صفحه 2 از 17 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل سوم...

    ميگويند عشق دارويست كه دواي همه دردهاست.

    عسل كتاب شعر را بست و گوشهاي گذاشت. با پوزخندي به خودش گفت: تا عشق چه باشد. گاهي وقتها عشق خود درد است. درد كِي ميتواند درمان هم باشد. عشق هم درد است و هم درمان.
    تابستان خسته كننده به كندي گذشت. پاييز با طمطراق شاعرانهاش از راه رسيد. پاييز فصل رمانتيكي است. فصل شاعران و نقاشان و آدمهاي عاشق است. دختر و پسران جواني كه در كنار هم در پاركهاي و خيابانهاي پر درخت قدم ميزنند و دانه دانه برگهاي ترد رنگين را از شاخه ميچينند و رنگهاي زيباي شان را ديد ميزنند. طبيعت پاييز، فصل برگ ريزان، همه جا ديدني است. پاييز زيباييها و دلتنگيها را به ياد آدم ميآورد.
    روي نيمكت حياط مدرسه نشسته بودند و به برگهاي زرد و نارنجي زل ميزدند. عسل برگهاي ريز مجنون را در دستش جمع كرد. آنها را در مشت فشرد. صداي خش خش ملايمي به گوشش رسيد. زيباييها ترد و شكننده در دستش خرد شده بود. رو به آرزو گفت: «ميبيني يك حركت نادرست ميتواند چه بكند.»
    آرزو خنديد و گفت: «بله، اما تو كجايي؟ چرا اين قدر پكري؟ مگر اتفاقي افتاده؟»
    «ديگر ميخواستي چه بشود، مثل اينست كه دار و ندارم را در قمار باختهام.»
    آرزو نیشخندی زد و گفت: «دلت خوشه دختر، من امسال رد شدم. دیگر نمی توانیم در یک کلاس باشیم. تو صبحها می آیی و من عصرها. می دانی یعنی چه؟»
    عسل شانه اش را بالا انداخت و گفت: «متأسفم. این را دیگر نمی دانستم. من با معدل هفده و نیم قبول شدم.»
    آرزو به دستش زد و گفت:«سیب زمینی خوش شانس. تو چه مرکته. شانس من راباش که هر موقع خانه می روم مادرم سرزنشم می کند.»
    عسل با بی قیدی گفت: «گوش تو که دیگر باید از این حرفها پر شده باشد. من را بگو که بدبخت شده ام و خودم خبر ندارم.»
    این بار آرزو با دست پشت دوستش زد .مشت پر شده اش روی زمین ریخت. حیرت زده پرسید: « چی شده؟ می گی یا نصف عمرم می کنی؟ نکنه سرطان گرفته ای، نه فکر می کنم یک چیز بدتر اتفاق افتاده. نامزد کردهای و در خواب دیده ای که به خانه شوهر رفته ای . آره خودشه، خانه بخت رفته ای؟»
    عسل هاج و واج نگاهش کرد و گفت: «تو هم دلت خوشه ها. یادته یک آهنگی را زیر لبی زمزمه می کردی و می خوندی، من از پایان شروع کردم، من از مغرب طلوع کردم...»
    «خب که چی؟»
    «تو این آواز را برای من می خواندی. می دانی یعنی چی، یعنی اینکه من غروب کرده ام. بدبخت شده ام، از آخر شروع کرده ام. حق با تو بود.»
    آرزو از جایش برخاست و روبه روی دختر ایستاد تا راحت تر بتواند جوابش را بدهد. قیافه اش حالت کسی را داشت که نمی دانست چه بگوید. از حالت جدی دوستش بخندد یا اینکه از غمی که در چشمهای دختر موج می خورد و می شکست، غصه بخورد. با دیدن قیافه مثل مادر مرده عسل، خنده از لبش دور شد. باور نمی کرد چه بر سر این دختر شوخ و شنگ آمده بود که این طور نشسته و آه و ناله می کند. نوک انگشتش را روی پیشانی دختر گذاشت و با لحن جدی پرسید: «ببینم تو حالت خوبه؟ تبی، چیزی نداری؟ همه اش ناله می کنی. از وقتی آمده ای اینجا یک حرف درست و حسابی از دهانت در نیامده. می خواهم بدانم سر به سر من می گذاری یا ...»
    عسل با بی حوصلگی جواب داد: «یا چی؟»
    «گفتم شاید زبانم لال مردنی باشی. خواستم بگم حلوای ما را فرامشو نکنی.»
    عسل که تازه دو ریالی اش افتاده بود، با مشت به شکم دختر کوبید و گفت: «زهر مار بخوری. فکری به حال من فلک زده بکن که در خودم می سوزم و می سازم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آرزو گفت: «الان زنگ می خورد و من باید باز هم بروم سر کلاس اول نظری بنشینم. می دانی این یعنی چی؟ برای من افت تحصیلی. پس حاشیه نرو و بی زحمت حرفهایت را بگو تا خبر مرگم بروم پی کارم.»
    عسل پوزخندی زد و گفت: «یعنی این قدر خنگی. تو که همه را با یک بار از اول خوانده ای.»
    «اگر می خواندم و می فهمیدم که مردود نمی شدم.»
    عسل آهی کشید و گفت: «باشه، داستانم را می گویم، ولی وای به حالت که مسخره ام کنی. دمار از روزگارت در می آورم. فهمیدی؟ کاری می کنم که دیگر نتوانی راه بروی؟»
    «خبه، واسه من اِفه نیا. تعریف کن ببینم این تابستان چه غلطی کرده ای. چه بندی را آب داده ای که این قدر ماتم گرفته ای. نکند کشتیهایت غرق شده؟»
    عسل همه چیز را از سیر تا پیاز برای دوستش آرزو تعریف کرد. دست آخر هم نگاهش را به او دوخت تا عکس العملش را ببیند. آرزو دلش می خواست از ته دل قهقهه بزند و به دوستش عشق بچه گانه اش بخندد، اما چون به او قول داده بود، نتوانست. ناگهان خنده دلش تراوش کرد و لبخند کوتاهی روی صورت آرزو پاشید و گفت: «پس تو هم عاقبت آلوده شدی. فکرش را بکن. دوست کوچولوی من عاشق شده. تو که به ریش همه می خندیدی. تازه بدتر از آن، عاشق یک روح خیالی، تصور باطل و عکس سوخته شده ای. آخه دختر، آدم قحط بود؟!»
