوه اي چين دار كه برايت دوخته ام قشنگ باشد، رنگ چشمهايت است. با آن چادر نازك با گلهاي روش و كرم شكلاتي و كفشهاي تابستاني كرم رنگ خيلي بهت ميآيند.» و براي ديدن تأثير حرفهايش به صورت دخترش نگاه كرد.
    عسل هنوز پكر بود، اما براي اينكه حرفي زده باشد گفت: «گفتي خاله هم مي آيد؟ اگر بيايد كه نمي تواند شب را آنجا بماند. عصمت و بچه هايش و آنها با هم مي روند.»
    درنا گفت: «خاله كه شوهرش براي خريد به تهران رفته، بچهها را پيش مادرشوهرش ميگذارد. چه عيبي دارد، طفلكي حوصله اش سر نمي رود.» درنا فكر نمي كرد خواهر بتواند همراه آنان بيايد. جرأت نداشت بدون اجازه شوهرش جايي برود و شوهرش هم اجازه نمي داد. زن براي دلخوش كردن خودش حرفي زده بود. اگر مي آمد هم كه عالي ميشد. عصمت زن بگو و بخندي بود، خوش روز و بي غل و غش. تا مي گفتي كشمش دم داره، مي خنديد. خنده اش مسري بود و اطرافيان را با خودش مي خنداند. شوهرش در پايگاه بود. شوهر عصمت هم مانند شوهر خواهرش بداخلاق بود و در خانه اجازه نفس كشيدن به او نمي داد، چه برسد به اينكه اجازه بدهد عروسي برود. از بخت خوش، شوهرش خبر نداشت. مادر گفت كه تازه براي عسل هم تفريحي مي شود. مي توانست هوايي عوض كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دختر نوك خودكار را در دهانش فرو برد. بعد از عروسي خواهرش، عروس كشان دهاتيها را نديده بود. چيزي كه نمي خواست در حضور مادر به آن فكر كند، سيروس بود. او با حضورش مي توانست خانه دلش را نوراني كند و مثل چلچراغي مجلس عروسي را روشن مي كرد. او روزها و ماهها در فكرش غوطه مي خورد و حالا مي توانست به آرزويش برسد. شايد آن شب مي توانست بفهمد كه آيا سيروس هم او را دوست دارد يا او به خودش تلقين كرده است. فكر و خيال سيروس توفاني در درياي وجودش مي آفريد كه موجهاي بلند آن، گاهي بالا مي آمد و زماني ته دلش نشست مي كرد.
    كمد لباس گوشه اتاق به او دهن كجي مي كرد. با وسواس، پيراهن قهوه اي كه مادرش نشانش داده بود از كمد بيرون كشيد. پارچه اش زرق و برقي نداشت، ولي به تن او چسبان و حالت دار ديده مي شد. با عجله لباس را پوشد. خوش دوخت و سنگين بود و مثل مرواريد روي بدنش مي نشست. گردن كشيده و اندام دختر را به نمايش مي گذاشت. دامن آن سه دور روي هم چين خورده بود. چينها ظريف بودند و پف نداشتند. يقه پيراهن هفت بود و دور كمرش كمربند برقي قهوه اي با گلهاي ريز مريم به چشم مي خورد. دختر جلو آيينه قدي كمد چرخي زد و لبخند رضايت روي لبش نشست. خيلي خوشگل شده بود. عسل طرفداران زيادي داشت و البته بدون علت هم نبود. او دختر زيبا، تو دل برو و خوش تيپي بود.اندامش متناسب بود. چشمهاي درشت و قهوه اي اش نگاه شاد و سرزنده اي داشت و بيننده را اغوا مي كرد. لبهاي گوشتي و دماغ كشيده اش در قالب صورت گرد، قيافه جذابي به او مي داد. وقتي خودش را در آيينه ديد، اميدوار شد كه اگر قلاب تور را درست بيندازد، شايد بتواند دل سيروس را بربايد. عسل نيز مثل مادرش شوخ و بذله گو بود. دختري سربه زير بود و سرش توي لاك خودش بود. دختري درسخوان، جديد و زرنگ و اهل مطالعه و نوشتن بود. چه كسي مي گفت كه دختر درس خوان نمي تواند عاشق شود. جاي شكرش باقي بود كه عسل اراده قوي داشت و يقين داشت كه با ديدن سيروس دلش مثل شكلات آب نمي شود و كنترل خودش را از دست نمي داد. دلش كه او را رسوا نمي كرد و خودش را نمي شكست و به دست و پاي عقلش نمي افتاد و نمي گفت كه از همان نگاه اول در دام چشمهاي سياهش افتاده است.


