آن روز برادرهایش هم از مدرسه آمده بودند. مادر بعد از ناهار همه بچه ها را جمع کرد. آنان اظهار خستگی کردند و تا داخل بازار برسند مدام غر می زدند. برف ضخیمی یخ زده و روی آسفالت خیابانها و پیاده رو نشسته بود. آدمها با شال و کلاه، دست در جیبشان تپانده و در رفت و آمد بودند. به هر زحمتی بود درنا در مرکز شهر تاکسی گرفت و همگی با هم راهی خانه خاله شدند. راننده که مرد جوان خوش قیافه ای بود، با خنده رویی سر صحبت را باز کرد و از درنا پرسید که انگار خیلی راه آمده اند و بچه ها خسته اند. درنا هم گفت که در خیابان مسیر زندگی آنان کمتر تاکسی رفت و آمد می کند. مرد با لبخند ممتدش که روی اعصاب عسل سوهان می کشید، آدرس خیابان آنان را پرسید و با صدای مفتخری گفت که پدرش سالها در همان مسیر رانندگی کرده. درنا اسم پدرش را که شنید شناخت و فهمید که راننده تاکسی رضا، پسر حمدالله خان، است. راننده مهربان و مردمداری که به درد مردم می رسید و در انتخاب مسیرها زیاد به فکر پول نبود.
سر درد دل درنا و راننده سر بیماری پدر رضا باز شد. شکر خدا آنان زود به مقصد مورد نظر رسیدند. بچه ها با خوشحالی از رسیدن به خانه خاله جیغی کشیدند. عسل نفس آسوده ای از پرچانگی مرد کشید. رضا به درنا خانم قول داد که هر موقع آنان را در خیابان ببیند، نگذارد که در سرمای زمستان و گرمای تابستان و باران بهاری پیاده بمانند. عسل طاقت نیاورد و پرسید که آن همه مهربانی مرد چه علتی دارد.
رضا با خنده پررنگی گفت: «من عاشق یکی از همسایه های قدیمی شما بودم که مثل قمری از دستم پرید و رفت و همه اش تقصیر همین پدر... بود.»
در همان حال مرد تاکسی را نگه داشت. بچه ها پیاده شدند . از درنا پرسید که بر می گردند، که دنبالشان بیاید. درنا کمی فکر کرد. مرد با آنان ارزان حساب کرده بود. اتفاقاً عصری هوا سردتر می شود و بچه ها از حمام آمده بودند، سرما می خوردند. عسل که از پیله کردن رضا خوشش نیامده بود در شک مادر لگدی کوبید و با پادرمیانی گفت: «مادر بچه ها که شال و کلاه دارند.»
در آن روزها عسل برای برادرانش پلیور، کلاه و دستکش زیبایی بافته بود که گرم هم بودند. رضا راهش را کشید و رفت و پیش خودش فکر می کرد که عصری از آن مسیر عبور خواهد کرد.
آن روز بعدازظهر خیلی خوش گذشت. خاله با مهربانی آش کشک را جلوی بچه ها گذاشت و بعد هم با میوه و چای از آنان پذیرایی کرد. هوا تقریباً تاریک شده بود. درنا واهمه از راه رسیدن شوهر خواهرش را داشت و نمی خاست مرد آنان را در آنجا ببیند و بعدها کاسه ای به کوزه ای بخورد منت سرش بگذارد. خاله درد او را درک می کرد و اصراری برای ماندن آنان نداشت. سایه تاریکی روی برفهای یخ زده خیابان افتاده بود. مکانیکیهای همسایه خاله کم کم می بستند. عسل مواظب برادرانش بود و مارد ساک لباسها را با خودش می کشید. مارد یکباره متوجه ماشین آبی رنگی شد که جلوی پایشان نیش ترمز کرد.
عسل به دنبال برادر کوچکش که حوصله اش سر رفته و شیطنت می کرد رفت. شوخی خطرناکی بود. یادش افتادکه در همان بلوار شلوغ و پر رفت و آمد، ماشین شوهر زن همسایه را زیر گرفت و برای همیشه فلجش کرد. با پرخاش بالهای چادر را رها کردو از آستین پسرک کشید و با سرزنش دستش را محکم گرفت. می ترسید مبادا ماشینی به او بزند. جاده شلوغ بلوار حواسش را پرت کرده بود. ناگهان ماشینی پیش پایش ترمز کرد. صدای گوشخراش برادرش روی آسفالت یخ زده، او را سرجایش میخکوب کرد. ناخودآگاه برادرش را به طرف خود کشید. صد تا فحش و بد و بیراه در سرش وول می خورد. می خواست حال راننده را بگیرد. چطور می شود دو تا آدم گنده را وسط خیابان نبیند. بدون اینکه سرش را بلند کند، با صدای گرفته ای گفت: «آقا مگه کوری؟»
راننده پوزخندی زد و گفت: «قربون شکل ماهت برم، دیدن جمال تو من را کور کرده. شما چی؟ شما که کور نیستین، پس چرا می خواهی خون خوشگلت را گردن من بیندازی؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)