صفحه 1 از 17 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

    خوشه هاي آرزو

    علم ناز حسن زاده

    نشرالبرز

    چاپ اول 1387

    672 صفحه

    30 فصل

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگي مويزراي از هر الوانست
    مملو غورههاي ريز آويزانست
    حبههايي سبز و لب خندان
    حبههايي سرخ و چشم گريانست
    زندگي خوشه آرزويست چندان
    آويزه نوار جويبار عمر گذرانست

    ميگويند عشق همه چيز است نه يك چيز. عشق معني ندارد، تعريف دارد. عشق را نميتوان توصيف كرد، بايد آن را تجربه كرد. ميگويند عشق بيداري است نه خواب. عشق را ميتوان پيدا كرد، ميتوان عشق را گم كرد. عشق را در آتش، در آب جاري جويبار و در بالهاي گشاده قاصدك، روي بال پروانه و رقص شاپرك جستجو كرد و در فرود نرم شاپرك روي گلبرگها ديد. عشق را در معلق زدن ماهي در تنگ بلور، در صداي آواز بلبل در بيشه و در هر كلمه مصرع و بيت شعر حافظ، مولوي و سعدي و ... لمس كرد. عشق خود زندگيست و در رگهاي زندگي جاريست. زندگي مويزاريست الوان مملو از خوشههاي سبز، سرخ و زرد. حبههايي كه به بار مي نشينند و سرخ رنگ مي شوند و حبههايي كه كالند و لبريز آرزو.
    ما براي حبههاي كال زندگي ميكنيم، به خاطر چيدن خوشههاي آرزو عاشق ميشويم و عشق ميورزيم و معشوقه ميشويم. ما اميدوار زندگي ميكنيم تا زماني كه سبز دانههاي آرزو ارغواني شوند و شرابي. خلاصه عشق را نيازي به تعريف نيست بلكه بايد آن را زندگي كرد و ديد. چه كسي نميداند بازي عشق دو هم بازي برابر ميطلبد. عشق معشوق ميخواهد و عاشق مشتاق ميطلبد.


    فصل اول...

    ميگويند شانزده سالگي شيرين و فراموش نشدني است. دوره رسيدن ميوه قلب و بهترين زمان براي شكوفا شدن احساس جواني. تمام زيباييها در آن سن به اوج خود ميرسند. زيبايي صورت مانند برگ گل ترد و شاداب باز ميشود. احساس قلبي جوان مثل امواج ظريف رادار زيرزميني حساس ميشود و كوچكترين اشاره و ريزترين موجهاي شناور در هوا را ميگيرد. شنوايي دل آدم در آن سن و سال هرچقدر كه باز باشد گوش عقل كر مي شود و چشم عقل نمي بيند. هرچه هست شور احساس است و ذوق آرزو.
    شانزده سال بيشتر نداشت. عسل دختر تازه رسيده شادابي بود با تمام ويژگيهاي جوان شانزده ساله، اما مثل دخترهاي عاشق پيشه، مملو از روح مجذوب كننده عشق نبود. او اهل اين حرفها نبود و خودش را به كناري كشيده و شاهد عشق و عاشقي دوستان هم كلاسياش بود. راز دل آنان را كه سفره دلشان را پيش او باز ميكردند با گوشهاي كنجكاوش ميشنيد و بيهوده سعي ميكرد آنها را بفهمد. آن وقت حرفهاي مادرش جلو چشمش رژه ميرفتند كه مي گفت چطور ممكن است دختر جواني كه بايد اهل درس و مشق باشد، چشمش را ببندد و ندانسته و دانسته در دام عشق بيفتد. مادر و خاله و بزرگترها به گوشش خوانده بودند هر چيزي وقتي دارد و هر دختر جواني در آن سن بايد به فكر آينده و پيشرفت باشد و بس.
    بعضي از دختران سرشان به درس و گرفتن نمرههاي بالا گرم بود و به فكرشان هم نميرسيد كه بخواهند با يك پسر دبيرستاني روي هم بريزند. آنان برنامه فردا را با بيخيالي و فراغ خاطري، عاري از هر سودا و رويايي از روي برنامه درسي كلاس دنبال ميكردند. نه معلمها با اين گروه دختران مشكلي داشتند و نه پدر و مادران. دختران عاشق پيشه هم خيالشان را راحت كرده و به آن گروه لقب خرخوان داده بودند. آنان هم كه عاشق بودند دست آخر يا پا به خانه بخت ميگذاشتند و عشقشان در گورستان ازدواج چال ميشد و يا اينكه سرخورده و دلشكسته، پشت سر پل شكست ايستاده و به گذران روزهاي زندگي عادت ميكردند.
    عسل جزو بچههاي درسخوان بود. نه اينكه دختر باهوش و خوشگلي نباشد. چشمهاي بادامي كشيده به رنگ قهوهاي روشن كه شيطنت و شوخطبعي از آن تراوش ميكرد. چشمهايي فتان در سپر ابروهاي كماني مشكي، بيني متناسب فندوقي كه هر كسي فكر ميكرد عمل شده است، لبهاي گوشتي برجسته پر، ولي لطيف و صورتي رنگ كه با پوست سفيد و بلورين تن و بدنش هماهنگي داشت. صورتي كه به عروسك ميماند و جذابيتي كه كمتر اتفاق ميافتاد تا نگاهي را به سوي خد نكشد. عسل ميانه بالا بود، نه بلند و نه كوتاه، نه چاق و نه لاغر. اين جذابيت صورت و تناسب اندام باعث ميشد كه دختران فكر كنند عسل دهها خاطرخواه دارد. كي باور نميكرد كه او يك مداد سياه يا رژ لب خشك شده داشته باشد و اهل آرايش و تغيير قيافه نباشد. خرمن موهاي روشن خود را خيلي ساده با روباني از پشت ميبست. فكرش را هم نميكرد كه بعضي از دختران فكر ميكردند او آرايش ميكند يا زير ابروهايش را بر ميدارد. مادر اين قدر حواسش به دخترش بود كه حتي تا به حال به او اجازه نداده بود كه چند تار از موهاي جلو پيشانياش را كوتاه كند و يا لباس نامناسبي بپوشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با وجود چنين صورت قشنگ و تو دل برويي، دختر بلند پرواز و جاهطلبي هم بود. او فكر ميكرد كه مگر زنان چه چيزي كم داشتند كه زير دست مردان باشند و بايد مثل مردان در جامع پيشرفت كنند و كارشان به دوخت و دوز و آشپزي در خانه منتهي نشود. او هر روز شاهد زندگي خواهر و مادرش بود كه چطور بايد براي هر ريال ناچيز دست نياز پيش مردشان دراز كنند و تحقير شوند. عسل تصميم گرفته بود در آينده موفق شود و شغل خوب و پردرآمدي انتخاب كند.