    فصل پنجم...

    مي گويند آفتاب هميشه زير ابر نمي ماند. هوا بعد از باران و تگرگ صاف مي شود و خورشيد بيرون مي آيد و به روي زندگي مي خندد. آدمها بعد از گريه،دلشان خالي مي شود و باز هم مي خندند و زندگي همچنان ادامه مي يابد. بعضي از آدمها براي همين نعمتها از خدا تشكر مي كنند و برخي ديگر باز هم گرفتار كار خودشان مي شوند. اين قدر كه حواسشان نيست كِي هوا باراني شد و چه وقت آفتابي. بدون اينكه چيزي بدهند از ديگران توقع دارند و به دادههاي خدا قناعت نمي كنند. در هر روز زندگي، از بالا به همه نگاه مي كنند و زيادتر از آنچه دارند از خدا مي خواهند.
    اين طور نبود كه عسل متوجه تغييرات خود و طبيعت دور و برش نباشد. او در اوج جواني، عاشق زندگي بود. منتظر بود كه انبوه ابرهاي پرباران سيروس مثل توده فشرده سرد در متن آسمان روي هم بنشينند و روي زمين ببارند. آسمان حال و هواي بهاري داشت. هوا ملايم بود. نسيم مخملي مي وزيد. پهنه آسمان پوشيده از توده هاي ابر سفيد بود و با وزش نسيم بعدازظهري، در هر ثانيه به شكلي در مي آمدند. ابرها مثل خامه پف كرده و در گوشه آسمان روي هم انباشته شده و به شكل بستني قيفي بودند. عسل ابرهاي سيروس را دوست داشت. دامن آسمان از ابرهاي باران زا، پر پشت و انبوه بود. توده هاي ابر مثل پرهاي سفيد كبوتر، در متن آسمان بال بال مي زدند و در كنج آبي آسمان دل هم مي نشستند. خوبي ابرهاي بهاري در همين بود. اول به شكلهاي قشنگي در مي آمدند و بعد هم نرم نرمك مي باريدند و خير و بركت به زمينيها مي دادند. بعد از لحظههاي تر و با وجود تيرگي آسمان، آفتاب نارنجي گرد و درخشان، پشت ابرهاي پراكنده منتظر بيرون آمدن بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در يكي از همان روزهاي باراني پر بركت، عصمت خانم در خانه همسايه اش، درنا، را كوبيد. با خنده اي به پهناي صورت كه لبهايش را تر مي كرد و دندانهاي سفيد و ريزش را به نمايش مي گذاشت، پرسيد: «خانمها، عروسي همين پنج شنبه است. انشاءلله كه حاضر هستين؟»
    آن روز درنا هم خوشحال بود و خوش خلقي زن به او نيز سرايت كرد. با روي خندان گفت: «حالا چي بخريم؟ هديه عروسي را مي گويم.»
    زن با آسودگي خاطر جوا داد: «آنان در شيريني خوران بعدازظهر همان روز، جلو مهمانها مجمع مي گيرند و پول جمع مي كنند. نمي خواهند كادويي بخريم . راستي خواهرت نميآيد؟ اگر بيايد جمعمان جمع مي شود. خوش مي گذرد.»
    «شوهرش اجازه نداده. عوضش عسل مي آيد.»
    عصمت نخواست موضوع را كش بدهد. با بي خيالي گفت: «چرا يواش مي گويي كه عسل خانوم هم مي آيد. پس بگو عروسي سلمان هم مي شود. فكرش را بكن. پسره عسل را كه ببيند از خوشحالي پر در مي آورد. حالا صبر كن مي بيني راست مي گويم يا نه.»