    عسل نگاهش کرد. آرزو از ترسش کمی عقب رفت. عسل دید که او وقتی می خندید چین ظریفی روی دماغش می افتاد و قیافه او را بامزه تر می کرد. آرزو صورت قشنگی داشت. چشمهای قشنگ،دماغش کمی پهن بود و لبهای گوشتی با دهان گشاد و پوست مهتابی که همه روی هم حالت دوست داشتنی به او می داد. عسل هم خندید. دختر یادش آمد که چقدر سربه سر آرزو گذاشته بود. آنان هم کلاسی بودند. عسل بیشتر وقتها از او کتاب داستان قرض می گرفت و می خواند. مادر عسل چندباری او را در راه مدرسه با دخترش دیده بود و از او خوشش نمی آمد. گفته بود که باید رابطه اش را با آرزو قطع کند. عسل نمی توانست او را به خانه شان دعوت کند، اما دلیلی نمی دید که با او قطع رابطه کند. او آرزو را دوست داشت. دختر خنده رو و شوخ طبعی بود. شاد و بی غل و غش بود. درسته که اهل درس خواندن نبود و به زحمت نمره قبولی میگرفت، اما همیشه سرحال بود. زیادی آرایش می کرد، مانتو کوتاه می پوشید، روسری نازک سر می کرد و همیشه خدا کاکل رنگ شدهای از موهایش را بیرون می ریخت. با ناز و عشوه دستش به تارهای مویش بود که باد روی پیشانی اش به باز می گرفت. دو سه انگشتش پر از انگشتری و حلقه های نازک و زنجیر دستبند بود. وقتی حرف می زد می خندید و همین کارش بیشتر جلب توجه می کرد. کفشهای پاشنه بلند باریک می پوشید و با قر و قمیش راه می رفت.
    درنا هر موقع او را در خیابان می دید در خانه غرولندش را سر عسل می زد و می گفت: «من نمی فهمم این دختره مادر ندارد. آیا نمی تواند به دخترش بگوید که مواظب حرکات و لباس پوشیدنش باشد. چرا کسی به او نمی گوید تو که عروسی نمی روی، این آرایش غلیظ برای چیه. رژ لب و رژ گونه و خط چشم. این چه وضع لباس پوشیدنه. مانتو کوتاه و تنگ که تمام شکل و شمایل اندامش معلومه. عسل، بهت گفته باشم که حق نداری با این دختره بگردی. وای به حالت اگه ببینمت که با اون در بازار ول باشی.»
    عصر که می شد آرزو با دو دوست همکلاسی اش که مثل خودش بودند برای خرید به بازار می رفتند و مانور می دادند. بچه های تازه به بلوغ رسیده و سربازهای پادگان که برای مرخصی بیرون می آمدند، دنبالشان راه می افتادند و متلکهای آبدار نثارشان می کردند. بین بچه های کلاس پیچیده بود که به او لقب آرزو کاراته داده بودند.
    برعکس عسل که همیشه با مادرش جایی می رفت، اجازه آرایش نداشت، خانه دوستی نمی رفت و خلاصه به تمام معنی تحت کنترل بود. جای تعجب هم نبود که هیچ وقت سیروس را در خیابان نمی دید. دلش برای او تنگ شده بود. برای آرزو هم خیلی جالب بود که دوستش عاشق شده. آن هم عاشق کسی که یکی دوبار بیشتر ندیده بودش و خبری از او نمی گرفت. بدتر از همه عشق یک طرفه عسل بود و آرزو در این مورد نمیتوانست کمیک به او بکند.عسل نه آدرسی از سیروس داشت و نه شماره تلفنی که با آرزو بنشینند، عقلشان را روی هم بریزند و برای او نامه بنویسد یا به خانه اش تلفن کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دور و بر آنها مرسوم نبود دختری عاشق و برای ابراز عشقش پیشقدم شود. هنگامی که دختران نمی توانند خواستگاری پسری بروند، همان بهتر که در خیابان متین و باوقار رفتار کنند تا خانواده ای پسردار آنان را ببیند و بپسندد و بعد هم بیاید برای پسرش بگیرد. دختر شل و ول مثل تکه ای جواهر می ماند که خوشگل و گران باشد، ولی در کنار خیابان ارزان فروخته می شود. یا مثل پارچه ای قشنگ و خوش آب و رنگ که پشت شیشه ویترین آویزان شود تا دل بهترین مشتری را که ته جیبش هم صدای جرینگ سکه طلایی به گوش می رسد ببرد و آن را بخرد. رسم و رسومی بود که ظاهر همیشگی و سنتی بود و در باطن با دختران مثل کالا برخورد می شد. در این میان عشق ارزش چندانی نداشت.
    آرزو انگشت شستش را روی چانه اش گذاشت و حالت قشنگی به صورتش داد. چشمهای درشت و شهلایش را به او دوخت و گفت: «راست می گفتی، بیچاره شده ای و خبر نداری. من فکر کردم عاشق یکی از این اعجوبه های خودمون که میشناسیم شده ای. چه می دانم این خپله یا آن چشم سبزه با ماشین پژو که ...»
    عسل مشت پر از برگهای خرد شده را به طرفش پاشید و گفت: «بی مزه، این بود کمکت. تو اگر عشق را تجربه کرده بودی این جوری حرف نمی زد. اولاً من چشم دیدن خپل را ندارم، آن چشم سبزه هم که بیشتر از من و تو عشوه می آد. تازه این جور پسرا خطرناکند. نمی بینی هر روز یکی از ماشینهای بنگاه را بر می دارند و از بس که بیخودی در خیابانها چرخ می زنند و ویراژ می دهند، آسفالت خیابان را صاف کرده اند.»
    آرزو گفت: «تو مشکل پسندی. هر دوشون خوشگل ترین دختر دبیرستان را تور کرده اند.»
    «باشه، می بینیم. پسری که دختری را تور کند، چنان به زمین می زندش که روح خودش هم خبر نداشته باشه، چه برسه به من و تو!»
    عسل با خودش فکر کرد که این دختر چقدر ساده است و فکر می کند هر پسری چهار چرخی زیر پایش گذاشت و به او لبخند زد، یعنی که دوستش دارد و برایش می میرد. یاد حرف مادرش افتاد که می گفت این جور پسرهای خیابانی آبروبر هستند و این فکر را هم با صدای بلند به زبان آورد.
    آرزو با ناز، سقلمه ای به آرنج او زد و گفت:« تو چقدر بدبینی دختر! می ترسم با این افکار قدیمی و عهد بوقی ات در خانه بمانی و در ترشی هفت بیجار مادرت بیفتی. از حالا مادرت باید خمره بزرگی برات بخره.»