    در آن زمان عسل دوم دبيرستان را ميخواند و سال به سال كه پلههاي تحصيل را بالا آمده بود، چشم باز كرده و بيشتر قدر درس خواندن و مدرسه را ميفهميد. آن موقع كه ابتدايي و در كلاس پايين بود به نمرات بالا اهميت نميداد، ولي بعد از دوران راهنمايي به خودش قول داده بود كه درسش را خوب بخواند و اُفت تحصيلي نداشته باشد. شايد هم علتش كتك مفصلي بود كه در كلاس سوم دبستان از مادرش نوش جان كرده بود. او كه در درس رياضي تجديد آورده بود، از ترس مادر كارنامه را به پسرعمهاش سپرد تا برايش امضاء كند و الم شنگه مدير مدرسه را نداشته باشد. مادر كه با بيصبري منتظر رسيدن كارنامه ثلث بود وقتي فهميد عسل چه شيرهاي سرش ماليده او را تنبيه كرد. يا مثلاً وقتي مادرش هوس نصيحت كردن دخترش را ميكرد براي او تعريف ميكرد كه فلان دختر همسايه عقلش را باخته و با پسر فلاني روي هم ريخته و يا درس و مشق را كنار گذاشته و عسل تعجب ميكرد. خودش اين جوري نبود و فكرهاي آنان را درك نميكرد.
    آن سالها، كتابهاي ر.اعتمادي و قاضي سعيد گل كرده بود و رنگ كاهي كتابها زير دست بچههاي كلاس به زردي ميزد. بعضي وقتها دور از چشم مادر، از بچههاي تخس كلاس كتابهاي رمان قرض ميكرد و چون نميتوانست آنها را با خود به خانه بياورد، همان جا در كلاس درس و زير نيمكت ميخواند و لذت ميبرد. با اينكه خودش عشق را نميشناخت و از نفوذ نم نم اندوه عشق و دل عاشق چيزي سر در نميآورد، ولي دوست داشت وصف حال قهرمانان داستان را بخواند و خودش را در خيال جاي آنان بگذارد. درد آنان و ضجههايي را كه از غم هجران و دلتنگي ميزدند و چپ و راست ابراز عشق ميكردند را حس كند، ولي همه اينها به نظرش زننده ميآمد. به نظرش زنان هم بايد مثل مردان غروري داشته باشند و نبايد سرسپرده عشقي ميشدند كه عاقبت از طرف مرد، مورد خيانت و ستم قرار بگيرند و دست خالي و چشم گريان جا بمانند.
    مدتي بود كه عسل از خواندن رمانهاي عشقي زجر ميكشيد و احساساتي ميشد و هيچ فكر نميكرد كه او هم روزي عاشق بشود يا در جاي آنان قرار بگيرد. با اين وجود دختر جوان شانزده ساله نورسيدهاي بود با افكار جدي و محكم، ولي در نقطه كوچكي از وجودش حسرت عاشقها را ميكشيد و دوست داشت معشوق كسي باشد و كسي پيدا شود تا او را از ته دل و گرم و سوزان در حد پرستش دوست داشته باشد و روي قلبش بگذارد. چه كسي از اين فكر بدش ميآمد. خدا انسان را خلق كرده كه زوج زندگي كند، عاشق شود و معشوق بگيرد. اين آدمها بودند كه با قوانين نوشته و نانوشته خود، روي فرهنگ و سنتهاي اجتماع دور و برشان دست و پاي هم را بسته و از نقطه كوچكي به زندگي نگاه ميكردند.
    عسل دختري نبود كه ارزش چنين احساسي را نفهمد، او كم كم بزرگ ميشد و با ديد پختهتري به زندگي نگاه ميكرد. ميفهميد كه نميتوان عاشق نشد و اين شتر سفيد زير دل هر جواني ميخوابيد. بعضيها در عشق شكست ميخوردند و اين تلخ بود، ولي زندگي بي عشق هم آن چنان نميتوانست دلچسب باشد و عاشق شدن ارزش آن را داشت.
    شرايط زندگي و تربيت خانوادگي او را وادار كرده بود كه از همان اول به درس و مدرسه فكر كند و اجازه بدهد كه زندگي روال عادي خود را طي كند.
    حرف مادرش را ميشنيد كه از دور و اطراف حرفهايي به گوشش ميخورد و برايش تعريف ميكرد كه، مثلاً دختر فلاني عاشق فلان پسر شده و به يكي ديگر شوهرش دادهاند چون خانواده مخالفت كردهاند. آنان هم دست نامزد انتخابي را در حنا گذاشته و پشت پا به همه چيز زده و با هم فرار كردهاند. مادر اين اتفاقات را با آب و تاب تعريف ميكرد و چون سكوت دخترش را ميديد، لب ورميچيد و ميگفت كه دختر شانزده ساله عاشق هر كسي ميشود، جلويش را نگيري ميخواهد يا زن دلاك شود يا زن مطرب. او درباره اين و آن ميگفت كه فلاني هم دخترش را چشم بسته شوهر داد، ولي چه فايده. شوهر هميشه هست، اما هميشه نميتوان درس خواند و ترقي كرد. دختر مثل گل باغچه است كه اگر به آن نرسي، علف هرز دورش را ميگيرد و از ريشه خشكش ميكند و نميگذارد آب و آفتاب بخورد و رشد كند. اشاره و كنايههاي مادر، عسل را هوشيار نگه ميداشت. از عشق فاصله ميگرفت و از نگاه خيره پسراني كه شايد تازه پشت لبشان سبز شده و حتي سربازي نرفته بودند رو برميگرداند و ميدانست كه از عشق بايد حذر كند. مادر هم خوشحال بود كه دخترش در شانزده سالگي هنوز هم بچه مانده و چشم و گوشش باز نشده است. نه فكر لباسهاي رنگارنگ است و نه آرايش و تجملات. در واقع اين طور هم بود. دختر حتي موهايش را هم كوتاه نميكرد. گاهي هم اگر بر حسب اتفاق به بهانه چشم درد به تجويز مادر سرمه به چشمانش ميزد و اثر آن تا روز بعد ميماند خانم ناظم، كه با چاقي ناموزونش يك وري هم راه ميرفت، خودش را به او ميرساند و گوشزد ميكرد كه نبايد در مدرسه آرايش كند.