    درنا خواست بگويد كه دخترش از سلمان خوشش نمي آيد و در عوض چشمش آن پسره شر و شور را گرفته، كه حرفش را خورد. ملاحظه غرور دخترش را كرد. گفت: «راستش عسل زياد مايل نبود بيايد. من به زور راضي اش كرده ام. گفتم كه نمي توانم بدون او بروم.»
    در اتاق ديگر، عسل با ذوق و شوق پيراهنش را مي پوشيد. دختر روبه روي آيينه ايستاد و لبخند زد. خنده به صورتش مي آمد. نيم دايره اي دور خودش چرخيد. چينهاي پيراهنش تاب خوردند. موهاي قهوه اي بلوطي اش هم مثل موج روي هم افتادند. كفشهاي پاشنه بلند تابستاني اش را كه با سگك بسته مي شد پايش كرد. كفشها قدش را بلندتر و ساقهايش را كشيده تر نشان مي داد. موهايش را پشت سر دمي اسبي كرد و چادر را روي سرش انداخت. پارچه چادرش لطيف و نازك بود و گلبرگهاي سفيد با گلدانه هاي قهوه اي روي پارچه مي درخشيدند، درست مثل شكوفههاي بهاري. در آيينه به خودش نگاه كرد. عالي نبود، بدك هم نبود. قيافه اش مليح شده بود. براي اينكه ببيند قيافه اش با كمي دستكاري چطور مي شود، آرايش كم رنگي روي صورتش نشاند. اولين بار بود كه دست به صورتش مي برد. البته اگر مادرش اجازه مي داد، آرايش مي كرد. به سيروس فكر كرد كه اگر او را با آن وضع ببيند تحت تأثير قرار مي گرفت. لبخندي روي لبهايش نشست. نمي توانست تصور كند كه با ديدن او چه حالي پيدا مي كرد. ماهها قبل او را ديده بود، بدون اينكه چشم مرد به او افتاده باشد. آن شب كه او را دوباره مي ديد چشمش روشن مي شد و همديگر را حسابي ديد مي زدند. از آن لحظه به بعد قلبش با تيك تاك ساعت تكان مي خورد.
    عصمت خداحافظي كرد و رفت. مادر به خانه برگشت و با نگراني پشت در اتاق، دختر قشنگ را از لاي در ديد زد. او ياد جواني و روزهاي پرشور خودش افتاد. او هم تجربه كرده بود كه عشق، آن هم از نوع يك طرفه اش با تمام شكوه و جذبه اش، ميوه نمي داد.
    براي عسل لحظه هاي انتظار سخت مي گذشت و او چاره اي جز صبر نداشت. دندان روي جگر گذاشت و به از راه رسيدن روز و تدارك مادرش و عصمت خانم چشم دوخت. روزها را با انگشت هل مي داد تا آن چند روز هم بگذرد.
    عسل صبح و بعدازظهر به مدرسه مي رفت. از خوش شانسي بود يا بدشانسي كه يك روز به پنج شنبه مانده، كلاس بعدازظهر يك ساعت زودتر تعطيل شد. دبيرشان نيامده بود و دبير ديگري نبود كه سركلاسشان بيايد. او كه فكرش دور و بر ديدن مجدد سيروس دور مي زد، مي خواست اين بار آن جوري كه آرزو مي گفت دوست داشتني تر به نظر بيايد تا نظرش را جلب كند. آن روز عصر به جاي اينكه به خانه برود، با آرزو قرار گذاشت كه سري به بوتيك سر راهشان بزنند شايد رژ لب يا روسي نازكي بخرند. عسل پول توجبيبي اش را خيلي كم خرج مي كرد و همه را نگه مي داشت و لباسي چيزي مي خريد.
    آرزو گفت: «چند روز قبل، يكي از دوستام زنجير طلاي من را قرض كرد و بعد گفت كه در توالت افتاده، من هم رويم نشد كه بگويم عوضش را بخرد و گنره آن را به تو قرض مي دادم.»
    عسل خنده اي كرد و گفت: «پس از قرار معلوم هنوز آدم نشده اي!.»
    «چرا اين حرف را مي زني؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «چون ممكنه اين دفعه من زنجيرت را در توالت بيندازم تا ديگه به كسي طلا قرض ندهي. آدم هر چيزي را كه به هر كسي نمي دهد.»
    آرزو دست دختر را گرفت و گفت: «فداي سرت!»