    «باید بدونی که بدبینی و خوش بینی کلمه صحیحی نیست. اگر سر کلاس روانشناسی ناخنهایت را درست نمی کردی و به صحبتهای دبیر گوش می دادی، می فهمیدی که آدمها شخصیت بسته، باز و یا سلطه گر دارند.»
    پای آرزو در پاشنه بلند کفشش پیچید و سکندری خورد. عسل او را از پشت مانتواش گرفت و گفت: «آخه مگه تو می خوای بری مهمونی که اینها را پوشیده ای. کم مانده بود بیفتی و پایت قلم شود.!»
    آرزو گفت: «ببین تو چقدر ساده لوحی! این کفشها پاهای من را بلند و خواستنی نشون میده. تازه قدم هم بلندتر می شه.»
    عسل هرهر خندید و گفت:«که جی بشه؟!»
    «که جذابتر به نظر بیام!»
    «چی چی تر؟!»
    «هیچی بابا ولش کن. تو هم خنگی، هم شوتی!»
    «من شوت نیستم. این قدر می دونم که وظیفه تو در این سن و سال درس خوندنه.»
    «تو را به خدا حال من را با این حرفهای چرت به هم نزن که خسته شده ام.»
    «نکند تو دوست داری من هم تأییدت کنم. من اگه دوست واقعی ات باشم، راستش را می گویم.»
    «ببین عسل جون خودت را خسته نکن. من درس به خون نیستم. دیر یا زود هم روی کتاب را می بوسم و کنار می گذارم. تو نمی دونی در خانه ما چی می گذره.»
    «چرا این حرف را می زنی. تو که دختر کم هوشی نیستی.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «پدر من که از صبح تا شب پای منقل و وافورش چرت می زنه، مادرم هم که همش سرش به کار خودشه. معلوم نیست کجا می ره و از کجا می آد. ما خیلی کم همدیگه را در خونه می بینیم. خواهرم هم بدتر از خودم آزاد, برای خودش هر کاری می کنه. از مدرسه بیرونش انداختن. مادرم می گه که اشکالی نداره، درس بخونه که چی بشه. همون بهتر که یه شوهر خوب پیدا بکنه. می فهمی چی میگم عسل؟ برای مادر من مهم نیست ما چه کار می کنیم، مهمونی کی می ریم و چی می پوشیم.»
    «شوهری که در خیابون پیدا بشه، به درد همون خیابون هم می خوره. ندیدی سر فریده چی آمد؟ خوبه که دوست خودت هم بود. با یه پسر خوش قیافه ای فرار کرد. معلوم شد که پسره در یکی از دهات زن و بچه داشته و او را برای بیگاری کشیدن اونجا برده. خانواده اش یک مدت او را سر خود ولش کردن. وقتی دیدن از دختره خبری نشده، پرسان آدرس خانه مرد را گیر آوردن و سراغ دختره رفتن. دختره را در لباس کردی و با چنان سر و وضع ژولیده ای پیدا کردن که خودشون هم نمی شناختن. زن اول مرد گفته، این کارشه که هر چند وقت یک بار با دختری فرار و بیچاره اش می کنه. شما هم تا دیر نشده خواهرتون را بردارین ببرین و نجاتش بدین. خلاصه آنان هم دختره را می آورن و طلاقش را می گیرند. تازه با کمک پول باباش او را به ریش یک پسری بسته اند، می خواهی همچین بلایی سر ما هم بیاید؟!»
    آرزو ادای عسل را درآورد و گفت: «وای ی ی ی که چقدر ترسیدم. من که رفتم.»
    «وایستا! پدرسوخته کارت دارم!...» و به دنبالش دوید. دل دختر تاب نیاورد. باید یک چیزی می گفت که دیگر سر به سرش نگذارد. لبخندی شیطانی روی لبش نشست.
    آرزو برگشت. دستهایش را باز کرد و با صدای بلند برای او خواند:
    همه میدونن که عاشقی کار دله
    گناه من چیست که این کار مشکله
    عشق تو دیوونه م کرده
    بی آشیونم کرده
    نام تو نازنینو
    ورد زبونم کرده
    عسل مثل ترقه از جایش پرید و دنبال او گذاشت. دختر پا به دو گذاشت. عسل داد زد و گفت: «صبر کن، ندو... وایسا اگر راست می گویی در نرو تا حسابت را کف دستت بگذارم.»
    آرزو گفت: «دلت خوشه ها. این همه پسر ترگل و ورگل تو خیابون ریخته، آن وقت تو عاشق یک پسر بی پدر و بی عاطفه شده ای. او دانه ای پاشیده و حرفی زده و رفته پی زندگی اش. آن وقت تو فکر کرده ای که خبریه. برو بابا حوصله داری. دیرم شده باید تا اسمم خط نخورده، بروم سر کلاس.»
    عسل حوصله کلاس رفتن نداشت. روی نیمکت آویزان شد. وسطهای زمستان بود. هنوز اتفاقی نیفتاده بود. هر چه در شهر، در بازار و کوجه و خیابان قدم بر می داشت و چشم می دواند، بی نتیجه آه می کشید و با ناامیدی چهره درهم می کشید. آن روز وقتی از مدرسه به خانه رفت، چشمش به ساک مادرش افتاد که انگار راهی جایی بود. درنا با خنده گفت: «خاله ات اینجا بود. اصرار کرد برویم دیدنش.»
    دختر با بی میلی گفت: «شما که گفتین خاله اینجا بود، دیگه برای چی ببینینش.»
    «اولاً تو که ندیدیش. از آن گذشته، گفت حموم را روشن کرده ودیگه لازم نیست این هفته برویم حمام بیرون.»