    هر روز كه ميگذشت تصميم ميگرفت جديتر درس بخواند و خودش را براي امتحانهاي قوه، كه آن سال هم به دليل آمادگي براي كنكور تعدادشان زياد شده بود آماده ميكرد. گاهي اوقات سركلاس، بچهها دست به يكي ميكردند كه امتحان را به وقت ديگري موكول كنند، ولي او كه درسش را خوانده بود به معلم اعتراض نميكرد، چون حرف دل آنان را ميفهميد و دوست نداشت كه مُهر خرخاني به پيشانياش بخورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اما برخلاف نگراني مادر و غرولندهايش، عسل دختري جوان بود و دير يا زود بايد چشم باز ميكرد و طعم شيرين عشق را ميچشيد، كه اين هم احتياج به تلنگري داشت و كسي كه جلو راهش سبز شود و دلش را بربايد. درست مثل طبيعت كه نسيم جان بخش بهاري نرم نرم به گونهاش ميوزيد و از خواب زمستاني بيدارش ميكرد. او كتابهاي عاشقانه ميخواند و داستان عشق دوستانش را ميشنيد و وسوسهاي عجيب در دلش ايجاد ميشد. با اين حال هدف اصلي خود را فراموش نميكرد.
    اوايل بهار بود. تعطيلات سيزده بدر گذشته و فصل امتحانات قوه نزديك بود. آن روز نوبت دوره كتاب اقتصاد بود. دفتر يادداشتش را روي پايش گذاشت و بي ميل صفحهها را پس و پيش ميكرد و ورق ميزد. هنوز پنجاه سؤال داشت تا كتاب را دوره كند. نگاهي به دور و برش انداخت. بعد از آن، ماه ارديبهشت بود و جادوي نسيم بهار، باغ و باغچه را عاشق كرده بود. درختها به گل نشسته بودند و عطر شكوفهها آدم را گيج ميكرد. نسيم با مهرباني گلبرگهاي شكوفهها را ميكند و آنها را به بار مينشاند. هواي آخر بهار رو به گرمي ميگذاشت و بعدازظهرها خلسهآور بود. درست در آن روز بود كه وسوسه طبيعت كار خودش را كرد و سرنوشت نيز انگشتي در آن ماجرا داشت. چيزي كه مادر آن را باد روزگار ميناميد.
    پنجره نيمه باز بود و نسيم ملايم پرده توري را بيرون پنجره برد. نسيم داخل اتاق هم سركت كشيد و گونه دختر را نوازش داد. دست نسيم به قدري ملايم بود كه او را به خميازه واداشت. مادر با سرانگشت به شيشه پنجره زد. دختر سرش را بلند كرد. چرتش پاره شده بود. به طرف صدا برگشت. مادرش بود كه با صداي بلند به او گفت: «ميخواهم سري به خانه عصمت خانم بزنم . كسي سراغم را گرفت من آنجا هستم.»
    دختر سري تكان داد و دوباره مشغول خواندن شد. شايد يك ساعت و اندي گذشته بود كه احساس خستگي كرد. دفتر و كتاب را بست و دراز كشيد. فكرش هم خسته بود و خواب به نرمي بال نسيم و خلسه بيدار خوابي او را ربود. وقتي بيدار شد، نزديك غروب بود. خورشيد بال و پر طلايياش را از روي ديوارها جمع كرده و آماده رفتن به لانهاش بود تا صبح روز بعد كه تابيدنش را از سر بگيرد. دختر با خود فكر كرد وقت زود گذشته است. چطور ميتوانست همه كتابها را دوره كند. با خودش عهد كرد كه از آن به بعد صبحها زود بيدار شود.
    نگاهي به بيرون پنجره انداخت. بويي از آشپزخانه نميآمد. راستي مادرش برنگشته و اين وظيفه او بود كه شام درست كند. به فكر اين بود چه درست كند كه صداي پايي شنيد. دختر همسايه بود كه سراغ مادرش را گرفت و عسل به او گفت كه مادر خانه نيست. با اكراه از جا بلند شد. پدرش به زودي از سر كار بر ميگشت. در همين فكر بود كه پدر به خانه آمد و سلام كوتاهي داد و بعد از احوالپرسي گذراي هميشگي، مستقيم به اتاق خودش رفت. صداي خش خش راديو پيچيد. براي گوش كردن اخبار شب با راديو ور ميرفت. در اين حال كسي در را زد. بلند گفت: «گفتم كه مادرم خانه نيست.»
    اما پسر عصمت خانم گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. پسرك دوان دوان از راه رسيد. دستش را روي زانويش گذاشت. نفس پسر كه همه راه را دويده بود بريده شد. نفس بلندي كشيد و هن هن كنان گفت: «مادرم با تو كار دارد. گفت زود به خانه ما بيايي.»
    هنوز شام را آماده نكرده بود. با عجله دست به كار شد. بوي پياز داغ در خانه پيچيد. ميخواست آبگوشت بار بگذارد. عجيب اينكه مادرش هنوز آنجا بود و حالا انتظار داشت كه او هم پيشش برود. پس چه كسي شام پدر را درست ميكرد.دختر ميخواست بپرسد مادرش با او چه كار دارد كه خود پسرك حرفش را ادامه داد: «مادرم ميخواهد تو نامهاي براي برادرم بنويسي.»
    عسل سرش را تكان داد. در چشم به هم زدني مواد آبگوش را حاضر كرد. قابلمه كه جوش آمد، زير شعله گاز را كم كرد. ميلي به رفتن نداشت. فكر كرد چرا مادر تا به حال برنگشته. لابد زن بيچاره تنهاست و مادر مانده تا او را از تنهايي در بياورد.