    تا به خيابان بلوار برسند جان عسل به لب آمد. آرزو آهسته راه مي رفت و باسن مي جنباند. حرص دختر در آمده بود. نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: «آرزو تو چه مرگته؟ چرا اين قدر يواش راه ميري؟»
    «مي خواي با اين كفشا برات ماراتون بدوم.»
    «نه خير، مثل آدم راه بيا. اين يك ساعت تمام شد. مي دوني ده دقيقه ديگه مادرم دم در ايستاده و منتظر من ته كوچه چشم دوخته.»
    «جان من راست مي گي؟»
    عسل خودش را سرزنش كرد و گفت: « جونت در بياد. نيگا كن خودش به عمد كفش ورني پاشنه بلند پوشيده كه خوب قر بده.»
    و بدتر از آن يكدفعه متوجه شد كه دور و برشان سربازاني كه براي هواخوري بيرون آمده بودند و پسران دبيرستاني كه تازه پشت لبشان سبز شده مي لوليدند و آنها سواي چند سواره بودند كه مدام از سر خيابان دور مي زدند و از داخل پنجره و شيشه باز ماشين متلك ميگفتند. عسل لبش را گزيد و به خودش نهيب زد كه عجب غلطي كردم. فكرش را بكن اگه يكي از پسرعموها يا آشنايي من را ببيند، آن وقت چه مي شود؟ دست آرزو را كشيد و گفت: «اگر تندتر نيايي و آن روسري صاحب مرده ات را كمي پايين نكشي، من ا زخير رژلب و خوشگلي شب پنج شنبه مي گذرم و گورم را گم مي كنم. چون به طور حتم مادرم تا به حال گور من را كنده و حاضر كرده. فقط مانده زحمت خفه كردن من!»
    آرزو لبهايش را تر كرد و با عشوه گفت: «وا... خاك بر سرم، چه ترسو، تو موشي يا دختري؟ آدم كه نبايد زنداني خانه بشود. يه دفعه چشم باز مي كني و مي بيني كه جوونيت گذشته و فقط خرخوني كردي.»
    «البته اگر تا آن موقع من را دق ندهي يا سرم را به باد ندهي.»
    به خاطر آرزو و قر و قميشي كه روي آسفالت خيابان مي ريخت، ماشينها بوق مي زدند و مي گذشتند. انگار در انتهاي خيابان بلوار عروسي كشي مي كردند. آرزو قسم خورد كه خيلي از همين پسران، دوست پسران دوستاش بودند. عسل به طعنه گفت: «لابد از وجود تو بوي آنها را مي گيرن!»
    آرزو عشوه اي آمد و گفت: «نگاه كن، قرار نشد توهين كني ها. الان مي ريم رژ قهوه اي كم رنگي را كه همرنگ چشمات هست برات مي خريم، روسري نازك قهوه اي را هم از من قرض ميگيري. فردا صبح كه مدرسه مي آيي؟»
    عسل با خودش فكر كرد: عجب زبلي است اين دختر! اگر هوشش را به درس مي داد پروفسور مي شد. هم ششدانگ حواسش به پسران دور و برش بود و همه را مي پاييد و مزاحمهاي خياباني را از چشم مي گذراند و هم فكر او را مي خواند كه چقدر دلشوره مادرش را داشت. عسل از آمدن به بازار آن هم با آرزو و بدون اجازه مادرش پشيمان شد و شوق و ذوق خريد را از دست داد.
    داخل بوتيك كه شدند، با صداي تق و توق پاشنه كفش آرزو چند سر و چشم به طرفشان چرخيد. صاحب بوتيك مرد جواني بود كه آرزو او را پيمان صدا مي زد. از قرار همديگر را خوب مي شناختند. آرزو جوري ايستاده بود و تك تك پيراهنهاي شيك را از نظر مي گذراند، عطرهاي روي پيشخان را يك يك امتحان مي كرد و روي دستش مي پاشد و بو مي كرد كه انگار عسل بغل دستش منتظر او نبود. ناگهان وقتي به خودش آمد و به طرف او برگشت كه عسل رفته بود.
