روزها همچنان پشت سر هم ميآمدند و ميگذشتند و اثرشان خستگي مفرطي بود كه روي جسم و روان عسل مينشست و ذلهاش ميكرد. مادر به خيال اينكه دخترش درس ميخواند به تنهايي به كارهاي خانه ميرسيد و خبر نداشت كه دخترش آن قدر حساس بود كه به آن سادگي در دام افتاده باشد. او به ظاهر گرفتار درس و امتحان بود و در باطن افكار ماليخوليايي جواني فكرش را به خود مشغول داشته بود. در حالي كه تنها آرزوي دختر اين بود كه يك بار ديگر سيروس را ببيند، حتي براي لحظهاي. دلش ميخواست بداند سيروس با دست نوشته او چه كرده و آيا او هم در گوشهاي نشسته و به عسل فكر ميكند. آيا او هم گرفتار خيال او بود و شوق ديدارش را داشت يا روزها براي او بيتفاوت ميگذشتند.
عسل روي فرش جابهجا شد، سپس چهار زانو نشست و به گل ارغواني قالي زل زد. انگار سؤال را آنجا روي گلبرگهاي رنگارنگ نقش خورده نوشته باشند، از خود پرسيد كه او الان و در آن لحظه چه ميكرد و كجا بود؟ سؤالات زيادي در سرش بودند كه ربطي به درس خواندنش نداشت. تصورات بيهودهاي كه بيجهت در سرش رژه ميرفتند. در آن لحظه سايه مادرش روي سرش افتاد. با لحن جدي كه چرت دختر را پاره ميكرد گفت: «من به بازار ميروم. گوشت و خرت و پرت كم داريم. تا برگردم، فكر ناهار باش. بد نيست تاس كباب درست كني. وسايلش را هم داريم.»
دختر خيره نگاهش كرد. مادر به او تشر زد: «چته؟ ماتت برده، روح ديدهاي؟ پاشو برو ببين در يخچال ماست كيسهاي داريم يا نه، ديگه دوباره نخرم.»
عسل به كندي از روي زمين كنده شد. حال تكان خوردن نداشت. در يخچال را كه باز كرد يادش رفت براي چي آنجا ايستاده.
مادر با حيرت حركات او را زير نظر گرفته بود. باز هم پرسيد: «چه خبرته دختر. اين روزها خيلي سربه هوا شدهاي. حواست پاك پرته. جايي نميروي. كم حرف ميزني و اخمات درهمه.»
عسل با چشمان قهوهاياش به مادر نگاه و تبسمي كرد. مارد نزديكتر آمد. كتاب او را با دستش زير و رو كرد تا مطمئن شود كتاب درسي ميخواند. بعد هم گفت: «ببين عسل خانم، تمام روز را اينجا دراز كشيدهاي و مثلاً درس ميخواني. نميخواهم فردا نمرهاي پايينتر از هجده بياوريها وگرنه از دانشگاه رفتن خبري نيست و ميماني خانه و مثل من به ظرف شستن و جارو زدن ميافتي، فهميدي؟ اگر مردود بشوي، بايد شوهرت بدهيم.»
حرفهاي مادر مثل پتكي روي سرش خورد. حق داشت اعتراض كند. انگار اوهم بو برده بود كه فكر دختر با نوشتههاي كتاب بازي ميكند و در واقع آنجا مثل مجسمهاي درازكش افتاده و دلتنگ احساس به مردي است كه شايد از وجود او خبر هم ندارد.
درنا براي خريد به بازار رفت و اثر حرفهايش را روي دختر به جا گذاشت. هشدار مادر تلنگر تازهاي به ذهنش زد. يادش آمد كه تا همين چند روز پيش، چقدر دوره كردن درسها و گرفتن نمره خوب برايش مهم بود. حالا همه چيز و همه كس اهميت خود را از دست داده و فكر و ذكرش ديدن دوباره او بود. زندگياش دچار ركود شده بود. اگر اين جوري پيش ميرفت امتحان كنكور كه سهل بود، سال تحصيلي را هم قبول نميشد. فكري مثل جرقه از ذهنش گذشت. آن زمانها در خانه حمام نداشتند. سريع دست به كار شد. يك ديگ آب گرم كرد و با آن خودش را شست. اگر بخت با او يار بود افكارش را هم ميشست و زندگي را از نو شروع ميكرد. آب ولرم برايش خوب بود. كمي كه سرحال آمد، به فكر تهيه ناهار افتاد و بعد از آن ميتوانست براي مدتي به افسار گسيخته قلبش دهنه بزند.
دو ساعت بعد وقتي مادر از بازار برگشت، خسته و كوفته، زنبيل خريد را روي زمين گذاشت. عسل با كنجكاوي بچگانه شروع به بازرسي خريدهاي مادر كرد. درنا يك ليوان آب خنك خواست و با ناراحتي گفت: «اتفاق خيلي بدي افتاده. در شهر پيچيده كه دمكراتها پدر سيروس و چند سرباز را گروگان گرفتهاند . بيچاره خانوادهشان.»
انگار يك ديگ آب گرم روي سر عسل ريختند. با ناراحتي قابلمه ناهار را روي زمين گذاشت و نشست. قيافه غم زده سيروس را جلوي چشمش مجسم كرد و دوباره حالش گرفته شد. ديگر مطمئن بود كه بعد از اين مرد جوان به او فكر نميكند و به اندازه كافي ناراحتي برايش پيش آمده است.