    شوهر عصمت خانم بسيجي بود و در پايگاه خدمت ميكرد. پسرش هم با سازمان هلال احمر به جبهه كردستان رفته بود. پسر كوچك عصمت خانم لِي لِي كنان راهش را كشيد و به بقالي سر كوچه رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دختر به اتاقش برگشت و كتابش را كه باز مانده بود بست. خواست به خودش تنفسي بدهد. پشت سر پسرك پا به دويدن گذاشت. بيرون هوا كاملاً تاريك شده بود. بعضي از زنان كنار در خانه نشسته بودند و اختلاط ميكردند. سايه گذران تك و توك مردان همسايه را در كنار خيابان ميديد كه از سر كار برميگشتند. بچه ها هنوز زير روشنايي تير برق خيابان بازي ميكردند. به سرعت برق خودش را به خانه عصمت خانم رساند تا زودتر هم به خانه برگردد. لنگه در باز بود. انگشتش را روي زنگ گذاشت و داخل شد. مادر در دالان نشسته بود و با يك مرد كه عسل صورتش را نميديد صحبت ميكرد. صداي خنده عصمت هم ميآمد. صداي زن را شنيد كه به او تعارف ميكرد. صداي بم و مردانهاي با لحن شوخي گفت: «خجالت نكش. بيا تو، ما كاريت نداريم.»
    دختر داخل اتاق نزديك مادرش رفت. ميخواست صاحب صداي غريبه را هم بشناسد. او را ديد كه همان جا نشسته بود. يك آن نگاهش كرد. حلقههاي مو روي پيشانياش ميلغزيد. نگاهشان تلاقي كرد. چشمهايشان درخشيد. نگاهي كوتاه كه همان هم براي او كافي بود. برقي در چشمهايش نشست و مثل دو ستاره كوچك چشمك زد. آن يك نگاه، لحظهاي فراموش نشدني براي عسل بود. لحظهاي كه سكوت طولاني مرموزي به دنبال داشت. مثل آن بود كه او را در قعر چاه انداخت باشند. انگار كه تمام وجودش مسخ شده و نميتوانست تكان بخورد و حتي نميشد آن احساس را براي خودش تعريف كند. مثل مجسمهاي آنجا در آستانه در ايستاده و به مرد زل زده بود. مادر سقلمهاي به دختر زد و با طعنه گفت: «چرا خشكت زده دختر؟ خب يك سلام و عليكي بكن ديگه!»
    عصمت با شيطنت خنديد و به مرد جوان كه او را مسخ كرده بود اشاره كرد. با صداي جيغ مانندش گفت: «ميبخشي عسل جان. مهمان داريم نتوانستم پيشوازت بيايم.»
    عسل حس كرد بدنش ميلرزد. خواست بنشيند. سرتاپاي وجودش مانند ژله نرم شده و احساس بيوزني ميكرد. از آن گذشته حالت عجيبي داشت. انگار گوشهاي از ستارگان آسمان كنده شده و در جسم مرد حلول كرده بود و در سياهي چشمش، لبخندش به او نور ميپاشيد. لحظههاي سكوت كه در ته چاه قلبش تأثير ميگذاشت، براي او لحظه سرنوشت آفريني بود. مادر و عصمت همچنان نگاهش ميكردند و منتظر بودند كه او طلسم سكوت را بكشند. دختر فهميد كه بايد چيزيي بگويد و سكوت را بشكند. عسل به خودش نهيب زد، بايد حرفي ميزد. با لكنت گفت: «س... سلام. شما با من كاري داشتين؟»
    زن ريسه رفت و گفت: «بيا تو خانوم خوشگل. چرا تعارف ميكني؟»
    دختر با ترديد نگاهي به دور و برش انداخت و گفت: «راستش من تعجب كردم و فكر كردم خودتان تنها هستيد. مگر مهمان شما سواد نداردند و نميتواند بنويسد؟»
    مهمان خنديد و با صدايي نه چندان بلند گفت: «سواد من به نامه نوشتن نميخورد. ما اينجا به سواد مدرسهاي احتياج داريم.»
    لبخند روي لب عسل كمرنگ شد. واقعاً كه طرف چقدر رو داشت. به خودش تعارف ميكرد. نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت: «كي گفته كه سواد دبيرستاني كمتر است؟»
    مادرش گفت: «تو به حرفهاي اين بچه مسلمان گوش نكن. اگر خودش سواد داشت كه نامه را مينوشت، اگر آن قدر هم با سواد بود كه دانشگاه قبول ميشد.»
    مرد جوان گفت: «اين حرفها چيه درنا خانم. بابام بشنود بد ميشود؟ اگر اين توهينها را بشنود سكته ميكند.»
    درنا، مادر عسل، هنوز دست بردار نبود و گفت: «از اينكه تو مسلمان هستي سكته ميكند يا از دست اذيتهاي تو كه دقش ميدهي.»
    عسل با گوشهاي خود شنيد كه مادرش سربهسر مردي گذاشته كه تازه ميبيند . پس حتماً همديگر را ميشناسند. براي اينكه حرفي گفته باشد از مرد پرسيد: «شما چرا از روي فرش بلندتر... ميخوام بگم روي چي نشستهايد؟»
    عصمت از خنده غش كرد. پشتش به تخت ديوار خورد. با خنده كشداري گفت: «روي يك چيز بلند مثل متكا يا بالش نشسته. ميخواد اداي روي مبل نشستن را در بياورد، طفلك سختشه رو فرش لخت بشينه.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زنان ميخنديدند. سيروس پوست كلفت بود و از شوخي آنان جا نخورد كه هيچ، تازه پروتر هم شد. نگاهش خيره و طلبكارانه بود. نتوانست خودش را از تير نگاه دختر كنار بكشد. قلبش مورد هدف قرار گرفته بود. شايد خودش هم متوجه شده بود كه حضورش عسل را دستپاچه كرده. او ميتوانست نامه پسر عصمت خانم را خودش بنويسد. از روي عمد دنبال دختر درنا خانم فرستاده بود. به خيالش زرنگ بود. عسل باورش نميشد كه با يك آدم پرروي شوخ روبهرو شده و دهن به دهن ميگذارد. از خجالت آب شد و پشيمان بود كه به آنجا آمده. سيروس او را از كجا ميشناخت! مرد واقعاً انتظار داشت او كنار دستش بنشيند و براي پسر عصمت خانم كه در يكي از پايگاههاي كردستان تفنگ روي دوش كشيك ميداد و خانوادهاش نگران او بودند، نامهاي بنويسد. سيروس گوشه اتاق روي متكاي بلندي نشسته بود و موذيانه او را ديد ميزد و ميخنديد.
    عسل همانجا كه ايستاده بود، پايين اتاق دم در، نشست و با انگشتاني كه ميلرزيد چند خط نوشت و به امضاء عصمت خانم، نامه را به دست سيروس داد. يكباره متوجه چشم غره مادر شد كه متانت را حفظ كند و خنده از روي لبش خشك شد و با لحن جدي گفت: «اميدوارم سوادت برسد كه آن را بخواني.»