    دختر بدون اينكه چيزي بخرد شتاب زده عرض خيابان را به طرف ديگر دويد تاكسي گرفت و آدرس خانه شان را داد. خوشبختانه مادر خانه نبود و با خاله اش براي خريد بيرون رفته بودند. دختر نفس راحتي كشيد و با خودش عهد كرد كه هيچ وقت با آرزو بيرون نرود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روز بعد آرزو با اخم وارد كلاس شد و روبه روي عسل ايستاد و گفت: «سلام رفيق نيمه راه! خوب من را كاشتي و رفتي. بفرما، من خودم رژ را برايت گرفتم اين هم روسري، قابلي نداره. اما يادت باشه من ديگه باهات بيرون نمي آم.»
    عسل لبخندي زد و گفت: «اگه زودتر به خونه نمي رفتم، تو ديگه امروز منو زنده نمي ديدي. به هر حال دستت درد نكنه. چقدر شد؟»
    باشه طلب، بعداً حساب مي كنيم. راستي من معذرت مي خوام، آخه چرا در رفتي؟»
    «گفتم كه تو جوري ايستاده بودي و به جنساي بوتيك يا بهتر بگويم صاحب بوتيك، زل زده بودي كه انگار مي خواستي همه را با هم بخري!.»
    «اي شيطون! پس تو هم متوجه شدي كه يارو صورت بدي نداشت.»
    عسل سرش را تكان داد و گفت: «من غلط كردم. مي ترسم تو آخرش كاري دست خودت بدهي.»
    روز موعود هم از راه رسيد. عسل به اتفاق مادرش و عصمت خانم راهي ده شدند. دختر شاد بود و گل از گلش شكفته بود. دوستش مي دانست كه او بعدازظهر به ده مي آيد. سوسن، همكلاسي عسل، براي اينكه بتواند به مدرسه برود، در خانه خاله اش در شهر زندگي مي كرد و آن روز او هم به ده آمده بود تا پدر و مادر و خانواده اش را ببيند. قرار بود عسل سري هم به خانه آنان بزند. ساعت سه بعدازظهر راه افتادند. عصمت خانم آنها را به خانه برادرش بزد. مادر عسل و زن مشغول بگو بخند بودند. دختر بزرگ عصمت، فاطي، با گريه خانه دايي اش بازي مي كرد. گربه بزرگ و پشمالوي سياه سفيدي بود كه آن را كت و شلوار سياه صدا مي زدند. عسل به راهنمايي برادرزاده عصمت خانم به خانه دوستش رفت. بين راه پاشنه كفشش در تپاله ها و پهنهاي كنار ديوار خانه گير كرد. تا چشم كار مي كرد همه جا پهن و تپاله روي زمين پخش كرده بودند تا خشك شود. از خوش شانسي آنجا باران نيامده بود و گرنه با آن كفش و چادر نمي توانست در ده قدم از قدم بردارد. سوسن با ديدن دوستش ريسه رفت و گفت: «سلام قرتي خانوم! اگر پدرم تو را با اين وضع وسط حياط مي ديد شوكه مي شد. فكر مي كرد مهمان تهراني داريم.»
    عسل غش غش خنديد و گفت: «اِ، مگر من چي از مهمان تهراني كم دارم. به جاي اين حرفها، يك ليوان آب بده كه از تشنگي مُردم. فصل بهار و اين همه مگس! من كه نمي فهمم چطور مردم اينجا بوي پهن و اين پشه ها را تحمل مي كنند. من كه خفه شدم. خدا به داد برسد.»
    دوستش به طعنه گفت: «با اين همه ناز و افاده نمي خواهي يك استكان چاي بخوري؟»
    «نه، بايد زودتر برگردم. شنيده ام ساعت شش از خانه داماد خنچه عروس و خلعتي هاي خانواده عروس را مي آورند.»
    دختر نگاه مشكوكي انداخت و گفت: «من كه نفهميدم شما چه فاميلي با گلي و خانواده اش دارين كه به اين عروسي دعوت شده اين!»
    عسل لبخندي زد.«چندبار بگويم ما دوست خانوادگي هستيم. با عصمت خانم هم دوست هستيم. حالا تو چرا نمي آيي؟ من كه فكر مي كردم تو ده همه همديگر را مي شناسند و شما هم دعوت شده اين.»