    دختر تبسمی کرد و تسلیم شد. با اینکه حال و حوصله از خانه خارج شدن را نداشت، چه برسد که خانه خاله برود و حمام هم بکند، رضایت داد. مادر حق داشت. آنها در خانه حمام نداشتند و هر چمعه صبح تا شب علاف می شدند که به حمام شهر بروند و نمره خصوصی بگیرند. او خجالت می کشید که بین زنها به حمام عمومی برود و ترجیح می داد که دیر به دیر حمام کند. زمستانها در خانه یک جوری آب گرم می کرد و در تابستانها هم دوش سرد می گرفت. در آن روزها هر کسی در خانه اش حمام نداشت. پدر عسل هم اهمیت زیادی نمی داد که ساختمان مد روز برای خانواده اش بسازد و به همان دو اتاق و قهوه خانه قانع بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آن روز برادرهایش هم از مدرسه آمده بودند. مادر بعد از ناهار همه بچه ها را جمع کرد. آنان اظهار خستگی کردند و تا داخل بازار برسند مدام غر می زدند. برف ضخیمی یخ زده و روی آسفالت خیابانها و پیاده رو نشسته بود. آدمها با شال و کلاه، دست در جیبشان تپانده و در رفت و آمد بودند. به هر زحمتی بود درنا در مرکز شهر تاکسی گرفت و همگی با هم راهی خانه خاله شدند. راننده که مرد جوان خوش قیافه ای بود، با خنده رویی سر صحبت را باز کرد و از درنا پرسید که انگار خیلی راه آمده اند و بچه ها خسته اند. درنا هم گفت که در خیابان مسیر زندگی آنان کمتر تاکسی رفت و آمد می کند. مرد با لبخند ممتدش که روی اعصاب عسل سوهان می کشید، آدرس خیابان آنان را پرسید و با صدای مفتخری گفت که پدرش سالها در همان مسیر رانندگی کرده. درنا اسم پدرش را که شنید شناخت و فهمید که راننده تاکسی رضا، پسر حمدالله خان، است. راننده مهربان و مردمداری که به درد مردم می رسید و در انتخاب مسیرها زیاد به فکر پول نبود.
    سر درد دل درنا و راننده سر بیماری پدر رضا باز شد. شکر خدا آنان زود به مقصد مورد نظر رسیدند. بچه ها با خوشحالی از رسیدن به خانه خاله جیغی کشیدند. عسل نفس آسوده ای از پرچانگی مرد کشید. رضا به درنا خانم قول داد که هر موقع آنان را در خیابان ببیند، نگذارد که در سرمای زمستان و گرمای تابستان و باران بهاری پیاده بمانند. عسل طاقت نیاورد و پرسید که آن همه مهربانی مرد چه علتی دارد.
    رضا با خنده پررنگی گفت: «من عاشق یکی از همسایه های قدیمی شما بودم که مثل قمری از دستم پرید و رفت و همه اش تقصیر همین پدر... بود.»
    در همان حال مرد تاکسی را نگه داشت. بچه ها پیاده شدند . از درنا پرسید که بر می گردند، که دنبالشان بیاید. درنا کمی فکر کرد. مرد با آنان ارزان حساب کرده بود. اتفاقاً عصری هوا سردتر می شود و بچه ها از حمام آمده بودند، سرما می خوردند. عسل که از پیله کردن رضا خوشش نیامده بود در شک مادر لگدی کوبید و با پادرمیانی گفت: «مادر بچه ها که شال و کلاه دارند.»
    در آن روزها عسل برای برادرانش پلیور، کلاه و دستکش زیبایی بافته بود که گرم هم بودند. رضا راهش را کشید و رفت و پیش خودش فکر می کرد که عصری از آن مسیر عبور خواهد کرد.
    آن روز بعدازظهر خیلی خوش گذشت. خاله با مهربانی آش کشک را جلوی بچه ها گذاشت و بعد هم با میوه و چای از آنان پذیرایی کرد. هوا تقریباً تاریک شده بود. درنا واهمه از راه رسیدن شوهر خواهرش را داشت و نمی خاست مرد آنان را در آنجا ببیند و بعدها کاسه ای به کوزه ای بخورد منت سرش بگذارد. خاله درد او را درک می کرد و اصراری برای ماندن آنان نداشت. سایه تاریکی روی برفهای یخ زده خیابان افتاده بود. مکانیکیهای همسایه خاله کم کم می بستند. عسل مواظب برادرانش بود و مارد ساک لباسها را با خودش می کشید. مارد یکباره متوجه ماشین آبی رنگی شد که جلوی پایشان نیش ترمز کرد.
    عسل به دنبال برادر کوچکش که حوصله اش سر رفته و شیطنت می کرد رفت. شوخی خطرناکی بود. یادش افتادکه در همان بلوار شلوغ و پر رفت و آمد، ماشین شوهر زن همسایه را زیر گرفت و برای همیشه فلجش کرد. با پرخاش بالهای چادر را رها کردو از آستین پسرک کشید و با سرزنش دستش را محکم گرفت. می ترسید مبادا ماشینی به او بزند. جاده شلوغ بلوار حواسش را پرت کرده بود. ناگهان ماشینی پیش پایش ترمز کرد. صدای گوشخراش برادرش روی آسفالت یخ زده، او را سرجایش میخکوب کرد. ناخودآگاه برادرش را به طرف خود کشید. صد تا فحش و بد و بیراه در سرش وول می خورد. می خواست حال راننده را بگیرد. چطور می شود دو تا آدم گنده را وسط خیابان نبیند. بدون اینکه سرش را بلند کند، با صدای گرفته ای گفت: «آقا مگه کوری؟»
    راننده پوزخندی زد و گفت: «قربون شکل ماهت برم، دیدن جمال تو من را کور کرده. شما چی؟ شما که کور نیستین، پس چرا می خواهی خون خوشگلت را گردن من بیندازی؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چی؟ شما که کور نیستین، پس چرا می خواهی خون خوشگلت را گردن من بیندازی؟»
    صدا به قدری آشنا بود که او را وادار کرد تا سرش را بلند کند. برادرش در جایش وول می خورد و بی تابی می کرد. یکباره بادیدن قیافه خندان و حلقه های فرری سیروس که روی پیشانی اش ریخته بود خشکش زد. مرد با چشمهای براق به او زل زده بود و ریز ریز می خندید. عضلات صورت عسل یخ زد. چشمش به گالانت آبی افتاد که مثل یک شیء مقدس از آسمان بر او نازل شده بود. همه وجودش چشم شد و به او نگاه کرد. همه جای خیابان تاریک به نظرش آبی آمد. احساس می کرد که در نقطه انجماد هوای سرد خیابان، تمام وجودش از نوک انگشتان پا تا کف موهای سرش به نقطه ذوب رسید. صورتش داغ شده بود. عشقی که به سیروس داشت در چهره اش نمایان شد و در چشمهایش برق زد. شرمی که در آن لحظه در وجودش چمبره انداخته بود، او را به خود آورد. با دست دیگر چادرش را جمع کرد.
    باد سرد غروب، صدای جذاب سیروس را به گوشش رساند. «تا کی می خواهی آنجا یخ بزنی؟ ماشین دیگه ای بیاد همه مان رازیر می کندآ.»