    مرد جوان با همان لبخند از خودراضي، چشمهايش را خمار كرد و گفت: «مثل اينكه نگفتم كه در حال حاضر، سال دوم دانشگاه هستم.»
    عصمت خانم گفت: «از كي تا حالا تربيت معلم، دانشگاه شده؟»
    دختر ادامه داد و گفت:«دانشگاه را من خواهم خواند. پاييز سال آينده را خواهيم ديد كي راست ميگه. يعني وقتي من در كنكور قبول شدم . آن وقت متوجه خواهيد شد كه با هوش كيست!»
    «آخ، آخ. به مادرت بگو كه برايت اسپند دود كند!»
    «حتماً خودت زبان داري و ميتواني حرفت را به او بگويي.» سپس رو به مادرش گفت: «پدر خيلي وقت است كه از سر كار برگشته. من شام را آماده كردم، اگر زودتر اجاق را خاموش نكنيم ته قابلمه ميسوزد.»
    سيروس از روي متكا بلند شد، چشمهايش را بالا آورد و با لبخندي كه حالا در ته چشمهايش ميدرخشيد گفت: «پس بگو امشب افتاديم ديگه. در ضمن من فقط چلو گوشت دوست دارم.»
    درنا خانم به تندي جواب داد: «ما هم جاي شما بوديم گوشتخوار ميشديم. نه جانم خانه ما از پلو خبري نيست. ما طبقه مستضعف فراموش شده هستيم، يادت رفته؟»
    سيروس گفت: «من هم درويش پلوخور هستم.» و از خانه بيرون آمد و سوار وانت شد. بعد هم در حال خداحافظي با آنان گفت: «دفعه ديگر يادتان باشد اول شام مرا بدهيد و بعد چاق سلامتي كنيد، اين جوري بي مايه فتيره.»
    دختر با نگاهي آتشين او را بدرقه ميكرد. عصمت تأكيد كرد و گفت: «حالا نامه را به آن آقا ميدهي كه به دست پسرم سهراب برساند، يا اينكه آن را پست ميكني؟»
    مرد خنديد و دندانهاي ريز و مرتبش را به نمايش گذاشت و گفت: «عصمت خانم دست سهراب به اين نامه نميرسد، نه جانم. من كلكسيون دخترهاي خوشگل با خط بد را جمعآوري ميكنم. نامه را براي خودم ميخواستم. راستش آمده بودم اين را بگويم يعني يادم رفت مژده بدهم كه پسرتان با من تماس گرفته و فردا به مرخصي ميآيد.»
    درنا خانم و عصمت ميخنديدند. دختر كفري شد. مشتش را به طرف او گره كرد كه چرا با او شوخي كرده و وقتش را گرفته. سيروس همچنان كه ميخنديد سر انگشتانش را تكان داد و پا روي گاز گذاشت و از خم جاده دور شد.
    عسل دنبال مادرش راه افتاد. فكرش با خودش نبود. حال خودش را نميفهميد. باز هم همان حس عجيب وجودش را پر كرد. احساسي كه تا به حال تجربه نكرده بود. با رفتن سيروس، يك جوري احساس بيقراري كرد و غمي مبهم وجودش را پر كرد. چرا سيروس ميخواست سربهسر او بگذارد. درنا دخترش را در فكر ديد. دست به شانهاش زد و گفت: ميبيني چه شري بود. واقعاً كه اين پسره نوبره. با اينكه مغروره و هي سعي ميكنه خودش را بگيره، ولي وقتي شيرين زباني مي كنه بند را آب ميده.»
    عسل سعي كرد خودش را كنترل كند. پرسيد: «چرا شما گفتين كه آن پسره بچه مسلمان ربايي شده. منظورتان چي بود؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر پوزخندي زد و گفت: پدر او ارتشيه. چند روز قبل با جيب ارتش دنبال او و پسرعمهاش سلمان آمده بود. نه در خانه پيدايشان كرده بود و نه در هنرستان. وسط خيابان پيش سرباز راننده جيپ فحششان ميداد كه اين پدرسوختههاي فلان فلان شده را نميتوان جايي پيدا كرد، اسمشان را هم گذاشتهاند محصل!»
    «شما او را از كجا ميشناسين؟ يعني اينها رو از كجا فهميدين؟»
    عصمت ميخنديد و او به واو ماجراي پدرش را برايم تعريف ميكرد. «آنان با ماشين پدره رفته بودند يللي تللي. پدرش هم فكر ميكرده كه بچهها سر كلاس درس نشسته اند.»
    مادر عسل سكوت كرد. ديگه نميخواست حرفي درباره مرد بزند و روي عسل را باز كند. دختر جرأت نكرد چيز اضافهاي بپرسد. ميترسيد حرفي بزند و مادرش به او مشكوك شود. در حالي كه سؤالهاي زيادي در سرش دور ميزد. دلش ميخواست مادر ساعتها از سيروس برايش حرف بزند. همه چيز او را بداند و بشناسد. حيف كه به خانه رسيده بودند و مادر تصميم نداشت بيشتر از آن حرفي بزند. دم در خانه كه رسيدند، مادر با عجله وارد حياط شد و براي سركشي به شام در آستانه آشپزخانه ناپديد شد.
    عسل به هِره پنجره تكيه داد و با كنجكاوي به او فكر كرد، به مرد جواني كه اسمش سيروس بود. خدايا چه اسم قشنگ و شيكي. سيروسي كه نگاه مشتاقش را به او دوخته بود و ميخواست سر شوخي را با او باز كند. ناگهان متوجه شد كه لبخندي به لب دارد. درنا از آشپزخانه سرك كشيد. چشمش به دخترش افتاد و با تعجب از او پرسيد: «براي چي با خودت ميخندي؟ چيز خندهداري ميبيني كه من نميبينم يا نكند خل شدهاي!»
    عسل لبهايش را جمع كرد . بايد براي مادرش توضيح ميداد كه فكر سيروس ذهن او را مشغول كرده و با به خاطر آوردن خندههاي شيرين او لبخند به لب داشت.


    فصل دوم...

    ميگويند وقتي در دل باز باشد، عشق همانند يك مهمان ناخوانده بدون دعوت وارد خانه ميشود و وقتي هم خواست برود خبر نميكند. درهاي دلتان را به روي عشق باز كنيد. وقتي نسيم شوق در بزم وجودتان وزيد، پنجره بودن را باز كنيد كه هر نسيمي را بزم شوق نيست.