    «ديوانه شده اي، كسي من را دعوت نكرده.»
    «حالا من دعوتت مي كنم.»
    «برو بابا. خودت هم اضافي هستي.»
    عسل از سوسن خداحافظي كرد و به طرف خانه گلي راه افتاد. تعارفي بود كه از دهانش در رفته بود. هيچ مايل نبود او هم آنجا باشد. نوعي حسادت در صداي سوسن موج مي زد. انگار كه حضورش جاي او را در ده تنگ كرده باشد. به اين دليل هم بود كه حرفي از سلمان و سيروس به او نزده بود. مي دانست كه مسخره اش خواهد كرد و يا شايد در مدرسه پخش كند. سوسن اهل عاشق شدن نبود. منتظر بود كه بعد از تمام كردن درسش خواستگار پر و پا قرصي كه احتمالاً پسرخاله يا پسرعمه اش هم باشد در خانه شان را بكوبد و او را بگيرد. عسل به روزي فكر كرد كه يكبار سر كلاس، يكي از بچه ها بلوز كوچكي براي خواهر زاده اش بافته بود و به ديگران نشان مي داد. همه با آب و تاب از آن تعريف مي كردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل بي تفاوت شانه بالا انداخت و گفت كه مدل ساده اي است و همه مي توانند ببافند، يكي از رو و يكي از زير. اينكه به به و چه چه ندارد! سوسن به او تشر زد كه چرا زبانش نمي آيد از بلوز تعريف كند. عسل نمي توانست مثل بقيه تظاهر كند و الكي از چيزي تعريف كند، اما آن روز توصيه سوسن را به گوش گرفت و سعي كرد مثل چند دقيقه قبل خود او، تعارف بيخودي كه از ته دل نبود بكند. واقعيتش اين بود كه او حق داشت. آدمها از تعريف و تمجيد دروغي خوششان مي آمد. كسي كه دلش به تعارفي خوش باشد، نبايد آن را از او محروم كرد. و حالا سوسن با يك تعارف خشك و خالي به همان يك ليوان آب قناعت كرد. عسل خيلي زود از او خداحافظي كرد و راه افتاد.
    برادرزاده عصمت كنار ديوار و چشم به در خانه سوسن دوخته و منتظر عسل خبردار ايستاده بود. قدم كه برداشت، ده بيست تا مگس از پهنه ي ديوار بال زدند. گلنار خنده اش گرفت. با هم راه افتادند. در راه با دختر چهارده ساله كه تنها سه سال از او كوچك تر بود درددل مي كرد. گلنار پرسيد كه آيا او ازدواج كرده؟ عسل گفت كه هنوز برايش زود است. او مي خواهد ديپلم بگيرد و به دانشگاه برود.
    دختر خنديد. دندانهاي قشنگش بيرون ريختند. به سادگي گفت: «آخرش چه، بايد كه شوهر كني.»
    عسل ياد حرف مادرش افتادكه همه دخترها به دانشگاه نمي روند و درس نمي خوانند. تازه هم مي توان شوهر كرد و هم درس خواند.
    گلنار گفت: «اينجا اگر دختري به سن تو برسد مي گويند ترشيده و خانه مانده.»
    عسل از اين حرف او خوشش نيامد. گفت: «اگر اين جوري است تو چرا شوهر نكردي؟ يعني داري ترشيده مي شوي؟!»
    گلنار با همان لحن بچگانه اش جواب داد: «من شوهر كردم، اما طلاقم دادند.»