    لحن سیروس خنده دار بود. برادر عسل را خنداند. پسرک دستش را از دست خواهر بیرون کشید و بی محابا به طرف مادرش دوید و با فریاد مادر وسط خیابان ایستاد. بلوار بلند شهر با ردیف درختان چنار سرتاسر نصف شده بود.
    مادر داد زد: «وایستا، وایستا.»
    پسرک ترسید و قدم از قدم برنداشت. سیروس دستش را بلند کرد و به دختر علامت داد که رد شود.«بفرمایید، خانمها مقدمند!»
    عسل به خودش جرئت داد و از آنجا رد شد. چند قدمی که از جلو ماشین برداشت، به گمانش از هر رژه نظامی سخت تر بود. وقتی آن طرف خیابان رسید، خیالش راحت شد. درنا هنوز مشغول توبیخ پسرک بود و مجال نکرده بود که حال عسل را بگیرد. دختر غرق در فکر، به شانس بد خودش لعنت فرستاد. این همه روز خدا خدا می کرد که او را ببیند، آن وقت در غروب یک روز زمستانی که تا نوک دماغش یخ زده و صورتش را مثل تربچه از ریخت انداخت بود، او وسط خیابان جلویش سبز شد و حالش را گرفت. از حرفی که به او گفته بود هنوز خجالت می کشید. به دست و پا چلفتی بودنش لعنت فرستاد. به خودش فحش داد که آخر آدم چقدر باید بی عرضه باشد که یک ماشین بزرگ آبی رنگ را نبیند. از تأسف خوردن فارغ نشده بود که مادر چشمش به تاکسی افتاد و گفت: «عسل حاضر شو دست بچه ها را بگیری. این پسره که گذاشت رفت.»
    عسل خوشحال شد که مادر از دست او عصبانی نیست. متوجه منظورش نشده بود. سیروس راهش را کشیده و رفته بود. این بی تفاوتی را نشانه خوبی نمی دانست. احساس متضادی داشت، هم خوشحال بود و هم ناراحت. از اینکه او را دیده بود ذوق زده شد و از اینکه راهش را کشیده و رفته بود، ناراحت شد.
    در گیر و دار این فکرها بود که مادر به او تشر زد که ساک را بردارد. تاکسی از راه رسیده و جلو پایشان توقف کرده بود. بچه ها سوار شدند. مادر هم چادرش را جمع کرد و نشست. یکباره چشم عسل به سیروس افتاد که ترمز سختی پشت تاکسی کرد. سیروس دستش را از پنجره ماشین در آورد.عسل به مادرش گفت که پشت سرش را نگاه کند. مرد جوان به آنان اشاره کرد که از تاکسی پیاده شوند.چندبار هم چراغ زد.
    درنا فکر کرد شاید سیروس با او کاری دارد. از راننده عذرخواهی کرد و به طرف ماشین او رفت. سیروس با درنا سلام و علیک کرد و اصرار داشت که آنان را برساند. خوبی اش این بود که آنان را دم در پیاده می کرد و بچه ها در آن هوای سرد سرما نمی خوردند.
    سیروس لبخند زد. مسافرهای کوچک در صندلی جلو نشستند و مادر و دختر در صندلی عقب سوار شدند. سیروس با عذرخواهی از درنا، توضیح داد که مجبور بود تا سر بلوار برود و دور بزند، برای همین از وسط خیابان با آنان سلام و علیکی نکرده. مادر از احوال مادر سیروس و پدرش که هنوز در گروگان دمکراتها بود و برادرش که می خواست به سپاه برود پرسید. از سلمان که چه می کند و خلاصه در دو دقیقه مصاحبه دقیقی با او کرد.
    عسل از طرفی هنوز از دیدار دوباره سیروس غافلگیر شده بود و از طرفی هنوز دلشوره بازیگوشی برادرش را که آن طرف خیابان دویده بود در گلویش قرقره می کرد. با دو دست چادر را روی سینه اش نگه داشت. نفس در سینه حبس کرد و از داخل آیینه به سیروس چشم دوخت. محاسن مرتب صورتش چقدر به او می آمد. منتظر بود که کلمات از میان لبهای باریکش بیرون بریزد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پسر حرکات او را زیر نظر داشت. اشاره کرد و بدون اعتنا به حضور درنا چشمکی به او زد و گفت: «زبان عسل خانوم را موش خورده؟»
    به راستی هم زبانش راموش خورده بود. احساس کرد موهای خیس بلوطی اش زیر روسری یخ زده و لبهای همیشه سرخش، بدتر از همیشه مثل تربچه سرخ شده بود. مثل انار یخ زده ای که با یک گاز ترک بخورد. خنده بر لبش خشکید.
    سیروس رو به درنا گفت: «می دونین چیه، باور کنین وقتی پسر شما جلو ماشین دوید زهره ام آب شد. این قدر ترسیدم که برای چند ثانیه به جا نیاوردمتان.»
    زن دوباره از او عذرخواهی کرد و با سقلمه ای به پسرش، گفت: «ذلیل مرده خیلی شلوغه.»
    عسل بی صبرانه منتظر بود که او نگاهش کند و چیزی بگوید. سیروس در طول راه که مثل برق آمده و گذشته بود، با درنا خانم سؤال و جواب می کرد. یک دفه نگاه کرد و خودشان را جلو در خانه شان دید. بچه ها پیاده شدند و به طرف خانه دویدند. درنا ساک را برداشت و تشکر کنان راهی شد. عسل خواست بابت حرفی که در بلوار زده بود، عذرخواهی کند که سیروس با شیطنت خندید و گفت: «دلم می خواهد هر جا هستم تو جلو من سبز بشوی، حتی اگر وسط خیابان باشی. اما تو را به خدا جلو پایت را نگاه کن و من را نگران نکن.»
    آن شب تمام فکر و ذکر دختر پیش او بود و خاطره ای که خدا به او هدیه داده بود. باز هم سیروس را مدتها ندید، غیر از خاطراتی که در ذهنش بارها و بارها مرور می شد.
    چشم به شاخه های نازک درخت مجنون دوخت که یک در میان برگهایش رنگ باخته بود و رو به زردی می گذاشت. عمر همه چیز مثل عمر انسان می گذشت. دختر با خود فکر کرد همین درخت مجنون نبود که عاشق بهار و رسیدن ماه فروردین بود و حالا به این روز افتاده. این جوری که پیش می رفت، کار او هم ساخته بود. مثل این بود که عزیزی را گم کرده و منتظر بود که کسی خبری برای او بیاورد. چه کسی برای او پادرمیانی می کرد که سیروس به او فکر کند و عشقش را جدید بگیرد. او تمام اوقاتش را به پسری فکر می کرد که به روش خودش با گوشه و کنایه او و خانواده اش را مورد تمسخر قرار داده بود. عسل حس می کرد که سیروس خودش را به نوعی تافته جدا بافته از دیگران می داند. وقتی سوار گالانت پدر می شد و خیابانها را زیر چرخهایش له می کرد، خودش را گم می کرد.