    وقتي فكرش را كرد، خودش هم متوجه نشد كه براي چه لبخند ميزند و بيدليل خوشحال است. سركلاس، از زبان دبير روانشناسي شنيده بود كه شيريني زندگي به اين لحظههاي گذرا و تأثير گذار الان است. ديروز گذشته، امروز هديه و فردا معما محسوب ميشود. اما چرا براي عسل لحظهها به دشواري ميگذشت. دلش ميخواست لحظههاي گذشته را در قاب ذهنش بياويزد و ستايشش كند. ارزش هديه بودن امروز را نميدانست. همش به ديروز و اتفاقي كه افتاده و شيرينترين تجربه زندگياش بود، فكر ميكرد. ناگهان همه برنامههايش به هم خورده بود. نه به گذر زمان و درس خواندن اهميتي ميداد و نه به رعايت برنامهاي كه براي مرور درسهايش گذاشته بود. دلش ميخواست روزها در گوشهاي بنشيند و به خيال پروري رؤياهاي روزانه بگذراند. به آن غروب كه ابروي شب سياه شده بود. به سيروس فكر ميكرد كه در خانه عصمت خانم، در گوشه اتاق و روي متكاي بلندي نشسته بود.او شيرينترين لبخندي را كه تا به حال ديده بود روي لب داشت و با چشمهاي شبق رنگ به صورت عسل زل زده بود.
    روزها به طلوع و غروب طولاني و يكنواخت خورشيد مبدل شده بود كه طاقت دختر را طاق ميكرد. ديگر نه حوصله درس خواندن داشت و نه حال بيرون رفتن. براي اينكه مادرش مشكوك نشود، بيشتر ساعات را كتابي در دستش ميگرفت و با بغضي كه گلويش را ميفشرد، دمر روي قالي اتاق دراز ميكشيد. به چند سطر اول كتاب زل ميزد و آن را بارها و بارها از اول ميخواند. بدون اينكه چيزي از معنياش سر در بياورد، انگار كه متن لاتيني را خوانده باشد. فكرش كه حسابي خسته ميشد كتاب را ميبست، دستها را زير سرش بالش ميكرد و پاهايش را روي ديوار ميگذاشت و به بهانه ساعت تنفس در خواب رؤياي روزانه فرو ميرفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزها همچنان پشت سر هم ميآمدند و ميگذشتند و اثرشان خستگي مفرطي بود كه روي جسم و روان عسل مينشست و ذلهاش ميكرد. مادر به خيال اينكه دخترش درس ميخواند به تنهايي به كارهاي خانه ميرسيد و خبر نداشت كه دخترش آن قدر حساس بود كه به آن سادگي در دام افتاده باشد. او به ظاهر گرفتار درس و امتحان بود و در باطن افكار ماليخوليايي جواني فكرش را به خود مشغول داشته بود. در حالي كه تنها آرزوي دختر اين بود كه يك بار ديگر سيروس را ببيند، حتي براي لحظهاي. دلش ميخواست بداند سيروس با دست نوشته او چه كرده و آيا او هم در گوشهاي نشسته و به عسل فكر ميكند. آيا او هم گرفتار خيال او بود و شوق ديدارش را داشت يا روزها براي او بيتفاوت ميگذشتند.
    عسل روي فرش جابهجا شد، سپس چهار زانو نشست و به گل ارغواني قالي زل زد. انگار سؤال را آنجا روي گلبرگهاي رنگارنگ نقش خورده نوشته باشند، از خود پرسيد كه او الان و در آن لحظه چه ميكرد و كجا بود؟ سؤالات زيادي در سرش بودند كه ربطي به درس خواندنش نداشت. تصورات بيهودهاي كه بيجهت در سرش رژه ميرفتند. در آن لحظه سايه مادرش روي سرش افتاد. با لحن جدي كه چرت دختر را پاره ميكرد گفت: «من به بازار ميروم. گوشت و خرت و پرت كم داريم. تا برگردم، فكر ناهار باش. بد نيست تاس كباب درست كني. وسايلش را هم داريم.»
    دختر خيره نگاهش كرد. مادر به او تشر زد: «چته؟ ماتت برده، روح ديدهاي؟ پاشو برو ببين در يخچال ماست كيسهاي داريم يا نه، ديگه دوباره نخرم.»
    عسل به كندي از روي زمين كنده شد. حال تكان خوردن نداشت. در يخچال را كه باز كرد يادش رفت براي چي آنجا ايستاده.
    مادر با حيرت حركات او را زير نظر گرفته بود. باز هم پرسيد: «چه خبرته دختر. اين روزها خيلي سربه هوا شدهاي. حواست پاك پرته. جايي نميروي. كم حرف ميزني و اخمات درهمه.»
    عسل با چشمان قهوهاياش به مادر نگاه و تبسمي كرد. مارد نزديكتر آمد. كتاب او را با دستش زير و رو كرد تا مطمئن شود كتاب درسي ميخواند. بعد هم گفت: «ببين عسل خانم، تمام روز را اينجا دراز كشيدهاي و مثلاً درس ميخواني. نميخواهم فردا نمرهاي پايينتر از هجده بياوريها وگرنه از دانشگاه رفتن خبري نيست و ميماني خانه و مثل من به ظرف شستن و جارو زدن ميافتي، فهميدي؟ اگر مردود بشوي، بايد شوهرت بدهيم.»
    حرفهاي مادر مثل پتكي روي سرش خورد. حق داشت اعتراض كند. انگار اوهم بو برده بود كه فكر دختر با نوشتههاي كتاب بازي ميكند و در واقع آنجا مثل مجسمهاي درازكش افتاده و دلتنگ احساس به مردي است كه شايد از وجود او خبر هم ندارد.
    درنا براي خريد به بازار رفت و اثر حرفهايش را روي دختر به جا گذاشت. هشدار مادر تلنگر تازهاي به ذهنش زد. يادش آمد كه تا همين چند روز پيش، چقدر دوره كردن درسها و گرفتن نمره خوب برايش مهم بود. حالا همه چيز و همه كس اهميت خود را از دست داده و فكر و ذكرش ديدن دوباره او بود. زندگياش دچار ركود شده بود. اگر اين جوري پيش ميرفت امتحان كنكور كه سهل بود، سال تحصيلي را هم قبول نميشد. فكري مثل جرقه از ذهنش گذشت. آن زمانها در خانه حمام نداشتند. سريع دست به كار شد. يك ديگ آب گرم كرد و با آن خودش را شست. اگر بخت با او يار بود افكارش را هم ميشست و زندگي را از نو شروع ميكرد. آب ولرم برايش خوب بود. كمي كه سرحال آمد، به فكر تهيه ناهار افتاد و بعد از آن ميتوانست براي مدتي به افسار گسيخته قلبش دهنه بزند.