    پاهاي عسل از شنيدن جواب دختر به زمين چسبيد. با حيرت گفت: «راستي؟ آخه چرا؟ هم به اين زودي شوهر كردي و هم طلاق گرفتي؟»
    گلنار آهي كشيد. دست به سوي شاخه بلند مجنون، كه سرراهش و كنار جوي آب سايه انداخته بود برد. نوك شاخه را نوازش كرد. عسل فكر كرد مي خواهد آن را بشكند، اما گلنار دلش نيامد. با دستهاي كوچكش شاخه ها را ناز كرد و گفت: «من را براي پسرعمويم خواستگاري كردند. مادرم هم مخالف بود. عمو و خانواده اش آمدند و رفتند و مدام اصرار كردند. دست آخر پدرم قبول كرد و من را عقد كردند. مادرم گفت كه خودش را مي كشد. پدر هم گفت برو بكش. او هم ته حياط رفت و شيشه د.د.ت را سر كشيد. پدر كه باور نمي كرد او اين كار را كرده باشد، به تهديدش اهميتي نداد. براي كاري بيرون رفت. من ديدم حال مادر خوب نيست و دل و جگرش بالا مي آيد. دنبال زن عمو رفتم. مادرم را كه خون استفراغ مي كرد به بيمارستان شهر بردند و خواباندند. مادر بعد از دو روز از دنيا رفت و من و دو خواهر و برادر كوچكم را تنها گذاشت. بعد از آن قضيه، زن عمو دو پايش را در يك كفش كرد و گفت كه پسرش بايد من را طلاق بدهد.»
    عسل كه با دهان باز داستان گلنار را گوش مي كرد، خواست داد بزند آخه چرا طلاقت بدهند.
    دختر خودش ادامه داد: «آنها مي گفتند من عروس خوش يمني نيستم. هنوز نيامده خون ريخته ام و باعث مرگ مادرم شده ام. مي دانم كه شايد باور كردنش دشوار باشد، اما خوشحال شدم و حالا مي توانستم از خواهر و برادرانم مواظبت كنم.ز
    عسل نمي دانست چه بگويد. به آخر راه رسيده بودند. گفت: «شايد خدا قسمت بهتري براي تو دارد.»
    دختر با تبسمي از او جدا شد و رفت كه شام خانواده اش را تهيه كند.
    عسل نزديك در چوبي بزرگ كه نيمه باز بود رسيد. در خانه عروس غوغايي به پا بود. افراد فاميل دسته دسته در حياط آفتابه مي بردند و لگن مي آوردند. داخل اتاق سه در چهار تو در تو، زنان با چادر و چاقچور روي پتوهاي پلنگي جا خوش كرده بودند و دو تا و سه تا سر در سر هم اختلاط مي كردند. در آن ميان دختر عصمت گريه مي كرد. درنا پرسيد: «اين ديگر چه مرگش است؟»
    عصمت ناليد و گفت: «يكي از بچه هاي برادرم اسم گربه را صدا زده. فاطي از اسم كت و شلوار سياه كه به گربه داده اند بدش مي آيد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن گردن كلفت استخوان داري كنار در نشسته بود. از اينجا تا آنجا يك خروار دنبه با خودش داشت و جاي دو نفر را گرفته بود. عصمت سقلمه اي به آرنج عسل زد و با صداي آهسته اي نجوا كرد و گفت: «اين هم بلبل خانم، مادر سيروس.»
    دختر چشمهايش چهارتا شد. سيروس با آن قيافه زردنبو، چنين مادر شير و گردن كلفتي داشت. دوباره نگاه پر اشتياقي به زن انداخت. بلوز و دامن پر چين گلداري به تن داشت و يك جليقه توري دست باف از رويش پوشيده بود. رنگهايش هماهنگي نداشتند. صورت زن مثل تربچه قرمز بود و پوست دست و پايش سفيد بود. چشم و ابروي قشنگي با چند خال گوشتي روي گونه و بناگوش داشت. با شنيدن صداي مردان در حياط، يكي از بقچه هاي سفيد خنچه را از زير خلعتي ها بيرون كشيد و روي سرش انداخت. گوشه لچك را از زير گوش رد كرد و پشت گردن و روي بند پيشاني گره درشتي زد. عصمت خنديد و گفت: «اين جوريش را نگاه نكن. از افاده مي تركد. لبخند نمي زند مبادا صورتش چروك بيفتد.»
    درنا لبش را كج كرد و پرسيد: «افاده چي را مي كند؟ رفتار دهاتي اش كه به آن پز نمي خورد. بايد يك فكري هم به حال آن چند لايه شكمش بكند!»
    «شوهرش افسر ژاندرمري است و انگار درجه اش را به زنش داده اند. اگر بداني با چه ادا و اصولي حرف مي زند، البته اگر حرفي بزند. جلو فاميل شوهر خودش را خيلي مي گيرد.»