    سلمان و برادرش تازگیها در همسایگی آنان حیاطی مستقل رااجاره کرده بودند هر کدام اتاقی را در اختیار داشتند و کرایه را بین خودشان تقسیم می کردند. سلمان از تیپ دیگری بود. بچه ده بود. دهاتی بودن یعنی زحمت کش، مستقل و قانع. او و برادرش روی زمین پدر بیل می زدند و عرق می ریختند. تابستان را کار می کرد و بقیه سال را در شهر می ماند. دیگر با او چه کاری داشت و از جان او چه می خواست. مرضش چه بود که هرجا او را می دید چشمهایش لوچ می شد و نگاه از او نمی گرفت. نگاهی پرتمنا و آتشین. او عشق خود را پنهان نمی کرد و تنها هدفش به دست آوردن دل عسل بود و شکستن سد حجب و حیا.
    سلمان انگار کاری غیر از دید زدن عسل نداشت. یکبار که به هنرستان می رفت، بار دیگر که بر میگشت و بار سوم که به بازار می رفت و از بازار بر میگشت. دست کم پنج شش بار از آنجا می گذشت و چشمهایش چهار تا می شد. هر موقع که از جلو خانه آنان رد می شد و چشمش به او می افتاد، به تماشا می ایستاد. در کوچه های تنگ و باریک و سر گذر و راه مدرسه جلویش سبز می شد و عرض اندام می کرد. طوری نگاهش می کرد که انگار آدم ندیده و اولین بار است که چشمش به دختری می افتد.
    او یک راه بیشتر نداشت. باید تا می توانست از سلمان دوری می کرد. موقعی که او از هنرستان بر می گشت و یا راهی بازار بود، عسل اگر در کوچه بود با شتاب خودش را از آنجا دور می کرد و به جای خلوتی پناه می برد. دست خودش نبود. زیر فشار نگاه سلمان احساس لخت بودن می کرد. یکی از آن روزها که سلمان سوار دوچرخه از کنارش رد می شد زیر لب زمزمه ای کرد. او اخمی روی صورتش نشاند و رویش را برگرداند. به نظرش شور همه چیز درآمده بود. نه او از پسری که دوستش داشت، خبری گرفته بود و نه سلمان متوجه بی علاقگی او شده بود. انگار سیروس با او رفتاری را می کرد که او با سلمان می کرد. عسل یک تصمیم دیگر هم گرفت. به خودش قول داد که فکر سیروس را هم از سرش بیرون کند. هرچقدر هم که قیافه اش خواستنی بود و دخترکُش، نباید به او فکر میکرد. در جامعه ای که زندگی می کرد عاشق مردی شدن معنی که نداشت هیچ، حرکت احمقانه ای هم تلقی میشد. عسل باید تا آبرویش نرفته خودش را کنار می کشید. افسوس که هر چه زمان بیشتر می گذشت، ژرف تر در باتلاق عشق سیروس فرو می رفت. بدتر از اینها، به ضعف خودش پی برد و فهمید که چنین اراده ای را در خودش نمی بیند و قلبش تصمیم خود را گرفته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم...

    می گویند انسان دلتنگ چیزی یا کسی می شود که از آن دور شده باشد و یا دلش برای چیزی پر می زند که به دست آوردنش دشوار می باشد.
    برای عسل هم اینطوری بود. چون سیروس پا جلو نگذاشته بود تا به او اظهار علاقه کند.این بی تفاوتی و فاصله سرد او را شیفته و مجنون کرده بود. به قول خودش مجنون بی عرضه ای که کاری از دستش بر نمی آمد. روزهای گرم و سرد و روزهای دیگر هم آمد و گذشت. چقدر هم سخت گذشت. از طرفی فشار درس و امتحان بود و از طرف دیگر دلتنگی عسل برای دیدن مرد رؤیاهایش که دیگر داشت می رفت که جای خودش را به غم کهنه ای بدهد. هر آدم تیزبینی میتوانست یأس را در چشمهای او ببیند. سلمان پسرعمه او همیشه آنجا بود، در خیابان و کوچه. هر باری که دختر چشمش به سلمان، که در گوشه و کنار می پلکید، می خورد به یاد سیروس می افتاد و آه می کشید و به دور دستها چشم می دوخت. چه می شد که سیروس هم مثل سلمان جلو چشمش بود.
    درنا خانم دو پسر داشت و یک دختر. پسرها یکی چهار سال و دیگری شش سال از دخترش کوچک تر بودند. حواس زن بیشتر به تنها دخترش بود و او را به عنوان همدم و همراه می دانست، زیرا این کمبود را در زندگی با شوهرش داشت. عسل یک دانه دختر او بود. زن، تنهایی خودش را با عسل پر می کرد و کوچک ترین اتفاقات زندگی و حرکات او را با اشتیاق دنبال می کرد.
    همانطور که عسل انتظار داشت به آخر هفته نکشید که مادر با شور و شوق آدمی که انگاری خبر خیلی خوشی را دارد از در وارد شد و رو به دخترش گفت: «امروز با عصمت صحبت می کردم،می دانی چه گفت؟!»
    عسل حوصله بازی حدس و گمان را نداشت. با سکوت خودبه مادر اجازه داد تا دنباله حرفش رااز سر بگیرد.
    زن با آب و تاب ادامه داد: «آره، می گفت سیروس و خانواده اش جای پدرش را پیدا کرده اند. از خوش شانسی، سرکرده دمکراتها هم با سران ارتشی تماس گرفته و می خواهند پدرش را آزاد کنند.»
    دختر که از شنیدن اسم سیروس خون توی صورتش دویده بود، شتابزده تو حرف مادرش دوید و پرسید: «راست میگین. کی اونو دیدین؟»
    درنا نگاهی به دخترش انداخت و گفت: «چیه؟ پات را رو گاز گذاشتی، عین ماشین ترمز بریده هندل می زنی. بزار حرفمو بزنم.»
    شوق عسل فروکش کرد و گفت:«ببخشین، منظوری نداشتم.»