    دو ساعت بعد وقتي مادر از بازار برگشت، خسته و كوفته، زنبيل خريد را روي زمين گذاشت. عسل با كنجكاوي بچگانه شروع به بازرسي خريدهاي مادر كرد. درنا يك ليوان آب خنك خواست و با ناراحتي گفت: «اتفاق خيلي بدي افتاده. در شهر پيچيده كه دمكراتها پدر سيروس و چند سرباز را گروگان گرفتهاند . بيچاره خانوادهشان.»
    انگار يك ديگ آب گرم روي سر عسل ريختند. با ناراحتي قابلمه ناهار را روي زمين گذاشت و نشست. قيافه غم زده سيروس را جلوي چشمش مجسم كرد و دوباره حالش گرفته شد. ديگر مطمئن بود كه بعد از اين مرد جوان به او فكر نميكند و به اندازه كافي ناراحتي برايش پيش آمده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر گفت: «بيچاره مادر سيروس! در اين سن و سال يك بچه هم به دنيا آورده. حالا چه خاكي بايد به سرش بكند. انگار چندتا پسر و دختر نداشت. بايد يك عمر روسري سياه به سر بنشيندن و يتمي داري كند.»
    شنيدن خبر ناپديد شدن پدر سيروس هم باعث نشد كه او روزي در مقابل چشمان دختر در خياباني، جايي آفتابي شود. آن خبر هم كهنه شد. روزهاي امتحان آمدند و گذشتند. در آن مدت در رفت و آمدهايي كه مادر عسل با عصمت خانم داشت، چشم دختر به دهان آنان بود كه شايد حرفي از سيروس و خانوادهاش به زبان بياورند و بگويند كه حالشان خوب است و زندگي را ميگذرانند. يك بار عصمت خانم گفت كه اگر اتفاقي هم براي جناب سروان بيفتد، مادر سيروس زياد اهل سياه پوشيدن نيست. يادش ميآمد كه در عزاداري مادرش هم روسري سفيد به سر كرده بود. بعد هم هرهر خنديد و گفت كه شوهرش او را خيلي اذيت كرده و ذاتاً مرد بداخلاقي بوده. انگار زنش دلش خنك شده كه از دست يك آقا بالاسر راحت شده.
    درنا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «البته داغ زن بيوه با مادري كه جوانش را از دست داده فرق دارد. بالاخره هرچي باشه نان آور خانهاش را از دست ميدهد.»
    عصمت خانم لبهايش را زير دندانش گزيد و گفت: «اي بابا، حالا حقوقش را ميگيرند و چپ و راست ميخورند و چهچه ميزنند. دلشان خوشه والله.»
    عسل اين حرفها را ميشنيد و باورش نميشد كه گروگان گرفته شدن پدر سيروس به جاهاي باريك كشيده شود. او كاري نكرده بود كه دمكراتها بخواهند زندگياش را بگيرند. روزهاي پر از دغدغه و شلوغ امتحان هم گذشت، ولي هيچ خبري از او نشد. باز هم تابستان از راه رسيد و او را خانهنشين كرد. روزهاي ملال آور تعطيل كه نه سرگرمي خاصي داشت و نه كاري، از راه رسيد. عسل تا حدي راضي بود كه توانسته نمرات رضايت بخشي بگيرد. بعد از آنكه نفسي راحت كشيد، به عضويت كتابخانه شهر درآمد تا گاهي كتابهايي قرض بگيرد و مطالعه كند.
    در جنوب و غرب كشور، جنگ در جبههها به شدت ادامه داشت و روزي نبود كه در شهر جنازه چند شهيد ناكام را تشييع نكنند. وسط تيرماه بود. عسل از كتابخانه برميگشت. راهش را به طرف بازار كج كرد. وقتي از جلوي بيمارستان رد ميشد سنگيني نگاه يك جفت چشم را روي صورتش حس كرد. نگاهش را برگرداند. سرش را به عقب چرخاند و چشم دواند.در همان حين، سر چهارراه چشمش به سلمان افتاد كه همراه برادرش از هنرستان برميگشتند. سلمان بربر نگاهش ميكرد. دختر دلش لرزيد. برق نگاهش آشنا بود. آب از لب و لوچهاي ميريخت. چشمش به همراهش افتاد كه با نيش تا بناگوش باز كه دندانهاي درشتش را نمايان ميكرد همچنان مات و مبهوت او را نگاه ميكرد. برادرش رمضان لاغر بود. صورت مثلثي و موهاي از ته كوتاه شده سيخ سيخ سياه به سرباز حاضر به خدمت ميماند. وقتي ميخنديد دندانهاي بلند و سفيدش توي چشم ميزد. مثل حاجي لك لك، با پاهاي كشيده و بلندش قدم برمي داشت. كت گل و گشادي به تن داشت كه از شانههايش آويزان بود و چشمهاي گرد و سياهش در حدقه دو دو ميزد. قيافه ظاهر و خنده پسر، شوخ طبعي و شرارت خاصي به او ميبخشيد. اسباب صورت او را با سلمان مقايسه كرد. سلمان كمي چاقتر بود. صورت كشيده و سفيدي چشمهاي به نسبت كوچك و براقش تو ذوق بيننده ميزد. موهايش كم پشت بود. راه كه ميرفت پشتش مثل پيرمردهاي خميده لق ميزد.
    عسل متوجه نبود كه به صورت دو برادر زل زده است. سلمان سرش را بلند كرد و به روي دختر لبخند زد. دندانهاي سفيد و ريزش از هم كمي فاصله داشتند. خوب كه نگاهش كرد، به نظرش قيافه او بدك نبود. صورتش با نمكا بود. چشمهاي معمولي و سفيدي آن به چشم ميزد. بي حال راه ميرفت و قد بلندش او را جذابتر نشان ميداد.