    حياط خاكي هنوز از باران چند روز قبل خيس بود. در گوشه اي آجرهاي گلي چيده بودند و با قاشقهاي چوبي ديگ آبگوشت را هم مي زدند. دو تا بره را كشته و دود تلخ هيزم تر در حياط پيچيده بود. عصمت پيرزني را با انگشتش نشان داد كه صورتش مثل پوست خشكيده سيب چروك خورده بود و گفت: «اين مادربزرگ سلمانست. حق مادري گردنشان دارد. مادرش كه فوت كرد، اين زن آنان را به آغوش كشيد. البته پدر سلمان دوباره زن گرفت. زن مهربان و بي زباني است و بچه ها را خيلي دوست دارد.»
    درنا گفت: «يعني آدم بي زباني هم پيدا مي شود.»
    عصمت جواب داد: «نه. زن بيچاره به راستي لال بود و نمي توانست حرف بزند. از روزي كه به خانه شان آمد، به اينها محبت كرد تا جاي مادرشان را پر كند.»
    نامادري سلمان روسري گل گلي دور صورت و گردنش پيچيده بود و صورتش مثل سيب زميني با فرورفتگي و برآمدگي گونه هايش بيرون زده بود. ابروهاي زن خال كوبي شده و تو ذوق آدم مي زد. عسل نگاهي به مادربزرگ سلمان و سيروس انداخت. مهر در دلش جوشيد. پيرزن خنده رو لثه بي دندانش را باز گذاشته بود. مهر در دلش جوشيد. پيرزن خنده رو لثه بي دندانش را باز گذاشته بود و چشم به دهان اين و آن داشت. پدر سلمان چاقو به دست در حياط مي گشت. دنبال گوني حصيري بود تا گوشتهاي خرد شده را روي آن بريزد. دل عسل گرفته بود. زنان ده با چشمهاي از حدقه درآمده به او و مادرش زل زده بودند. عصمت در گوش درنا گفت: «چشمهايت روشن. تو را مادرزن سلمان معرفي كرده اند.»
    درنا و زن خنديدند. عسل از شنيدن اين حرفها دلش بيشتر گرفت و از آمدن به آنجا پشيمان شد. او كه فكر مي كرد تا از راه برسد سيروس آنجا اتراق كرده و دم در آنها را تحويل مي گيرد، حال با غيبت او پاهايش سست شد. مي خواست گوشه اي خلوت خودش را پنهان كند. آنجا در آن اتاق شلوغ پر از زنان دهاتي چه مي كرد. مثل آن بود كه آرام آرام نامزدي سلمان به او تحميل مي شد. بچه تر از اين بود كه فكر كند عنوان نامزدي مراحل خودش را داشت. زنان و دختران يك دور در آن اتاق تنگ رقصيدند. يكي از زنان دنبك مي زد و ديگري دري دستش گرفته بود و با دستش مي كوبيد. دو تا زن هم وسط اتاق قر بابا كرم مي دادند. هر باري كه يكي سراغ عسل مي آمد تا براي رقصيدن بلندش كند، او پيچ و خمي به خود مي داد و مي گفت كه دل درد و سر درد دارد. شايد فكر مي كرد كه بهانه خوبي دستش آمده وحريف سمج را براي پيدا كردن رقصنده بعدي از ميدان به در مي كند. واقعيت اين بود كه عسل هيچ وقت نرقصيده بود. در جمع و وسط اتاق كه ايستاد زمين زير پايش گود مي شد و كف پاهايش گرد. پايش به پاي ديگر مي پيچيد و گيج گيجي دور خودش مي چرخيد. شرم او بيمارگونه بود و بيشتر حالت ترس از رقصيدن در حضور جمع را داشت. وقتي در خانه شان تنها بود، براي ورزش كردن هم شده گليمش را از آب در مي آورد و براي خودش مي رقصيد و قر مي داد،ولي در مقابل چشمهاي ديگران و بربر نگاه آنان فوق العاده خجالتي بود. دست خودش نبود. دست و پايش را گم مي كرد و به هم مي پيچيد. مادرش قبول كرده بود كه عسل رقص بلد نيست. هيچ كس زير بار نمي رفت و باور نداشت كه دختري به خوشگلي و زنده دلي عسل، رقص بلد نباشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 17 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/