    درنا ادامه داد: «آره، اونا پنج میلیون پول نقد خواستن. مأمورا حرفاشونو جدی نگرفتن،اما سیروس گفته هرطوری شده این پول را جور می کنه. اگه شده تمام دار و ندارشون را بفروشه...»
    درنا هنوز حرف می زد. فکر و حواس دختر پیش سیروس بود که خودش را به آب و آتش می زد تا پدرش را آزاد کند. دلش می خواست سؤالش را تکرار کند و بپرسد که از کجا این اطلاعات را گرفته،که مادر گفت: «در ضمن شنیده ام که طفلک سلمان یک دل نه صد دل عاشق تو شده.»
    با شنیدن اسم سلمان تب دختر فروکش کرد. فهمید که مادرش باعصمت خانم صحبت کرده. مادر نگاهش به او بود. عسل به ناچار تبسمی کرد، ولی جا نخورد. انگار منتظر شنیدن چنین خبری بود.
    مادر انتظار دیدن عکس العمل شدیدتری از دخترش را داشت. شاید او می بایست علاقه یا نفرتش را به این پسر ساده دهاتی نشان می داد. به ظن خود شک کرد. یا خجالت می کشد و یا او را دوست ندارد. دختر حال بحث نداشت. مادر با اعتراض پرسید: «با دیوار که حرف نمی زنم. چیزی بگو! از او خوشت نمی آید؟ دوستش نداری؟ فکر ازدواج نداری؟»
    دختر خودش را مشغلو کتاب خواندن نشان داد. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه ای گفت: «پسر بدی نیست. چند بار سر راهم دیدمش.»
    مادر با شتاب پرسید: « کِی؟ کجا دیدیش؟ به تو چی گفته؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «مادر اون که چیزی به من نگفته. راستش خجالتی تر از این حرفهاست، اما چند وقت پیش در راه مدرسه دیدمشان، همراه برادرش. آنان داشتند از سر خیابان می آمدند که آن پسره... اسمش چی بود؟ با ماشین آمد دنبالشان. فکر کنم سیروس بود. راستی گفتین اینها چه نسبتی به هم دارن؟ یکی دوبار هم خود سلمان را دیدم که مرا دید می زد.»
    دختر به عمد از بردن اسم سیروس خودداری کرد تا شکی برنیانگیزد.
    درنا با سادگی گفت:«آهان، تو از سیروس حرف می زنی. همان که آن روز آمده بود برای پسر عصمت نامه ببرد. پسرخاله اش با پسرعصمت در یک پادگان خدمت می کنند. گویا پسره می خواست دوباره به آنجا برگردد. همراه سیروس دیدمشان. من خودم تو را خانه عصمت دیدمشان. کلی هم احوالپرسی کردند. حال تو را هم پرسیدند.»
    چشمهای دختر برقی زد. ذوق زده مادر را نگاه کرد. پس هنوز او را به خاطر می آورد و فراموشش نکرده بود. دلش می خواست جزئیات حرفهایش را بپرسد، ولی واهمه داشت که مادرش بویی ببرد و به او سخت بگیرد. با احتیاط از مادرش پرسید: «این سیروس چه نسبتی با سلمان دارد؟»
    نگاه مادر چشمهای دختر را کاوید. قیافه اش جوری بود که نمی توانست احساسش را پنهان کند. مادر برق نگاهش را دید. عضلات صورت عسل سفت شد. سعی کرد چیزی به روی خودنیاورد. و مادر دوست نداشت مورد سین جین قرار گیرد. زن بی تفاوتی ساختگی دخترش را که دید، گفت:«می دانی که سلمان و برادرش خانه دیوار به دیوار عصمت را اجاره کرده اند. یعنی پدرشان اجاره کرده که اینها در شهر درس بخوانند و دیپلم بگیرند.سیروس هم پسردایی اینهاست. گاهی اینجا می آید و بهشان سر می زند. مثل اینکه با هم خیلی دوست هستند.»
    «یعنی سیروس و خانواده اش اینجا زندگی نمی کنند؟»
    مادر به او توپید که چرا هرچی او درباره سلمان حرف می زند، دختر درباره سیروس سؤال می کند؟ آیا علت خاصی برای این کار وجود دارد؟
    دختر اعتراض مادر را نشنیده گرفت و پرسید: «مادر خواهش می کنم. همین جوری یه چیزی پرسیدم.»
    مادر لبخندی زد و ادامه داد:« خیلی خب حالا، داشتم می گفتم. یادم می آد که آن روز خودش می گفت، چند وقتی نیست به این شهر آمده اند. گویا پارسال از شاهین دژ منتقل شده اند. عصمت می گفت که خواهر کوچک سیروس را تازگی عقد کرده اند. خانواده شوهرش تو همین شهرن. مادرش هم خواسته که آنها هم اینجا زندگی کنن. پدرش خیلی مذهبیه و اجازه نداده که فقط نامزد شوند. دختره هم بعد از عقد درس رانیمه کاره گذاشت و سر سفره عقد نشست. دو ماه بعدهم رفتند ماه عسل...»
    «نگذاشتند دخترشان دیپلم بگیرد؟»
    «قرار نیست که همه دخترها دیپلم بگیرند و دانشگاه بروند.»
    از شنیدن درباره سیروس و خانواده اش ته دل دختر غنج می رفت. دوست داشت اطلاعات بیشتری درباره سیروس بگیرد. دلش می خواست مادر از او و خانواده اش حرف بزند. اما مادر زیاد متوجه سیروس نبود و بیشتر از علاقه سلمان حرف می زد که انگار شق القمر کرده بود. از وقتی هم علاقه اش را آشکار کرد پررو تر شده بود. مثل مرغ پرکنده، مدام سرش را این طف و آن طرف می کوبید و سرک می کشید. شاید روزی چندبار از جلو خانه آنان و از سر خیابان، پیاده و سوار دوچرخه، میگذشت. روزی ده بار به بهانه ای چپ و راست عرض خیابان را می پیمود و مثل لک لک چشم از خانه ای که عسل در آن زندگی می کرد بر نمی داشت. از برق نگاهش خواستن و خواهش می بارید.