    رمضان سقلمهاي به برادرش زد و هر دو ريسه رفتند. عسل متوجه حركت ناشايستش شد. به صورت آنان زل زده بود. نگاهش را دزديد. دختر از لب جو به پيادهرو و كنار خيابان پريد. چند متري از آنان دور شد. سلمان همچنان نگاهش ميكرد، دختر برگشت و زير چشمي از سرشانهها نگاه كوتاهي به طرفشان انداخت. يك دفعه متوجه سايه گالانت آبي شد كه از سر خيابان پيدا شد و آهسته پيش پاي دو برادر ترمز كرد. وقتي دقت كرد، صورت آشناي سيروس را ديد كه با دك و پز پشت فرمان نشسته بود و عينك خلباني به چشم داشت. عسل زير درخت بسم الله ايستاده بود. با خوشحالي سرش را بالا گرفت كه از خدا تشكر كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تيغههاي نور در چشمش ريخت. از پشت درخت سرك كشيد . نگاهش را از سايه آنان برنميداشت. قلبش به شدت ميتپيد و دل توي دلش نبود. هيجان زيادي وجودش را پر كرده بود و نميدانست چه بكند. صلاح نبود كه او را در آنجا ببينند. سعي كرد خود را پشت تنه درخت پنهان كند. ماشين حركت كرد و از چند قدمي دختر رد شدند. سلمان با چشمهايش دختر را دريد. دل عسل لرزيد. برق نگاه سلمان چقدر به نظرش آشنا آمد. نكند پسر به او چشم داشت. سلمان و او فاميل بودند. همان سلمان دست و پا چلفتي كه تا او را ميديد گردنش روي سينه ميافتاد و آب از لب و لوچهاش سرازير ميشد.
    زيادي خودش را به درخت چسبانده بود. مانتو گرد و خاك درخت را به خودش گرفت. احساس كرد چند مورچه ريز از سر و گردنش بالا ميروند. گردنش خارش گرفت. كمي عقب كشيد و خودش را تكاند.در آن لحظه ماشين نرم نرمك از وسط خيابان رد شد. سيروس گرم صحبت با برادران بود و او را نديد، اما سلمان متوجه او بود و به مخفيگاه عسل چشم دوخته بود. چرا كه از قبل او را در آنجا ديده و از وجودش خبر داشت. رمضان ميخنديد و براي برادرش شكلك درميآورد. پسر خم شد و او را پاييد. نگاهش از پشت تا سر خيابان او را نظاره كرد. نگاههاي مشتاق سلمان را خيلي زود فراموش كرد.
    آن روز براي اولين بار سيروس را پشت فرمان گالانت آبي پدرش ديد. دلش ميخواست او را تنها ميديد و سيروس هم چشمش به او ميافتاد و نگاهش ميكرد. ماشين پدر دستش افتاده بود و خيابان گردي ميكرد. چه رنگ باشكوهي بود و چقدر به پوست مهتابي صورتش ميآمد. پيراهن قشنگي هم به تن داشت. هر رنگي به تن او قشنگ ميآمد. دختر محو تماشاي ماشين سيروس بود و سلمان زاغ سياه او را چوب ميزد. سعي كرد قيافهاش را در نظر مجسم كند. چقدر دلش براي ديدنش تنگ شده بود. نگاه شوخ و مصممي داشت. قالب دماغ عقابي اش با انتهاي ظريف و قوزدار و لبهاي باريك قيطانياش هماهنگي داشت. صورت مهتابياش زير پوشش محاسن صورت و سبيل مخملي قيافهاش را دو چندان جذاب ميكرد.
    عسل پشت به تنه درخت تكيه داد و چشمهايش را بست. عجب حكايتي بود. او خيال درس خواندن داشت و ميخواست خودش را از كوچه تنگي كه در آن بزرگ شده بود و از خانواده بسته و زندگي شهرستاني رها كند. حالا كه وقت گرانبهايش را ميتوانست صرف درس خواندن و مطالعه كند، فكرش مشغول كسي بود كه تا ديروز از وجودش خبري نداشت. فكرش را هم نميكرد كه مردي به قلب او رخنه كند و حواسش را به تسلط خود در بياورد. احساس ميكرد كه چرخهاي زندگياش لنگ شده و درجا ميزند. چيزي كه بيشتر از همه ناراحتش ميكرد، اين بود كه انگار سيروس از وجود او خبر نداشت. مثل شكارچي بي رحمي دانه پاشيده و صيد را در تور انداخته و پي زندگي خودش رفته بود. هر چه كه سلمان چپ و راست جلو راه او سبز ميشد و سعي ميكرد توجه او را به خودش جلب كند، بر عكس سيروس كه وجودش كيميا شده و مثل قطرهاي الماس در دل زمين فرو رفته و ديگر دسترسي به آن ممكن نبود. تنها آرزويش اين بود كه روزي سيروس در را باز كند و داخل خانهشان شود.
    پيش پاي او زانو بزند و به عشق او اعتراف كند. دست او را بگيرد و آن را روي قلبش بفشارد و از او خواستگاري كند.
    عسل چشمهايش را ميبست و لبخند روي لب، بياراده به او فكر ميكرد. اسمش روي زبانش جاري بود و فكر ميكرد كه سيروس را سالها قبل و از ازل ميشناخته. ابهت صورت مردانه و جذابيتش فكر و ذكر او را مشغول كرده بود. فكر عسل تصويري بود كه دوربين حافظهاش دوبار از سيروس گرفته و ميخواست بارها و بارها قيافه او را در ذهن زنده كند و با ياد و خاطر آن تصوير ذهني، روزها را سپري كند. نه ميتوانست از آن تصوير دل بكند و نه دلش ميخواست كه او را فراموش كند. اي واي كه بعد از آن چه بر سرش ميآمد.
    كم كم سر و كله خواستگارها پيدا شد. اگر او دانشگاه قبول نميشد، به طور حتم مادر و پدرش دست او را در دست يكي از خواستگارهايي كه خودشان مناسب ميديدند ميگذاشتند كارش تمام ميشد. به خودش نهيب زد كه بايد درس بخواند. هرطور شده بايد نمرات خوبي ميآورد تا مجبور به ازدواج با كسي نباشد كه دوستش ندارد. اگر ميتوانست آنها را بشناسد. در آن سه چهار ماه، افكار و خلق و خوياش به قدري تغيير كرده بود كه خودش هم تعجب ميكرد. دختري كه تا ديروز به پسر و ازدواج فكر نميكرد حالا دوست داشتن يك مرد و دل بستن به كسي كه يكي دو بار بيشتر نديده بود خودش را هم به حيرت وا ميداشت. هرچه كه بيشتر ميگذشت عشق و عاشقي به نظرش وقت تلف كردن بود. حالا او بود و يارش و شب و روز تاري كه بار دلتنگياش را به دوش ميكشيد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 17 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/