مادر گفت: «بيچاره مادر سيروس! در اين سن و سال يك بچه هم به دنيا آورده. حالا چه خاكي بايد به سرش بكند. انگار چندتا پسر و دختر نداشت. بايد يك عمر روسري سياه به سر بنشيندن و يتمي داري كند.»
شنيدن خبر ناپديد شدن پدر سيروس هم باعث نشد كه او روزي در مقابل چشمان دختر در خياباني، جايي آفتابي شود. آن خبر هم كهنه شد. روزهاي امتحان آمدند و گذشتند. در آن مدت در رفت و آمدهايي كه مادر عسل با عصمت خانم داشت، چشم دختر به دهان آنان بود كه شايد حرفي از سيروس و خانوادهاش به زبان بياورند و بگويند كه حالشان خوب است و زندگي را ميگذرانند. يك بار عصمت خانم گفت كه اگر اتفاقي هم براي جناب سروان بيفتد، مادر سيروس زياد اهل سياه پوشيدن نيست. يادش ميآمد كه در عزاداري مادرش هم روسري سفيد به سر كرده بود. بعد هم هرهر خنديد و گفت كه شوهرش او را خيلي اذيت كرده و ذاتاً مرد بداخلاقي بوده. انگار زنش دلش خنك شده كه از دست يك آقا بالاسر راحت شده.
درنا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «البته داغ زن بيوه با مادري كه جوانش را از دست داده فرق دارد. بالاخره هرچي باشه نان آور خانهاش را از دست ميدهد.»
عصمت خانم لبهايش را زير دندانش گزيد و گفت: «اي بابا، حالا حقوقش را ميگيرند و چپ و راست ميخورند و چهچه ميزنند. دلشان خوشه والله.»
عسل اين حرفها را ميشنيد و باورش نميشد كه گروگان گرفته شدن پدر سيروس به جاهاي باريك كشيده شود. او كاري نكرده بود كه دمكراتها بخواهند زندگياش را بگيرند. روزهاي پر از دغدغه و شلوغ امتحان هم گذشت، ولي هيچ خبري از او نشد. باز هم تابستان از راه رسيد و او را خانهنشين كرد. روزهاي ملال آور تعطيل كه نه سرگرمي خاصي داشت و نه كاري، از راه رسيد. عسل تا حدي راضي بود كه توانسته نمرات رضايت بخشي بگيرد. بعد از آنكه نفسي راحت كشيد، به عضويت كتابخانه شهر درآمد تا گاهي كتابهايي قرض بگيرد و مطالعه كند.
در جنوب و غرب كشور، جنگ در جبههها به شدت ادامه داشت و روزي نبود كه در شهر جنازه چند شهيد ناكام را تشييع نكنند. وسط تيرماه بود. عسل از كتابخانه برميگشت. راهش را به طرف بازار كج كرد. وقتي از جلوي بيمارستان رد ميشد سنگيني نگاه يك جفت چشم را روي صورتش حس كرد. نگاهش را برگرداند. سرش را به عقب چرخاند و چشم دواند.در همان حين، سر چهارراه چشمش به سلمان افتاد كه همراه برادرش از هنرستان برميگشتند. سلمان بربر نگاهش ميكرد. دختر دلش لرزيد. برق نگاهش آشنا بود. آب از لب و لوچهاي ميريخت. چشمش به همراهش افتاد كه با نيش تا بناگوش باز كه دندانهاي درشتش را نمايان ميكرد همچنان مات و مبهوت او را نگاه ميكرد. برادرش رمضان لاغر بود. صورت مثلثي و موهاي از ته كوتاه شده سيخ سيخ سياه به سرباز حاضر به خدمت ميماند. وقتي ميخنديد دندانهاي بلند و سفيدش توي چشم ميزد. مثل حاجي لك لك، با پاهاي كشيده و بلندش قدم برمي داشت. كت گل و گشادي به تن داشت كه از شانههايش آويزان بود و چشمهاي گرد و سياهش در حدقه دو دو ميزد. قيافه ظاهر و خنده پسر، شوخ طبعي و شرارت خاصي به او ميبخشيد. اسباب صورت او را با سلمان مقايسه كرد. سلمان كمي چاقتر بود. صورت كشيده و سفيدي چشمهاي به نسبت كوچك و براقش تو ذوق بيننده ميزد. موهايش كم پشت بود. راه كه ميرفت پشتش مثل پيرمردهاي خميده لق ميزد.
عسل متوجه نبود كه به صورت دو برادر زل زده است. سلمان سرش را بلند كرد و به روي دختر لبخند زد. دندانهاي سفيد و ريزش از هم كمي فاصله داشتند. خوب كه نگاهش كرد، به نظرش قيافه او بدك نبود. صورتش با نمكا بود. چشمهاي معمولي و سفيدي آن به چشم ميزد. بي حال راه ميرفت و قد بلندش او را جذابتر نشان ميداد.
رمضان سقلمهاي به برادرش زد و هر دو ريسه رفتند. عسل متوجه حركت ناشايستش شد. به صورت آنان زل زده بود. نگاهش را دزديد. دختر از لب جو به پيادهرو و كنار خيابان پريد. چند متري از آنان دور شد. سلمان همچنان نگاهش ميكرد، دختر برگشت و زير چشمي از سرشانهها نگاه كوتاهي به طرفشان انداخت. يك دفعه متوجه سايه گالانت آبي شد كه از سر خيابان پيدا شد و آهسته پيش پاي دو برادر ترمز كرد. وقتي دقت كرد، صورت آشناي سيروس را ديد كه با دك و پز پشت فرمان نشسته بود و عينك خلباني به چشم داشت. عسل زير درخت بسم الله ايستاده بود. با خوشحالي سرش را بالا گرفت كه از خدا تشكر كند.