    عسل از نگاه مرد فراری بود و هربار که نگاهشان تلاقی می کرد صورتش را بر می گرداند.عسل نمی خواست جوابی به این خواستنها بدهد. کوچک ترین عکس العمل او، حتی برای شیطنت هم شده، ممکن بود که به عشق پاک او نسبت به سیروس لطمه بزند و یا شبهه ای در دل دختر ایجاد کند. ترجیح می داد رل دختری سربه زیر و درسخوان را بازی کند. سلمان به اندازه ای او را دوست داشت که دوست نداشتن و بی علاقگی دختر برایش اهمیت چندانی نداشت. به برادرش می گفت که من به اندازه هر دویمان او را دوست دارم. کافیست که او بله بگوید، من خودم را دو دستی تقدیمش خواهم کرد. شنیدن این حرفها که گاه و بیگاه از دهان عصمت در می آمد حال عسل را به هم میزد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گاه و بیگاه از دهان عصمت در می آمد حال عسل را به هم میزد.
    آن سال تابستان شاید سه چهار بار سیروس را دید. هر ثانیه اش عزیز بود و فراموش نشدنی. در راه مدرسه، سر بلوار و چهار راه خیابانها چشمش به دنبال او بود، صورت سیروس مثل تابلویی از یک رؤیای تحقق ناپذیر در ذهن دختر شکل گرفته و به گونه ای ناخواسته روال عادی زندگی روزمره او را مختل کرده بود. عشقی که ملکوتی و آسمانی شده و انگار از آن او بود و بس. از گوشه و کنار می شنید که پدر سیروس همچنان زندانی بود و کسی از محل اختفایش خبر نداشت.
    فصلها می آمدند و جای خود را به یکدیگر می دادند. عسل در جریان جویبار زندگی خودش را می کشید. به تدریج وجودش به جدایی عادت کرد و التهاب عشقش کم شد. مردم زمستان سختی را پشت سر گذراندند. یکی از روزهای سرد اسفند ماه بود. مردم در تب و تاب فرا رسیدن سال نو و بهار دیگر، سرمای سخت زمستان را فراموش کرده بودند. زندگی محصلی عسل هم سوت و کور می گذشت. غیر از سلمان، چند عاشق سینه چاک دیگر هم داشت که وقت و بی وقت او را از راه مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه همراهی می کردند. فکر سیروس هنوز هم ذهن دختر را به بازی گرفته بود. وقتی چشمهایش را می بست، نقش صورتش در آیینه ذهنش شکل می گرفت. او مثل شبحی دوست داشتنی در خواب شبانه و رؤیای روزانه ظاهر شد، مثل قطره بارانی از آسمان عشق فرو چکید و روی سطح آب دریا مثل حبابی فرو نشست، ترکیدئ و فقط خاطره اش به یاد او ماند. مثل آفتابی که روزی در پهنه دلش طلوع کرد و تابید، ولی هیچ گاه روی پگاه آفتاب را ندید. برای دختری که امکان بیرون رفتن را نداشت و جز راه خانه و دبیرستان جایی را نمی شناخت، هیچ دسترسی به تلفن نداشت و حتی دوست مدرسه هم نداشت تا به نوعی کمکش کند، برای دختری در موقعیت او، عاشق شدن حرام بود. انگار گناهی مرتکب شده بود. گاهی دلش می گرفت و گاهی احساس خفگی و پوچی به او دست می داد. نمی توانست نفس بکشد. حتی گریه کردن یا نکردن هم کمکی به باز شدن دلش نمی کرد. او انتهای قصه تلخ جدایی را که با جوهر خون دلش می نوشت، نمی دانست. شاید هم قسمت زندگی اش سوختن و ساختن بود.
    مادر برای نصیحت به دخترش می گفت: «یادت باشه که همیشه با خودت رو راست باشی. حتی وقتی روبه روی آیینه بایستی، خودت را آنجا ببینی و نگاه هم نکنی، می دانی که آنجا هستی. به حضور خودت اطمینان داری. شاید حضور دیگران را هم بتوانی تصور کنی، اما از حضور خودت مطمئن هستی. این طوری است که وقتی بزرگ شدی و خودت را شناختی، عشقت را در هر جای دلت پنهان کنی، خودت آن را پیدا می کنی و به جا می آوری. به شرطی که هراز گاهی در آیینه دلت نگاه کنی و خودت را دید بزنی. با خودت رابطه داشته باشی و گرنه نمی توانی با دیگران رابطه خوب و درستی ایجاد کنی. اگر این کار را فراموش کنی، زمانی می رسد که حتی روبه روی آیینه هم بایستی، نمی توانی خودت را بشناسی.»
    عسل از شنیدن این حرفها عصبی می شد. این پندها به چه درد دختر می خورد، او که در این فکرها نبود. او که دلش در گرو دیگری بود، چطور می توانست آرامش از دست رفته را پیدا کند.چیزی که خیالش را پریشان میکرد، عشق یک طرفه او بود. مثل ماشینی که سرگردان داخل کوچه ای بن بست دور خودش بچرخد سرگیجه اش برای خودش بود و دردسرش هم برای خودش. سیروس ماه تا ماه یاد او نمی افتاد. به دیدنش نمی آمد. یک بار هم از جلو خانه و راه مدرسه اش نمی گذشت. آرزو را گاهی در راه مدرسه می دید. از او درباره سیروس پرسید. عسل شانه بالا انداخت.
    آرزو با آب و تاب برای او تعریف کرد که تازگیها با پسر جوان و خوش قیافه ای آشنا شده که دل و ایمان او را ربوده. خدا به دادش برسد آن یک ذره درسی را هم که می خواند، دیگر کنار گذاشته. حالا بیقرار است و حال او را می فهمد. بعد هم با عجله نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که با او قرار دارد و باید برود. عسل با نگرانی قدمهای شتاب زده دختر را تعقیب کرد و به فکر فرو رفت. حس مبهمی به او می گفت آرزو با رفتار نسنجیده، خودش را به دردسر خواهد انداخت. او را می شناخت و می دانست که به این سادگیها عقب نمی نشیند و به چشم ابرو انداختن و نگاه در خیابان قناعت نمی کند. از گوشه و کنار شنیده بود که مامورهای کمیته سودا، دوست نزدیک آرزو، که اسمش اصلی اش سودابه بود، را همراه مرد جوانی دستگیر کرده اند و در گیر و دار همین دیدارهای پنهانی مجبور شده اند با هم عقد کنند. خانواده هایشان هم که مخالف بودند در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند. درست بعد از یک هفته بود که از زبان خود آرزو شنید که او درس و مدرسه را کنار گذاشته و با پسر دلخواهش فرار کرده. عقد و عروسی ناگهانی آنان برای آرزو هم تکان دهنده بود و به قول خودش نیم مثقال علاقه ای را که به درس و مدرسه داشت، شست و برد. فرار تلخ و داستان پرشایعه آنان حتی برای بچه های دبیرستان هم نا آشنا و عجیب نبود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 17 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/